عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
المقالة التاسعة و العشرون
سالک آمد پیش آدم خون فشان
تاازان دم یابد از آدم نشان
گفت ای بنیاد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذریات تو
تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی
اصل کرمنا بنی آدم توئی
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
مرکز دنیا و دین مطلق توئی
نقطهٔ عالم صفی حق توئی
هم توئی بر صورت اصل آمده
صورتی از صورتش فصل آمده
هم خمیر دست حق دایم تراست
جان بحق بیواسطه قایم تراست
هم دلت را اصبعین قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون توداد نقطهٔ مردم دهی
هشت جنت را بیک گندم دهی
طفل ره بودی که در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
باز چون در راه دین بالغ شدی
از دوعالم تا ابد فارغ شدی
گرملک بسیار عالم دیده بود
کس بنامی زان همه نرسیده بود
جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست
وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست
چون تو استاد ملایک آمدی
جمله مملوک و تو مالک آمدی
از مسمی ابجدی در حد من
در من آموز ای اب هم جد من
چند سوزم جان پرسوزم ببین
روز من شب شد شب و روزم ببین
آدم معصوم گفت ای مرد راه
می بباید شد ترا تا پیشگاه
پیشگاه دولت دین مصطفاست
پیش او شو تا شود این کار راست
گرچه میدانم دوای این طلب
نیست با او این دوا کردن ادب
درحضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه
زانکه فردا انبیا و اولیاش
جمله ره جویند در زیر لواش
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
دولت دنیا و دین درگاه اوست
انبیا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب
مرجع اهل یقین آنجا طلب
پیش گیر اکنون ره و عالم ببین
نوح بر راهست او را هم ببین
سالک آمد پیش پیر سرفراز
در میانآورد با او نقد راز
پیر گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخریده ذل
جسته ازتخت خداوندی کنار
بندگی را کرده در دل اختیار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدسی هم پیراهنش
خواست کان بیرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگی مطلوب بود
لاجرم در بندگی محبوب بود
بندگی راترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک
تاازان دم یابد از آدم نشان
گفت ای بنیاد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذریات تو
تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی
اصل کرمنا بنی آدم توئی
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
مرکز دنیا و دین مطلق توئی
نقطهٔ عالم صفی حق توئی
هم توئی بر صورت اصل آمده
صورتی از صورتش فصل آمده
هم خمیر دست حق دایم تراست
جان بحق بیواسطه قایم تراست
هم دلت را اصبعین قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون توداد نقطهٔ مردم دهی
هشت جنت را بیک گندم دهی
طفل ره بودی که در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
باز چون در راه دین بالغ شدی
از دوعالم تا ابد فارغ شدی
گرملک بسیار عالم دیده بود
کس بنامی زان همه نرسیده بود
جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست
وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست
چون تو استاد ملایک آمدی
جمله مملوک و تو مالک آمدی
از مسمی ابجدی در حد من
در من آموز ای اب هم جد من
چند سوزم جان پرسوزم ببین
روز من شب شد شب و روزم ببین
آدم معصوم گفت ای مرد راه
می بباید شد ترا تا پیشگاه
پیشگاه دولت دین مصطفاست
پیش او شو تا شود این کار راست
گرچه میدانم دوای این طلب
نیست با او این دوا کردن ادب
درحضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه
زانکه فردا انبیا و اولیاش
جمله ره جویند در زیر لواش
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
دولت دنیا و دین درگاه اوست
انبیا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب
مرجع اهل یقین آنجا طلب
پیش گیر اکنون ره و عالم ببین
نوح بر راهست او را هم ببین
سالک آمد پیش پیر سرفراز
در میانآورد با او نقد راز
پیر گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخریده ذل
جسته ازتخت خداوندی کنار
بندگی را کرده در دل اختیار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدسی هم پیراهنش
خواست کان بیرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگی مطلوب بود
لاجرم در بندگی محبوب بود
بندگی راترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
المقالة السادتة و الثلثون
سالکی کاسرار قدسش دایه بود
پیش حس آمد که اول پایه بود
گفت ای جاسوس ظاهر نام تو
سوی باطن دایما آرام تو
پنج نوبت در همه عالم تراست
شش جهت در زیر فرمان هم تراست
از قدم تا فرق ذات تو منیست
از منی بیرون ذاتت ایمنیست
هر کجا هستیست آنجا ذات تست
نیستی بالای محسوسات تست
چون نمیآمد منی در قرب راست
لاجرم در تو منی از بُعد خاست
چون ترا بعد فراوان پیش بود
تشنگی تو زجمله بیش بود
دایهٔ عقلی و عقل پیر کار
هست از پستان تو یک شیر خوار
دایما در نقل میبینم ترا
در نثار عقل میبینم ترا
تا تو در ظاهر نگردی کار ساز
عقل در باطن نگردد اهل راز
چون زحکمت عقل صاحب راز گشت
پیش درگاه تو باید بازگشت
تا مرا از راز آگاهی دهی
در گدائی خلعت شاهی دهی
حس که بشنود این سخن افسرده شد
شمع پنج ادراکش از غم مرده شد
گفت چون عین منی ذات منست
شرک و بدعت از اضافات منست
کی شراب صرف توحیدم رسد
گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد
صد هزاران شاخم از هر سوی من
چون شوم یک قبله و یک روی من
کی بود از کثرتم بگسستگی
تا بگردن در عدد پیوستگی
ذرهٔ آگاهی معنیم نیست
جز حیات ظاهر و دنیام نیست
آنکه او را زندگی در ظاهرست
گر ز باطن بوی یابد نادرست
چون مرا از سر معنی نیست بوی
کردهام بر صورت اعداد خوی
