عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از چار چیز دیگر تمام باشد
چارچیز از چار دیگر شد تمام
چون شنیدی یاد میدار ای غلام
دانش مرد از خرد گیرد کمال
از عمل نیت همی یابد جمال
دینت از پرهیز کامل میشود
نعمتت از شکر شامل میشود
هست دانش را کمالات از خرد
نیتت را بی عمل کس ننگرد
شکر نعمت را کمالی میدهد
غافلان را گوشمالی میدهد
شکر ناکردن زوال نعمتست
بهرهٔ شاکر کمال نعمتست
علم را بی عقل نتوان کاربست
پیش بی عقلان نمیباید نشست
بی خرد دانش وبالست ای پسر
علم مرغ و عقل بالست ای پسر
هر که علمی دارد و نبود بر آن
از طریق عقل باشد بر کران
چون شنیدی یاد میدار ای غلام
دانش مرد از خرد گیرد کمال
از عمل نیت همی یابد جمال
دینت از پرهیز کامل میشود
نعمتت از شکر شامل میشود
هست دانش را کمالات از خرد
نیتت را بی عمل کس ننگرد
شکر نعمت را کمالی میدهد
غافلان را گوشمالی میدهد
شکر ناکردن زوال نعمتست
بهرهٔ شاکر کمال نعمتست
علم را بی عقل نتوان کاربست
پیش بی عقلان نمیباید نشست
بی خرد دانش وبالست ای پسر
علم مرغ و عقل بالست ای پسر
هر که علمی دارد و نبود بر آن
از طریق عقل باشد بر کران
عطار نیشابوری : اشترنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا برنام حی لایزال
صانع اشیاء و ابداع جلال
آن خردبخشی که آدم ذات اوست
جمله اشیا مصحف آیات اوست
خاک را بر روی آب او گسترید
عقل و جان و دین و دل زو شد پدید
کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشید اندرو تابان بکرد
آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد
جسم را از خاک و آب او آفرید
روح را از باد و آتش پرورید
روح پنهان گشت و تن پیدا نمود
از یداللّه اوید بیضا نمود
اول وآخر نبد غیری ورا
هرچه بینی اوست این بس مر ترا
آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دایما گردان شده از ذوق او
هرچه بینی ذات یزدانست و بس
میدهد بر این گواهی هر نفس
اولین وآخرین ذات ویست
نحن اقرب گفت آیات ویست
هرچه آورد از عدم پیدا نمود
صورت جزوی همه اشیا نمود
آفتاب از نور او یک ذرّه دان
پرده دار از نور او شد آسمان
ماه گشته سالکی این نور را
میدهد هر روز نور او حور را
اندرین ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته
هر زمان در منزلی دیگر رود
گاه بی پا و گهی بی سر رود
کوکبان چرخ حیران گشتهاند
با فلک در رقص گردان گشتهاند
چرخ میخواهد که این سر پی برد
لیک هرگز ره بصنعش کی برد
خاک را این سر مسلّم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست
هرچه پنهان بود از وی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست
باد خدمتکار کوی خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد
عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پیدا شد ز جان دردمند
آب شد آئینه کلی بدید
علفو و سفل از یکدگر شد ناپدید
هر چهار آمد پدید از هر چهار
صدهزار آمد برون از صد هزار
عقل صورت بین بدو با عشق گفت
کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت
عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو
تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو
جمله ذرّات پیدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان
اولین و آخرین عشقست و بس
عقل سودا میپزد در هر نفس
عشق جانان دید، عقل اشیا نمود
عشق بر موسی ید بیضا نمود
جوهر عشقست پیدائی حق
راز پنهانست یکتائی حق
عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود
عقل بود امابرین واقف نبود
عشق جانان دید و جانان گشت کل
در عیان عشق پنهان گشت کل
عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوی سرّ صاحب راز ماند
گر ترا عشقست یک ذره درای
تا درین ره بشنوی بانگ درای
چند خواهی ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام
اول آدم در فنای عشق بود
گشت پیدا ظاهرش بود و نبود
خواست تا خود را بداند از یقین
عقل او را رهنما آمد درین
اول آدم سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نیافت
بی خبر از نور جان پاک بود
گرچه سر تا پای صورت خاک بود
کرد جانان مر ورا تعلیم اسم
تا عدو پیدا شود بر قسم قسم
سوی ظلمت آشیان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
از سوی دنیا سوی جنت فتاد
تاج بر فرق خدا دانی نهاد
نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوی جانان ورا راهی نمود
گفت ای آدم تو هستی جزو و کل
عزها کلی بدل کردی بذل
بندگی ما را تو مطلوب آمدی
در محبت عین محبوب آمدی
درید قدرت وجودت چل صباح
داد ترکیبی مرورا روح راح
هرچه بینی آن تویی خود را بدان
ظاهری و باطنی و جسم و جان
اولی بس بی نهایت گشتهٔ
پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ
عرش با کرسی ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند
آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرّات تست
آفرینش از تو بگرفته نظام
اولین و آخرین را کن تمام
آدم آن دم گفت ای جان جهان
ای مرا نور دل و عین عیان
ای بتو پیدا شده جان و تنم
ای ز نور تو شده ره روشنم
ای مه و خورشید عکس نور تو
من ز تو میخواهم این منشور تو
تا مرا راهی نمایی از رهت
زانکه آدم هست خاک درگهت
جزو و کل ذات تو میبینم همه
در دم آدم فکندی دمدمه
هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسی غرقه انوار تست
ای بتو روشن تمام کاینات
آدم مسکین شده گم در صفات
کمترین خاک کویت آدمست
نور پاکت روشنی عالمست
آدم از تو راه عزت یافته
از همه اشیا ترا دریافته
مر مرا راهی سوی جانان نمای
این گره از جسم آدم برگشای
نور پیغمبر یقین راه او
گشته پیوسته سوی درگاه او
دید آدم عالم از بهر فنا
انبیا و اولیا و اصفیا
گفت احمد کاین همه ذرّات تست
نقطهای صفحه آیات تست
از میان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم
انبیا از نسل تو پیدا شوند
هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند
آنچه اسرارست ماداناتریم
جمله از خود دیده بر دید آوریم
آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم
گاه مومن گاهشان کافر کنیم
آنچه ما دانیم پیدا آوریم
نیک و بدهاشان تمامت بنگریم
آنچه ما دانیم از نیک و بدی
حکم کرده در ازل الّا الذی
آنچه ما دانیم از اسرار کل
بگذرانیم از همه از عزّ و ذل
بر سر هر یک قضایی آوریم
بر تن هر یک بلایی آوریم
چرخ را دور شبانروزی دهم
شب برم روز آورم روزی دهم
یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست
هر که جز این بنگرد عین خطاست
چشم بگشای ای امین راه بر
کار عالم را تمامت در نگر
این همه بند ره سالک شدست
جملگی تقدیر از مالک شدست
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ
انبیا بودند سر غوغای عشق
جان فدا کردند در سودای عشق
زانکه راه جمله پیچاپیچ بود
چون بدیدند آن همه بر هیچ بود
محو گشتند از صفات جسم و جان
تا یقین شان گشت بی شک جان جان
در ره توحید فانی آمدند
غرق آب زندگانی آمدند
در ملامتها که آمد جملهشان
از نشان جسم گشته بینشان
آنچه آمد از بلا بر انبیا
در ره معشوق از جور و جفا
اول آدم از عزازیل لعین
در گمان افتاد از راه یقین
نوح را بنگر که از طوفان چه دید
شد درون بحر عشقش ناپدید
دیگر ابراهیم را از تف نار
غرقه گشته در میان نور نار
باز در یعقوب نابینا نگر
یوسفش گم کرده گر گان پیش در
باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج
بستدند ازوی بکلی دیو داج
درنگر کایوب ابدال ضعیف
مانده اندر کرم تن زار و نحیف
باز بنگر چون زکریا بر درخت
کرده ارّه برو جودش لخت لخت
باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشّاق را
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایهاش فرعون و ازتابوت مهد
باز بنگر بر سر یحیی که چون
کرده جوشش بر سر عشّاق خون
باز بنگر تا که عیسی چند بار
آوریدند آن سگان در زیر دار
باز بنگر تا سر ختم رسل
چند دیده خویش را در عین ذل
این همه راه ملامت آمدست
تا بنزدیک قیامت آمدست
کس نداند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
جهد میکن تا ز صورت بگذری
بو که از معنی زمانی برخوری
جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ایشان جان فشان
این طلسم از جسم و صورت برفکن
طیلسان از روی معنی برفکن
تا بگنج ذات مخفی در رسی
همرهان رفتند و تو مانده پسی
ذات تو در نیستی پیدا شود
وین دو بینی تو در یکتا بشود
ای شده کون و مکان از تو پدید
هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید
ای درون جسم و جان پیدا شده
از دو عالم تا ابد یکتا شده
ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان
در دلم پیدا و ازدیده نهان
اولین وآخرین را رهنمون
از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون
ای بذات خویش بیچون آمده
نه درون رفته نه بیرون آمده
آشکارا بر دل و برجان شده
از تمام دیدگان پنهان شده
ای شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حی و کردگار
ای جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو
ای کمال لایزالت نور پاک
ای شده جویای صنعت آب و خاک
آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خیمه کرده بی ستون و بی طناب
ماه هر ماهی ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته
آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پیمایی تمام
تا زجایی راه یابد سوی تو
در نفسها میزند اوهوی تو
آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار
خاک خاک راه بر سر کرده است
کو میان صد هزاران پرده است
از پس پرده ترا جویان شده
اوفتاده در ره و حیران شده
کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پایش فرو رفته بگرد
میرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند درّ وصالت را بگوش
هر شجر کان از زمین آید برون
میشود در راه عشقت سرنگون
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
میکند هر سال از صنعت نثار
طالبان عشق در کار آمده
از پی حسنت ببازار آمده
جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اینجا میکند زان پرورش
تا ز اسرار تو ای عقل فضول
میکند هر ذرّه تدبیر وصول
چند گویم چند جویم مر تورا
ای ز پنهانی شده پیدامرا
در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم
از هویدائیت آنجا ره برم
عشق راهم مینماید هر نفس
عقل میاندازدم در باز پس
چون یقینم شد که جانانم تویی
محو گشتم در تو، بردار این دویی
قل هواللّه احد یک بیش نیست
دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست
خالقا بیچارهٔ راه توم
بنده و زندانی جاه توم
در درون نفس چندین پیچ پیچ
ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ
از دو بینی دیدهام بگشای زود
سوی مقصودم رهی بنمای زود
حاضری یا رب ز زاریهای من
وارهان جانم ز دست خویشتن
سیر گشتم از جهان و خلق پاک
آرزویم میکند در زیر خاک
بی نیازا در نیاز من نگر
وارهان جانم ازین خوف و خطر
از سوی صورت سوی معنی برم
وز سوی معنی سوی عقبی برم
از لقای خود دلم پر نور کن
وز عزازیل لعینم دور کن
رحمتی کن بر من آشفته کار
از خداوندی به بخشش درگذار
گر نیامرزی تمامت جزو و کل
عزّها کلّی بدل گردد بذل
ای گناه آمرز مشتی پرگناه
هم ز تو سوی تو آوردم پناه
در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا امّید توخواهی بدن
شومی و بی شرمی ما در گذار
کرده ما پیش چشم ما میار
صانع اشیاء و ابداع جلال
آن خردبخشی که آدم ذات اوست
جمله اشیا مصحف آیات اوست
خاک را بر روی آب او گسترید
عقل و جان و دین و دل زو شد پدید
کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشید اندرو تابان بکرد
آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد
جسم را از خاک و آب او آفرید
روح را از باد و آتش پرورید
روح پنهان گشت و تن پیدا نمود
از یداللّه اوید بیضا نمود
اول وآخر نبد غیری ورا
هرچه بینی اوست این بس مر ترا
آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دایما گردان شده از ذوق او
هرچه بینی ذات یزدانست و بس
میدهد بر این گواهی هر نفس
اولین وآخرین ذات ویست
نحن اقرب گفت آیات ویست
هرچه آورد از عدم پیدا نمود
صورت جزوی همه اشیا نمود
آفتاب از نور او یک ذرّه دان
پرده دار از نور او شد آسمان
ماه گشته سالکی این نور را
میدهد هر روز نور او حور را
اندرین ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته
هر زمان در منزلی دیگر رود
گاه بی پا و گهی بی سر رود
کوکبان چرخ حیران گشتهاند
با فلک در رقص گردان گشتهاند
چرخ میخواهد که این سر پی برد
لیک هرگز ره بصنعش کی برد
خاک را این سر مسلّم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست
هرچه پنهان بود از وی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست
باد خدمتکار کوی خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد
عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پیدا شد ز جان دردمند
آب شد آئینه کلی بدید
علفو و سفل از یکدگر شد ناپدید
هر چهار آمد پدید از هر چهار
صدهزار آمد برون از صد هزار
عقل صورت بین بدو با عشق گفت
کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت
عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو
تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو
جمله ذرّات پیدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان
اولین و آخرین عشقست و بس
عقل سودا میپزد در هر نفس
عشق جانان دید، عقل اشیا نمود
عشق بر موسی ید بیضا نمود
جوهر عشقست پیدائی حق
راز پنهانست یکتائی حق
عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود
عقل بود امابرین واقف نبود
عشق جانان دید و جانان گشت کل
در عیان عشق پنهان گشت کل
عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوی سرّ صاحب راز ماند
گر ترا عشقست یک ذره درای
تا درین ره بشنوی بانگ درای
چند خواهی ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام
اول آدم در فنای عشق بود
گشت پیدا ظاهرش بود و نبود
خواست تا خود را بداند از یقین
عقل او را رهنما آمد درین
اول آدم سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نیافت
بی خبر از نور جان پاک بود
گرچه سر تا پای صورت خاک بود
کرد جانان مر ورا تعلیم اسم
تا عدو پیدا شود بر قسم قسم
سوی ظلمت آشیان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
از سوی دنیا سوی جنت فتاد
تاج بر فرق خدا دانی نهاد
نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوی جانان ورا راهی نمود
گفت ای آدم تو هستی جزو و کل
عزها کلی بدل کردی بذل
بندگی ما را تو مطلوب آمدی
در محبت عین محبوب آمدی
درید قدرت وجودت چل صباح
داد ترکیبی مرورا روح راح
هرچه بینی آن تویی خود را بدان
ظاهری و باطنی و جسم و جان
اولی بس بی نهایت گشتهٔ
پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ
عرش با کرسی ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند
آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرّات تست
آفرینش از تو بگرفته نظام
اولین و آخرین را کن تمام
آدم آن دم گفت ای جان جهان
ای مرا نور دل و عین عیان
ای بتو پیدا شده جان و تنم
ای ز نور تو شده ره روشنم
ای مه و خورشید عکس نور تو
من ز تو میخواهم این منشور تو
تا مرا راهی نمایی از رهت
زانکه آدم هست خاک درگهت
جزو و کل ذات تو میبینم همه
در دم آدم فکندی دمدمه
هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسی غرقه انوار تست
ای بتو روشن تمام کاینات
آدم مسکین شده گم در صفات
کمترین خاک کویت آدمست
نور پاکت روشنی عالمست
آدم از تو راه عزت یافته
از همه اشیا ترا دریافته
مر مرا راهی سوی جانان نمای
این گره از جسم آدم برگشای
نور پیغمبر یقین راه او
گشته پیوسته سوی درگاه او
دید آدم عالم از بهر فنا
انبیا و اولیا و اصفیا
گفت احمد کاین همه ذرّات تست
نقطهای صفحه آیات تست
از میان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم
انبیا از نسل تو پیدا شوند
هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند
آنچه اسرارست ماداناتریم
جمله از خود دیده بر دید آوریم
آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم
گاه مومن گاهشان کافر کنیم
آنچه ما دانیم پیدا آوریم
نیک و بدهاشان تمامت بنگریم
آنچه ما دانیم از نیک و بدی
حکم کرده در ازل الّا الذی
آنچه ما دانیم از اسرار کل
بگذرانیم از همه از عزّ و ذل
بر سر هر یک قضایی آوریم
بر تن هر یک بلایی آوریم
چرخ را دور شبانروزی دهم
شب برم روز آورم روزی دهم
یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست
هر که جز این بنگرد عین خطاست
چشم بگشای ای امین راه بر
کار عالم را تمامت در نگر
این همه بند ره سالک شدست
جملگی تقدیر از مالک شدست
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ
انبیا بودند سر غوغای عشق
جان فدا کردند در سودای عشق
زانکه راه جمله پیچاپیچ بود
چون بدیدند آن همه بر هیچ بود
محو گشتند از صفات جسم و جان
تا یقین شان گشت بی شک جان جان
در ره توحید فانی آمدند
غرق آب زندگانی آمدند
در ملامتها که آمد جملهشان
از نشان جسم گشته بینشان
آنچه آمد از بلا بر انبیا
در ره معشوق از جور و جفا
اول آدم از عزازیل لعین
در گمان افتاد از راه یقین
نوح را بنگر که از طوفان چه دید
شد درون بحر عشقش ناپدید
دیگر ابراهیم را از تف نار
غرقه گشته در میان نور نار
باز در یعقوب نابینا نگر
یوسفش گم کرده گر گان پیش در
باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج
بستدند ازوی بکلی دیو داج
درنگر کایوب ابدال ضعیف
مانده اندر کرم تن زار و نحیف
باز بنگر چون زکریا بر درخت
کرده ارّه برو جودش لخت لخت
باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشّاق را
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایهاش فرعون و ازتابوت مهد
باز بنگر بر سر یحیی که چون
کرده جوشش بر سر عشّاق خون
باز بنگر تا که عیسی چند بار
آوریدند آن سگان در زیر دار
باز بنگر تا سر ختم رسل
چند دیده خویش را در عین ذل
این همه راه ملامت آمدست
تا بنزدیک قیامت آمدست
کس نداند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
جهد میکن تا ز صورت بگذری
بو که از معنی زمانی برخوری
جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ایشان جان فشان
این طلسم از جسم و صورت برفکن
طیلسان از روی معنی برفکن
تا بگنج ذات مخفی در رسی
همرهان رفتند و تو مانده پسی
ذات تو در نیستی پیدا شود
وین دو بینی تو در یکتا بشود
ای شده کون و مکان از تو پدید
هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید
ای درون جسم و جان پیدا شده
از دو عالم تا ابد یکتا شده
ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان
در دلم پیدا و ازدیده نهان
اولین وآخرین را رهنمون
از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون
ای بذات خویش بیچون آمده
نه درون رفته نه بیرون آمده
آشکارا بر دل و برجان شده
از تمام دیدگان پنهان شده
ای شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حی و کردگار
ای جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو
ای کمال لایزالت نور پاک
ای شده جویای صنعت آب و خاک
آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خیمه کرده بی ستون و بی طناب
ماه هر ماهی ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته
آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پیمایی تمام
تا زجایی راه یابد سوی تو
در نفسها میزند اوهوی تو
آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار
خاک خاک راه بر سر کرده است
کو میان صد هزاران پرده است
از پس پرده ترا جویان شده
اوفتاده در ره و حیران شده
کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پایش فرو رفته بگرد
میرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند درّ وصالت را بگوش
هر شجر کان از زمین آید برون
میشود در راه عشقت سرنگون
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
میکند هر سال از صنعت نثار
طالبان عشق در کار آمده
از پی حسنت ببازار آمده
جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اینجا میکند زان پرورش
تا ز اسرار تو ای عقل فضول
میکند هر ذرّه تدبیر وصول
چند گویم چند جویم مر تورا
ای ز پنهانی شده پیدامرا
در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم
از هویدائیت آنجا ره برم
عشق راهم مینماید هر نفس
عقل میاندازدم در باز پس
چون یقینم شد که جانانم تویی
محو گشتم در تو، بردار این دویی
قل هواللّه احد یک بیش نیست
دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست
خالقا بیچارهٔ راه توم
بنده و زندانی جاه توم
در درون نفس چندین پیچ پیچ
ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ
از دو بینی دیدهام بگشای زود
سوی مقصودم رهی بنمای زود
حاضری یا رب ز زاریهای من
وارهان جانم ز دست خویشتن
سیر گشتم از جهان و خلق پاک
آرزویم میکند در زیر خاک
بی نیازا در نیاز من نگر
وارهان جانم ازین خوف و خطر
از سوی صورت سوی معنی برم
وز سوی معنی سوی عقبی برم
از لقای خود دلم پر نور کن
وز عزازیل لعینم دور کن
رحمتی کن بر من آشفته کار
از خداوندی به بخشش درگذار
گر نیامرزی تمامت جزو و کل
عزّها کلّی بدل گردد بذل
ای گناه آمرز مشتی پرگناه
هم ز تو سوی تو آوردم پناه
در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا امّید توخواهی بدن
شومی و بی شرمی ما در گذار
کرده ما پیش چشم ما میار
عطار نیشابوری : اشترنامه
در ذات و صفات
ذات چه بودجزو و کل با یکدگر
جملگی یک گشته در زیر و زبر
روح چه بود پرتوی ازنور ذات
مانده سر گردان دریای صفات
عین چه بود در تجلّی گم شدن
قطرهٔ نامانده و قلزم شدن
عشق چه بود ذات اشیا یافتن
در نهان سر هویدا یافتن
نور چه بود راز جانان دیدنست
رازها بر گوش دل بشنیدنست
چیست ظلمت اندُه جان یافتن
بر هوای کام جان بشتافتن
عقل چه بود چشم دل برتافتن
از بدانستن رهی بشناختن
شوق چه بود آگهی دادن بدل
تا رهایی یابد او از آب و گل
آسمان چه بود نظیر پرده دار
سر جانان کرده بر کل آشکار
شمس چه بود پرتوی از نور ذات
ازرموز عشق گردان در صفات
ماه چه بود سالکی حیران شده
در فنای او فتان خیزان شده
نار چه بود کبر در سرداشتن
خویش رادر جاهلی بگذاشتن
باد چه بود نیستی در نیستی
جهد کن تا تااندرین ره نیستی
آب چه بودتازه رویی کردن است
جور از دست خسیسان بردنست
خاک چه بوددایماً افتادگی
در جنون عشق کردن سادگی
کوه چه بود اندرین ره ماندنست
صد کتاب هجر بر خود خواندنست
بحر چه بود در مکنون دادنست
از وصال دل بسر افتادنست
عرش چه بود قلب قلبی یافتن
از قلوب کالبد سر تافتن
فرش چه بود کارگاهی ساختن
هر دم ازنوعی دگر پرداختن
لوح چه بود راز اشیا خواندن است
گر توانی معنی آن راندن است
عشق چه بود جملگی حق دیدنست
در فضای بیخودی گردیدنست
عقل چه بود پر فضولی گفتن است
درنا سفته بدانش سفتن است
خوف چه بود نقش صورت دیدنست
پای تا سر در کدورت دیدنست
امن چه بود در حضور لامکان
اوفتاده محو کرده جسم و جان
شوق چه بود روی جانان یافتن
بعد از آن نور معانی یافتن
ذوق چه بوددر وصال خویش نه
جملگی یک گشته و پس پیش نه
روح چه بود پای تاسر گشته کل
دستها کلّی فرو شسته ز دل
حال چه بود بازگشتن در مکان
یافته سر معانی هر زمان
قال چه بود گفتن ازدردی سخن
تامگر پیدا شود راز کهن
ذات چه بود این همه خود دیدنست
هست خود نه نیک و نه بد دیدنست
جملگی یک گشته در زیر و زبر
روح چه بود پرتوی ازنور ذات
مانده سر گردان دریای صفات
عین چه بود در تجلّی گم شدن
قطرهٔ نامانده و قلزم شدن
عشق چه بود ذات اشیا یافتن
در نهان سر هویدا یافتن
نور چه بود راز جانان دیدنست
رازها بر گوش دل بشنیدنست
چیست ظلمت اندُه جان یافتن
بر هوای کام جان بشتافتن
عقل چه بود چشم دل برتافتن
از بدانستن رهی بشناختن
شوق چه بود آگهی دادن بدل
تا رهایی یابد او از آب و گل
آسمان چه بود نظیر پرده دار
سر جانان کرده بر کل آشکار
شمس چه بود پرتوی از نور ذات
ازرموز عشق گردان در صفات
ماه چه بود سالکی حیران شده
در فنای او فتان خیزان شده
نار چه بود کبر در سرداشتن
خویش رادر جاهلی بگذاشتن
باد چه بود نیستی در نیستی
جهد کن تا تااندرین ره نیستی
آب چه بودتازه رویی کردن است
جور از دست خسیسان بردنست
خاک چه بوددایماً افتادگی
در جنون عشق کردن سادگی
کوه چه بود اندرین ره ماندنست
صد کتاب هجر بر خود خواندنست
بحر چه بود در مکنون دادنست
از وصال دل بسر افتادنست
عرش چه بود قلب قلبی یافتن
از قلوب کالبد سر تافتن
فرش چه بود کارگاهی ساختن
هر دم ازنوعی دگر پرداختن
لوح چه بود راز اشیا خواندن است
گر توانی معنی آن راندن است
عشق چه بود جملگی حق دیدنست
در فضای بیخودی گردیدنست
عقل چه بود پر فضولی گفتن است
درنا سفته بدانش سفتن است
خوف چه بود نقش صورت دیدنست
پای تا سر در کدورت دیدنست
امن چه بود در حضور لامکان
اوفتاده محو کرده جسم و جان
شوق چه بود روی جانان یافتن
بعد از آن نور معانی یافتن
ذوق چه بوددر وصال خویش نه
جملگی یک گشته و پس پیش نه
روح چه بود پای تاسر گشته کل
دستها کلّی فرو شسته ز دل
حال چه بود بازگشتن در مکان
یافته سر معانی هر زمان
قال چه بود گفتن ازدردی سخن
تامگر پیدا شود راز کهن
ذات چه بود این همه خود دیدنست
هست خود نه نیک و نه بد دیدنست
عطار نیشابوری : اشترنامه
برآمدن بر منبر وحدت از راه دل
یک زمان ای روح روحانی قدس
پای بیرون نه ازین دیر سدس
خیمه دل ماورای دیر زن
بود با نابود کلّ سیر زن
این بت و رهبان طبعی خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن این بتهای نقش آزری
چند باشی در مقام کافری
این مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نیستی
هرچه پیش آید درو وانیستی
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان میشنو تو بیسخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبی دهد ای خشک لب
از حیات طیبه جانی بیاب
صورت مایی بکن یکسر خراب
چون وصال کعبه دل یافتی
راز معشوق از میان دریافتی
کعبه همچون ذات کل یکسان نمود
شش جهت یک سوی را میدان نمود
ذات مخفی دان یقین اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاینات
صورت و معنی یکی گردان بهم
تا زنی برکاینات دل علم
این صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
آن یکی بد این دو شد اسم عدد
این عدد پیدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته یکسر لیک هر یک برده اسم
پرده اول قمر دارد مقام
تیر گشته بر دوم صاحب مقام
بر سیم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
پنجمین مریخ را باشد ببین
از برای جان تو در خشم و کین
مشتری جامه کبود اندر ششم
پای تا سر در تحیر گشته گم
در سلوک هفتمین دایم زحل
تاکند او مشکلات چرخ حل
هشتمین وادی توحید آمده
این همه آنجای با دید آمده
هر یکی در گردش از بهر تواند
روز و شب در کینه و مهر تواند
هر زمان در منزلی دیگر شوند
در طلب حیران درین ره میروند
با تو اند و بی تواند آنجایگاه
صورت مایی ترا گم کرده راه
در تک این دیر حیران ماندهٔ
چون کم در بند و زندان ماندهٔ
از وجود خویش فانی شو دمی
تادل ریشت بیابد مرهمی
بت پرستی میکنی در دیر تو
وین همه گردان شده در سیر تو
بت پرستی میکنی ای بی خبر
هر زمان بر صورتی داری نظر
بت پرستی میکنی و کافری
تو مگر مزدور نقش آزری
هرچه داری در نظر بت آن بود
بت پرستی مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهیم دین
تا زنی دم لا احب الافلین
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهیم یک دم بر متاب
بر مشو سوی فلک نمرود وار
ورنه افتی در نجاست زار و خوار
در نجاست اوفتی تو سرنگون
آنگهت ابلیس باشد رهنمون
ای گرفتار بلای جان و تن
مانده سرگردان طبع خویشتن
این فلک سرگشته تر از آسیاست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشیده ازین
در گمان و در خیال و در یقین
سالها گردیده در شیب و فراز
تا زمانی پی برد در صنع راز
هم حکیمان جهان حیران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
هر کسی کرده کتابی در نجوم
یادگاری ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کی خواهی شدن
همچو او در حکم کی خواهی بدن
عاقبت عقرب مرورا نیش زد
او بدید از پس و لیک از پیش زد
این همه نقشی بود چون بنگری
جهد کن تا یک زمان زین بگذری
در دم آخر بدانی کاین چه بود
این نمودارت ازینجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبیعت دور شو
