عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
خداوندا بپیروزی همه گیتی گشادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای شهریار یار تو بس کردگار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲
خدایا بر جهانم کام و فرمان روان دادی
بمدح و آفرین من زبان خلق بگشادی
ز دشمن کین من جستی ز دولت داد من دادی
بدان کز من نبیند کس بلا و رنج آزادی
بمستی و بهشیاری بخواندن دل مرا دادی
منم فریاد از او آن مرادانم تو فریادی
همم تدبیر و هم رایست هم مردی و هم رادی
همم نامست و هم کامست و هم مستی و استادا
ز بختم هست خشنودی ز دولت هستم آزادی
الا ای دولتت محکم همیشه هم چنین بادی
بمدح و آفرین من زبان خلق بگشادی
ز دشمن کین من جستی ز دولت داد من دادی
بدان کز من نبیند کس بلا و رنج آزادی
بمستی و بهشیاری بخواندن دل مرا دادی
منم فریاد از او آن مرادانم تو فریادی
همم تدبیر و هم رایست هم مردی و هم رادی
همم نامست و هم کامست و هم مستی و استادا
ز بختم هست خشنودی ز دولت هستم آزادی
الا ای دولتت محکم همیشه هم چنین بادی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵
خدایگانا کار جهان شناخته ئی
بتیغ سر ز همه مهتران فراخته ئی
بسا ملک پسرا کو فتاده بوده ز ملک
تو بر سریر بملک اندرش شناخته ئی
موافقان را از ناز دل فروخته ئی
مخالفان را از رنج تن گداخته ئی
ترا خدای بهر نیکوئی نواخته است
چو خلق را بهمه نیکوئی نواخته ئی
ز روزگار همه کار خویش یافته ئی
بتیغ کین بهمه دشمنانت تاخته ئی
بتیغ سر ز همه مهتران فراخته ئی
بسا ملک پسرا کو فتاده بوده ز ملک
تو بر سریر بملک اندرش شناخته ئی
موافقان را از ناز دل فروخته ئی
مخالفان را از رنج تن گداخته ئی
ترا خدای بهر نیکوئی نواخته است
چو خلق را بهمه نیکوئی نواخته ئی
ز روزگار همه کار خویش یافته ئی
بتیغ کین بهمه دشمنانت تاخته ئی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
خداوندا تن خصمان برنج اندر بفرسودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مدح خواجه امام شیخ الاسلام ظهیرالدین بلخی
هر آن کسوت که بر بالای نعمان الزمان زیبد
بر دامن، ز دل باید ره جیب از روان زیبد
قبای روزگارش پروزی در آستین شاید
ردای آفتابش ریشه ی در طیلسان زیبد
هر آن کوی کله زرین که چرخ ازاختران سازد
لباس عمر او را چون، طراز جاودان زیبد
هر آن مرکب که، رام آید، رکاب دولت او را
جوش را کمترین آخور طریق کهکشان زیبد
درست مشرقی باید سر افسار براقش را
درست مغربی بر سر، فسار این و آن زیبد
قضا، طوق هلال از پیش این ایوان فرود آور
که بر رخشش نه از شبدیز ترسد آسمان زیبد
نزیبد مهر و ماه و دور و مرکز کسوت قدرش
و لکن خلعت میمون سلطان جهان زیبد
همای خلعت شاه زمین، چتری گشاد از پر
که شاه دین بزیر ظل اقبالش روان زیبد
ظهیرالدین و محی الشرع مفتی الشرق رکن الحق
که بر گوش خطابش، زلف نعمان الزمان زیبد
محمد نام عیسی دم که در مهدش قضا اورا
فلک تخت شرف شاید، قمر دست بنان زیبد
خداوندی که برق عزمش، آن رخش سبک بال است
که کام کمترینش زان سوی کون و مکان زیبد
چو شهپر کاغذی بسته است کلکش نامه فتوی
کهین پرواز او، از قیروان تا قیروان زیبد
ضمیر او عروس نکته را بی پیرهن بیند
سلیمان را، براق باد پی، بر گستوان زیبد