چون مرا از مشک معنی بوی نیست
حس مشرک لایق این کوی نیست
حس ناقص چون دهد کس را کمال
گر گزیرت نیست زوبازی خیال
سالک آمد پیش پیر بحر و بر
حال خود راداد شرحی معتبر
پیر گفتش حس منی اندر منی است
راه او بر وادی ناایمنی است
عالمی پر تفرقهست از پیش و پس
ندهد او یک ذره جمعیت بکس
بازکن خوی ای پسر از تفرقه
تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه
دولت جاوید جمعیت شناس
هرچه بشناسی بدین نیت شناس
تامنی تو زبون میداردت
باد ریشت سرنگون میداردت
تا که از پندار آئی مست خواب
خاک میبس باد ریشت را جواب
پیش حس آمد که اول پایه بود
گفت ای جاسوس ظاهر نام تو
سوی باطن دایما آرام تو
پنج نوبت در همه عالم تراست
شش جهت در زیر فرمان هم تراست
از قدم تا فرق ذات تو منیست
از منی بیرون ذاتت ایمنیست
هر کجا هستیست آنجا ذات تست
نیستی بالای محسوسات تست
چون نمیآمد منی در قرب راست
لاجرم در تو منی از بُعد خاست
چون ترا بعد فراوان پیش بود
تشنگی تو زجمله بیش بود
دایهٔ عقلی و عقل پیر کار
هست از پستان تو یک شیر خوار
دایما در نقل میبینم ترا
در نثار عقل میبینم ترا
تا تو در ظاهر نگردی کار ساز
عقل در باطن نگردد اهل راز
چون زحکمت عقل صاحب راز گشت
پیش درگاه تو باید بازگشت
تا مرا از راز آگاهی دهی
در گدائی خلعت شاهی دهی
حس که بشنود این سخن افسرده شد
شمع پنج ادراکش از غم مرده شد
گفت چون عین منی ذات منست
شرک و بدعت از اضافات منست
کی شراب صرف توحیدم رسد
گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد
صد هزاران شاخم از هر سوی من
چون شوم یک قبله و یک روی من
کی بود از کثرتم بگسستگی
تا بگردن در عدد پیوستگی
ذرهٔ آگاهی معنیم نیست
جز حیات ظاهر و دنیام نیست
آنکه او را زندگی در ظاهرست
گر ز باطن بوی یابد نادرست
چون مرا از سر معنی نیست بوی
کردهام بر صورت اعداد خوی
چون مرا از مشک معنی بوی نیست
حس مشرک لایق این کوی نیست
حس ناقص چون دهد کس را کمال
گر گزیرت نیست زوبازی خیال
سالک آمد پیش پیر بحر و بر
حال خود راداد شرحی معتبر
پیر گفتش حس منی اندر منی است
راه او بر وادی ناایمنی است
عالمی پر تفرقهست از پیش و پس
ندهد او یک ذره جمعیت بکس
بازکن خوی ای پسر از تفرقه
تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه
دولت جاوید جمعیت شناس
هرچه بشناسی بدین نیت شناس
تامنی تو زبون میداردت
باد ریشت سرنگون میداردت
تا که از پندار آئی مست خواب
خاک میبس باد ریشت را جواب
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
خسروی میرفت در صحرا و شخ
با سپاهی در عدد مور و ملخ
جملهٔ صحرا غبار و گرد بود
بانگ پیل و کوس و بردا برد بود
بود بر ره شاه را ویرانهٔ
خفته بر دیوار آن دیوانهٔ
شاه چون پیش آمدش او برنخاست
همچنان میبود کرده پای راست
شاه گفتش ای گدای خاک راه
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
شاه میبینی و لشکر پیش و پس
برنخیزد چون منی را چون تو کس
پیش شه دیوانهٔ آزادوش
همچنان خفته زبان بگشاد خوش
گفت آخر از چه دارم حرمتت
یا کجا در چشمم آید نعمتت
گر بقارونی برون خواهی شدن
همچو قارون سرنگون خواهی شدن
ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه
همچو او گردی بیک پشه تباه
ور نکو روئیست در غایت ترا
کافری باشی ز ترکان ختا
ور ترا علمست و با آن کار نیست
از تو تا ابلیس ره بسیار نیست
ور تو همچون صاحب عادی بزور
سردهد چون عوج یک سنگت بگور
ور بهشت آمد سرایت خشت خشت
همچو شدادت کشند اندر بهشت
ور نداری این همه عیب و بدی
پس چو هم باشیم هر دو در خودی
هر دو از یک آب در خون آمدیم
هر دو از یک راه بیرون آمدیم
هر دو از یک زاد بر پائیم ما
هر دو از یک باد برجائیم ما
هر دو در یک گز زمین افتادهایم
هر دو اندر یک کمین افتادهایم
هر دو از یک مرگ خیره میشویم
هر دو با یک خاک تیره میشویم
در همه نوعی چو باتو همدمم
من چرا برخیزم ازتو چه کمم
با سپاهی در عدد مور و ملخ
جملهٔ صحرا غبار و گرد بود
بانگ پیل و کوس و بردا برد بود
بود بر ره شاه را ویرانهٔ
خفته بر دیوار آن دیوانهٔ
شاه چون پیش آمدش او برنخاست
همچنان میبود کرده پای راست
شاه گفتش ای گدای خاک راه
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
شاه میبینی و لشکر پیش و پس
برنخیزد چون منی را چون تو کس
پیش شه دیوانهٔ آزادوش
همچنان خفته زبان بگشاد خوش
گفت آخر از چه دارم حرمتت
یا کجا در چشمم آید نعمتت
گر بقارونی برون خواهی شدن
همچو قارون سرنگون خواهی شدن
ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه
همچو او گردی بیک پشه تباه
ور نکو روئیست در غایت ترا
کافری باشی ز ترکان ختا
ور ترا علمست و با آن کار نیست
از تو تا ابلیس ره بسیار نیست
ور تو همچون صاحب عادی بزور
سردهد چون عوج یک سنگت بگور
ور بهشت آمد سرایت خشت خشت
همچو شدادت کشند اندر بهشت
ور نداری این همه عیب و بدی
پس چو هم باشیم هر دو در خودی
هر دو از یک آب در خون آمدیم
هر دو از یک راه بیرون آمدیم
هر دو از یک زاد بر پائیم ما
هر دو از یک باد برجائیم ما
هر دو در یک گز زمین افتادهایم
هر دو اندر یک کمین افتادهایم
هر دو از یک مرگ خیره میشویم
هر دو با یک خاک تیره میشویم
در همه نوعی چو باتو همدمم
من چرا برخیزم ازتو چه کمم
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
المقالة السابعة و الثلثون
سالک آتش دل شوریده حال
شد ز خیل حس برون پیش خیال
گفت ای در اصل یک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو یکی و جملهٔ پاک و نجس
میکنی ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده یک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بیک آلت گرفتی در درونش
پارهٔ چون دور بودی از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
چون زمانی و مکانی آمدی
پنج ره در خرده دانی آمدی
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج یار
چون نیارستی بیک ره پنج دید
