عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۰ - در مقام شرح حال گوید
تو تا باشی ای خسرو نامور
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲
تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک
کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست
هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا
زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز
پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها
آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس
گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها
از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان
خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا
آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر
تا تو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا
با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟
پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟
با هوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست
زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا
کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست
عمر تو بد باز و نرد آشفته و گردون دغا
گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو
خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا
تا شما باشید کژ گوی و ترازو راست گو
آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما
گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو
از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها
مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!
کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب
گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست
وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما
راستی از دانه دل جوی کو چون نقطه یی است
بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا
دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص
کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا
سایه سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی
کز جهان سیمرغ ازان گم گشت تا یابد وفا
جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل
تا شوی زین همدمی با سر حق هم آشنا
بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل
رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا
مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد
دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا
ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک
گر چه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا
جان بده درپای شرع و پایه عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا
سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد
مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا
آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون
وآن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا
زآفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک
در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا
کرده تأیید ازل از آستینش آب خور
ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا
گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی
زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا
سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید
لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها
خواجه روحانیان کرده شب معراج او
چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا
علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین
نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا
پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته
بینوایان فلک را کرده محروم از نوا
کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک
بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا
چون ندای ارکعوا افکند در گوش جهان
ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا
قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش
مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها
رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی
گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا
پیشوا بد گر چه بد پس روز حق چون بازگشت
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا
بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش
پرده صبح قیامت گنبد نیلی و طا
سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود
او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا
بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن
بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا
سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد
پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا
جاهدواالکفار گردش غرقه در دریای خوف
ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا
او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ
باشد از آهو و به ز آهو بود مشگ ختا
شد ز یک تأثیر سعدش زیر این هفت آینه
بهر پنج ارکان شرعش چار مفتی مقتدا
گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی
از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا
هر یکی از صدق در صدر خلافت پیشرو
هر یکی از عدل بر اقلیم سنت پادشا
بوده با هم هر چهار از بهر حل و عقد شرع
در صفا اخوان و خصم اهل اخوان الصفا
در میانشان ماجراها رفته پیدا و نهان
لیک جز تمکین دین نابوده اصل ماجرا
هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود
او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا
ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی
وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا
لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر
فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا
از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن
بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا
هیچ کس وز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر
مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا
یا به دست قهر قدرت رشته جانش ببر
یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته رضا
در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن
کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا
زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود
از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳
تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل
تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس
کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل
بهر نجات بر سر تا به خط رضا
راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود
کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا
سینه مکن به سری در راه فقر که تو
بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا
در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین
تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا
در چار میخ خودی ور نه بهر دو نفس
ده بار هاتف سر می گویدت که در آ
ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه
کز خوف دید توان سر حد ملک رجا
مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین
باشد امید زهش در عقل عین خطا
ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری
تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا
از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب
غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا
در زیر حقه چرخ ار بود مهره مهر
از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا
عزلت به نقد وجود از روزگار بخر
ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها
دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل
بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا
عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن
کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا
با عقل قاصر تو چه مه چه چنبر دف
در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا
بند نجات که زد در پیش رخنه دل؟
آنکس که رفت برون از بند کام و هوا
از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس
نخل شکسته رطب دست بریده عطا
هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب
سایس سرای جهان چه در خورست ترا
زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟
بد باز هم برد از خصل حریف دغا
صافی بباش و بره زین تنگنای که می
آن روز رست زدن کز درد گشت جدا
گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان
عالم به برگ کهی واکن چو کاهربا
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دید تشنه عشق از آب دجله شفا
زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش
شد همچو کوره زر دلهای ما و شما
زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی
کان دید روی امان یا داد بوی وفا
خس پرورست جهان وانگه رسید ازو
طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا
عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود
هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا
دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب
خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا
در قلزم خطری جان با سفینه فگن
تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا
سلطان فقر طلب کشورستان هدی
خاکی عرش نشین مکی شرع گشا
با مهر خاتم او یعنی محمد حر
چون موم مهره شده سنگ تبیر و حرا
داروی خسته دلان داد از مفرح لب
تا شده گشاده دهن ناگاه صورت لا
چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان
از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا
شاخ شریعت او طوبی علم و عمل
فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا
وقت اشارت حق جانباز امر قدم
لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا
در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل
با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا
بشنیده دولت او از سوسمار سخن
آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا
از بهر گرسنگان در قحط سال هدی
بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا
در بند دعوت او سلطان جان و خرد
در دام همت او سیمرغ جود و سخا
چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان
پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا
حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو
او داده مهر نگین بهر نجات به ما
آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش
برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا
رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل
بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا
از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک
از نعل مرکب او پر زهره صحن سما
فتراک مرکب او بگرفته روح امین
او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا
ادهم برانده برون از شش جهات عدم
افگنده رخت وجود اندر حریم بقا
روشتگان فلک فارغ ز سیر و سکون
نورستگان زمین خالی ز نشو و نما
در کشتزار جهان گل شد به معجز او
هر قطره خون که ازو در راه گشت جدا
شکرانه قدمش در پای مرکب او
انجم فشانده گهر، گردون فکنده وطا
عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل
پیش آمده به ادب کرده سلام ادا
بنمود چو آیینه در چشم همت او
هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا
خورشید با دف زر همساز زهره شده
آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا
جبریل داده بدو از لود نوت خبر
احمد بدین سببش در راه کرده رها
تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای
رفت از فضای افق تا خط ثم دنا
آمد ز پرده غیب آواز امر بدو
کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ
پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک
آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا
بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم
مهمان محمد حر مهمان خداش خدا
دیدم به دیده سر ذات منزه حق
بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا
مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان
لا احصی از پی این گفته به جای ثنا
چندین هزار سخن با حق برانده به سر
زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا
آورده از در او منشور کون و مکان
توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا
بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق
داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا
هم در شب آمده باز از خلوه خانه سر
حجت نبشته قوی حاجات گشته روا
ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر
وی تف غیر تو آیینه سوز انا
دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای
کایند بر در تو دل پر ز بار ریا
جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن
قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا
چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم
چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا
ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من
با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا
زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی
پاکا به عزت تو امنی فرست مرا
چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب
گر مستجاب شود در حضرت تو دعا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست
وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست
تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان
زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست
نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام
بوی اقبال از دم صبح درفشان آمدست
چشم روشن گشته اند الحق عزیزان جهان
زین نسیم خوش که از یوسف به کنعان آمدست
از ندای ابشروا گویان به پیروز اختری
زخمها در زخم این پیروزه پنگان آمدست
وز فغان بانگ گردون بر صلای جان فشان
عیسی اندر حجره گردون به افغان آمدست
لب چو جام پر شکر خندست عالم را از آنک
خاتم گم گشته با دست سلیمان آمدست
این سعادت بین که مهد کبریای احمدی
پیش بو ایوب انصاری به مهمان آمدست
آیت انی انا الله دان که از طور جلال
سوی گوش محرم موسی عمران آمدست
هین که باز از بهر دفع فتنه افراسیاب
روستم بر پشت رخش از زاولستان آمدست
از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر
این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست
یارب این سورست یا صور دوم کز یک دمش
رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست
آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب
زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست
این همه رمز و اشارت هیچ می دانی که چیست؟
یا چه فیض است این که از انجم در ارکان آمدست؟
شاه مغرب را که در مشرق امان از عدل اوست
شهریاری در وجود از لطف یزدان آمدست
کرد سعدان فلک در طالع خوبش قران
لاجرم صاحب قران از فر سعدان آمدست
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره خاکی دو تا زان آمدست
او ز سه شاه از اتابک در جهانداری و قدر
همچو زال از سام و چون سام از نریمان آمدست
پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب
گل ز گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست
شیر پستان، آب حیوان گشت و او خضر دوم
شیر بین کاب حیاتش شیر پستان آمدست
از خم مهدش خم ایوان کسری رشگ برد
کین خم اندر قدر به زان شکل ایوان آمدست
ملک ایران با فلک پهلو باید بی خلاف
زین خلف کاکنون ز پشت شاه ایران آمدست
چون پدر شاهست و عم سلطان و جد سلطان نشان
شاید او سلطان نشان و شاه سلطان آمدست
همچو عیسی وقت طفلی شد طفیل قدر او
از جلالت هر چه آن در حد امکان آمدست
شاه محمود محمد خواندش گردون از آنک
همچو محمود از سر تیغ آتش افشان آمدست
ای جهانبخشی که هر دم تحفه ایام تو
فتح دیگرگون و اقبال دگرسان آمدست
کشت خشک مکرمت را اندرین آخر زمان
فیض انعام تو در خور تر ز باران آمدست
در صف مردی لوای نصرت آرای ترا
سورت نصر من الله جمله درشان آمدست
آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او
غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست
چون تو بر یکران خود جولان نمایی در مصاف
در حمل خورشید پنداری خرامان آمدست
اسب همت را عنای ار تنگ گیری تو رواست
زانک پیش تو جهان بس تنگ میدان آمدست
کارساز عالمی امروز در دوران تست
خوشتر از خوش هر چه آن در تحت دوران آمدست
تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم
خصم را الحق حریف آب دندان آمدست
دولتت در پای در بخش است، وز دوران چرخ
او به پایان آید از دریا به پایان آمدست
گر سکندر خوانمت حق با منست از بهر آنک
تیغ تو سدی میان کفر و ایمان آمدست
مؤمن از تست ایمن و ترساست ترسان لاجرم
در حریم ترس تو ترسا مسلمان آمدست
همتت جایی رسید ای شاه کاندر جنب او
نه فلک با طول و عرضش ده یک آن آمدست
دوش با دل گفتم این شهزاده از روی خرد
چون پدر فرمانده ایران و توران آمدست
دل مرا گفت این قدر می دان که از قرآن مجد
لفظ انی جاعل در شأن ایشان آمدست
عدل کسری ظلم حجاج است در عهد تو زانک
پیش عدلت عدل کسری عین عدوان آمدست
آسمان عمر پیما از نهیب تیغ تو
با تو از بهر امان در عهد و پیمان آمدست
چون کف راد است گر کان رفته شد گو رفته باش
خاک بر سر شعر را جایی که قرآن آمدست
تا کند هنگام بزمت پیش تو بازیگری
ماه مار افسا و گردون کاسه گردان آمدست
حافظ ملک عراقی و اتابک تاج بخش
قتلغ اینانج از پی ملک خراسان آمدست
شاد باش ای شیر شیرآشام و طفل روزبه
کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست
مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست
لاجرم با چشمه خورشید یکسان آمدست
او هنوز اندر میان مهد و خیل جاه او
برتر از ایوان چرخ و اوج کیوان آمدست
ای بسا رخنه که از میلاد عمر افزای او
در لوای ایلک و قدر قدر خان آمدست
هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک
گر چه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
چه شب است این که درو خون ستم ریخته اند
بر شکر ریز دعا زر کرم ریخته اند
موکب قدر رسید و به ره قدر سپاس
آب صد جشن جم و عید حرم ریخته اند
لشگر ظلم، سحرگه به شبیخون دعا
در هزیمت ز شبی کوس و علم ریخته اند
بس که از جرمگه امشب به صد فخانه لا
عقد نایافته در درج معم ریخته اند؟
یارب این سوختگان را که ز قاروره آه
در رخ اهرمنان شعله غم ریخته اند
به شهاب نفس از گنبد فیروزه دل
در شش اطراف جهان دیو ندم ریخته اند
پرده دران هوا گر چه ز سرچشمه چشم
آتش محرقه را آب به دم ریخته اند
خرقه داران سپهر از پی هر سوخته ای
راوق مرهم در کاس کرم ریخته اند
خشک صحرای ندم را همه از آب خشوع
ز پی یافتن عافیه نم ریخته اند
سیف دین قطب . . . فخر سعادت که سعود
فرقدان بر قدش از بام قدم ریخته اند
آنکه نه کله هفت آینه از حشمت بخت
بر در خیمه او رخت حشم ریخته اند
رای و قدرش که بشارت ده شمس و قمرست
آب و آتش ز رخ ظلم و ستم ریخته اند
هست در غرش ازو زلزله شیر و بسی
خون خام از رگ شیران اجم ریخته اند؟
مقسم بخت و سعادت ز غبار در اوست
روشنان فلک آنجا به قسم ریخته اند
علم و کسوت فقرش که قبای ملکی است
قدسیان روح بر آن نقش علم ریخته اند
چمن مجلس او بین که شجرهاش به طبع
میوه از خاصیت باغ ارم ریخته اند
تیغ و تیزش ز شعاع خود و از حلق عدو
تا دم چشم فلک چشمه درم ریخته اند؟
ابر گشتند که در معرکه از ضربت و عکس
قطره صاعقه بر خصم دژم ریخته اند