چو عدلش ناوک اندازی کند، بر ظلم و شیطان وش
شهاب آسمان، پر کرده در چرخ کمان زیبد
ز بیم موج خیز شام غم، بر ساحل مشرق
برای زورق خورشید رایش، بادبان زیبد
خیال او را اگر نقشی نگارد، مثل آنصورت
نه در کلک یقین آید، نه بر لوح گمان زیبد
کسی کز سوز قهرش، چون کمان کردن به پیچاند
نشسته سال و مه، در خاک ماتم چون فسان زیبد
زهی نادر قرینی، کش قضا بنشاند در مسند
که یعنی ملک و شرع اندر کف صاحب قران زیبد
چون پاس ملک و ملت هم، بذات خویش میداری
بر این برهان یقینم شد، که پیغمبر شبان زیبد
از آن دلال شد کلکت، میان خنجر و افسر
که رأی پیر تو، مشاطه کلک جوان زیبد
چو جاهت، در میان استاد ملک و دین برونق شد
بلی، از سهم نظم دور، مرکز در میان زیبد
تو را، سلطان نشان خواندن، زخاقانی سفه باشد
که شاگردان درست را، لقب سلطان نشان زیبد
چو عبهر جمله چشم آمد دل باریک بین تو
از آن، بر مسند این هفت گلشن، دیده بان زیبد
چو بر بام جهان خواهد شدن، فکرم بنظاره
ز اول پایه این آستانش، نردبان زیبد
و شاقان ضمیرم چون، قبای حرف در پوشند
طراز آستی شان، مدحت این آستان زیبد
توئی لُب ارسلان خطه شرع و جهان داند
که این لب ارسلان را خلعت لب ارسلان زیبد
چگویم از قوام الدین، که از خورشید خلعت ده
قبای نورهم، بر ماه و، هم بر اختران زیبد
ز اعقاب تو خوب آمد بطفلی کسب این منصب
که در خردی شکار از پنجه شیر ژیان زیبد
گه صید آمده است این جرّه بازان مکارم را
اگر سازند پروازی، برون از آشیان زیبد
همیشه تا، چو مهدی آستین عزم در مالد
گریبان ظهورش دامن آخر زمان زیبد
تو ای عیسی، بجان بخشی مکارم جاودان بادی
که امثال تو را، چون خضر عمر جاودان زیبد
بر دامن، ز دل باید ره جیب از روان زیبد
قبای روزگارش پروزی در آستین شاید
ردای آفتابش ریشه ی در طیلسان زیبد
هر آن کوی کله زرین که چرخ ازاختران سازد
لباس عمر او را چون، طراز جاودان زیبد
هر آن مرکب که، رام آید، رکاب دولت او را
جوش را کمترین آخور طریق کهکشان زیبد
درست مشرقی باید سر افسار براقش را
درست مغربی بر سر، فسار این و آن زیبد
قضا، طوق هلال از پیش این ایوان فرود آور
که بر رخشش نه از شبدیز ترسد آسمان زیبد
نزیبد مهر و ماه و دور و مرکز کسوت قدرش
و لکن خلعت میمون سلطان جهان زیبد
همای خلعت شاه زمین، چتری گشاد از پر
که شاه دین بزیر ظل اقبالش روان زیبد
ظهیرالدین و محی الشرع مفتی الشرق رکن الحق
که بر گوش خطابش، زلف نعمان الزمان زیبد
محمد نام عیسی دم که در مهدش قضا اورا
فلک تخت شرف شاید، قمر دست بنان زیبد
خداوندی که برق عزمش، آن رخش سبک بال است
که کام کمترینش زان سوی کون و مکان زیبد
چو شهپر کاغذی بسته است کلکش نامه فتوی
کهین پرواز او، از قیروان تا قیروان زیبد
ضمیر او عروس نکته را بی پیرهن بیند
سلیمان را، براق باد پی، بر گستوان زیبد
چو عدلش ناوک اندازی کند، بر ظلم و شیطان وش
شهاب آسمان، پر کرده در چرخ کمان زیبد
ز بیم موج خیز شام غم، بر ساحل مشرق
برای زورق خورشید رایش، بادبان زیبد
خیال او را اگر نقشی نگارد، مثل آنصورت
نه در کلک یقین آید، نه بر لوح گمان زیبد
کسی کز سوز قهرش، چون کمان کردن به پیچاند
نشسته سال و مه، در خاک ماتم چون فسان زیبد
زهی نادر قرینی، کش قضا بنشاند در مسند
که یعنی ملک و شرع اندر کف صاحب قران زیبد
