عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
چون ایاز از چشم بدرنجور شد
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
گشت لیلی پیش از مجنون هلاک
بود غایب آن زمان مجنون پاک
عاقبت مجنون چو با آنجا رسید
آنچه نتوانست دید آنجا شنید
آن یکی گفت ای دلت پر شور او
خیز تا با تو نمایم گور او
گفت حاجت نیست این با من مگوی
زانکه من آن خاک بشناسم ببوی
این بگفت و راه گورستان گرفت
نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت
خاک میبوئید و در ره میشتافت
تا که گور لیلی آخر باز یافت
ماتم آن ماه را تاوان بداد
ساعتی بی خود شد آخر جان بداد
چون بپاکی زو برآمد جان پاک
در بر اودفن کردندش بخاک
زنده او از عشق جانان بود و بس
لاجرم بی او فرو رفتش نفس
بود غایب آن زمان مجنون پاک
عاقبت مجنون چو با آنجا رسید
آنچه نتوانست دید آنجا شنید
آن یکی گفت ای دلت پر شور او
خیز تا با تو نمایم گور او
گفت حاجت نیست این با من مگوی
زانکه من آن خاک بشناسم ببوی
این بگفت و راه گورستان گرفت
نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت
خاک میبوئید و در ره میشتافت
تا که گور لیلی آخر باز یافت
ماتم آن ماه را تاوان بداد
ساعتی بی خود شد آخر جان بداد
چون بپاکی زو برآمد جان پاک
در بر اودفن کردندش بخاک
زنده او از عشق جانان بود و بس
لاجرم بی او فرو رفتش نفس
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
میرزادی بود بس خورشید چهر
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دولعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دولعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔآنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔو صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔآنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔو صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
گشت مجنون در بیابانی مقیم
بود آنگاهی زمستانی عظیم
آتشی بر کرده بود آن بی خبر
گرم می شد دل ز آتش گرم تر
از بر لیلی کسی آمد فراز
گفت ای از یار خود افتاده باز
چه خبر داری ز لیلی باز گوی
من نیم بیگانه با من راز گوی
گفت این دارم خبر کان سیمبر
هست از جان کندن من بی خبر
این بگفت و دست در اخگر گرفت
تا که اخگر جمله خاکستر گرفت
بود آنگاهی زمستانی عظیم
آتشی بر کرده بود آن بی خبر
گرم می شد دل ز آتش گرم تر
از بر لیلی کسی آمد فراز
گفت ای از یار خود افتاده باز
چه خبر داری ز لیلی باز گوی
من نیم بیگانه با من راز گوی
گفت این دارم خبر کان سیمبر
هست از جان کندن من بی خبر
این بگفت و دست در اخگر گرفت
تا که اخگر جمله خاکستر گرفت
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت بس زیبا زنی
دید مردی چشم زن چون رهزنی
چشم زن در چشم زخمی ره زدش
تیر مژگان برجگر ناگه زدش
زن روان شد مرد بر پی شد روان
زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان
چیست حالت گفت چشم رهزنت
زد رهم چون چشم گفتم روشنت
زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب
تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب
مرد شد کلی ز دست آنجایگاه
جزو جزوش گشت مست آنجایگاه
زن چو آخر در سرای خویش شد
عاشقش بر در حال اندیش شد
عاقبت سنگی در انداخت از غرور
زن برون آمد که ای شوریده دور
رو سر خود گیر ای سرگشته رای
تا نبرندت سر اهل این سرای
مرد گفتش چون نمیبودی مرا
روی از بهر چه بنمودی مرا
گفت الحق دوست میدارم بسی
این که دایم دوستم دارد کسی
چون بنای دوستی محکم کنی
خویشتن را درحرم محرم کنی
تا چو دوران فنای تو بود
دوستت بی تو بجای تو بود
دید مردی چشم زن چون رهزنی
چشم زن در چشم زخمی ره زدش
تیر مژگان برجگر ناگه زدش
