عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ای آنکه تو را نظیر و همتا نبود
واندر همه علم جز تو دانا نبود
افتاده و ناتوان چو موریم ضعیف
زیرا که به غیر از تو توانا نبود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
گفتم که چو ابرویت که دیدست هلال
گفتا که چنین در شب عیدست هلال
گفتم دو هلال در مهی بس عجبست
گفتا به دو هفته مه بعیدست هلال
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای بر رخ زیبات شده مجنون گل
بی مهر و وفا مباش تو همچون گل
لیلی صفتا ببست گل بار سفر
از باغ خدای را مبر بیرون گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
یارب گنهم تو عفو گردان به کرم
یارب تو مینداز به لطف از نظرم
من خود کیم و نام مرا خود که برد
کز من گنه آید وز لطف تو کرم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
یا هو یا هو یا الهی هو هو
جز درگه تو ره نبرم یا من هو
فریاد رسم که نیست کس در دو جهان
کس به نکند درد مرا الاّ هو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
با عید وصال خویش آخر باز آی
مردم ز خیال دوست آخر باز آی
اندر رمضان ز هجر تا کی باشم
فرخنده هلال عید آخر باز آی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای آنکه به مجرمی تو می بخشایی
از قدرت خویشتن جهان آرایی
فریادزنان آمده ام بر در تو
فریادرسم چون به جهان دارایی
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام المتقین امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرماید
درگهت را که هست غیر طور
اینک اینک رسیدم از ره دور
روزگاری گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
من مهجور و بس جفای فراق
من رنجور و بس شب دیجور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
این منم من که می زنم بوسه
سدره ای را که هست غیرت حور
این منم من که می کنم سجده
درگهی را که هست غیرت طور
شکر ایزد که گشت چشم و دلم
خود ازین فیض رشگ چشمه نور
عاقبت یافت زین شرف مرهم
داغهای دلم که بدناسور
من درین خرمی که گفت سپهر
بخرد کای ز تو نظام امور
روضه کیست دانی این منظر
مرقد کیست دانی این منظور
کاین همه خوشدلی کنید ونشاط
وین همه خرمی کنید و سرور
در جوابش چه گفت گفت خموش
ای ترا دیده بصیرت کور
شده خسرویست این که بود
فخر ایام و افتخار دهور
مرقد شاه دین علی که بود
درگهش قبله اناث و ذکور
آنکه آمد طفیل او هستی
از نهانخانه عدم به ظهور
آنکه بودی اگر نبود سپهر
در پس پرده خفا مستور
در خوی خجلت است ابر مطیر
تا بدستش سخا شدی مفطور
در غم عزلتست چرخ اثیر
تا بامرش قضا شدی مجبور
رفعتش در مدارج اقبال
بفلک گفت هان مشو مغرور
که رسیدست پای اوجائی
که بر آنجا نکرده و هم عبور
قدرتت ای قضا ترا مانع
ممتنع نیست گرچه از مقدور
می تواند که در بگنجاند
آسمان را درون دیده مور
حلمش ار پشت بر زمانه دهد
بگسلد رشته سنین و شهور
نور رایت چو عارض افروزد
خواجه اختران شود مستور
صیت عدل تو آن کند با خلق
که بعظم رمیم نفخه صور
بر زمین بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
می زند خنده بر متانت کوه
حکم تو چون دهد قرار دهور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهین بصعوه و عصفور
نهی آن دیده بان کشور شرع
بر مناهی اگر شود مأمور
نکشد لاله در چمن ساغر
نزند زهره در فلک طنبور
روز هیجا که در نبرد عدو
بر فرازی تو رایت منصور
از سهام تهمتنان دلیر
از حسام دلاوران غیور
اندر آن پهن دشت پروحشت
ره شود بسته بر وحوش و طیور
آسمان بر دلاوران خواند
آیت کان سعیکم مشکور
سرگرانی گر از زمانه چه باک
الکریم من اللئیم نفور
ور گریزانی از جهان چه عجب
الجواد من البخیل حذور
نسگالم اگر مدیحت را
اندرین مطلبم شهامعذور
که مقامات تو بود معروف
که کرامات تو بود مشهور
داورا دادگسترا هر چند
دل نبستم باین سرای غرور
اندرین منزل غرور و فریب
شد دلم خون چو ماتمی در سور
گرچه این همگنان زباده جهل
جمله هستند سربسر مخمور
ارچه افراختیم نحل هنر
ورچه افروختیم شمع شهور
تا بتقدیر کردگار جهان
شد قضا آمرو فلک مأمور
نیکخواهت مباد جز قاهر
بدسگالت مباد جز مقهور
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالحسن علی بن ابیطالب گوید
ز دل با تو ای شوخ شیرین شمایل
چگویم که کارت نیفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گویم
ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل
که آگاهی از حال کشتی نشینان
ندارند، وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فیافی
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگارد ستمکش دل من
که دارد زمشگین کمندی سلاسل
بامید رحمی بکویت فرستد
زآهم رو احل زاشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا بکی کار من از تو مشکل؟
دلی دارم از تیغ جور تو زخمی
دلی دارم از تیر ناز تو بسمل
دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ
دلی با تو مشغول و از غیر غافل