چون پاس ملک و ملت هم، بذات خویش میداری
بر این برهان یقینم شد، که پیغمبر شبان زیبد
از آن دلال شد کلکت، میان خنجر و افسر
که رأی پیر تو، مشاطه کلک جوان زیبد
چو جاهت، در میان استاد ملک و دین برونق شد
بلی، از سهم نظم دور، مرکز در میان زیبد
تو را، سلطان نشان خواندن، زخاقانی سفه باشد
که شاگردان درست را، لقب سلطان نشان زیبد
چو عبهر جمله چشم آمد دل باریک بین تو
از آن، بر مسند این هفت گلشن، دیده بان زیبد
چو بر بام جهان خواهد شدن، فکرم بنظاره
ز اول پایه این آستانش، نردبان زیبد
و شاقان ضمیرم چون، قبای حرف در پوشند
طراز آستی شان، مدحت این آستان زیبد
توئی لُب ارسلان خطه شرع و جهان داند
که این لب ارسلان را خلعت لب ارسلان زیبد
چگویم از قوام الدین، که از خورشید خلعت ده
قبای نورهم، بر ماه و، هم بر اختران زیبد
ز اعقاب تو خوب آمد بطفلی کسب این منصب
که در خردی شکار از پنجه شیر ژیان زیبد
گه صید آمده است این جرّه بازان مکارم را
اگر سازند پروازی، برون از آشیان زیبد
همیشه تا، چو مهدی آستین عزم در مالد
گریبان ظهورش دامن آخر زمان زیبد
تو ای عیسی، بجان بخشی مکارم جاودان بادی
که امثال تو را، چون خضر عمر جاودان زیبد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع نخست
ای عید ملک و ملت عیدت خجسته باد
عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد
بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
شهباز همت تو چو طعمه طلب کند
از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
در عشق مجلس تو که طاقت عهودها
ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
گر مطلب سخن نه بمدحت زند نوا
در زخمه نخستین، رودش، گسسته باد
در بزمت ارنه حلقه بگوشی بود چودف
این چنک گوژ پشت بهم درشکسته باد
هر سر که چون کمان زتو برتافت روی لطف
مغزش بنوک ناوک قهر تو خسته باد
بر دیده ی که دشمن باغ جمال توست
راه نظر چو دیده ی نرگس به بسته باد
کم بودهای عقل. بجاسوسی دلت
در جیب و آستین عدم باز خسته باد
تا باغ ملک را ز تو نو باوه ها رسد
شاخ قضا ز بیخ رضای تو رسته باد
شام ار ز حشمت تو برخ درکشد سپر
شمشیر آفتاب از او باز جسته باد
وان ارغنون که چرخ باو رقص میکند
بر دست او بتار مهین، راه بسته باد
در عالم حقیقت رخسار توست عید
این عید برسخا و سخن، فر خجسته باد
در هر دلی که خصمی تو سر کند چوجوز
رسوا شده ز روزن دیده چو پسته باد
عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد
بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
شهباز همت تو چو طعمه طلب کند
از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
در عشق مجلس تو که طاقت عهودها
ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
گر مطلب سخن نه بمدحت زند نوا
در زخمه نخستین، رودش، گسسته باد
در بزمت ارنه حلقه بگوشی بود چودف
این چنک گوژ پشت بهم درشکسته باد
هر سر که چون کمان زتو برتافت روی لطف
مغزش بنوک ناوک قهر تو خسته باد
بر دیده ی که دشمن باغ جمال توست
راه نظر چو دیده ی نرگس به بسته باد
کم بودهای عقل. بجاسوسی دلت
در جیب و آستین عدم باز خسته باد
تا باغ ملک را ز تو نو باوه ها رسد
شاخ قضا ز بیخ رضای تو رسته باد
شام ار ز حشمت تو برخ درکشد سپر
شمشیر آفتاب از او باز جسته باد
وان ارغنون که چرخ باو رقص میکند
بر دست او بتار مهین، راه بسته باد
در عالم حقیقت رخسار توست عید
این عید برسخا و سخن، فر خجسته باد
در هر دلی که خصمی تو سر کند چوجوز
رسوا شده ز روزن دیده چو پسته باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - مدح ارسلان بن طغرل
چیست از احسان که خورشید کرم با من نکرد
هرچه از احسان تو نامش دانی او، احسن نکرد
از نشیب چاه آزم بر سپهر ماه برد
رستم توران گشای این لطف، با بیژن نکرد
آفرین باد، آفرین، بر خسرو مغرب که خصم
ز آهن تیغش وطن جز در دل آهن نکرد
با زبان ناطق من کرد لطفی کافتاب
در بهاران، با زبان ابکم سوسن نکرد
ناصحم را هیچ دردی بود، کاو، مرهم نساخت
حاسدم را هیچ سوری بود، کان شیون نکرد
رایض انعام او بنشست با زین دو تنگ
از مراد من بزین در، ابلق تو سن نکرد
رنگریز لطف او، نغنوده با اشعار من
مذهب این طارم پر، شمع بی روزن نکرد
خود کم من گیر، کس دانی که ز انبای هنر
گوش در نعتت مقر، امن مستوطن نکرد
هیچ، اختر دید با بزم خودش، گردون نساخت
هیچ، گوهر دید با ذیل خودش، معدن نکرد
هیچ، سنگی دید اصلی زاده، تا چون آفتاب
روی از پیرایه تنویر پیراهن نکرد
هیچکس را دوست خواندی تا بفرط عاطفت
دوستان راازحسد، خوش خوش براودشمن نکرد
ابکم جودش لسن شد پس چرا گوید اثیر
من که در فطرت لسن بودم وی ام السن نکرد
تا گمان ناید تو را کاین لطف ها در حق من
بهر تحصیل رضای ایزد ذوالمن نکرد
چشم دل بگشای و لطف ایزدی بر وی به بین
تا بدانی کانچه کرد از مردمی با من نکرد
هرچه از احسان تو نامش دانی او، احسن نکرد
از نشیب چاه آزم بر سپهر ماه برد
رستم توران گشای این لطف، با بیژن نکرد
آفرین باد، آفرین، بر خسرو مغرب که خصم
ز آهن تیغش وطن جز در دل آهن نکرد
با زبان ناطق من کرد لطفی کافتاب
در بهاران، با زبان ابکم سوسن نکرد
ناصحم را هیچ دردی بود، کاو، مرهم نساخت
حاسدم را هیچ سوری بود، کان شیون نکرد
رایض انعام او بنشست با زین دو تنگ
از مراد من بزین در، ابلق تو سن نکرد
رنگریز لطف او، نغنوده با اشعار من
مذهب این طارم پر، شمع بی روزن نکرد
خود کم من گیر، کس دانی که ز انبای هنر
گوش در نعتت مقر، امن مستوطن نکرد
هیچ، اختر دید با بزم خودش، گردون نساخت
هیچ، گوهر دید با ذیل خودش، معدن نکرد
هیچ، سنگی دید اصلی زاده، تا چون آفتاب
روی از پیرایه تنویر پیراهن نکرد
هیچکس را دوست خواندی تا بفرط عاطفت
دوستان راازحسد، خوش خوش براودشمن نکرد
ابکم جودش لسن شد پس چرا گوید اثیر
من که در فطرت لسن بودم وی ام السن نکرد
تا گمان ناید تو را کاین لطف ها در حق من
بهر تحصیل رضای ایزد ذوالمن نکرد
چشم دل بگشای و لطف ایزدی بر وی به بین
تا بدانی کانچه کرد از مردمی با من نکرد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مقام عشق فرماید
عشق برآورد گرد، از سر مردان مرد
گر تو، بسر زنده ی از سر این راه، گرد
فرد شو از هر دو کون تا بقبولی رسی
طالب مشرک مباش در ره مطلوب فرد
و الله، کافسار حکم بر سر دوران کنی
بر در او گر تو را، عشق بود پایمرد
صدق تو، گو، تا ز عجز با تو بشویند دست
نار، ز تولید حرق، آب ز تاثیر برد
مهربتت آرزوست، جان کن و ره رواز آنک
موده این موزه کیست چاره رو رهنورد
پیرهن روح تو جز عمل خیر نیست
چونکه بیفشاند جسم جامه جسم از نورد
روز قضا چون روی مفلس نا محترم
زین عمل ارکانت را چرخ چو معزول گرد
صبح قیامت دمید خیز و بیاور چو صبح
یک دم و صد آه کرم، یک لب و صد باد سرد
چهره چو زرنیخ داراشک چو شنگرف وپس
نقش گذاری نمای بر فلک لاجورد
گر همه دستی بگیر بوسه این جام درد
ور همه پائی بساز توشه این راه درد
عالم کشف و بسیط این همه قدس است و نور
بنده لونی و لام آن همه موم است و، ارد
گرد هوای نبرد بر رخ مردان نکوست
زلف عروسان طبع خوش نبود زیر گرد
از دل پر خون طلب جاه حقیقی چو لعل
بر در صورت ملاف همچو زر از روی زرد
نقش به افتاد خود، میطلبی پیشه کن
بارکشی چون بساط زخم پذیری چونرد
کاب تواضع نمای عربده شعله را
رخت بدوزخ برد در صف تنگ نبرد
جز دم تقطیع نیست نطق نهنک هوا
زین دو طرف هر چه دید هر دو بیکدم بخورد
بلبلی از سر بنه زانکه سوی باغ قدس
دام تو گفت است گفت بال تو گرداست گرد
نام طلب کن اثیر تا که بمانی چو روح
وین سخن از نام او بشنود و عکس وطرد
گر تو، بسر زنده ی از سر این راه، گرد
فرد شو از هر دو کون تا بقبولی رسی
طالب مشرک مباش در ره مطلوب فرد
و الله، کافسار حکم بر سر دوران کنی
بر در او گر تو را، عشق بود پایمرد
صدق تو، گو، تا ز عجز با تو بشویند دست
نار، ز تولید حرق، آب ز تاثیر برد
مهربتت آرزوست، جان کن و ره رواز آنک
موده این موزه کیست چاره رو رهنورد
پیرهن روح تو جز عمل خیر نیست
چونکه بیفشاند جسم جامه جسم از نورد
روز قضا چون روی مفلس نا محترم
زین عمل ارکانت را چرخ چو معزول گرد
صبح قیامت دمید خیز و بیاور چو صبح
یک دم و صد آه کرم، یک لب و صد باد سرد
چهره چو زرنیخ داراشک چو شنگرف وپس
نقش گذاری نمای بر فلک لاجورد
گر همه دستی بگیر بوسه این جام درد
ور همه پائی بساز توشه این راه درد
عالم کشف و بسیط این همه قدس است و نور
بنده لونی و لام آن همه موم است و، ارد
گرد هوای نبرد بر رخ مردان نکوست
زلف عروسان طبع خوش نبود زیر گرد
از دل پر خون طلب جاه حقیقی چو لعل
بر در صورت ملاف همچو زر از روی زرد
نقش به افتاد خود، میطلبی پیشه کن
بارکشی چون بساط زخم پذیری چونرد
کاب تواضع نمای عربده شعله را
رخت بدوزخ برد در صف تنگ نبرد
جز دم تقطیع نیست نطق نهنک هوا
زین دو طرف هر چه دید هر دو بیکدم بخورد
بلبلی از سر بنه زانکه سوی باغ قدس
دام تو گفت است گفت بال تو گرداست گرد
نام طلب کن اثیر تا که بمانی چو روح
وین سخن از نام او بشنود و عکس وطرد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - مدح اتابک علاءالدین محمد
پای دار، ای کوی گردون زخم چوگان در رسید
هم نبردان را خبر کن، مرد میدان در رسید
عشق را گو، دیده مفرش دار، چون دلبر نشست
جسم را گو، دست درکش گیر، چون جان در رسید
منبر اسلام را، چون گل مرصع شد کمر
زانکه بحری با جهانی دُرّ و مرجان در رسید
شب رو معنی برست از، پیک ماه شب چراغ
چون شعاع شمع خورشید درخشان در رسید
در خط رمز خدائی، نقطه موهوم بود
فضل های ذوالجلالی بین، که برهان در رسید
دوش اگر چون شمع گریان بود عقل دل شده
بامدادان دلبرش، چون صبح خندان در رسید
خشک سال فاقه را گو، پیش کن دست سئوال
کز ربیع جود، نعمت های الوان در رسید
بشکن ای صراف، آنگه کفه میزان خویش
زانکه نقاد بصیر از آل او زان در رسید
مجلس عالی علاء الدین محمد کز شرف
رخش اقبالش بدین میدان و ایوان در رسید
صحن این میدان، ز بهر پای بوس منبرش
یکقدم بگذارد در ساعت بکیوان در رسید
بر مثال نامه طی کردند فرش کافری
چونکه توفیقش ز لشکرگاه ایمان در رسید
بی عیار رأی تو دان این دُرست آفتاب
قلب گردد چون بدارالضرب میزان در رسید
ار، ز ابری شکل سفره رشته در گردن ببرد
چون رخش ............ ایام را خوان در رسید
دامن مشرق بسی کوشید تا هنگام صبح
در کله داری باین کوی گرییان در رسید
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
شاعران را صد هزاران نزل و احسان در رسید
بر در قدرت، فلک میگفت، صدرا راه هست
کاین مرقع پوش سیاح لت انبان در رسید
گر دراندازی ردا چون مصطفی شرط است زانک
جانفشانی مر مدیحت را چو حسّان در رسید
در عراق آن جرّه باز نطق را بگشای بال
کز گریز وحشت آباد خراسان در رسید
این زمان با وی همی گوید زبان عقل بین
کان ثنا گوی سخنور از سخندان در رسید
گر تماشای در فردوس اعلی بایدت
پای از این دوزخ برون نه زانکه رضوان در رسید
تا که شعر آسان نماید از رهِ گشت عطا
هم معانی گشت جمع و هم به اوزان در رسید
شاعران را جمع گردان در جناب خویش از آنک
نوبت مشتی گران طبع پریشان در رسید
دست اعلی بر علی برکش همایون تخت را
هفت پایه دیگر از گردون گردان در رسید
هم نبردان را خبر کن، مرد میدان در رسید
عشق را گو، دیده مفرش دار، چون دلبر نشست
جسم را گو، دست درکش گیر، چون جان در رسید
منبر اسلام را، چون گل مرصع شد کمر
زانکه بحری با جهانی دُرّ و مرجان در رسید
شب رو معنی برست از، پیک ماه شب چراغ
چون شعاع شمع خورشید درخشان در رسید
در خط رمز خدائی، نقطه موهوم بود
فضل های ذوالجلالی بین، که برهان در رسید
دوش اگر چون شمع گریان بود عقل دل شده
بامدادان دلبرش، چون صبح خندان در رسید
خشک سال فاقه را گو، پیش کن دست سئوال
کز ربیع جود، نعمت های الوان در رسید
بشکن ای صراف، آنگه کفه میزان خویش
زانکه نقاد بصیر از آل او زان در رسید
مجلس عالی علاء الدین محمد کز شرف
رخش اقبالش بدین میدان و ایوان در رسید
صحن این میدان، ز بهر پای بوس منبرش
یکقدم بگذارد در ساعت بکیوان در رسید
بر مثال نامه طی کردند فرش کافری
چونکه توفیقش ز لشکرگاه ایمان در رسید
بی عیار رأی تو دان این دُرست آفتاب
قلب گردد چون بدارالضرب میزان در رسید
ار، ز ابری شکل سفره رشته در گردن ببرد
چون رخش ............ ایام را خوان در رسید
دامن مشرق بسی کوشید تا هنگام صبح
در کله داری باین کوی گرییان در رسید
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
شاعران را صد هزاران نزل و احسان در رسید
بر در قدرت، فلک میگفت، صدرا راه هست
کاین مرقع پوش سیاح لت انبان در رسید
گر دراندازی ردا چون مصطفی شرط است زانک
جانفشانی مر مدیحت را چو حسّان در رسید
در عراق آن جرّه باز نطق را بگشای بال
کز گریز وحشت آباد خراسان در رسید
این زمان با وی همی گوید زبان عقل بین
کان ثنا گوی سخنور از سخندان در رسید
گر تماشای در فردوس اعلی بایدت
پای از این دوزخ برون نه زانکه رضوان در رسید
تا که شعر آسان نماید از رهِ گشت عطا
هم معانی گشت جمع و هم به اوزان در رسید
شاعران را جمع گردان در جناب خویش از آنک
نوبت مشتی گران طبع پریشان در رسید
دست اعلی بر علی برکش همایون تخت را
هفت پایه دیگر از گردون گردان در رسید