از زمان ذات تو چندین رنج دید
وی عجب از پنج ادراک قوی
صورتی ماند از زمانه معنوی
چون بوحدت آمدی نزدیک تر
بود راه تو ز حس باریک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا
تا برون آیم ز چندین تفرقه
خرقه بر آتش نهم ازمخرقه
سر بوادی محبت آورم
ره درین غربت بقربت آورم
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
گفت من زین نقد بس دور آمدم
زینچه میجوئی تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب میآید خطاب
کی توانم دید بیداری بخواب
هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار
نیست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فریاد خواه
دیگری را چون دهد در پرده راه
هیچ نگشاید ز من در هیچ حال
من خیالم چند پیمائی خیال
گر طلبکاری ازینجا نقل کن
پای نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پیش پیر مهربان
حال خود با او نهاد اندر میان
پیر گفتش هست دیوان خیال
از حس و از عقل پر خیل مثال
هرکجا صورت جمال آرد پدید
زو مثالی در خیال آرد پدید
قسم حس آمد فراق اما خیال
نقددارد از همه عالم وصال
هرچه خواهد جمله در پیشش بود
وینچنین وصلی هم از خویشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بیند صد فراق
نانهاده یک قدم در وصل خویش
صد فراقش آید از هر سوی پیش
شد ز خیل حس برون پیش خیال
گفت ای در اصل یک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو یکی و جملهٔ پاک و نجس
میکنی ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده یک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بیک آلت گرفتی در درونش
پارهٔ چون دور بودی از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
چون زمانی و مکانی آمدی
پنج ره در خرده دانی آمدی
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج یار
چون نیارستی بیک ره پنج دید
از زمان ذات تو چندین رنج دید
وی عجب از پنج ادراک قوی
صورتی ماند از زمانه معنوی
چون بوحدت آمدی نزدیک تر
بود راه تو ز حس باریک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا
تا برون آیم ز چندین تفرقه
خرقه بر آتش نهم ازمخرقه
سر بوادی محبت آورم
ره درین غربت بقربت آورم
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
گفت من زین نقد بس دور آمدم
زینچه میجوئی تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب میآید خطاب
کی توانم دید بیداری بخواب
هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار
نیست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فریاد خواه
دیگری را چون دهد در پرده راه
هیچ نگشاید ز من در هیچ حال
من خیالم چند پیمائی خیال
گر طلبکاری ازینجا نقل کن
پای نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پیش پیر مهربان
حال خود با او نهاد اندر میان
پیر گفتش هست دیوان خیال
از حس و از عقل پر خیل مثال
هرکجا صورت جمال آرد پدید
زو مثالی در خیال آرد پدید
قسم حس آمد فراق اما خیال
نقددارد از همه عالم وصال
هرچه خواهد جمله در پیشش بود
وینچنین وصلی هم از خویشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بیند صد فراق
نانهاده یک قدم در وصل خویش
صد فراقش آید از هر سوی پیش
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
المقالة الثامنة و الثلثون
سالک بگذشته از خیل خیال
پیش عقل آمد بجسته از عقال
گفت ای دستور حل و عقد ملک
نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک
خرقهٔتکلیف دین بر قد تست
تا بحد نیستی سر حد تست
ذرهٔگر نیستی بگرفتئی
ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی
اقبل و ادبر خطاب تست خاص
گاه در قیدی و گاهی در خلاص
چون شود در نیستی چشم تو باز
اقبلت گرداند از خود پاک باز
چون شوی در عین هستی دیده ور
ادبرت هر دم کند قیدی دگر
هرچه توداری ز نقصان و کمال
حس ترا بخشیده از راه خیال
حس عدد آمد بصورت در عدد
پس خیال آمد عدد اندر احد
تو احد بودی عدد را معنوی
کز زمان و از مکان دوری قوی
پنج مدرک را خیال از پنج بار
کرد ادراک تو یکدم صد هزار
تو همه در یک نفس دانندهٔ
گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ
گر چه حسن افتادت اول اوستاد
زاوستادت کار برتر اوفتاد
حس بمعنی در حقیقت از تو خاست
لیک کارصورتت او کرد راست
چون تو او را زنده کردی در صفت
داد او در صورتت صد معرفت
چون ترا در زنده کردن دست هست
در دلم این مردگی پیوست هست
زندگی بخش و بمقصودم رسان
در عبودیت بمعبودم رسان
عقل گفتش تو نداری عقل هیچ
می نبینی این همه در عقل پیچ
کیش و دین از عقل آمد مختلف
بر دراو چون توان شد معتکف
صد هزاران حجت آرد بی مجاز
عالمی شبهت فرستد پیش باز
در تزلزل دایماً سرگشتهٔ
در تردد طالب سر رشتهٔ
از وجود عقل خاست انکارها
وز نمود عقل بود اقرارها
عقل را گر هیچ بودی اتفاق
چون دلستی پای تا سر اشتیاق
عقل اندر حق شناسی کاملست
لیک کاملتر ازو جان و دلست
گر کمال عشق میباید ترا
جز ز دل این پرده نگشاد ترا
سالک آمد پیش پیر نامور
نامهٔ از کشف برخواندش زبر
پیر گفتش عقل از حق ترجمانست
قاضی عدل زمین و آسمانست
نافذ آمد حکم او در کائنات
هست حکم او کلید مشکلات
بر درخت عقل هر شاخی که هست
آفتاب آنجا نیارد برد دست
هرکه او از عقل لافی میزند
از سر کذب و گزافی میزند
زانکه هر کس را که گردد عقل صاف
در سرش نه کذب ماند نه گزاف
کی تواند گشت مرد از قیل و قال
در مقام عقل خود صاحب کمال
سالها باید که تا یک نیکنام
عقل را بی عقده گرداند تمام
پیش عقل آمد بجسته از عقال
گفت ای دستور حل و عقد ملک
نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک
خرقهٔتکلیف دین بر قد تست
تا بحد نیستی سر حد تست
ذرهٔگر نیستی بگرفتئی
ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی
اقبل و ادبر خطاب تست خاص
گاه در قیدی و گاهی در خلاص
چون شود در نیستی چشم تو باز
اقبلت گرداند از خود پاک باز