چو بستی بمن عهد الفت ندانم
که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟
بیاد تو گرینده تا کی شتابم
زوادی بوادی ز منزل بمنزل
مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون
یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل
ازین پس پسندی چو بر من تطاول
برم داوری پی فخر قبایل
علی ولی آنکه آمد ثنایش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودی بجز ذات پاکش
معاذالله ارداشت ایزد مماثل
شد اکلیل گردون از آنرو که باشد
مه نوبنعل سمندش مشاکل
پی تشنگان زلال سحابش
انامل محیط کفش را جداول
تو آن بحر جودی که در وقت احسان
فشانی ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد ترا از گدایان
نگردد باین وسعت ذیل حایل
تو آن مرد رزمی که در روز هیجا
کنی بر میان تیغ کین چون حمایل
گریزندت از پیش وادی بوادی
هژبران سالب دلیران صایل
بست بال جبریل اگر بر سلیمان
شدی سایه گستر جناح حواصل
بامر تو دوشیزگان چمن را
ریاح لواقح نماید حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
بکوی تو طایف شهان طوایف
بسوی تو مایل مهان قبایل
فروغی رسد گر زرایت زمین را
بگردد میان خور و ماه حایل
خرد بنگرد گر بقصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق
خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل
شها با وجود تو فوج ادانی
شها با وجود تو قومی اراذل
بناحق نشستند اگر چند روزی
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواده دلایل
بجزتو که کنده ز جا باب خیبر
بجز تو که بخشیده خاتم بسایل
الا تا ز فیض مدیح تو هر دم
فضایل فزاید مرا بر فضایل
نشاید مرا جز مدیح تو شاهد
نباشد مرا جز خیال تو شاغل
نجنبد بیانم بوصف ادانی
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسی کو بتعداد فضل تو کوشد
فیاخیر قول و یا خیر قائل
عجب نیست گر سر بگردون رسانم
بفرقم گر از مرحمت گستری ظل
الا تا درین کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوی تو با خاک گردد مقابل
بکام محب تو شهد و عدویت
بجامش مبادا بجز زهر قاتل
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
سر قاتلی بنازم که ز کثرت ملایک
به جنازه ی شهیدش نتوان نماز کردن
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱ - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک
سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست
وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان
بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تن‌ها کند ناتوان
دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۲ - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۹ - شمه ای از بزرگی زریر و قصه ی استرو مردخا
زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۷ - شاهنشاهی اردشیر ثانی معروف به منسومون
پس از مرگ داراب شاه اردشیر
نشست از برگاه شاهی دلیر
هریدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رایش فزون
به شهری که خوانند پارزگراد
بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
چنین بود آیین کیخسروی
که هرکو به شاهی رسید از نوی
زتن جامه خویش کردی برون
برفتی به آذر گشسب اندرون
بپوشیدی آن جامه تاجور
که گاه شبانیش بودی به بر
بخوردی زانجیر خشکیده چند
مکیدی زبرگ بنه یا سپند
پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم
یکی شربت از شیر و سرکه بهم
برین بود آیین شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کیان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغی شاه را داد ازین آگهی
که سیروس چون بد سریر مهی
ترا کشت خواهد درین جایگه
مگر خود بر ایران شود پادشه
کی نامدار اندر آمد به خشم
همی آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاری کشند
همه پیکرش را به خون درکشند
پریزاد بشنید و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سیروس ستراپ گشت
به لیدی کلی آرک را یاد کرد
به دستور یونانیان کار کرد
بیاراست لشکر پی کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از ساردیز
همه دل پر از کین سر پر ستیز
وزین سو کی نامور با سپاه
کرازان بیامد بدان رزمگاه
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به مانند دو نره گرگ
فزونی همی بود با اردشیر
در آن جنگ سیروس شد دستگیر
زدارش بیاویخت چون خارپشت
وزان پس به باران تیرش بکشت
چو سیروس را بخت برگشته شد
کلی آرخ نامور کشته شد
در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوری گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار یونان سپه
به زنهار آمد به نزدیک شه
به جان داد زنهارشان اردشیر
فرستادشان با تژاو دلیر
به یونانیان شرح این بازگشت
بسی مایه صیت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همی نغز تاریخ بنوشته است
زسیروس و کارش سراید همی