زن روان شد مرد بر پی شد روان
زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان
چیست حالت گفت چشم رهزنت
زد رهم چون چشم گفتم روشنت
زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب
تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب
مرد شد کلی ز دست آنجایگاه
جزو جزوش گشت مست آنجایگاه
زن چو آخر در سرای خویش شد
عاشقش بر در حال اندیش شد
عاقبت سنگی در انداخت از غرور
زن برون آمد که ای شوریده دور
رو سر خود گیر ای سرگشته رای
تا نبرندت سر اهل این سرای
مرد گفتش چون نمیبودی مرا
روی از بهر چه بنمودی مرا
گفت الحق دوست میدارم بسی
این که دایم دوستم دارد کسی
چون بنای دوستی محکم کنی
خویشتن را درحرم محرم کنی
تا چو دوران فنای تو بود
دوستت بی تو بجای تو بود
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی را بود معشوقی چو ماه
مهر کرده ترک پیش او کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعدهٔ وصلیش یار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خویش
اوفتادش مشکلی در راه پیش
گفت اگر این حلقه را بر در زنم
گویدم آن کیست من گویم منم
گویدم پس چون توئی با خویش ساز
عشق اگر بازی همه با خویش باز
ور بدو گویم نیم من این توی
گویدم پس تو برو گر میروی
در میان این دو مشکل چون کنم
خویش را بیخویش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درین اندیشه بود او تا بروز
این سخن گفتند پیش صادقی
گفت عاقل بود او نه عاشقی
زانکه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت بروی در جواب و در سؤال
لیک اگر بودیش عشقی کارگر
درشکستی زود و در رفتی بدر
تا براندیشی تو کار از بد دلی
حاصلت گردد همه بی حاصلی
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بیدلی جان دادنست
مهر کرده ترک پیش او کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعدهٔ وصلیش یار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خویش
اوفتادش مشکلی در راه پیش
گفت اگر این حلقه را بر در زنم
گویدم آن کیست من گویم منم
گویدم پس چون توئی با خویش ساز
عشق اگر بازی همه با خویش باز
ور بدو گویم نیم من این توی
گویدم پس تو برو گر میروی
در میان این دو مشکل چون کنم
خویش را بیخویش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درین اندیشه بود او تا بروز
این سخن گفتند پیش صادقی
گفت عاقل بود او نه عاشقی
زانکه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت بروی در جواب و در سؤال
لیک اگر بودیش عشقی کارگر
درشکستی زود و در رفتی بدر
تا براندیشی تو کار از بد دلی
حاصلت گردد همه بی حاصلی
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بیدلی جان دادنست
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود
خسروی او علی الاطلاق بود
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی
چون کمان ابرویش بس کوژخاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خودان موی میانش
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
چون دهم شرحش چگویم یاربش
نیست شیرین هرچه گویم جزلبش
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پردرخت و پر گل عنبر سرشت
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد بباغ
همچنان کاید بشب چارم چراغ
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر بصحرا آمدی
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
چون نداری مردی این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت
خسروی او علی الاطلاق بود
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی
چون کمان ابرویش بس کوژخاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خودان موی میانش