چون شوی در عین هستی دیده ور
ادبرت هر دم کند قیدی دگر
هرچه توداری ز نقصان و کمال
حس ترا بخشیده از راه خیال
حس عدد آمد بصورت در عدد
پس خیال آمد عدد اندر احد
تو احد بودی عدد را معنوی
کز زمان و از مکان دوری قوی
پنج مدرک را خیال از پنج بار
کرد ادراک تو یکدم صد هزار
تو همه در یک نفس دانندهٔ
گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ
گر چه حسن افتادت اول اوستاد
زاوستادت کار برتر اوفتاد
حس بمعنی در حقیقت از تو خاست
لیک کارصورتت او کرد راست
چون تو او را زنده کردی در صفت
داد او در صورتت صد معرفت
چون ترا در زنده کردن دست هست
در دلم این مردگی پیوست هست
زندگی بخش و بمقصودم رسان
در عبودیت بمعبودم رسان
عقل گفتش تو نداری عقل هیچ
می نبینی این همه در عقل پیچ
کیش و دین از عقل آمد مختلف
بر دراو چون توان شد معتکف
صد هزاران حجت آرد بی مجاز
عالمی شبهت فرستد پیش باز
در تزلزل دایماً سرگشتهٔ
در تردد طالب سر رشتهٔ
از وجود عقل خاست انکارها
وز نمود عقل بود اقرارها
عقل را گر هیچ بودی اتفاق
چون دلستی پای تا سر اشتیاق
عقل اندر حق شناسی کاملست
لیک کاملتر ازو جان و دلست
گر کمال عشق میباید ترا
جز ز دل این پرده نگشاد ترا
سالک آمد پیش پیر نامور
نامهٔ از کشف برخواندش زبر
پیر گفتش عقل از حق ترجمانست
قاضی عدل زمین و آسمانست
نافذ آمد حکم او در کائنات
هست حکم او کلید مشکلات
بر درخت عقل هر شاخی که هست
آفتاب آنجا نیارد برد دست
هرکه او از عقل لافی میزند
از سر کذب و گزافی میزند
زانکه هر کس را که گردد عقل صاف
در سرش نه کذب ماند نه گزاف
کی تواند گشت مرد از قیل و قال
در مقام عقل خود صاحب کمال
سالها باید که تا یک نیکنام
عقل را بی عقده گرداند تمام
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
المقالة التاسعة و الثلثون
سالک بیدل فغان برداشته
پیش دل شد دل ز جان برداشته
گفت ای حایل میان جسم و جان
عکس اسرار تو ذرات جهان
جملهٔ اسرار هست و نیست راست
تا ابد از ذات تو حاصل تراست
هست آن ذرات جمله معنوی
دایماً پاک از یکی و از دوی
وی عجب آنجا یک و دو نیز هست
نیست تمییز و همه تمییز هست
گر نبودی هست و نیست آیات تو
جزو بودی کل نبودی ذات تو
جمله داری و نداری هیچ چیز
تا چو هر بودت بود نابود نیز
با احد دور از عدد چون شنیدی
همچو جمعه نی خودی نه بیخودی
چون یسار تو یمین آمد همه
هرچه آن را گوئی این آمدهمه
این و آنت نقد آن و این بس است
حجت کلت ایدیه این بس است
در میان اصبعین افتادهٔ
لاجرم غیری و عین افتادهٔ
اصبعینت را یمین سلطان بسست
این دو حجت دایمت برهان بسست
چون چنین قربی مسلم آمدت
کمترین بعدی دو عالم آمدت
قربتی ده این بعید افتاده را
بیدلی در من یزید افتاده را
دل ز بیدل چون شنود اسرار او
همچو دل سرگشته شد در کار او
گفت من عکسیام از خورشید جان
مست جاوید از می جاوید جان
دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست
کی کند ظاهر چو باطن کار راست
قلب از آنم من که میگردم مقیم
تا رسد از نفخ روحم یک نسیم
قلب از آنم من که میگردم مدام
تا رسد از قرب جانم یک سلام
قلب از آنم من که میگردم چو گوی
تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی
دایماً بی باده مست افتادهام
کز چنان باطن بدست افتادهام
باطنی کانرا نهایت روی نیست
اهل ظاهر را ازو یک موی نیست
جان ز باطن میرسد من چون کنم
لاجرم زین غصه خود را خون کنم
یک نفس گر قرب من میبایدت
در میانخون وطن میبایدت
ورنه ترک خون و ترک خاک گیر
پاک گرد و راه جان پاک گیر
سالک آمد پیش پیر هوشیار
حال خود برگفت دل پر اضطرار
پیر گفتش هست دل دریای عشق
موج او پرگوهر سودای عشق
درد عشق آمد دوای هر دلی
حل نشدبی عشق هرگز مشکلی
عشق در دل بین و دل در جان نهان
صد جهان در صد جهان درصد جهان
در کلیدانی چه میباشی همی
این جهانها راتماشا کن دمی
چند اندیشی بدین میدان درای
همچو گوئی گرد و سرگردان درای
مصلحت اندیش نبود مرد عشق
بیقراری خواهد از تو درد عشق
پیش دل شد دل ز جان برداشته
گفت ای حایل میان جسم و جان
عکس اسرار تو ذرات جهان
جملهٔ اسرار هست و نیست راست
تا ابد از ذات تو حاصل تراست
هست آن ذرات جمله معنوی
دایماً پاک از یکی و از دوی
وی عجب آنجا یک و دو نیز هست
نیست تمییز و همه تمییز هست
گر نبودی هست و نیست آیات تو
جزو بودی کل نبودی ذات تو
جمله داری و نداری هیچ چیز
تا چو هر بودت بود نابود نیز
با احد دور از عدد چون شنیدی
همچو جمعه نی خودی نه بیخودی
چون یسار تو یمین آمد همه
هرچه آن را گوئی این آمدهمه
این و آنت نقد آن و این بس است
حجت کلت ایدیه این بس است
در میان اصبعین افتادهٔ
لاجرم غیری و عین افتادهٔ
اصبعینت را یمین سلطان بسست
این دو حجت دایمت برهان بسست
چون چنین قربی مسلم آمدت
کمترین بعدی دو عالم آمدت
قربتی ده این بعید افتاده را
بیدلی در من یزید افتاده را
دل ز بیدل چون شنود اسرار او
همچو دل سرگشته شد در کار او
گفت من عکسیام از خورشید جان
مست جاوید از می جاوید جان
دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست
کی کند ظاهر چو باطن کار راست
قلب از آنم من که میگردم مقیم
تا رسد از نفخ روحم یک نسیم
قلب از آنم من که میگردم مدام
تا رسد از قرب جانم یک سلام
قلب از آنم من که میگردم چو گوی
تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی
دایماً بی باده مست افتادهام
کز چنان باطن بدست افتادهام
باطنی کانرا نهایت روی نیست
اهل ظاهر را ازو یک موی نیست
جان ز باطن میرسد من چون کنم
لاجرم زین غصه خود را خون کنم
یک نفس گر قرب من میبایدت
در میانخون وطن میبایدت
ورنه ترک خون و ترک خاک گیر
پاک گرد و راه جان پاک گیر
سالک آمد پیش پیر هوشیار
حال خود برگفت دل پر اضطرار
پیر گفتش هست دل دریای عشق
موج او پرگوهر سودای عشق
درد عشق آمد دوای هر دلی
حل نشدبی عشق هرگز مشکلی
عشق در دل بین و دل در جان نهان
صد جهان در صد جهان درصد جهان
در کلیدانی چه میباشی همی