مرآن نامور را ستاید همی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۷ - پادشاهی یزدگرد
چو شد پادشاه بر جهان یزدگرد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بدیشان چنین گفت کز بخردی
نبایست هشتن ره ایزدی
گر اندر جهان داد بپرا کنیم
همان به زبیداد گنج آکنیم
بد و نیک چون هر دو می بگذرد
خنک آن که گیتی به بد نسپرد
نباید به مردم بدی پیشه کرد
به نیکی همی باید اندیشه کرد
اگرچه یهود است و ترسا کسی
نباید که آزرده گردد بسی
بکوشیم و پیوسته داد آوریم
مبادا زبیداد یاد آوریم
بزرگان بر او خوانده اند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
در ایام او بود ارکادیوس
به روم اندرون صاحب پیل و کوس
پسر بود او را یکی خردسال
که خواندش تیودوز فرخنده فال
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
سپردش تیودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آید به سر
تو خوانی تیودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسی نیکویی کرد با شاه نو
کشیشی که بد نام او ماراتاس
سوی شاه آمد زبهر سپاس
بسی آفرین کرد و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
در ایران هر آن کس که ترسا بدی
زنازش سرش مهر فرسا بدی
مغان را به دل آمد از شاه کین
بزه گرش خواندند و ناپاک دین
چو سی سال از شاهیش شد فزون
ز بینی یش بگشود یک روز خون
سوی چشمه سویی گرایید زود
در آن جایگه کرد گیتی درود
یکی کودکش بود با فرو هوش
که بهرام یل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازیان
که آموزدش راه سود و زیان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسی در هنر برگذشت
به نزدیک منذر همی زیست شاد
نیاورد جز گور و نخجیر یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۹ - پادشاهی بهرام گور
چو بهرام بر شد به تخت مهی
ازو تاره شد باز دین بهی
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم یهود
تیودوز با او بسازید جنگ
سپاهی فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربیریوس دلیر
که در جنگ اوتاب نآورد شیر
وزین سوی نرسی سپاهی گران
بیاورد با نامور مهتران
یکی شاه گیلان دگر شاه ری
دگر راد برزین آزاده پی
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پیروز آزاد بود
به نیزیب بودند ایران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهی فزون از شمار
فرستاد قیصر سوی کارزار
چو بهرام بشنید لشکر کشید
بسوی نصیبین سپه برکشید
سواران جنگی همه تازیان
زبلخ و خراسان و تاتاریان
نتابید با او سپهدار روم
گریزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمی تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسیس
گرفتند گرد تیودوپولیس
بیامد زنزدیک قیصر اگاس
بسی گفت بر شاه ایران سپاس
زکار گذشته همی یاد کرد
دل شاه ایران بدان شاد کرد
که بد یزدگردش به جای پدر
زشه آشتی جست قیصر مگر
زگفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزین را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زی روم بگرفت راه
به ایران شتابید بهرام نیز
سرآمد همه روزگار ستیز
جهان از بد اندیش بی بیم گشت
وز ایران همه رنج و سختی گذشت
پر از راستی کرد روی جهان
ازو شاد ماندند یکسر مهان
بدین گونه یک چند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۶ - پادشاهی قباد (بار نخستین)
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
همه روی گیتی ازو گشت شاد
چنو نامداری نبود ازکیان
به آوردگه بود شیر ژیان
به فرهنگ و دانش سرآمد بدی
به هر کار مغرور بر خود شدی
به هر نوظهوری نظر داشتی
به هر تازه چرخی گذر داشتی
زقوم فتالیت بگرفت باج
ازو یافت آیین مزدک رواج
همی خواست دین نو آرد پدید
سراسر بریدند از وی امید
بزرگان و آزادگان را براند
مغان را به نیکی بر خود نخواند
یکی رستخیزی نمودند سخت
فرود آوریدند او را زتخت
به جایی نهادند او را مقام
که زندان فراموشیش بود نام
از آن دز اگرنام بردی کسی
دگر زین جهان برنخوردی بسی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۲ - پادشاهی یزدگرد شهریار
بیامد به تخت کیی یزدگرد
وز آن پس شنیدی که او هم چه کرد
نبد در سرش رای و فرهنگ و هش
همی ساختندش مهان دست خوش
ازو گشت بر باد ملک عجم
همان افسر خسرو و گاه جم
چو دادار باشد به کاری مرید
همه مایه ی آن بیارد پدید
ازین پس سخن طرز دیگر بود
زدستار و محراب و منبر بود
سخن گفت باید زتنزیل و وحی
زمعروف و از منکر و امر و نهی
زقرآن و توحید و وعد و وعید
زجنات عدن و عذاب شدید
ز قطران و تسنیم و ماه معین
زخلد و زجوی می و انگبین
زطوبی و رضوان و غلمان و حور
زاحیای اموات و نشر قبور
ز سلسال و از کوثر و سلسبیل
ز کافور و از چشمه زنجبیل
زکفر وز ایمان و بیم و امید
ز صور سرافیل و بعث جدید
سخن های پیغمبر هاشمی
پر از خرمی ساخت روی زمی
یکی مشت از مردم باربار
که شیر شتر خوردی و سوسمار
زاعجاز او تاج قیصر گرفت
همه ملک کسری سراسر گرفت