در مقامی که ز کلکست به غم یافت همی
روشنان فلکی آنچه ز خم ریخته اند؟
اثرش پیش عدو ریخت خورش پیش طیور
پیل از ناحیه بیت حرم ریخته اند
در صبوح ازل آنجا که می بزم وجود
در خط لوح ز سعد آنچه قلم ریخته اند؟
عمر عمرش چو چشیدند می بخت ز جام
جرعه جام بر اسکندر و جم ریخته اند؟
کامگارا دل و طبع تو به ثنایی بر ما
زایر الحاج همه عاریه کم ریخته اند
کلک و دستت چو دو مرغند که در برگ سخا
در و دینار ز منقار و شکم ریخته اند
گه نحوس ازل و گاه سعادت آید
در اشارات تو بر خصم خدم ریخته اند
گر چه بر خصم فنا ریخته اندر سر کین
بر دل و عیش، دل و عافیه ام ریخته اند؟
باز گرگ از اثر بأس تو در شیوه صلح
خجلت و ناب بر گرگ و غم ریخته اند؟
جود و بذل از قلم تو چو طبیبی است سقیم
از زر و لخلخه ای رفع سقم ریخته اند
نایب دست تو شد طبع و دلم زان یکسال
در بیضا به صدفخانه رقم ریخته اند
تحفه طبع گزین نو غزل امروز به مهر
که غزالان طرب ساز نغم ریخته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند
دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو
گر چه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه بحر و صف کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک
جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند
هرکه او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجابر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
زهی از فر تو گشته جهان نصرت آبادان
زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان
به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ثانی
به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه یزدان
چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس
چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان
تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله
تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصا ثعبان
کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی
همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان
توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت
به خاک پای تو یعنی به آب چشمه حیوان
که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر
فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان
کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا
که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان
ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری
که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان
زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ ار در
سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان
به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه
به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان
اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد
زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران
ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق
که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن
به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا
سحرگه روز آدینه قمر در ثالث میزان
به فر دولت وافی به عون نصرت کافی
به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان
نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی
که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان
تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف
ز بهر کین میان بستی و بر یکران گشادی ران
به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی
شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان
تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته
میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان
بدان تا در صف هیجا شود نظاره تیغت
ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران
شد از رمح غلامانت هوا با نیسان همبر
شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان
ز تف حمله گرمت عدو را آه شد چون یخ
ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان
فغان و بانک کوس افگنده در صحن زمین غلغل
خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان
نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا
پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران
تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت
فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان
به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک
نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران
چو شب کردند در شبدیر روز خصم بیدولت
که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان
به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا
سپهر از خون خصم تو سگانرا می کند مهمان
چنانست اندران کشو رسری بی تن تنی بی سر
که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان
تواز بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن
ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان
به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون؟
گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان
همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه
تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان
نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون
یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان
فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر
نفس در بر شده زوبین قبا بر تن شده زندان
علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی
که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان
تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین
حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران
به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت
رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان
ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید
به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان
کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو
ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان
برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره
پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان
اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر
و گر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان
چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو
چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان
بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی
کزو دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان
زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون
که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان
شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را
به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان
هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه
چو ماه از ابر و در از آب و مشگ از ناف و زر از کان
همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی
قدم پی بر پی نصرت علم سرتاسر کیوان
رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت
زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان
فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف
جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان
امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده
همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان
فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی
ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان
شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر
بخوانده نامه فتح تو هم دانا و هم نادان
از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت
رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان
خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل
ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان
یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو
سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان
همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین
همی تا باد عطاری کند در نیمه نیسان
همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم
بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران
جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل
نهادت دایم الصحه وجود ثابت الارکان
زمانه پیش تو بنده به فرمانت سرافگنده
فراز نامه نصرت همیشه نام تو عنوان
ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون
ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان
زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان برکن
جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ تو بنشان
دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن
مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان
تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص
وی از بخت جوان تو جهانرا دیده آبادان
تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور
مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان
فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود
دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان
رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی
نصیبت زایزد بیچون بقا و عمر جاویدان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو
تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن
امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین
خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته
شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان
در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته
درماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر
عذرای گردون را نگر عقد معتبر سوخته
سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا
تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته
هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش
زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته
بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر
نز دلو مویی کرده تر، نه دلو ازو در سوخته
سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان
گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته
ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن
آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته
گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان
اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته
من با حریفان بلا زان سان خورم صرف صفا
کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته
با صبر همچون جرعه تا خط کشیدم رطل غم
چون بید رواق زین ستم زانم مشهر سوخته
این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب
همچون طبا شیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته
گر سوخت ز آه گرم من در قبه کامم سخن
شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته
باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما
همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته
با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی
هم گاو را بی بر ز می هم ساز را خر سوخته
همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد
کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته
دل سوختهای ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو
بگریز در شاهی کتر و مرهم برد هر سوخته
سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین
کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته
یعنی محمد کافرش دولت نشاید بر سرش
وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته
در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر و صف
بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته
روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب
دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته
جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش
وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته
یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن
خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته
او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین
دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته
او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان
نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته
خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر
وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته
چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن
گو باش از احدات ز من بیضا و عسکر سوخته
زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان
هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته
سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او
تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته
ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو
وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته
ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان
داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته
گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود
چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته
موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس
هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته
از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین
وز حمله تو روز کین سد سکندر سوخته
گشت از وفای عدل تو عالم سرای بذل تو
شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته
تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن
تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته
تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان
تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته
کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته
دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته
بر رخ نیکویی قرار گرفته
طره تو عقل را به طیره سپرده
غمزه تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش
هست خزان شیوه بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گر چه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله دوزخ
سینه بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی و هر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خرست او چراست سم خری را؟
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که بینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه وقار گرفته
رایت او با ظفر وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب
باده نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بداندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه سم سمند وقت دویدن
چشمه خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که اوراست
دایه اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
شاه ابوبکر را سعادت کلی
همچو ابوبکر یار غار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴
دعاگوی دیرینه مداح مجرم
که حقهاست در حضرت شاه او را
بدین آستانت موقوف مانده
ز تدبیر غم دست کوتاه او را
هم از کرده نادم هم از بخت خائب
که نزدیک خسرو بود راه او را
بود هیچ ممکن که شه در گذارد؟
نخستین گناهش پس آنگاه او را
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۹
به خدایی که او به قدرت خویش
بی ستون آسمان برآورده است
که هزاران هزار بیدل را
غم عشقت ز جان برآورده است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
به خدایی که کلک قدرت او
حلقه ماه و آفتاب نگاشت
وقت ابداع در جهان قدم
صنع را هیچ باقیی نگذاشت
که مرا بی حضور خدمت تو
زندگی جز که نام مرگ نداشت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
زهی ملک بخشی که از روی قدرت
سهپر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده بندگانت فرستد
به شکرانه آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهرت آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
که از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ز روح القدس دوش کردم سؤالی
که از مکرمت چیست کاو حد ندارد؟
مرا گفت کای مادح حضرت او
چه گویم ز اوحد که او حد ندارد؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
به خدایی که روی گردون را
به کواکب همی بیاراید
که مرا از نهیب فرقت تو
هر زمان مرگ آرزو آید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
به جان آفرینی که ابر بهاری
به تسبیح و تهلیل او می خروشد
به وقت سحر بلبل از جام لاله
می روشن الا به یادش ننوشد
کسی را که دل چون کمان نیست داند
که با تیر تقدیر او کس نکوشد
که هر لحظه بی خدمت بارگاهت
مجیر از تف دل بر آتش بجوشد
ولیکن درین راه عذری است او را
که آن عذر بر رأی عالی نپوشد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به خدایی که قدرت او را
ماه را عاجز محاق کند
کاین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفاق کند
گر زند خنده بر دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ای جهان کرم سلام علیک
کز سلامت سلامت افزاید
وهم مساح پیشه تا ابد
طول و عرض دلت نپیماید
دفتر مردمی و مردی را
با تو یک حرف در نمی باید
هیبت تو چو همت اندر تست
گره روزگار بگشاید
با فراخای عرصه هنرت
فلک المستقیم تنگ آید
دست تست آب خواه و دست بشوی
که ازو عاجزی بر آساید
آسیای سپهر جوجو باد
گر سر حاسدت نمی ساید
مادر روز و شب سترون باد
گر مراد دلت نمی زاید
ذوالجلال ای جلال می داند
که ترا کس چو بنده نستاید
سدره و طوبی ثنای ترا
طوطی خاطر من آراید
در صمیم شتا به باغ سخن
بلبلی چون مجیر نسراید
عرض حالی همی کنم بشنو
نادر آن رای تو چه فرماید؟
کرده ام پوستین وآنگه چه؟
نیفه نو که جان بیفزاید
صاحبا! جز به پشتی کرمت
روی آن نیفه روی ننماید
پوستینم کنی همی دانم
کان چنان و چنین چه می خاید
روی این پوستین بکن ز نخست
آنگه ار پوستین کنی شاید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
خداوندم ظهیرالدین ادام الله ایامه
که در فضل و هنر جز صدر سلطان را نمی شاید
همی داند به عقل کامل و رای رفیع خود
که چرخ ازرق الازرق و دستان را نمی شاید
نباتی کز فضای بی ثبات او همی روید
اگر چه محض جان داروست درمان را نمی شاید
دلی در پنجه قهرش سر شادی نمی دارد
سری با قبضه تیغش گریبان را نمی شاید
شبش گر طره عذراست در وامق نمی گیرد
مهش گر جبهت حوراست رضوان را نمی شاید
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید
مرا قطب معانی خواند بر چارم فلک عیسی
به بندم کرد یعنی قطب دوران را نمی شاید
ز شه در خط نیم زیرا که خطی دارد از گردون
که این حسان سخن فی الجمله احسان را نمی شاید
ولیکن گر تو حال من ز گبر زند خوان پرسی
بگوید کین مسلمان بند و زندان را نمی شاید
به شکل هدهدی پیش سلیمان آمدم شاها!
چه دانستم که این هدهد سلیمان را نمی شاید
اگر شه رای آن دارد که آزادم کند زیبد
که روز عید اضحی حبس و حرمان را نمی شاید
وگر قربان کند باری توزی او قربتی داری
بگو کین گاو فربه نیست قربان را نمی شاید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
چو گیتی بگسترد فرض جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر
بپرور تو در دار دنیا درختی
که در دار عقبی ثوابت دهد بر