این جهانها راتماشا کن دمی
چند اندیشی بدین میدان درای
همچو گوئی گرد و سرگردان درای
مصلحت اندیش نبود مرد عشق
بیقراری خواهد از تو درد عشق
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی پرسید از مجنون مگر
کز سخنها تو چه داری دوستر
گفت من لا دوستر دارم مدام
تاکه جان دارم مرا لامی تمام
گفت تا باشد نعم ای بیخبر
لاتو از بهر چه داری دوستر
گفت وقتی کردم از لیلی سؤال
کای رخت خورشید را داده زوال
دوستم داری چنین گفتا که لا
میکشم بر پشتی آن لا بلا
از زفانش تا که لا بشنودهام
از دل و جان عاشق لابودهام
نیست لایق لاجرم اصلا مرا
یک سخن لا واللّه الالا مرا
عشق را جانی بباید آتشین
دوزخی با آتش او همنشین
تا دل عشاق افروزنده شد
از تف آتش چنین سوزنده شد
آتش از عشقست در سوز آمده
گرم در عشق دلفروز آمده
جملهٔ ذرات پیدا ونهان
نقطهٔ عشقست در هر دوجهان
کز سخنها تو چه داری دوستر
گفت من لا دوستر دارم مدام
تاکه جان دارم مرا لامی تمام
گفت تا باشد نعم ای بیخبر
لاتو از بهر چه داری دوستر
گفت وقتی کردم از لیلی سؤال
کای رخت خورشید را داده زوال
دوستم داری چنین گفتا که لا
میکشم بر پشتی آن لا بلا
از زفانش تا که لا بشنودهام
از دل و جان عاشق لابودهام
نیست لایق لاجرم اصلا مرا
یک سخن لا واللّه الالا مرا
عشق را جانی بباید آتشین
دوزخی با آتش او همنشین
تا دل عشاق افروزنده شد
از تف آتش چنین سوزنده شد
آتش از عشقست در سوز آمده
گرم در عشق دلفروز آمده
جملهٔ ذرات پیدا ونهان
نقطهٔ عشقست در هر دوجهان
عطار نیشابوری : بخش چهلم
المقالة الاربعون
سالک راحت طلب ریحان راه
پیش روح آمد بصد دل روح خواه
گفت ای عکسی ز خورشید جلال
پرتوی از آفتاب لایزال
هرچه در توحید مطلق آمدست
آن همه در تو محقق آمدست
چون برونی تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئی ونه در صفت
چون تو بی ذات و صفت باشی مدام
هم صفت هم ذات جاویدت تمام
بی نشانی پاک و بی نامی تراست
هست بر قد تو غیب الغیب راست
نیست بالای تو مخلوقی دگر
نیست بیرون تو معشوقی دگر
در فروغ آفتاب معرفت
کی چراغی را توان کردن صفت
محو در محوی تو و گم در گمی
وز گمی تست پیدا آدمی
چون همه داری و هستی هیچ تو
چون همه هیچی نداری پیچ تو
نه که از هیچ وهمه پاکی مدام
وی عجب از پاک پاکی بردوام
سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان
صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من
گر سوی هر ذرهٔخواهی شدن
نیست راه از ماه تاماهی شدن
آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ
هست آن در تو تو خود را پردهٔ
آدم اول سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نیافت او ره نیافت
گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس
درنهادت ره نبردی یک نفس
این زمان کاینجا رسیدی مرد باش
غرقهٔ دریای من شو فرد باش
من چو بحری بینهایت آمدم
تا ابد بیحد و غایتآمدم
بر لب بحرم قدم از فرقکن
دل ز جان برگیر و خود را غرق کن
چون در این دریا شوی غرقه تمام
هر زمانی غرق تر میشو مدام
زانکه هرگز تا که میباشی جدای
توازین دریا نه سر بینی نه پای
تا بدین دریای بی پایان دری
ای عجب تا غرقه تر تشنه تری
قطره را پیوسته استسقا بود
زانکه میخواهد که چون دریا بود
قطرهٔ کز بحر بیرون میرود
در چرا و در چه و چون میرود
لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود
تاتو اینجائی چرائی میرود
در فضولی ماجرائی میرود
چون بدریائی رسیدی پاکباز
کی توان جستن ترا از خاک باز
گر همه عالم ببیزی پیش و پس
با سر غربال ناید هیچکس
هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او
آنچه بود او هم دران سوداست او
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
راحت و محنت ازینجا میبرند
دوزخ و جنت ازینجا میبرند
تو در آنساعت که بیرون میروی
درنگر تاآن زمان چون میروی
گر تو زینجا بر سر طاعت شدی
همچنان باشی که آن ساعت شدی
ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ
همچنان باشی که آن دم رفتهٔ
بازگشتت سوی دریاست ای پسر
این چه باشد کار آنجاست ای پسر
قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نیک دریا فارغ است
قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دایماً دریا چنان باشد که هست
نیک و بد در تو پدید آید همه
هم ز تو پاک و پلید آید همه
قطره براندازهٔ دیدار خویش
میکند بر روی دریا کار خویش
هرکجا کانجا نظر زایل بود
قطره را آنجایگه ساحل بود
چون ندارد هیچ این دریا کنار
قطره چون بیند کناریش آشکار
گر کناری بیند آن تصویر اوست
ور خیالی بیند آن تقدیر اوست
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش کم از کاهی بود
گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل
خون او برخویش کی کردی سبیل
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب
بست حربا را ز نادانی خیال
کافتاب از بهر او کرد انتقال
چون رود در عین مغرب آفتاب
در رود از رشک نیلوفر در آب
گوید او چون گشت خورشیدم نهان
من چه خواهم کرد بی رویش جهان
ای شده هم در جوال خویشتن
میپرستی هم خیال خویشتن
کار بیرونست از تصویر تو
چند جنبانم بگو زنجیر تو
پشهٔ تو میکنی بر پیل جای
تا بدست خویشش اندازی بپای
صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف
ذرهٔ تو میشوی از جا بجای
تا نهی خورشید را در زیر پای
قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش
تا کنی دریای اعظم جمله نوش
این سخنها روح چون تقریر کرد
زاد ره سالک ازو تدبیر کرد
سر بقعر بحر بیپایانش داد
مرد جانش دیده رو در جانش داد
سالک القصه چو در دریای جان
غوطه خورد و گشت ناپروای جان
جانش چندان کز پس و از پیش دید
هردوعالم ظل ذات خویش دید
هر طلب هر جد و هر جهدی که بود
هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود
آن همه سرگشتگی هر دمش
وان همه فریاد و آه و ماتمش
نه زتن دید او که از جان دید او
نی ندید از جان و جانان دید او
در تحیر ماند شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست
گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت
آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت
گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست
خود بلی گفتی و بشنودی الست
چون تو بودی هر دو کون معتبر
از چه گردانیدیم چندین بسر
گفت تا قدرم بدانی اندکی
زانکه چون گنجی بدست آرد یکی
گردهد آن گنج دستش رایگان
ذرهٔ هرگز نداند قدر آن
قدر آن داند اگر گنجی بود
کان بدست آوردنش رنجی بود
پیش روح آمد بصد دل روح خواه
گفت ای عکسی ز خورشید جلال
پرتوی از آفتاب لایزال
هرچه در توحید مطلق آمدست
آن همه در تو محقق آمدست
چون برونی تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئی ونه در صفت
چون تو بی ذات و صفت باشی مدام
هم صفت هم ذات جاویدت تمام
بی نشانی پاک و بی نامی تراست
هست بر قد تو غیب الغیب راست
نیست بالای تو مخلوقی دگر
نیست بیرون تو معشوقی دگر
در فروغ آفتاب معرفت
کی چراغی را توان کردن صفت
محو در محوی تو و گم در گمی
وز گمی تست پیدا آدمی
چون همه داری و هستی هیچ تو
چون همه هیچی نداری پیچ تو
نه که از هیچ وهمه پاکی مدام
وی عجب از پاک پاکی بردوام
سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان
صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من
گر سوی هر ذرهٔخواهی شدن
نیست راه از ماه تاماهی شدن
آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ
هست آن در تو تو خود را پردهٔ
آدم اول سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نیافت او ره نیافت
گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس
درنهادت ره نبردی یک نفس
این زمان کاینجا رسیدی مرد باش
غرقهٔ دریای من شو فرد باش
من چو بحری بینهایت آمدم
تا ابد بیحد و غایتآمدم
بر لب بحرم قدم از فرقکن
دل ز جان برگیر و خود را غرق کن
چون در این دریا شوی غرقه تمام
هر زمانی غرق تر میشو مدام
زانکه هرگز تا که میباشی جدای
توازین دریا نه سر بینی نه پای
تا بدین دریای بی پایان دری
ای عجب تا غرقه تر تشنه تری
قطره را پیوسته استسقا بود
زانکه میخواهد که چون دریا بود
قطرهٔ کز بحر بیرون میرود
در چرا و در چه و چون میرود
لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود
تاتو اینجائی چرائی میرود
در فضولی ماجرائی میرود
چون بدریائی رسیدی پاکباز
کی توان جستن ترا از خاک باز
گر همه عالم ببیزی پیش و پس
با سر غربال ناید هیچکس
هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او
آنچه بود او هم دران سوداست او
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
راحت و محنت ازینجا میبرند
دوزخ و جنت ازینجا میبرند
تو در آنساعت که بیرون میروی
درنگر تاآن زمان چون میروی
گر تو زینجا بر سر طاعت شدی
همچنان باشی که آن ساعت شدی
ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ
همچنان باشی که آن دم رفتهٔ
بازگشتت سوی دریاست ای پسر
این چه باشد کار آنجاست ای پسر
قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نیک دریا فارغ است
قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دایماً دریا چنان باشد که هست
نیک و بد در تو پدید آید همه
هم ز تو پاک و پلید آید همه
قطره براندازهٔ دیدار خویش
میکند بر روی دریا کار خویش
هرکجا کانجا نظر زایل بود
قطره را آنجایگه ساحل بود
چون ندارد هیچ این دریا کنار
قطره چون بیند کناریش آشکار
گر کناری بیند آن تصویر اوست
ور خیالی بیند آن تقدیر اوست
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش کم از کاهی بود
گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل
خون او برخویش کی کردی سبیل
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب
بست حربا را ز نادانی خیال
کافتاب از بهر او کرد انتقال
چون رود در عین مغرب آفتاب
در رود از رشک نیلوفر در آب
گوید او چون گشت خورشیدم نهان
من چه خواهم کرد بی رویش جهان
ای شده هم در جوال خویشتن
میپرستی هم خیال خویشتن
کار بیرونست از تصویر تو
چند جنبانم بگو زنجیر تو
پشهٔ تو میکنی بر پیل جای
تا بدست خویشش اندازی بپای
صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف
ذرهٔ تو میشوی از جا بجای
تا نهی خورشید را در زیر پای
قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش
تا کنی دریای اعظم جمله نوش
این سخنها روح چون تقریر کرد
زاد ره سالک ازو تدبیر کرد
سر بقعر بحر بیپایانش داد
مرد جانش دیده رو در جانش داد
سالک القصه چو در دریای جان
غوطه خورد و گشت ناپروای جان
جانش چندان کز پس و از پیش دید
هردوعالم ظل ذات خویش دید
هر طلب هر جد و هر جهدی که بود
هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود
آن همه سرگشتگی هر دمش
وان همه فریاد و آه و ماتمش
نه زتن دید او که از جان دید او
نی ندید از جان و جانان دید او
در تحیر ماند شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست
گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت
آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت
گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست
خود بلی گفتی و بشنودی الست
چون تو بودی هر دو کون معتبر
از چه گردانیدیم چندین بسر
گفت تا قدرم بدانی اندکی
زانکه چون گنجی بدست آرد یکی
گردهد آن گنج دستش رایگان
ذرهٔ هرگز نداند قدر آن
قدر آن داند اگر گنجی بود
کان بدست آوردنش رنجی بود
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
با پسر میگفت یک روزی عمر
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیدهام
زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بودهام
در حقیقت طالب خود بودهام
از طلب یک دم فرو ننشستهام