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
چون دهم شرحش چگویم یاربش
نیست شیرین هرچه گویم جزلبش
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پردرخت و پر گل عنبر سرشت
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد بباغ
همچنان کاید بشب چارم چراغ
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر بصحرا آمدی
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
چون نداری مردی این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
کاملی بگذشت در آتش گهی
چون بدید آتش زهش شد ناگهی
چون بهوش آمد رفیقی بر رسید
کز چه مرغ عقلت از بر برپرید
گفت چون آتش بدیدم آن زمان
برگشاد از حال خود آتش زفان
گفت هان تادر من از دون همتی
ننگری از دیدهٔ بیحرمتی
زانکه چندانیم تاب وسوز هست
وانگهی این هر شب و هر روز هست
ز تف و سوزی که من هستم دران
مینپردازم بدین مشی خران
هرکه او درعشق چون آتش نشد
عیش او درعشق هرگز خوش نشد
گرم باید مرد عاشق در هلاک
محو باید گشت در معشوق پاک
در ره معشوق خود شو بی نشان
تا همه معشوق باشی جاودان
چون بدید آتش زهش شد ناگهی
چون بهوش آمد رفیقی بر رسید
کز چه مرغ عقلت از بر برپرید
گفت چون آتش بدیدم آن زمان
برگشاد از حال خود آتش زفان
گفت هان تادر من از دون همتی
ننگری از دیدهٔ بیحرمتی
زانکه چندانیم تاب وسوز هست
وانگهی این هر شب و هر روز هست
ز تف و سوزی که من هستم دران
مینپردازم بدین مشی خران
هرکه او درعشق چون آتش نشد
عیش او درعشق هرگز خوش نشد
گرم باید مرد عاشق در هلاک
محو باید گشت در معشوق پاک
در ره معشوق خود شو بی نشان
تا همه معشوق باشی جاودان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بسم الله الرحمن الرحیم
بلبلی از گلستان دور اوفتاد
وز غم گل سخت مهجور اوفتاد
شب همه شب نالهها میکرد زار
صبر از وی کرد عزلت اختیار
هیچ آرامش نبودی روز و شب
روز و شب بودی میان تاب و تب
آه و فریادش بگردون میشدی
دم بدم از عشق محزون میشدی
عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار
بیکس و بی مونس و بی غمگسار
درچنین حالت حدیثی گفت راست
کین همه سرگشتگی از بهر ماست
گفت با خود چون کنم از درد دل
من نیم با این ضعیفی مرد دل
از قضا را میگذشت آنجا صبا
تا رود سوی گلستان صفا
نالهٔ بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر
رفت پیشش گفت کین فریاد چیست
این همه شوریدگی از بهر کیست
تو چه مرغی نام خود برگوی راست
کز فغانت بر تنم شد موی راست
گفت ما را بلبلی کردند نام
عشق گل با جان مابسته مدام
من ز عشق روی گل نالم همی
روز و شب در نالشم بی همدمی
گفت ای دل داده میدانی مرا
من کیم کین نکته میپرسم ترا
گفت آری پیک راه عاشقان
هست لطفت دستگیر طالبان
تو صبائی در طلب در جستجوی
در حریم وصل گل در گفتگوی
کرد آغاز آن فقیر ناتوان
داستانی در فراق دوستان
بعد از آن بگریست بسیاری بدرد
با دلی پر خون و با رخسار زرد
دل بدرد آمد صبا را گفت پس
من ندیدم چون تو عاشق هیچکس
گر ز من کاری طلب داری بگوی
گفت دارم ای صبای مشکبوی
رحمتی کن بر دل مسکین من
شادگردان خاطر غمگین من
گر ترادر گلستان افتد گذر
این غزل را پیش گل از من ببر
وز غم گل سخت مهجور اوفتاد
شب همه شب نالهها میکرد زار
صبر از وی کرد عزلت اختیار
هیچ آرامش نبودی روز و شب
روز و شب بودی میان تاب و تب
آه و فریادش بگردون میشدی
دم بدم از عشق محزون میشدی
عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار
بیکس و بی مونس و بی غمگسار
درچنین حالت حدیثی گفت راست
کین همه سرگشتگی از بهر ماست
گفت با خود چون کنم از درد دل
من نیم با این ضعیفی مرد دل
از قضا را میگذشت آنجا صبا
تا رود سوی گلستان صفا
نالهٔ بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر
رفت پیشش گفت کین فریاد چیست
این همه شوریدگی از بهر کیست
تو چه مرغی نام خود برگوی راست
کز فغانت بر تنم شد موی راست
گفت ما را بلبلی کردند نام
عشق گل با جان مابسته مدام
من ز عشق روی گل نالم همی
روز و شب در نالشم بی همدمی
گفت ای دل داده میدانی مرا
من کیم کین نکته میپرسم ترا
گفت آری پیک راه عاشقان
هست لطفت دستگیر طالبان
تو صبائی در طلب در جستجوی
در حریم وصل گل در گفتگوی
کرد آغاز آن فقیر ناتوان
داستانی در فراق دوستان
بعد از آن بگریست بسیاری بدرد
با دلی پر خون و با رخسار زرد
دل بدرد آمد صبا را گفت پس
من ندیدم چون تو عاشق هیچکس
گر ز من کاری طلب داری بگوی
گفت دارم ای صبای مشکبوی
رحمتی کن بر دل مسکین من
شادگردان خاطر غمگین من
گر ترادر گلستان افتد گذر
این غزل را پیش گل از من ببر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
ای سرو سردار خوبان جهان
الامان از دست عشقت الامان
سخت زارم در فراق روی تو
رحمتی کن بر من ای جان جهان
گر تو جان خواهی روان بخشم ترا
زانکه تو جانی و من زنده بجان
صبر بی رویت ندارم یک نفس
طاقت هجرت ندارم یک زمان
گر بگریم بر غمت بر من مخند
ور برآیم بر سر کویت مران
من ز تو پر خار حسرت ماندهام
او ز من فارغ میان گلستان
آخر از بهر خدا در ما نگر
تا بکی باشم ز عشقت در فغان
این غزل چون خواند بر باد صبا
کرد تحسینش صبای با صفا
الامان از دست عشقت الامان
سخت زارم در فراق روی تو
رحمتی کن بر من ای جان جهان
گر تو جان خواهی روان بخشم ترا
زانکه تو جانی و من زنده بجان
صبر بی رویت ندارم یک نفس
طاقت هجرت ندارم یک زمان
گر بگریم بر غمت بر من مخند
ور برآیم بر سر کویت مران
من ز تو پر خار حسرت ماندهام
او ز من فارغ میان گلستان
آخر از بهر خدا در ما نگر
تا بکی باشم ز عشقت در فغان
این غزل چون خواند بر باد صبا
کرد تحسینش صبای با صفا
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل
گفت بلبل من دگر نایم بباغ
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی میزنم
گر بدانی سازگاری میکند
مهر پیوندی و یاری میکند
عاشق خود را نمیراند ز پیش
میشدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمیسازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت مینهد
هر دمم صد درد و زحمت میدهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کردهام
جملهٔ مرغان را گرامی کردهام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه میگویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که میآید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی میزنم
گر بدانی سازگاری میکند
مهر پیوندی و یاری میکند
عاشق خود را نمیراند ز پیش
میشدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمیسازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت مینهد
هر دمم صد درد و زحمت میدهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کردهام
جملهٔ مرغان را گرامی کردهام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه میگویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که میآید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
ای چون من صد بنده و چاکر ترا
تا بکی باشم چنین غم خور ترا
من چنین دور از وصال روی تو
باغبان شب تا سحر در بر ترا
ای مسلمان بر من مسکین ببخش
تا نگوید هیچکس کافر ترا
رحمتی کن بر من بی پا و سر
تا ببازم جان و دل برسر ترا
خون ما برخاک میریزی مریز
تا نگیرد داور محشر ترا
آه از آن مشاطه کو نقش تو بست
با زر و زرینه و زیور ترا
حال من تا تو نبینی ای صنم
کی به پیغامی شود باور ترا
بر صبا چون کرد املا این غزل
گفت دارم عشق رویش از ازل
این غزل را هم بگوش او رسان
در نهانی تا بدانند ناکسان
کاین پریشان حال را بر جان ببخش
دردمند عشق را درمان ببخش
تا ببازم جان خود را در غمت
کی بدارم دست من از دامنت
چون شنید این نکتهها بر گفت باز
نزد گل آمد به هنگام نیاز
چون میان گلستان شد صبحگاه
گل شکفته بود همچو روی ماه
چون بیامد پیش روی گل رسید
مرحبائی کرد چون گل را بدید
گل بدو گفت ای صبا امشب مرا
در چمن تنها رها کردی چرا
گشت معلوم صبا آن گفتنش
تا ندانند دشمنان در سفتنش
حال را میگفت با گل سر بسر
گشته از عشق رخش از خود بدر
نازها میکرد گل در انجمن
چاک کرده هر زمانی پیرهن
بلبل شوریده گفتا زینهار
گر مجالی باشدت پیش نگار
این غزل را پیش آندلبر بخوان
رخش دانش اندرین معنی بران
باز گل اندیشهٔ بسیار کرد
عاقبت غم بر دل خود یار کرد
تا بکی باشم چنین غم خور ترا
من چنین دور از وصال روی تو
باغبان شب تا سحر در بر ترا
ای مسلمان بر من مسکین ببخش
تا نگوید هیچکس کافر ترا
رحمتی کن بر من بی پا و سر
تا ببازم جان و دل برسر ترا
خون ما برخاک میریزی مریز
تا نگیرد داور محشر ترا
آه از آن مشاطه کو نقش تو بست
با زر و زرینه و زیور ترا
حال من تا تو نبینی ای صنم
کی به پیغامی شود باور ترا
بر صبا چون کرد املا این غزل
گفت دارم عشق رویش از ازل
این غزل را هم بگوش او رسان
در نهانی تا بدانند ناکسان
کاین پریشان حال را بر جان ببخش
دردمند عشق را درمان ببخش
تا ببازم جان خود را در غمت
کی بدارم دست من از دامنت
چون شنید این نکتهها بر گفت باز
نزد گل آمد به هنگام نیاز
چون میان گلستان شد صبحگاه
گل شکفته بود همچو روی ماه
چون بیامد پیش روی گل رسید
مرحبائی کرد چون گل را بدید
گل بدو گفت ای صبا امشب مرا
در چمن تنها رها کردی چرا
گشت معلوم صبا آن گفتنش
تا ندانند دشمنان در سفتنش
حال را میگفت با گل سر بسر
گشته از عشق رخش از خود بدر
نازها میکرد گل در انجمن
چاک کرده هر زمانی پیرهن
بلبل شوریده گفتا زینهار
گر مجالی باشدت پیش نگار
این غزل را پیش آندلبر بخوان
رخش دانش اندرین معنی بران
باز گل اندیشهٔ بسیار کرد
عاقبت غم بر دل خود یار کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
ای پر آتش داشته پیوسته دل
هر شکایت کان ز ما داری بهل
بار عشق روی ما برجان منه
تا نگردی در غم هجران خجل
چشم راهی میکشم زوتر بیا
العجل ای یار زیبا العجل
پای ما چون سرو بستان ز انتظار
هست یا سودات تا زانو بگل
با صبا همراه شو هنگام صبح
گر شکایت نیستت ازما بدل
بر سر پیمان و عهدت آمدم
تا نگوئی دیگرم پیمان گسل
متصل میباش با ما روز و شب
راز دار ما شو و شو متصل
روی من میبینی که از خوبی گذشت
از جمال خوبرویان چگل
هر شکایت کان ز ما داری بهل
بار عشق روی ما برجان منه
تا نگردی در غم هجران خجل
چشم راهی میکشم زوتر بیا
العجل ای یار زیبا العجل
پای ما چون سرو بستان ز انتظار
هست یا سودات تا زانو بگل
با صبا همراه شو هنگام صبح
گر شکایت نیستت ازما بدل
بر سر پیمان و عهدت آمدم
تا نگوئی دیگرم پیمان گسل
متصل میباش با ما روز و شب
راز دار ما شو و شو متصل
روی من میبینی که از خوبی گذشت
از جمال خوبرویان چگل
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ادامه
چون بخوانی این غزل با او بگوی
انتظارت میکشم زوتر بپوی
تا بخواهم عذر تو یکبارگی
زانکه از ما دیدهٔ آوارگی
هیچ اندیشه مکن از دشمنان
زانکه دارم بیعدد من دوستان
چون بدانند دوستان احوالهات
رحمت آرند بر تو و آمالهات
بوستان و گلستان آن تواست
بعد از این جان من و جان تو است
باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گرچه در دل دارد او آتش ز تو
روز وشب در مجلسم باشی مقیم
نزد من باشی مرا باشی ندیم
آنچه میگویم برو باوی رسان
گو مترس از ناکسان و از کسان
کرد یک یک آن حکایتهای راز
از برای خاطر آن دل نواز
چون صبا را دید بلبل پیش رفت
مست عشق آمد دلش از خویش رفت
دست بوسی کرد وز جان ناله کرد
دیده را چون ابر پر از ژاله کرد
گفت نه برگردنم منت بسی
زانکه از من میکشی زحمت بسی
باز رستی از نگار سنگدل
دلبر هر جائیی پیمان گسل
انتظارت میکشم زوتر بپوی
تا بخواهم عذر تو یکبارگی
زانکه از ما دیدهٔ آوارگی
هیچ اندیشه مکن از دشمنان
زانکه دارم بیعدد من دوستان
چون بدانند دوستان احوالهات
رحمت آرند بر تو و آمالهات
بوستان و گلستان آن تواست
بعد از این جان من و جان تو است
باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گرچه در دل دارد او آتش ز تو
روز وشب در مجلسم باشی مقیم
نزد من باشی مرا باشی ندیم
آنچه میگویم برو باوی رسان
گو مترس از ناکسان و از کسان
کرد یک یک آن حکایتهای راز
از برای خاطر آن دل نواز
چون صبا را دید بلبل پیش رفت
مست عشق آمد دلش از خویش رفت
دست بوسی کرد وز جان ناله کرد
دیده را چون ابر پر از ژاله کرد
گفت نه برگردنم منت بسی
زانکه از من میکشی زحمت بسی
باز رستی از نگار سنگدل
دلبر هر جائیی پیمان گسل
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن
گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمیدانم چه سازم در فراق
زانکه میسوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن میدهد شب فالشم
کس نمیپرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیدهام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بیخویشتن بنشستهام
عقد جان و تن ز هم بگسستهام
از که نالم زانکه من این کردهام
خویشتن را خویشتن آزردهام
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمیدانم چه سازم در فراق
زانکه میسوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن میدهد شب فالشم
کس نمیپرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیدهام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بیخویشتن بنشستهام
عقد جان و تن ز هم بگسستهام
از که نالم زانکه من این کردهام
خویشتن را خویشتن آزردهام
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
شکایت گل از بلبل به پیش باد صبا و عشق او بغیر
باز برگفتار بلبل شد نسیم
همچو شبنم باز بر گل شد نسیم
گل صبا را گفت بلبل بیوفاست
پیش ما آوردنش عین خطاست
مدتی با ارغوان میباخت عشق
روز چندی یاسمن پرداخت عشق
خواهرم را آنکه نرگس نام اوست
عاشق او بود کین خوب و نکوست
هیچ گل در بوستان از وی نرست
کو نگفتش عشق او دارم بدست
یار هرجائی نمیآید بکار
ترک او کردم تو دست از من بدار
هر که با او باش و جاهل دم زند
عرض خود بر باد بدنامی دهد
گفته بودندم سبکباری مکن
با کسان بد سیر یاری مکن
ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان
تا بیاید نزد من درگلستان
این زمان آمد مرا این حال پیش
از که نالم چون زدم بر خویش نیش
بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی
پیش او از بهر من دیگر مپوی
گر ترا دردی بود در ره مقیم
ور ترا در عشق شد قلب سلیم
با گروه مختلف همدم مشو
پیش هر نامحرمی محرم مشو
خیز ای عطار یکتا شو به عشق
در جمال عقل بینا شو به عشق
در ره او محرم اسرار باش
واقف سر دل عطار باش
چون شنید این نکتهها باد صبا
گفت ای فرخ رخ زیبا لقا
هرچه گفتی هست او زان بیشتر
لیک میترسم که هنگام سحر
نالهها پیش خدای خود کند
و از برای تو دعای بد کند
شادمانی تو و آخر در گذار
بر هدف آید خدنگ جان شکار
هر که او شب خیز باشد صبحگاه
حق نگرداند دعای او تباه
خاصه چون او مرغکی شیرین نفس
خلق را بر داستان او هوس
زنده دل مرغیست کو شب تا بروز
در میان باغ مینالد بسوز
پادشاهان را هوای صحبتش
هست و میدارند دایم حرمتش
عاشق خود را بخوان و خوش بگوی
نیک اندیشان خود را بدمگوی
ور بخواهی پیش تو باشد بپای
آن چنان گویندهٔ دستان سرای
در چمن جائی دهم او را مقام
تا بنالد خوش در آنجا او مدام
گشت راضی گل بدین گفتارها
گفت باید کردنت این کارها
لیک شرطی هست آن باوی بگوی
تا نگرداند ز ما من بعد روی
از گل رخسار ما برگی ببر
نزد آن دیوانهٔ شوریده سر
کین نشان میر خوبانست بیا
بی بهانه صبحدم نزدیک ما
چون صبا شد باز از صحن چمن
برد برگ گل از آن گل پیرهن
آن همه نالهٔ صبا از دور جای
میشنید و گفت هان دیگر میای
ناگهانی آن صبا آمد نهان
در گلستان از برای گل عیان
گفت آخر جای بلبل خودکی است
تا به بینم منزلش چون گل کی است
چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه
در نهانی از نشان نیک خواه
رنگ و روی برگ گل بلبل بدید
بر زمین چون مرغ کشته میطپید
داستانی اندر این معنی بخواند
هر غمی کان بود از دل باز راند
برگرفت آن برگ گل را بوسه داد
در قدمهای صبا لختی فتاد
کی صبا بی تو مبادا بوستان
و از نسیمت تازه باداگلستان
شد یقینم از سر صدق و صفا
آمدی این بار پیشم ای صبا
بعد از این میآیم و جان میدهم
جان خود از بهر جانان میدهم
همچو شبنم باز بر گل شد نسیم
گل صبا را گفت بلبل بیوفاست
پیش ما آوردنش عین خطاست
مدتی با ارغوان میباخت عشق
روز چندی یاسمن پرداخت عشق
خواهرم را آنکه نرگس نام اوست
عاشق او بود کین خوب و نکوست
هیچ گل در بوستان از وی نرست
کو نگفتش عشق او دارم بدست
یار هرجائی نمیآید بکار
ترک او کردم تو دست از من بدار
هر که با او باش و جاهل دم زند
عرض خود بر باد بدنامی دهد
گفته بودندم سبکباری مکن
با کسان بد سیر یاری مکن
ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان
تا بیاید نزد من درگلستان
این زمان آمد مرا این حال پیش
از که نالم چون زدم بر خویش نیش
بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی
پیش او از بهر من دیگر مپوی
گر ترا دردی بود در ره مقیم
ور ترا در عشق شد قلب سلیم
با گروه مختلف همدم مشو
پیش هر نامحرمی محرم مشو
خیز ای عطار یکتا شو به عشق
در جمال عقل بینا شو به عشق
در ره او محرم اسرار باش
واقف سر دل عطار باش
چون شنید این نکتهها باد صبا
گفت ای فرخ رخ زیبا لقا
هرچه گفتی هست او زان بیشتر
لیک میترسم که هنگام سحر
نالهها پیش خدای خود کند
و از برای تو دعای بد کند
شادمانی تو و آخر در گذار
بر هدف آید خدنگ جان شکار
هر که او شب خیز باشد صبحگاه
حق نگرداند دعای او تباه
خاصه چون او مرغکی شیرین نفس
خلق را بر داستان او هوس
زنده دل مرغیست کو شب تا بروز
در میان باغ مینالد بسوز
پادشاهان را هوای صحبتش
هست و میدارند دایم حرمتش
عاشق خود را بخوان و خوش بگوی
نیک اندیشان خود را بدمگوی
ور بخواهی پیش تو باشد بپای
آن چنان گویندهٔ دستان سرای
در چمن جائی دهم او را مقام
تا بنالد خوش در آنجا او مدام
گشت راضی گل بدین گفتارها
گفت باید کردنت این کارها
لیک شرطی هست آن باوی بگوی
تا نگرداند ز ما من بعد روی
از گل رخسار ما برگی ببر
نزد آن دیوانهٔ شوریده سر
کین نشان میر خوبانست بیا
بی بهانه صبحدم نزدیک ما
چون صبا شد باز از صحن چمن
برد برگ گل از آن گل پیرهن
آن همه نالهٔ صبا از دور جای
میشنید و گفت هان دیگر میای
ناگهانی آن صبا آمد نهان
در گلستان از برای گل عیان
گفت آخر جای بلبل خودکی است
تا به بینم منزلش چون گل کی است
چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه
در نهانی از نشان نیک خواه
رنگ و روی برگ گل بلبل بدید
بر زمین چون مرغ کشته میطپید
داستانی اندر این معنی بخواند
هر غمی کان بود از دل باز راند
برگرفت آن برگ گل را بوسه داد
در قدمهای صبا لختی فتاد
کی صبا بی تو مبادا بوستان
و از نسیمت تازه باداگلستان
شد یقینم از سر صدق و صفا
آمدی این بار پیشم ای صبا
بعد از این میآیم و جان میدهم
جان خود از بهر جانان میدهم