تو نمیدانی که بهر چیستی
اندرین ره از برای کیستی
این همه بهر تو پیدا کردهاند
دایماً حیران پس این پرده اند
صورت تو زاده ایشان شدست
جان تو در پردهها پنهان شدست
در پس این پردهها بازی مکن
در هوای خویش طنّازی مکن
پردهها را بردران پرده مدر
برگذر زین پردههای پرده در
چند خواهی بود اینجا پرده باز
یک زمانی برفکن این پرده باز
پای بیرون نه ازین دیر سدس
خیمه دل ماورای دیر زن
بود با نابود کلّ سیر زن
این بت و رهبان طبعی خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن این بتهای نقش آزری
چند باشی در مقام کافری
این مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نیستی
هرچه پیش آید درو وانیستی
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان میشنو تو بیسخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبی دهد ای خشک لب
از حیات طیبه جانی بیاب
صورت مایی بکن یکسر خراب
چون وصال کعبه دل یافتی
راز معشوق از میان دریافتی
کعبه همچون ذات کل یکسان نمود
شش جهت یک سوی را میدان نمود
ذات مخفی دان یقین اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاینات
صورت و معنی یکی گردان بهم
تا زنی برکاینات دل علم
این صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
آن یکی بد این دو شد اسم عدد
این عدد پیدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته یکسر لیک هر یک برده اسم
پرده اول قمر دارد مقام
تیر گشته بر دوم صاحب مقام
بر سیم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
پنجمین مریخ را باشد ببین
از برای جان تو در خشم و کین
مشتری جامه کبود اندر ششم
پای تا سر در تحیر گشته گم
در سلوک هفتمین دایم زحل
تاکند او مشکلات چرخ حل
هشتمین وادی توحید آمده
این همه آنجای با دید آمده
هر یکی در گردش از بهر تواند
روز و شب در کینه و مهر تواند
هر زمان در منزلی دیگر شوند
در طلب حیران درین ره میروند
با تو اند و بی تواند آنجایگاه
صورت مایی ترا گم کرده راه
در تک این دیر حیران ماندهٔ
چون کم در بند و زندان ماندهٔ
از وجود خویش فانی شو دمی
تادل ریشت بیابد مرهمی
بت پرستی میکنی در دیر تو
وین همه گردان شده در سیر تو
بت پرستی میکنی ای بی خبر
هر زمان بر صورتی داری نظر
بت پرستی میکنی و کافری
تو مگر مزدور نقش آزری
هرچه داری در نظر بت آن بود
بت پرستی مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهیم دین
تا زنی دم لا احب الافلین
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهیم یک دم بر متاب
بر مشو سوی فلک نمرود وار
ورنه افتی در نجاست زار و خوار
در نجاست اوفتی تو سرنگون
آنگهت ابلیس باشد رهنمون
ای گرفتار بلای جان و تن
مانده سرگردان طبع خویشتن
این فلک سرگشته تر از آسیاست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشیده ازین
در گمان و در خیال و در یقین
سالها گردیده در شیب و فراز
تا زمانی پی برد در صنع راز
هم حکیمان جهان حیران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
هر کسی کرده کتابی در نجوم
یادگاری ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کی خواهی شدن
همچو او در حکم کی خواهی بدن
عاقبت عقرب مرورا نیش زد
او بدید از پس و لیک از پیش زد
این همه نقشی بود چون بنگری
جهد کن تا یک زمان زین بگذری
در دم آخر بدانی کاین چه بود
این نمودارت ازینجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبیعت دور شو
تو نمیدانی که بهر چیستی
اندرین ره از برای کیستی
این همه بهر تو پیدا کردهاند
دایماً حیران پس این پرده اند
صورت تو زاده ایشان شدست
جان تو در پردهها پنهان شدست
در پس این پردهها بازی مکن
در هوای خویش طنّازی مکن
پردهها را بردران پرده مدر
برگذر زین پردههای پرده در
چند خواهی بود اینجا پرده باز
یک زمانی برفکن این پرده باز
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت استاد ترك و پرده بازی او
پرده بازی بود استادی بزرگ
چابکی دانا ولی از اصل ترک
مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا می رفت آنجا کار داشت
صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی
هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی به کار
جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت
هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آن جایگه زر کرده بود
بود نطعی مر ورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی
لیک مزدوران دگر در کار او
می شدندی از پی رفتار او
آن چنان کاستاد صنعت می نمود
کار مزدوران در آنجا میفزود
هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی
در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود
خلق می گفتند مرد و زن ازو
می نمودند این عجایبها بدو
غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدست این و کس را یاد نیست
این صورها صورت استاد اوست
از برون پرده این صورت نکوست
هر زمان رنگ دگر می آورد
اوستاد از هر صفت می آورد
می ندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود
عاقبت استاد صورتها شکست
پرده ها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده به هم
این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو
ترک این صورت گری و نقش کن
چند رانم بیش ازین باتو سخن
تا تویی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورتگر و هم پرده باز
هست مزدور تو هفت اعضای تو
میپزند اینها چو تو، سودای تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت
پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند
یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو
یک زمان این پرده ها را برگسل
این خیال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند به آخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش
تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز
چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند
تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد
تو چه دانی کز که باز افتاده ای
در چنین شیب از فراز افتاده ای
تو چه دانی تا تورا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کآتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر
کز وجود خود نمی یابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر نو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را
تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
یخطف برق از کجا گوشت شنود
تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندر آن پیدا نمود
تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردان این سودا بدن
تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد
تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست
هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند
تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی
تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند
تو چه دانی تاترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد
تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست
تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم
تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد
تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف
تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
تو چه دانی تا که موسی دربحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار
تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی
تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود
این تمامت در که پیدا آمدست
مظهر اعیان و اشیا آمدست
دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه
کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست
آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود
آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق درجان پاک خود نهفت
سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی
یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بی خود دویدم سوی او
خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او
خاک پایش قبلهٔ روح آمدست
انبیا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معنی بعالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ماعیان کردیم این گنج ترا
دست مزدی دادم این رنج ترا
هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ
رمزهای سرّ جانان راندهٔ
هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت
بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم
در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم
هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنمائیم بی ارض و سما
این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود
این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
چابکی دانا ولی از اصل ترک
مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا می رفت آنجا کار داشت
صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی
هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی به کار
جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت
هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آن جایگه زر کرده بود
بود نطعی مر ورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی
لیک مزدوران دگر در کار او
می شدندی از پی رفتار او
آن چنان کاستاد صنعت می نمود
کار مزدوران در آنجا میفزود
هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی
در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود
خلق می گفتند مرد و زن ازو
می نمودند این عجایبها بدو
غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدست این و کس را یاد نیست
این صورها صورت استاد اوست
از برون پرده این صورت نکوست
هر زمان رنگ دگر می آورد
اوستاد از هر صفت می آورد
می ندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود
عاقبت استاد صورتها شکست
پرده ها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده به هم
این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو
ترک این صورت گری و نقش کن
چند رانم بیش ازین باتو سخن
تا تویی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورتگر و هم پرده باز
هست مزدور تو هفت اعضای تو
میپزند اینها چو تو، سودای تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت
پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند
یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو
یک زمان این پرده ها را برگسل
این خیال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند به آخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش
تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز
چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند
تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد
تو چه دانی کز که باز افتاده ای
در چنین شیب از فراز افتاده ای
تو چه دانی تا تورا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کآتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر
کز وجود خود نمی یابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر نو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را
تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
یخطف برق از کجا گوشت شنود
تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندر آن پیدا نمود
تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردان این سودا بدن
تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد
تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست
هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند
تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی
تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند
تو چه دانی تاترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد
تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست
تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم
تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد
تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف
تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
تو چه دانی تا که موسی دربحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار
تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی
تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود
این تمامت در که پیدا آمدست
مظهر اعیان و اشیا آمدست
دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه
کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست
آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود
آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق درجان پاک خود نهفت
سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی
یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بی خود دویدم سوی او
خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او
خاک پایش قبلهٔ روح آمدست
انبیا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معنی بعالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ماعیان کردیم این گنج ترا
دست مزدی دادم این رنج ترا
هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ
رمزهای سرّ جانان راندهٔ
هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت
بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم
در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم
هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنمائیم بی ارض و سما
این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود
این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
عطار نیشابوری : اشترنامه
در علو مرتبه انسان
ای نموده جسم و جان از کاینات
هست در تاریکیت آب حیات
ای همه اسرار جانان کرده فاش
بیش ازین در صورت حسّی مباش
آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن
هم نموداری بکن فاش این سخن
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته و نه دیده است
در رموز سرّ سبحانی بخوان
سر این تفسیر ربّانی بدان
یک زمان بر منبر وحدت برآی
زنگ شرک از صورت حس بر زدای
حافظان عشق را آور بجوش
جملهٔ ذرّات آور در خروش
از زبور عشق سر آغاز کن
پرّ و بال مرغ معنی باز کن
همچو داود آیت عشّاق خوان
سر آن با مذهب عشّاق ران
از بحار عشق جوهر بار کن
این زمان دل را بهمّت یار کن
بر سر عشّاق جوهرها ببار
چون درآمد شاخ معنیّت ببار
هر زمان وصفی دگر آغاز کن
هر نفس سازی دگر برساز کن
این همه ذرّات پیدا و نهان
از وجود خویشتن گردان عیان
این همه اشجار معنی بربرست
جایشان بر خاک و باد و آذرست
قسمتی ده روح روحانی عشق
تا بگوید راز پنهانی عشق
پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف
کوه بر منقار معنی بر شکاف
از پس قاف وجودت رخ نمای
این معمّا را بمعنی برگشای
تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ
عاقبت افتی میان پیچ پیچ
گر درین صورت بمانی زار تو
در میان خاک افتی خوار تو
کارها در صورت و معنی فتاد
عقل را با عشق ازان دعوی فتاد
نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود
هر دو عالم در دلم یکتا نمود
عقل سودا کرد بیحد بر دلم
هر زمانی سخت تر شد مشکلم
هر زمانم از ره دیگر ببرد
تا مگر ما را نماید دست برد
گفت این نقش خیالست این مبین
راه من جوی و مراد من گزین
گفتمش گرراست میگوئی یقین
چیست پیدا نزد من راه این چنین
گفت سرگردان مشو تا بنگری
گرنه از دور زمانه بگذری
نه ترا صورت نه آن معنی بود
نه ترا دنیی و نه عقبی بود
هرکه او از عقل بگذشت از جنون
هر که او با عقل باشد ذوفنون
هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید
لیک یک میگشت در دو ناپدید
هیچکس او ترک جان و تن نگفت
هیچکس بر روی آتش خوش نخفت
هیچکس دیدی که او خود را بکشت
ور بکشت این هست کاری بس درشت
ناگهان عشق از کمین گاه ازل
روی خود بنمود بی مکر و حیل
هر دو عالم را بهم بر زد بکل
عقل سودایی شد اندر عین ذل
عقل چون عشق از برابر گاه دید
در زمان از پیش تن شد ناپدید
وهم، از گفتار عقل بوالفضول
همچو بادی بود بی رأی و اصول
عشق سیمرغیست کورا دام نیست
عشق را آغاز هست انجام نیست
عشق مغز کاینات آمد مدام
عشق هر چیزی کند صاحب مقام
عشق آدم یافت از جنّت فتاد
عشق شورش بر همه عالم نهاد
عشق آتش بود و عقل آب ای پسر
عشق خاکی و خرد باد ای پسر
عشق پنهان بود پیدا کرد کل
عشق معشوقیست اندر عین ذل
عقل میخواهد جهان را پایدار
عشق میخواهد که باشد پای دار
عشق بر منصور غالب گشته بود
بود هم مطلوب و طالب گشته بود
عشق او را بر سر دارش کشید
عشق او را کرد از جان ناپدید
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
از خود و هر دو جهان یکسر ببر
عشق لوح و عرش و کرسی بسترد
عشق هرگز غیر جانان ننگرد
عقل ابلیس لعین از ره فکند
عقل یوسف را درون چه فکند
جوهر عشقست بی ذات و صفت
برتر از ادراک و عقل و معرفت
جوهر عشقست پیدا ونهان
حادث عشقست این هر دو جهان
جوهر عشقست دریای عظیم
جوهر عشقست رحمان رحیم
ای دل از خون میکن از تن جام ساز
بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز
جان خود در راه عشق ایثار کن
جسم خود از عشق او بردار کن
بگذر از پنج و چهار و شش مبین
تا شود عین عیان عین یقین
هفت اختر را برون کن ازدماغ
از دوعالم کن تو جان و دل فراغ
چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی
هم ز پیدائی خود پنهان شوی
در میان آن فنا صد گونه راز
گفت با او لیک بی او گفته باز
محو گردی فانی مطلق شوی
در جهان عشق مستغرق شوی
کل یکی گردد نماند این دویی
نیست آنجا جای مائی و تویی
جمله یک ذاتست اما بی عدد
جمله یک چیزست کلّی در احد
چون نماند صورتت را جسم و جان
اول وآخر تو باشی جاودان
چون تو باشی اول وآخر تویی
جزو و کل را باطن و ظاهر تویی
از صفات و از مکان باشد خیال
جمله یک گردد نیاید در زوال
این سخنها زان محقّق آمدست
نه از آن جهل مطبّق آمدست
ازمعانی موحّد باشد این
گر ببیند هم مکان را در مکین
گر هزاران کاس بر آب آوری
آن زمان در اندرونش بنگری
هر یکی را آفتابی باشد آن
چون رود خورشید خوابی باشد آن
گر یکی شمع آوری تاریک جای
صد هزاران آینه داری بپای
روی هر آیینهٔ شمعی بود
آن همه از پرتو لمعی بود
در سوی باغی اگر آبی رود
هردرختی را از آن تابی بود
آب روی خود بهر کس وا نمود
هر درختی میوهٔ پیدا نمود
آن همه یک آب بود از روی طور
هر یکی اسمی نموده گشته دور
آب خود را صانع اشیا کرده است
میوههای رنگ رنگ آورده است
هر سحرکان میوهٔ پیدا شود
آن بقیمت عالمی یکتا شود
کوکبان سرگشته و خورشید و ماه
جمله حیران گشته بر صنع اله
این همه معنی چو در جان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر هزاران قرن گندم بدروی
آن همه یکی بود نبود دویی
چون همه یک گندست آن از عدد
جمله فانی میشود اندر احد
ذات گندم بود آدم بر صور
کی بیابد سرّ این هر بیخبر
گر نگفتی مرو را لاتقربا
کی شدی پیدا ولاد و اقربا
اندرین سر بود شیطان قضول
گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول
گندم آدم بند راه صورتست
پای تا سر غرق عین حسرتست
سرّ گندم مصطفی دریافتست
کو سر از کونین و عالم تافتست
آدم مسکین کجا دانست کو
کین چه بازی بود پرگفتگو
بود ابلیس لعین از نور ونار
آدم از روی حقیقت در غبار
نور در ظلمت توانی یافتن
ظلمت اندر نور شد نایافتن
چون عزازیل آدم خاکی بدید
بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم
اینت خاک باطل و من بر حقم
هر که او خود را ببینند در میان
بر کنارست از صفای صوفیان
من که چندین سال بر درگاه تو
بودهام اندر سلوک راه تو
من به جز تو سجده کس را چون کنم
من ازین اندیشه دل پرخون کنم
بهترم از خاک من صدباره تر
سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر
علو و سفلم در بهشت جاودان
نور تحقیقم عیان اندر عیان
جنّت و حور و قصور، آن منست
جمله اندرحکم و فرمان منست
سالها گردیدهام شیب و فراز
تا قبولم در میان عزّ و ناز
من کجا و آدم خاکی کجا
این سخن با من بگو یا رب چرا
جز تو کس را سجده نکنم تا ابد
گر قبولم ور بخواهی کرد رد
حق تعالی گفت مرابلیس را
چند سازی این زمان تلبیس را
او بصد چیز از تو پیشم بهتر است
از هزاران همچو تو فاضلترست
سرّ خاکش آینهٔ کونین شد
از تو تا او قرنها ما بین شد
آدم از خاکست و تو از آتشی
او قبولی دارد و تو سرکشی
خاک صد باره به از آتش بود
زانکه جای سرکشان آتش بود
من نظر دارم درین خاک ضعیف
هست بر درگاه ما او بس شریف
انبیا زین خاک پیدا آورم
لون لون از وی بصحرا آورم
آنچه من دانم در این خاک ای لعین
سرّ اسرار هویدا و یقین
قرب خاک از آتش افزونتر بود
گرچه آتش ذات او بر تر بود
دانهٔ بر خاک بسپار و برو
بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو
هرچه آتش را سپاری گم کند
جمله را یکسر بسوزد نیک و بد
آدم خاکی کنون محبوب ماست
جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست
چون نیامد در نظر این خاک راه
کار خود کردی عزازیلا تباه
پس ندا آمد که ای کروّبیان
سجده پیش آدم آرید این زمان
جمله بنهادند سر را بر زمین
ایستاده بود ابلیس لعین
حق تعالی گفت ای جاسوس راه
چند خواهی کرد در آدم نگاه
سجده کن در پیش آدم ای لعین
بعد از آن اسرار کل در وی ببین
گفت ابلیس ای خداوند جهان
پادشاه آشکارا و نهان
جز تو من کس را نخواهم سجده کرد
من دویی هرگز نبینم جز که فرد
سالها من سجدهٔ تو کردهام
دایماً فرمان ذاتت بردهام
سجده غیر تو نخواهم کرد من
این سخن فرمان نخواهم برد من
حق تعالی گفت آدم غیر نیست
کور چشمی و ترا این سیر نیست
جسم آدم هم ز ما مشتق شدست
سرّ او بر من همه بر حق شدست
تو کجا دریابی این اسرار ما
گرچه سرگردان شدی در کار ما
لیک بر اسرار، ما داناتریم
عالم الاسرار در خشک و تریم
سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی
گر ز ما امیدوار رحمتی
سجده کن یا لعنتم کن اختیار
تا مکافاتت کنم در روزگار
گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست
آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذّاب خواهم زد رقم
تا بمانی تا قیامت متّهم
بعد از این ابلیس بود اندر کمین
سر بدید و شد ورا عین الیقین
گفت سرّ این همین دم کشف شد
زین همه مقصودم این امید بد
لعنت تو بهترم از رحمتست
این همه رحمت چه جای لعنتست
هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر
زانکه هستم از خطابت ناگزیر
لعنت آن تست و رحمت آن تو
بنده آن تست و قسمت آن تو
از خطاب تو دلم بیهوش گشت
تا ابد از شوق این مدهوش گشت
ای گریزان گشته از محبوب خود
پیش او یکسانست چه نیک و چه بد
گر طلب کاری تو چون ابلیس باش
دایماً بیمکر و بی تلبیس باش
گر تو مرد راه بینی،تن بنه
هر زمان بی صد قفا گردن بنه
هر که او خواری حق کرد اختیار
از میان جمله آمد اختیار
چند خواهی کرد این تلبیس تو
خود نیندیشی هم از ابلیس تو
هست در تاریکیت آب حیات
ای همه اسرار جانان کرده فاش
بیش ازین در صورت حسّی مباش
آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن
هم نموداری بکن فاش این سخن
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته و نه دیده است
در رموز سرّ سبحانی بخوان
سر این تفسیر ربّانی بدان
یک زمان بر منبر وحدت برآی
زنگ شرک از صورت حس بر زدای
حافظان عشق را آور بجوش
جملهٔ ذرّات آور در خروش
از زبور عشق سر آغاز کن
پرّ و بال مرغ معنی باز کن
همچو داود آیت عشّاق خوان
سر آن با مذهب عشّاق ران
از بحار عشق جوهر بار کن
این زمان دل را بهمّت یار کن
بر سر عشّاق جوهرها ببار
چون درآمد شاخ معنیّت ببار
هر زمان وصفی دگر آغاز کن
هر نفس سازی دگر برساز کن
این همه ذرّات پیدا و نهان
از وجود خویشتن گردان عیان
این همه اشجار معنی بربرست
جایشان بر خاک و باد و آذرست
قسمتی ده روح روحانی عشق
تا بگوید راز پنهانی عشق
پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف
کوه بر منقار معنی بر شکاف
از پس قاف وجودت رخ نمای
این معمّا را بمعنی برگشای
تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ
عاقبت افتی میان پیچ پیچ
گر درین صورت بمانی زار تو
در میان خاک افتی خوار تو
کارها در صورت و معنی فتاد
عقل را با عشق ازان دعوی فتاد
نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود
هر دو عالم در دلم یکتا نمود
عقل سودا کرد بیحد بر دلم
هر زمانی سخت تر شد مشکلم
هر زمانم از ره دیگر ببرد
تا مگر ما را نماید دست برد
گفت این نقش خیالست این مبین
راه من جوی و مراد من گزین
گفتمش گرراست میگوئی یقین
چیست پیدا نزد من راه این چنین
گفت سرگردان مشو تا بنگری
گرنه از دور زمانه بگذری
نه ترا صورت نه آن معنی بود
نه ترا دنیی و نه عقبی بود
هرکه او از عقل بگذشت از جنون
هر که او با عقل باشد ذوفنون
هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید
لیک یک میگشت در دو ناپدید
هیچکس او ترک جان و تن نگفت
هیچکس بر روی آتش خوش نخفت
هیچکس دیدی که او خود را بکشت
ور بکشت این هست کاری بس درشت
ناگهان عشق از کمین گاه ازل
روی خود بنمود بی مکر و حیل
هر دو عالم را بهم بر زد بکل
عقل سودایی شد اندر عین ذل
عقل چون عشق از برابر گاه دید
در زمان از پیش تن شد ناپدید
وهم، از گفتار عقل بوالفضول
همچو بادی بود بی رأی و اصول
عشق سیمرغیست کورا دام نیست
عشق را آغاز هست انجام نیست
عشق مغز کاینات آمد مدام
عشق هر چیزی کند صاحب مقام
عشق آدم یافت از جنّت فتاد
عشق شورش بر همه عالم نهاد
عشق آتش بود و عقل آب ای پسر
عشق خاکی و خرد باد ای پسر
عشق پنهان بود پیدا کرد کل
عشق معشوقیست اندر عین ذل
عقل میخواهد جهان را پایدار
عشق میخواهد که باشد پای دار
عشق بر منصور غالب گشته بود
بود هم مطلوب و طالب گشته بود
عشق او را بر سر دارش کشید
عشق او را کرد از جان ناپدید
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
از خود و هر دو جهان یکسر ببر
عشق لوح و عرش و کرسی بسترد
عشق هرگز غیر جانان ننگرد
عقل ابلیس لعین از ره فکند
عقل یوسف را درون چه فکند
جوهر عشقست بی ذات و صفت
برتر از ادراک و عقل و معرفت
جوهر عشقست پیدا ونهان
حادث عشقست این هر دو جهان
جوهر عشقست دریای عظیم
جوهر عشقست رحمان رحیم
ای دل از خون میکن از تن جام ساز
بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز
جان خود در راه عشق ایثار کن
جسم خود از عشق او بردار کن
بگذر از پنج و چهار و شش مبین
تا شود عین عیان عین یقین
هفت اختر را برون کن ازدماغ
از دوعالم کن تو جان و دل فراغ
چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی
هم ز پیدائی خود پنهان شوی
در میان آن فنا صد گونه راز
گفت با او لیک بی او گفته باز
محو گردی فانی مطلق شوی
در جهان عشق مستغرق شوی
کل یکی گردد نماند این دویی
نیست آنجا جای مائی و تویی
جمله یک ذاتست اما بی عدد
جمله یک چیزست کلّی در احد
چون نماند صورتت را جسم و جان
اول وآخر تو باشی جاودان
چون تو باشی اول وآخر تویی
جزو و کل را باطن و ظاهر تویی
از صفات و از مکان باشد خیال
جمله یک گردد نیاید در زوال
این سخنها زان محقّق آمدست
نه از آن جهل مطبّق آمدست
ازمعانی موحّد باشد این
گر ببیند هم مکان را در مکین
گر هزاران کاس بر آب آوری
آن زمان در اندرونش بنگری
هر یکی را آفتابی باشد آن
چون رود خورشید خوابی باشد آن
گر یکی شمع آوری تاریک جای
صد هزاران آینه داری بپای
روی هر آیینهٔ شمعی بود
آن همه از پرتو لمعی بود
در سوی باغی اگر آبی رود
هردرختی را از آن تابی بود
آب روی خود بهر کس وا نمود
هر درختی میوهٔ پیدا نمود
آن همه یک آب بود از روی طور
هر یکی اسمی نموده گشته دور
آب خود را صانع اشیا کرده است
میوههای رنگ رنگ آورده است
هر سحرکان میوهٔ پیدا شود
آن بقیمت عالمی یکتا شود
کوکبان سرگشته و خورشید و ماه
جمله حیران گشته بر صنع اله
این همه معنی چو در جان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر هزاران قرن گندم بدروی
آن همه یکی بود نبود دویی
چون همه یک گندست آن از عدد
جمله فانی میشود اندر احد
ذات گندم بود آدم بر صور
کی بیابد سرّ این هر بیخبر
گر نگفتی مرو را لاتقربا
کی شدی پیدا ولاد و اقربا
اندرین سر بود شیطان قضول
گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول
گندم آدم بند راه صورتست
پای تا سر غرق عین حسرتست
سرّ گندم مصطفی دریافتست
کو سر از کونین و عالم تافتست
آدم مسکین کجا دانست کو
کین چه بازی بود پرگفتگو
بود ابلیس لعین از نور ونار
آدم از روی حقیقت در غبار
نور در ظلمت توانی یافتن
ظلمت اندر نور شد نایافتن
چون عزازیل آدم خاکی بدید
بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم
اینت خاک باطل و من بر حقم
هر که او خود را ببینند در میان
بر کنارست از صفای صوفیان
من که چندین سال بر درگاه تو
بودهام اندر سلوک راه تو
من به جز تو سجده کس را چون کنم
من ازین اندیشه دل پرخون کنم
بهترم از خاک من صدباره تر
سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر
علو و سفلم در بهشت جاودان
نور تحقیقم عیان اندر عیان
جنّت و حور و قصور، آن منست
جمله اندرحکم و فرمان منست
سالها گردیدهام شیب و فراز
تا قبولم در میان عزّ و ناز
من کجا و آدم خاکی کجا
این سخن با من بگو یا رب چرا
جز تو کس را سجده نکنم تا ابد
گر قبولم ور بخواهی کرد رد
حق تعالی گفت مرابلیس را
چند سازی این زمان تلبیس را
او بصد چیز از تو پیشم بهتر است
از هزاران همچو تو فاضلترست
سرّ خاکش آینهٔ کونین شد
از تو تا او قرنها ما بین شد
آدم از خاکست و تو از آتشی
او قبولی دارد و تو سرکشی
خاک صد باره به از آتش بود
زانکه جای سرکشان آتش بود
من نظر دارم درین خاک ضعیف
هست بر درگاه ما او بس شریف
انبیا زین خاک پیدا آورم
لون لون از وی بصحرا آورم
آنچه من دانم در این خاک ای لعین
سرّ اسرار هویدا و یقین
قرب خاک از آتش افزونتر بود
گرچه آتش ذات او بر تر بود
دانهٔ بر خاک بسپار و برو
بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو
هرچه آتش را سپاری گم کند
جمله را یکسر بسوزد نیک و بد
آدم خاکی کنون محبوب ماست
جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست
چون نیامد در نظر این خاک راه
کار خود کردی عزازیلا تباه
پس ندا آمد که ای کروّبیان
سجده پیش آدم آرید این زمان
جمله بنهادند سر را بر زمین
ایستاده بود ابلیس لعین
حق تعالی گفت ای جاسوس راه
چند خواهی کرد در آدم نگاه
سجده کن در پیش آدم ای لعین
بعد از آن اسرار کل در وی ببین
گفت ابلیس ای خداوند جهان
پادشاه آشکارا و نهان
جز تو من کس را نخواهم سجده کرد
من دویی هرگز نبینم جز که فرد
سالها من سجدهٔ تو کردهام
دایماً فرمان ذاتت بردهام
سجده غیر تو نخواهم کرد من
این سخن فرمان نخواهم برد من
حق تعالی گفت آدم غیر نیست
کور چشمی و ترا این سیر نیست
جسم آدم هم ز ما مشتق شدست
سرّ او بر من همه بر حق شدست
تو کجا دریابی این اسرار ما
گرچه سرگردان شدی در کار ما
لیک بر اسرار، ما داناتریم
عالم الاسرار در خشک و تریم
سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی
گر ز ما امیدوار رحمتی
سجده کن یا لعنتم کن اختیار
تا مکافاتت کنم در روزگار
گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست
آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذّاب خواهم زد رقم
تا بمانی تا قیامت متّهم
بعد از این ابلیس بود اندر کمین
سر بدید و شد ورا عین الیقین
گفت سرّ این همین دم کشف شد
زین همه مقصودم این امید بد
لعنت تو بهترم از رحمتست
این همه رحمت چه جای لعنتست
هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر
زانکه هستم از خطابت ناگزیر
لعنت آن تست و رحمت آن تو
بنده آن تست و قسمت آن تو
از خطاب تو دلم بیهوش گشت
تا ابد از شوق این مدهوش گشت
ای گریزان گشته از محبوب خود
پیش او یکسانست چه نیک و چه بد
گر طلب کاری تو چون ابلیس باش
دایماً بیمکر و بی تلبیس باش
گر تو مرد راه بینی،تن بنه
هر زمان بی صد قفا گردن بنه
هر که او خواری حق کرد اختیار
از میان جمله آمد اختیار
چند خواهی کرد این تلبیس تو
خود نیندیشی هم از ابلیس تو
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت آدم علیه السلام
جزو و کل با یکدگر جمع آمدند
پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند
از یقین نور تجلّی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی، نثار
سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
چل صباح آن جهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عزّ و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین
آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد
دید آنگه جنّت و حور و قصور
گشت از نور تجلّی پر زنور
آسمان دید وزمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه
بود تا بابود کلّی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلّی خاسته
عطسه آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدللّه از فراغ
در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند
گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلّی بساز
این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم
از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم
خالقا بیچارهٔ را هم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی
از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرّمنا بنی آدم تویی
خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی
باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی
اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلّموا تسلیم داد
گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور
من بتو پیدا شدم پیدا بُدی
تو بگو تاتو بکه پیدا شدی
حق تعالی گفت گستاخی مکن
میندانی تا چه میگوئی سخن
راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست
تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو
لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گرنه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات
گرنه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر
گرنه او بودی نبودی آسمان
گرنه او بودی نبودی جسم و جان
گرنه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو
گرنه او بودی نبودی انبیا
گرنه او بودی نبودی اولیا
گرنه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین
گرنه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گرنه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گرنه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست
وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد
گفت میخواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او
حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین
لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حق تعالی خواست کرد
دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعلهٔ زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما
نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود
بر سر هر ناخنی دیدآدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی
آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود وبود، خاموش اوفتاد
گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبهٔ و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعاآغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد
گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر النّاصرین
آدم بیچاره را توفیق بخش
دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش
رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل
در موافق جملهٔ کروّبیان
جمله آمین گوی بودند آن زمان
چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنّت بنگرید
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود
یک زمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم مینمود
صورتی مانندهٔ خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه
چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید
رغبت او کرد آدم آن زمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد ازوی ناگهان حوّا کنار
غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
آنچه آدم را بخوابش مینمود
در زمان از صنع او پیدا ببود
چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست
دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستّار العیوب
این چه سرّست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی
حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سروهم راز تو،هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سر بسر
میکنم پیدا، بدان ای بی خبر
از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی
گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر
این شجرزنهار تا تو ننگری
چون به بینی این شجر زو بگذری
جبرئیلش هر زمان رخ مینمود
قدر آدم لحظه لحظه میفزود
زان شجر میداد مر وی را خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور
آدم از عزّت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلی و گوشهٔ
پیش او میرست هر جا خوشهٔ
بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بُد نه پوست بود
مانده حیران در رخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز
لیک ابلیس لعین در جست و جوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی
جان او در تفّ نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبیس میکرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد
سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود
بر در جنّت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت
در دهان مار بنشست آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین
تا بر آدم میرسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هرجائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب
زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی
هر کجا ابلیس میشد از نخست
یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت
پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور
چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بروی وسوسه
عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل
هرچه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود
یفعل اللّه ما یشا حق گفته است
درّ این اسرار معنی،سفته است
هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید
هرچه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان
هرچه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی
هرچه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری
هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
گر شوی در راه او، تسلیم او
درگذر زین شیوه و این گفتگو
هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان
بر سر هر کس قضائی میرود
برتن هر کس بلائی میرود
خون صدّیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ای که دیدی خویشتن
نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی
عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد
در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن رادر میان یکجو مبین
از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی
از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست
بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه
از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی
از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد
چون قضای رفته بُد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن
حُلّهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند
جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است
از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید
این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند
حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز
این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟
کو فتادی از بهشت ما بدر
آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یک زمان مدهوش شد
بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چراخاموش کشتی در جواب
گفت آدم ربّنا بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد
ربّنا یا ربّنا یا ربّنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما
بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر
درنگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود
هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو
از بهشت عدن بیرون رفتهٔ
در میان خاک و در خون خفتهٔ
هست ابلیس لعینت رهنمای
باز میافتی دمادم از خدای
چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان دردم بدید
سرّ گندم بود کورا خوار کرد
سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد
سرّ گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین
گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر
او بدو گندم، بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بیک جو میتوانی، داد ده
نفس خود را یک زمانی، داده ده
برگذر زین خاکدان خلق خوار
درگذر زین صورت ناپایدار
ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صد بارت کند
هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی
هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنیا گنده پیری گوژ پشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا
هست دنیا جای مرگ و دردو داغ
گر تو مردی زود گیری زو فراغ
هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان
هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس
پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند
از یقین نور تجلّی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی، نثار
سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
چل صباح آن جهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عزّ و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین
آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد
دید آنگه جنّت و حور و قصور
گشت از نور تجلّی پر زنور
آسمان دید وزمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه
بود تا بابود کلّی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلّی خاسته
عطسه آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدللّه از فراغ
در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند
گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلّی بساز
این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم
از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم
خالقا بیچارهٔ را هم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی
از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرّمنا بنی آدم تویی
خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی
باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی
اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلّموا تسلیم داد
گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور
من بتو پیدا شدم پیدا بُدی
تو بگو تاتو بکه پیدا شدی
حق تعالی گفت گستاخی مکن
میندانی تا چه میگوئی سخن
راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست
تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو
لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گرنه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات
گرنه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر
گرنه او بودی نبودی آسمان
گرنه او بودی نبودی جسم و جان
گرنه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو
گرنه او بودی نبودی انبیا
گرنه او بودی نبودی اولیا
گرنه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین
گرنه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گرنه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گرنه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست
وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد
گفت میخواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او
حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین
لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حق تعالی خواست کرد
دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعلهٔ زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما
نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود
بر سر هر ناخنی دیدآدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی
آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود وبود، خاموش اوفتاد
گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبهٔ و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعاآغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد
گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر النّاصرین
آدم بیچاره را توفیق بخش
دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش
رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل
در موافق جملهٔ کروّبیان
جمله آمین گوی بودند آن زمان
چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنّت بنگرید
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود
یک زمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم مینمود
صورتی مانندهٔ خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه
چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید
رغبت او کرد آدم آن زمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد ازوی ناگهان حوّا کنار
غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
آنچه آدم را بخوابش مینمود
در زمان از صنع او پیدا ببود
چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست
دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستّار العیوب
این چه سرّست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی
حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سروهم راز تو،هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سر بسر
میکنم پیدا، بدان ای بی خبر
از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی
گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر
این شجرزنهار تا تو ننگری
چون به بینی این شجر زو بگذری
جبرئیلش هر زمان رخ مینمود
قدر آدم لحظه لحظه میفزود
زان شجر میداد مر وی را خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور
آدم از عزّت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلی و گوشهٔ
پیش او میرست هر جا خوشهٔ
بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بُد نه پوست بود
مانده حیران در رخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز
لیک ابلیس لعین در جست و جوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی
جان او در تفّ نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبیس میکرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد
سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود
بر در جنّت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت
در دهان مار بنشست آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین
تا بر آدم میرسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هرجائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب
زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی
هر کجا ابلیس میشد از نخست
یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت
پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور
چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بروی وسوسه
عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل
هرچه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود
یفعل اللّه ما یشا حق گفته است
درّ این اسرار معنی،سفته است
هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید
هرچه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان
هرچه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی
هرچه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری
هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
گر شوی در راه او، تسلیم او
درگذر زین شیوه و این گفتگو
هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان
بر سر هر کس قضائی میرود
برتن هر کس بلائی میرود
خون صدّیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ای که دیدی خویشتن
نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی
عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد
در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن رادر میان یکجو مبین
از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی
از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست
بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه
از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی
از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد
چون قضای رفته بُد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن
حُلّهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند
جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است
از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید
این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند
حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز
این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟
کو فتادی از بهشت ما بدر
آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یک زمان مدهوش شد
بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چراخاموش کشتی در جواب
گفت آدم ربّنا بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد
ربّنا یا ربّنا یا ربّنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما
بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر
درنگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود
هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو
از بهشت عدن بیرون رفتهٔ
در میان خاک و در خون خفتهٔ
هست ابلیس لعینت رهنمای
باز میافتی دمادم از خدای
چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان دردم بدید
سرّ گندم بود کورا خوار کرد
سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد
سرّ گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین
گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر
او بدو گندم، بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بیک جو میتوانی، داد ده
نفس خود را یک زمانی، داده ده
برگذر زین خاکدان خلق خوار
درگذر زین صورت ناپایدار
ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صد بارت کند
هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی
هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنیا گنده پیری گوژ پشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا
هست دنیا جای مرگ و دردو داغ
گر تو مردی زود گیری زو فراغ
هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان
هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس
عطار نیشابوری : اشترنامه
در صفت كتاب گوید
گوش کن ای هوشمند راز بین
در حقیقت خویشتن را باز بین
گفتهٔ بیهوده را چندین مخوان
مرکب بیهودگی چندین مران
چشم دل را بر یقینت باز کن
مجلسی دیگر ز نو آغاز کن
پیر و درد دل عطّار شو
از هزاران گنج بر خوردار شو
در جهان قدس هر دم میخرام
تا شود کارت همه یکسر تمام
برگذر از ننگ خاص و عامه را
گوش کن مررمز اشترنامه را
این کتابی دیگرست از سرّ راز
دیدهٔ اسرار بین را، کن تو باز
گر رموز این، میسّر آیدت
کاینات اینجایگه، بنمایدت
طرز و طرحی دیگرست این پر رموز
نارسیده دست کس بروی هنوز
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گویی از کونین بتوانی ربود
هرچه تصنیف کسانی دیگرست
همچو طفل شیرخوار مادرست
گر کسی را فهم این حاصل شود
دیر نبود کو درین واصل شود
منطق الطیرم زبانی دیگرست
مرغ آن از آشیانی دیگرست
من مصیبت نامه را بگذاشتم
مغز آنست این کزان برداشتم
خسرو و گل فاش کردم در صور
معنی آن باز دان ای بیخبر
هست اسرارم در آنجا سرّ جان
دیدهام معشوق خود عین عیان
گر الهی نامه، در چنگت فتد
از وجود خویشتن ننگت فتد
هست اشترنامه اسرار عیان
لیک پنهانست این اندر جهان
فاش کردم آن سخنهای دگر
نا نداند سر این هر بیخبر
این کتاب عاشقانست ای پسر
اندرو سر عیانست ای پسر
این کتاب از لامکان آوردهام
جان صورت اندر آن گم کردهام
در نهان سر نهان دانستهام
این جهان وآن جهان دانستهام
دید دید از غیب آوردم برون
تا نمایم اندر آنجا چند و چون
عاشقان در تحفهٔ این سر شوید
بر رموز معنویم بنگرید
دیدهٔ اسرار بین را باز کن
آنچه میدانی ز سر آغاز کن
در حقیقت خویشتن را باز بین
گفتهٔ بیهوده را چندین مخوان
مرکب بیهودگی چندین مران
چشم دل را بر یقینت باز کن
مجلسی دیگر ز نو آغاز کن
پیر و درد دل عطّار شو
از هزاران گنج بر خوردار شو
در جهان قدس هر دم میخرام
تا شود کارت همه یکسر تمام
برگذر از ننگ خاص و عامه را
گوش کن مررمز اشترنامه را
این کتابی دیگرست از سرّ راز
دیدهٔ اسرار بین را، کن تو باز
گر رموز این، میسّر آیدت
کاینات اینجایگه، بنمایدت
طرز و طرحی دیگرست این پر رموز
نارسیده دست کس بروی هنوز
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گویی از کونین بتوانی ربود
هرچه تصنیف کسانی دیگرست
همچو طفل شیرخوار مادرست
گر کسی را فهم این حاصل شود
دیر نبود کو درین واصل شود
منطق الطیرم زبانی دیگرست
مرغ آن از آشیانی دیگرست
من مصیبت نامه را بگذاشتم
مغز آنست این کزان برداشتم
خسرو و گل فاش کردم در صور
معنی آن باز دان ای بیخبر
هست اسرارم در آنجا سرّ جان
دیدهام معشوق خود عین عیان
گر الهی نامه، در چنگت فتد
از وجود خویشتن ننگت فتد
هست اشترنامه اسرار عیان
لیک پنهانست این اندر جهان
فاش کردم آن سخنهای دگر
نا نداند سر این هر بیخبر
این کتاب عاشقانست ای پسر
اندرو سر عیانست ای پسر
این کتاب از لامکان آوردهام
جان صورت اندر آن گم کردهام
در نهان سر نهان دانستهام
این جهان وآن جهان دانستهام
دید دید از غیب آوردم برون
تا نمایم اندر آنجا چند و چون
عاشقان در تحفهٔ این سر شوید
بر رموز معنویم بنگرید
دیدهٔ اسرار بین را باز کن
آنچه میدانی ز سر آغاز کن
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت شهباز و صیاد
شاه بازی بود پرها کرده باز
بود پران در هوای عزّ و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هرجایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی درجهانی مأمنش
زحمت مرغان دیگر اونداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یک روز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری هم چنان باغ ارم
باغ جنّت جایگاهی بس خرم
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
اوفتاده در میان جویبار
چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بُد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
برنشسته بر سر هر شاخسار
عکّه و درّاج با طوطی و زاغ
میپریدند اندر آن وادی باغ
سبزههای خوب و خوش رسته در آن
چشمههای نازنین، آب روان
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
این چنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پرحور عین
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بُد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یک زمان آنجایگه او آرمید
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
درشد آمد در کنار آب جوی
آمده انمرغکان در گفت و گوی
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دوبست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پایها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من درشست شد
ای دریغا بازماندم در تعب
بازماندم اندرین سرّ عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون وبر پرم
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار گشت
چون کنم ای دل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ای دل چو حکم یار هست
میشوم اینجایگه من پای بست
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و برگرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصّه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از اندهان آزاد باش
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم این زمان من سرگذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
درخوشی بینند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشان را به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
گفت ای زن شادشو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابهٔ پر خوردهام
رنجها در دام بازی بردهام
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام ونام
آن شب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
برگرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
مدتی شد تا برفت ازدست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
من ترا زرو گهر چندان دهم
منّت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هرچه او میخواست او آسان بداد
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
گفت شاها این همه هم زان تست
بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عزّ و دولت بیش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
هر زمان در خویش عزّت بیش کن
چارهٔ این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم این زمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
تاترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بیزوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیدهٔ جان یقین بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دوعالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرّست و راز ای بیخبر
هرکه او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه بر خوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید ونور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرّات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
این سخن حقّا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
خیز و یک دم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
شاهباز علم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
دام گاه جسم ودل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سر سبز و کش
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویق است و جاگاهی عسیر
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکارا تر ز نور امّا نهان
هفت پرده بر برید ازکاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بدکین چه جای خوف جاست
میندانست او که این جای بلاست
راه در و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
اندرآنجا دید اشجار و نبات
جای معمور و مکانی باثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق اونظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا بر پری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی درپیش شاه
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
رازدار حضرتش خواهی بدن
شاه را بشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
شاهباز جان محمد یافتست
کو سر از ملک دو عالم تافتست
قدر اودانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هردوعالم را بیکدم قید کرد
شاهبازی همچو اودیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
بُد طفیل خنده او آفتاب
گریهٔ او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و اوزان همه
شاهباز قرب دست ذوالجلال
آفتاب هر دو عالم بی زوال
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
گرنه او بودی نبودی جان تو
اوست سر خیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرو مانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه ما بین هوا و خاک بود
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جملهٔ مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
این سخن اندر کتابت نامدست
این سخن پیش از وجود دل بُدست
این سخن جانان مراتعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
این سخن غوّاص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
این سخن گفتار عقل انبیاست
این سخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خوددر گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطّل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مینازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود
بود پران در هوای عزّ و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هرجایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی درجهانی مأمنش
زحمت مرغان دیگر اونداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یک روز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری هم چنان باغ ارم
باغ جنّت جایگاهی بس خرم
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
اوفتاده در میان جویبار
چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بُد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
برنشسته بر سر هر شاخسار
عکّه و درّاج با طوطی و زاغ
میپریدند اندر آن وادی باغ
سبزههای خوب و خوش رسته در آن
چشمههای نازنین، آب روان
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
این چنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پرحور عین
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بُد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یک زمان آنجایگه او آرمید
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
درشد آمد در کنار آب جوی
آمده انمرغکان در گفت و گوی
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دوبست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پایها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من درشست شد
ای دریغا بازماندم در تعب
بازماندم اندرین سرّ عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون وبر پرم
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار گشت
چون کنم ای دل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ای دل چو حکم یار هست
میشوم اینجایگه من پای بست
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و برگرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصّه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از اندهان آزاد باش
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم این زمان من سرگذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
درخوشی بینند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشان را به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
گفت ای زن شادشو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابهٔ پر خوردهام
رنجها در دام بازی بردهام
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام ونام
آن شب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
برگرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
مدتی شد تا برفت ازدست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
من ترا زرو گهر چندان دهم
منّت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هرچه او میخواست او آسان بداد
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
گفت شاها این همه هم زان تست
بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عزّ و دولت بیش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
هر زمان در خویش عزّت بیش کن
چارهٔ این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم این زمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
تاترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بیزوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیدهٔ جان یقین بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دوعالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرّست و راز ای بیخبر
هرکه او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه بر خوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید ونور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرّات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
این سخن حقّا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
خیز و یک دم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
شاهباز علم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
دام گاه جسم ودل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سر سبز و کش
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویق است و جاگاهی عسیر
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکارا تر ز نور امّا نهان
هفت پرده بر برید ازکاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بدکین چه جای خوف جاست
میندانست او که این جای بلاست
راه در و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
اندرآنجا دید اشجار و نبات
جای معمور و مکانی باثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق اونظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا بر پری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی درپیش شاه
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
رازدار حضرتش خواهی بدن
شاه را بشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
شاهباز جان محمد یافتست
کو سر از ملک دو عالم تافتست
قدر اودانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هردوعالم را بیکدم قید کرد
شاهبازی همچو اودیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
بُد طفیل خنده او آفتاب
گریهٔ او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و اوزان همه
شاهباز قرب دست ذوالجلال
آفتاب هر دو عالم بی زوال
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
گرنه او بودی نبودی جان تو
اوست سر خیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرو مانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه ما بین هوا و خاک بود
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جملهٔ مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
این سخن اندر کتابت نامدست
این سخن پیش از وجود دل بُدست
این سخن جانان مراتعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
این سخن غوّاص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
این سخن گفتار عقل انبیاست
این سخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خوددر گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطّل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مینازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود
عطار نیشابوری : اشترنامه
در تقریر راه و تفسیر آن
هیچکس زین راه تقریری نکرد
همچو احمد هیچ تفسیری نکرد
هرچه خواهم گفت او بودست و بس
بهترین کل بدو بودست و بس
عاقبت آدم چو این دنیا بدید
یک زمان سوی وی آمد بنگرید
بیخبر از عشقبازی بود او
نیک دریاب ونه بازی بود او
بیخبر آمد بسوی دامگاه
هر سوئی میکرد درآشیانگاه
ذات بود و در صفت یک ره شده
زان مکان تا این مکان در ره شده
این جهان خود بود بیشک آن جهان
این عیان اندر نهان آمد عیان
بود صیاد صور اندر کمین
تا بکف آرد ز گل صیدی چنین
عاقبت آدم چو اندر دام شد
از قضا نادیده و ناکام شد
کرد صیاد ازل آهنگ او
چون بدید از دور بوی و رنگ او
آدم آمد تا سر آن دامگاه
چون کند عاشق بغیری در نگاه
دام آن صیاد اندر خود کشید
آدم از صورت بدام اندر طپید
دام او این صورت ناجنس بود
لیک با او سالهایش انس بود
آدم از اول فنا بددر فنا
بیخبر زین دامگاه پر بلا
کل بُد و آدم بصورت جزو بود
بود در آخر باول خود نبود
چون نگه کرد و وجودخود بدید
تن نهاد اندر قضا و آرمید
حیف خوردش او بسی سودی نداشت
درد آدم نیز بهبودی نداشت
گر نیفتادی بدام آن اولین
نه گمان بودی ونه کفر ونه دین
نه زمین بودی ونه چرخ فلک
نی کمال جمله اشیائی ملک
نی تفرج بودی ونی شادیی
نی غمی بودی و نه آزادیی
نی قمر بودی و نی خورشید هم
نه عطارد بود ونی ناهید هم
نی دو عالم بودی از وی پر زجوش
تو ندانی این سخن بنشین خموش
گر نه او بودی نه بودی انبیا
گرنه اوبودی نبودی اصفا
گرنه او بودی شمار اندر شمار
کس ندانستی رسوم کردگار
چون بدام آمد همه شد آشکار
دل پدید آمد و جان شد با عیار
آفتاب و ماه شد از عکس او
هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو
عقل آدم شد بآنجا آشکار
جمله یکسو شد عددها بی شمار
شمّ و فمّ و سمع با او یار شد
آدم آنگه در سلوک کار شد
گفت بی چیزی نبود این دام من
من ندانم کی برآید کام من
راه خود میجست تا بیند مگر
در سلوک آمد در آن خوف و خطر
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
هیچ کس زین دامگاه آگه نبود
زانکه مر این راه را همره نبود
عشق هرجائی که انجام افکند
ننگ آرد جملگی نام افکند
عشق صد عالم کتاب از خود کند
نام نیکی را بیکدم بد کند
عشق در یک لحظه صد آدم کند
عشق رنگ آمیزی عالم کند
عشق سوی نیک و بدها ننگرد
عشق با کس راه کلی نسپرد
عشق راهی دارد از سرّ کمال
عشق را هر گز نباشد خود زوال
عشق شهباز دو عالم آمدست
گرچه در صورت بآدم آمدست
ای مقام عشق را نادیده تو
زین سخن بوئی عجب نشنیده تو
ای مقام عشق آنجا یافته
لیک راه عشق را نایافته
ای ز سرّ عشق جانان بی خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
هرکه او بر جان خود شد دوستدار
بی خبر آمد ز عشق کردگار
دامگاه عشق آمد درگهش
هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش
دام صورت عقل آمد این بدان
چون رهیدی میشوی تا آنجهان
این قفس بنگر که تا چون ساختست
از برای مرغ جان پرداختست
پیش شاه این شاهباز عالمین
میبرد هر لحظهٔ در خافقین
جوهر معنی بسی دادش خدای
عشق آمد هر زمانش رهنمای
این همه ملک جهان کل زان اوست
دارو گیر مسکن دیوان اوست
کرد صیاد آن قبول از بهر باز
شاهباز لطف آنگه دیده باز
هرکه روی شاه را از دور دید
بود از آن شاه خرد معذور دید
هرچه آن شاه باشد آن اوست
مغز باید تا برون آید ز پوست
گر بروی شاه تو شادان شوی
هر زمان سرّ دمادم بشنوی
هرکه او از دست شه معنی برد
در هوای لامکان دایم پرد
راه او روشن شده پرنور بین
هست در علم عیان عین الیقین
هم ببود او توانی دید روی
چند گویم آب هست اندر سبوی
هم بنور جان جان کن رهبری
کز زمین و از زمان تو بگذری
اصل جان تو مجرّد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
نور جان اشیا همه یکبار دید
بعد از آن در هفت و پنج و چار دید
نور جان در آسمانست و زمین
نور جان اندر مکانست و مکین
نور جان موسی بدید از کوه طور
گشت سر تا پای موسی غرق نور
نور جان عیسی از آن آگاه شد
جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد
کس چو عیسی اندرین راه فنا
جسم و جان خویش کی دید او بقا
همچو احمد هیچ تفسیری نکرد
هرچه خواهم گفت او بودست و بس
بهترین کل بدو بودست و بس
عاقبت آدم چو این دنیا بدید
یک زمان سوی وی آمد بنگرید
بیخبر از عشقبازی بود او
نیک دریاب ونه بازی بود او
بیخبر آمد بسوی دامگاه
هر سوئی میکرد درآشیانگاه
ذات بود و در صفت یک ره شده
زان مکان تا این مکان در ره شده
این جهان خود بود بیشک آن جهان
این عیان اندر نهان آمد عیان
بود صیاد صور اندر کمین
تا بکف آرد ز گل صیدی چنین
عاقبت آدم چو اندر دام شد
از قضا نادیده و ناکام شد
کرد صیاد ازل آهنگ او
چون بدید از دور بوی و رنگ او
آدم آمد تا سر آن دامگاه
چون کند عاشق بغیری در نگاه
دام آن صیاد اندر خود کشید
آدم از صورت بدام اندر طپید
دام او این صورت ناجنس بود
لیک با او سالهایش انس بود
آدم از اول فنا بددر فنا
بیخبر زین دامگاه پر بلا
کل بُد و آدم بصورت جزو بود
بود در آخر باول خود نبود
چون نگه کرد و وجودخود بدید
تن نهاد اندر قضا و آرمید
حیف خوردش او بسی سودی نداشت
درد آدم نیز بهبودی نداشت
گر نیفتادی بدام آن اولین
نه گمان بودی ونه کفر ونه دین
نه زمین بودی ونه چرخ فلک
نی کمال جمله اشیائی ملک
نی تفرج بودی ونی شادیی
نی غمی بودی و نه آزادیی
نی قمر بودی و نی خورشید هم
نه عطارد بود ونی ناهید هم
نی دو عالم بودی از وی پر زجوش
تو ندانی این سخن بنشین خموش
گر نه او بودی نه بودی انبیا
گرنه اوبودی نبودی اصفا
گرنه او بودی شمار اندر شمار
کس ندانستی رسوم کردگار
چون بدام آمد همه شد آشکار
دل پدید آمد و جان شد با عیار
آفتاب و ماه شد از عکس او
هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو
عقل آدم شد بآنجا آشکار
جمله یکسو شد عددها بی شمار
شمّ و فمّ و سمع با او یار شد
آدم آنگه در سلوک کار شد
گفت بی چیزی نبود این دام من
من ندانم کی برآید کام من
راه خود میجست تا بیند مگر
در سلوک آمد در آن خوف و خطر
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
هیچ کس زین دامگاه آگه نبود
زانکه مر این راه را همره نبود
عشق هرجائی که انجام افکند
ننگ آرد جملگی نام افکند
عشق صد عالم کتاب از خود کند
نام نیکی را بیکدم بد کند
عشق در یک لحظه صد آدم کند
عشق رنگ آمیزی عالم کند
عشق سوی نیک و بدها ننگرد
عشق با کس راه کلی نسپرد
عشق راهی دارد از سرّ کمال
عشق را هر گز نباشد خود زوال
عشق شهباز دو عالم آمدست
گرچه در صورت بآدم آمدست
ای مقام عشق را نادیده تو
زین سخن بوئی عجب نشنیده تو
ای مقام عشق آنجا یافته
لیک راه عشق را نایافته
ای ز سرّ عشق جانان بی خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
هرکه او بر جان خود شد دوستدار
بی خبر آمد ز عشق کردگار
دامگاه عشق آمد درگهش
هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش
دام صورت عقل آمد این بدان
چون رهیدی میشوی تا آنجهان
این قفس بنگر که تا چون ساختست
از برای مرغ جان پرداختست
پیش شاه این شاهباز عالمین
میبرد هر لحظهٔ در خافقین
جوهر معنی بسی دادش خدای
عشق آمد هر زمانش رهنمای
این همه ملک جهان کل زان اوست
دارو گیر مسکن دیوان اوست
کرد صیاد آن قبول از بهر باز
شاهباز لطف آنگه دیده باز
هرکه روی شاه را از دور دید
بود از آن شاه خرد معذور دید
هرچه آن شاه باشد آن اوست
مغز باید تا برون آید ز پوست
گر بروی شاه تو شادان شوی
هر زمان سرّ دمادم بشنوی
هرکه او از دست شه معنی برد
در هوای لامکان دایم پرد
راه او روشن شده پرنور بین
هست در علم عیان عین الیقین
هم ببود او توانی دید روی
چند گویم آب هست اندر سبوی
هم بنور جان جان کن رهبری
کز زمین و از زمان تو بگذری
اصل جان تو مجرّد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
نور جان اشیا همه یکبار دید
بعد از آن در هفت و پنج و چار دید
نور جان در آسمانست و زمین
نور جان اندر مکانست و مکین
نور جان موسی بدید از کوه طور
گشت سر تا پای موسی غرق نور
نور جان عیسی از آن آگاه شد
جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد
کس چو عیسی اندرین راه فنا
جسم و جان خویش کی دید او بقا
عطار نیشابوری : اشترنامه
جواب عیسی علیه السلام سبیحون را
از یقینت این سخن را گوش دار
بشنو این اسرار و صنع کردگار
اول بنیاد بر ذات خدای
پادشاه راز دان و رهنمای
جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تا شود پیدا بخود آن جایگاه
این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند
جوهری بد از لطافت روشنی
ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد
گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز
ذرّه از نور او شد آفتاب
از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان
روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش
روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست
راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار
عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
شش جهت در سفل آمد راستی
تا شود پیدا در آنجا خواستی
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمین دوّار کرد
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد
موضع آتش بسوی شرق بود
گرچه در هر جای همچون برق بود
موضع باد از غرور است این بدان
موضع آب از جنوب آمد روان
خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پیدا اندرو انوارها
این همه بر عقل آرایش بکرد
بعد از آن در زیر پالایش بکرد
هفت دریا را بصنع خویشتن
زیر خاک آورد پیدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد زشوق
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند این همه
بلک نور پاک دارند این همه
اصل کار خاکست در اسرار حق
میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید
چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است
عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون
چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد
آب همچون آینه روشن نمود
خاک را این هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات
جمله را با یکدگر ترکیب کرد
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را بآخر ساز کرد
جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل
این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
چون نظر با یکدیگر پیوند شد
راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده
بود چون یک قطره در قلزم شده
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد
چون همه او بود یکسر جزو و کل
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن
این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده
این یکی مال فراوان یافته
آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده
آن یکی در ناز خود پنهان شده
این یکی جویای اسرار آمده
آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه
آن یکی در بسته برروی همه
این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است
این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل
آن یکی در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا ورنج و ذل
این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر
این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو
آن یکی در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز
این یکی مردار خواری همچو سگ
میدود از بهر مرداری بتک
آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان
این یکی بر خلق و بر عزّت شده
با همه ذرّات در صحبت شده
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
میکند خواری نداند غور خلق
این یکی دانسته، آن نادان شده
ازچه باشد جملگی تاوان شده
گفت عیسی این همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردگار
چون قلم با لوح شد آنجا پدید
هرچه او میخواست شد زانجا پدید
نیک و بد برخاست یکسر از قلم
تا بود اسرار از سرّ عدم
بر سر هر یک قضائی رفته است
برتن هر یک جفائی رفته است
هر یکی را آنچه او بایست داد
هر یکی را راه دیگرسان نهاد
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
هر یکی را قربتی تدبیر کرد
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر یک را بنوکاری دگر
هرکه نقد آن جهان حاضر کند
خویش را در قرب حق واصل کند
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
هرچه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هرچه که هست
تا شود پیدا بجمله پای بست
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
آنکه بیشک خواری آنجا بدید
محنت و خواری حق آنجا بدید
ای بسا شادی که آنجا بیند او
در مقام مملکت بنشیند او
گر بصورت مر ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
نامرادی و مرادی این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان
گر تو زینجا رنج و محنت میبری
رنج و محنت سوی دولت میبری
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری بدست
گر ترا گوید که جان درباز خیز
جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند
گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
روی معشوق از دوعالم به بود
اوست اصل کار و باقی محنت است
اوست مقصود و دگر ها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلی گوید و باره شود
در مقام عشق صادق آید او
در فنای عشق لایق آید او
راه کل گیرد پس آنگه گم شود
چون یکی قطره که با قلزم شود
لیک این راه کسی باشد که او
در میان ما بود بی گفت و گو
لیک این راه کسی باشد یقین
کاخر و اول بود او راه بین
جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان
تا بیابد جان جان اندر نهان
در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است
ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود
چون شوی پنهان ترا پیدا کند
گر بوی پیداترا رسوا کند
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هم عوض نیکی بیابی تو بسی
جهد کن تا نیک باشی در زمان
جان خود از حرص دنیا وارهان
جهد کن تا خود ترا نیکی بود
تاترا آنجایگه نیکی بود
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
مرد از نیکی همی یابد خلاص
نیک بین هر چیز کو آورده است
او ز نیکی جمله پیدا کرده است
نیست بر تر از مقام خاص و عام
از مقام نیستی برتر مقام
بود با نابود خود پیوند کن
نه در آنجا خویشتن در بند کن
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست
جملگی ره درویست ای بیخبر
باز کن زین خفتگی در دل نظر
این براه دل توانی یافتن
نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود
عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بی نشان
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن
اندرین گفتارها سستی مکن
اول وآخر در آنجا میطلب
راه عزّت را تو یکتا میطلب
هرکه این دانست مرد کار شد
ازکمال عشق برخوردار شد
این رموز لامکانی فهم کن
تا منت اینجا بگویم یک سخن
بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید
اصل اینست در جهان جان ستان
چون فنا گردی بیابی جان جان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
کار دنیا پر ز آزست ونیاز
ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست
هر زمان خلقی بنوعی سوختست
کار دنیا چیست بیکاری همه
چیست بیکاری گرفتاری همه
این جهان کلی سرآید عاقبت
باز دان گر مرد راهی عاقبت
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
راه بینی از خدا او پیشه کرد
جهد کن تا عاقبت آید پدید
راز اودر عاقبت آید پدید
جان و دل در عاقبت مقصود یافت
بعد از آن او عاقبت معبود یافت
جهد کن تا نیک و بد بینی از او
تا در آخر عاقبت بینی ازو
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
ازجهان جان ستان بیزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
جان ودل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نا استوار
عاقبت در حسرت آمد پایدار
گفت اکنون چون همه زو رفته است
جملهٔ ذرّات بر او رفته است
چون همه او بینم از نیک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
راست گفتی هرچه گفتی از خدا
لیک این راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
جای جان آخر کجا خواهد بدن
اولین دید از کجاخواهد بدن
گفت عیسی هر نشیبی را فراز
هرکژی را راستی آید بساز
روز را ظلمت ز پی آید پدید
هستی اندر نیستی شد ناپدید
از پی این زندگی مرگ آمدست
همچو ما را جملگی برگ آمدست
این جهان همچون رباطی دان دو در
زین درآی و زان دگر بر شود گر
عقل اینجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بی منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آنجایگه خواهد شدن
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
دیده دیده دید کار آنجایگاه
حکم تو این بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بیهمتا شود
روح را درعاقبت آنجا رهست
تا نه پنداری که راهی کوتهست
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زین جهان جز محنت و خواری ندید
ازوجود خویش جز زاری ندید
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
آن جهان بینی همه بدر منیر
چون مقام خویش بیند در فنا
آن فنا باشد بکل عین بقا
درد نبود اندر انجا رنج هم
هیچ نبود اندر انجا جز عدم
خواری و محنت نباشد جز فنا
هر زمانی روشنی باشد صفا
اندر آن عالم نباشد جز که نور
دایماً یک دم نه بینی جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عین بقا کلی فناست
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
آن مقام عاشقانست ای پسر
آسیا برنه که آبت شد بسر
زان عدم گر خود نشانی باشدت
هر زمانی لامکانی باشدت
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست این که داند خویشتن
زان عدم بسیار گفتند در زمین
این نداند جز که مرد راه بین
چون قدم بیرون نهادی زین جهان
راه آنجا روشنت گردد عیان
پرتوی از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت
هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان
چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر
هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
حق نه بیند در وجود و در عدم
هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود
هر که اینجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوی بوالفضول
هر که اینجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
تخم معنی تو بیفشان و برو
آنگهی آنجایگه بر میدرو
تخم معنی هر که افشاند بدل
بهره یابد از یقین بی آب و گل
تخم اگر در شوره کاری ندروی
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند
بر تمامت داده است آنجایگاه
میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین
بر ببر زینجا چو هستی راه بین
تخم بنشاندی که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بین کورت نبود
این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست
هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد
این حسابی از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
گر فرومانی درین ره بی حساب
ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو
از یکی دو میشود تنها پدید
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار
پنج آنگه میشود باز از چهار
تا صد و سیصد هزاران یاد کن
آن عددها جملگی بر باد کن
چون برون آری تو از اول یکیست
میندانم تا کرا آنجا شکیست
چون یکی گردی یکی بینی همه
چون همه یکست یک بینی همه
این الف اول یکی باشد ز اصل
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
چون شود کژ دال گردد درحساب
دال همچون راست گردد درحجاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر
را شود این جایگه ای بی خبر
چون الف از راست خم گردد چونی
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
چون الف نعلی شود نونی بود
این سخن مرد خدا بین بشنود
جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت
صدهزاران قطره یک باران بود
چون ز باران بگذرد عمّان بود
لیک این نقش از تو پی گم میکند
مر ترا بر هر صفت گم میکند
چون تو عورت بین شدی در اصل کار
چون یکی بینی عددها در شمار
هر که بینی یک صفت دارد چو تو
لیک ره گم میکند آنجا ز تو
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست
آنچه تو داری در ایشان هست هم
لیک از روی معانی هست کم
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
این سخن بشنو نه از روی گزاف
عقل اندر گفت و گوی عالمست
ورنه چون تو بنگری کل آدمست
از تفاوت آدمی حیران شود
چون عددها دید سرگردان شود
هر دم از راه دگر آید برون
کی برد راز معانی در درون
گر درونت با برون یکسان شود
این عددها جملگی یکسان شود
گر درونت گردد از صورت بری
اندرین معنی که گفتم ره بری
گر درونت همچو دل صافی بود
در عقول خویش کم لافی بود
این ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خویشتن یابی حضور
این صور چون مختلف آید بکار
باز میماند ز فعل روزگار
چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید
هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود
هرچه میجوید از آن نه آن بود
هرچه آرد در ضمیر خویشتن
عاقبت گردد اسیر خویشتن
چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی
ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
آفتاب از گردش خود جای جای
میکند هر لحظه رنگی جانفزای
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
این همه بر عکس کشته مختلف
همچو وصف راستی دال والف
هست این صورت فرومانده بخود
گاه در نیکی و گاهی مانده بد
چیست این صورت عجایب در عجب
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز
هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش
تا که آرد لقمه دیگر به پیش
روز و شب در خوردن و در بردنست
خویش را در هر مجازی بردنست
گر کنم معنی این اسرار فاش
گر تو مرد راه بینی گل بپاش
صورت تو معنی جان گم بکرد
در خلاف این بسی اندیشه کرد
چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت
دید اول دید آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد
چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا
جمله اندر خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بهر دستان بدید
جان خود در راه حق کرد او نثار
سید و صدر رسل در هر دیار
خویش را کل دید گرچه بود کل
لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روی عالم از شریعت راست کرد
چون بدانست او رموز جملگی
پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان
شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین
آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق
حق اگر حق بین شناسد آن اوست
جملگی حق دفتر دیوان اوست
اوست حق بین و دگر ره بین بدند
هر کسی بر کسوتی آئین بدند
لیک او این راه کلی باز یافت
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
اوست حق گر حق شوی دریابی این
ازگمان آئی برون سوی یقین
این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد
هرچه بودش او بکلی فاش کرد
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
هرکه اندر راه حق حق باز دید
خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی
راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب
راه راه اوست دیگر راه نیست
لیک جان تو زره آگاه نیست
تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو
اوست سلطان وهمه درویش او
جمله چون خوانی نهاده پیش او
گرنه او بودی که بودی راه بر
راه بودی دایماً پر از خطر
راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل یقین گاه همه
چون وجود جملگی بیهوش یافت
از شراب صرف وحدت نوش یافت
آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگی کرد آشکار
هر کسی فهمی د گر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بیان
شرح او هرگز نداند خویش بین
شرح او در یافت مرد پیش بین
شرح او نه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
شرح او بسیار کردند و بیان
شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسیار گفت
هرچه بود از شرح شوق یار گفت
شرح او در شرح باشد بی خلاف
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست
هیچکس این سر نبیند مطلق است
شرح آن موسی چو در تورات دید
راه خود از شرح و وصفش باز دید
شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله یکسر گشت نور
شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
شرح او جز حق نداند هیچ کس
شرح او داند یکی اللّه و بس
هرکه او را روی بنمود آن شروح
یافت او نور ذوی آلاف روح
اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید
چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان
مرتضی را گفته بد او را ز خویش
تا بداند او از آن کل راز خویش
مرتضی دانسته بد اسرار او
مرتضی دانسته بد گفتار او
مرتضی او را بجان دلدار شد
لحمک لحمی از آن در کار شد
مصطفی و مرتضی هردو یکیست
من ندانم تا کرا اینجا شکیست
مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان
مرتضی بیشک خدا را یافته
نه چو مادر شوق دنیا تافته
مرتضی اسرار سبحانی شده
آنگهی انوار ربّانی شده
گفت لو کشف الغطا او از یقین
مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
مرتضی از بهر حق گردش نبرد
او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد
گرنه او بودی نبودی نور حق
گرنه او بودی که بردی این سبق
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه و شروع مصطفی پشت و پناه
گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را
گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان
گرنه او بودی به بخشش بحر جود
خود نبودی بخششی اندر وجود
بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا همه روی زمین ز وراست شد
چون محمد رفت از این جای خراب
دید حیدر یک شبی او را بخواب
پیش او رفتی و کردی دست بوس
روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب
خواب ایشان هست بیداری ناب
خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان
ای من از تو تو ز من در کل حال
ای مرا کلی مراد لایزال
ای مرا سر دفتر جود و کرم
از تو دریای یقین بی بیش و کم
ای یکی بین ازل اندرابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
آنچه ما دیدیم از دریای کل
بس کسان آوردهاند از عین ذل
این از آنسان راه هر دو دیدهایم
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
یا علی درنه قدم در معنیت
بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود
تادگر با هم رسیم از بود بود
جملهایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی
با ابوبکر و عمر آن راز کن
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
تا ز صورت سوی معنی دل نهند
آنگهی از بند صورت وارهند
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاری در آیی سوی گنج
این جهان را ترک گیری درخوری
تا برون آئی ز نیکی و بدی
تا یکی گردیم جمله سر بسر
آنگهی نبود میان نقش بشر
تا یکی گردیم و گردید آشنا
وارهید از این بلا و این عنا
هست دنیامر شما را کرده بند
بند بردارید از خود بند بند
چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر
چند در صورت شوید از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید
خویشتن در آن جهان واصل کنید
آن جهان جاودانست از یقین
جمله زین راهید هریک راه بین
صورت خود در میان آرید کل
وارهید و بگذرید از عین ذل
این جهان را کل فرا خواهید دهید
منت حق در میان جان نهید
سوی ما آئید و با ما بنگرید
زود از این منزل بکلی بگذرید
این جهان را ترک گیرید یک سره
پس برون آئید از آن سوی دره
تا درین صورت نه بینی روی جان
بر کنارید از صفای صوفیان
روز دیگر حیدر کرّار باز
گفت با یاران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقی با من بگوی
چارهٔ درد مرا تو باز جوی
مصطفی بد کلی از حق راز دار
این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان
او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در دریای خون
تو گرفتی عزلت از ما جملگی
ما فرو مردیم اینجا جملگی
گفت بوبکر نقی با مرتضی
کای محمد را تو یاری با وفا
ای محمد را تو یار جان شده
بر تو از سیدرهی با جان شده
رازدار مصطفی هر جایگاه
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی
چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت
پربد از ادراک و علم و معرفت
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک
گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان
گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود
تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی
راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان
تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب
راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر
سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است
چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود
هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه
چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان
چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو
پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد
آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست
این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت
جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی
ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید
هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس
درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان
این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی
هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت
سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
بشنو این اسرار و صنع کردگار
اول بنیاد بر ذات خدای
پادشاه راز دان و رهنمای
جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تا شود پیدا بخود آن جایگاه
این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند
جوهری بد از لطافت روشنی
ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد
گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز
ذرّه از نور او شد آفتاب
از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان
روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش
روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست
راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار
عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
شش جهت در سفل آمد راستی
تا شود پیدا در آنجا خواستی
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمین دوّار کرد
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد
موضع آتش بسوی شرق بود
گرچه در هر جای همچون برق بود
موضع باد از غرور است این بدان
موضع آب از جنوب آمد روان
خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پیدا اندرو انوارها
این همه بر عقل آرایش بکرد
بعد از آن در زیر پالایش بکرد
هفت دریا را بصنع خویشتن
زیر خاک آورد پیدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد زشوق
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند این همه
بلک نور پاک دارند این همه
اصل کار خاکست در اسرار حق
میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید
چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است
عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون
چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد
آب همچون آینه روشن نمود
خاک را این هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات
جمله را با یکدگر ترکیب کرد
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را بآخر ساز کرد
جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل
این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
چون نظر با یکدیگر پیوند شد
راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده
بود چون یک قطره در قلزم شده
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد
چون همه او بود یکسر جزو و کل
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن
این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده
این یکی مال فراوان یافته
آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده
آن یکی در ناز خود پنهان شده
این یکی جویای اسرار آمده
آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه
آن یکی در بسته برروی همه
این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است
این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل
آن یکی در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا ورنج و ذل
این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر
این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو
آن یکی در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز
این یکی مردار خواری همچو سگ
میدود از بهر مرداری بتک
آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان
این یکی بر خلق و بر عزّت شده
با همه ذرّات در صحبت شده
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
میکند خواری نداند غور خلق
این یکی دانسته، آن نادان شده
ازچه باشد جملگی تاوان شده
گفت عیسی این همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردگار
چون قلم با لوح شد آنجا پدید
هرچه او میخواست شد زانجا پدید
نیک و بد برخاست یکسر از قلم
تا بود اسرار از سرّ عدم
بر سر هر یک قضائی رفته است
برتن هر یک جفائی رفته است
هر یکی را آنچه او بایست داد
هر یکی را راه دیگرسان نهاد
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
هر یکی را قربتی تدبیر کرد
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر یک را بنوکاری دگر
هرکه نقد آن جهان حاضر کند
خویش را در قرب حق واصل کند
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
هرچه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هرچه که هست
تا شود پیدا بجمله پای بست
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
آنکه بیشک خواری آنجا بدید
محنت و خواری حق آنجا بدید
ای بسا شادی که آنجا بیند او
در مقام مملکت بنشیند او
گر بصورت مر ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
نامرادی و مرادی این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان
گر تو زینجا رنج و محنت میبری
رنج و محنت سوی دولت میبری
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری بدست
گر ترا گوید که جان درباز خیز
جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند
گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
روی معشوق از دوعالم به بود
اوست اصل کار و باقی محنت است
اوست مقصود و دگر ها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلی گوید و باره شود
در مقام عشق صادق آید او
در فنای عشق لایق آید او
راه کل گیرد پس آنگه گم شود
چون یکی قطره که با قلزم شود
لیک این راه کسی باشد که او
در میان ما بود بی گفت و گو
لیک این راه کسی باشد یقین
کاخر و اول بود او راه بین
جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان
تا بیابد جان جان اندر نهان
در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است
ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود
چون شوی پنهان ترا پیدا کند
گر بوی پیداترا رسوا کند
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هم عوض نیکی بیابی تو بسی
جهد کن تا نیک باشی در زمان
جان خود از حرص دنیا وارهان
جهد کن تا خود ترا نیکی بود
تاترا آنجایگه نیکی بود
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
مرد از نیکی همی یابد خلاص
نیک بین هر چیز کو آورده است
او ز نیکی جمله پیدا کرده است
نیست بر تر از مقام خاص و عام
از مقام نیستی برتر مقام
بود با نابود خود پیوند کن
نه در آنجا خویشتن در بند کن
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست
جملگی ره درویست ای بیخبر
باز کن زین خفتگی در دل نظر
این براه دل توانی یافتن
نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود
عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بی نشان
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن
اندرین گفتارها سستی مکن
اول وآخر در آنجا میطلب
راه عزّت را تو یکتا میطلب
هرکه این دانست مرد کار شد
ازکمال عشق برخوردار شد
این رموز لامکانی فهم کن
تا منت اینجا بگویم یک سخن
بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید
اصل اینست در جهان جان ستان
چون فنا گردی بیابی جان جان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
کار دنیا پر ز آزست ونیاز
ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست
هر زمان خلقی بنوعی سوختست
کار دنیا چیست بیکاری همه
چیست بیکاری گرفتاری همه
این جهان کلی سرآید عاقبت
باز دان گر مرد راهی عاقبت
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
راه بینی از خدا او پیشه کرد
جهد کن تا عاقبت آید پدید
راز اودر عاقبت آید پدید
جان و دل در عاقبت مقصود یافت
بعد از آن او عاقبت معبود یافت
جهد کن تا نیک و بد بینی از او
تا در آخر عاقبت بینی ازو
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
ازجهان جان ستان بیزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
جان ودل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نا استوار
عاقبت در حسرت آمد پایدار
گفت اکنون چون همه زو رفته است
جملهٔ ذرّات بر او رفته است
چون همه او بینم از نیک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
راست گفتی هرچه گفتی از خدا
لیک این راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
جای جان آخر کجا خواهد بدن
اولین دید از کجاخواهد بدن
گفت عیسی هر نشیبی را فراز
هرکژی را راستی آید بساز
روز را ظلمت ز پی آید پدید
هستی اندر نیستی شد ناپدید
از پی این زندگی مرگ آمدست
همچو ما را جملگی برگ آمدست
این جهان همچون رباطی دان دو در
زین درآی و زان دگر بر شود گر
عقل اینجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بی منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آنجایگه خواهد شدن
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
دیده دیده دید کار آنجایگاه
حکم تو این بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بیهمتا شود
روح را درعاقبت آنجا رهست
تا نه پنداری که راهی کوتهست
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زین جهان جز محنت و خواری ندید
ازوجود خویش جز زاری ندید
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
آن جهان بینی همه بدر منیر
چون مقام خویش بیند در فنا
آن فنا باشد بکل عین بقا
درد نبود اندر انجا رنج هم
هیچ نبود اندر انجا جز عدم
خواری و محنت نباشد جز فنا
هر زمانی روشنی باشد صفا
اندر آن عالم نباشد جز که نور
دایماً یک دم نه بینی جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عین بقا کلی فناست
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
آن مقام عاشقانست ای پسر
آسیا برنه که آبت شد بسر
زان عدم گر خود نشانی باشدت
هر زمانی لامکانی باشدت
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست این که داند خویشتن
زان عدم بسیار گفتند در زمین
این نداند جز که مرد راه بین
چون قدم بیرون نهادی زین جهان
راه آنجا روشنت گردد عیان
پرتوی از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت
هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان
چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر
هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
حق نه بیند در وجود و در عدم
هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود
هر که اینجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوی بوالفضول
هر که اینجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
تخم معنی تو بیفشان و برو
آنگهی آنجایگه بر میدرو
تخم معنی هر که افشاند بدل
بهره یابد از یقین بی آب و گل
تخم اگر در شوره کاری ندروی
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند
بر تمامت داده است آنجایگاه
میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین
بر ببر زینجا چو هستی راه بین
تخم بنشاندی که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بین کورت نبود
این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست
هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد
این حسابی از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
گر فرومانی درین ره بی حساب
ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو
از یکی دو میشود تنها پدید
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار
پنج آنگه میشود باز از چهار
تا صد و سیصد هزاران یاد کن
آن عددها جملگی بر باد کن
چون برون آری تو از اول یکیست
میندانم تا کرا آنجا شکیست
چون یکی گردی یکی بینی همه
چون همه یکست یک بینی همه
این الف اول یکی باشد ز اصل
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
چون شود کژ دال گردد درحساب
دال همچون راست گردد درحجاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر
را شود این جایگه ای بی خبر
چون الف از راست خم گردد چونی
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
چون الف نعلی شود نونی بود
این سخن مرد خدا بین بشنود
جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت
صدهزاران قطره یک باران بود
چون ز باران بگذرد عمّان بود
لیک این نقش از تو پی گم میکند
مر ترا بر هر صفت گم میکند
چون تو عورت بین شدی در اصل کار
چون یکی بینی عددها در شمار
هر که بینی یک صفت دارد چو تو
لیک ره گم میکند آنجا ز تو
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست
آنچه تو داری در ایشان هست هم
لیک از روی معانی هست کم
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
این سخن بشنو نه از روی گزاف
عقل اندر گفت و گوی عالمست
ورنه چون تو بنگری کل آدمست
از تفاوت آدمی حیران شود
چون عددها دید سرگردان شود
هر دم از راه دگر آید برون
کی برد راز معانی در درون
گر درونت با برون یکسان شود
این عددها جملگی یکسان شود
گر درونت گردد از صورت بری
اندرین معنی که گفتم ره بری
گر درونت همچو دل صافی بود
در عقول خویش کم لافی بود
این ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خویشتن یابی حضور
این صور چون مختلف آید بکار
باز میماند ز فعل روزگار
چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید
هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود
هرچه میجوید از آن نه آن بود
هرچه آرد در ضمیر خویشتن
عاقبت گردد اسیر خویشتن
چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی
ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
آفتاب از گردش خود جای جای
میکند هر لحظه رنگی جانفزای
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
این همه بر عکس کشته مختلف
همچو وصف راستی دال والف
هست این صورت فرومانده بخود
گاه در نیکی و گاهی مانده بد
چیست این صورت عجایب در عجب
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز
هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش
تا که آرد لقمه دیگر به پیش
روز و شب در خوردن و در بردنست
خویش را در هر مجازی بردنست
گر کنم معنی این اسرار فاش
گر تو مرد راه بینی گل بپاش
صورت تو معنی جان گم بکرد
در خلاف این بسی اندیشه کرد
چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت
دید اول دید آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد
چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا
جمله اندر خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بهر دستان بدید
جان خود در راه حق کرد او نثار
سید و صدر رسل در هر دیار
خویش را کل دید گرچه بود کل
لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روی عالم از شریعت راست کرد
چون بدانست او رموز جملگی
پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان
شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین
آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق
حق اگر حق بین شناسد آن اوست
جملگی حق دفتر دیوان اوست
اوست حق بین و دگر ره بین بدند
هر کسی بر کسوتی آئین بدند
لیک او این راه کلی باز یافت
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
اوست حق گر حق شوی دریابی این
ازگمان آئی برون سوی یقین
این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد
هرچه بودش او بکلی فاش کرد
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
هرکه اندر راه حق حق باز دید
خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی
راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب
راه راه اوست دیگر راه نیست
لیک جان تو زره آگاه نیست
تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو
اوست سلطان وهمه درویش او
جمله چون خوانی نهاده پیش او
گرنه او بودی که بودی راه بر
راه بودی دایماً پر از خطر
راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل یقین گاه همه
چون وجود جملگی بیهوش یافت
از شراب صرف وحدت نوش یافت
آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگی کرد آشکار
هر کسی فهمی د گر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بیان
شرح او هرگز نداند خویش بین
شرح او در یافت مرد پیش بین
شرح او نه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
شرح او بسیار کردند و بیان
شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسیار گفت
هرچه بود از شرح شوق یار گفت
شرح او در شرح باشد بی خلاف
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست
هیچکس این سر نبیند مطلق است
شرح آن موسی چو در تورات دید
راه خود از شرح و وصفش باز دید
شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله یکسر گشت نور
شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
شرح او جز حق نداند هیچ کس
شرح او داند یکی اللّه و بس
هرکه او را روی بنمود آن شروح
یافت او نور ذوی آلاف روح
اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید
چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان
مرتضی را گفته بد او را ز خویش
تا بداند او از آن کل راز خویش
مرتضی دانسته بد اسرار او
مرتضی دانسته بد گفتار او
مرتضی او را بجان دلدار شد
لحمک لحمی از آن در کار شد
مصطفی و مرتضی هردو یکیست
من ندانم تا کرا اینجا شکیست
مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان
مرتضی بیشک خدا را یافته
نه چو مادر شوق دنیا تافته
مرتضی اسرار سبحانی شده
آنگهی انوار ربّانی شده
گفت لو کشف الغطا او از یقین
مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
مرتضی از بهر حق گردش نبرد
او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد
گرنه او بودی نبودی نور حق
گرنه او بودی که بردی این سبق
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه و شروع مصطفی پشت و پناه
گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را
گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان
گرنه او بودی به بخشش بحر جود
خود نبودی بخششی اندر وجود
بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا همه روی زمین ز وراست شد
چون محمد رفت از این جای خراب
دید حیدر یک شبی او را بخواب
پیش او رفتی و کردی دست بوس
روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب
خواب ایشان هست بیداری ناب
خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان
ای من از تو تو ز من در کل حال
ای مرا کلی مراد لایزال
ای مرا سر دفتر جود و کرم
از تو دریای یقین بی بیش و کم
ای یکی بین ازل اندرابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
آنچه ما دیدیم از دریای کل
بس کسان آوردهاند از عین ذل
این از آنسان راه هر دو دیدهایم
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
یا علی درنه قدم در معنیت
بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود
تادگر با هم رسیم از بود بود
جملهایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی
با ابوبکر و عمر آن راز کن
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
تا ز صورت سوی معنی دل نهند
آنگهی از بند صورت وارهند
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاری در آیی سوی گنج
این جهان را ترک گیری درخوری
تا برون آئی ز نیکی و بدی
تا یکی گردیم جمله سر بسر
آنگهی نبود میان نقش بشر
تا یکی گردیم و گردید آشنا
وارهید از این بلا و این عنا
هست دنیامر شما را کرده بند
بند بردارید از خود بند بند
چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر
چند در صورت شوید از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید
خویشتن در آن جهان واصل کنید
آن جهان جاودانست از یقین
جمله زین راهید هریک راه بین
صورت خود در میان آرید کل
وارهید و بگذرید از عین ذل
این جهان را کل فرا خواهید دهید
منت حق در میان جان نهید
سوی ما آئید و با ما بنگرید
زود از این منزل بکلی بگذرید
این جهان را ترک گیرید یک سره
پس برون آئید از آن سوی دره
تا درین صورت نه بینی روی جان
بر کنارید از صفای صوفیان
روز دیگر حیدر کرّار باز
گفت با یاران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقی با من بگوی
چارهٔ درد مرا تو باز جوی
مصطفی بد کلی از حق راز دار
این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان
او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در دریای خون
تو گرفتی عزلت از ما جملگی
ما فرو مردیم اینجا جملگی
گفت بوبکر نقی با مرتضی
کای محمد را تو یاری با وفا
ای محمد را تو یار جان شده
بر تو از سیدرهی با جان شده
رازدار مصطفی هر جایگاه
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی
چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت
پربد از ادراک و علم و معرفت
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک
گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان
گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود
تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی
راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان
تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب
راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر
سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است
چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود
هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه
چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان
چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو
پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد
آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست
این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت
جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی
ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید
هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس
درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان
این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی
هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت
سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی به زهر
این سخن می گفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ای دریغا بازماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا درّ من این جایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه
ای دریغا درّ من گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده ای درّی چنین؟
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد
سالها آن در به چنگ آورده ام
بر بساط او خوشی ها کرده ام
بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در بازیابم این زمان
گر ببینم در برفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او
رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پر آورد
رنج بر و بحر درش بر سر است
بعد از آن درجستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب؟
از طلب آن در تو را حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
جمله می جویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر در، ناید پدید
در میان بحردرآید بدید
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هرکه می بینی تو جویای در است
مشتری در درین معنی پر است
هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خرمهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی به زهر
این سخن می گفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ای دریغا بازماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا درّ من این جایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه
ای دریغا درّ من گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده ای درّی چنین؟
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد
سالها آن در به چنگ آورده ام
بر بساط او خوشی ها کرده ام
بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در بازیابم این زمان
گر ببینم در برفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او
رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پر آورد
رنج بر و بحر درش بر سر است
بعد از آن درجستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب؟
از طلب آن در تو را حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
جمله می جویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر در، ناید پدید
در میان بحردرآید بدید
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هرکه می بینی تو جویای در است
مشتری در درین معنی پر است
هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خرمهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
بود بیچاره دلی مجنون شده
دایماً شوریده چون گردون شده
بینوائی، مفلسی، بیچاره ای
گشته او از خان و مان، آواره ای
ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه ی دیرینه ی این بحر ژرف
نور از رویش به گردون می شدی
هر زمان حالش دگرگون می شدی
بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او
دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده
دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور
قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر
پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال
هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده
کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه
از فضایل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجا و در آنجا بنگرید
در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری
جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری
گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست
کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد
مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار
هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن
در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش
این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست
هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم
گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی
تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری
گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید
تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی
گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار
گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر
سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی
گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان
جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد
آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او
در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف
جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود
این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب
بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان
جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود
جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود
پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او
شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید
شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم
گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من
در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها
من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم
راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی
جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود
جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند
صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا
جان خود ایثار جوهر کردهاند
این چنین جوهر نه آسان بردهاند
هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من
هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش
هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد
هر که دعوی میکند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم
هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او
جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول
جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی
جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی
گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه
گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی
جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو
بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن
زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری
زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم
هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات
جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان
جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس
نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی
جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود
ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار
این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون
از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو
سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر
جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی
عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه
تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان
چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها
تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشتهام بر قهر این
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب
گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهری زان دادهام
عشق خود زین راز خود بگشادهام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها
جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست
جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد
هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی
از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی
زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی
گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب
بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل
جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری
جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم
در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم
هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه امروز این بجان من رسید
خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین
آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل
مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری
مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول
جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسودهاند
پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم
گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی
سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو
سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان
شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر
چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان
گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی
کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک
زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید
هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک
من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب
هرکه این جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز باید بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چو ایشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر او جوهر تو میدانی و من
بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
شاه گفتش هم سر خود گیر و رو
آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
گفت شاها این سخن باری ز چیست
این سخن از بهر ما یا بهر کیست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زین سخن باری جوابی بشنوم
شاه گفتا من چنین گفتم بتو
درّ این معنی چنین سفتم بتو
زیردارت رفت باید این زمان
پس بشکرانه نهی جان در میان
از سر خود بگذر و جوهر بیاب
آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
سرّ جوهر آن زمان دریاب تو
بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
گفت درویش آن زمان کای شهریار
زود فرما تا برندم سوی دار
طاقت جانم نماند از گفت این
از گمان آیم مگر سوی یقین
شاه گفتا حاجبان خویش را
زود جلادی بخوان درویش را
زود باشید و ببازارش برید
آنگهی او را ابردارش کشید
تا کسی دیگر نباشد مشتری
زانکه این درویش شد نیک اختری
این ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسی در راه بس
این کنون اسرار من دریافتست
پس سوی کشتن چنین بشتافتست
سرّ من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلّی بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوی شایستهٔ درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روی اندر جوهر تابان کند
عاقبت درویش بردند پیش دار
شه عجایب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گردآن درویش بود
گرچه او مسکین دل و دلریش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
آمده بر رسم عشق خویشتن
کرد ایثار از میانه جان و تن
سرّ جوهر از شه او دریافته
از برای او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختیار
کم فتد زین گونه عاشق زیردار
کم فتد زین گونه صاحب دولتی
در میان عشق جانان قربتی
گر بیایی جوهر او عاشقی
در کمال عشق جانان لایقی
یافته جان در نهاده در میان
ترک کرده او بکلی جسم و جان
میندانم دولتی زین بیش من
وصف این هرگز نگفته هیچ تن
چون بزیر دار آمد آن اسیر
جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
جملگی از بهر اودر گفت و گوی
آمده هر کس در آنجا جست و جوی
ناگهان درویش زیردار شد
آن زمان آنجای برخور دار شد
چونکه آن درویش مرد راه شد
بی دل و بی صبر پیش شاه شد
پیش شاه آمدزمین را بوسه داد
دست او بر دست دیگر برنهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم وجان
زود باش از گفت خلقم وارهان
ای بتو نور دلم رخشان شده
ای چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگویم بعد ازین من ما و من
وارهان بیچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسید اینجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در میانه من شدم بر اشتیاق
وارهان گر میکنی بیخ تنم
جوهر اصلی بده تو روشنم
شاه از بالای اسب آمد نشیب
تیغ اندر دست با سهم و نهیب
دست آن درویش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلی در شکست
بر سر پایش نشاند آنجایگاه
تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
زود آن درویش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وی براند
چون که آن درویش شد تسلیم شاه
ناگهان آمد عنایت در پناه
از سوی حضرت هدایت در رسید
شوق او بی حد و غایت در رسید
شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست
ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روی خود بر پای او مالید زار
خوش خوشی بگریست شاه نامدار
خلعت بی حد ببخشید آن زمان
هم ببخشید او همه بر مردمان
زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت
هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
هرچه شه او را بدادی بیش و کم
قسم کردی او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوی بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پیش او ستاده آنگهی
گفت ای جان و جهانم تو شهی
شاه این تخت و ممالک تو شدی
شاه این دور و زمانه تو بُدی
گفت تا جوهر بیاوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین
در خزانه نیست جوهر بیش ازین
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهی و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهریار این لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
این زمان آن تو شد کل لاجرم
هرکه او در پیش شاه آید قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او رادر زمان واصل بگشت
هرکه صاحب دولت هر دوجهانست
در نظر گاه خداوند اونهانست
درگذشت از بود و از نابود و جان
بازیان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
هر که آنجا پیش شه دولت گرفت
بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر
چندخواهی خورد بر جان نیشتر
نیشتر باری سبکباره بخور
آنگهی کلّی بیکباره ببر
گر ترا جوهر نباشد پیش شاه
کی توانی کرد در رویش نگاه
جوهر خود باز جو از پیش شاه
تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
جوهری بدهد که در روی جهان
همچنان جوهر نه بیند کس عیان
جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود
شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند
شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند
ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند
گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری
جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست
جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری
جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند
هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند
جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند
جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند
تا مگر جوهرابا دست آورند
پای چرخ پیر را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست
جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا
شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا
خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد
جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار
تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان
شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت
تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف
تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست
گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه
گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس
گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند
گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو
او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا
هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو
جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔعالم چو جوشن گرددت
جملگی یک حلقه باشد بیشکی
این همه حلقه نباشد جز یکی
جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد
جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات
جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم
جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق
جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید
جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود
جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه
جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات
جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه
اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را
گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری
این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست
این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود
موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی
هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال
هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد
چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام
چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق
هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید
گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی
چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا
چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی
هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون
هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو
هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست
در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست
گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی
هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین
هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود
هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند
انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک
گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز
صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد
گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان
گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی
این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود
چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد
این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون
هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت
از خیال خویشتن تو دور شو
پر صفا اندر میان نور شو
از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد
هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد
چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی
در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو
هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال
همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو
رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال
کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست
هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند
حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین
جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال
ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک
گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده
کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب
ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود
گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی
جمله اشیا در خیالی ماندهاند
جمله در نور جلالی ماندهاند
عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست
از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور
ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال
از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر
این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید
جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال
دایماً شوریده چون گردون شده
بینوائی، مفلسی، بیچاره ای
گشته او از خان و مان، آواره ای
ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه ی دیرینه ی این بحر ژرف
نور از رویش به گردون می شدی
هر زمان حالش دگرگون می شدی
بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او
دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده
دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور
قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر
پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال
هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده
کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه
از فضایل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجا و در آنجا بنگرید
در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری
جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری
گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست
کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد
مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار
هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن
در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش
این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست
هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم
گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی
تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری
گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید
تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی
گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار
گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر
سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی
گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان
جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد
آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او
در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف
جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود
این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب
بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان
جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود
جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود
پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او
شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید
شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم
گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من
در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها
من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم
راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی
جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود
جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند
صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا
جان خود ایثار جوهر کردهاند
این چنین جوهر نه آسان بردهاند
هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من
هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش
هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد
هر که دعوی میکند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم
هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او
جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول
جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی
جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی
گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه
گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی
جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو
بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن
زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری
زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم
هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات
جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان
جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس
نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی
جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود
ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار
این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون
از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو
سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر
جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی
عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه
تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان
چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها
تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشتهام بر قهر این
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب
گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهری زان دادهام
عشق خود زین راز خود بگشادهام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها
جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست
جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد
هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی
از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی
زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی
گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب
بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل
جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری
جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم
در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم
هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه امروز این بجان من رسید
خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین
آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل
مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری
مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول
جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسودهاند
پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم
گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی
سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو
سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان
شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر
چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان
گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی
کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک
زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید
هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک
من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب
هرکه این جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز باید بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چو ایشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر او جوهر تو میدانی و من
بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
شاه گفتش هم سر خود گیر و رو
آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
گفت شاها این سخن باری ز چیست
این سخن از بهر ما یا بهر کیست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زین سخن باری جوابی بشنوم
شاه گفتا من چنین گفتم بتو
درّ این معنی چنین سفتم بتو
زیردارت رفت باید این زمان
پس بشکرانه نهی جان در میان
از سر خود بگذر و جوهر بیاب
آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
سرّ جوهر آن زمان دریاب تو
بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
گفت درویش آن زمان کای شهریار
زود فرما تا برندم سوی دار
طاقت جانم نماند از گفت این
از گمان آیم مگر سوی یقین
شاه گفتا حاجبان خویش را
زود جلادی بخوان درویش را
زود باشید و ببازارش برید
آنگهی او را ابردارش کشید
تا کسی دیگر نباشد مشتری
زانکه این درویش شد نیک اختری
این ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسی در راه بس
این کنون اسرار من دریافتست
پس سوی کشتن چنین بشتافتست
سرّ من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلّی بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوی شایستهٔ درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روی اندر جوهر تابان کند
عاقبت درویش بردند پیش دار
شه عجایب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گردآن درویش بود
گرچه او مسکین دل و دلریش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
آمده بر رسم عشق خویشتن
کرد ایثار از میانه جان و تن
سرّ جوهر از شه او دریافته
از برای او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختیار
کم فتد زین گونه عاشق زیردار
کم فتد زین گونه صاحب دولتی
در میان عشق جانان قربتی
گر بیایی جوهر او عاشقی
در کمال عشق جانان لایقی
یافته جان در نهاده در میان
ترک کرده او بکلی جسم و جان
میندانم دولتی زین بیش من
وصف این هرگز نگفته هیچ تن
چون بزیر دار آمد آن اسیر
جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
جملگی از بهر اودر گفت و گوی
آمده هر کس در آنجا جست و جوی
ناگهان درویش زیردار شد
آن زمان آنجای برخور دار شد
چونکه آن درویش مرد راه شد
بی دل و بی صبر پیش شاه شد
پیش شاه آمدزمین را بوسه داد
دست او بر دست دیگر برنهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم وجان
زود باش از گفت خلقم وارهان
ای بتو نور دلم رخشان شده
ای چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگویم بعد ازین من ما و من
وارهان بیچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسید اینجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در میانه من شدم بر اشتیاق
وارهان گر میکنی بیخ تنم
جوهر اصلی بده تو روشنم
شاه از بالای اسب آمد نشیب
تیغ اندر دست با سهم و نهیب
دست آن درویش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلی در شکست
بر سر پایش نشاند آنجایگاه
تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
زود آن درویش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وی براند
چون که آن درویش شد تسلیم شاه
ناگهان آمد عنایت در پناه
از سوی حضرت هدایت در رسید
شوق او بی حد و غایت در رسید
شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست
ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روی خود بر پای او مالید زار
خوش خوشی بگریست شاه نامدار
خلعت بی حد ببخشید آن زمان
هم ببخشید او همه بر مردمان
زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت
هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
هرچه شه او را بدادی بیش و کم
قسم کردی او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوی بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پیش او ستاده آنگهی
گفت ای جان و جهانم تو شهی
شاه این تخت و ممالک تو شدی
شاه این دور و زمانه تو بُدی
گفت تا جوهر بیاوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین
در خزانه نیست جوهر بیش ازین
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهی و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهریار این لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
این زمان آن تو شد کل لاجرم
هرکه او در پیش شاه آید قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او رادر زمان واصل بگشت
هرکه صاحب دولت هر دوجهانست
در نظر گاه خداوند اونهانست
درگذشت از بود و از نابود و جان
بازیان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
هر که آنجا پیش شه دولت گرفت
بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر
چندخواهی خورد بر جان نیشتر
نیشتر باری سبکباره بخور
آنگهی کلّی بیکباره ببر
گر ترا جوهر نباشد پیش شاه
کی توانی کرد در رویش نگاه
جوهر خود باز جو از پیش شاه
تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
جوهری بدهد که در روی جهان
همچنان جوهر نه بیند کس عیان
جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود
شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند
شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند
ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند
گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری
جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست
جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری
جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند
هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند
جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند
جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند
تا مگر جوهرابا دست آورند
پای چرخ پیر را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست
جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا
شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا
خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد
جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار
تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان
شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت
تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف
تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست
گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه
گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس
گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند
گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو
او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا
هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو
جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔعالم چو جوشن گرددت
جملگی یک حلقه باشد بیشکی
این همه حلقه نباشد جز یکی
جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد
جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات
جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم
جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق
جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید
جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود
جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه
جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات
جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه
اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را
گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری
این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست
این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود
موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی
هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال
هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد
چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام
چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق
هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید
گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی
چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا
چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی
هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون
هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو
هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست
در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست
گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی
هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین
هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود
هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند
انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک
گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز
صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد
گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان
گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی
این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود
چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد
این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون
هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت
از خیال خویشتن تو دور شو
پر صفا اندر میان نور شو
از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد
هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد
چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی
در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو
هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال
همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو
رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال
کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست
هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند
حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین
جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال
ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک
گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده
کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب
ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود
گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی
جمله اشیا در خیالی ماندهاند
جمله در نور جلالی ماندهاند
عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست
از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور
ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال
از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر
این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید
جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت استاد نقاش
بود استادی عجایب ماه وسال
هردم ازنوعی ببازیدی خیال
پردیی در پیش رویش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود
از صورها مختلف او بی شمار
کرده اندر هر خیالی او نگار
ریسمانی بسته بد بر روی نطع
از صورها جمع کردی پیش نطع
جمله اندر ریسمان دانی فنون
بود نقّاشی عجایب ذوفنون
هرچه در عالم بدی از خیر و شر
جملگی کردند آنجا سر بسر
نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حیوانات بی مرکرده بود
از وحوش و از طیور و هرچه هست
کرده بود از نیست آنجا گاه هست
از برون پرده آن میباختی
در درون آن کار را میساختی
بر سر آن نطع چابک دست بود
هرچه بود او را همه در دست بود
هرچه در فهم آید و عقل و خیال
کرده بود از نقشها خود بی محال
جمله از یک رنگ امّا مختلف
در عبارت گشته کلی متّصف
جمله یکسان بود اما اوستاد
هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد
داشت صندوقی درون پرده او
جملگی پردخته آنجا کرده او
چون برون کردی صورها را از آن
اوفکندی اندران بند روان
هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ
شاد کردی بی محابا جلوهٔ
هر یک از نوعی دگر میباختی
هر صور از گونهٔ میساختی
گاه صورت گاه حیوان گاه خود
ساختی او صورتی از نیک و بد
نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوریدی او برون بی عون عون
چون ببازیدی بهر کسوت بران
درکشیدی بند آن در خود روان
بگسلانیدی صورها اوستاد
پس بدادی هم در آن ساعت بباد
پس نهادی آن بصندوق اندرون
او فکندی آن بزرگ رهنمون
اندران صندوق افکندی ورا
کس نمیپرسید ازو این ماجرا
هرکه کردی این سئوال از اوستاد
کز برای چه چنین دادی بباد
از برای چه تو این ها ساختی
خرد کردی عاقبت در باختی
از برای چه تو بر بستی ورا
وز برای چه تو بشکستی ورا
از برای چیست این با ما بگوی
تا چرا کردی و افکندی بگوی
هیچکس او سعی خود باطل کند؟
هیچکس او رنج خود عاطل کند؟
هیچکس هرگز کند انصاف ده
راست برگو آنگهی بنیاد نه
هرکه میکردی سؤال از اوستاد
او جواب هیچکس را مینداد
چون جواب کس ندادی اندر آن
آن همه راز نهانی بد عیان
خلق را از روی دل دیوانه گشت
آشنا بودند اگر بیگانه گشت
زان صورها لون لون بی عدد
او برون کردی عجایب بی مدد
دیگران مردم شدندی پیش او
گرچه دل خونی بدی از نیش او
آن همه نقش عجایب در بساط
اوفکندی اندران عین نشاط
دیگران یکسر همه کردی تباه
صورت و صندوق میکردی نگاه
هم تباهی آوریده اندرو
دیگر آن قوم آمده در گفت و گو
هیچکس را مر جواب اونبود
هرچه گفتندی صواب او نبود
عاقبت چون کس نیامد مرد او
جمله میبودند دل پر درد او
اندران مردم همه میسوختند
هر زمانی آتشی افروختند
بود مردی کامل و بسیار دان
در حقیقت گشته بود او راز دان
بود مردی با کمال و فرّ و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش
صاحب اسراردانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او
کار این استاد آنکس فهم داشت
نه چو عقل دیگران او وهم داشت
او رموز و راز اودانسته بود
هرچه بد اسرار اودانسته بود
یک شبی رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامی و پیشش ایستاد
تاکمال خویشتن حاصل کند
خویش را در نزد او واصل کند
نزد آن صاحب رموز راز شد
یک دمی با او بخلوت ساز شد
از طریق عزّت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام
پیش استاد جهان او راز گفت
هرچه یکسر بود یکره باز گفت
این سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تادل خود او از آن آگاه کرد
گفت ای استاد راز کاردان
از حقیقت جمله تو بسیار دان
این رموز تو کسی نایافته
هریک از نوعی دگر بشتافته
چشم عالم همچو تو دیگر نیافت
هردم از نوعی دگر گرچه شتافت
راز صورت را بمعنی جان شدی
با رموز کلّ خود شادان شدی
خلق اندر گفت و گوی تو روند
گرچه اندر جست و جوی تو روند
جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن
جز خیال تو نمیبینند آن
لیک راز تو نمیدانند آن
در مقالات تو گفتار هوس
میپزند و مینداند هیچکس
کین چنین راز تو از یدّ تو است
این همه نقش از قلم مدّ تواست
می نداند هیچکس اسرار تو
می نهبیند هیچکس هنجار تو
می چه داند هر کسی رمز و رموز
کین نه اسراریست پیدایی هنوز
جمله در کار تو حیران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند
واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائی ترا دیده نبود
این زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پیدا هر زمانی تو بتو
نی من از تو باز خواهم گفت راز
این حدیث از تو نخواهم گفت باز
آنچه من دیدم ز تو از دید تو
هم ز دید تو بگویم دید تو
از تو دیدم آنچه میبایست دید
از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید
این همه ازتو بکلی با تواند
باتو گویااند و بی تو با تواند
هم کمال تو تو دانی بی شکی
هم ز تو خواهم بگفتن اندکی
آنچه بینی راز تو باشد بکل
پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل
من بدانستم ز بازی های تو
از مقام عشق بازیهای تو
هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا
نزد دید خویشتن دیدم ترا
هر چه کردی آوریدی در بساط
جملهٔ آن نقش کردم احتیاط
احتیاط نوع نوعت کردهام
همچو پرده مانده اندر پردهام
جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف
من یقین دانم نباشد این گزاف
جملهٔ صورت ز یکسان کردهای
جمله را یک رنگ همسان کردهای
جملهٔ ترکیب هر انواع را
کردهای بر هر صفت اصناع را
چون که تو کردی برآوردی برون
از برای دید این نقش فنون
بر بساط مملکت کردی روان
از صفت هر جایگه آن را روان
عاقبت چون از تمامت باختی
از برای چه تو آن را ساختی
چون کنی در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو
سعی چندینی تو بردی اندران
از چه کردی خرد آنرادر جهان
اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خویش آن را باختن
کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوریدن چه و بر بستن ز چه
از چه سعی خود کنی باطل چنین
بازگو این راز با این راز بین
تا بگویم من بدین خلق جهان
وارهند از گفت و گویش این زمان
عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابی گفت از کشف سؤال
گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن
کار عالم نیست پیدا سر زبن
نیک کردی این سؤال لامحال
من بگویم درجواب این سؤال
این سؤال تو نکو کردی ز من
من جواب تو بگویم بی سخن
گوش هوشت باز کن سوی سؤال
تا جوابت بشنوی در کل حال
این سؤال از من که کردی زین همه
راز من یک جزو بودی زین همه
نیک فهمی داری و خوش گفت تو
وین در اسرار کردی سفت تو
اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائی ازین می نوش کن
اول کار خود از من بازدان
آنگهی تو از حقیقت راز دان
اول از پندار عقل آیی برون
تابدانی سرّ اسرارم کنون
اول این اصل باید کرد حل
تا نباشد کار کلی برحیل
اول این ترتیب اگر حاصل کنی
تا چو آنها خویشتن بیدل کنی
همچو ایشان تو مشو در گفتگو
لیک مر این سر شنو باجستجو
این چنین اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن
سرّ اسرارت ز من گردد یقین
هم ز من بشنو ز من ای راز بین
این همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر یک از لونی دیگر
هر یک از لونی دگر برساختم
هر یک از نقشی دگر پرداختم
هریک از شانی دگر آوردهام
هر یک از نوعی دگر من کردهام
هر یکی برکسوتی کردم روان
هر یکی بر یک صفت کردم عیان
هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست
رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معنی بیاید متّصف
من همه ترکیب کردم از قیاس
جمله بر ترتیب کن آن را قیاس
من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشایی بود در روزگار
چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلی راه علم
هرچه علمست آن و جهلست از یقین
علم و جهل از یکدگر آمد به بین
جهل و علم از یکدگر آمد پدید
این بدان و آن بدین آمد پدید
تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود
گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر یکی در کار ناظر آمدند
علم باید گرچه مرد اهل آمدست
تابدانی کاخرش جهل آمدست
علم صورت هیچ باشد بی خلاف
علم معنی هست معنی بی گزاف
علم معنی آن نگردد مختلف
علم معنی میشود زین متّصف
این همه صورت که من آراستم
این همه از دید خود پیراستم
این همه صورت که اعیان کردهام
هر یکی رنگی دگرسان کردهام
این همه صورت ز معنی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
سالها ترتیب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را
سالها بنیاد اینها کردهام
سعی بی حد اندرین ها بردهام
چون منم نقّاش هم صورت گرم
هرچه سازم آن به بینم بنگرم
چون منم نقّاش از روی حساب
آورم شان میبرم اندر حجاب
چون منم نقّاش هم استاد هم
من کنم این جمله را بنیاد هم
چون همه من میکنم من باشم او
این همه پیدا ز من شد گفتگو
من چه غم دارم از اینهای دگر
بهتر از لونی کنم لونی دگر
چون منم سازندهٔ کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلی درست
چون منم دانندهٔ این کار را
کی بود ترسی ز هر گفتار را
چون منم بر جزو و کل این صور
حاضر و پیدا کننده سر بسر
پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پردهام گم کردهام
من برون آرم بهر نوعی که هست
هم بیارم هم کنم آن جمله پست
هم بگویم راز و هم گویم بتو
سرّ خود را باز گویم هم بتو
هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت
هیچکس رازم نمیداند یقین
در گمان افتاده کی یابد یقین
درگمان این راز هرگز پی نبرد
آنکه یابد عاقبت او پی ببرد
در زمان این راز گردد فاش تو
آنگهی پیدا شود نقّاش تو
در یقین آنگه به بینی روی وی
چون بری این راز را کلی بوی
راز ما را کژ مبین ره گم مکن
خویشتن را در صف مردم بکن
هرکه رازم یافت او دیوانه گشت
از خرد یکبارگی بیگانه گشت
کار من از راز من پیدا بشد
این زمان جانها ازین شیدا بشد
من همی دانم چه کردم چون شدم
من ازین پرده همه بیرون شدم
بشکنم آن را به آخر من همان
بار دیگر من برون آرم از آن
این نه اینست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان
رمز من اینجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بدانی زد قدم
رمز من ز اسرار من گردد عیان
از شکستن هم مرا آید بیان
این عیان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم
روشنم آمد نباشد روشنت
تا نه پنداری بکلی جوشنت
تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا میباش اندر جست و جو
روشن آنگه میشود کو بشکند
زین همه گشتن از آنجا وارهد
روشن آنگه میشود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعنی مرده گشت
روشن آنگه میشود کو خود نبود
آن زمان پیدا شود نابود و بود
اوستاد آبگینه گر ببین
زو ببین اسرار و آنگه زو ببین
چون کند یک شیشه آنگه بشکند
آنگهی بازش بپرده در برد
شیشه دیگر برون آرد لطیف
جوهری شفّاف بس نغز و شریف
جوهر دیگر برون آرد دگر
ور دگر خواهی دگر آرد دگر
جملگی یک آبگینه بود آن
هر یک از نوعی دگر بنمود آن
هر یک از لونی دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پر فنون
جوهرش یکیست اما بیشها
میکند هر نوع نوعی شیشه ها
چون همه یکیست اندر اصل کار
شیشهها آرد تفاوت بی شمار
شیشههای بی تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلی بشکند
ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعی دگر باز آردش
هرچه زینسان میکند او کرده است
رنج بی حد اندر آن او برده است
چونکه خود سازد یقین داند که اوست
از چه این کلی زبانها گفتگوست
چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گویم جواب
من همی دانم که این اسرار چیست
نقش این پرده درین پرگار چیست
خرد گردانم تمامت نقش ها
هیچ انجا باز مینکنم رها
راز خود با تو بگویم زین همه
تاترا مقصود جویم زین همه
تا جهان بر گفتگوی من شود
جملگی در جستجوی من شود
تا مرا بشناسد این عقل فضول
گرچه آن جا میکند ردّ و قبول
تا مراد خود ز خود باقی کنم
عاقبت آن جمله در باقی کنم
رازهای دیگرم در پرده است
هیچکس آن را زحل ناکرده است
آنچه من بنمودم آن جا اندکی
بیش ازین دیگر نباشد اندکی
آنچه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است
از پس پرده اگر یابی همه
راز ما را کل تو دریابی همه
لیک این معنی مکن بر کس تو فاش
معنیم بنگر تو صورت بین مباش
صورتت بشکن که تا تو بنگری
آنگهی از راز ما تو برخوری
گر تو از راز درون آگه شوی
گرچه بی راهی ولی یاره شوی
راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ایمن مباش
دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار
یک زمان در پردهٔ ما در خرام
یک زمانی بگذر از این ننگ و نام
نام و ننگ خود بکلی در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن
این صورت را کن بکلی خرد تو
تا که بر شیطان نماند عضو تو
از خیال خویشتن آیی برون
در درون پرده آیی از برون
آن خیال آنجا که تودیدی همی
آن خیال از نقل آمد یک دمی
در درون آیی همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بی ننگ کن
در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائیم هر دم جایها
در درون پرده عزّت خرام
در درون پرده وحدت خرام
خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص
تا شوی اندر درون پرده خاص
پرده بردار و بیا اسرار بین
هر دم از نوعی دگر گفتار بین
پرده بردار و ببین راز مرا
این همه تمکین و اعزاز مرا
در درون پرده صاحب راز شو
آنگهی در سوی ایشان باز شو
آن همه صورت که دید آن زمان
دیگر از نوعی دگر بینی عیان
آن دگر از صورت دیگر ببین
کل طلب کل جوی کل شو کل ببین
صورت خود از میان برداریی
راز خود آنگه بکل دریابی
راز ما در پرده دل باز بین
آنگهی تو معنی و اعزاز بین
در زمان و در مکان آی و برو
در مکان اندر زمان آی و برو
از مکان و از زمان شو تو برون
تا بیابی راز ما بی چه و چون
راز ما دریاب آنگه کل بباش
چون شوی تو کل بکل بی دل بباش
هر که کل شد جزو را با او چه کار
و آنکه جان شد عضو را با او چه کار
کل شوی آنگاه چون بینی تو راز
اولین یابی بآخر هم تو باز
هرکه ساز کوی ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل
هر که خواهد از وصال ما دمی
حیرت جان سوز بیند عالمی
یک زمان اندر درون پرده آی
پردهٔ راز خود از پرده گشای
مرد ره بین چون زاستاد این شنید
روی استاد حقیقی باز دید
روی او میدید و او پنهان شده
در پس آن پرده او حیران شده
گفت ای استاد دور از انقلاب
از چه افکندی مرا در اضطراب
راه ده اندر درون پردهام
زانکه بی توراه را گم کردهام
راه ده تا من درآیم سوی تو
چون درآیم من ببینم روی تو
گر دهی راهم بیابم دور چرخ
چون دهی را هم رسم در غور چرخ
پرده عشق ترا دوری کنم
بیخ غم از جان و ازدل برکنم
حاجبی آمد برون از پرده او
ایستاد ودست او بگرفت او
گفت بسم اللّه که استاد جهان
میبرد اینجا ترادر میهمان
یک زمان در اندرون آی از برون
تاترا باشم در آنجا رهنمون
دست او بگرفت وشد در پرده باز
اوفکند آن لحظه از هم پرده باز
چون درون پرده شد بیخویشتن
درگذشته ازوجود و جان و تن
عالم صغری چو در کبری فتاد
راز او کلّی در آن عالم گشاد
راه کلی پرده اندر پرده بود
لیک آن راه از صفت گم کرده بود
حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزی درآمد در نهان
ناگهان الحاح استاد او شنید
لیک مر استاد را آنجا ندید
هردم ازنوعی ببازیدی خیال
پردیی در پیش رویش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود
از صورها مختلف او بی شمار
کرده اندر هر خیالی او نگار
ریسمانی بسته بد بر روی نطع
از صورها جمع کردی پیش نطع
جمله اندر ریسمان دانی فنون
بود نقّاشی عجایب ذوفنون
هرچه در عالم بدی از خیر و شر
جملگی کردند آنجا سر بسر
نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حیوانات بی مرکرده بود
از وحوش و از طیور و هرچه هست
کرده بود از نیست آنجا گاه هست
از برون پرده آن میباختی
در درون آن کار را میساختی
بر سر آن نطع چابک دست بود
هرچه بود او را همه در دست بود
هرچه در فهم آید و عقل و خیال
کرده بود از نقشها خود بی محال
جمله از یک رنگ امّا مختلف
در عبارت گشته کلی متّصف
جمله یکسان بود اما اوستاد
هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد
داشت صندوقی درون پرده او
جملگی پردخته آنجا کرده او
چون برون کردی صورها را از آن
اوفکندی اندران بند روان
هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ
شاد کردی بی محابا جلوهٔ
هر یک از نوعی دگر میباختی
هر صور از گونهٔ میساختی
گاه صورت گاه حیوان گاه خود
ساختی او صورتی از نیک و بد
نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوریدی او برون بی عون عون
چون ببازیدی بهر کسوت بران
درکشیدی بند آن در خود روان
بگسلانیدی صورها اوستاد
پس بدادی هم در آن ساعت بباد
پس نهادی آن بصندوق اندرون
او فکندی آن بزرگ رهنمون
اندران صندوق افکندی ورا
کس نمیپرسید ازو این ماجرا
هرکه کردی این سئوال از اوستاد
کز برای چه چنین دادی بباد
از برای چه تو این ها ساختی
خرد کردی عاقبت در باختی
از برای چه تو بر بستی ورا
وز برای چه تو بشکستی ورا
از برای چیست این با ما بگوی
تا چرا کردی و افکندی بگوی
هیچکس او سعی خود باطل کند؟
هیچکس او رنج خود عاطل کند؟
هیچکس هرگز کند انصاف ده
راست برگو آنگهی بنیاد نه
هرکه میکردی سؤال از اوستاد
او جواب هیچکس را مینداد
چون جواب کس ندادی اندر آن
آن همه راز نهانی بد عیان
خلق را از روی دل دیوانه گشت
آشنا بودند اگر بیگانه گشت
زان صورها لون لون بی عدد
او برون کردی عجایب بی مدد
دیگران مردم شدندی پیش او
گرچه دل خونی بدی از نیش او
آن همه نقش عجایب در بساط
اوفکندی اندران عین نشاط
دیگران یکسر همه کردی تباه
صورت و صندوق میکردی نگاه
هم تباهی آوریده اندرو
دیگر آن قوم آمده در گفت و گو
هیچکس را مر جواب اونبود
هرچه گفتندی صواب او نبود
عاقبت چون کس نیامد مرد او
جمله میبودند دل پر درد او
اندران مردم همه میسوختند
هر زمانی آتشی افروختند
بود مردی کامل و بسیار دان
در حقیقت گشته بود او راز دان
بود مردی با کمال و فرّ و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش
صاحب اسراردانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او
کار این استاد آنکس فهم داشت
نه چو عقل دیگران او وهم داشت
او رموز و راز اودانسته بود
هرچه بد اسرار اودانسته بود
یک شبی رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامی و پیشش ایستاد
تاکمال خویشتن حاصل کند
خویش را در نزد او واصل کند
نزد آن صاحب رموز راز شد
یک دمی با او بخلوت ساز شد
از طریق عزّت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام
پیش استاد جهان او راز گفت
هرچه یکسر بود یکره باز گفت
این سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تادل خود او از آن آگاه کرد
گفت ای استاد راز کاردان
از حقیقت جمله تو بسیار دان
این رموز تو کسی نایافته
هریک از نوعی دگر بشتافته
چشم عالم همچو تو دیگر نیافت
هردم از نوعی دگر گرچه شتافت
راز صورت را بمعنی جان شدی
با رموز کلّ خود شادان شدی
خلق اندر گفت و گوی تو روند
گرچه اندر جست و جوی تو روند
جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن
جز خیال تو نمیبینند آن
لیک راز تو نمیدانند آن
در مقالات تو گفتار هوس
میپزند و مینداند هیچکس
کین چنین راز تو از یدّ تو است
این همه نقش از قلم مدّ تواست
می نداند هیچکس اسرار تو
می نهبیند هیچکس هنجار تو
می چه داند هر کسی رمز و رموز
کین نه اسراریست پیدایی هنوز
جمله در کار تو حیران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند
واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائی ترا دیده نبود
این زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پیدا هر زمانی تو بتو
نی من از تو باز خواهم گفت راز
این حدیث از تو نخواهم گفت باز
آنچه من دیدم ز تو از دید تو
هم ز دید تو بگویم دید تو
از تو دیدم آنچه میبایست دید
از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید
این همه ازتو بکلی با تواند
باتو گویااند و بی تو با تواند
هم کمال تو تو دانی بی شکی
هم ز تو خواهم بگفتن اندکی
آنچه بینی راز تو باشد بکل
پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل
من بدانستم ز بازی های تو
از مقام عشق بازیهای تو
هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا
نزد دید خویشتن دیدم ترا
هر چه کردی آوریدی در بساط
جملهٔ آن نقش کردم احتیاط
احتیاط نوع نوعت کردهام
همچو پرده مانده اندر پردهام
جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف
من یقین دانم نباشد این گزاف
جملهٔ صورت ز یکسان کردهای
جمله را یک رنگ همسان کردهای
جملهٔ ترکیب هر انواع را
کردهای بر هر صفت اصناع را
چون که تو کردی برآوردی برون
از برای دید این نقش فنون
بر بساط مملکت کردی روان
از صفت هر جایگه آن را روان
عاقبت چون از تمامت باختی
از برای چه تو آن را ساختی
چون کنی در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو
سعی چندینی تو بردی اندران
از چه کردی خرد آنرادر جهان
اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خویش آن را باختن
کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوریدن چه و بر بستن ز چه
از چه سعی خود کنی باطل چنین
بازگو این راز با این راز بین
تا بگویم من بدین خلق جهان
وارهند از گفت و گویش این زمان
عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابی گفت از کشف سؤال
گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن
کار عالم نیست پیدا سر زبن
نیک کردی این سؤال لامحال
من بگویم درجواب این سؤال
این سؤال تو نکو کردی ز من
من جواب تو بگویم بی سخن
گوش هوشت باز کن سوی سؤال
تا جوابت بشنوی در کل حال
این سؤال از من که کردی زین همه
راز من یک جزو بودی زین همه
نیک فهمی داری و خوش گفت تو
وین در اسرار کردی سفت تو
اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائی ازین می نوش کن
اول کار خود از من بازدان
آنگهی تو از حقیقت راز دان
اول از پندار عقل آیی برون
تابدانی سرّ اسرارم کنون
اول این اصل باید کرد حل
تا نباشد کار کلی برحیل
اول این ترتیب اگر حاصل کنی
تا چو آنها خویشتن بیدل کنی
همچو ایشان تو مشو در گفتگو
لیک مر این سر شنو باجستجو
این چنین اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن
سرّ اسرارت ز من گردد یقین
هم ز من بشنو ز من ای راز بین
این همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر یک از لونی دیگر
هر یک از لونی دگر برساختم
هر یک از نقشی دگر پرداختم
هریک از شانی دگر آوردهام
هر یک از نوعی دگر من کردهام
هر یکی برکسوتی کردم روان
هر یکی بر یک صفت کردم عیان
هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست
رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معنی بیاید متّصف
من همه ترکیب کردم از قیاس
جمله بر ترتیب کن آن را قیاس
من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشایی بود در روزگار
چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلی راه علم
هرچه علمست آن و جهلست از یقین
علم و جهل از یکدگر آمد به بین
جهل و علم از یکدگر آمد پدید
این بدان و آن بدین آمد پدید
تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود
گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر یکی در کار ناظر آمدند
علم باید گرچه مرد اهل آمدست
تابدانی کاخرش جهل آمدست
علم صورت هیچ باشد بی خلاف
علم معنی هست معنی بی گزاف
علم معنی آن نگردد مختلف
علم معنی میشود زین متّصف
این همه صورت که من آراستم
این همه از دید خود پیراستم
این همه صورت که اعیان کردهام
هر یکی رنگی دگرسان کردهام
این همه صورت ز معنی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
سالها ترتیب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را
سالها بنیاد اینها کردهام
سعی بی حد اندرین ها بردهام
چون منم نقّاش هم صورت گرم
هرچه سازم آن به بینم بنگرم
چون منم نقّاش از روی حساب
آورم شان میبرم اندر حجاب
چون منم نقّاش هم استاد هم
من کنم این جمله را بنیاد هم
چون همه من میکنم من باشم او
این همه پیدا ز من شد گفتگو
من چه غم دارم از اینهای دگر
بهتر از لونی کنم لونی دگر
چون منم سازندهٔ کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلی درست
چون منم دانندهٔ این کار را
کی بود ترسی ز هر گفتار را
چون منم بر جزو و کل این صور
حاضر و پیدا کننده سر بسر
پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پردهام گم کردهام
من برون آرم بهر نوعی که هست
هم بیارم هم کنم آن جمله پست
هم بگویم راز و هم گویم بتو
سرّ خود را باز گویم هم بتو
هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت
هیچکس رازم نمیداند یقین
در گمان افتاده کی یابد یقین
درگمان این راز هرگز پی نبرد
آنکه یابد عاقبت او پی ببرد
در زمان این راز گردد فاش تو
آنگهی پیدا شود نقّاش تو
در یقین آنگه به بینی روی وی
چون بری این راز را کلی بوی
راز ما را کژ مبین ره گم مکن
خویشتن را در صف مردم بکن
هرکه رازم یافت او دیوانه گشت
از خرد یکبارگی بیگانه گشت
کار من از راز من پیدا بشد
این زمان جانها ازین شیدا بشد
من همی دانم چه کردم چون شدم
من ازین پرده همه بیرون شدم
بشکنم آن را به آخر من همان
بار دیگر من برون آرم از آن
این نه اینست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان
رمز من اینجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بدانی زد قدم
رمز من ز اسرار من گردد عیان
از شکستن هم مرا آید بیان
این عیان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم
روشنم آمد نباشد روشنت
تا نه پنداری بکلی جوشنت
تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا میباش اندر جست و جو
روشن آنگه میشود کو بشکند
زین همه گشتن از آنجا وارهد
روشن آنگه میشود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعنی مرده گشت
روشن آنگه میشود کو خود نبود
آن زمان پیدا شود نابود و بود
اوستاد آبگینه گر ببین
زو ببین اسرار و آنگه زو ببین
چون کند یک شیشه آنگه بشکند
آنگهی بازش بپرده در برد
شیشه دیگر برون آرد لطیف
جوهری شفّاف بس نغز و شریف
جوهر دیگر برون آرد دگر
ور دگر خواهی دگر آرد دگر
جملگی یک آبگینه بود آن
هر یک از نوعی دگر بنمود آن
هر یک از لونی دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پر فنون
جوهرش یکیست اما بیشها
میکند هر نوع نوعی شیشه ها
چون همه یکیست اندر اصل کار
شیشهها آرد تفاوت بی شمار
شیشههای بی تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلی بشکند
ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعی دگر باز آردش
هرچه زینسان میکند او کرده است
رنج بی حد اندر آن او برده است
چونکه خود سازد یقین داند که اوست
از چه این کلی زبانها گفتگوست
چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گویم جواب
من همی دانم که این اسرار چیست
نقش این پرده درین پرگار چیست
خرد گردانم تمامت نقش ها
هیچ انجا باز مینکنم رها
راز خود با تو بگویم زین همه
تاترا مقصود جویم زین همه
تا جهان بر گفتگوی من شود
جملگی در جستجوی من شود
تا مرا بشناسد این عقل فضول
گرچه آن جا میکند ردّ و قبول
تا مراد خود ز خود باقی کنم
عاقبت آن جمله در باقی کنم
رازهای دیگرم در پرده است
هیچکس آن را زحل ناکرده است
آنچه من بنمودم آن جا اندکی
بیش ازین دیگر نباشد اندکی
آنچه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است
از پس پرده اگر یابی همه
راز ما را کل تو دریابی همه
لیک این معنی مکن بر کس تو فاش
معنیم بنگر تو صورت بین مباش
صورتت بشکن که تا تو بنگری
آنگهی از راز ما تو برخوری
گر تو از راز درون آگه شوی
گرچه بی راهی ولی یاره شوی
راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ایمن مباش
دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار
یک زمان در پردهٔ ما در خرام
یک زمانی بگذر از این ننگ و نام
نام و ننگ خود بکلی در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن
این صورت را کن بکلی خرد تو
تا که بر شیطان نماند عضو تو
از خیال خویشتن آیی برون
در درون پرده آیی از برون
آن خیال آنجا که تودیدی همی
آن خیال از نقل آمد یک دمی
در درون آیی همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بی ننگ کن
در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائیم هر دم جایها
در درون پرده عزّت خرام
در درون پرده وحدت خرام
خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص
تا شوی اندر درون پرده خاص
پرده بردار و بیا اسرار بین
هر دم از نوعی دگر گفتار بین
پرده بردار و ببین راز مرا
این همه تمکین و اعزاز مرا
در درون پرده صاحب راز شو
آنگهی در سوی ایشان باز شو
آن همه صورت که دید آن زمان
دیگر از نوعی دگر بینی عیان
آن دگر از صورت دیگر ببین
کل طلب کل جوی کل شو کل ببین
صورت خود از میان برداریی
راز خود آنگه بکل دریابی
راز ما در پرده دل باز بین
آنگهی تو معنی و اعزاز بین
در زمان و در مکان آی و برو
در مکان اندر زمان آی و برو
از مکان و از زمان شو تو برون
تا بیابی راز ما بی چه و چون
راز ما دریاب آنگه کل بباش
چون شوی تو کل بکل بی دل بباش
هر که کل شد جزو را با او چه کار
و آنکه جان شد عضو را با او چه کار
کل شوی آنگاه چون بینی تو راز
اولین یابی بآخر هم تو باز
هرکه ساز کوی ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل
هر که خواهد از وصال ما دمی
حیرت جان سوز بیند عالمی
یک زمان اندر درون پرده آی
پردهٔ راز خود از پرده گشای
مرد ره بین چون زاستاد این شنید
روی استاد حقیقی باز دید
روی او میدید و او پنهان شده
در پس آن پرده او حیران شده
گفت ای استاد دور از انقلاب
از چه افکندی مرا در اضطراب
راه ده اندر درون پردهام
زانکه بی توراه را گم کردهام
راه ده تا من درآیم سوی تو
چون درآیم من ببینم روی تو
گر دهی راهم بیابم دور چرخ
چون دهی را هم رسم در غور چرخ
پرده عشق ترا دوری کنم
بیخ غم از جان و ازدل برکنم
حاجبی آمد برون از پرده او
ایستاد ودست او بگرفت او
گفت بسم اللّه که استاد جهان
میبرد اینجا ترادر میهمان
یک زمان در اندرون آی از برون
تاترا باشم در آنجا رهنمون
دست او بگرفت وشد در پرده باز
اوفکند آن لحظه از هم پرده باز
چون درون پرده شد بیخویشتن
درگذشته ازوجود و جان و تن
عالم صغری چو در کبری فتاد
راز او کلّی در آن عالم گشاد
راه کلی پرده اندر پرده بود
لیک آن راه از صفت گم کرده بود
حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزی درآمد در نهان
ناگهان الحاح استاد او شنید
لیک مر استاد را آنجا ندید
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پرده اول
میبرید او راه خود در پرده باز
تا مگر پیدا شود در پرده راز
اولین پرده ز نور تاب دید
چون نظر کرد اندران پرتاب دید
بود نوری شعله زن در پرده در
گر نبینی آن تو باشی پرده در
بود نوری سبز با او تاب دار
در صفت مانند حوضی آب دار
گفت ای استاد ای تو پرده در
چیست با من تو بیان کن این خبر
گفت ای مسکین مترس و اندر آی
تا ترا بر فرق افتد نور ورای
چند ترسان باشی و بیخود شوی
نیک میبین تا نباشی در بدی
خود مبین تا این همه کم گرددت
قطره دریا بهم کم گرددت
در سلوک آتش طبعی ممان
سرّ ما را هم ز ما تو بازدان
تا مگر پیدا شود در پرده راز
اولین پرده ز نور تاب دید
چون نظر کرد اندران پرتاب دید
بود نوری شعله زن در پرده در
گر نبینی آن تو باشی پرده در
بود نوری سبز با او تاب دار
در صفت مانند حوضی آب دار
گفت ای استاد ای تو پرده در
چیست با من تو بیان کن این خبر
گفت ای مسکین مترس و اندر آی
تا ترا بر فرق افتد نور ورای
چند ترسان باشی و بیخود شوی
نیک میبین تا نباشی در بدی
خود مبین تا این همه کم گرددت
قطره دریا بهم کم گرددت
در سلوک آتش طبعی ممان
سرّ ما را هم ز ما تو بازدان
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پرده دوم
برگذشت و پرده دیگر بدید
گشت پیدا درد چشم او پدید
پردهٔ بس بی نهایت بی حجاب
پردهٔ کانرا نباشد خود حساب
بود خرگاهی ز نور آن را طناب
از طناب او جهان پر آفتاب
خرگه نوری که پرنور آمدست
لیک گه نزدیک و گه دور آمدست
هر دم از نورش نظر بگداختی
بار دیگر نور هم بر ساختی
نور آن پرده عجب چون روح بود
نه کسی هرگز ز کس آن را شنود
کرد زان نور معظّم نورها
داده جلوه زان میان طنبورها
جملگی در روشنی او شده
کام نور از کام کامش بستده
کرد از استاد اودیگر سؤال
گفت ای استاد دیگر گوی حال
راز این نور دگر تو باز گوی
با من مسکین دگر این راز گوی
گفت استادش که این خرمن گه است
روشنی راه را این در رهست
روشنی پرده زین نور آمدست
گر نداند عقل معذور آمدست
بگذر از این نور و بگذار و برو
نور او بر او تو بسپار و برو
نور نور از نور این آمد پدید
از گمان اینجا یقین آمد پدید
برگذشت و شد بسوی پرده باز
تا چه بیند بار دیگر پرده باز
میگذشت و راه را در مینوشت
هرچه پیش آمد از آنجا میگذشت
راز پرده مرو را حاصل نشد
رنج برد او و در آن واصل نشد
میگذشت او تا بپیری در رسید
روی آن مرد دگر در راه دید
دید پیری روی او مانند نور
دختری در پیش و گشته با حضور
بود پیری صاحب رأی و خرد
بر همه دانا و واقف از خرد
آنچه او را از کتب حاصل شده
بر کمال عشق او واصل شده
سالها در خواندن او بیقرار
با همه در کار لیکن بردبار
سالها دانست اسرار مرا
خوش همی خندید پیر نیک را
رفت پیش پیر پس کردش سلام
تا که پیرش کرد آنجا احترام
پیش پیر آمد بلب خاموش شد
در صفای پیر او مدهوش شد
پیر گفتش این رموز و راز ما
کرده آهنگ یقین از جابجا
از چه مدهوش آمدی نزدیک من
پیش آی اکنون تو در ره یک ز من
پخته باش و اندرین پرده مترس
گرچه هستی راه گم کرده مترس
پرده رازست و استادان زمن
کرده هر یک بر صفت بشنو ز من
گرچه ترسان گشتهٔ زین پرده تو
زود باشد تا شوی گم کرده تو
خود مکن گم لیک پرده گم بکن
هرچه بینی بشنو از من این سخن
میگذر میبین و میرو پیشتر
زانکه این راهیست بیش از بیشتر
بنگر و بگذر بپرس از اوستاد
کاین همه اسرار ما را او نهاد
چون ترا استاد زین آگه کند
هر چه بینی با تو آن همره کند
گفت ای پیر نکو رأی لطیف
باز ده ما را جوابی تو ظریف
من ندانستم درین ره این چنین
کز کجا گردد ترا این سر یقین
این چه دفتر باشد و این از چه چیز
هست رمز این رموزت ای عزیز
رمز حال خود بگو با ما تو باز
تا ببینم رمز تو بازاز نیاز
گفت ای پرسنده حال من بدان
بگذر و بگذار ما را زین جهان
راز من هرگز کجا داند کسی
راز من استاد داند بی شکی
گر تو خواهی مرد راز و راز دان
رو ز استاد این حقیقت باز دان
گشت پیدا درد چشم او پدید
پردهٔ بس بی نهایت بی حجاب
پردهٔ کانرا نباشد خود حساب
بود خرگاهی ز نور آن را طناب
از طناب او جهان پر آفتاب
خرگه نوری که پرنور آمدست
لیک گه نزدیک و گه دور آمدست
هر دم از نورش نظر بگداختی
بار دیگر نور هم بر ساختی
نور آن پرده عجب چون روح بود
نه کسی هرگز ز کس آن را شنود
کرد زان نور معظّم نورها
داده جلوه زان میان طنبورها
جملگی در روشنی او شده
کام نور از کام کامش بستده
کرد از استاد اودیگر سؤال
گفت ای استاد دیگر گوی حال
راز این نور دگر تو باز گوی
با من مسکین دگر این راز گوی
گفت استادش که این خرمن گه است
روشنی راه را این در رهست
روشنی پرده زین نور آمدست
گر نداند عقل معذور آمدست
بگذر از این نور و بگذار و برو
نور او بر او تو بسپار و برو
نور نور از نور این آمد پدید
از گمان اینجا یقین آمد پدید
برگذشت و شد بسوی پرده باز
تا چه بیند بار دیگر پرده باز
میگذشت و راه را در مینوشت
هرچه پیش آمد از آنجا میگذشت
راز پرده مرو را حاصل نشد
رنج برد او و در آن واصل نشد
میگذشت او تا بپیری در رسید
روی آن مرد دگر در راه دید
دید پیری روی او مانند نور
دختری در پیش و گشته با حضور
بود پیری صاحب رأی و خرد
بر همه دانا و واقف از خرد
آنچه او را از کتب حاصل شده
بر کمال عشق او واصل شده
سالها در خواندن او بیقرار
با همه در کار لیکن بردبار
سالها دانست اسرار مرا
خوش همی خندید پیر نیک را
رفت پیش پیر پس کردش سلام
تا که پیرش کرد آنجا احترام
پیش پیر آمد بلب خاموش شد
در صفای پیر او مدهوش شد
پیر گفتش این رموز و راز ما
کرده آهنگ یقین از جابجا
از چه مدهوش آمدی نزدیک من
پیش آی اکنون تو در ره یک ز من
پخته باش و اندرین پرده مترس
گرچه هستی راه گم کرده مترس
پرده رازست و استادان زمن
کرده هر یک بر صفت بشنو ز من
گرچه ترسان گشتهٔ زین پرده تو
زود باشد تا شوی گم کرده تو
خود مکن گم لیک پرده گم بکن
هرچه بینی بشنو از من این سخن
میگذر میبین و میرو پیشتر
زانکه این راهیست بیش از بیشتر
بنگر و بگذر بپرس از اوستاد
کاین همه اسرار ما را او نهاد
چون ترا استاد زین آگه کند
هر چه بینی با تو آن همره کند
گفت ای پیر نکو رأی لطیف
باز ده ما را جوابی تو ظریف
من ندانستم درین ره این چنین
کز کجا گردد ترا این سر یقین
این چه دفتر باشد و این از چه چیز
هست رمز این رموزت ای عزیز
رمز حال خود بگو با ما تو باز
تا ببینم رمز تو بازاز نیاز
گفت ای پرسنده حال من بدان
بگذر و بگذار ما را زین جهان
راز من هرگز کجا داند کسی
راز من استاد داند بی شکی
گر تو خواهی مرد راز و راز دان
رو ز استاد این حقیقت باز دان