روز تا شب خویش را میجستهام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بودهام
نور بخش هفت گلشن بودهام
پس چرا بیرون سفر میکردهام
سوی این و آن نظر میکردهام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیدهام
زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بودهام
در حقیقت طالب خود بودهام
از طلب یک دم فرو ننشستهام
روز تا شب خویش را میجستهام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بودهام
نور بخش هفت گلشن بودهام
پس چرا بیرون سفر میکردهام
سوی این و آن نظر میکردهام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
حق تعالی عرش را چون بر فراخت
صد جهان پر فرشته سر فراخت
حق بدیشان گفت بردارید عرش
زانکه این را بر نتابد اهل فرش
صد هزاران باره بیش اند از شمار
در روید از قوت و شوکت بکار
جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز
چون مضاعف کرد اعداد همه
عین عجز افتاد میعاد همه
عرش را چندان ملک می بر نتافت
گفتئی موری فلک می بر نتافت
هشت قدسی را ز حق فرمان رسید
در ربودند ای عجب عرش مجید
عرش را بر دوش خود برداشتند
سرازان تعظیم می افراشتند
کای عجب عرشی که چندانی ملک
پر بیفکندند از وی یک بیک
ما بتنهائی خود برداشتیم
خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم
اندکی عجبی پدید آمد مگر
تا رسید امر از خدای دادگر
کای ملایک بنگردید از جای خویش
تا چه میبینید زیر پای خویش
آن ملایک چون نگه کردند زیر
آمدند از جان خود از خوف سیر
زیر پای خود هوا دیدند و بس
در هوا چون پای دارد هیچکس
حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب
کای ز عجب خود خطا کرده صواب
عرش اعظم گر شما برداشتید
حامل آن خویش را پنداشتید
کیست بردارندهٔ بار شما
بنگرید ای پر خلل کار شما
چون ملایک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بیرون شد زسر
هرکه پندارد که جان بیقرار
بر تواند داشت سر کردگار
یا چنان انوار را حامل شود
یا چنان اسرار را قابل شود
آن ازو عجبی و پنداری بود
وین چنین در راه بسیاری بود
آن امانت سر او هم میکشد
قشر عالم مغز عالم میکشد
گر نبودی در میان آن سر پاک
کی کشیدی آن امانت آب و خاک
روستم را را رخش رستم میکشد
تا نه پنداری که مردم میکشد
گر حملناهم نیفتادی ز پیش
حامل آن سر نبودی کس بخویش
چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد
مرد را اینجا زفان ببریده شد
تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن
لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص
تا شوی در پردهٔ توحید خاص
از وجود جان برون باید شدن
محرم جانان کنون باید شدن
حوصله باید اگر آن بایدت
کی بود جانانت گر جان بایدت
عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش
عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست
در فقیری چون زفانه باش راست
سوی عقل و سوی جان منگر بخواست
تو زفانه گر نباشی بی شکی
با ازل بینی ابد گشته یکی
کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب
جمله یک رنگت شود چون آفتاب
چون همه یک رنگت آمد در احد
از همه درویش مانی تا ابد
ور بود در فقر جان یک ذره چیز
حال کادالفقر باشد کفر نیز
فقر چه بود سایه جاوید آمده
در میان قرص خورشید آمده
پس بقرصی گشته قانع تاابد
قرص و قانع محو احد مانده احد
جز احد آنجا اگر چیزی بود
هم احد باشد چو تمییزی بود
زانکه اینجا این همه هم اوست و بس
بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس
آن و این و این و آن اینجا بود
لیکن آنجا اینهمه سودا بود
گر مثالی بایدت کاسان شود
همچو دریا دان که او باران شود
هرچه از قرب احد آید پدید
چون شود نازل عدد آید پدید
هست قرآن در حقیقت یک کلام
بی عدد آمد چو منزل شد تمام
صد هزاران قطره یک عمان بود
چون زعمان بگذرد باران بود
هرچه اسمی یافت آمد در وجود
آن همه یک شبنمست از بحر جود
حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود
عقل باید تا عبودیت کشد
جانت باید تا ربوبیت کشد
عقل با جان کی تواند ساختن
با براقی لاشه نتوان تاختن
دردت اول از تفکر میرسد
آخر الامرت تحیر میرسد
علم باید گر چه مرد اهل آمدست
تابداند کاخرش جهل آمدست
هرکه او یک ذره از عز پی برد
هیچ گردد هیچ هرگز کی برد
عاریت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او
گر بیان نیکو بود در شرع و راه
آن بیان در حق بود برف سیاه
در بیان شرع صاحب حال شو
لیک در حق کور گرد و لال شو
چون شنیدی سر کار اکنون تمام
نیز حاجت نیست دیگر والسلام
سالک از آیات آفاق ای عجب
رفت با آیات انفس روز و شب
گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید
هر دو عالم در درون خویش دید
هر دو عالم عکس جان خویش یافت
وز دو عالم جان خود را بیش یافت
چون بسر جان خود بیننده شد
زندهٔگشت و خدا را بنده شد
بعد ازین اکنون اساس بندگیست
هر نفس صد زندگی در زندگیست
سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر
بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم
گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم
گر بود از پیشگه دستورئی
نیست جانم را ز شرحش دورئی
لیک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت رواست
شرح دادم این سفر باری تمام
تادگر فرمان چه آید والسلام
صد جهان پر فرشته سر فراخت
حق بدیشان گفت بردارید عرش
زانکه این را بر نتابد اهل فرش
صد هزاران باره بیش اند از شمار
در روید از قوت و شوکت بکار
جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز
چون مضاعف کرد اعداد همه
عین عجز افتاد میعاد همه
عرش را چندان ملک می بر نتافت
گفتئی موری فلک می بر نتافت
هشت قدسی را ز حق فرمان رسید
در ربودند ای عجب عرش مجید
عرش را بر دوش خود برداشتند
سرازان تعظیم می افراشتند
کای عجب عرشی که چندانی ملک
پر بیفکندند از وی یک بیک
ما بتنهائی خود برداشتیم
خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم
اندکی عجبی پدید آمد مگر
تا رسید امر از خدای دادگر
کای ملایک بنگردید از جای خویش
تا چه میبینید زیر پای خویش
آن ملایک چون نگه کردند زیر
آمدند از جان خود از خوف سیر
زیر پای خود هوا دیدند و بس
در هوا چون پای دارد هیچکس
حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب
کای ز عجب خود خطا کرده صواب
عرش اعظم گر شما برداشتید
حامل آن خویش را پنداشتید
کیست بردارندهٔ بار شما
بنگرید ای پر خلل کار شما
چون ملایک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بیرون شد زسر
هرکه پندارد که جان بیقرار
بر تواند داشت سر کردگار
یا چنان انوار را حامل شود
یا چنان اسرار را قابل شود
آن ازو عجبی و پنداری بود
وین چنین در راه بسیاری بود
آن امانت سر او هم میکشد
قشر عالم مغز عالم میکشد
گر نبودی در میان آن سر پاک
کی کشیدی آن امانت آب و خاک
روستم را را رخش رستم میکشد
تا نه پنداری که مردم میکشد
گر حملناهم نیفتادی ز پیش
حامل آن سر نبودی کس بخویش
چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد
مرد را اینجا زفان ببریده شد
تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن
لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص
تا شوی در پردهٔ توحید خاص
از وجود جان برون باید شدن
محرم جانان کنون باید شدن
حوصله باید اگر آن بایدت
کی بود جانانت گر جان بایدت
عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش
عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست
در فقیری چون زفانه باش راست
سوی عقل و سوی جان منگر بخواست
تو زفانه گر نباشی بی شکی
با ازل بینی ابد گشته یکی
کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب
جمله یک رنگت شود چون آفتاب
چون همه یک رنگت آمد در احد
از همه درویش مانی تا ابد
ور بود در فقر جان یک ذره چیز
حال کادالفقر باشد کفر نیز
فقر چه بود سایه جاوید آمده
در میان قرص خورشید آمده
پس بقرصی گشته قانع تاابد
قرص و قانع محو احد مانده احد
جز احد آنجا اگر چیزی بود
هم احد باشد چو تمییزی بود
زانکه اینجا این همه هم اوست و بس
بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس
آن و این و این و آن اینجا بود
لیکن آنجا اینهمه سودا بود
گر مثالی بایدت کاسان شود
همچو دریا دان که او باران شود
هرچه از قرب احد آید پدید
چون شود نازل عدد آید پدید
هست قرآن در حقیقت یک کلام
بی عدد آمد چو منزل شد تمام
صد هزاران قطره یک عمان بود
چون زعمان بگذرد باران بود
هرچه اسمی یافت آمد در وجود
آن همه یک شبنمست از بحر جود
حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود
عقل باید تا عبودیت کشد
جانت باید تا ربوبیت کشد
عقل با جان کی تواند ساختن
با براقی لاشه نتوان تاختن
دردت اول از تفکر میرسد
آخر الامرت تحیر میرسد
علم باید گر چه مرد اهل آمدست
تابداند کاخرش جهل آمدست
هرکه او یک ذره از عز پی برد
هیچ گردد هیچ هرگز کی برد
عاریت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او
گر بیان نیکو بود در شرع و راه
آن بیان در حق بود برف سیاه
در بیان شرع صاحب حال شو
لیک در حق کور گرد و لال شو
چون شنیدی سر کار اکنون تمام
نیز حاجت نیست دیگر والسلام
سالک از آیات آفاق ای عجب
رفت با آیات انفس روز و شب
گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید
هر دو عالم در درون خویش دید
هر دو عالم عکس جان خویش یافت
وز دو عالم جان خود را بیش یافت
چون بسر جان خود بیننده شد
زندهٔگشت و خدا را بنده شد
بعد ازین اکنون اساس بندگیست
هر نفس صد زندگی در زندگیست
سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر
بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم
گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم
گر بود از پیشگه دستورئی
نیست جانم را ز شرحش دورئی
لیک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت رواست
شرح دادم این سفر باری تمام
تادگر فرمان چه آید والسلام
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
گفت اندر پیش افلاطون کسی
کان فلانی حمد میگفتت بسی
در هنر بستود بسیاری ترا
تا فلک بنهاد مقداری ترا
زان سخن بگریست افلاطون بدرد
روی آورد از سر دردی بمرد
گفت میگریم که در دل مشکلیست
تا چه کردم کان پسند جاهلیست
هرچه باشد مرد نادان را پسند
مرد دانا را بود آن تخته بند
می ندانم تا پسند او چه بود
تاازان توبه کنم در حال زود
یک ستایش کان ز جاهل آیدم
صد عقوبت دان که حاصل آیدم
گر مرا اهل دلی تحسین کند
جملهٔ شعرم دل او دین کند
گر ستایش گوی من صد کس بود
ذوق یک صاحبدلم می بس بود
نی کیم من اهل دین را چند ازین
نفس تا کی داردم دربند ازین
ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود
دیده کور و راه پیچاپیچ بود
گر دمی بودی سخن پذرفتنم
نیستی پروای چندین گفتنم
گر بحضرت ره گشادن دارمی
کی دل برهم نهادن دارمی
کان فلانی حمد میگفتت بسی
در هنر بستود بسیاری ترا
تا فلک بنهاد مقداری ترا
زان سخن بگریست افلاطون بدرد
روی آورد از سر دردی بمرد
گفت میگریم که در دل مشکلیست
تا چه کردم کان پسند جاهلیست
هرچه باشد مرد نادان را پسند
مرد دانا را بود آن تخته بند
می ندانم تا پسند او چه بود
تاازان توبه کنم در حال زود
یک ستایش کان ز جاهل آیدم
صد عقوبت دان که حاصل آیدم
گر مرا اهل دلی تحسین کند
جملهٔ شعرم دل او دین کند
گر ستایش گوی من صد کس بود
ذوق یک صاحبدلم می بس بود
نی کیم من اهل دین را چند ازین
نفس تا کی داردم دربند ازین
ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود
دیده کور و راه پیچاپیچ بود
گر دمی بودی سخن پذرفتنم
نیستی پروای چندین گفتنم
گر بحضرت ره گشادن دارمی
کی دل برهم نهادن دارمی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
از ارسطالیس پرسیدند راز
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات