عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای واقف از آرامش و گشت همه کس
وی از طلبت ز خود گذشت همه کس
بازم گردان بسوی خویش از ره لطف
ای آنکه به تست باز گشت همه کس
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
از نعت نبی است در جنان مسکن من
وز منقبت علی است جان در تن من
از مهر محمد و علی هر دو بهم
بادام دو مغز است دل روشن من
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲ - در نیایش به درگاه پروردگار خویش عزوجل گوید
سپهر آفرینا زمین داورا
تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵ - در ستایش حضرت صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا و ائمه هدی علیهم السلام
کنون مدحت آرم به دستور اوی
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
یکی راز گویم بری از دروغ
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱ - توحید یه مقدمه ی خیابان دوم
به یکتا جهانداور دادراست
نیایش روا و ستایش سزاست
که بینش ده هر دو بیننده اوست
جهان را جهان آفریننده اوست
چو ره زی شناسایی اش بسپرد
زتک باز ماند سمند خرد
خدایی که نشناسدش هیچ کس
شناسای او ذات اوی است و بس
نیارد سزاوار یزدان سپاس
جز آن کایزدش کرد یزدانشناس
همان به کزین گفتگو بگذریم
فرستاده گان را درود آوریم
که نیک اختر و پاکرای آمدند
به پیغمبر ی از خدای آمدند
جهان را زهر بد نگه داشتند
روان را سوی راست ره داشتند
درود از خدا برچنان رهبران
سزد ویژه برختم پیغمبران
محمد (ص) که هستی بدوهست گشت
به دین رایت کفر ازو پست گشت
درخشده چون شد رخ فرخش
جهان را خدا خلق کرد از رخش
به معراج به عرش اکبر نشست
به تختی که بودش سزا برنشست
چو از قدرتش ذوالجلال آفرید
مر او را چو خود بی همال آفرید
نبی گنج حق بود و گنجور اوی
علی بود با یازده پور اوی
بدان شهریاران پناهنده ایم
وزین داوران مزد خواهنده ایم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۱ - آغاز داستان شاهزاده ی ممتحن
چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع)
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۲ - نیایش ناظم کتاب با حضرت عباس و خواستن حاجت خود را از آنجناب
گرانمایه فرزند حیدر تویی
در حاجت خلق یکسر تویی
تویی آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوائج تو باب المراد
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلی زار و حالی تباه
سخت ناتمام و ثنا نیمه کار
سخنگوی پژمان و آسیمه سار
نه من بنده ی آستان توام؟
سراینده ی داستان توام
نکوهشگری را سخن هر زمان
بگویند با من چنین داستان
که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت
همیشه زغم زردی چهر داشت
همیشه بود زار و ناسازمند
تهیدست و بیچاره و مستمند
مه آگاهم ای صفدر دین پناه
که اینگونه هستند یاران شاه
چو دنیا ست رد کرده ی باب تو
نبینند از آن بهره احباب تو
ولی خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علی است
ازو مهر جستن نه از عاقلی است
ولی در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدترست ازسنان
اگر شرمسارم وگر پر گناه
نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
رها کن مرازین غم جانگزا
که روشن کنم این چراغ عزا
دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا
گرانمایه اسپهبدا – صفدرا
تناور درخت قوی شاخ دین
به کیوان فرازنده ی کاخ دین
زبر دست دست خدای جهان
چمان تیر شست خدای جهان
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دلیری که بود
ایا احمد رفرف اقتدار
ایا حیدر پهنه ی کار زار
ایا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگی یادگار پدر
مراد همه خلق درمشت تست
کلید حوائج درانگشت تست
ثنایت نگوید سزاوار –کس
همنیت که گویند ابوالفضل بس
ز الهامی ای شه فرامش مکن
چنین بلبل از نغمه خامش مکن
کی ام من یکی خون دل خورده ای
شب وروز با غم به سر برده ای
زخلد آمدم همچو آدم برون
شده درکف مکر شیطان زبون
بساط سلیمان ز کف داده ای
به زندان اهریمن افتاده ای
به جهل از کلیم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
زدامان عیسی رها کرده دست
زمشتی یهودی صفت گشته پست
ز بیداد نمرود این روزگار
درآذر فتاده براهیم وار
مراین طشت پر فتنه ی باژگون
چو یحیی تنم را کشیده به خون
چو یونس به کام نهنگ بلا
چو یوسف به زندان غم مبتلا
چو یعقوب در کنج بیت الحزن
نشسته گریزان ز فرزند و زن
مرا نیست ای سرور سروران
تو انایی پاک پیغمبران
کزین گونه تیمار افزون کشم
پر کاهم این کوه را چون کشم
گرانمایه سنگی که بر آسیاست
به پشت یکی پشه این کی رواست؟
کسی دیده البرز بر پشت مور
به چندین بلا نیست یک تن صبور
چرا با سگت چرخ شیری کند
جهان با غلامت دلیری کند
ایا خشمت آتشفشان اژدها
سگ خود ازین شیر فرما رها
غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ
به روباه بازی دلیرست چرخ
چو خشمت بدو ترکتازی کند
نیارد که روباه بازی کند
منم بنده ای گرچه با خاک پست
مهل تو خداوندی خود زدست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار را
کنون ای نیوشنده باهوش باش
سراپا دراین داستان گوش باش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۹ - در ستایش حضرت علی اکبر عالی مقدار علیه السلام
هنوزش نرسته بنفشه ز گل
به دانش قرین بود با عقل کل
به هجده درون سال آن بی همال
ولی آدمش –کودکی خردسال
چو فرزند استاد جبریل بود
دلش آگه از راز تنزیل بود
به خلق وبه خلق وبه منطق رسول
به نیروی بازو چو شوی بتول
شه کربلا را بدان نامدار
زجد و پدر بهترین یادگار
چو کردی دلش آرزوی نیا
از آن چهره می دید روی نیا
که را نیز زاصحاب شاه حجاز
به دیدار پیغمبری بد نیاز
به دیدار شهزاده بشتافتی
ز رخسار او کام دل یافتی
خدایی که هر نیک و بد آفرید
به جز نیکویی در خور وی ندید
رخش مظهر حسن لاریب بود
سراپاش عاری ز هر عیب بود
چو از غیر حق بد سراپا تهی
خدایش ببخشد فر بهی
چو کنه پرستش خدایی بود
علی اکبر الله اکبر شود
به روز سپید وشبان سیاه
ازو پرتوی بود خورشید وماه
بهشت برین آیتی از رخش
روان کوثر از شکرین پاسخش
مراو را چو یا زنده قامت شدی
پدید از قیامش قیامت شدی
دو چشمانش مست از می ناب عشق
دو ابروی او طاق محراب عشق
نگینی ز لب داشت یاقوتگون
بهایش ز ملک سلیمان فزون
مسیح آفرین لعل جانپرورش
مه و مهر چون مرغ عیسی برش
بدی تاری از رشته ی موی اوی
بهای دو صد یوسف ماهروی
هنرها فزون تر زانداره داشت
جهان را به مردی پرآوازه داشت
چو آراستی تن به ساز نبرد
عنان رفتی ازدست مردان مرد
ز پیچیدنش در صف کارزار
به یک زخم کردن دو نیمه سوار
نشستن به زین همچو که استوار
ربودن ززین پیکر کوهوار
هنرها نمودن بر هم نبرد
زدن یکتنه بر یکی پهنه مرد
مثل بود اندر تمام عرب
گزیدند ازکار او دست ولب
کسی را که حیدر ثنا خوان اوست
کجا مدح من در خورشان اوست
من و مدح او این بدان ماندا
که از هور کوری سخن راندا
ویا بر کری لالی آرد مقال
نیوشنده کر مدح گوینده لال
ز رزمش کنون باز رانم سخن
اگر روز یابم ز چرخ کهن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲ - در نعت حضرت ختمی مرتبت (ص) گوید
محمد شهنشاه پیغمبران
به سوی خدا رهبر رهبران
رسولی که گیتی خدا پیش بود
به تن خلعت کبریاییش بود
پس از ایزد او بود و چیزی نبود
وزو یافت هستی فراز و فرود
جز او مرکز آفرینش مدان
چراغ ره و نور بینش مدان
خدانیست، لیکن خداییش هست
به هر آفریده ز بالا و پست
تنش جان بد از خاک مایه نداشت
از آن رو چو خورشید سایه نداشت
چو آدم نهان بود درآب و گل
پیمبر بد و روشنی بخش دل
چو او ز آفرینش نبد هیچ کس
اگر بود، شیر خدا بود و بس
علی (ع) آن جهان داور بی همال
که چون مصطفی (ص) بود درهر کمال
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱
گفتمش: یارا چرا لاغر بود پیکر مرا؟
گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا
گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟
گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا
گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟
گفت: از آن است این که مژگان است چون نشتر مرا
گفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟
گفت: از یاد لبی شیرین تر از شکر مرا
گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟
گفت: از خونریزی ابروی چون خنجر مرا
گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالای من؟
گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا
گفتمش: بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش
گفت: نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا
گفتمش: بشمر مرا یک تن ز جانبازان خود
گفت: ناید این سخن بی ترک جان باور مرا
گفتمش: جامی بپیما بر من از صهبای ناب
گفت: کز صهبا لب میگون بود خوشتر مرا
گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟
گفت: آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا
گفتمش: یک شب به بستر تنگ در برگیرمت
گفت: کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا
گفتمش: یکره تماشا را بچم در گلستان
گفت: نیکوتر بود روی از گل احمر مرا
گفتمش: کز مشک اذفر غالیه بر موی مال
گفت: بهتر بوی زلف از نافه ی اذفر مرا
گفتمش: بشمر مرا از چاکران خویشتن
گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا
گفتمش: با این تن سیمین چرا سنگین دلی؟
گفت: زاده است از ازل با این صفت مادر مرا
گفتمش: رحمت نیاری هیچ بر جان و دلم
گفت: رحمت کی سزد اندر دل کافر مرا
گفتمش: سخت ای صنم دل می رباید حسن تو
گفت: داد این گونه حسن دلربا داور مرا
گفتمش: کت در کنار ای مه نشانم عاقبت
گفت: گر مه بر زمین آری کشی در بر مرا
گفتمش: کز جنت و کوثر دلیلی بازگو
گفت: باشد روی و لب آن جنت این کوثر مرا
گفتمش: کاین عنبرین افسر تو را بر فرق چیست؟
گفت: خاک پای شه بخشیده این افسر مرا
گفتمش: برگو کدامین شاه تا بوسم زمین
گفت: آن شاهی که مهرش شد به دل مضمر مرا
گفتمش: آن شه که او را ناصر الدین است نام
گفت: کردی زنده جان زین نام جان پرور مرا
گفتمش: آن شه که گوید آسمانم خرگه است
گفت: آن خسرو که گوید اختران لشکر مرا
گفتمش: در خورد او مدحی توانی ساز کرد؟
گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا
گفتمش: در بیشه ی وصفش توانی جست راه؟
گفت: نبود نیرو کوشنده شیر نر مرا
گفتمش: هیچ از فروغ رای شه داری نشان؟
گفت: نبود قدرت تسخیر ماه و خور مرا
گفتمش: کز عرش اجلالش چه داری آگهی؟
گفت: نبود رتبه ی معراج پیغمبر مرا
گفتمش: کز قلزم جود ملک داری خبر؟
گفت: خواهی غرقه در دریای پهناور مرا
گفتمش: هیچ از فتوح شاه دانی داستان؟
گفت: چون شهنامه صد باشد به یاد اندر مرا
گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن
گفت: گویم گر نماند عقل از آن مضطر مرا
گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب
گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا
گفتمش: ز اقبال او گفتن توانی شمّه ای؟
گفت: آری گر شود اقبال او یاور مرا
گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حدیث
گفت: گر بر جای ماند زهره زان اژدر مرا
گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر
گفت: آوردی به یاد از عرصه ی محشر مرا
گفتمش: با رای او هیچ آری از خورشید یاد؟
گفت: کاری نیست با آن دیده ی اعور مرا
گفتمش: کاین شه به ملک اسکندر دیگر بود
گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا
گفتمش: عهد ملک یا عهد سنجر خوشتر است؟
گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا
گفتمش: برگو که وی را خشم عالم سوز چیست؟
گفت: اگر گویم ز دوزخ برگشاید در مرا
گفتمش: مسعود عادلتر و یا نوشیروان؟
گفت: با او قصه ی کسری بشد از بر مرا
گفتمش: هر کشوری از داد او آباد شد
گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا
گفتمش: فرماندهی عادل بدین کشور گماشت
گفت: بخ بخ آگهی ده زان همایون فر مرا
گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب
گفت: شد تیغ طرب زین مژده پر جوهر مرا
گفتمش: با خود نشانی داری از تیغ امیر
گفت: تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا
گفتمش: کز خوی او با خویش داری نکهتی
گفت: یابی گر ببویی زلف چون عنبر مرا
گفتمش: این گونه شعری دیده ای در مدح میر
گفت: نی شعر ار چه بیش از حد بوَد از بر مرا
گفتمش: زین پیش گفته است این چنین مدحت کسی
گفت: نه نبود به یاد از هیچ دانشور مرا
گفتمش: مدحی بدین صنعت تواند گفت کس
گفت: الهامی کس ار گوید شمر کافر مرا
گفتمش: کاین مدحت میر است حرز از هر گزند
گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا
گفتمش: عمر ملک جاوید خواه از کردگار
گفت: بخشاد این تمنا خالق اکبر مرا
گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام
گفت: این باشد امید از گردش اختر مرا
گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امیر
گفت: شاخ مدعا زین است بار آور مرا
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۲
فراز آمد یکی عید همایون اهل ایمان را
که در او پاک یزدان کرد پیدا راز پنهان را
به مردم خواست تا خود را نماید ایزد داور
نقاب افکند از چهر دل آرا شیر یزدان را
امیرالمؤمنین یعسوب دین وجه الله باقی
که ذاتش گشت باعث از ازل ایجاد امکان را
لسان الله که اندر بطن مادر بهر پیغمبر
تلاوت کرد از سر تا به پا آیات قرآن را
نکردی نوح گر مهر علی را لنگر کشتی
بدو دریای آتش کردی ایزد موج طوفان را
نبودی عصمتش گر یاور صدیق پیغمبر
به لوث معصیت آلوده کردی پاک دامان را
نکردی گر چراغ دل ز مهر مرتضی روشن
نبودی آن ید بیضاد به معجز پور عمران را
به زیر طوبی مهرش خلیل ار جا نمی کردی
کجا در آتش نمرود دیدی آن گلستان را؟
اگر نقش نگین خود نکردی نام نیکش را
نمی بودی به گیتی آن همه حشمت سلیمان را
نبودی نور او گر هادی خضر نبی هرگز
نمی دیدی جهان بینش به ظلمت آب حیوان را
نمی بودی اگر سر پنجه ی قهر یداللهی
شکستی استخوان بر تن به نیرو شیر سلمان را
سرشت از آب مهر این شهنشه ایزد داور
ز فیض خویش خاک پاک زین العابدین جان را
ببین با چشم معنی صورتش را گر نمی خواهی
که بینی صحن گلزار ارم یا باغ رضوان را
زهی قادر زهی صانع خداوندی که امر او
به مشتی استخوان جا داده یک عالم دل و جان را
ز رشک دست زرپاشش بنالد روز و شب دریا
که او چون ریگ پندارد عقود درّ و مرجان را
ز روی این پسر روشن کند بینای بی دیده
جهانبین حسام الملک فرّخ میر تومان را
ببین ابر کفش را چون بود بر کوهه ی یکران
ندیدستی اگر اندر فراز کوه عمّان را
کفش را خواند عقل از خام طبعی ابر نیسانی
کجا نسبت بود با دست رادش ابر نیسان را
به یکره بذل کردی گر دمی دادی به دست او
خداوند جهانبان حاصل این هر دو کیهان را
الا ای برج حشمت را درخشان نیّر اعظم
که رای روشنت بخشد ضیا مهر درخشان را
همی تا بیند از روح القدس تأیید الهامی
قرین باشی تو تأیید خداوند جهانبان را
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید
ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مولود حضرت حجت و تهنیت خلعت حسام السلطنه گوید
آشکار از پرده عیدی جان فزا دیدار کرد
کز فروغ خود جهان را مطلع انوار کرد
فرّخا ماهی کزان چون شد دو هفته تابناک
روز فیروزی چو ماه چارده رخسار کرد
از پی تعظیم این روز همایون بود اگر
ماه شعبان را معظّم ایزد دادار کرد
در چنین مه بهر نظم سلک ملک و دین پدید
حق ز دریای ولایت گوهری شهوار کرد
در چنین روزی شکُفت از باغ پیغمبر گلی
کز جمال خود همه آفاق را گلزار کرد
ماه شعبان شد ربیع خلق تا فاش اندران
مهدی موعود دیدار پیمبروار کرد
چار مام و نه پدر جستند ازین فرزند نام
کایزد او را در امامت ختم هشت و چار کرد
عید روز زادن این تا جور مولود را
خسرو صاحب قران دارای گیتی دار کرد
حیدر کرّار یار ناصرالدین شاه باد
چون چنین خدمت به پور حیدر کرّار کرد
صاحب این عید نیز آندم که فریاد ظهور
خواهدش بر لشکر منصور خود سالار کرد
بر سریر سلطنت شه را فراوان عمر باد
کز پی ترویج دین حق، فراوان کار کرد
هرچه آثار نکو در عالم است از خسروان
زان همه افزون شهنشاه جهان آثار کرد
[شد بساط صیت عزم همتش گردون نواز
وین هنر شاه سکندروار جم کردار کرد]
این سفر کامسال زی ملک فرنگستان نمود
شاه گیتی، کردگارش معجز اسفار کرد
پیش ازین هم یک سفر سوی دول فرمود شاه
این سفر را نهضت شاهانه دیگر بار کرد
نیک رفت و نیک باز آمد بدان سرعت که ماه
طیّ منزل در بروج گنبد دوّار کرد
تا که باز آرد ز بهر مملکت آثار نیک
این همه رنج گران را شه به خود هموار کرد
در غیابش عمّ راد او حسام السلطنه
ملک کرمانشاه را پردخته از اشرار کرد
چونکه باز آمد به پاداش نکوکاری روان
بهر عمّ خویش تشریفی گران مقدار کرد
مرحمتهای نهانی را شهنشاه جهان
در چنین خلعت به میر روزگار اظهار کرد
اینک از بهر تفاخر در چنین جشن برزگ
زیب پیکر میر تشریف شه قاجار کرد
وه چه تشریفی که نور گوهرآگین شمسه اش
شمس را پنهان رخ اندر جیب شام تار کرد
وه چه تشریفی که حق در کارگاه هستیش
با پرند آسمان پیوسته پود و تار کرد
راست پنداری که تشریف مَلِک بود آسمان
ور نه چون انجم پدید از گوهر شهوار کرد؟
بر چنان فرخنده تشریف چنان فرخنده میر
مردمان را جان و سر باید کنون ایثار کرد
حبذا میری کزو رایات نصر افراشته
دولت سلطان و دین احمد مختار کرد
شاه را حق داده شمشیری که رخشان جوهرش
روز هیجا خیره چشم ثابت و سیّار کرد
[کیست آن شمشیر عمّ او حسام السلطنه
کایزدش در نصرت دین قاهر کفّار کرد]
آنکه روز بار، جودش خانه ها آباد کرد
آنکه روز جنگ، خشمش باره ها هموار کرد
قلزم جوشنده نتواند چو او شد موج زن
ضیغم کوشنده نتواند چو او پیکار کرد
فخر الهامی همین بس کاین گهرهای ثمین
در چنین عیدش به مدحت هدیه ی دربار کرد
تا تواند تابش مهر سپهر و فیض ابر
گوهر از خارا عیان و گل پدید از خار کرد
جاودان فرمانروا باد آنکه رای و دست او
کار مهر تابناک و ابر گوهربار کرد
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده حسام السلطنه گوید
عید مولود شه تاجور گردون فر
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پیروزگر خسرو گردون خرگاه
تیغ پر جوهر شاهنشه خورشید افسر
علم حشمتش افراشته چون افریدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکنی و دوست نوازی به ازو
نگشاده است کسی دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ی خاک به زیر
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشاید رایت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پیروزی و مجد است و نکوکاری و نام
همه بهروزی و داد است و جهانداری و فر
نام نیکش شده مشهور به هر هفت اقلیم
صیت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونین بودش نیک نهال
نامی آن بحر که چونین بودش نیک گهر
هر دیاری که چنین نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نیست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نیست در آن شهر که او هست گذر
نام نیکو به جهان گنج پراکنده ی اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ی اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشیده فزون از حد و مر
بجز این بنده ندانم کسی از اهل ثنا
کش به تشریف شرف میر نیاراسته بر
دارد امید بدین مدحت نغز الهامی
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاویدان
باد فرمانده و میران جهان فرمانبر
وز چنین داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دین پرور
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - فی تهنیة مولود السلطان خلّد الله ملکهُ
عید مولود شهنشاه ملایک پاسبان
باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران
شرزه شیر بیشه ی مردی حسام السلطنه
آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهریار راستین و میر دریا آستین
قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان
بازو مردان ایران تیغ دست پادشه
والی ملک خراسان برق کشت ترکمان
کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او
فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان
غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو
آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان
ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار
ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان
ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]
چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم
گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان
[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]
مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست
کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان
وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت
پایه ی قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وین فروتر پایه ی جاه تو باشد ای امیر
وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان
آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من
گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
ای امیر کامران و ای خدیو مستعان
تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار
تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح میرزا حسن خان نایب الحکومه گوید
عید قربان آمد ای دلبر شوم قربان تو
ساغری می ده که جان سازم فدای جان تو
نیست کاری جان فدا کردن به راه دوستان
جان چه باشد آنچه دارم آن شود قربان تو
من کدامم کیستم از خود چه دارم چیستم؟
از تو دارم هرچه دارم جمله باشد آن تو
در منای عشق بوسم دست و بازوی قضا
گر نهد روزی به حلقم خنجر برّان تو
روز محشر می نمایم بر شهیدان فخرها
گر به خون خویش رنگین بنگرم دامان تو
دانه و دام دلم شد در بیابان الست
خال هندوی تو و گیسوی مشک افشان تو
همچو مرغ بسمل اندر خون خود پر می زند
در درون سینه دل از حسرت مژگان تو
در بهشت ار نیست ثعبان از چه رو باشد همی
در بهشت روی تو آن زلف چون ثعبان تو
لؤلؤ و مرجان ز درج دیده می ریزم همی
روز و شب از اشتیاق لؤلؤ و مرجان تو
هیچ نندیشد ز خشم خواجه ی آزادگان
من عجب دارم ز کار نرگش فتّان تو
صدر نیک اختر حسن خان آنکه گردون گویدش
حلقه ام هستم من اندر باب عزّ و شأن تو
منشی گردون بدو گوید که من هستم همی
خوشه چین خرمن افکار مدحت خوان تو
گویدش مه می کنم من در سپهر منزلت
کسب نور از آفتاب خاطر تابان تو
سعد اکبر گویدش من آن مبارک بنده ام
که بروبم با مژه گرد از بر ایوان تو
گویدش ناف غزال چین که من خون می خورم
کز چه عنبر بار باشد کلک تنک افشان تو؟
ای سپهر عزت و رفعت که جا دارد همی
گر بگویم هست کیوان چاکر دربان تو
روح قاآن می برد اندر بیابان عدم
سجده از خجلت به پیش جود بی پایان تو
نفکنی هرگز به عارض چین و بر ابرو گره
گر شود خلق جهانی فی المثل مهمان تو
صاحب خلدی و نیران گر بگویی نیستم
مهر تو خلد تو باشد قهر تو نیران تو
تا تو کردی جای اندر مسند فرماندهی
هِشت هر گردنکشی سر بر خط فرمان تو
هست کرمانشاه اکنون باغ داد کسروی
کاندرو روید گیاه عدل در دوران تو
تو علی و آل او را پیروی در دین حق
شافع جرم تو در محشر بود ایمان تو
کی تو را پروا بود از سوزش نار جحیم
چون نخوابد تا سحرگه دیده ی گریان تو
حلّه ی رحمت ز مهر مرتضی پوشیده ای
تا نبیند کس به محشر پیکر عریان تو
هر که زد کوس هنر در پهنه ی دانشوری
تیغ بشکست و سپر انداخت در میدان تو
تو نه مرد باده و جامی تو را کافی بود
در تنور دل کباب سینه ی بریان تو
تا دَمَد هر صبحگه رخشنده شید از خاوران
پرتو افکن باد مهر عارض رخشان تو
فخر کن الهامی از رفعت به مرد شیروان
زانکه مدح صدر باشد زینت دیوان تو
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۲ - فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و سلم
زیر افکن تاج چیردستان
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت صدیقه ی کبری علیهاالسلام گوید
این تا جوران عرش مسند
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت