عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در قطع علایق این جهان فانی گوید
در این دریا همه ترسست و بیمست
عذاب صورت و عین الجحیم است
در این دریا همه خوف و رجایست
عذابست و نمودار بلایست
در این دریا همه سرگشتگی دان
دل خود زین بلا و رنج و برهان
در این دریا تو منشین یکزمان هم
وگرنه گم کنی جان و جهان هم
در این دریا که کشتی سرکشیدست
زهر لحظه ز جائی در رسید است
چو سرگردانی اندر عین دریا
کجا هرگز رسی در منزل ما
ز دریای منت گر قطرهٔ باز
رسد در مغز جان انجام و آغاز
شود پیدا و کشتی بشکنی تو
نمود خود بدریا افکنی تو
ببینی آن زمان دیدار بیخود
نگنجد پیش تو هر نیک و هر بد
گذر کن چند گویم از حقیقت
نشستی تو به کشتی طبیعت
ز کشتی طبیعت هیچ ناید
در این دریا ترا جز هیچ ناید
در این دریا دری مانند ماهی
که جز آبی در این دریا نخواهی
تو دریائی و بالا دود داری
ببین تو این زمان چه سود داری
تو در آبی و همراهان خسیسند
چگویم چون ترا نی هم جلیسند
تو در آبی و خوابت برده فارغ
بگو تا کی شوی ای طفل بالغ
درون بحر پر مار و نهنگست
تو درخوابی نهات هوش و نه حس است
همه در آب و کشتی شد روانه
چو تیری میشوی سوی نشانه
تو در آبی و خوابت برده بیخود
شدی فارغ ز مکر و دیو و هم دد
ز کشتی بی خبر وز رفتن او
خبر داری تو از آشفتن او
ز کشتی بیخبر حیران بماندی
عجائب زار و سرگردان بماندی
در این دریا اگر موجی برآید
ترا کشتی بیک دم در رباید
زند بر کوه و گردد پاره پاره
بگو تا خود چه خواهی کرد چاره
چو کشتی بر شکست و غرقه گشتی
ببینی عین دریا نیز و کشتی
چو کشتی غرقه شد جمله زیانست
که نامت بعد از این کل بی نشانست
مران کشتی زمانی گوشِ دل دار
که تا با تو چهها گفتست دلدار
مران کشتی زمانی کن توقف
جماعت را نگه میدار از تف
که موج و باد وکشتی درخلافند
در این دریا همه عین گزافند
مران کشتی و فارغ شو زمانی
اگرچه نیست دریا رامکانی
مران کشتی و جوهر را طلب کن
وجود خویشتن عین سبب کن
بهر نوعت که گفتم سرّ اسرار
نخواهی شد تو از این خواب بیدار
میان بحر و کشتی عین خوابی
در این کشتی عجائب میشتابی
همی ترسم که اندر خواب مانی
در این گرداب تن غرقاب مانی
دمی بیدار باش و گوش دل باز
بسوی من کن ای باب سرافراز
تو و این قوم جمله غافلانید
در این دریا عجب بی حاصلانید
تو و این قوم در غرقاب هستید
ز ترس و خوف اندر خواب هستید
میانه من شدم بیدار اینجا
که پاکم از نمود مال اینجا
ندارم هیچ و فارغ در جلالم
نه چون ایشان در اینجا پایمالم
مرادنیا همی یک قطره آبست
که کشتی وجودم در شتابست
برم دنیا و عقبی همچنانست
که شخصی یک نفس در بوستانست
برم دنیا و عقبی هیچ آمد
که چون سر موئی جمله هیچ آمد
برم دنیا و عقبی ناپدید است
که دائم جان جانان کل پدیدست
برم دنیا و عقبی در زوالست
که آن حضرت همه عین کمالست
برم دنیا و عقبی نیست چیزی
نیرزد نزد عاشق یک پشیزی
برم دنیا و عقبی چون خیالست
که بیشک خانهٔ رنج و وبالست
برم دنیا و عقبی محو شد پاک
نه باد و آتش ونی آب و نی خاک
ندیدم جز یکی و در یکیام
خدای پاک بیخود بیشکیام
از این دنیا همه رنج است ومحنت
که در این خانه هم ناز است و دولت
د راین دنیا همه درد و بلایست
در آنجا جملگی عین بقایست
عذاب صورت و عین الجحیم است
در این دریا همه خوف و رجایست
عذابست و نمودار بلایست
در این دریا همه سرگشتگی دان
دل خود زین بلا و رنج و برهان
در این دریا تو منشین یکزمان هم
وگرنه گم کنی جان و جهان هم
در این دریا که کشتی سرکشیدست
زهر لحظه ز جائی در رسید است
چو سرگردانی اندر عین دریا
کجا هرگز رسی در منزل ما
ز دریای منت گر قطرهٔ باز
رسد در مغز جان انجام و آغاز
شود پیدا و کشتی بشکنی تو
نمود خود بدریا افکنی تو
ببینی آن زمان دیدار بیخود
نگنجد پیش تو هر نیک و هر بد
گذر کن چند گویم از حقیقت
نشستی تو به کشتی طبیعت
ز کشتی طبیعت هیچ ناید
در این دریا ترا جز هیچ ناید
در این دریا دری مانند ماهی
که جز آبی در این دریا نخواهی
تو دریائی و بالا دود داری
ببین تو این زمان چه سود داری
تو در آبی و همراهان خسیسند
چگویم چون ترا نی هم جلیسند
تو در آبی و خوابت برده فارغ
بگو تا کی شوی ای طفل بالغ
درون بحر پر مار و نهنگست
تو درخوابی نهات هوش و نه حس است
همه در آب و کشتی شد روانه
چو تیری میشوی سوی نشانه
تو در آبی و خوابت برده بیخود
شدی فارغ ز مکر و دیو و هم دد
ز کشتی بی خبر وز رفتن او
خبر داری تو از آشفتن او
ز کشتی بیخبر حیران بماندی
عجائب زار و سرگردان بماندی
در این دریا اگر موجی برآید
ترا کشتی بیک دم در رباید
زند بر کوه و گردد پاره پاره
بگو تا خود چه خواهی کرد چاره
چو کشتی بر شکست و غرقه گشتی
ببینی عین دریا نیز و کشتی
چو کشتی غرقه شد جمله زیانست
که نامت بعد از این کل بی نشانست
مران کشتی زمانی گوشِ دل دار
که تا با تو چهها گفتست دلدار
مران کشتی زمانی کن توقف
جماعت را نگه میدار از تف
که موج و باد وکشتی درخلافند
در این دریا همه عین گزافند
مران کشتی و فارغ شو زمانی
اگرچه نیست دریا رامکانی
مران کشتی و جوهر را طلب کن
وجود خویشتن عین سبب کن
بهر نوعت که گفتم سرّ اسرار
نخواهی شد تو از این خواب بیدار
میان بحر و کشتی عین خوابی
در این کشتی عجائب میشتابی
همی ترسم که اندر خواب مانی
در این گرداب تن غرقاب مانی
دمی بیدار باش و گوش دل باز
بسوی من کن ای باب سرافراز
تو و این قوم جمله غافلانید
در این دریا عجب بی حاصلانید
تو و این قوم در غرقاب هستید
ز ترس و خوف اندر خواب هستید
میانه من شدم بیدار اینجا
که پاکم از نمود مال اینجا
ندارم هیچ و فارغ در جلالم
نه چون ایشان در اینجا پایمالم
مرادنیا همی یک قطره آبست
که کشتی وجودم در شتابست
برم دنیا و عقبی همچنانست
که شخصی یک نفس در بوستانست
برم دنیا و عقبی هیچ آمد
که چون سر موئی جمله هیچ آمد
برم دنیا و عقبی ناپدید است
که دائم جان جانان کل پدیدست
برم دنیا و عقبی در زوالست
که آن حضرت همه عین کمالست
برم دنیا و عقبی نیست چیزی
نیرزد نزد عاشق یک پشیزی
برم دنیا و عقبی چون خیالست
که بیشک خانهٔ رنج و وبالست
برم دنیا و عقبی محو شد پاک
نه باد و آتش ونی آب و نی خاک
ندیدم جز یکی و در یکیام
خدای پاک بیخود بیشکیام
از این دنیا همه رنج است ومحنت
که در این خانه هم ناز است و دولت
د راین دنیا همه درد و بلایست
در آنجا جملگی عین بقایست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در بلا و غصّه این جهان فرماید
در این دنیا همه عین غرور است
در اینجا قبض و بسط و ظلم و نورست
در این دنیا همه زهر است و خواری
در آنجا جان جان گر پایداری
در این دنیا چه خواهی کرد آخر
وز اینجاگه چه خواهی برد آخر
در این محنت سرا وجای ماتم
نماند جمله فرزندان آدم
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جُستن ز اشک و خون جنونست
درین غرقاب غم در عین دریا
وجود جمله ذرّاتست شیدا
در این گرداب غم در عین کشتی
ترا چه غم که آب از سرگذشتی
در این گرداب درماندی بزاری
که خواهی گشت غرق و ره نداری
که تا بیرون روی اندر کناری
همه مستند و تو مدهوش یاری
در این دریا بسی کشتی که غرقست
کزو مر سیل و باد و آب و برفست
گرفته ظلمت است و عین طوفان
به یک لحظه شود این خانه ویران
چو کشتی دررباید باد اینجا
کجا ماند دلی آباد اینجا
در این دنیا تو دریائی و کشتی
که یک لحظه بجائی درگذشتی
چنان حیران شدی در عین دریا
که خواهی گشت ناگاهی تو شیدا
چنان در عین دریا غرقه مانی
که راهی باز در موضع ندانی
در این بحر فنا و عین دریا
بگو تا چند مانی خوار و رسوا
فلک گردان ز بالا و نشیبست
نهنگ جانستان هم با نهیبست
یکی را کاندر این دریا خوش آمد
چو قُقنُس جای او درآتش آمد
از اینسان هر مثل کاید پدیدار
دل و جانست مر او را خریدار
کنون بابا مَثَلها بیشمار است
وجودم این زمان کل بیشمارست
شدم رسته ز خوف عین دریا
بخواهم رفت من در عین یکتا
در اینجا قبض و بسط و ظلم و نورست
در این دنیا همه زهر است و خواری
در آنجا جان جان گر پایداری
در این دنیا چه خواهی کرد آخر
وز اینجاگه چه خواهی برد آخر
در این محنت سرا وجای ماتم
نماند جمله فرزندان آدم
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جُستن ز اشک و خون جنونست
درین غرقاب غم در عین دریا
وجود جمله ذرّاتست شیدا
در این گرداب غم در عین کشتی
ترا چه غم که آب از سرگذشتی
در این گرداب درماندی بزاری
که خواهی گشت غرق و ره نداری
که تا بیرون روی اندر کناری
همه مستند و تو مدهوش یاری
در این دریا بسی کشتی که غرقست
کزو مر سیل و باد و آب و برفست
گرفته ظلمت است و عین طوفان
به یک لحظه شود این خانه ویران
چو کشتی دررباید باد اینجا
کجا ماند دلی آباد اینجا
در این دنیا تو دریائی و کشتی
که یک لحظه بجائی درگذشتی
چنان حیران شدی در عین دریا
که خواهی گشت ناگاهی تو شیدا
چنان در عین دریا غرقه مانی
که راهی باز در موضع ندانی
در این بحر فنا و عین دریا
بگو تا چند مانی خوار و رسوا
فلک گردان ز بالا و نشیبست
نهنگ جانستان هم با نهیبست
یکی را کاندر این دریا خوش آمد
چو قُقنُس جای او درآتش آمد
از اینسان هر مثل کاید پدیدار
دل و جانست مر او را خریدار
کنون بابا مَثَلها بیشمار است
وجودم این زمان کل بیشمارست
شدم رسته ز خوف عین دریا
بخواهم رفت من در عین یکتا
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن پیر دانا و استعانت کردن و یاری خواستن فرماید
بدو گفت ای دل و جان دستگیرم
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای این جهان و بقای آن جهان فرماید
ز اوّل جمله اشیاهست پیدا
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدرخواستن فرماید
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
مگر پیری ز پیران رسیده
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال کردن پیر از ابلیس در پاکی در لعنت و نافرمانی کردن فرماید
مگر ابلیس را دید آن سرافراز
سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داری ملک دنیا جمله در دست
اگر بستایمت من جای آن هست
تو داری سّر جانان اندر اینجا
توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
بملک جان نداری ره که جانی
چو جانی ره بخود اینجا ندانی
چه بودت سّر کل اینجا بگو تو
حقیقت در دمن اینجا بجو تو
بگو تا چندگاهست از نمودار
که داری راز طوق لعنت از یار
چه بودت آن همه علمت کجا شد
چراکارت چو منثور و هبا شد
در این لعنت بگو آخر که چونی
که تو افتاده در دریای خونی
چه بودت کاین چنین در کین شدستی
که اوّل عین هر تمکین بدستی
چرا چندین گنه آخر کنی تو
عیان عهد اوّل بشکنی تو
چرا چندین جدل در پیش داری
عجائب سرّ پیش اندیش داری
نمود جان توئی در عالم دل
نمییارم که گویم راز مشکل
اگر تو باطلی اندر شریعت
منت میدانم از عین حقیقت
حق حق مرد بودستی در اوّل
اگرچه تو شدی اینجا معطّل
اگرچه سرّ حال و قال داری
که اینجاگه عیان اغلال داری
که همچون تو مصیبت دیده ترشد
که خشکت لب شدست و دیده تر شد
تو داری درد عشق و راز جانان
تو داری سرّ شوق و طوق اعیان
ز طوقت هست شوقی در خرابات
که اینجا دم زنی اندر مناجات
بگو با من که راز تو ندیدم
عجب امروز در ذاتت رسیدم
یقین دانستهام من عشقبازی
ندانم من ترا این عشقبازی
تمامت انبیا از عین لعنت
رسیدند و شدند در عین قربت
ز من اینجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به یک بار
زهی عاشق که اینجا لعنت یار
کند خود اختیار او دو عالم
علی الجمله عیان سرّ آدم
بگو آخر که سرّ کار چونست
که ازعشقم دل و جان در جنونست
بیان کن گرچه اندر اصل اوّل
دگر آخر چرا گشتی مبدّل
چه بودت اوّل و چونست آخر
که تادانم منت باطن ز ظاهر
سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داری ملک دنیا جمله در دست
اگر بستایمت من جای آن هست
تو داری سّر جانان اندر اینجا
توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
بملک جان نداری ره که جانی
چو جانی ره بخود اینجا ندانی
چه بودت سّر کل اینجا بگو تو
حقیقت در دمن اینجا بجو تو
بگو تا چندگاهست از نمودار
که داری راز طوق لعنت از یار
چه بودت آن همه علمت کجا شد
چراکارت چو منثور و هبا شد
در این لعنت بگو آخر که چونی
که تو افتاده در دریای خونی
چه بودت کاین چنین در کین شدستی
که اوّل عین هر تمکین بدستی
چرا چندین گنه آخر کنی تو
عیان عهد اوّل بشکنی تو
چرا چندین جدل در پیش داری
عجائب سرّ پیش اندیش داری
نمود جان توئی در عالم دل
نمییارم که گویم راز مشکل
اگر تو باطلی اندر شریعت
منت میدانم از عین حقیقت
حق حق مرد بودستی در اوّل
اگرچه تو شدی اینجا معطّل
اگرچه سرّ حال و قال داری
که اینجاگه عیان اغلال داری
که همچون تو مصیبت دیده ترشد
که خشکت لب شدست و دیده تر شد
تو داری درد عشق و راز جانان
تو داری سرّ شوق و طوق اعیان
ز طوقت هست شوقی در خرابات
که اینجا دم زنی اندر مناجات
بگو با من که راز تو ندیدم
عجب امروز در ذاتت رسیدم
یقین دانستهام من عشقبازی
ندانم من ترا این عشقبازی
تمامت انبیا از عین لعنت
رسیدند و شدند در عین قربت
ز من اینجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به یک بار
زهی عاشق که اینجا لعنت یار
کند خود اختیار او دو عالم
علی الجمله عیان سرّ آدم
بگو آخر که سرّ کار چونست
که ازعشقم دل و جان در جنونست
بیان کن گرچه اندر اصل اوّل
دگر آخر چرا گشتی مبدّل
چه بودت اوّل و چونست آخر
که تادانم منت باطن ز ظاهر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن ابلیس در اعیان فرماید
جوابش داد کای پیر گزیده
چرا گوی سخنهای شنیده
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
ز دیده گوی تا من دیده گویم
ترا من نکتهٔ بگزیده گویم
گزیده گوی چندانی که دانی
گزیده هست اصل زندگانی
ز اصل ذات من اینجا نپرسی
که مخفی ماند اینجانور قدسی
ز اصل ذات من گوئی چه دانی
که ازمعنی تو جز نامی ندانی
اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی
در این میدان مثال گوی گشتی
ز زور بازویت اینجا نماندست
فتاده گوی حیران در بماندست
منم آن جوهر ذات عیانی
که دارم طوق لعنت رایگانی
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اینجا جمله آباد
منم آن جوهر ذاتی که آیات
خدا از بهر من گفتست در ذات
بقرآن چندجانانم نموده است
زیانم نزد جانان جمله سودست
زیانم سود باشد از خطابش
نمییارم ز هیبت من جوابش
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عیان عشق با من باز گفتست
خطاب دوست اندر اندرونم
که میداند که من در شوق چونم
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اینجا داد دادست
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
خطاب دوست درجانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولی خواهم شدن عین بقا من
بقا بودم ولی اندر خطابش
خوشی کردم همی عین عذابش
عذاب اینجا و آنجادر خطابست
بر آن عاشق که مر او را خطابست
چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست
حقیقت مغز گرداند عیان پوست
چو من در عشق کی آید پدیدار
که لعنت راکند رحمت خریدار
چو خود من عاشقی اینجا ندیدم
منالم و اصلی بینا ندیدم
به پنهان در میان انبیا من
بسی بشنیدهام اسرارها من
میان انبیا من راز گفتم
حقیقت هم بد ایشان باز گفتم
نمود من در اوّل بود بودش
نمود خویش دیدم در نمودش
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پیوسته قائم
عیان راز دیدم در ملایک
نمود کل شیء نیز هالک
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
همه دیدم بچشم سر نهانی
جمال بار در عین العیانی
نمود یار دیدم در همه چیز
نمود جمله بود و زان من نیز
قلم بدرفته در هرراز او بود
ولیکن راز من عین نکو بود
ندانستم که چون بُد سرّ اسرار
که اعیانم بد اینجا دیدن بار
جمال یار بود آنجا عیانم
نمود عشق در هر دو جهانم
چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن
مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن
قلم چون رفت اندر عین کاغذ
ولی نتوان نوشتن نیک مربد
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چوخاکی شد به آبی آن نوشته
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چیزی نیفزاید کآید
همه رفتست اندر بود او نیز
که او داند یقین راز هر چیز
چو خطی یار بنویسد بخونم
حقیقت حاکمست و من زبونم
منم مفلس در این دنیا بمانده
نمودم جمله در عقبی بمانده
میان هر دو من اینجا اسیرم
همو باشد در اینجا دستگیرم
من بیچاره چتوانم بکردن
بجز غم اینجاگاه خوردن
ندارم هیچ چیزی خبر نمودش
طلبکارم در اینجا بود بودش
طلبکارم که تا ذاتش بیابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
ز اصل خویش در من غم گرفتار
عیان در نزد شرعم من گرفتار
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
طلب کردم بسی تا خود بدانم
که چون بد اصلُ فرع داستانم
بجز من هر کسی من چون شناسد
کسی باید که او چون من شناسد
بجز من کس نداند حال من هم
بریش خویشتن بنهاده مرهم
بجز من هیچکس رازم نداند
وگر داند بخود حیران بماند
منم استاد جمله پیش بینان
منم اینجا نموده عشق جانان
مرا طوقیست در گردن فتاده
از او در عین ما و من فتاده
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اینجا آتش اندر خاک نبود
ولی چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من تریاک دارد
همی با یکدگر پیوند داریم
ز قول و عهد او سر بر نداریم
هر آن یک چشم باشد کفر و دینم
بجز یکی در این دیده نبینم
بجز یکی نباشد در وصالم
بجز یکی نیاید در خیالم
بجز یکی در اینجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
بگویم راز با تو گر بدانی
که هستی صاحب عشق و معانی
مرا افتاد کاری تا قیامت
ندارم جز خود اینجا من ندامت
مرا افتاد کاری اندر اینجا
نگردانم رخ از دیدار یکتا
مرا افتاد اینجاگاه کاری
گرفتست این زمان ذرّه غباری
ملامت میکشم در عشق دلدار
نیندیشم دمی از لعنت یار
ملامت میکشم در غرق خونم
ز بیهوشی فتاده در جنونم
ملامت میکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اینجا عین رحمت
ملامت میکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد و خرّم
زیارم گر جفا آید پدیدار
ولیک از من وفا آید پدیدار
زیارم گر جفا دیدم بسی من
همان خواهم که باشم با کسی من
که او اینجا کس هر ناکسانست
هر آن کو این بداند خود کسانست
اگر ناکس شوی در کوی دلدار
کسانت گر شوندت من خریدار
اگر تو ناکسی از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح و بیانش
چو دیدم خود بدیدم نار بودم
ز بود کفر در زنّار بودم
همه کفر جهان دارم بیکبار
شدم کافر چینن در روی دلدار
اگر درکنه یکدم دم زنی تو
ببام هفتمین خرگه زنی تو
اگر در کفر آئی عشق بینی
نمود عشق هم در عشق بینی
اگر در کافری بوئی بری تو
ز بود چرخ و انجم بگذری تو
اگر در کافری یابی تو دلدار
نمودبت شکن در کفر بسیار
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحانی خبر کن
اگر کافر شوی باشی مسلمان
ولی گفتن چنین بر جای نتوان
اگر از کافری دم میزنی تو
نه چون مردان بمعنی چون زنی تو
اگر از کافری خواهی نشانی
ز من بشنو کنون شرح و بیانی
من اندر کافری دلدار دیدم
در اینجاگه نمود یار دیدم
من اندر کافری زنّار بستم
وز آنجا در نمود یار بستم
من اندر عاشقی کافر نبودم
هم اندر کافری صادق ببودم
من اندر کافری اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
من اندر کافری بگزیدهام یار
هم اندر کافری هم دیدهام یار
نشان عشق دارم من بگردن
چگویم تا چه بتوانم بکردن
نشان عشق اینجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
نشان عشق رویم زرد کردست
نهاد جان و دل پر درد کردست
نشان عشق ما را در میان کرد
ولی بودم ابی نام و نشان کرد
نشان عشق از من بنگر ای دل
چرا درماندهٔ در آب و در گل
نشان عشق من دارم بزاری
که کردستم در اینجا پایداری
نشان عشق در جانم نهانست
ولیکن یار اینجا در میان است
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
چو جانان رخ نمودم رایگانی
من این لعنت گزیدم در نهانی
ز جانان چون خطابی هست ما را
دمادم چون جوابی هست ما را
خطاب او کجا دارد جوابی
ولی در عشق مسکینی خطابی
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گویم اسرار
که ای جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آری و اگر ذل
منت ذل کل شمارم راحت جان
که دیدم مر ترا مر راحت جان
همه جانها بتو قائم بدیدم
همه دلها بتو دائم بدیدم
نمود جان و دلها چون تو داری
مرا اندر میان ضایع گذاری
مکن ضایع مر او و شاد دل کن
ببخشد یارِ ما ما را بحل کن
ببخش اندر میان و دست گیرم
در این لعنت که دارم دستگیرم
نمود لعنتم اینجا تو کردی
در اینجاگه مرا رسوا تو کردی
منم خوار و توئی غمخوار مانده
میان آفرینش خوار مانده
منم رسوا شده در کویت ای جان
نظر بنهاده اندر سویت ای جان
بسی در دل جفای تو کشیدم
به امّیدی بکوی تو دویدم
بسی دیدم ملامت اندر اینجا
بسی کردم زبودت نیز غوغا
من اندر کوی تو غمخوار و مسکین
نموده کافری و رفته از دین
منم در راز تو ثابت قدم من
که دیدستم همه راز قدم من
مرا شاید که گویم وصفت ای جان
تو لعنت میکنی ما را چه تاوان
تو لعنت کردی و رحمت گزیدم
که در رحمت منش لعنت بدیدم
مرا لعنت بکن چندانکه خواهی
که بر اجزای این کل پادشاهی
مرا لعنت کن اینجاگه دمادم
بهانه می منه اُسجُدلِآدَم
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چیزی که گوئی من همانم
منم ملعون ترا اینجا طلبکار
که دارم از عنایت راز بسیار
منم لعنت گزیده چند گویم
که از بهر تو اینجا گفتگویم
مرا این لعنت عالم چه باشد
نموده سجدهٔ آدم چه باشد
که مارا با تو افتادست کاری
که با ما کردهٔ تو یادگاری
مرا شد یادگاری دانم اینجا
که دیدستم عیان عین الیقین را
مرا این بس که دارم بودت ای جان
بروز محشرم هم شاد گردان
بروز محشرم بخشی بیکبار
ز دوش آنجای برداری مرا بار
بروز محشرم تو کل ببخشی
گناه جزوی و کلّی ببخشی
کنم پیوسته زاری من بدرگاه
که من دارم نمود قل هو اللّه
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلّی بر در او
چو نسخم کردی اندر این میان کم
بفضل خود ببخشم رایگان هم
مرا از رایگان کردی تو پیدا
شدم در کوی تو مسکین و رسوا
چو رسوائی ببخشی کم نباشد
ز بحر خود یکی شبنم نباشد
مرا جز تو دگر اینجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت یافتم هر دو جهانت
مرا چیزی که کردی حاکمی تو
خداوندی نمودی عالمی تو
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خویش کن تاریک روشن
عیان رحمت تو بیشمارست
مرا امّید در روز شمارست
عیان رحمت تو جاودانست
همه امیّدشان تا جاودانست
چو تو شاهی، شاهانت گدایند
نموت انبیا و اولیایند
چو توشاهی تمامت ملکت تست
همه امّید ما بر رحمت تست
چو تو شاهی تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
تو شاهی و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
تو شاهی و کنی جمله که خواهی
که بر ملک دو عالم پادشاهی
تو شاهی و همه در تو اسیرند
نمیری و همه پیش تو میرند
تو شاهی و ترا زیبد که مانی
که شاه آشکارا و نهانی
همه شاهان بتو باشند زنده
شده ازجان ترا محکوم و بنده
تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه
توئی سالک توئی اصل و تو آگاه
ز کار راز جمله می تو دانی
که بیرون از جهان و هم جهانی
ترا در دیدهها بینا بدیدم
ترا در لفظها گویا بدیدم
از اوّل تا به آخر راز داری
سزد گر لعنت از من بازداری
بمن رحمت کنی یوم القیامت
ببخشی هم گناهم با ندامت
هم آمرزی تمامت بیشکی تو
که دیدستم عیانت مر یکی تو
چو ذات تو قدیم و لایزالست
زبانم اندر اینجا گنگ و لال است
تمامت انبیا و صفت بگفتند
بجز جوهر ز انوارت نسفتند
همه حیران تو بهر خطابی
که تو بنمایی ایشان را عتابی
ز بهر تو چنین حیران بماندند
حزین و خوار و سرگردان بماندند
ز دید سالکان واصلانت
بچشم من زجمله رهروانت
ترا دیدم همه تصدیق و رحمت
نمیگنجد در ذات تو لعنت
ترا دانم که جانی و دلی تو
گشاده رازهای مشکلی تو
حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار
خداوند نهان و آشکاری
مرا باید ببین در پرده داری
چنان در لعنت تو دیدم اینجا
بسی در کوی تو گردیدم اینجا
همه در من بُد و من در همه گم
چو دیده قطرهٔ در عین قلزم
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عیانم
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
تمامت وصف گفتندت بهرحال
زبان جمله از حیرت شده لال
بجز تو هیچ چیزی درنگنجد
همه پیشم به جو سنگی نسنجد
بجز تو من ندیدم هیچ غیری
ز دورت درتو ما را بود سیری
یقینت عین بالا بود پیوست
که یدّ صنع حکمت نقش توبست
تو بستی نقش آدم در نمودت
شده بیدار اینجا بود بودت
نظر کردم صفاتت ذات دیدم
وجود آدم و ذرّات دیدم
بهم پیوسته بودی جز و کل تو
که تا محرم شوی زان عز و ذل تو
بهم پیوسته شد تا فاش دیدی
حقیقت در عیان نقاش دیدی
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودی بودی آدم را تو الحق
چو من بی من به تو اسرار دیدم
وجود آدم و انوار دیدم
همه علم من و حکمت تو بودی
مرا اندر بهانه در ربودی
نبد آدم که دیدم ذات پاکت
تجلّی فعل گشته در صفاتت
جهان جان جان کل شده باز
بهم پیوسته بُد انجام و آغاز
یقین دانستم اسرارت در اینجا
چو دیدم آدم از ذاتت هویدا
یقین شد زانکه غیری نیست جز تو
نمود جمله سیری نیست جز تو
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
ز معدن روشنم شد در معانی
که پیدا گشته از راز نهانی
ندیدم غیر آن میدانم اینجا
که بودتست هم پنهان و پیدا
مراگرچه تو فرمودی بسجده
که آدم هست ما را عین زبده
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عین زنّار
چو کافر گشتم و کفران گزیدم
ز کفران روی خوبت باز دیدم
نبد غیری تو دانم جمله هستی
برم اینجا نگنجد بُت پرستی
من اینجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعنی کی پرستم
جمال بی نشانی یافتی تو
بسوی بی نشانی تافتی تو
جمال بی نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
بصورت آدم آمد حق ولی هان
بسی افتاد اینجا عین برهان
تو گفتستی که آدم صورت ما است
ز دید من عیانم جمله پیداست
اگر سجده کنم هر پیشهٔ من
بود پیش تو این اندیشهٔ من
غلط این بُد که خودبینی نمودم
عیان عشق تو کلّی ربودم
ز خودبینی شدم در عین لعنت
ولی آخر کنی بر جمله رحمت
چو عین بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطرهٔ ما را تمامست
اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش
که ذات پاک تو نیکست در نقش
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
عقول عاقلان گم شد ز حیرت
فرو ماندند اندر عین قربت
صفات ذات پاک تو منزّه
عقول افتاد بیخود اندر این ره
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عین عالم
که باشد عقل طفلِ شیرخواره
نداند کرد اینجا هیچ چاره
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده میان آب و آذر
که باشد عقل اینجا باز مانده
میان آرزو و آز مانده
که باشد عقل گردان گرد کویت
دونده تا برد ره نیز سویت
بسی گشت و ندیدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بیان قال
بسی زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نایافت هرگز
چرا گوی سخنهای شنیده
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
ز دیده گوی تا من دیده گویم
ترا من نکتهٔ بگزیده گویم
گزیده گوی چندانی که دانی
گزیده هست اصل زندگانی
ز اصل ذات من اینجا نپرسی
که مخفی ماند اینجانور قدسی
ز اصل ذات من گوئی چه دانی
که ازمعنی تو جز نامی ندانی
اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی
در این میدان مثال گوی گشتی
ز زور بازویت اینجا نماندست
فتاده گوی حیران در بماندست
منم آن جوهر ذات عیانی
که دارم طوق لعنت رایگانی
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اینجا جمله آباد
منم آن جوهر ذاتی که آیات
خدا از بهر من گفتست در ذات
بقرآن چندجانانم نموده است
زیانم نزد جانان جمله سودست
زیانم سود باشد از خطابش
نمییارم ز هیبت من جوابش
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عیان عشق با من باز گفتست
خطاب دوست اندر اندرونم
که میداند که من در شوق چونم
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اینجا داد دادست
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
خطاب دوست درجانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولی خواهم شدن عین بقا من
بقا بودم ولی اندر خطابش
خوشی کردم همی عین عذابش
عذاب اینجا و آنجادر خطابست
بر آن عاشق که مر او را خطابست
چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست
حقیقت مغز گرداند عیان پوست
چو من در عشق کی آید پدیدار
که لعنت راکند رحمت خریدار
چو خود من عاشقی اینجا ندیدم
منالم و اصلی بینا ندیدم
به پنهان در میان انبیا من
بسی بشنیدهام اسرارها من
میان انبیا من راز گفتم
حقیقت هم بد ایشان باز گفتم
نمود من در اوّل بود بودش
نمود خویش دیدم در نمودش
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پیوسته قائم
عیان راز دیدم در ملایک
نمود کل شیء نیز هالک
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
همه دیدم بچشم سر نهانی
جمال بار در عین العیانی
نمود یار دیدم در همه چیز
نمود جمله بود و زان من نیز
قلم بدرفته در هرراز او بود
ولیکن راز من عین نکو بود
ندانستم که چون بُد سرّ اسرار
که اعیانم بد اینجا دیدن بار
جمال یار بود آنجا عیانم
نمود عشق در هر دو جهانم
چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن
مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن
قلم چون رفت اندر عین کاغذ
ولی نتوان نوشتن نیک مربد
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چوخاکی شد به آبی آن نوشته
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چیزی نیفزاید کآید
همه رفتست اندر بود او نیز
که او داند یقین راز هر چیز
چو خطی یار بنویسد بخونم
حقیقت حاکمست و من زبونم
منم مفلس در این دنیا بمانده
نمودم جمله در عقبی بمانده
میان هر دو من اینجا اسیرم
همو باشد در اینجا دستگیرم
من بیچاره چتوانم بکردن
بجز غم اینجاگاه خوردن
ندارم هیچ چیزی خبر نمودش
طلبکارم در اینجا بود بودش
طلبکارم که تا ذاتش بیابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
ز اصل خویش در من غم گرفتار
عیان در نزد شرعم من گرفتار
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
طلب کردم بسی تا خود بدانم
که چون بد اصلُ فرع داستانم
بجز من هر کسی من چون شناسد
کسی باید که او چون من شناسد
بجز من کس نداند حال من هم
بریش خویشتن بنهاده مرهم
بجز من هیچکس رازم نداند
وگر داند بخود حیران بماند
منم استاد جمله پیش بینان
منم اینجا نموده عشق جانان
مرا طوقیست در گردن فتاده
از او در عین ما و من فتاده
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اینجا آتش اندر خاک نبود
ولی چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من تریاک دارد
همی با یکدگر پیوند داریم
ز قول و عهد او سر بر نداریم
هر آن یک چشم باشد کفر و دینم
بجز یکی در این دیده نبینم
بجز یکی نباشد در وصالم
بجز یکی نیاید در خیالم
بجز یکی در اینجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
بگویم راز با تو گر بدانی
که هستی صاحب عشق و معانی
مرا افتاد کاری تا قیامت
ندارم جز خود اینجا من ندامت
مرا افتاد کاری اندر اینجا
نگردانم رخ از دیدار یکتا
مرا افتاد اینجاگاه کاری
گرفتست این زمان ذرّه غباری
ملامت میکشم در عشق دلدار
نیندیشم دمی از لعنت یار
ملامت میکشم در غرق خونم
ز بیهوشی فتاده در جنونم
ملامت میکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اینجا عین رحمت
ملامت میکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد و خرّم
زیارم گر جفا آید پدیدار
ولیک از من وفا آید پدیدار
زیارم گر جفا دیدم بسی من
همان خواهم که باشم با کسی من
که او اینجا کس هر ناکسانست
هر آن کو این بداند خود کسانست
اگر ناکس شوی در کوی دلدار
کسانت گر شوندت من خریدار
اگر تو ناکسی از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح و بیانش
چو دیدم خود بدیدم نار بودم
ز بود کفر در زنّار بودم
همه کفر جهان دارم بیکبار
شدم کافر چینن در روی دلدار
اگر درکنه یکدم دم زنی تو
ببام هفتمین خرگه زنی تو
اگر در کفر آئی عشق بینی
نمود عشق هم در عشق بینی
اگر در کافری بوئی بری تو
ز بود چرخ و انجم بگذری تو
اگر در کافری یابی تو دلدار
نمودبت شکن در کفر بسیار
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحانی خبر کن
اگر کافر شوی باشی مسلمان
ولی گفتن چنین بر جای نتوان
اگر از کافری دم میزنی تو
نه چون مردان بمعنی چون زنی تو
اگر از کافری خواهی نشانی
ز من بشنو کنون شرح و بیانی
من اندر کافری دلدار دیدم
در اینجاگه نمود یار دیدم
من اندر کافری زنّار بستم
وز آنجا در نمود یار بستم
من اندر عاشقی کافر نبودم
هم اندر کافری صادق ببودم
من اندر کافری اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
من اندر کافری بگزیدهام یار
هم اندر کافری هم دیدهام یار
نشان عشق دارم من بگردن
چگویم تا چه بتوانم بکردن
نشان عشق اینجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
نشان عشق رویم زرد کردست
نهاد جان و دل پر درد کردست
نشان عشق ما را در میان کرد
ولی بودم ابی نام و نشان کرد
نشان عشق از من بنگر ای دل
چرا درماندهٔ در آب و در گل
نشان عشق من دارم بزاری
که کردستم در اینجا پایداری
نشان عشق در جانم نهانست
ولیکن یار اینجا در میان است
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
چو جانان رخ نمودم رایگانی
من این لعنت گزیدم در نهانی
ز جانان چون خطابی هست ما را
دمادم چون جوابی هست ما را
خطاب او کجا دارد جوابی
ولی در عشق مسکینی خطابی
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گویم اسرار
که ای جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آری و اگر ذل
منت ذل کل شمارم راحت جان
که دیدم مر ترا مر راحت جان
همه جانها بتو قائم بدیدم
همه دلها بتو دائم بدیدم
نمود جان و دلها چون تو داری
مرا اندر میان ضایع گذاری
مکن ضایع مر او و شاد دل کن
ببخشد یارِ ما ما را بحل کن
ببخش اندر میان و دست گیرم
در این لعنت که دارم دستگیرم
نمود لعنتم اینجا تو کردی
در اینجاگه مرا رسوا تو کردی
منم خوار و توئی غمخوار مانده
میان آفرینش خوار مانده
منم رسوا شده در کویت ای جان
نظر بنهاده اندر سویت ای جان
بسی در دل جفای تو کشیدم
به امّیدی بکوی تو دویدم
بسی دیدم ملامت اندر اینجا
بسی کردم زبودت نیز غوغا
من اندر کوی تو غمخوار و مسکین
نموده کافری و رفته از دین
منم در راز تو ثابت قدم من
که دیدستم همه راز قدم من
مرا شاید که گویم وصفت ای جان
تو لعنت میکنی ما را چه تاوان
تو لعنت کردی و رحمت گزیدم
که در رحمت منش لعنت بدیدم
مرا لعنت بکن چندانکه خواهی
که بر اجزای این کل پادشاهی
مرا لعنت کن اینجاگه دمادم
بهانه می منه اُسجُدلِآدَم
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چیزی که گوئی من همانم
منم ملعون ترا اینجا طلبکار
که دارم از عنایت راز بسیار
منم لعنت گزیده چند گویم
که از بهر تو اینجا گفتگویم
مرا این لعنت عالم چه باشد
نموده سجدهٔ آدم چه باشد
که مارا با تو افتادست کاری
که با ما کردهٔ تو یادگاری
مرا شد یادگاری دانم اینجا
که دیدستم عیان عین الیقین را
مرا این بس که دارم بودت ای جان
بروز محشرم هم شاد گردان
بروز محشرم بخشی بیکبار
ز دوش آنجای برداری مرا بار
بروز محشرم تو کل ببخشی
گناه جزوی و کلّی ببخشی
کنم پیوسته زاری من بدرگاه
که من دارم نمود قل هو اللّه
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلّی بر در او
چو نسخم کردی اندر این میان کم
بفضل خود ببخشم رایگان هم
مرا از رایگان کردی تو پیدا
شدم در کوی تو مسکین و رسوا
چو رسوائی ببخشی کم نباشد
ز بحر خود یکی شبنم نباشد
مرا جز تو دگر اینجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت یافتم هر دو جهانت
مرا چیزی که کردی حاکمی تو
خداوندی نمودی عالمی تو
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خویش کن تاریک روشن
عیان رحمت تو بیشمارست
مرا امّید در روز شمارست
عیان رحمت تو جاودانست
همه امیّدشان تا جاودانست
چو تو شاهی، شاهانت گدایند
نموت انبیا و اولیایند
چو توشاهی تمامت ملکت تست
همه امّید ما بر رحمت تست
چو تو شاهی تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
تو شاهی و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
تو شاهی و کنی جمله که خواهی
که بر ملک دو عالم پادشاهی
تو شاهی و همه در تو اسیرند
نمیری و همه پیش تو میرند
تو شاهی و ترا زیبد که مانی
که شاه آشکارا و نهانی
همه شاهان بتو باشند زنده
شده ازجان ترا محکوم و بنده
تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه
توئی سالک توئی اصل و تو آگاه
ز کار راز جمله می تو دانی
که بیرون از جهان و هم جهانی
ترا در دیدهها بینا بدیدم
ترا در لفظها گویا بدیدم
از اوّل تا به آخر راز داری
سزد گر لعنت از من بازداری
بمن رحمت کنی یوم القیامت
ببخشی هم گناهم با ندامت
هم آمرزی تمامت بیشکی تو
که دیدستم عیانت مر یکی تو
چو ذات تو قدیم و لایزالست
زبانم اندر اینجا گنگ و لال است
تمامت انبیا و صفت بگفتند
بجز جوهر ز انوارت نسفتند
همه حیران تو بهر خطابی
که تو بنمایی ایشان را عتابی
ز بهر تو چنین حیران بماندند
حزین و خوار و سرگردان بماندند
ز دید سالکان واصلانت
بچشم من زجمله رهروانت
ترا دیدم همه تصدیق و رحمت
نمیگنجد در ذات تو لعنت
ترا دانم که جانی و دلی تو
گشاده رازهای مشکلی تو
حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار
خداوند نهان و آشکاری
مرا باید ببین در پرده داری
چنان در لعنت تو دیدم اینجا
بسی در کوی تو گردیدم اینجا
همه در من بُد و من در همه گم
چو دیده قطرهٔ در عین قلزم
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عیانم
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
تمامت وصف گفتندت بهرحال
زبان جمله از حیرت شده لال
بجز تو هیچ چیزی درنگنجد
همه پیشم به جو سنگی نسنجد
بجز تو من ندیدم هیچ غیری
ز دورت درتو ما را بود سیری
یقینت عین بالا بود پیوست
که یدّ صنع حکمت نقش توبست
تو بستی نقش آدم در نمودت
شده بیدار اینجا بود بودت
نظر کردم صفاتت ذات دیدم
وجود آدم و ذرّات دیدم
بهم پیوسته بودی جز و کل تو
که تا محرم شوی زان عز و ذل تو
بهم پیوسته شد تا فاش دیدی
حقیقت در عیان نقاش دیدی
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودی بودی آدم را تو الحق
چو من بی من به تو اسرار دیدم
وجود آدم و انوار دیدم
همه علم من و حکمت تو بودی
مرا اندر بهانه در ربودی
نبد آدم که دیدم ذات پاکت
تجلّی فعل گشته در صفاتت
جهان جان جان کل شده باز
بهم پیوسته بُد انجام و آغاز
یقین دانستم اسرارت در اینجا
چو دیدم آدم از ذاتت هویدا
یقین شد زانکه غیری نیست جز تو
نمود جمله سیری نیست جز تو
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
ز معدن روشنم شد در معانی
که پیدا گشته از راز نهانی
ندیدم غیر آن میدانم اینجا
که بودتست هم پنهان و پیدا
مراگرچه تو فرمودی بسجده
که آدم هست ما را عین زبده
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عین زنّار
چو کافر گشتم و کفران گزیدم
ز کفران روی خوبت باز دیدم
نبد غیری تو دانم جمله هستی
برم اینجا نگنجد بُت پرستی
من اینجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعنی کی پرستم
جمال بی نشانی یافتی تو
بسوی بی نشانی تافتی تو
جمال بی نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
بصورت آدم آمد حق ولی هان
بسی افتاد اینجا عین برهان
تو گفتستی که آدم صورت ما است
ز دید من عیانم جمله پیداست
اگر سجده کنم هر پیشهٔ من
بود پیش تو این اندیشهٔ من
غلط این بُد که خودبینی نمودم
عیان عشق تو کلّی ربودم
ز خودبینی شدم در عین لعنت
ولی آخر کنی بر جمله رحمت
چو عین بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطرهٔ ما را تمامست
اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش
که ذات پاک تو نیکست در نقش
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
عقول عاقلان گم شد ز حیرت
فرو ماندند اندر عین قربت
صفات ذات پاک تو منزّه
عقول افتاد بیخود اندر این ره
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عین عالم
که باشد عقل طفلِ شیرخواره
نداند کرد اینجا هیچ چاره
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده میان آب و آذر
که باشد عقل اینجا باز مانده
میان آرزو و آز مانده
که باشد عقل گردان گرد کویت
دونده تا برد ره نیز سویت
بسی گشت و ندیدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بیان قال
بسی زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نایافت هرگز
عطار نیشابوری : دفتر اول
و ایضاً در اسرار شیطان فرماید
منت حیران و لعنت باز مانده
نمود عشقت اینجا باز خوانده
چودیدم رویت اینجاگاه پنهان
مرا این لعنت تو بس بود آن
که در کوی تو باشم لعنتی من
کنم هر لحظهٔ بیحرمتی من
من از لعنت نترسم هم تو دانی
اگر خوانی و گر رانی تو دانی
از آن تکرار میآرم دمادم
که من سجده نکردم دید آدم
مرا چون سجدهٔ تو کرده باشم
چرا در عاقبت در پرده باشم
مرا چون پرده اینجا بر دریدی
که جز من هیچکس غمخور ندیدی
من اندر گوی تو حیران و مستم
اگرچه خویشتن کلّی شکستم
کسی کو مر ترا بگزیده باشد
در اوّل عزت تو دیده باشد
به آخر چون کند خود را بخواری
کند در عشق لعنت پایداری
چو من کردم سجود شیب و بالا
بسی رفعت مرا دادی تو در لا
کسی کز تو چنین عزّت بدیداست
کنون در طوق لعنت ناپدیداست
عیان کن اندر اینجا آن نمودار
حجاب لعنتم از پیش بردار
من آدم را ندیدم جز که ذاتت
شده متصف ز اعیان صفاتت
من آدم را ندیدم آن تو بودی
که در ذرّات در گفت و شنودی
نمود روی آدم شد پدیدار
نمود جزو و کل شد جمله دیدار
مرا این بُد که سّر تو بدیدم
نکردم سجده و لعنت گزیدم
چودیدم من جمالت را نهانی
بدانستم که اسرار جهانی
نبُد آدم تو بودی رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
حجاب عزّتت بر رخ کشیده
عیان آدم از کل برکشیده
نظر کردم در آن دم دیدم آدم
که پیدا شد نمود تو در آن دم
چو آدم دیدم و دیدار تو بود
مرا عشق آمد و دیدار بنمود
مرا مخفی نمودی همچو آدم
نظر کردم ترا دیدم دمادم
اگر من گم شدم تو کم نباشی
نماند هیچ شیء جمله تو باشی
اگرچه بار عشقت دیدم از جان
همی دان لعنتیم زارو حیران
اگر لعنت بود آن از تو باشد
که رحمت عین احسان تو باشد
زهی آنکس که اینجا حق بداند
بجز رحمت دگر لعنت نداند
زهی شکر و سپاس و حق گذاران
چنین کردند اینجا دوستداران
همان کو دوستداری دید دلدار
نگرداند رخ خود را به آزار
به آزاری کجا برگردد از دوست
بر عارف چنین کردن نه نیکوست
چو ابلیس ار تو مردی حق بشناس
ز لعنت در نمود عشق مهراس
که آزاری رسد از یارت اینجا
درون را با برون گردان مصفّا
به آزاری که از محبوب یابی
سزد ای جان اگر رخ برنتابی
رخ عاشق همیشه زرد باشد
که از عشقش دلی پر درد باشد
رخ عاشق توان دیدن اثرها
که او دارد ز دید جان خبرها
چرا معشوقه را تو ترک گوئی
از آن سرگشته تو مانند گوئی
رخ جانان بجانی سخت ارزانست
که آنجا گه جمال دوست اعیانست
رخ جانانت اینجا آرزویست
چه جای مستیست و گفتگویست
رخ جانان درون دیده پیداست
ولیکن عقل اندر عشق شیداست
اگر مانند شیطان رهبری تو
قدم در کفر و لعنت بسپری تو
کشی بار جفای عشق جانان
نمود درد خود آری بدرمان
امیدی بند ای هالک نموده
عیان خویشتن سالک نموده
تو چون سالک شدی در آخر کار
نمود لعنتت آید پدیدار
در این ره هر زمان صد کفر و دینست
گهی عین گمان گاهی یقین است
در اینجا هر زمان عین بلا راست
مثال شاهدان کربلا راست
در این وادی دل و جان کن تو ایثار
که جانانت شود بیشک خریدار
چرا از لعنت حق میگریزی
چرا توبا قضا اینجا ستیزی
بکش بار فراق و وصل دریاب
رها کن فرع را و اصل دریاب
که شیطان اصل خود در فرع دریافت
عیان لعنت اندر شرع دریافت
تو بار عشق چون اینجا کشیدی
یقین میدان که کام دل رسیدی
بکش مانند مردانش تو باری
که برخیزد ز ره باری غباری
شود پیدا جمال بی نشانی
نماید بود کل در تو نهانی
چو شیطانست بر امّید رحمت
میندیش اندر این راهش ز لعنت
تو قول دوست فرمان بر تو اینجا
که بگشاید ترا او در در اینجا
بفرمان باش و طاعت کن دمادم
که فرمودست سجده نزد آدم
همه ذرّات پیشت در سجودند
طلبکار تو اینجا در وجودند
همه ذرات درتو جمع گشته
بصر بگشادهاند و شمع گشته
بتو حیران شده تو خود ندانی
چو ایشان درخودت حیران بمانی
طلبکار تواند و در توهستند
ز جام عشق تو ذرّات مستند
نه هشیارند و نی بیدار باشند
تمامت عین این انوار باشند
همه پیدا شده در جوهر یار
از او خود کرده اینجاگه پدیدار
بگرد کعبهٔ جان در طوافند
چو سیمرغان همه در کوه قافند
چو برخی در وصال و در جلالند
همش برخی نهانی در وبالند
جمال یار میجویند جمله
مر این اسرار میگویند جمله
که بابا تو نه بی تو این چگونه است
که ما را اندر اینجا رهنمونست
طلبکار آمدیم و دوست اینجا
درون کعبه روی او هویداست
طلبکار آمدیم و دوست دیدیم
نمود خویشتن در پوست دیدیم
طلبکار آمدیم از جوهر اصل
که اینجایست بیشک جوهر وصل
همو ما را در اینجا رهنمون کرد
نمود عشق خود اینجا فزون کرد
چوخود میخواست کاین جاگه نماید
نمود عشق بااللّه نماید
نمود خودنمود جمله مائیم
که در نار و هوا هم خاک و مائیم
همه درجوهریم و با نشانیم
که پیدا آمدیم و بی نشانیم
ز عین بی نشانی هست گشتیم
ز جام عشق جانان مست گشتیم
جمال یار در ما کل اثر کرد
نمود عقل در اینجا خبر کرد
جمال خویش بر صحرا نهادست
نهانی راز را اینجا نهاد است
جمال خویش زِ آدم کرد پیدا
مر او را آورید اینجا به صحرا
جمال خویش در وی چون نهاد او
نمود آمد در اینجا داد داد او
جمال آدم از جزو و کل آمد
اگرچه عین او اندر دل آمد
جمال آدم از اعیان ذاتست
نمودش در فعال اندر صفاتست
نمود عشقت اینجا باز خوانده
چودیدم رویت اینجاگاه پنهان
مرا این لعنت تو بس بود آن
که در کوی تو باشم لعنتی من
کنم هر لحظهٔ بیحرمتی من
من از لعنت نترسم هم تو دانی
اگر خوانی و گر رانی تو دانی
از آن تکرار میآرم دمادم
که من سجده نکردم دید آدم
مرا چون سجدهٔ تو کرده باشم
چرا در عاقبت در پرده باشم
مرا چون پرده اینجا بر دریدی
که جز من هیچکس غمخور ندیدی
من اندر گوی تو حیران و مستم
اگرچه خویشتن کلّی شکستم
کسی کو مر ترا بگزیده باشد
در اوّل عزت تو دیده باشد
به آخر چون کند خود را بخواری
کند در عشق لعنت پایداری
چو من کردم سجود شیب و بالا
بسی رفعت مرا دادی تو در لا
کسی کز تو چنین عزّت بدیداست
کنون در طوق لعنت ناپدیداست
عیان کن اندر اینجا آن نمودار
حجاب لعنتم از پیش بردار
من آدم را ندیدم جز که ذاتت
شده متصف ز اعیان صفاتت
من آدم را ندیدم آن تو بودی
که در ذرّات در گفت و شنودی
نمود روی آدم شد پدیدار
نمود جزو و کل شد جمله دیدار
مرا این بُد که سّر تو بدیدم
نکردم سجده و لعنت گزیدم
چودیدم من جمالت را نهانی
بدانستم که اسرار جهانی
نبُد آدم تو بودی رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
حجاب عزّتت بر رخ کشیده
عیان آدم از کل برکشیده
نظر کردم در آن دم دیدم آدم
که پیدا شد نمود تو در آن دم
چو آدم دیدم و دیدار تو بود
مرا عشق آمد و دیدار بنمود
مرا مخفی نمودی همچو آدم
نظر کردم ترا دیدم دمادم
اگر من گم شدم تو کم نباشی
نماند هیچ شیء جمله تو باشی
اگرچه بار عشقت دیدم از جان
همی دان لعنتیم زارو حیران
اگر لعنت بود آن از تو باشد
که رحمت عین احسان تو باشد
زهی آنکس که اینجا حق بداند
بجز رحمت دگر لعنت نداند
زهی شکر و سپاس و حق گذاران
چنین کردند اینجا دوستداران
همان کو دوستداری دید دلدار
نگرداند رخ خود را به آزار
به آزاری کجا برگردد از دوست
بر عارف چنین کردن نه نیکوست
چو ابلیس ار تو مردی حق بشناس
ز لعنت در نمود عشق مهراس
که آزاری رسد از یارت اینجا
درون را با برون گردان مصفّا
به آزاری که از محبوب یابی
سزد ای جان اگر رخ برنتابی
رخ عاشق همیشه زرد باشد
که از عشقش دلی پر درد باشد
رخ عاشق توان دیدن اثرها
که او دارد ز دید جان خبرها
چرا معشوقه را تو ترک گوئی
از آن سرگشته تو مانند گوئی
رخ جانان بجانی سخت ارزانست
که آنجا گه جمال دوست اعیانست
رخ جانانت اینجا آرزویست
چه جای مستیست و گفتگویست
رخ جانان درون دیده پیداست
ولیکن عقل اندر عشق شیداست
اگر مانند شیطان رهبری تو
قدم در کفر و لعنت بسپری تو
کشی بار جفای عشق جانان
نمود درد خود آری بدرمان
امیدی بند ای هالک نموده
عیان خویشتن سالک نموده
تو چون سالک شدی در آخر کار
نمود لعنتت آید پدیدار
در این ره هر زمان صد کفر و دینست
گهی عین گمان گاهی یقین است
در اینجا هر زمان عین بلا راست
مثال شاهدان کربلا راست
در این وادی دل و جان کن تو ایثار
که جانانت شود بیشک خریدار
چرا از لعنت حق میگریزی
چرا توبا قضا اینجا ستیزی
بکش بار فراق و وصل دریاب
رها کن فرع را و اصل دریاب
که شیطان اصل خود در فرع دریافت
عیان لعنت اندر شرع دریافت
تو بار عشق چون اینجا کشیدی
یقین میدان که کام دل رسیدی
بکش مانند مردانش تو باری
که برخیزد ز ره باری غباری
شود پیدا جمال بی نشانی
نماید بود کل در تو نهانی
چو شیطانست بر امّید رحمت
میندیش اندر این راهش ز لعنت
تو قول دوست فرمان بر تو اینجا
که بگشاید ترا او در در اینجا
بفرمان باش و طاعت کن دمادم
که فرمودست سجده نزد آدم
همه ذرّات پیشت در سجودند
طلبکار تو اینجا در وجودند
همه ذرات درتو جمع گشته
بصر بگشادهاند و شمع گشته
بتو حیران شده تو خود ندانی
چو ایشان درخودت حیران بمانی
طلبکار تواند و در توهستند
ز جام عشق تو ذرّات مستند
نه هشیارند و نی بیدار باشند
تمامت عین این انوار باشند
همه پیدا شده در جوهر یار
از او خود کرده اینجاگه پدیدار
بگرد کعبهٔ جان در طوافند
چو سیمرغان همه در کوه قافند
چو برخی در وصال و در جلالند
همش برخی نهانی در وبالند
جمال یار میجویند جمله
مر این اسرار میگویند جمله
که بابا تو نه بی تو این چگونه است
که ما را اندر اینجا رهنمونست
طلبکار آمدیم و دوست اینجا
درون کعبه روی او هویداست
طلبکار آمدیم و دوست دیدیم
نمود خویشتن در پوست دیدیم
طلبکار آمدیم از جوهر اصل
که اینجایست بیشک جوهر وصل
همو ما را در اینجا رهنمون کرد
نمود عشق خود اینجا فزون کرد
چوخود میخواست کاین جاگه نماید
نمود عشق بااللّه نماید
نمود خودنمود جمله مائیم
که در نار و هوا هم خاک و مائیم
همه درجوهریم و با نشانیم
که پیدا آمدیم و بی نشانیم
ز عین بی نشانی هست گشتیم
ز جام عشق جانان مست گشتیم
جمال یار در ما کل اثر کرد
نمود عقل در اینجا خبر کرد
جمال خویش بر صحرا نهادست
نهانی راز را اینجا نهاد است
جمال خویش زِ آدم کرد پیدا
مر او را آورید اینجا به صحرا
جمال خویش در وی چون نهاد او
نمود آمد در اینجا داد داد او
جمال آدم از جزو و کل آمد
اگرچه عین او اندر دل آمد
جمال آدم از اعیان ذاتست
نمودش در فعال اندر صفاتست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معنی ان اللّه خلق ادم فی صورت الرّحمان فرماید
صفات و ذات با هم خلوتی ساخت
نمود آدم از خود کل بپرداخت
صفات عشق و عقل وجان و تن بین
نمود ذرّهها راتن به تن بین
که در وی جمع شد در چل صباح آن
نمود عشق در عین رواح آن
به پیوستند با هم جمله ذرّات
ز ترکیب عناصر آنچه از ذات
نمود آدم اندر دست جانان
نبینی از لعینی راز جانان
به قدرت خویشتن پیدا نمود او
همه ذرّات را شیدا نمود او
ز عشق و عقل اینجا کارگاهست
ولی دیدار آدم دید شاهست
بهشت اینجاست لیکن کس نداند
وگر داند ز ما حیران بماند
همه ذرّات عالم عشق جانند
ز ترکیب عناصر جان جانند
نمیداند کسی مر راز جانان
اگرچه دیدهاند ایثار جانان
تو خانه دیدهٔ جانان ندیده
مر آن خورشید را رخشان ندیده
تو خانه دیدهٔ خان خدائی
بگویم فاش تو دید خدائی
تو خانه دیدی و دیوانه گشتی
ز بود خویشتن بیگانه گشتی
درون خانه معشوقست دریاب
زبانت گوش کن جانت در این باب
درون خانه رو و روی جانان
ببین ای بی وفا تو مانده حیران
درون خانه بین و خانه کن حل
بعشق آی و نمود خویش کن سهل
درون خانه دلدارست پنهان
وجود اوست بشنو این سخن هان
درون خانه و بیرون یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
که ره با راه او پیوسته باشد
ولیکن ره بجان پیوسته باشد
چو تو خارج شوی داخل ببینی
چو تو دیوانهٔ عاقل نبینی
بعقل این سر ندانی تا بدانی
که او پیداست درجانت نهانی
گرفته یار تو اینجای در بر
ز گفت حق بحق اینجاست رهبر
ز نحن و اقرب اینجا جان جان بین
بخود پیوسته یار اندر نهان بین
ز نحن اقرب اینجا راز کن فاش
که نقش است این جهان بنگر تو نقاش
چرا بر نقش اینجا غرّه باشی
تو خورشیدی چرا در ذرّه باشی
چرا بر نقش خود واله بماندی
حروف معنی ابجدنخواندی
چرا بر نقش خود مغرور گشتی
از این کل از وصالش دور گشتی
چرا بر نقش خود عاشق شدستی
که حق را تو یقین صادق شدستی
تو هستی در نشان و بی نشانی
کنون جانی و این دم جان جانی
چرا در نقش جانان مینبینی
که چون نقشت شود جانان ببینی
چرا در نقش مغروری چو ابلیس
چرا چندین کنی ای دوست تلبیس
بخود منگر دمی تا عین زحمت
شوی فارغ تو اندر عین رحمت
ز لعنت دور شو رحمت طلب کن
نمود جسم و جان را تو ادب کن
مگو من همچو آدم ربّنا گوی
نمود وصل جانان در وفا جوی
جفای یار بینی تن فرو ده
در این اندیشه جان و تن فرو ده
چو معشوقت درون خانه پیداست
چرا جان ودلت اینجای شیداست
همه در تست و تو در جمله پیدا
شدست اینجایگه عین مصفّا
از آن گفت آدم صافی که بُد صاف
کنون اینجا مزن از خویشتن لاف
چو آدم صاف شو تا پاک باشی
نه نار و ریح و باد و خاک باشی
چو آدم باش عین لامکان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
مشو آلودهٔ دنیای غدّار
مر او را ترک کن اینجا بیکبار
مشو آلودهٔ دنیا و شو پاک
که عین جان توئی منگر بدین خاک
توئی اینجا خلاصه گر بدانی
که دید عالم انسی و جانی
نمود آدم از خود کل بپرداخت
صفات عشق و عقل وجان و تن بین
نمود ذرّهها راتن به تن بین
که در وی جمع شد در چل صباح آن
نمود عشق در عین رواح آن
به پیوستند با هم جمله ذرّات
ز ترکیب عناصر آنچه از ذات
نمود آدم اندر دست جانان
نبینی از لعینی راز جانان
به قدرت خویشتن پیدا نمود او
همه ذرّات را شیدا نمود او
ز عشق و عقل اینجا کارگاهست
ولی دیدار آدم دید شاهست
بهشت اینجاست لیکن کس نداند
وگر داند ز ما حیران بماند
همه ذرّات عالم عشق جانند
ز ترکیب عناصر جان جانند
نمیداند کسی مر راز جانان
اگرچه دیدهاند ایثار جانان
تو خانه دیدهٔ جانان ندیده
مر آن خورشید را رخشان ندیده
تو خانه دیدهٔ خان خدائی
بگویم فاش تو دید خدائی
تو خانه دیدی و دیوانه گشتی
ز بود خویشتن بیگانه گشتی
درون خانه معشوقست دریاب
زبانت گوش کن جانت در این باب
درون خانه رو و روی جانان
ببین ای بی وفا تو مانده حیران
درون خانه بین و خانه کن حل
بعشق آی و نمود خویش کن سهل
درون خانه دلدارست پنهان
وجود اوست بشنو این سخن هان
درون خانه و بیرون یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
که ره با راه او پیوسته باشد
ولیکن ره بجان پیوسته باشد
چو تو خارج شوی داخل ببینی
چو تو دیوانهٔ عاقل نبینی
بعقل این سر ندانی تا بدانی
که او پیداست درجانت نهانی
گرفته یار تو اینجای در بر
ز گفت حق بحق اینجاست رهبر
ز نحن و اقرب اینجا جان جان بین
بخود پیوسته یار اندر نهان بین
ز نحن اقرب اینجا راز کن فاش
که نقش است این جهان بنگر تو نقاش
چرا بر نقش اینجا غرّه باشی
تو خورشیدی چرا در ذرّه باشی
چرا بر نقش خود واله بماندی
حروف معنی ابجدنخواندی
چرا بر نقش خود مغرور گشتی
از این کل از وصالش دور گشتی
چرا بر نقش خود عاشق شدستی
که حق را تو یقین صادق شدستی
تو هستی در نشان و بی نشانی
کنون جانی و این دم جان جانی
چرا در نقش جانان مینبینی
که چون نقشت شود جانان ببینی
چرا در نقش مغروری چو ابلیس
چرا چندین کنی ای دوست تلبیس
بخود منگر دمی تا عین زحمت
شوی فارغ تو اندر عین رحمت
ز لعنت دور شو رحمت طلب کن
نمود جسم و جان را تو ادب کن
مگو من همچو آدم ربّنا گوی
نمود وصل جانان در وفا جوی
جفای یار بینی تن فرو ده
در این اندیشه جان و تن فرو ده
چو معشوقت درون خانه پیداست
چرا جان ودلت اینجای شیداست
همه در تست و تو در جمله پیدا
شدست اینجایگه عین مصفّا
از آن گفت آدم صافی که بُد صاف
کنون اینجا مزن از خویشتن لاف
چو آدم صاف شو تا پاک باشی
نه نار و ریح و باد و خاک باشی
چو آدم باش عین لامکان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
مشو آلودهٔ دنیای غدّار
مر او را ترک کن اینجا بیکبار
مشو آلودهٔ دنیا و شو پاک
که عین جان توئی منگر بدین خاک
توئی اینجا خلاصه گر بدانی
که دید عالم انسی و جانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اثبات ذات و دل گوید
تو ذاتی در صفات آدم نموده
از آن دم خویشتن این دم نموده
تو ذاتی در صفات آدم چرائی
که حق مطلقی ز آن دم خدائی
خدائی لیک بر صورت نمودار
خدائی این حجاب از پیش بردار
تو جانانی کنون در جان هویدا
بصورت آدمی مخفی تو اعلا
بلند و پست با هم یار بودند
ز ذات پاک اندر کار بودند
تو زیشان آمدی اینجا حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
توئی آدم از آن دم یاد آور
زمانی از خداوندی تو مگذر
تو نشناسی بهر معنی که گویم
از این بس بیخبر تا چند گویم
تو نشناسی بخود حق را یقین هان
نمود عشق را از واصلین دان
اگر واصل شوی هستی تو آدم
ببینی سّر عشق حق دمادم
اگر آدم توئی ز آن دم دمی زن
کز آن دم این وجود تست روشن
اگر آدم توئی آندم ترا هست
نمود عشق در عالم ترا هست
بدان اینجا بقای جاودانیست
نمود عشق بی نام و نشانیست
ز بی نقشی نیابی سّر جانان
بوقتی کز خودی گردی تو پنهان
تو پنهان باش تا پیدا نمائی
ز عین لایقین الّا نمائی
تو پنهان باش اینجا در نظاره
که بینی جان جانت آشکاره
تو پنهان گرد و پنهان باش از خود
ببین خود را نه نیکی بین و نه بد
تو پنهان باش با حق بیشکی تو
نماید بود بودت در یکی تو
ز آدم نسلی و از تو عیانی
شود پیدای بر سّری معانی
ز هستی آدم اینجاگه ندیدی
عیان آدم اینجاگه ندیدی
دم آدم دم تست این بدان هان
بجز جانان مبین تو سّر برهان
ز آدم این دم است و آندم اینجاست
وجود نیستی بین آدم اینجاست
چوآدم هست دردم دم فنایست
فنا بنگر که آن دید بقایست
چوآدم این جهان از دور میدید
وجود خویشتن پرنور میدید
چونور قدس حق پیرامنش بود
مثال طوق اندر گردنش بود
چو طوق نور باشد عین رحمت
بود صد باره به از طوق لعنت
نمود عشق کل بود از نمودار
جهان جان بد اندر عین اسرار
همه دنیا وجود خویشتن دید
عیان یار اندر جان و تن دید
نظر میکرد جمله خویش میدید
عیان راز را از پیش میدید
چنان آدم بد اندر جزو و کل نور
که میپنداشت خود را مانده از دور
حجاب صورتش پیوسته در دل
بمانده پای شوقش اندر این گل
بمانده بود اندر نهایت
عیان گشته در او عین سعادت
نظر میکرد خود رادید در گِل
نمیدانست چیزی مانده در دل
چو حق او را همی تعلیم جان داد
ز پیدائی ورا راز نهان داد
همه اسمای کل حق کرد تعلیم
مر او را چون چنان میدید تسلیم
چو آدم باز دانست آن همه راز
بخود میدید آنجا عزّت و ناز
سوی دنیا نظر کرد و برون شد
مر او را جبرئیلش رهنمون شد
سوی جنّت شد آنجا گاه نادان
در اینجا بُد جمال جان جانان
چو آدم در سوی جنّت رسیدش
نمود عین جنّت باز دیدش
اگرچه دیده بد از پیش جنّت
نمیدانست او از عین قربت
نمیدانست جنّت بود دیده
ولی درصورتی بُد عین دیده
نمیدید آن جمال بی نشانی
که صورت داشت اول در معانی
بدیده بُد بهشت و جمله افلاک
ولیکن داشت ترکیب او در این خاک
چو طفلی گر ببیند بوستانی
در آنجاگه بود خوش دلستانی
جمال دلستان و بوستانش
نماید همچو نقشی درجهانش
همی بیند ولی چون گشت بالغ
بماند او زان همه اسرار فارغ
چو بالغ گردد او آن باز یابد
سوی آن باغ و آن بستان شتابد
بنشناسد جز آن جای و حوالی
بر نادان بود این سّر محالی
برنادان مگو اسرار زنهار
که گوهر باشد اندر خاک پندار
تو جوهر سوی خاک ره مینداز
چو جوهر باشد اندر زینت و ناز
چو آدم یافت خود را در بهشت او
نمود خویش از خاطر بهشت او
چنان مستغرق سّر ازل بود
که بودش در نمود آن بدل بود
جمال بی نشانی دید خود را
شده مستغرق سرّ ابد را
ز جنّت هر که میگوید نشانی
در این معنی بباید کاردانی
در این معنی بسی گفتند اسرار
همه نقشی بود در عین پندار
در این معنی کسان بسیار گویند
همه از جنّت و دیدار گویند
نه آنست آنچه بشنیدی ز گفتار
زهی نادان چو میدانی و اسرار
ترا این راز مشکل مینماید
که جسمت نقش آب و گل نماید
ز آب و گل نبینی جز بهانه
عیانی جوی اینجا جاودانه
بهشت نقد جو از نسیه بگذر
که هستی این زمان از خویش بر در
درون جنّتی ای آدم جان
تو داری این زمان مر عالم جان
بهشت نقد و تو جویای اوئی
بنطق حق عیان گویای اوئی
درون جنّتی شادان و فارغ
ز طفلی گشته اینجائی تو بالغ
بقول ناکسان راهت گم آمد
ترا اینجانهادت قلزم آمد
درون جنّت و حوران سراسر
ببین تو ای کمر بسته تو بنگر
ایا مسکین سرگردان غمخوار
ز جنّت فارغی و این چنین خوار
ندیدی آنچه اینجا دیدنی بود
که گوشت مر سخن بسیار بشنود
ندیدی آنچه میبایست بتحقیق
ترا دیدست بر وی گوی توفیق
چنین بهر خودی در خورد و در خواب
بهشت جاودان از خویش دریاب
بهشت نقد داری در جهنّم
خوشی خوش میروی از جان و دمادم
سوی جنّت دمی هرگز نرفتی
میان این جهنّم خوش بخفتی
ز جنّت فارغی اندر طبیعت
میان دوزخی تو در شریعت
عزازیلی و آدم را که زیده
بده او را نکردستی تو سجده
سجود آدم اینجاگه نکردی
از آن تو اَندُه بسیار خوردی
سجود آدم اینجا در یقین کن
تو سرّ اوّلین و آخرین کن
بدان ای جان من تو از حقیقت
میامیز اندر اینجا با طبیعت
طبیعت دوزخیست بسیار سوزان
بسی اینجا ببین تو دلفروزان
یقین چون طاعت و جایت بهشتست
ولی لعنت همه از خود بهشتست
سوی جنّت شتابان شو دمادم
سجود عشق کن اینجای آدم
تو آدم سجده کن تا جان نمائی
ز جانان کن سوی عین خدائی
تو آدم سجده کن هر دم بتحقیق
دریغا چون نمییابی تو توفیق
توئی تحقیق آدم این دم ازتست
دم جانت حقیقت آن در تست
ز آدم این زمان دوری گرفتی
از آن پیوسته معذوری گرفتی
از آدم باز دان اسرار جنّات
که حق گفتست اندر عین آیات
بهر شرحی که میگویم کلام است
ترا بینی در این معنی تمامست
چرا در راه جان بی ننگ ونامی
توئی پخته مکن اینجای خامی
تو پخته باش و فارغ از همه باش
حقیقت هم شبان و هم رمه باش
بجز دلدار اینجاگه مجو تو
بجز شرح و کلام او مگو تو
بجز دلدار چیزی منگر ای جان
اگر چیزیست بیشک جان جانان
از آن دم خویشتن این دم نموده
تو ذاتی در صفات آدم چرائی
که حق مطلقی ز آن دم خدائی
خدائی لیک بر صورت نمودار
خدائی این حجاب از پیش بردار
تو جانانی کنون در جان هویدا
بصورت آدمی مخفی تو اعلا
بلند و پست با هم یار بودند
ز ذات پاک اندر کار بودند
تو زیشان آمدی اینجا حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
توئی آدم از آن دم یاد آور
زمانی از خداوندی تو مگذر
تو نشناسی بهر معنی که گویم
از این بس بیخبر تا چند گویم
تو نشناسی بخود حق را یقین هان
نمود عشق را از واصلین دان
اگر واصل شوی هستی تو آدم
ببینی سّر عشق حق دمادم
اگر آدم توئی ز آن دم دمی زن
کز آن دم این وجود تست روشن
اگر آدم توئی آندم ترا هست
نمود عشق در عالم ترا هست
بدان اینجا بقای جاودانیست
نمود عشق بی نام و نشانیست
ز بی نقشی نیابی سّر جانان
بوقتی کز خودی گردی تو پنهان
تو پنهان باش تا پیدا نمائی
ز عین لایقین الّا نمائی
تو پنهان باش اینجا در نظاره
که بینی جان جانت آشکاره
تو پنهان گرد و پنهان باش از خود
ببین خود را نه نیکی بین و نه بد
تو پنهان باش با حق بیشکی تو
نماید بود بودت در یکی تو
ز آدم نسلی و از تو عیانی
شود پیدای بر سّری معانی
ز هستی آدم اینجاگه ندیدی
عیان آدم اینجاگه ندیدی
دم آدم دم تست این بدان هان
بجز جانان مبین تو سّر برهان
ز آدم این دم است و آندم اینجاست
وجود نیستی بین آدم اینجاست
چوآدم هست دردم دم فنایست
فنا بنگر که آن دید بقایست
چوآدم این جهان از دور میدید
وجود خویشتن پرنور میدید
چونور قدس حق پیرامنش بود
مثال طوق اندر گردنش بود
چو طوق نور باشد عین رحمت
بود صد باره به از طوق لعنت
نمود عشق کل بود از نمودار
جهان جان بد اندر عین اسرار
همه دنیا وجود خویشتن دید
عیان یار اندر جان و تن دید
نظر میکرد جمله خویش میدید
عیان راز را از پیش میدید
چنان آدم بد اندر جزو و کل نور
که میپنداشت خود را مانده از دور
حجاب صورتش پیوسته در دل
بمانده پای شوقش اندر این گل
بمانده بود اندر نهایت
عیان گشته در او عین سعادت
نظر میکرد خود رادید در گِل
نمیدانست چیزی مانده در دل
چو حق او را همی تعلیم جان داد
ز پیدائی ورا راز نهان داد
همه اسمای کل حق کرد تعلیم
مر او را چون چنان میدید تسلیم
چو آدم باز دانست آن همه راز
بخود میدید آنجا عزّت و ناز
سوی دنیا نظر کرد و برون شد
مر او را جبرئیلش رهنمون شد
سوی جنّت شد آنجا گاه نادان
در اینجا بُد جمال جان جانان
چو آدم در سوی جنّت رسیدش
نمود عین جنّت باز دیدش
اگرچه دیده بد از پیش جنّت
نمیدانست او از عین قربت
نمیدانست جنّت بود دیده
ولی درصورتی بُد عین دیده
نمیدید آن جمال بی نشانی
که صورت داشت اول در معانی
بدیده بُد بهشت و جمله افلاک
ولیکن داشت ترکیب او در این خاک
چو طفلی گر ببیند بوستانی
در آنجاگه بود خوش دلستانی
جمال دلستان و بوستانش
نماید همچو نقشی درجهانش
همی بیند ولی چون گشت بالغ
بماند او زان همه اسرار فارغ
چو بالغ گردد او آن باز یابد
سوی آن باغ و آن بستان شتابد
بنشناسد جز آن جای و حوالی
بر نادان بود این سّر محالی
برنادان مگو اسرار زنهار
که گوهر باشد اندر خاک پندار
تو جوهر سوی خاک ره مینداز
چو جوهر باشد اندر زینت و ناز
چو آدم یافت خود را در بهشت او
نمود خویش از خاطر بهشت او
چنان مستغرق سّر ازل بود
که بودش در نمود آن بدل بود
جمال بی نشانی دید خود را
شده مستغرق سرّ ابد را
ز جنّت هر که میگوید نشانی
در این معنی بباید کاردانی
در این معنی بسی گفتند اسرار
همه نقشی بود در عین پندار
در این معنی کسان بسیار گویند
همه از جنّت و دیدار گویند
نه آنست آنچه بشنیدی ز گفتار
زهی نادان چو میدانی و اسرار
ترا این راز مشکل مینماید
که جسمت نقش آب و گل نماید
ز آب و گل نبینی جز بهانه
عیانی جوی اینجا جاودانه
بهشت نقد جو از نسیه بگذر
که هستی این زمان از خویش بر در
درون جنّتی ای آدم جان
تو داری این زمان مر عالم جان
بهشت نقد و تو جویای اوئی
بنطق حق عیان گویای اوئی
درون جنّتی شادان و فارغ
ز طفلی گشته اینجائی تو بالغ
بقول ناکسان راهت گم آمد
ترا اینجانهادت قلزم آمد
درون جنّت و حوران سراسر
ببین تو ای کمر بسته تو بنگر
ایا مسکین سرگردان غمخوار
ز جنّت فارغی و این چنین خوار
ندیدی آنچه اینجا دیدنی بود
که گوشت مر سخن بسیار بشنود
ندیدی آنچه میبایست بتحقیق
ترا دیدست بر وی گوی توفیق
چنین بهر خودی در خورد و در خواب
بهشت جاودان از خویش دریاب
بهشت نقد داری در جهنّم
خوشی خوش میروی از جان و دمادم
سوی جنّت دمی هرگز نرفتی
میان این جهنّم خوش بخفتی
ز جنّت فارغی اندر طبیعت
میان دوزخی تو در شریعت
عزازیلی و آدم را که زیده
بده او را نکردستی تو سجده
سجود آدم اینجاگه نکردی
از آن تو اَندُه بسیار خوردی
سجود آدم اینجا در یقین کن
تو سرّ اوّلین و آخرین کن
بدان ای جان من تو از حقیقت
میامیز اندر اینجا با طبیعت
طبیعت دوزخیست بسیار سوزان
بسی اینجا ببین تو دلفروزان
یقین چون طاعت و جایت بهشتست
ولی لعنت همه از خود بهشتست
سوی جنّت شتابان شو دمادم
سجود عشق کن اینجای آدم
تو آدم سجده کن تا جان نمائی
ز جانان کن سوی عین خدائی
تو آدم سجده کن هر دم بتحقیق
دریغا چون نمییابی تو توفیق
توئی تحقیق آدم این دم ازتست
دم جانت حقیقت آن در تست
ز آدم این زمان دوری گرفتی
از آن پیوسته معذوری گرفتی
از آدم باز دان اسرار جنّات
که حق گفتست اندر عین آیات
بهر شرحی که میگویم کلام است
ترا بینی در این معنی تمامست
چرا در راه جان بی ننگ ونامی
توئی پخته مکن اینجای خامی
تو پخته باش و فارغ از همه باش
حقیقت هم شبان و هم رمه باش
بجز دلدار اینجاگه مجو تو
بجز شرح و کلام او مگو تو
بجز دلدار چیزی منگر ای جان
اگر چیزیست بیشک جان جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت جان و اثبات توحید کل فرماید
چو آدم در بهشت جان نظر کرد
نمود خویشتن زیر و زبر کرد
بهشت و حور را میدید و رضوان
طلب میکرد بود بود جانان
بهشتش پیش همچون ارزنی بود
بر صورت مثال گلشنی بود
نمیگنجید او در عین جنّات
طلب میکرد اینجا دیدن ذات
نمود اوّلش در دیده مانده
که گردستی بده بر گل فشانده
لقا پیوسته بد تا دید صورت
نمیگنجید اندر وی کدورت
کدورت رفته بود و عین ارواح
ورا رخ باز بنموده در اشباح
چنان آدم ز ذاتش بی نشان بود
که کلّی در بهشت جاودان بود
همه دیدار بود و عین فانی
چگویم تا که این معنی بدانی
همه دیدار بود و حق یقین بود
که آدم اولین و آخرین بود
همه دیدار بود و عین رحمت
بقا اندر بقاءُ عین قربت
خوشا آن دم که آدم یافت اینجا
ز دید دید شه در خویش یکتا
خوشا آن دم که آدم در نگنجد
جهان موئی در آن لحظه نسنجد
خوشا آن دم که دم فانی نماند
بجز اعیان ربّانی نماند
خوشا آن دم که بنماید لقایش
نموداری کند کلّ بقایش
خوشا آن دم که فانی گردد آفاق
بهشت یار باشد در جهان طاق
یکی باشد دوئی برخیزد از پیش
شود ذرّات ابی روحش ابی خویش
یکی باشد جمال بی نشانی
بود آن دم عیان جاودانی
یکی باشد خدائی باز بینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
یکی باشد حجاب تن نماند
در آن دیدار ما و من نماند
یکی باشد نمودت تا نمودار
نمود صورت هم نقطه پرگار
یکی باشد بهشت و ناربینی
نمود دوست بی اغیار بینی
عیان بینی جمال یار و جنّت
چو آدم اوفتی در عین قربت
عیان بینی همه نور حضورش
بهشت جاودان حور و قصورش
بتو جاوید باشد جملگی دان
بجان دریاب از من سرّ پنهان
بتو جاوید من بینم سراسر
چگویم چون نداری این تو باور
بتو جاوید باشد تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
بتو جاوید تو کلّی فنائی
درون جنّت و عین بقائی
زهی بشناخته خود را به بیچون
فتاده اندر این افعال بیچون
بدوزخ گشته قانع چون شیاطین
برو بگشای چشم دل تو خود بین
چو خود را مینبینی کیستی تو
در این معنی بگو تا چیستی تو
صفتهایت صفتهای خدائی است
نمودت همچو آدم ابتدائی است
صفات حق تو داری در صفاتت
بخواهی بُرد ره در سوی ذاتت
صفات او ترا موجود آمد
نمود تو عیان معبود آمد
توئی آیینه سّر الهی
نمودتست هر چیزی که خواهی
بخواه از خویشتن تا باز بینی
بخلوتگاه با جانان نشینی
چو جانان در درون داری بخلوت
چرا یکدم نیابی عین قربت
چو جانان در درون داری ندیدی
اگرچه سّر اسرارم شنیدی
تو جانان شو که جانان مر ترایست
در این دیدار تو اینجا به پیوست
ترا جانان نموده رخ در اینجا
نمیبینی درونت عین یکتا
همه در تو نموده رخ بیکبار
تو هستی نقطهٔ دیدار جبّار
بهشت جاودانی و قصوری
نکو بنگر که در دیدار حوری
توداری اوّلین و آخرین دوست
توئی اینجایگه هم مغز هم پوست
نظر کن اوّلین و آخرینش
توئی اینجا فتاده از یقینش
چوآدم باش در عین لقا تو
درون جنّتی بنگر بقاتو
چو آدم باش بگشا در بهشتش
که او خاک تنت اینجا سرشتش
چو آدم باش اینجا آشکاره
که بهر تست حوران را نظاره
چو آدم باش در جنّات و در ذات
ز خاطر در گذر زین جمله ذرّات
مبین خود تا بهشت آید پدیدار
عیان بنمایدت دلدار رخسار
مبین خود تا خدا بینی حقیقت
نماند هیچ از اجسام طبیعت
مبین خود تا بمانی جاودانی
که بی خویش است عین جاودانی
مبین خود تا حیاتی یابی ازنو
مر این اسرار ربّانی تو بشنو
مبین خود تا بمانی در عیان نور
بتو پیدا شود نور علی نور
مبین خود تا شوی واصل در آیات
یکی گردی عیان تو جوهر ذات
که آدم جوهر ذاتست بیشک
نمود تو ز خود در عین یک یک
تمامت آدمند و در بهشتند
ولی حق را ز دید خود بهشتند
نمیدانند ذرّات دو عالم
که یک چیز است اینجا عین آدم
نمیدانند در خود اوفتاده
سراندر راه بی خویشی نهاده
نمیدانند در عین طبیعت
فتاده دور گشته از حقیقت
نمیدانند سرّ دوست اینجا
فرو مانده همه در پوست اینجا
نمیدانند سرّ جان و جانان
چنین مانده تمامت زار و حیران
نمیدانند ایشان خود چه چیزند
که ایشان جوهر ذات عزیزند
نمیدانند از آن غافل بماندند
عجایب نیز بیحاصل بماندند
نمیدانند و اندر ره فتادند
ز ناگاهی درون چه فتادند
نمیدانند چون بیخویش هستند
از آن پیوسته کل دلریش هستند
نمیدانند نادانند جمله
که این معنی نمیدانند جمله
که حق بشناس او خود چیست اینجا
خوشا آنکس که با او زیست اینجا
چو حق را میندانی خود که باشی
سزد گر در جهان هرگز نباشی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که هستی در درون و در برونی
نمود اوّلش در دیده مانده
اگرچه دست بد بر گل فشانده
ز خود بگذشته بد او راز دریافت
عیان انجام از آغاز دریافت
تجلّی جلالش آن چنان کرد
که ناپیدائیش عین عیان کرد
تجلّی دید و نور حق عیان دید
نمود خویشتن راز نهان دید
چو آدم یافت خود را باز در بر
درون جان بدید او یار و رهبر
شد او واصل که حاصل دید دلدار
در این معنی زمانی هوش و دل دار
عیان واصلان زین منکشف بین
نمود عشق در خود متّصف بین
چنانش مست کرد اندر تجلّی
که در خود دید آدم سرّ اولی
نظر میکرد جمله خویشتن دید
اگرچه خویشتن بیخویشتن دید
ز نور علّم الاسما درون یافت
خدا را هم درون وهم برون یافت
خدا بشناخت آدم در درون او
اگرچه سیر میکرد از برون او
برون بگذاشت و سرّ اندرون دید
چوحق در اندرون او رهنمون دید
ز شوقش در همه جنّت نگنجید
جهان پیشش بیک حبّه نسنجید
جمال جاودانی دید بیشک
همه در خویش دید و خویش در یک
یکی بد اوّلش در آخر کار
بگرد خویش گردان دید پرگار
بگرد خویشتن کون و مکان دید
ولی خود برتر از کون و مکان دید
بگرد حق ستاده دید حوران
نمود خویشتن دید از قصوران
چوآدم در عیان اسرار کل یافت
خدا را هم درون و هم برون یافت
چو عرش و فرش و کرسی دید و جنّت
نثار نور دید از عین قربت
تمامت انبیا در خویشتن یافت
نمود اولیا هم تن به تن یافت
زمین و آسمان گردان خود دید
همه ذرات سرگردان خود دید
ملایک دید گردش ایستاده
همه دیده سوی آدم نهاده
طبقها پر ز نور اندر کف دست
گرفته جمله و اندر هستیش مست
نشسته آدم اندر نقش کل دید
بدید او را ز جانش خوش بنازید
دمی در خلوت معنی درآمد
غم و اندوه او جمله سرآمد
بجز جانان نمیگنجید پیشش
کجا گنجید اینجا کفر و کیشش
ز روح و راحت محبوب خوش دید
که جانان دم به دم دیدار خود دید
چنان بد آدم از ذوق وصال آن
که پیشش بود گوئی مر خیال آن
خیالی بود پیشش لیک بیخویش
حجاب جسم و جان برخاست از پیش
یکی میدید و مست جاودان شد
در اینجا بی زمین و بی زمان شد
زمین و بی زمان شد در یکی گم
که از دم بود اندر عین قلزم
فنا را در بقا دید و فنا شد
در آن عین فنا کلّی بقا شد
بقای جاودانی در فنا دید
نظر بگشاد و خود را در بقا دید
تو ذاتی در صفات اینجای موجود
بتو پیدا شده دیدار معبود
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
دریغا چون جمال خود ندیدی
ندانستی تو خود را من چگویم
که درمان ترا اینجا بجویم
ندانستی تو خود را این زمان یاب
از این معنی بهشت جاودان یاب
ندانستی تو خود را تا ببینی
که در راز نهان عین الیقینی
ندانستی تو خود را جوهر اصل
که دریابی تو از دلدار خود وصل
بتو پیداست دیدار خداوند
نمییابی تو اسرار خداوند
بتو پیداست جسم و جان حقیقت
مرو بیخود چنین اندر طبیعت
بتو پیداست هم در تو نهانست
که ذات تو همه دیدی جهان است
توئی بنموده رخ ازکاف و ز نون
درونِ جان گرفتستی و بیرون
تو بنمودی رخ و اعزاز دیدی
وجود خود بهم تو باز دیدی
تو بنمودی حقیقت عین هستی
عیان خود ساختی و خود شکستی
تو خود بنمودی و خود راز دیدی
وجود خود تو با هم باز دیدی
تو خود بنمودی و خود دیدی اینجا
بخود گفتی و خود بشنیدی اینجا
تو خود بنمودی وغوغا فکندی
همه در عین این سودا فکندی
تو خود بنمودی و خود در ربودی
تو بودی آدم اینجا بود بودی
تو خود دیدی جمال خویش از خود
نهادی در شریعت نیک با بد
تو اصل کلّی و جزوی در اینجا
حقیقت جانی و عضوی در اینجا
تو اصل کلّی و اینجا فتادی
ز چار ارکان و پنج حس در نهادی
تو اصل اصل کل بود وجودی
ز بودی تا بدانی کی نبودی
تو اصل کلّی و دانائی ای جان
تو دانی سرّ پیدائی و پنهان
ز اصل کل تو داری در صفاتت
ز فعل اینجا نمودی کائناتت
ز اصل کل بدیدی خویشتن تو
که بنمودی عجائب جان و تن تو
ز اصل کل تو داری تا بدانی
رموز علم مر صاحب قرانی
ندانی قدر خود ای جزو کل تو
بصورت درنمودی رنج و ذل تو
تو داری جمله تو در خود بماندی
ز عین معرفت چیزی نخواندی
ز علم کل کنون بوئی نبردی
تو در میدان خود گوئی نبردی
بزن گوئی در این میدان افلاک
که داری جان جان در مرکز خاک
بزن گوئی که این میدان تو داری
برخش معنوی جولان تو داری
بزن گوئی که شاهی در حقیقت
گذر کن تا ز میدان حقیقت
بزن گوئی که شادان دل شوی تو
اگر این راز جانان بشنوی تو
بزن گوئی کنون چون حکم داری
که بر ملک وجودت شهریاری
بزن گوئی که داری هر دو عالم
در این میدان جنّت همچو آدم
بزن گوئی تو بر مانند عطار
که خواهی گشت ناگه ناپدیدار
بزن گوئی در این میدان معنی
بکن بر رخش دل جولان معنی
بزن گوئی کزین گوی فلک تو
بخواهی رفت ناگاهی به تک تو
بزن گوئی و چون گوئی روان شو
از این عالم بسوی آن جهان شو
بزن گوئی و چون گوئی در این خاک
بشو غلطان توخوش بر روی افلاک
بزن گوئی تو ای شاه حقیقت
گِرو بر تو زمیدان طریقت
بزن گوئی تو در میدان وحدت
گذر کن از نمود عین کثرت
بزن گوئی و آنگاهی فنا شو
عیان ابتدا و انتها شو
بزن گوئی چو تو دلدار داری
کنون خوشخوش دل بیدارداری
بزن گوئی که اکنون کامرانی
در این میدان سزد گر کامرانی
بزن گوئی و کام دل ببین تو
دمادم با خدا شو همنشین تو
بزن گوئی که ناگه گوی بردی
نظر اینجا مکن آخر نه خوردی
بزن گوئی که بروی مینماید
حذر کن زین ترا کاندر رباید
چو میدان داری و جولان ترا به
میان جان یقین جانان ترا به
در این میدان ببین خود را تو ای شاه
که گوی چرخ داری در میان ماه
چوگوی چرخ گردان تو باشد
در این میدان ببین گردان تو باشد
چو گوی چرخ داری نیز گردان
توئی شاه حقیقت کن تو جولان
زهی معنی که هر دم رخ نماید
در این میدان عجب گوئی بیاید
زهی معنی که روشن میکند جان
دمادم میکند اینجای جولان
بمعنی گوی وحدت برد عطار
که میدان دارد و شاهی و اسرار
بمعنی گوی چرخش هست گردان
که او دارد نمود جمله مردان
بمعنی گوی برد از جمله دلدار
که او شاهست اندر کل اسرار
بمعنی گوی دل گردان نمودست
که گوی چرخ سرگردان نمودست
ندارد مثل در اسرار گفتن
کسی کو داند این اسرار سفتن
خراباتی شو و عین خرابی
که از عین خرابی این بیانی
خراباتی شو و تو آدمی باش
در آن عین خرابی شاه میباش
خراباتی شو و سجّاده بفکن
خم پر درد آنگاهی تو بشکن
خراباتی شو و تسبیح با دلق
بسوزان دردمی اندر بر خلق
خراباتی شو و از نام بگذر
پس آنگه نام وننگ خویش بنگر
خراباتی شو و جام دمادم
فرو کش نه جهان نی عین آدم
خراباتی شو و دُردی بهر جام
فروکش تا چه باشد مر سرانجام
خراباتی شو اندر عین هستی
شکن بتهای نفس خودپرستی
خراباتی شو ای یار دل افروز
مراین طاعات عشق از من تو آموز
خراباتی شو اندر کوی عالم
که جز هستی نباشد عین آدم
خراباتی شو وکلّی برافکن
گذر کن هم ز ما و هم ز تو من
خراباتی شو و دلدار خود بین
مشو نزدیک هم در عشق خود بین
خراباتی شو و کامی از او یاب
دگر ره از کفش جامی ازو یاب
ستان جامی که جام جم چه باشد
برِ آن، هر دو عالم مرچه باشد
ستان آن جام و فارغ از جهان شو
زمانی نیز بین و بیزمان شو
ستان آن جام ودرکش رایگانی
گذر کن هم ز صورت هم معانی
ستان آن جام و دربود فنا شو
عیان عین معبود لقا شو
ستان آن جام از هستی اللّه
دمی زن همچو مردان از هواللّه
چو آن میدرکشی نابود گردی
درون جزو و کل معبود گردی
چو آن میدرکشی جان جهانی
ولی گر قدر خود آن دم بدانی
چو آن میدرکشی درلاشوی تو
نمود عشق الّا اللّه شوی تو
چو آن میدرکشی از جام وحدت
کجا بینی تو مر دیدار کثرت
چوآن میدرکشی بینی یقین تو
که خاک پاک را عین الیقین تو
چو آن میدرکشی خمخانه بشکن
نمود عقل این دیوانه بشکن
چو آن میدرکشی عشّاق یابی
همه کون و مکان عین خدائی
شود ز آن می ترا مقصود حاصل
شوی چون واصلان اینجای واصل
شود زان می ترا اسرارها فاش
حقیقت نقش گردد عین نقاش
شود زان می ترا کون و مکان پیش
چو خر دل دانهٔ این سرّ بیندیش
شود زان می دو عالم همچو ارزن
قدم بربوده ونابوده برزن
نمیبینم کسی بر های و هوئی
کزین میدان برد ناگاه گوئی
همه ترسان و شاه استاده اینجا
نهاده چشم اندر کوی شیدا
شده لرزان ز بیم شاه جمله
نمییارند کرد اینجای جمله
کسی باید که گستاخی نماید
که گوی شاه از میدان رباید
که باشد در حقیقت هم بر شاه
ز سرّ شاه مر او باشد آگاه
در این میدان یکی گوی فکنداست
عجائب های و هوئی در فکنداست
در این میدان نیارد برد کس گوی
اگر داری عیان اللّه بس گوی
که برخوردار شاه از گوی باشد
نداند هرکه این پرگوی باشد
نبردی هیچ گوئی ای دریغا
بمانده ماه شادی زیر میغا
ببردی گوی اینجا تا بدانی
نظر کردی در این گوی معانی
تو سرگردان چو گوئی ای دل و جان
ندانم تا چه گوئی ای دل و جان
مترس از شاه و گستاخی کن آخر
بباطن باش و بگذر تو ز ظاهر
که شاه این کوی در میدان فکندست
فلک از ترس او چوگان فکندست
چو گوئی شو در این ره همچو مردان
که خدمتکار تست این گوی گردان
چو گوئی باش گر بتوانی این را
ببینی خویشتن عین الیقین را
چو گوئی بی سر و بی پا همی گرد
چو مردان اندر این میدان پردرد
چو گوئی پیش شه تسلیم او باش
براه شرع ترس و بیم او باش
نمود خویشتن زیر و زبر کرد
بهشت و حور را میدید و رضوان
طلب میکرد بود بود جانان
بهشتش پیش همچون ارزنی بود
بر صورت مثال گلشنی بود
نمیگنجید او در عین جنّات
طلب میکرد اینجا دیدن ذات
نمود اوّلش در دیده مانده
که گردستی بده بر گل فشانده
لقا پیوسته بد تا دید صورت
نمیگنجید اندر وی کدورت
کدورت رفته بود و عین ارواح
ورا رخ باز بنموده در اشباح
چنان آدم ز ذاتش بی نشان بود
که کلّی در بهشت جاودان بود
همه دیدار بود و عین فانی
چگویم تا که این معنی بدانی
همه دیدار بود و حق یقین بود
که آدم اولین و آخرین بود
همه دیدار بود و عین رحمت
بقا اندر بقاءُ عین قربت
خوشا آن دم که آدم یافت اینجا
ز دید دید شه در خویش یکتا
خوشا آن دم که آدم در نگنجد
جهان موئی در آن لحظه نسنجد
خوشا آن دم که دم فانی نماند
بجز اعیان ربّانی نماند
خوشا آن دم که بنماید لقایش
نموداری کند کلّ بقایش
خوشا آن دم که فانی گردد آفاق
بهشت یار باشد در جهان طاق
یکی باشد دوئی برخیزد از پیش
شود ذرّات ابی روحش ابی خویش
یکی باشد جمال بی نشانی
بود آن دم عیان جاودانی
یکی باشد خدائی باز بینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
یکی باشد حجاب تن نماند
در آن دیدار ما و من نماند
یکی باشد نمودت تا نمودار
نمود صورت هم نقطه پرگار
یکی باشد بهشت و ناربینی
نمود دوست بی اغیار بینی
عیان بینی جمال یار و جنّت
چو آدم اوفتی در عین قربت
عیان بینی همه نور حضورش
بهشت جاودان حور و قصورش
بتو جاوید باشد جملگی دان
بجان دریاب از من سرّ پنهان
بتو جاوید من بینم سراسر
چگویم چون نداری این تو باور
بتو جاوید باشد تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
بتو جاوید تو کلّی فنائی
درون جنّت و عین بقائی
زهی بشناخته خود را به بیچون
فتاده اندر این افعال بیچون
بدوزخ گشته قانع چون شیاطین
برو بگشای چشم دل تو خود بین
چو خود را مینبینی کیستی تو
در این معنی بگو تا چیستی تو
صفتهایت صفتهای خدائی است
نمودت همچو آدم ابتدائی است
صفات حق تو داری در صفاتت
بخواهی بُرد ره در سوی ذاتت
صفات او ترا موجود آمد
نمود تو عیان معبود آمد
توئی آیینه سّر الهی
نمودتست هر چیزی که خواهی
بخواه از خویشتن تا باز بینی
بخلوتگاه با جانان نشینی
چو جانان در درون داری بخلوت
چرا یکدم نیابی عین قربت
چو جانان در درون داری ندیدی
اگرچه سّر اسرارم شنیدی
تو جانان شو که جانان مر ترایست
در این دیدار تو اینجا به پیوست
ترا جانان نموده رخ در اینجا
نمیبینی درونت عین یکتا
همه در تو نموده رخ بیکبار
تو هستی نقطهٔ دیدار جبّار
بهشت جاودانی و قصوری
نکو بنگر که در دیدار حوری
توداری اوّلین و آخرین دوست
توئی اینجایگه هم مغز هم پوست
نظر کن اوّلین و آخرینش
توئی اینجا فتاده از یقینش
چوآدم باش در عین لقا تو
درون جنّتی بنگر بقاتو
چو آدم باش بگشا در بهشتش
که او خاک تنت اینجا سرشتش
چو آدم باش اینجا آشکاره
که بهر تست حوران را نظاره
چو آدم باش در جنّات و در ذات
ز خاطر در گذر زین جمله ذرّات
مبین خود تا بهشت آید پدیدار
عیان بنمایدت دلدار رخسار
مبین خود تا خدا بینی حقیقت
نماند هیچ از اجسام طبیعت
مبین خود تا بمانی جاودانی
که بی خویش است عین جاودانی
مبین خود تا حیاتی یابی ازنو
مر این اسرار ربّانی تو بشنو
مبین خود تا بمانی در عیان نور
بتو پیدا شود نور علی نور
مبین خود تا شوی واصل در آیات
یکی گردی عیان تو جوهر ذات
که آدم جوهر ذاتست بیشک
نمود تو ز خود در عین یک یک
تمامت آدمند و در بهشتند
ولی حق را ز دید خود بهشتند
نمیدانند ذرّات دو عالم
که یک چیز است اینجا عین آدم
نمیدانند در خود اوفتاده
سراندر راه بی خویشی نهاده
نمیدانند در عین طبیعت
فتاده دور گشته از حقیقت
نمیدانند سرّ دوست اینجا
فرو مانده همه در پوست اینجا
نمیدانند سرّ جان و جانان
چنین مانده تمامت زار و حیران
نمیدانند ایشان خود چه چیزند
که ایشان جوهر ذات عزیزند
نمیدانند از آن غافل بماندند
عجایب نیز بیحاصل بماندند
نمیدانند و اندر ره فتادند
ز ناگاهی درون چه فتادند
نمیدانند چون بیخویش هستند
از آن پیوسته کل دلریش هستند
نمیدانند نادانند جمله
که این معنی نمیدانند جمله
که حق بشناس او خود چیست اینجا
خوشا آنکس که با او زیست اینجا
چو حق را میندانی خود که باشی
سزد گر در جهان هرگز نباشی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که هستی در درون و در برونی
نمود اوّلش در دیده مانده
اگرچه دست بد بر گل فشانده
ز خود بگذشته بد او راز دریافت
عیان انجام از آغاز دریافت
تجلّی جلالش آن چنان کرد
که ناپیدائیش عین عیان کرد
تجلّی دید و نور حق عیان دید
نمود خویشتن راز نهان دید
چو آدم یافت خود را باز در بر
درون جان بدید او یار و رهبر
شد او واصل که حاصل دید دلدار
در این معنی زمانی هوش و دل دار
عیان واصلان زین منکشف بین
نمود عشق در خود متّصف بین
چنانش مست کرد اندر تجلّی
که در خود دید آدم سرّ اولی
نظر میکرد جمله خویشتن دید
اگرچه خویشتن بیخویشتن دید
ز نور علّم الاسما درون یافت
خدا را هم درون وهم برون یافت
خدا بشناخت آدم در درون او
اگرچه سیر میکرد از برون او
برون بگذاشت و سرّ اندرون دید
چوحق در اندرون او رهنمون دید
ز شوقش در همه جنّت نگنجید
جهان پیشش بیک حبّه نسنجید
جمال جاودانی دید بیشک
همه در خویش دید و خویش در یک
یکی بد اوّلش در آخر کار
بگرد خویش گردان دید پرگار
بگرد خویشتن کون و مکان دید
ولی خود برتر از کون و مکان دید
بگرد حق ستاده دید حوران
نمود خویشتن دید از قصوران
چوآدم در عیان اسرار کل یافت
خدا را هم درون و هم برون یافت
چو عرش و فرش و کرسی دید و جنّت
نثار نور دید از عین قربت
تمامت انبیا در خویشتن یافت
نمود اولیا هم تن به تن یافت
زمین و آسمان گردان خود دید
همه ذرات سرگردان خود دید
ملایک دید گردش ایستاده
همه دیده سوی آدم نهاده
طبقها پر ز نور اندر کف دست
گرفته جمله و اندر هستیش مست
نشسته آدم اندر نقش کل دید
بدید او را ز جانش خوش بنازید
دمی در خلوت معنی درآمد
غم و اندوه او جمله سرآمد
بجز جانان نمیگنجید پیشش
کجا گنجید اینجا کفر و کیشش
ز روح و راحت محبوب خوش دید
که جانان دم به دم دیدار خود دید
چنان بد آدم از ذوق وصال آن
که پیشش بود گوئی مر خیال آن
خیالی بود پیشش لیک بیخویش
حجاب جسم و جان برخاست از پیش
یکی میدید و مست جاودان شد
در اینجا بی زمین و بی زمان شد
زمین و بی زمان شد در یکی گم
که از دم بود اندر عین قلزم
فنا را در بقا دید و فنا شد
در آن عین فنا کلّی بقا شد
بقای جاودانی در فنا دید
نظر بگشاد و خود را در بقا دید
تو ذاتی در صفات اینجای موجود
بتو پیدا شده دیدار معبود
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
دریغا چون جمال خود ندیدی
ندانستی تو خود را من چگویم
که درمان ترا اینجا بجویم
ندانستی تو خود را این زمان یاب
از این معنی بهشت جاودان یاب
ندانستی تو خود را تا ببینی
که در راز نهان عین الیقینی
ندانستی تو خود را جوهر اصل
که دریابی تو از دلدار خود وصل
بتو پیداست دیدار خداوند
نمییابی تو اسرار خداوند
بتو پیداست جسم و جان حقیقت
مرو بیخود چنین اندر طبیعت
بتو پیداست هم در تو نهانست
که ذات تو همه دیدی جهان است
توئی بنموده رخ ازکاف و ز نون
درونِ جان گرفتستی و بیرون
تو بنمودی رخ و اعزاز دیدی
وجود خود بهم تو باز دیدی
تو بنمودی حقیقت عین هستی
عیان خود ساختی و خود شکستی
تو خود بنمودی و خود راز دیدی
وجود خود تو با هم باز دیدی
تو خود بنمودی و خود دیدی اینجا
بخود گفتی و خود بشنیدی اینجا
تو خود بنمودی وغوغا فکندی
همه در عین این سودا فکندی
تو خود بنمودی و خود در ربودی
تو بودی آدم اینجا بود بودی
تو خود دیدی جمال خویش از خود
نهادی در شریعت نیک با بد
تو اصل کلّی و جزوی در اینجا
حقیقت جانی و عضوی در اینجا
تو اصل کلّی و اینجا فتادی
ز چار ارکان و پنج حس در نهادی
تو اصل اصل کل بود وجودی
ز بودی تا بدانی کی نبودی
تو اصل کلّی و دانائی ای جان
تو دانی سرّ پیدائی و پنهان
ز اصل کل تو داری در صفاتت
ز فعل اینجا نمودی کائناتت
ز اصل کل بدیدی خویشتن تو
که بنمودی عجائب جان و تن تو
ز اصل کل تو داری تا بدانی
رموز علم مر صاحب قرانی
ندانی قدر خود ای جزو کل تو
بصورت درنمودی رنج و ذل تو
تو داری جمله تو در خود بماندی
ز عین معرفت چیزی نخواندی
ز علم کل کنون بوئی نبردی
تو در میدان خود گوئی نبردی
بزن گوئی در این میدان افلاک
که داری جان جان در مرکز خاک
بزن گوئی که این میدان تو داری
برخش معنوی جولان تو داری
بزن گوئی که شاهی در حقیقت
گذر کن تا ز میدان حقیقت
بزن گوئی که شادان دل شوی تو
اگر این راز جانان بشنوی تو
بزن گوئی کنون چون حکم داری
که بر ملک وجودت شهریاری
بزن گوئی که داری هر دو عالم
در این میدان جنّت همچو آدم
بزن گوئی تو بر مانند عطار
که خواهی گشت ناگه ناپدیدار
بزن گوئی در این میدان معنی
بکن بر رخش دل جولان معنی
بزن گوئی کزین گوی فلک تو
بخواهی رفت ناگاهی به تک تو
بزن گوئی و چون گوئی روان شو
از این عالم بسوی آن جهان شو
بزن گوئی و چون گوئی در این خاک
بشو غلطان توخوش بر روی افلاک
بزن گوئی تو ای شاه حقیقت
گِرو بر تو زمیدان طریقت
بزن گوئی تو در میدان وحدت
گذر کن از نمود عین کثرت
بزن گوئی و آنگاهی فنا شو
عیان ابتدا و انتها شو
بزن گوئی چو تو دلدار داری
کنون خوشخوش دل بیدارداری
بزن گوئی که اکنون کامرانی
در این میدان سزد گر کامرانی
بزن گوئی و کام دل ببین تو
دمادم با خدا شو همنشین تو
بزن گوئی که ناگه گوی بردی
نظر اینجا مکن آخر نه خوردی
بزن گوئی که بروی مینماید
حذر کن زین ترا کاندر رباید
چو میدان داری و جولان ترا به
میان جان یقین جانان ترا به
در این میدان ببین خود را تو ای شاه
که گوی چرخ داری در میان ماه
چوگوی چرخ گردان تو باشد
در این میدان ببین گردان تو باشد
چو گوی چرخ داری نیز گردان
توئی شاه حقیقت کن تو جولان
زهی معنی که هر دم رخ نماید
در این میدان عجب گوئی بیاید
زهی معنی که روشن میکند جان
دمادم میکند اینجای جولان
بمعنی گوی وحدت برد عطار
که میدان دارد و شاهی و اسرار
بمعنی گوی چرخش هست گردان
که او دارد نمود جمله مردان
بمعنی گوی برد از جمله دلدار
که او شاهست اندر کل اسرار
بمعنی گوی دل گردان نمودست
که گوی چرخ سرگردان نمودست
ندارد مثل در اسرار گفتن
کسی کو داند این اسرار سفتن
خراباتی شو و عین خرابی
که از عین خرابی این بیانی
خراباتی شو و تو آدمی باش
در آن عین خرابی شاه میباش
خراباتی شو و سجّاده بفکن
خم پر درد آنگاهی تو بشکن
خراباتی شو و تسبیح با دلق
بسوزان دردمی اندر بر خلق
خراباتی شو و از نام بگذر
پس آنگه نام وننگ خویش بنگر
خراباتی شو و جام دمادم
فرو کش نه جهان نی عین آدم
خراباتی شو و دُردی بهر جام
فروکش تا چه باشد مر سرانجام
خراباتی شو اندر عین هستی
شکن بتهای نفس خودپرستی
خراباتی شو ای یار دل افروز
مراین طاعات عشق از من تو آموز
خراباتی شو اندر کوی عالم
که جز هستی نباشد عین آدم
خراباتی شو وکلّی برافکن
گذر کن هم ز ما و هم ز تو من
خراباتی شو و دلدار خود بین
مشو نزدیک هم در عشق خود بین
خراباتی شو و کامی از او یاب
دگر ره از کفش جامی ازو یاب
ستان جامی که جام جم چه باشد
برِ آن، هر دو عالم مرچه باشد
ستان آن جام و فارغ از جهان شو
زمانی نیز بین و بیزمان شو
ستان آن جام ودرکش رایگانی
گذر کن هم ز صورت هم معانی
ستان آن جام و دربود فنا شو
عیان عین معبود لقا شو
ستان آن جام از هستی اللّه
دمی زن همچو مردان از هواللّه
چو آن میدرکشی نابود گردی
درون جزو و کل معبود گردی
چو آن میدرکشی جان جهانی
ولی گر قدر خود آن دم بدانی
چو آن میدرکشی درلاشوی تو
نمود عشق الّا اللّه شوی تو
چو آن میدرکشی از جام وحدت
کجا بینی تو مر دیدار کثرت
چوآن میدرکشی بینی یقین تو
که خاک پاک را عین الیقین تو
چو آن میدرکشی خمخانه بشکن
نمود عقل این دیوانه بشکن
چو آن میدرکشی عشّاق یابی
همه کون و مکان عین خدائی
شود ز آن می ترا مقصود حاصل
شوی چون واصلان اینجای واصل
شود زان می ترا اسرارها فاش
حقیقت نقش گردد عین نقاش
شود زان می ترا کون و مکان پیش
چو خر دل دانهٔ این سرّ بیندیش
شود زان می دو عالم همچو ارزن
قدم بربوده ونابوده برزن
نمیبینم کسی بر های و هوئی
کزین میدان برد ناگاه گوئی
همه ترسان و شاه استاده اینجا
نهاده چشم اندر کوی شیدا
شده لرزان ز بیم شاه جمله
نمییارند کرد اینجای جمله
کسی باید که گستاخی نماید
که گوی شاه از میدان رباید
که باشد در حقیقت هم بر شاه
ز سرّ شاه مر او باشد آگاه
در این میدان یکی گوی فکنداست
عجائب های و هوئی در فکنداست
در این میدان نیارد برد کس گوی
اگر داری عیان اللّه بس گوی
که برخوردار شاه از گوی باشد
نداند هرکه این پرگوی باشد
نبردی هیچ گوئی ای دریغا
بمانده ماه شادی زیر میغا
ببردی گوی اینجا تا بدانی
نظر کردی در این گوی معانی
تو سرگردان چو گوئی ای دل و جان
ندانم تا چه گوئی ای دل و جان
مترس از شاه و گستاخی کن آخر
بباطن باش و بگذر تو ز ظاهر
که شاه این کوی در میدان فکندست
فلک از ترس او چوگان فکندست
چو گوئی شو در این ره همچو مردان
که خدمتکار تست این گوی گردان
چو گوئی باش گر بتوانی این را
ببینی خویشتن عین الیقین را
چو گوئی بی سر و بی پا همی گرد
چو مردان اندر این میدان پردرد
چو گوئی پیش شه تسلیم او باش
براه شرع ترس و بیم او باش
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت ره یافتن و می عشق خوردن و جانان دیدن بتحقیق گوید
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در پیدا آوردن حوّا از پهلوی چپ آدم در نمودار سیر کل فرماید
ز پهلوی چپ آدم عیان شد
نمود جزو و کل دیگر نهان شد
چو جبریل اندر آن بد در نظاره
یکی صورت دگر شد آشکاره
عجائب صورتی در دیگر اسرار
ز پهلوی چپش آمد پدیدار
یکی صورت که بد آنجمله معنی
که او را بود در جان سر تقوی
نمود انبیا و اولیا بود
که در جان او ذکی با ذکا بود
قدم تا سر همه نور الهی
در او پیدا همه سرّ الهی
دو چشم نرگسین مانند بادام
ولی در راه معنی او بده دام
سر و پایش پر از فیض و پر از نور
میان جزو و کل او گشته مشهور
ز دید جان جانان گشته پیدا
ورا اسمش نهاده باز حوّا
هوا در گرد کویش ره نبرده
ز عزّت دردرون هفت پرده
ز اوج عزت غم بی صفاتش
نمودار آمده در عین ذاتش
صفاتش بی صفت در عالم دل
ولی صورت بمعنی گشته حاصل
نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش
نه باد تند الّا روح مهوش
بحکمت ازدرون جان اشیاء
نموده کرد اینجا حق تعالی
بحکمت از سوی پهلوی آدم
نموده در بهشتش عین آن دم
عجائب گوهری بیرون افلاک
میان باد و آب و آتش و خاک
ولی در عین هستی جان جان بود
که از دیدار آدم او نهان بود
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروی نظاره
همه کروّبیان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
ولی آدم چنان بُد در جلالش
که اینجا مینمود از دل خیالش
چنان میدید بیهوشانه آدم
که جانان را از او پیدا شدی دم
چنان چون آفتاب نور خورشید
که گم کردی حقیقت جمله جاوید
ز بیهوشی چنان میدید در خویش
حجابش ناگهی برداشت از پیش
حجاب اندر حجاب نور پیوست
بهوش آمد زمان و باز پیوست
دگر آدم نظر کرد و چنان دید
سراسر نور حق اندر جنان دید
حقیقت دید جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
حقیقت جان و دل آمد در آنجا
ز یکتا و دوئی گشته هویدا
حقیقت دید حوّا را بر خود
که او بد در عیانش رهبر خود
حقیقت دید حوّا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
حقیقت دید حوّا جان خود را
که پیدا کرد از پنهان خود را
حقیقت دید حوّا را دل و جان
که از حق بود پیدا گشته پنهان
حقیقت دید او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
حیات محض و روح روح آدم
نظر میکرد اندر او دمادم
ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور
اگرچه این بیانت هست مشهور
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که این رازت کنم اینجای روشن
چو حوّا نیز آدم دید آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پیدا
دل هر دو جهان با مهر پیوست
چو ماهی کان زمان با مهر پیوست
یکی باشد مه و خورشید حقّا
که هم از نور یکّی شد مصّفا
شدند ایشان نمود چرخ و انجم
ولی از نور ایشان جملگی گم
وگر خورشید و مه چون یک نماید
عیان خورشید کل بیشک نماید
شود نور مه اندر نور خورشید
یکی باشد حقیقت عین جاوید
وگر پیدا شود نور الهی
نمود عشق اینجا بی تباهی
وگر مه آید از خورشید پیدا
نماید چون هلالی در مصفّا
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
نماید نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان
که میگویم ترا این راز پنهان
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار این راز صَدّق
مه نو بود و خورشید حقیقی
که گردد در بهشت جا رفیقی
وگر پیدا شود در نور انوار
حجاب یکدگر رفته بدیدار
شود پیدا زهم خورشید و مه در
اگر مردی از این معنی بمگذر
نمود عشق آدم دان تو خورشید
که این انجم از او باشند و ناهید
نمودش کرده مه زو شد پدیدار
از این اسرار شو یک لحظه بیدار
شو و اسرار من میبین دمادم
که رمزی هست این حوّا و آدم
حقیقت حق رمز حق بگفتست
دُر اسرار با احمد بسفتست
حقیقت حق تعالی جان جانست
که راز آدم حوّا نشانست
حقیقت دان که دنیا درگذارست
بجز جانان همه ناپایدارست
حقیقت دان که دنیا بوستانست
ولی آن سر در او میوه عیانست
حقیقت دان که دنیا هست بردار
بگرد او مگرد ای دوست زنهار
حقیقت دان که دنیا رهگذارست
در این ره اژدهائی بیشمارست
حقیقت دان که دنیا هست آدم
نماید راز کل اینجا دمادم
حقیقت دان که دنیا چون زنی هست
ترا بفریبد اینجا برده ازدست
حقیقت دان که دنیا هست حوّا
از او بگذر که گردی زود رسوا
حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اینجای زشتست
حقیقت دان که دنیا هست ناری
خسیسی، مدبری، ناپایداری
گذر کن زود و بگذر از طبیعت
بجانت شاد باش اندر طبیعت
گذر کن روی او منگر دمی تو
اگر اینجا به معنی آدمی تو
از این دنیا شوی بیرون چو آدم
مبین دنیا و حق بین تو دمادم
در این جنّت که بیرون وی آید
حقیقت عین گردون وی آید
بهشت صورتست اینجای دریاب
بسوی جنّت جانان تو بشتاب
از او بگذر هوا را میبمان تو
که هستی در بهشت جاودان تو
بهشت صورتست اینجای دنیا
بهشت جان طلب در عین عقبا
توئی درمانده در دنیا بدانی
بدانی کاندمی اینجا تو فانی
تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو
تو از آن آمدی وآن دمی تو
ز تو پیدا شده اینجای حوّا
هوا بگذارو شو در عین دریا
طلب کردی هوا اندر طبیعت
نه بسپردی دمی گام حقیقت
بمانده در هوائی و چگویم
دوای دردت ای نادان چه جویم
تو تا باشی هوا را دوستداری
ابی مغزی و عین پوست داری
تو این را دوست داری و هوائی
بمانده دور از عین خدائی
هو ابگذار و یک دم بی هوا باش
چو مردان درجهان عین خدا باش
هوا بگذار و بگذر از یبوست
رها کن صورت عین نحوست
هوا بگذار تا گردی مصفّا
شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا
هوابگذارو میگویم یقین بین
درونت اولین وآخرین بین
هوا بگذار ای آدم از آن دم
بزن دم چند از این حوّا و آدم
دم جان گیر و بیرون جهان باش
حقیقت برتر از عین جنان باش
زهی جاهل که دنیا دوستداری
نداری مغز، جمله پوست داری
ز مغزی دور و قانع گشته با پوست
حقیقت دور ماندستی تو از دوست
ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو
میان خاک بر گل گشتهٔ تو
ز مغزی دور و جانان را ندیدی
دریغا سرّ اعیان را ندیدی
ز مغزی بیخود و تا چند لافی
زمانی کاسهٔ سردار صافی
ز بی مغزی چرا ابله شدستی
مگر اوّل تو هم ابله بُدستی
حقیقت مغز جو وز مغز مگذر
وز این اسرارهای نغز مگذر
از این اسرارها کن مغز تازه
دگر افتی تو اندر عین کازه
از این اسرار سرّ دوستان بین
جهان را سر بسر یک بوستان بین
از این بستان به جز یک میوهٔ تر
طلب کن میوههای خوب و خوشتر
کزان لذّات خوش یابی حقیقت
که افتاده طلب دارد طبیعت
هر آن میوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ای دوست زنهار
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن میوه را از شاخ تر تو
چو تو زین بوستان لذت نیابی
یقین دان عین آن قربت نیابی
از این بستان بخور لذات شیرین
ترش هرگز مخور ای مرد غمگین
من این اسرار بهر آن بگفتم
که از پیر بزرگ این دم شنفتم
سقط باشد در اینجا آنچه خامند
حکیمان میوههای خوش طعامند
حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین
که از آن است در این باغ تمکین
حکیمان جان جانند گر بدانی
حکیمانی که دارند آن عیانی
حکیمان گرچه بسیارند در دهر
کجا تریاک دانند کرد مر زهر
حکیمی باید و پاکیزه جانی
که داند راز هر چیزی عیانی
حکیمی نیست با جوهر درآئی
مثال رهبری یا رهنمائی
حکیمی نیست تادردت نگوئی
ز بعد درد درمانت بجوئی
حکیمی نیست تا دردم بگویم
برش در عشق من چاره بجویم
حکیمی نیست بر مانند عطّار
که درمان میکند اینجا بیکبار
ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات
ز عین حکمت و قرآن و آیات
ز حکمت جمله درمان کرد اینجا
حقیقت جان جانان کرد اینجا
دوای درد خود عطّار کردست
همی آسان چنین کس را دهد دست
ز حکمت ذات دارد کو حکیمست
که یسین سرّ قرآن از حکیمست
دوای درد خود کردست اینجا
که دید انبیا دارد هویدا
دوای درد خود او یافت جانان
حقیقت فاش کردست راز پنهان
دوای درد او بُد عین صورت
بدش درمان پذیرفت از ضرورت
حقیقت درد بود و با دوا باشد
عیان انتهایش انتها شد
چو درد عشق بی درمان فتادست
حقیقت راز با جانان فتادست
چو درد عشق در جان بود جانان
حقیقت درد شد اینجای درمان
چو درد عشق درمان کرد عطّار
عیان مر جانش جانان کرد عطّار
چو درد عشق نبود مر کسی را
مخوان کس کوست بیشک ناکسی را
چو درد عشق داری هست درمان
ولی وقتی که گردد جان جانان
ترا آزرد یا درمان برد زود
بیابی در میان دیدار معبود
ز درد ار آگهی درمان طلب کن
ز جان گر آگهی جانان طلب کن
ز درد ار آگهی درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بیکبار
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در این عین بلا شد
ز درد عشق اگر بوئی نیابی
دمادم سوی درد او شتابی
مجو درمان اگر مردی در این درد
میان جان و دل بنشین دمی فرد
چو آدم فردباشی همچو اوّل
وگرنه ناگهی گردی مبدّل
میان جان تو داری عین درمان
دل خود از بلای درد برهان
میان جان نظر کن سرّ بیچون
که گردانست در وی چرخ گردون
میان جان نظر کن باز بین دل
حقیقت برگشا این راز مشکل
زهی نادان که خود دانا شماری
ز شرم حق کجا می سر برآری
زهی نادان که ماندی اندر اینجا
بسی دیدی همی آزار دنیا
ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد
نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد
که تا راهی مگر بازت نماید
گره از کار بسته برگشاید
تو در بازار دنیا بازماندی
از آن در شهوت و در آز ماندی
تو در بازار دنیا مبتلائی
نمیدانی کنون کز که جدائی
تو پنداری که در عین بهشتی
خدا یکباره از خاطر بهشتی
تو پنداری که دنیا هست جنّت
از آن هر لحظه یابی رنج و محنت
تو پنداری که در عین جنانی
از آن اینجا یقین چیزی ندانی
تو پنداری که میآئی ز جائی
زهی پندار تو ناخوش بلائی
تو پنداری که چیزی یافتی تو
حقیقت هیچ می نایافتی تو
تو پنداری که پندارت غلط شد
از آن بود و در اینجا چون سقط شد
تو پنداری که دنیا هست چیزی
بر عاقل نمیارزد پشیزی
تو پنداری که اینجا باز مانی
که نادانی یقین در دهر فانی
ز دانائی چنین پندار داری
که پیوسته دل افگار داری
ز دانائی چنین در بند خویشی
از آن جان و دلت پیوسته ریشی
ز دانائی بماندی این چنین خوار
که کردت قید اینجا دهر غدّار
ز دانائی بماندی در جهنّم
بلای خویش میبینی دمادم
ز دانائی بماندی زار و مسکین
گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین
ز دانائی بماندی در تک و تاز
برو وین حرف از گردن بینداز
ز دانائی بمانده زار و مجروح
نمییابی در اینجا قوّت روح
چگویم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهی داد سخن ده
نمود جزو و کل دیگر نهان شد
چو جبریل اندر آن بد در نظاره
یکی صورت دگر شد آشکاره
عجائب صورتی در دیگر اسرار
ز پهلوی چپش آمد پدیدار
یکی صورت که بد آنجمله معنی
که او را بود در جان سر تقوی
نمود انبیا و اولیا بود
که در جان او ذکی با ذکا بود
قدم تا سر همه نور الهی
در او پیدا همه سرّ الهی
دو چشم نرگسین مانند بادام
ولی در راه معنی او بده دام
سر و پایش پر از فیض و پر از نور
میان جزو و کل او گشته مشهور
ز دید جان جانان گشته پیدا
ورا اسمش نهاده باز حوّا
هوا در گرد کویش ره نبرده
ز عزّت دردرون هفت پرده
ز اوج عزت غم بی صفاتش
نمودار آمده در عین ذاتش
صفاتش بی صفت در عالم دل
ولی صورت بمعنی گشته حاصل
نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش
نه باد تند الّا روح مهوش
بحکمت ازدرون جان اشیاء
نموده کرد اینجا حق تعالی
بحکمت از سوی پهلوی آدم
نموده در بهشتش عین آن دم
عجائب گوهری بیرون افلاک
میان باد و آب و آتش و خاک
ولی در عین هستی جان جان بود
که از دیدار آدم او نهان بود
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروی نظاره
همه کروّبیان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
ولی آدم چنان بُد در جلالش
که اینجا مینمود از دل خیالش
چنان میدید بیهوشانه آدم
که جانان را از او پیدا شدی دم
چنان چون آفتاب نور خورشید
که گم کردی حقیقت جمله جاوید
ز بیهوشی چنان میدید در خویش
حجابش ناگهی برداشت از پیش
حجاب اندر حجاب نور پیوست
بهوش آمد زمان و باز پیوست
دگر آدم نظر کرد و چنان دید
سراسر نور حق اندر جنان دید
حقیقت دید جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
حقیقت جان و دل آمد در آنجا
ز یکتا و دوئی گشته هویدا
حقیقت دید حوّا را بر خود
که او بد در عیانش رهبر خود
حقیقت دید حوّا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
حقیقت دید حوّا جان خود را
که پیدا کرد از پنهان خود را
حقیقت دید حوّا را دل و جان
که از حق بود پیدا گشته پنهان
حقیقت دید او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
حیات محض و روح روح آدم
نظر میکرد اندر او دمادم
ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور
اگرچه این بیانت هست مشهور
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که این رازت کنم اینجای روشن
چو حوّا نیز آدم دید آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پیدا
دل هر دو جهان با مهر پیوست
چو ماهی کان زمان با مهر پیوست
یکی باشد مه و خورشید حقّا
که هم از نور یکّی شد مصّفا
شدند ایشان نمود چرخ و انجم
ولی از نور ایشان جملگی گم
وگر خورشید و مه چون یک نماید
عیان خورشید کل بیشک نماید
شود نور مه اندر نور خورشید
یکی باشد حقیقت عین جاوید
وگر پیدا شود نور الهی
نمود عشق اینجا بی تباهی
وگر مه آید از خورشید پیدا
نماید چون هلالی در مصفّا
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
نماید نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان
که میگویم ترا این راز پنهان
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار این راز صَدّق
مه نو بود و خورشید حقیقی
که گردد در بهشت جا رفیقی
وگر پیدا شود در نور انوار
حجاب یکدگر رفته بدیدار
شود پیدا زهم خورشید و مه در
اگر مردی از این معنی بمگذر
نمود عشق آدم دان تو خورشید
که این انجم از او باشند و ناهید
نمودش کرده مه زو شد پدیدار
از این اسرار شو یک لحظه بیدار
شو و اسرار من میبین دمادم
که رمزی هست این حوّا و آدم
حقیقت حق رمز حق بگفتست
دُر اسرار با احمد بسفتست
حقیقت حق تعالی جان جانست
که راز آدم حوّا نشانست
حقیقت دان که دنیا درگذارست
بجز جانان همه ناپایدارست
حقیقت دان که دنیا بوستانست
ولی آن سر در او میوه عیانست
حقیقت دان که دنیا هست بردار
بگرد او مگرد ای دوست زنهار
حقیقت دان که دنیا رهگذارست
در این ره اژدهائی بیشمارست
حقیقت دان که دنیا هست آدم
نماید راز کل اینجا دمادم
حقیقت دان که دنیا چون زنی هست
ترا بفریبد اینجا برده ازدست
حقیقت دان که دنیا هست حوّا
از او بگذر که گردی زود رسوا
حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اینجای زشتست
حقیقت دان که دنیا هست ناری
خسیسی، مدبری، ناپایداری
گذر کن زود و بگذر از طبیعت
بجانت شاد باش اندر طبیعت
گذر کن روی او منگر دمی تو
اگر اینجا به معنی آدمی تو
از این دنیا شوی بیرون چو آدم
مبین دنیا و حق بین تو دمادم
در این جنّت که بیرون وی آید
حقیقت عین گردون وی آید
بهشت صورتست اینجای دریاب
بسوی جنّت جانان تو بشتاب
از او بگذر هوا را میبمان تو
که هستی در بهشت جاودان تو
بهشت صورتست اینجای دنیا
بهشت جان طلب در عین عقبا
توئی درمانده در دنیا بدانی
بدانی کاندمی اینجا تو فانی
تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو
تو از آن آمدی وآن دمی تو
ز تو پیدا شده اینجای حوّا
هوا بگذارو شو در عین دریا
طلب کردی هوا اندر طبیعت
نه بسپردی دمی گام حقیقت
بمانده در هوائی و چگویم
دوای دردت ای نادان چه جویم
تو تا باشی هوا را دوستداری
ابی مغزی و عین پوست داری
تو این را دوست داری و هوائی
بمانده دور از عین خدائی
هو ابگذار و یک دم بی هوا باش
چو مردان درجهان عین خدا باش
هوا بگذار و بگذر از یبوست
رها کن صورت عین نحوست
هوا بگذار تا گردی مصفّا
شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا
هوابگذارو میگویم یقین بین
درونت اولین وآخرین بین
هوا بگذار ای آدم از آن دم
بزن دم چند از این حوّا و آدم
دم جان گیر و بیرون جهان باش
حقیقت برتر از عین جنان باش
زهی جاهل که دنیا دوستداری
نداری مغز، جمله پوست داری
ز مغزی دور و قانع گشته با پوست
حقیقت دور ماندستی تو از دوست
ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو
میان خاک بر گل گشتهٔ تو
ز مغزی دور و جانان را ندیدی
دریغا سرّ اعیان را ندیدی
ز مغزی بیخود و تا چند لافی
زمانی کاسهٔ سردار صافی
ز بی مغزی چرا ابله شدستی
مگر اوّل تو هم ابله بُدستی
حقیقت مغز جو وز مغز مگذر
وز این اسرارهای نغز مگذر
از این اسرارها کن مغز تازه
دگر افتی تو اندر عین کازه
از این اسرار سرّ دوستان بین
جهان را سر بسر یک بوستان بین
از این بستان به جز یک میوهٔ تر
طلب کن میوههای خوب و خوشتر
کزان لذّات خوش یابی حقیقت
که افتاده طلب دارد طبیعت
هر آن میوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ای دوست زنهار
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن میوه را از شاخ تر تو
چو تو زین بوستان لذت نیابی
یقین دان عین آن قربت نیابی
از این بستان بخور لذات شیرین
ترش هرگز مخور ای مرد غمگین
من این اسرار بهر آن بگفتم
که از پیر بزرگ این دم شنفتم
سقط باشد در اینجا آنچه خامند
حکیمان میوههای خوش طعامند
حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین
که از آن است در این باغ تمکین
حکیمان جان جانند گر بدانی
حکیمانی که دارند آن عیانی
حکیمان گرچه بسیارند در دهر
کجا تریاک دانند کرد مر زهر
حکیمی باید و پاکیزه جانی
که داند راز هر چیزی عیانی
حکیمی نیست با جوهر درآئی
مثال رهبری یا رهنمائی
حکیمی نیست تادردت نگوئی
ز بعد درد درمانت بجوئی
حکیمی نیست تا دردم بگویم
برش در عشق من چاره بجویم
حکیمی نیست بر مانند عطّار
که درمان میکند اینجا بیکبار
ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات
ز عین حکمت و قرآن و آیات
ز حکمت جمله درمان کرد اینجا
حقیقت جان جانان کرد اینجا
دوای درد خود عطّار کردست
همی آسان چنین کس را دهد دست
ز حکمت ذات دارد کو حکیمست
که یسین سرّ قرآن از حکیمست
دوای درد خود کردست اینجا
که دید انبیا دارد هویدا
دوای درد خود او یافت جانان
حقیقت فاش کردست راز پنهان
دوای درد او بُد عین صورت
بدش درمان پذیرفت از ضرورت
حقیقت درد بود و با دوا باشد
عیان انتهایش انتها شد
چو درد عشق بی درمان فتادست
حقیقت راز با جانان فتادست
چو درد عشق در جان بود جانان
حقیقت درد شد اینجای درمان
چو درد عشق درمان کرد عطّار
عیان مر جانش جانان کرد عطّار
چو درد عشق نبود مر کسی را
مخوان کس کوست بیشک ناکسی را
چو درد عشق داری هست درمان
ولی وقتی که گردد جان جانان
ترا آزرد یا درمان برد زود
بیابی در میان دیدار معبود
ز درد ار آگهی درمان طلب کن
ز جان گر آگهی جانان طلب کن
ز درد ار آگهی درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بیکبار
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در این عین بلا شد
ز درد عشق اگر بوئی نیابی
دمادم سوی درد او شتابی
مجو درمان اگر مردی در این درد
میان جان و دل بنشین دمی فرد
چو آدم فردباشی همچو اوّل
وگرنه ناگهی گردی مبدّل
میان جان تو داری عین درمان
دل خود از بلای درد برهان
میان جان نظر کن سرّ بیچون
که گردانست در وی چرخ گردون
میان جان نظر کن باز بین دل
حقیقت برگشا این راز مشکل
زهی نادان که خود دانا شماری
ز شرم حق کجا می سر برآری
زهی نادان که ماندی اندر اینجا
بسی دیدی همی آزار دنیا
ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد
نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد
که تا راهی مگر بازت نماید
گره از کار بسته برگشاید
تو در بازار دنیا بازماندی
از آن در شهوت و در آز ماندی
تو در بازار دنیا مبتلائی
نمیدانی کنون کز که جدائی
تو پنداری که در عین بهشتی
خدا یکباره از خاطر بهشتی
تو پنداری که دنیا هست جنّت
از آن هر لحظه یابی رنج و محنت
تو پنداری که در عین جنانی
از آن اینجا یقین چیزی ندانی
تو پنداری که میآئی ز جائی
زهی پندار تو ناخوش بلائی
تو پنداری که چیزی یافتی تو
حقیقت هیچ می نایافتی تو
تو پنداری که پندارت غلط شد
از آن بود و در اینجا چون سقط شد
تو پنداری که دنیا هست چیزی
بر عاقل نمیارزد پشیزی
تو پنداری که اینجا باز مانی
که نادانی یقین در دهر فانی
ز دانائی چنین پندار داری
که پیوسته دل افگار داری
ز دانائی چنین در بند خویشی
از آن جان و دلت پیوسته ریشی
ز دانائی بماندی این چنین خوار
که کردت قید اینجا دهر غدّار
ز دانائی بماندی در جهنّم
بلای خویش میبینی دمادم
ز دانائی بماندی زار و مسکین
گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین
ز دانائی بماندی در تک و تاز
برو وین حرف از گردن بینداز
ز دانائی بمانده زار و مجروح
نمییابی در اینجا قوّت روح
چگویم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهی داد سخن ده
عطار نیشابوری : دفتر اول
سؤال کردن امیرالمؤمنین و امام المتّقین اسداللّه الغالب علی ابن ابی طالب علیه السّلام و جواب دادن نی در اسرارها فرماید
ز من پرسید حیدر کیستی تو
بگو کاین جایگه بر چیستی تو
در اینجاآمدی بیرون ز ساعت
سعادت داری اینجا یا شقاوت
چه داری آنچه داری راست برگو
ز من این سرّ دل درخواست برگو
بدو گفتم که ای جان جهانم
یقین دانم که من راز نهانم
ز سرّ تو شدم پیدادر این دم
ز تو گویم حقیقت راز آن دم
ز سرّ تو در اینجا دید دیدم
به یک لحظه بکام دل رسیدم
ز راز تو شدم پیدا نهانی
بخواهم گفت اسرار معانی
بگفتی کیستی من خود که باشم
بنزد ذاتت ای حیدر که باشم
که باشم من نیم خود نیستم من
در این دنیای دون خود کیستم من
نیم من نیستیم دارم بباطن
ز ظاهر بازگویم کار باطن
نیم من اندرونم هیچ نبود
سراپایم به جز از هیچ نبود
سراپایم همه بر هیچ افتاد
بنای باطنم بر هیچ افتاد
ندارم هیچ و در پیچی فتادم
یقین دانم که در پیچی فتادم
ندارم هیچ و میدانی تو رازم
تو خواهی بود حیدر کار سازم
ندارم هیچ و پایم رفته درچاه
شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه
چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند
درونم اندر این عین فنا ماند
چو پایم در درون چاه ماندست
منم حیران بدید شاه ماندست
بجز درد جگر اینجا ندارم
بمانده دردرون چاه خوارم
جگر پرخون و دل سوخته من
ولیکن سرّ ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در این چه مانده سرگردان و خوارم
نیم حیدر کنون ما راتو دانی
که ما را دادهٔ راز نهانی
کمر در خدمت تو بستهام من
که با رازت کنون پیوستهام من
کمر بستم علی آسا به پیشم
که تا مرهم نهی بر جان ریشم
کمر بستم علی آسا برت من
که کردستی مرا اسرار روشن
کمر بستم علی آسا کنونم
که در اسرار هستی رهنمونم
کمر بستم زجانت بندهام من
سر اندر نزد تو افکندهام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودی اوّلین راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
یکی لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که میدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سرّ مطلق
کمر بستم که میدانم که جانی
که گفتستی مرا راز نهانی
کمر بستم بنزدت تا قیامت
کشم در راه تو بیشک ملامت
کمر بستم کنون نزدیکت ای جان
بگویم بیزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بی یقین باز
مرابنمای اینجا اوّلین راز
کمر بستم که جانی در تن و دل
کنی اسرار اینجا روشن دل
زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید
نظر کرد و وجودش ناتوان دید
ز سر تا پای او پیوسته درهم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان یافت اینجا
حقیقت راز پنهان یافت اینجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پای او در آب و در خاک
درون چاه معنی بازمانده
ولیکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنید حیدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کایمر تو ز هستی
ز عشق دوست تو سرّ الستی
الست عشق داری چون نهٔ تو
ز جام عشق کل مست مئی تو
زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی
چونی گفتی کنون تو مست گشتی
تو هستی این زمان از هست اسرار
که خواهی بود بیشک مست اسرار
تو هستی راز دار هر دو عالم
بگوئی بیزبان سرّ دمادم
تو هستی راز دانِ خالقِ پاک
که پروازت بود از عین افلاک
تو هستی این زمان اسرار گفته
ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته
تو هستی این زمان مر سرّ بیچون
که برگوئی زِ هر رازی دگرگون
تو هستی این زمان اسرار ما را
بگوئی هر زمان گفتار ما را
تو هستی این زمان سرّ الهی
بگو اسرار چندانی که خواهی
تو داری و تو هستی راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم
برو با عاشقان می گو دمادم
بگو با عاشقان سرّ نهانی
بزن دمهای شوق لامکانی
بگو با عاشقان آنچه شنفتی
که با من خوب اسرارت بگفتی
بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سرّ دوست اعیان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا دادیم اکنون داد ده تو
وجود خویشتن بر باد ده تو
سر و پایت بیفکن همچو عشّاق
که بیسر سرّها گوئی در آفاق
سر و پایت بیفکن بیسر و پای
رموز عشق را اینجا تو بگشای
سر و پایت بیفکن تا توانی
که بیسر بازدانی آنچه دانی
سر و پایت بیفکن راز برگوی
که با عشّاق گردانی تو چون گوی
که چون تو اندر آئی در سخن تو
بگوئی جملگی راز کُهن تو
همه عشّاق از رازت در آواز
ببیند جان جان اینجایگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بیهوش دارند
سماع جسم و جان عین فنا دان
فنا را جملگی رازِ بقا دان
بوقتی کاندر آید نی بگفتار
بنالد ناگهی از شوق دلدار
دلِ عشّاق در پرواز آید
در آندم در نمود راز آید
کند بیهوش جان عاشقان را
براندازد زمین را و زمان را
دل و جان محو گرداند بیکبار
نماید رخ ز ناگاهیت دلدار
در آندم وانماید عاشقانش
که ازنی بازداند عاشقانش
که او اینجا چه میگوید زنالش
ز درد عشق بنماید جمالش
چو دم در نی شود بیچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آن دم جان ببیند
رخِ معشوق خود پنهان ببیند
دل صادق در آندم یار جوید
عیان ذات در اسرار جوید
دل صادق بداند کان چه حالست
دم نی عاشقان اینجا وصال است
دل عشّاق آندم دم زند کل
نهاد خویش بر عالم زند کل
دم عشّاق آندم عین هستی
بیابد بی نمود بت پرستی
دل عشّاق در اسرار آید
عیان در دیدن دیدار آید
دل عشّاق آندم گر بجوید
همه اسرار با دلدار گوید
در آندم گر سماع بی سماعش
بر آید جان کنی اینجا وداعش
اگر مرد رهی آندم که بیند
سزد گر جسم و جان اینجا نبیند
در آندم رحم کن گر مرد راهی
بگوید بی عیان سرّ الهی
در آندم جهد کن تا راز اوّل
بیابی چون کنی جسمت مبدّل
در آندم جهد کن کز جان بر آئی
که چون بیجان شوی عین بقائی
در آندم جهد کن تا راز گوئی
نباشی تو ابا حق بازگوئی
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب و گل نباشد
در آندم جهد کن تا باز دانی
ابی خود جمله اسرار معانی
در آندم جهد کن بیخویشتن تو
که پی بردی نمود جان و تن تو
عیان بینی جمال اندر جلالش
رسی بیجان و دل اندر وصالش
عیان بینی تو بی خود روی دلدار
شود اسرار مخفی بر تو اظهار
عیان بینی درون خود بقایش
در آندم باز جو کلّ لقایش
عیان بینی نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئی
ترا پیدا شود عین خدائی
فنا شو اندر آن دم در فنا تو
که تا یابی همه عین لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم نی
تو همچون او بخور یک دم از آن می
از آن دم مست شو در حالت جان
که تا بینی رخ معشوق اعیان
از آن می مست شو در بیخودی تو
که بیرون آئی از نیک و بدی تو
از آن می مست شو اندر نمودار
حجاب مستیت از پیش بردار
از آن می مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو نی تومست حق باش
از آن می مست شو مانند گوئی
بزن در عشق اینجا های و هوئی
از آن می مست شو مانند افلاک
برافشان نور قدس خویشتن پاک
از آن می مست شو جانان نظر کن
تمامت ذرّهها در خود خبر کن
از آن می مست شو مانند حلّاج
وجود خود چو نی کن همچو آماج
از آن می مست شو مانند منصور
چو نی در دم بجوش جان خود صور
از آن می مست شو اعیان مطلق
مزن از بیخودی از حق اناالحق
از آن می مست شو تو جان جانی
چرا در خویشتن اکنون نهانی
از آن می مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن دید نقاش
از آن می مست شو تا چند خود بین
توئی اکنون دمادم سرّ حق بین
از آن می مست شو بنمای مطلق
تو چون منصور کل سرّ اناالحق
چونی اندر میان جمع نالان
یقین دانند عیان صاحب وصالان
که بیچونست ازگفتار او راست
که اسرار معانی نیست پیداست
ز سرّ عشق دارد نی وصالی
که میدارد که مینالد ز حالی
ز سرّ عشق نی نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سرّ عشق مردان راز گفتند
حقیقت هر یکی از راز گفتند
از او هر یک بیانی کرد اینجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان نی ز اسرارست دردم
که میگوید ز عشق درد آندم
فغان نی علی دانست یکبار
که او دانستش و بخشید اسرار
فغاننی عیان میدان که حیدر
یقین دانسته همچون راز اکبر
فغان نی همه از درد باشد
کسی داند که مردِ مرد باشد
ز درد عشق مینالد ز اسرار
سماع جان کسی داند که از یار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
همیشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردی فغان کن
وجود خویشتن اینجا نهان کن
اگر تو صاحب دردی در این راز
حجاب آندم ز پیش خود برانداز
اگر تو صاحب دردی در این بین
خدا را در نهادت خود یقین بین
اگر تو صاحب دردی بهرحال
بجز حق میمبین خود هیچ احوال
در آن ساعت که دل بیخویش گردد
نمود عشق جمله درنوردد
یکی باشد سماع عشق در جان
که بنماید حقیقت روی جانان
چونی باش ای ندیده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعی
بکرده جان و جسمت را وداعی
همه مردان ره حق باز دیدند
سماع دوست در جان بازدیدند
سماع دوست در جانست نه در نی
تو خوردستی از آن جام ازل می
دم آدم چو در نی سالها کرد
بسی در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار برگفت
هر آنچه دید بُد از یار برگفت
دم آدم چو در نی شد نهانی
بگفت اسرار کلّی در معانی
دم آدم تو داری و توئی نی
بهر رازی تو مینالی تو از وی
دم رحمان توداری و مشودور
دمادم میدمد درجان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عیان کردست مر اسرار بودت
ز چاه آمد برون ناله ز انوار
نمود این جایگه او بود دیدار
ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید
نمود راز خود اینجا بجوید
همه اسرار جان دارد در اینجا
همه انوار جان دارد در اینجا
از آنجا آمد اندر جاه دنیا
که تا گردد ز راز آگاه دنیا
چو حق در جاه دنیا راز برگفت
یقین هم جاه دنیا راز بشنفت
علی بودست اگر این سر بدانی
ز من بشنو تو اسرار معانی
چو زین چاهت برآمد صورت بود
همی جوئی از آن اسرار معبود
سر و پایت بیفکن تا که این راز
بدانی در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پیچ
درونت همچو نی خالیست در هیچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمییابی تو راز اوّلین باز
از آن جامی که جانها مست او شد
نبُد پیدا نمود هست او شد
از آن جامی که خوردست عین منصور
که نامش بود کل تا نفخهٔ صور
از آن جامی که اشیا یافت بوئی
بسرگردانست دائم همچو گوئی
از آن جامی که خورشید جهانتاب
چشیدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامی که مه خوردست در ره
شود ازتاب او مر جوهر مه
از آن جامی که آتش یافت خانه
از آن مستی همی سوزد زمانه
از آن جامی که رطلی یافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامی که یکدم خاک دیدست
از آن اسرار صنع پاک دیدست
از آن جامی که در آب روانست
از آن از عشق او ازجان روانست
از آن جامی که در کهسار افتاد
یکی قطره ز هستی زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم یار
همی گردد شده ریزه ز تیمار
مئی کان بحر خورد و میزند جوش
کجاهرگز تواند بود خاموش
مئی کان جسم ناگه یافت بوئی
فتاد اندر درونش های و هوئی
مئی کین دل از او یک قطره خوردست
ز بوی عشق در اندوه و دردست
مئی کان جان بخورده درمعانی
همی گوید همی راز نهانی
مئی کان سالکان اینجای خوردند
فتاده درره و وز خود بمُردند
مئی کان عاشقان لاابالی
دمادم میخورند اینجا بحالی
مئی کان چون خورند عشّاق اینجا
نواها میزنند آفاق اینجا
مئی کان جسم جان یک قطره دریافت
سوی کون و مکان دزدیده بشتافت
مئی کان خورد عطّار اندر اینجا
نماید لحظه لحظه سرّ یکتا
درون او سماع یار دارد
دل از جمله جهان بیزار دارد
نمیداند که خود آخر چه گفته است
که او دُرهای پر معنی بسفتست
نماندش عقل و هوش و عین ادراک
برافکند است کلّی جسم و جان پاک
ز زیر عشق در آفاق جانها
زند اوداستانها در بیانها
دمادم میزند این زیر عشّاق
که او دارد عیان تدبیر عشاق
دمادم میدمد ازنفخهٔ صور
اناالحق میزند مانند منصور
اناالحق میزند در کلّ آفاق
میان جمله عشّاق است اوطاق
نوای پردهٔ عشّاق دارد
عیان آیات فی الافاق دارد
نوار پردهٔ عشّاق سازد
همه ذرّات در جان مینوازد
ز زیر عشق دایم در خروش است
ز بحر لامکان اینجا بجوش است
ز زیر عشق این دستان که بنواخت
سر عشّاق در عالم برافراخت
ز زیر عشق عشّاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زیر عشق هر دم مینوازد
ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد
چو زیر عشق او را دردم آید
از آن دم یادش اینجا زادم آید
که آدم چون برون آمد ز جنّت
درونش پر خروش و عین قربت
شب و روزش نبُد جز ناله و درد
بمانده در میان دهر او فرد
سماع درد و زیر شوق جانش
همی زد در درون جان نهانش
از آن دُردی که آدم یافت اینجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آندردم دمادم من خروشان
بدیگ عشق اینجاگاه جوشان
همه ذرّات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اینجا وداعند
برافکندند کلّی دل از این خاک
که اینجا بازدیدند صانع پاک
برافکندند کلّی پرده از رخ
چو بشنیدند کل از یار پاسُخ
برافکندند اینجا کلّ هستی
رها کردند بیشک بت پرستی
برافکندند اینجا هستی خود
چو افتادند اندر مستی خود
برافکندند آنچه بود پیدا
شدند از لامکان دید پیدا
ز دیده دید حق را باز دیدند
نظر کردند و اندر حق رسیدند
ز دیده دید جانان راز بنمود
مر انسان را نمودش باز بنمود
همه ذرّات من درحق رسیدند
نمود جان جان از حق بدیدند
همه ذرّات من جویای یارند
ورا دید نهان گویای یارند
همه ذرّات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بیانند
همه ذرّات من اندر فنا اند
بکلّی در عیان عین بقا اند
همه ذرّات من نابود گشتند
سراسر جملگی معبود گشتند
همه ذرّات من اندر نمودار
عیان بنموده در اینجای دیدار
همه ذرّات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرّات من در آشکاره
چو منصورند کلّی پاره پاره
همه ذرّات من منصور گشتند
سراسر جملگی پر نور گشتند
همه ذرّات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز یار مطلق
همه ذرّات من چون یاردیدند
زهر سوئی بسوی او رسیدند
همه ذرّات من اینجا نهانند
ز دید یار خود اندر عیانند
همه ذرّات من در اوّلین باز
بدیده جمله را از آخرین باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
همی گوید حقیقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسیدست
که چشم جانم اینجا حق بدیداست
همه ذرّات من گردان عشقند
از آن اینجای سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامی باشد اینجا
مرا ناپخته خامی باشد اینجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذرّهٔ عین وِبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اینجا ز دید دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پیش آمد
نمود عشقم اینجا بیش آمد
مرا چون وقت کشتن زود دیدم
برافکندم همه معبود دیدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم دید جز که جمله جانان
مرا چون محو شد در دیدن دوست
یقینم شد که درگفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اینجا میکند او شور و غوغا
دل و جان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود دیدار
بجز جانان نمیبینم پدیدار
دل و جان رفت و او میبینم و بس
بجز اونیست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا دیدار دیدم
نظر کردم بکلّی یار دیدم
دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار
نمود جانش جانان گشت عطّار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل و جان رفت جانانست تحقیق
مرا در داده اینجاگاه توفیق
دل و جان رفت دید او را ز اوّل
ندارد زان بجان و دل معوّل
دل و جان رفت و حق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشّاقم من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشّاقم من از دل
که بگشودم در این جا راز مشکل
نمود جمله عشّاق جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشّاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشّاق
نمود جمله عشّاقم بمعنی
که دارم شرح عشق ونور تقوی
نمود جمله عشّاقم نهانی
مرا شد منکشف جمله معانی
نمود جمله عشّاقمخبردار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشّاقم که دیدم
نمود یار آنگه سربریدم
نمود جمله عشّاقم بکشتن
بخواهم یک دم از سردرگذشتن
نمود جمله عشّاقم که در کل
کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ
نمود جمله عشّاقم چو آدم
که دارم جنّت جانان در این دم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهانی
که او دیدست کل عین العیانی
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگی مقصود حاصل
دم من وصل دارد ازنمودار
که اینجا میندارد هیچ پندار
دم من عین ذاتِ لامکانست
حقیقت راست خواهی جان جانست
دم من هست سلطان شریعت
از آن دم زد بکلّی از حقیقت
دم من زان دم است اینجا بدیده
چو منصورم بکام دل رسیده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
یقین داند که او کلّی زذاتست
دم من میزند اینجا اناالحق
نظر هم بین تو در تقوای مطلق
دم من هو زند یا هو ندیده
نمود لابکل در هو بدیده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آیات اعظم
دم من هو زند کو دید هو است
ز عین ذات در اللّه هو است
دم من هو زند اند رسموات
که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات
دم من هو زند جز هو ندیدست
که اینجا گه زلا درهو رسیدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اینجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عیان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چونعاشقان او
که کل دیدست اینجا جان جان او
منم واصل که کل دیدار دیدم
در اینجا من عیان یار دیدم
من و یاریم و کل پیوسته با هم
دل وجانست و جان و دل در این دم
بهشت روی جانان هست معنی
که معنی دارم اندر عین تقوی
بهشت روی جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در این دنیا مرا شادی از آنست
که ما را سرّ معنی جان جانست
در این دنیا که دیدست جان جانان
که من دریافتم در خویش اعیان
در این دنیا بسی زیندم زنندش
ولی مانند احمد کی بدندش
در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)
چو او منصور دائم هم مؤیّد
در این دنیا جز او دیگر نباشد
چو او پیغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولی بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از این سخن بس
درون جان عطّارست تحقیق
که اودارد در اینجا راز توفیق
درون جان عطّارست احمد
بکرده فارغ از نیکی و از بد
درون جان عطّارست گویا
ولی عطّار را او هست جویا
درونم اوست هم بیرونم از اوست
که او دیدم حقیقت مغز هر پوست
از او میگویم و من او شدستم
عیان تحقیق ذات او بدستم
از او میگویم اینجاگه از اویم
ز بهر دید او در گفتگویم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهیمت بریدن سر بناچار
سر و جانم فدای روی او باد
همیشه روی من در سوی او باد
سر و جانم فدای خاک پایش
که اینجا من نمیبینم ورایش
کسی کو بهتر از وی باشد اینجا
که او جانست پنهانی و پیدا
چو صیت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوری روانست
از اوهر جان یقین نور عیانست
کسی کو میشناسد همچو عطّار
شود کل از وجود خویش بیزار
کسی کو میشناسد دید حق اوست
که اندر آفرینش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
وِرا زینجا ببیند آشکارش
کسی کو راست او از دل ببیند
نه اندر عین آب و گل ببیند
کسی کو راست اینجاگه غلامش
درون جان کند اینجا پیامش
نماید حق درون جان عیان او
که دارد اوّلین و آخرین او
نماید حق که او تحقیق حق است
وجود پاک او با حق بپیوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست این اسرار اعیان
محیط مرکز جانهاست احمد
که او را دردو عالم بُد مؤیّد
درون جان حقیقت جان جانست
چگویم آشکارا و نهانست
چو مر عطّار او را دید بشناخت
عیان جسم و جان پیشش برانداخت
در آخر کرد اینجا واصلم اوست
همه مقصود کلّی حاصلم اوست
بگفت احمد چو دیدم صاحب درد
که من بودم میان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نمود اینجایگه عین العیانم
عیان بنمود ما را در حقیقت
چو حق بسپردمش راه شریعت
ره شرعش سپار و دم ازین زن
وجود خویش بر چرخ برین زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهانی
که او بنمایدت کلّ معانی
ره شرعش سپار و حق یقین یاب
نمود او خدا عین الیقین یاب
از او واصل شو و زو گوی دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو وحاصل کن اعیان
ازو بشنو حقیقت نّص قرآن
از او واصل شو و دم دم همی زن
کز او گرددهمه اسرار روشن
از او واصل شو و زو گوی اسرار
در او شو ناگهی تو ناپدیدار
چُه گوئی می ندانی آن معانی
وگر دانی از او حیران بمانی
خدا و مصطفا هر دویکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
خدا و مصطفا درجان نهانند
مرا این جایگه شرح و بیانند
خدا و مصطفا در جان بدیدم
چو مه در پیش اشیا ناپدیدم
منت بگداخته از بهر ایشان
بجان دارم از ایشان ذوق ایشان
یکی اندر حقیقت دیدهام یار
مرا برداشت اینجا عین پندار
یکی اندر حقیقت یافتستم
از او بیخود بکل بشتافتستم
یکی اندر حقیقت بین تو دلدار
که میگوید دمادم در سخن یار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهی کلّی فنائی
در آن دید فنا تو در بقائی
لقای یار بی صورت بود هان
چرا هستی بدیده دید برهان
دلا تاچند گوئی سرّ اسرار
چو جانت گشت کلّی عین دیدار
نمود جمله مردان دیدی از خویش
حجاب صورتت چون رفت از پیش
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
چرا اسرارها گوئی دمادم
تو اینجاگه غریبی ای دل آزار
ولیکن هستی اندر عین دیدار
تو اینجاگه در آخر راز دیدی
نمود یار خود را باز دیدی
نمود یار داری در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنین افتاد دانی
که خواهی گشت در کُشتن تو فانی
سرانجامت چنین افتاد از حق
که بیخود میزنی اینجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنین معنی بشرع اینجا شگرفست
تو الحق گوی تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگوید نیز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
تراگوید ابی سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگوید در نهاد تو بیکبار
همان کو گفت در منصور انالحق
همان گوید حقیقت نی اناالحق
همان کو گفت هم او بازگوید
در اینجاگه همه کل راز گوید
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردی از این معنیت بردار
همان کو گفت اینجا سربرید او
جمال خویشتن بی سر بدید او
همان کو گفت در یک دیده باشد
کسی باید که صاحب دیده باشد
که تاداند یقین اینجا اناالحق
که جز حق مینگوید خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عیانست
که این در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه برگوید ابی دید
نباید اندر اینجا روی او دید
کسی باید که او کل دیده باشد
درون جز و کل گردیده باشد
اناالحق گوید اندر عین هستی
خورد آن جام را کلّی ز مستی
چو منصوری شود تا سرّ بداند
بجز وی هیچ چیزی مینداند
چو منصوری شود اندر فنایش
ببیند عاقبت دید بقایش
چو منصوری شود جوید اناالحق
سزد کز دید گوید او اناالحق
چو منصوری شود در عین خواری
کند در پای دار او پایداری
چو منصوری شود هستی آن ذات
بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات
چو منصوری شود اینجا عیانی
پذیرد او نشان بی نشانی
نشان بی نشان گردد در این راز
که او بنماید اینجا راز حق باز
ببازی نیست این گفت حقیقت
که تا نسپارد اینجاگه طریقت
طریقت بسپر و دریاب الحق
چو در کلّی رسی حق گوی الحق
کسانی کین طلب دارند اینجا
نیاید راست آن در عین غوغا
کسی مَردَست اندر دید عشاق
که چون منصور گردد کل عیان طاق
کسی مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسی مردست همچون او عیانی
که گردد او نشان در بی نشانی
نشان اینجانگنجد بی نشان باش
حقیقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اینجاگه بیفکن
که گردد مر ترا این راز روشن
نشان صورت اینجا محو گردان
که اوّل راز این باشد ز اعیان
نشان صورت و معنی بر افکن
اگر مردی تو بی دعوی بیفکن
نشان ذات کلّی بی نشان است
که عاشق در نهاد ذات فانی است
اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو
پس آنگاهی چو مردان جهان شو
چو گردد بی نشان صورت در این راه
بباید اندر این جا دیدن شاه
چو گردد بی نشان با بود باشد
یقین در دید حق معبود باشد
چو گردد بی نشان دادار گردد
ز دید خویشتن بیزار گردد
چو گردد بی نشان هستی پذیرد
وجود او بمیرد حق نمیرد
بماند زندهٔ جاوید آنکس
که جز یکی نبیند در جهان کس
بماند زندهٔ جاوید عاشق
که اندر بیخودی حق یافت صادق
اگر زنده دلی هرگز نمیری
اگر هستی چنین حق بی نظیری
اگر زنده دلی مرده مشو تو
چو یخ اینجای افسرده مشو تو
چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو
که تا اینجا نباشی آب و گل تو
چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک
برافکن همچو عیسی جان و دل پاک
چو عیسی زنده میر و جان جان بین
تو روحاللّه شو عین العیان بین
چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک
که تا چون خر نمانی در گَو خاک
چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین
بجز حق خودمدان و خویش حق بین
چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد
چو رفتی از میان دید خداگرد
چو عیسی زنده دل باش و یقین باش
نمود اوّلین و آخرین باش
چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک
ببینی ذاتحق اندر عیان پاک
چو عیسی گر شوی در حق مجرّد
شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد
چو عیسی گر شوی تو روح اللّه
زنی دم همچو او در قل هواللّه
چو عیسی گر شوی نور علی نور
تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور
تو روح اللّه باشی همچو عیسی
شوی مانند او در ذات یکتا
تو روح اللّه هستی و یقینی
ولیکن بود خود اینجا نبینی
چو روح اللّه باش و روح بردار
که تا اللّه کل آید پدیدار
چو روح اللّه باش اندر طریقت
حذر کن از پلیدیّ طبیعت
خدای اوّلین و آخرین بین
چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین
چو روح اللّه دم زن از نمودار
که مرده زنده گردانی ز دلدار
چو روح اللّه دم زن تا دم آئی
ترا پیدا شود دید خدائی
چو روح اللّه شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح اللّه مرده زنده گردان
فلک را با ملک کل زنده گردان
چو روح اللّه گر این راز دانی
حقیقت مرده جانبخشی که جانی
تو جانانی اگر این دید یابی
بیان من نه از تقلید یابی
تو جانانی ولی پنهان ذاتی
کنون افتاده در عین صفاتی
تو روح اللّه را اینجا ندیدی
چه گر عمری در این عالم دویدی
تو داری آنچه گم کردی بجو باز
که تا یابی یقین اینجا بجو باز
تو عیسی در درون داری حقیقت
ولیکن باز ماندی در طبیعت
طبیعت دور کن تا جان شوی تو
حقیقت در صفت جانان شوی تو
چو عیسی صورت و معنی برافکن
که تا گردی حقیقت جان روشن
چو عیسی صورت و جان را یکی کن
چو روح اللّه در اعیان یکی کن
نداری تاب آن کین سر بدانی
نیابی باز اسرار نهانی
توئی افتاده چون عیسی گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئی افتاده چون عیسی همه روح
نه سر تا پای تو یکتا همه روح
تو روحی جسم را کلّی رهاکن
عنایت را چو عیسی ابتدا کن
چو جان گردی اگر جانان شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
تو جان گردی چو عیسی روح اللّه
شوی گر جان جان بینی تو ناگاه
ولی اینجا بلا یابی ز اوّل
شوی اینجایگه ناگه مبدّل
بلابین و بلاکش اندر اینجای
که تا گردی چو عیسی عین آلای
بلاکش همچو او گر پایداری
که چون عیسی کنون در پای داری
که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست
که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست
بلا را با لقا پیوسته میدار
کسی کامد بلای او خریدار
هر آنکو در بلا پائی ندارد
میان آن بلا شکری گذارد
بود او را همیشه عاقبت خیر
اگر در کعبه باشد او اگر دیر
بنزد جان جان هر دو یکی است
بلا را خیر در حق بیشکی است
بلا نفس است شیطان نفس بنگر
چو شیطانست نفس ای نیک منظر
چو از نفست بلایت میرسد بیش
از اوئی دائما مسکین و دلریش
ز نفست این همه اینجا بلایست
از اینجانت بماند ابتلایست
بلای نفس دیدن جمله مردان
اگرمردی ز نفست رخ بگردان
بلای نفس بیشک دید آدم
از آن مجروح شد بی عین مرهم
بلای نفس دید آنکس که ابلیس
بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس
بگو کاین جایگه بر چیستی تو
در اینجاآمدی بیرون ز ساعت
سعادت داری اینجا یا شقاوت
چه داری آنچه داری راست برگو
ز من این سرّ دل درخواست برگو
بدو گفتم که ای جان جهانم
یقین دانم که من راز نهانم
ز سرّ تو شدم پیدادر این دم
ز تو گویم حقیقت راز آن دم
ز سرّ تو در اینجا دید دیدم
به یک لحظه بکام دل رسیدم
ز راز تو شدم پیدا نهانی
بخواهم گفت اسرار معانی
بگفتی کیستی من خود که باشم
بنزد ذاتت ای حیدر که باشم
که باشم من نیم خود نیستم من
در این دنیای دون خود کیستم من
نیم من نیستیم دارم بباطن
ز ظاهر بازگویم کار باطن
نیم من اندرونم هیچ نبود
سراپایم به جز از هیچ نبود
سراپایم همه بر هیچ افتاد
بنای باطنم بر هیچ افتاد
ندارم هیچ و در پیچی فتادم
یقین دانم که در پیچی فتادم
ندارم هیچ و میدانی تو رازم
تو خواهی بود حیدر کار سازم
ندارم هیچ و پایم رفته درچاه
شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه
چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند
درونم اندر این عین فنا ماند
چو پایم در درون چاه ماندست
منم حیران بدید شاه ماندست
بجز درد جگر اینجا ندارم
بمانده دردرون چاه خوارم
جگر پرخون و دل سوخته من
ولیکن سرّ ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در این چه مانده سرگردان و خوارم
نیم حیدر کنون ما راتو دانی
که ما را دادهٔ راز نهانی
کمر در خدمت تو بستهام من
که با رازت کنون پیوستهام من
کمر بستم علی آسا به پیشم
که تا مرهم نهی بر جان ریشم
کمر بستم علی آسا برت من
که کردستی مرا اسرار روشن
کمر بستم علی آسا کنونم
که در اسرار هستی رهنمونم
کمر بستم زجانت بندهام من
سر اندر نزد تو افکندهام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودی اوّلین راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
یکی لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که میدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سرّ مطلق
کمر بستم که میدانم که جانی
که گفتستی مرا راز نهانی
کمر بستم بنزدت تا قیامت
کشم در راه تو بیشک ملامت
کمر بستم کنون نزدیکت ای جان
بگویم بیزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بی یقین باز
مرابنمای اینجا اوّلین راز
کمر بستم که جانی در تن و دل
کنی اسرار اینجا روشن دل
زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید
نظر کرد و وجودش ناتوان دید
ز سر تا پای او پیوسته درهم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان یافت اینجا
حقیقت راز پنهان یافت اینجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پای او در آب و در خاک
درون چاه معنی بازمانده
ولیکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنید حیدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کایمر تو ز هستی
ز عشق دوست تو سرّ الستی
الست عشق داری چون نهٔ تو
ز جام عشق کل مست مئی تو
زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی
چونی گفتی کنون تو مست گشتی
تو هستی این زمان از هست اسرار
که خواهی بود بیشک مست اسرار
تو هستی راز دار هر دو عالم
بگوئی بیزبان سرّ دمادم
تو هستی راز دانِ خالقِ پاک
که پروازت بود از عین افلاک
تو هستی این زمان اسرار گفته
ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته
تو هستی این زمان مر سرّ بیچون
که برگوئی زِ هر رازی دگرگون
تو هستی این زمان اسرار ما را
بگوئی هر زمان گفتار ما را
تو هستی این زمان سرّ الهی
بگو اسرار چندانی که خواهی
تو داری و تو هستی راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم
برو با عاشقان می گو دمادم
بگو با عاشقان سرّ نهانی
بزن دمهای شوق لامکانی
بگو با عاشقان آنچه شنفتی
که با من خوب اسرارت بگفتی
بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سرّ دوست اعیان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا دادیم اکنون داد ده تو
وجود خویشتن بر باد ده تو
سر و پایت بیفکن همچو عشّاق
که بیسر سرّها گوئی در آفاق
سر و پایت بیفکن بیسر و پای
رموز عشق را اینجا تو بگشای
سر و پایت بیفکن تا توانی
که بیسر بازدانی آنچه دانی
سر و پایت بیفکن راز برگوی
که با عشّاق گردانی تو چون گوی
که چون تو اندر آئی در سخن تو
بگوئی جملگی راز کُهن تو
همه عشّاق از رازت در آواز
ببیند جان جان اینجایگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بیهوش دارند
سماع جسم و جان عین فنا دان
فنا را جملگی رازِ بقا دان
بوقتی کاندر آید نی بگفتار
بنالد ناگهی از شوق دلدار
دلِ عشّاق در پرواز آید
در آندم در نمود راز آید
کند بیهوش جان عاشقان را
براندازد زمین را و زمان را
دل و جان محو گرداند بیکبار
نماید رخ ز ناگاهیت دلدار
در آندم وانماید عاشقانش
که ازنی بازداند عاشقانش
که او اینجا چه میگوید زنالش
ز درد عشق بنماید جمالش
چو دم در نی شود بیچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آن دم جان ببیند
رخِ معشوق خود پنهان ببیند
دل صادق در آندم یار جوید
عیان ذات در اسرار جوید
دل صادق بداند کان چه حالست
دم نی عاشقان اینجا وصال است
دل عشّاق آندم دم زند کل
نهاد خویش بر عالم زند کل
دم عشّاق آندم عین هستی
بیابد بی نمود بت پرستی
دل عشّاق در اسرار آید
عیان در دیدن دیدار آید
دل عشّاق آندم گر بجوید
همه اسرار با دلدار گوید
در آندم گر سماع بی سماعش
بر آید جان کنی اینجا وداعش
اگر مرد رهی آندم که بیند
سزد گر جسم و جان اینجا نبیند
در آندم رحم کن گر مرد راهی
بگوید بی عیان سرّ الهی
در آندم جهد کن تا راز اوّل
بیابی چون کنی جسمت مبدّل
در آندم جهد کن کز جان بر آئی
که چون بیجان شوی عین بقائی
در آندم جهد کن تا راز گوئی
نباشی تو ابا حق بازگوئی
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب و گل نباشد
در آندم جهد کن تا باز دانی
ابی خود جمله اسرار معانی
در آندم جهد کن بیخویشتن تو
که پی بردی نمود جان و تن تو
عیان بینی جمال اندر جلالش
رسی بیجان و دل اندر وصالش
عیان بینی تو بی خود روی دلدار
شود اسرار مخفی بر تو اظهار
عیان بینی درون خود بقایش
در آندم باز جو کلّ لقایش
عیان بینی نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئی
ترا پیدا شود عین خدائی
فنا شو اندر آن دم در فنا تو
که تا یابی همه عین لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم نی
تو همچون او بخور یک دم از آن می
از آن دم مست شو در حالت جان
که تا بینی رخ معشوق اعیان
از آن می مست شو در بیخودی تو
که بیرون آئی از نیک و بدی تو
از آن می مست شو اندر نمودار
حجاب مستیت از پیش بردار
از آن می مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو نی تومست حق باش
از آن می مست شو مانند گوئی
بزن در عشق اینجا های و هوئی
از آن می مست شو مانند افلاک
برافشان نور قدس خویشتن پاک
از آن می مست شو جانان نظر کن
تمامت ذرّهها در خود خبر کن
از آن می مست شو مانند حلّاج
وجود خود چو نی کن همچو آماج
از آن می مست شو مانند منصور
چو نی در دم بجوش جان خود صور
از آن می مست شو اعیان مطلق
مزن از بیخودی از حق اناالحق
از آن می مست شو تو جان جانی
چرا در خویشتن اکنون نهانی
از آن می مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن دید نقاش
از آن می مست شو تا چند خود بین
توئی اکنون دمادم سرّ حق بین
از آن می مست شو بنمای مطلق
تو چون منصور کل سرّ اناالحق
چونی اندر میان جمع نالان
یقین دانند عیان صاحب وصالان
که بیچونست ازگفتار او راست
که اسرار معانی نیست پیداست
ز سرّ عشق دارد نی وصالی
که میدارد که مینالد ز حالی
ز سرّ عشق نی نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سرّ عشق مردان راز گفتند
حقیقت هر یکی از راز گفتند
از او هر یک بیانی کرد اینجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان نی ز اسرارست دردم
که میگوید ز عشق درد آندم
فغان نی علی دانست یکبار
که او دانستش و بخشید اسرار
فغاننی عیان میدان که حیدر
یقین دانسته همچون راز اکبر
فغان نی همه از درد باشد
کسی داند که مردِ مرد باشد
ز درد عشق مینالد ز اسرار
سماع جان کسی داند که از یار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
همیشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردی فغان کن
وجود خویشتن اینجا نهان کن
اگر تو صاحب دردی در این راز
حجاب آندم ز پیش خود برانداز
اگر تو صاحب دردی در این بین
خدا را در نهادت خود یقین بین
اگر تو صاحب دردی بهرحال
بجز حق میمبین خود هیچ احوال
در آن ساعت که دل بیخویش گردد
نمود عشق جمله درنوردد
یکی باشد سماع عشق در جان
که بنماید حقیقت روی جانان
چونی باش ای ندیده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعی
بکرده جان و جسمت را وداعی
همه مردان ره حق باز دیدند
سماع دوست در جان بازدیدند
سماع دوست در جانست نه در نی
تو خوردستی از آن جام ازل می
دم آدم چو در نی سالها کرد
بسی در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار برگفت
هر آنچه دید بُد از یار برگفت
دم آدم چو در نی شد نهانی
بگفت اسرار کلّی در معانی
دم آدم تو داری و توئی نی
بهر رازی تو مینالی تو از وی
دم رحمان توداری و مشودور
دمادم میدمد درجان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عیان کردست مر اسرار بودت
ز چاه آمد برون ناله ز انوار
نمود این جایگه او بود دیدار
ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید
نمود راز خود اینجا بجوید
همه اسرار جان دارد در اینجا
همه انوار جان دارد در اینجا
از آنجا آمد اندر جاه دنیا
که تا گردد ز راز آگاه دنیا
چو حق در جاه دنیا راز برگفت
یقین هم جاه دنیا راز بشنفت
علی بودست اگر این سر بدانی
ز من بشنو تو اسرار معانی
چو زین چاهت برآمد صورت بود
همی جوئی از آن اسرار معبود
سر و پایت بیفکن تا که این راز
بدانی در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پیچ
درونت همچو نی خالیست در هیچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمییابی تو راز اوّلین باز
از آن جامی که جانها مست او شد
نبُد پیدا نمود هست او شد
از آن جامی که خوردست عین منصور
که نامش بود کل تا نفخهٔ صور
از آن جامی که اشیا یافت بوئی
بسرگردانست دائم همچو گوئی
از آن جامی که خورشید جهانتاب
چشیدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامی که مه خوردست در ره
شود ازتاب او مر جوهر مه
از آن جامی که آتش یافت خانه
از آن مستی همی سوزد زمانه
از آن جامی که رطلی یافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامی که یکدم خاک دیدست
از آن اسرار صنع پاک دیدست
از آن جامی که در آب روانست
از آن از عشق او ازجان روانست
از آن جامی که در کهسار افتاد
یکی قطره ز هستی زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم یار
همی گردد شده ریزه ز تیمار
مئی کان بحر خورد و میزند جوش
کجاهرگز تواند بود خاموش
مئی کان جسم ناگه یافت بوئی
فتاد اندر درونش های و هوئی
مئی کین دل از او یک قطره خوردست
ز بوی عشق در اندوه و دردست
مئی کان جان بخورده درمعانی
همی گوید همی راز نهانی
مئی کان سالکان اینجای خوردند
فتاده درره و وز خود بمُردند
مئی کان عاشقان لاابالی
دمادم میخورند اینجا بحالی
مئی کان چون خورند عشّاق اینجا
نواها میزنند آفاق اینجا
مئی کان جسم جان یک قطره دریافت
سوی کون و مکان دزدیده بشتافت
مئی کان خورد عطّار اندر اینجا
نماید لحظه لحظه سرّ یکتا
درون او سماع یار دارد
دل از جمله جهان بیزار دارد
نمیداند که خود آخر چه گفته است
که او دُرهای پر معنی بسفتست
نماندش عقل و هوش و عین ادراک
برافکند است کلّی جسم و جان پاک
ز زیر عشق در آفاق جانها
زند اوداستانها در بیانها
دمادم میزند این زیر عشّاق
که او دارد عیان تدبیر عشاق
دمادم میدمد ازنفخهٔ صور
اناالحق میزند مانند منصور
اناالحق میزند در کلّ آفاق
میان جمله عشّاق است اوطاق
نوای پردهٔ عشّاق دارد
عیان آیات فی الافاق دارد
نوار پردهٔ عشّاق سازد
همه ذرّات در جان مینوازد
ز زیر عشق دایم در خروش است
ز بحر لامکان اینجا بجوش است
ز زیر عشق این دستان که بنواخت
سر عشّاق در عالم برافراخت
ز زیر عشق عشّاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زیر عشق هر دم مینوازد
ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد
چو زیر عشق او را دردم آید
از آن دم یادش اینجا زادم آید
که آدم چون برون آمد ز جنّت
درونش پر خروش و عین قربت
شب و روزش نبُد جز ناله و درد
بمانده در میان دهر او فرد
سماع درد و زیر شوق جانش
همی زد در درون جان نهانش
از آن دُردی که آدم یافت اینجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آندردم دمادم من خروشان
بدیگ عشق اینجاگاه جوشان
همه ذرّات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اینجا وداعند
برافکندند کلّی دل از این خاک
که اینجا بازدیدند صانع پاک
برافکندند کلّی پرده از رخ
چو بشنیدند کل از یار پاسُخ
برافکندند اینجا کلّ هستی
رها کردند بیشک بت پرستی
برافکندند اینجا هستی خود
چو افتادند اندر مستی خود
برافکندند آنچه بود پیدا
شدند از لامکان دید پیدا
ز دیده دید حق را باز دیدند
نظر کردند و اندر حق رسیدند
ز دیده دید جانان راز بنمود
مر انسان را نمودش باز بنمود
همه ذرّات من درحق رسیدند
نمود جان جان از حق بدیدند
همه ذرّات من جویای یارند
ورا دید نهان گویای یارند
همه ذرّات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بیانند
همه ذرّات من اندر فنا اند
بکلّی در عیان عین بقا اند
همه ذرّات من نابود گشتند
سراسر جملگی معبود گشتند
همه ذرّات من اندر نمودار
عیان بنموده در اینجای دیدار
همه ذرّات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرّات من در آشکاره
چو منصورند کلّی پاره پاره
همه ذرّات من منصور گشتند
سراسر جملگی پر نور گشتند
همه ذرّات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز یار مطلق
همه ذرّات من چون یاردیدند
زهر سوئی بسوی او رسیدند
همه ذرّات من اینجا نهانند
ز دید یار خود اندر عیانند
همه ذرّات من در اوّلین باز
بدیده جمله را از آخرین باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
همی گوید حقیقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسیدست
که چشم جانم اینجا حق بدیداست
همه ذرّات من گردان عشقند
از آن اینجای سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامی باشد اینجا
مرا ناپخته خامی باشد اینجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذرّهٔ عین وِبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اینجا ز دید دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پیش آمد
نمود عشقم اینجا بیش آمد
مرا چون وقت کشتن زود دیدم
برافکندم همه معبود دیدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم دید جز که جمله جانان
مرا چون محو شد در دیدن دوست
یقینم شد که درگفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اینجا میکند او شور و غوغا
دل و جان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود دیدار
بجز جانان نمیبینم پدیدار
دل و جان رفت و او میبینم و بس
بجز اونیست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا دیدار دیدم
نظر کردم بکلّی یار دیدم
دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار
نمود جانش جانان گشت عطّار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل و جان رفت جانانست تحقیق
مرا در داده اینجاگاه توفیق
دل و جان رفت دید او را ز اوّل
ندارد زان بجان و دل معوّل
دل و جان رفت و حق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشّاقم من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشّاقم من از دل
که بگشودم در این جا راز مشکل
نمود جمله عشّاق جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشّاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشّاق
نمود جمله عشّاقم بمعنی
که دارم شرح عشق ونور تقوی
نمود جمله عشّاقم نهانی
مرا شد منکشف جمله معانی
نمود جمله عشّاقمخبردار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشّاقم که دیدم
نمود یار آنگه سربریدم
نمود جمله عشّاقم بکشتن
بخواهم یک دم از سردرگذشتن
نمود جمله عشّاقم که در کل
کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ
نمود جمله عشّاقم چو آدم
که دارم جنّت جانان در این دم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهانی
که او دیدست کل عین العیانی
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگی مقصود حاصل
دم من وصل دارد ازنمودار
که اینجا میندارد هیچ پندار
دم من عین ذاتِ لامکانست
حقیقت راست خواهی جان جانست
دم من هست سلطان شریعت
از آن دم زد بکلّی از حقیقت
دم من زان دم است اینجا بدیده
چو منصورم بکام دل رسیده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
یقین داند که او کلّی زذاتست
دم من میزند اینجا اناالحق
نظر هم بین تو در تقوای مطلق
دم من هو زند یا هو ندیده
نمود لابکل در هو بدیده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آیات اعظم
دم من هو زند کو دید هو است
ز عین ذات در اللّه هو است
دم من هو زند اند رسموات
که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات
دم من هو زند جز هو ندیدست
که اینجا گه زلا درهو رسیدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اینجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عیان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چونعاشقان او
که کل دیدست اینجا جان جان او
منم واصل که کل دیدار دیدم
در اینجا من عیان یار دیدم
من و یاریم و کل پیوسته با هم
دل وجانست و جان و دل در این دم
بهشت روی جانان هست معنی
که معنی دارم اندر عین تقوی
بهشت روی جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در این دنیا مرا شادی از آنست
که ما را سرّ معنی جان جانست
در این دنیا که دیدست جان جانان
که من دریافتم در خویش اعیان
در این دنیا بسی زیندم زنندش
ولی مانند احمد کی بدندش
در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)
چو او منصور دائم هم مؤیّد
در این دنیا جز او دیگر نباشد
چو او پیغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولی بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از این سخن بس
درون جان عطّارست تحقیق
که اودارد در اینجا راز توفیق
درون جان عطّارست احمد
بکرده فارغ از نیکی و از بد
درون جان عطّارست گویا
ولی عطّار را او هست جویا
درونم اوست هم بیرونم از اوست
که او دیدم حقیقت مغز هر پوست
از او میگویم و من او شدستم
عیان تحقیق ذات او بدستم
از او میگویم اینجاگه از اویم
ز بهر دید او در گفتگویم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهیمت بریدن سر بناچار
سر و جانم فدای روی او باد
همیشه روی من در سوی او باد
سر و جانم فدای خاک پایش
که اینجا من نمیبینم ورایش
کسی کو بهتر از وی باشد اینجا
که او جانست پنهانی و پیدا
چو صیت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوری روانست
از اوهر جان یقین نور عیانست
کسی کو میشناسد همچو عطّار
شود کل از وجود خویش بیزار
کسی کو میشناسد دید حق اوست
که اندر آفرینش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
وِرا زینجا ببیند آشکارش
کسی کو راست او از دل ببیند
نه اندر عین آب و گل ببیند
کسی کو راست اینجاگه غلامش
درون جان کند اینجا پیامش
نماید حق درون جان عیان او
که دارد اوّلین و آخرین او
نماید حق که او تحقیق حق است
وجود پاک او با حق بپیوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست این اسرار اعیان
محیط مرکز جانهاست احمد
که او را دردو عالم بُد مؤیّد
درون جان حقیقت جان جانست
چگویم آشکارا و نهانست
چو مر عطّار او را دید بشناخت
عیان جسم و جان پیشش برانداخت
در آخر کرد اینجا واصلم اوست
همه مقصود کلّی حاصلم اوست
بگفت احمد چو دیدم صاحب درد
که من بودم میان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نمود اینجایگه عین العیانم
عیان بنمود ما را در حقیقت
چو حق بسپردمش راه شریعت
ره شرعش سپار و دم ازین زن
وجود خویش بر چرخ برین زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهانی
که او بنمایدت کلّ معانی
ره شرعش سپار و حق یقین یاب
نمود او خدا عین الیقین یاب
از او واصل شو و زو گوی دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو وحاصل کن اعیان
ازو بشنو حقیقت نّص قرآن
از او واصل شو و دم دم همی زن
کز او گرددهمه اسرار روشن
از او واصل شو و زو گوی اسرار
در او شو ناگهی تو ناپدیدار
چُه گوئی می ندانی آن معانی
وگر دانی از او حیران بمانی
خدا و مصطفا هر دویکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
خدا و مصطفا درجان نهانند
مرا این جایگه شرح و بیانند
خدا و مصطفا در جان بدیدم
چو مه در پیش اشیا ناپدیدم
منت بگداخته از بهر ایشان
بجان دارم از ایشان ذوق ایشان
یکی اندر حقیقت دیدهام یار
مرا برداشت اینجا عین پندار
یکی اندر حقیقت یافتستم
از او بیخود بکل بشتافتستم
یکی اندر حقیقت بین تو دلدار
که میگوید دمادم در سخن یار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهی کلّی فنائی
در آن دید فنا تو در بقائی
لقای یار بی صورت بود هان
چرا هستی بدیده دید برهان
دلا تاچند گوئی سرّ اسرار
چو جانت گشت کلّی عین دیدار
نمود جمله مردان دیدی از خویش
حجاب صورتت چون رفت از پیش
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
چرا اسرارها گوئی دمادم
تو اینجاگه غریبی ای دل آزار
ولیکن هستی اندر عین دیدار
تو اینجاگه در آخر راز دیدی
نمود یار خود را باز دیدی
نمود یار داری در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنین افتاد دانی
که خواهی گشت در کُشتن تو فانی
سرانجامت چنین افتاد از حق
که بیخود میزنی اینجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنین معنی بشرع اینجا شگرفست
تو الحق گوی تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگوید نیز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
تراگوید ابی سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگوید در نهاد تو بیکبار
همان کو گفت در منصور انالحق
همان گوید حقیقت نی اناالحق
همان کو گفت هم او بازگوید
در اینجاگه همه کل راز گوید
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردی از این معنیت بردار
همان کو گفت اینجا سربرید او
جمال خویشتن بی سر بدید او
همان کو گفت در یک دیده باشد
کسی باید که صاحب دیده باشد
که تاداند یقین اینجا اناالحق
که جز حق مینگوید خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عیانست
که این در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه برگوید ابی دید
نباید اندر اینجا روی او دید
کسی باید که او کل دیده باشد
درون جز و کل گردیده باشد
اناالحق گوید اندر عین هستی
خورد آن جام را کلّی ز مستی
چو منصوری شود تا سرّ بداند
بجز وی هیچ چیزی مینداند
چو منصوری شود اندر فنایش
ببیند عاقبت دید بقایش
چو منصوری شود جوید اناالحق
سزد کز دید گوید او اناالحق
چو منصوری شود در عین خواری
کند در پای دار او پایداری
چو منصوری شود هستی آن ذات
بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات
چو منصوری شود اینجا عیانی
پذیرد او نشان بی نشانی
نشان بی نشان گردد در این راز
که او بنماید اینجا راز حق باز
ببازی نیست این گفت حقیقت
که تا نسپارد اینجاگه طریقت
طریقت بسپر و دریاب الحق
چو در کلّی رسی حق گوی الحق
کسانی کین طلب دارند اینجا
نیاید راست آن در عین غوغا
کسی مَردَست اندر دید عشاق
که چون منصور گردد کل عیان طاق
کسی مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسی مردست همچون او عیانی
که گردد او نشان در بی نشانی
نشان اینجانگنجد بی نشان باش
حقیقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اینجاگه بیفکن
که گردد مر ترا این راز روشن
نشان صورت اینجا محو گردان
که اوّل راز این باشد ز اعیان
نشان صورت و معنی بر افکن
اگر مردی تو بی دعوی بیفکن
نشان ذات کلّی بی نشان است
که عاشق در نهاد ذات فانی است
اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو
پس آنگاهی چو مردان جهان شو
چو گردد بی نشان صورت در این راه
بباید اندر این جا دیدن شاه
چو گردد بی نشان با بود باشد
یقین در دید حق معبود باشد
چو گردد بی نشان دادار گردد
ز دید خویشتن بیزار گردد
چو گردد بی نشان هستی پذیرد
وجود او بمیرد حق نمیرد
بماند زندهٔ جاوید آنکس
که جز یکی نبیند در جهان کس
بماند زندهٔ جاوید عاشق
که اندر بیخودی حق یافت صادق
اگر زنده دلی هرگز نمیری
اگر هستی چنین حق بی نظیری
اگر زنده دلی مرده مشو تو
چو یخ اینجای افسرده مشو تو
چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو
که تا اینجا نباشی آب و گل تو
چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک
برافکن همچو عیسی جان و دل پاک
چو عیسی زنده میر و جان جان بین
تو روحاللّه شو عین العیان بین
چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک
که تا چون خر نمانی در گَو خاک
چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین
بجز حق خودمدان و خویش حق بین
چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد
چو رفتی از میان دید خداگرد
چو عیسی زنده دل باش و یقین باش
نمود اوّلین و آخرین باش
چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک
ببینی ذاتحق اندر عیان پاک
چو عیسی گر شوی در حق مجرّد
شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد
چو عیسی گر شوی تو روح اللّه
زنی دم همچو او در قل هواللّه
چو عیسی گر شوی نور علی نور
تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور
تو روح اللّه باشی همچو عیسی
شوی مانند او در ذات یکتا
تو روح اللّه هستی و یقینی
ولیکن بود خود اینجا نبینی
چو روح اللّه باش و روح بردار
که تا اللّه کل آید پدیدار
چو روح اللّه باش اندر طریقت
حذر کن از پلیدیّ طبیعت
خدای اوّلین و آخرین بین
چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین
چو روح اللّه دم زن از نمودار
که مرده زنده گردانی ز دلدار
چو روح اللّه دم زن تا دم آئی
ترا پیدا شود دید خدائی
چو روح اللّه شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح اللّه مرده زنده گردان
فلک را با ملک کل زنده گردان
چو روح اللّه گر این راز دانی
حقیقت مرده جانبخشی که جانی
تو جانانی اگر این دید یابی
بیان من نه از تقلید یابی
تو جانانی ولی پنهان ذاتی
کنون افتاده در عین صفاتی
تو روح اللّه را اینجا ندیدی
چه گر عمری در این عالم دویدی
تو داری آنچه گم کردی بجو باز
که تا یابی یقین اینجا بجو باز
تو عیسی در درون داری حقیقت
ولیکن باز ماندی در طبیعت
طبیعت دور کن تا جان شوی تو
حقیقت در صفت جانان شوی تو
چو عیسی صورت و معنی برافکن
که تا گردی حقیقت جان روشن
چو عیسی صورت و جان را یکی کن
چو روح اللّه در اعیان یکی کن
نداری تاب آن کین سر بدانی
نیابی باز اسرار نهانی
توئی افتاده چون عیسی گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئی افتاده چون عیسی همه روح
نه سر تا پای تو یکتا همه روح
تو روحی جسم را کلّی رهاکن
عنایت را چو عیسی ابتدا کن
چو جان گردی اگر جانان شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
تو جان گردی چو عیسی روح اللّه
شوی گر جان جان بینی تو ناگاه
ولی اینجا بلا یابی ز اوّل
شوی اینجایگه ناگه مبدّل
بلابین و بلاکش اندر اینجای
که تا گردی چو عیسی عین آلای
بلاکش همچو او گر پایداری
که چون عیسی کنون در پای داری
که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست
که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست
بلا را با لقا پیوسته میدار
کسی کامد بلای او خریدار
هر آنکو در بلا پائی ندارد
میان آن بلا شکری گذارد
بود او را همیشه عاقبت خیر
اگر در کعبه باشد او اگر دیر
بنزد جان جان هر دو یکی است
بلا را خیر در حق بیشکی است
بلا نفس است شیطان نفس بنگر
چو شیطانست نفس ای نیک منظر
چو از نفست بلایت میرسد بیش
از اوئی دائما مسکین و دلریش
ز نفست این همه اینجا بلایست
از اینجانت بماند ابتلایست
بلای نفس دیدن جمله مردان
اگرمردی ز نفست رخ بگردان
بلای نفس بیشک دید آدم
از آن مجروح شد بی عین مرهم
بلای نفس دید آنکس که ابلیس
بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس
عطار نیشابوری : دفتر اول
در تجلی جلال و ناپدید شدن اشیاء فرماید
جلال من فنای جاودانیست
نمود من بقای جاودانی است
جلال من ز ذاتم در صفاتست
همه ذرّات من در عشق ماتست
جلال من کجا هرگز کسی دید
اگرچه عقل اینجا پیر گردید
جلال من ندید اینجا عیانی
بسی دم زد ز اسرار معانی
جلال من ندید و هم فرو ماند
اگرچه دائمادر گفت و گو ماند
جلال من وصال جاودانست
کسی یابد که بی نام ونشانست
جلال من همه دارند اینجا
همه ذرّات حیرانند در ما
بعالم در نمود جمله پیداست
که ذاتم در درون جان هویداست
جلالم انبیا اینجای دیدند
ز وصل ما بکام دل رسیدند
مرا زیبد که بنمایم جلالم
رسانم جملگی اندر وصالم
مرا زیبد که پیدائی نمایم
پس آنگه دید یکتائی نمایم
مرا زیبد بعالم پادشاهی
منم رحمان منم حیّ و الهی
درون جملهام هم در برونم
من آوردم همه من رهنمونم
نمایم راه هر کس را بر خویش
حجاب آخر چو بردارم من از پیش
نمایم راه جمله سالکانم
نمود راز ایشان من بدانم
نمایم راه را ذرّات عالم
بر خود در عیان اینجا دمادم
صفاتم هست موجود حقیقی
منم اینجایگه بود حقیقی
صفاتم هست اسرار نهانی
نمایم جمله ذرّات از معانی
همه در بود خودشان راه دادم
ز دید خود دل آگاه دادم
همه در بود من کلّی فتادند
سراندر راه من مردم نهادند
مرا جویا و من خود جمله هستم
بسی آوردم و اینجا شکستم
بسی آوردهام از پرده بیرون
ز دید دید خود من بیچه و چون
بسی آوردهام در کن یقین من
که هستم اوّلین و آخرین من
چو خود بنمودهام خود بودهام باز
عیان خویش در انجام و آغاز
نمایم تا همه اینجا بدانند
همه در دید من حیران بمانند
کمالم را ندانند رایگانی
ببینندم همه اینجا نهانی
بچشم سر نبیند هیچکس من
که من هستم یقین اسرار روشن
بچشم سر جمال من نبیند
چه گر بسیار درخلوت نشیند
ندارم غیر هستم قل هواللّه
منم در جزو و کل پیدای اللّه
نمود من بقای جاودانی است
جلال من ز ذاتم در صفاتست
همه ذرّات من در عشق ماتست
جلال من کجا هرگز کسی دید
اگرچه عقل اینجا پیر گردید
جلال من ندید اینجا عیانی
بسی دم زد ز اسرار معانی
جلال من ندید و هم فرو ماند
اگرچه دائمادر گفت و گو ماند
جلال من وصال جاودانست
کسی یابد که بی نام ونشانست
جلال من همه دارند اینجا
همه ذرّات حیرانند در ما
بعالم در نمود جمله پیداست
که ذاتم در درون جان هویداست
جلالم انبیا اینجای دیدند
ز وصل ما بکام دل رسیدند
مرا زیبد که بنمایم جلالم
رسانم جملگی اندر وصالم
مرا زیبد که پیدائی نمایم
پس آنگه دید یکتائی نمایم
مرا زیبد بعالم پادشاهی
منم رحمان منم حیّ و الهی
درون جملهام هم در برونم
من آوردم همه من رهنمونم
نمایم راه هر کس را بر خویش
حجاب آخر چو بردارم من از پیش
نمایم راه جمله سالکانم
نمود راز ایشان من بدانم
نمایم راه را ذرّات عالم
بر خود در عیان اینجا دمادم
صفاتم هست موجود حقیقی
منم اینجایگه بود حقیقی
صفاتم هست اسرار نهانی
نمایم جمله ذرّات از معانی
همه در بود خودشان راه دادم
ز دید خود دل آگاه دادم
همه در بود من کلّی فتادند
سراندر راه من مردم نهادند
مرا جویا و من خود جمله هستم
بسی آوردم و اینجا شکستم
بسی آوردهام از پرده بیرون
ز دید دید خود من بیچه و چون
بسی آوردهام در کن یقین من
که هستم اوّلین و آخرین من
چو خود بنمودهام خود بودهام باز
عیان خویش در انجام و آغاز
نمایم تا همه اینجا بدانند
همه در دید من حیران بمانند
کمالم را ندانند رایگانی
ببینندم همه اینجا نهانی
بچشم سر نبیند هیچکس من
که من هستم یقین اسرار روشن
بچشم سر جمال من نبیند
چه گر بسیار درخلوت نشیند
ندارم غیر هستم قل هواللّه
منم در جزو و کل پیدای اللّه
عطار نیشابوری : دفتر اول
دروحدت صرف و یکتائی ذات و صفات فرماید
منم اللّه ودرعین کمالم
منم اللّه ودر دید وصالم
منم اللّه و در یکتا صفاتم
منم اللّه و کلّی نور ذاتم
منم اللّه و اندر هر زبانها
کنم در وصف خودشرح و بیانها
منم اللّه و اندر دیده بینا
شدم در دیدهٔ خود عین اللّه
منم اللّه خود در خود بدیدم
بخود گفتم کلام خود شنیدم
منم اللّه ودیدار خلایق
شدم بر خویشتن از خویش عاشق
منم اللّه جویای عیانند
چرا در بود من خود میندانند
منم اللّه و یکتا در نمودار
تمامت اندر اینجا سرّ اسرار
تو ای عطّار اندر بود مائی
نمود ما شده اندر لقائی
تو کردی فاش ما را از حقیقت
ز دید ما ببردستی طریقت
ز دید ما چنین اسرار ما را
بیان کردی بما گفتار ما را
ز دید ما عجب صادر شدی تو
عجب در دید ما کافر شدی تو
نمیبینی به جز من کل تو آنی
ببخشیدم همه راز نهانی
همه معنی ز من داری و آئی
نگردی یک دمی از ما جدائی
همیشه در حضور مانشستی
در غیرت بروی خود ببستی
همه در ذات ما پیدا نمودی
چوموسی تو ید بیضا نمودی
ز گفتاری که داری زان ما تو
کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو
بدانند که تو داری سرّ اسرار
که میآری پدید اینجا بگفتار
ز گفتاری که از ما یافتی تو
ایا عطّار درما بافتی تو
در آندم یابی اینجا یافت ما را
که گردی انتها و ابتدا را
دم وحدت زدی مانند منصور
گذرکردی ز جنّات و هم ازحور
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
نهان راز میگوئی دمادم
دمادم راز ما گوئی ز اعیان
تو کردی فاش ما را کل از اینسان
دمادم وحدت کل مینمائی
وجود عاشقان را میربائی
دمادم وحدت اینجا فاش گوئی
تو در میدان وحدت همچو گوئی
زهی اسرار ربّانی مطلق
همه ذرّات اینجاگه اناالحق
نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست
که ذرّات جهان کلّی پدیدست
همه در پیش من گویای عشقند
در اینجا گه نهان جویای عشقند
زبانشان من همی دانم یقین
که من کردم ز اوّل پیش بینی
نهان جملگی از پیش دیدم
نمود خویش اندر خویش دیدم
که باشد تا شود فانی چو من باز
که تا بیند عیان اینجای شهباز
رخ شاه اندر این آیینه پیداست
بر عشّاق این مرموز ما راست
بسی جانها برفت و کس ندیدند
که اینجا گه بکلّی ناپدیدند
رخ شاه است پنهانی و پیدا
نمیباید در اینجا عقل شیدا
رخ شاهست دیدار دل و جان
دلی از احولی دانست پنهان
رخ شاه است اینجا آشکاره
همه در روی او دارند نظاره
رخ شاهست اینجا بر دل و جان
درون جمله ذرّه ماه تابان
نموده شاه رخ در جمله ذرّات
تمامت گمشده در نور آن ذات
همه جویای او، اودر میان است
چرا کو آشکارا و نهانست
ز دید جمله پیدا نیست تحقیق
ولی هر کس که یابد او ز توفیق
ورا ناگاه اینجا گه بدانند
درون پردهاش حیران بمانند
نه چندانست او را صنع اینجا
که بیند هر کسی اینجا هویدا
نه چندانست گفتن در زبانها
که بتوان یافت کلّی در بیانها
ز یک تن ظاهرست این عین اسرار
زهی معنی زهی ترکیب گفتار
از این گونه کسی هرگز نه گفتست
دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست
مسلّم آنگهی باشد ز گفتار
که همچون من شود او ناپدیدار
نه من میگویم و نه من نوشتم
که فارغ گشته ازنار و بهشتم
نه من میگویم این اسرار او گفت
همان کو گفت کل از خویش بشنفت
نه مردیدی که دید خویشتن دید
نمود جان و تن پیمان و تن دید
نمود جان و تن کلّی برانداخت
چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت
ز دید خویشتن دیدار خود دید
ز نور خویشتن اسرار خود دید
همه اسرار این گفت در یکی یافت
خدا را در درون او بیشکی یافت
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
بدید آمد ورا کلّ معانی
یکی شد صورت خود برفکند او
نمود خویشتن گفتار بند او
نموداری نمودی سالکان را
نمود اینجایگه او جان جان را
چو جانان را بدید او گشت عاشق
ز دید شرع اینجا گشت صادق
بسی جان داده است تا جان بدیدست
که او را در جهان گفت و شنیدست
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
نمودش فاش کرد اینجای فانی
همه راز نهان بیشک عیان کرد
زهر رازی یکی معنی بیان کرد
بیان او همه آفاق بگرفت
نمود اودل عشّاق بگرفت
دل عشّاق بر بود او بیکبار
که جانان کرد اینجاگه بدیدار
دل عشّاق از او اینجا بجوش است
وز او هم بحر اعظم در خروش است
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اینجایگه در سرّ آیات
نمود اینجا زجوهر ذات خود کل
برون آمد یقین از رنج وز ذل
عیان شد یار چون شد رنج و خواری
که کردم درد او را پایداری
عیان شد آنچه ناپیدای کل بود
از آن صورت عیان رنج و ذل بود
ز درد یار درمان میفزاید
که جان در عاقبت جانان نماید
ز درد یار جمله در حجابند
میان آتش عشق و نهیبند
کسی کاین درد را درمان کند او
عیان جان خود جانان کند او
کسی باید که دردنیای غدّار
چو آدم او کِشَد بسیار آزار
کسی که خون دل آنجا خورَد او
نمود شرع را فرمان برد او
نمود شرع اینجا پایدارند
چو مردان شرط آن بر جای دارند
بمعنی و بتقوی راز یابد
بهر رازی بیان باز یابد
بسی در ماتم صورت نشیند
که تا آخر دمی معنی گزیند
بمعنی او رسد در جوهر یار
بسی اینجاکشد او رنج و تیمار
ز اصل ذات جویا باشد اینجا
درون راز با فرمان یکتا
کند تا راز محو مطلق آید
نمود دید ودیدار حق آمد
ز سر تا پای در معنی بود او
ظهورش تا برون تفوی بود او
درون را با برون یکسان بباید
ز خود هر لحظه دیگرسان بباید
نظر در جزو و کل یکی شناسد
ز مار جان ستان او کی هراسد
حقیقت ذات یابد در صفات او
عیان بیند نمود نور ذات او
ز نور خویش نابودی گزیند
بجز یکی حقیقت حق نبیند
نه هرکس این بیان داند بتحقیق
کسی کو را بود اینجای توفیق
سعادت را نه هر کس رخ نماید
که تا دیدار جان پاسخ نماید
ز جان تا سوی جانان صورتت نیست
یقین آنگه بداند کز منت چیست
تو جان در بازی اندر پیش دلدار
کنی مرنوش اینجا نیش دلدار
بلای او کشی هر لحظه از جان
مدان دشوار این اینجا تو آسان
نه آسانست درد عشق در دل
کسی اینجا بداند راز مشکل
که چون عطّار بیند راز از پیش
که او خواهد بریدن هم سرِ خویش
بخواهد او بریدن سر بناچار
که تا بردارد اینجا پنج باچار
رموز او گشادهاند اینجا
سراسر از یقین بگشاید اینجا
دل و جان پیش جانان هیچ باشد
که صورت جملگی از پیچ باشد
یقین عطّار اینجاگه خدا دید
اگرچه عاقبت عین بلا دید
بچشم سر بدیدش آشکاره
ولی کردش در آخر پاره پاره
نترسید او زجان خویش زنهار
بخوست اینجایگه از عجز دلدار
مر او را دید چون عشّاق بیخود
گذشته همچو منصور از سر خود
دم عشق اناالحق در معانی
همی زد او در اسرار معانی
دم عشق آمده در جان جانش
دمادم حق ز حق معبود جانش
بحق میزد اناالحق تا خدا یافت
در آن عین فنا جان بقا یافت
اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید
ز بود آفرینش حق بحق دید
حق اینجاحق تواند دید کس نی
که چیزی نیست جز اللّه بس نی
نباشد هیچ جزدر حق نهادم
میان عاشقان دادی بدادم
بدادم داد تا بردم چنین گوی
در این میدان منش بردم یقین گوی
بدادم داد حق اینجا نهانی
که تا بخشیدم اینجاگه معانی
کسی جانان شناخت اینجا یقین باز
که میگوید یقین سر این چنین باز
دلم خون شد میان خاک دنیا
که گردم من هم از افلاک دنیا
دلم خون گشت تا بیچون بدیدم
عجب بیچون کل را چون بدیدم
دلم خون گشت تا بنمود پاسخ
ز بعد آن نمودم در میان رخ
رخ او آفتاب جانست گوئی
عجب پیدا و هم پنهانست گوئی
رخ او آفتاب عاشقانست
ولی در چشم هر کس اونهانست
رخ او آفتاب دید اوجست
کسی را از عیان فتح و فتوحست
رخ او آفتاب جان جانست
بَرِ ما این زمان عین العیان است
در این خورشید حیرانست عطّار
کنون در جسم جانانست عطّار
در این خورشید کو را دید دیدست
نمود آن کسی اینجاندیدست
منم چون ذرّه در نزدیک خورشید
که خواهم بود اینجاگاه جاوید
اگرچه ذرّهام خورشید گشتم
عیان سایهام جاوید گشتم
تمامت ذرّه اینجا غرق نورست
بَرِ معشوق جان اینجا حضورست
حضوری چون ترا آید پدیدار
کسی کو را بود از جان خریدار
حضوری گر ترا همراه باشد
دلت پیوسته با درگاه باشد
حضور دل به از طاعت بر ماست
حضور اینجایگه چو رهبر ماست
حضور دل همه مردان گزیدند
پس آنگاهی بکام دل رسیدند
حضور دل نماید آنچه جوئی
سزد گر راز کل اینجا بجوئی
حضور دل نماید بر دل و جان
تو باشی در نهاد ذات پنهان
حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش
حجاب جان و دل برداشت از پیش
حضور دل یقین همراه او بُد
که خود جبریل پیک راه او بُد
حضور دل در اینجا در یقین یافت
درون را اوّلین و آخرین یافت
حضور دل بگفتش من رآنی
چو در اینجا رسی این سر بدانی
حضور دل به جز جانان نبیند
نمود جسم و دید جان نبیند
حضور دل کسی بیند بهرحال
نگردد او بگرد قیل هر قال
حضور دل حقیقت مصطفی داشت
که در خلق و ارادت او صفا داشت
خدا را دید در خود از حقیقت
نمودش حق نمودند از شریعت
ز نورش پرتوی در جان منصور
درافتاد و اناالحق زد در آن نور
به نتوانست شد خاموش اینجا
که میزد همچودریا جوش اینجا
نه بتوانست ز آن می نوش کردن
درون خویشتن خاموش کردن
درونش با برون در نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بشد منصور و حق آمد بدیدار
نهانی فاش کرد آنگاه اسرار
بشد منصور و حق زد بس اناالحق
عیان او سرّ خود بنمود الحق
نبُد منصور حق میگفت مائیم
که اندر جان و دل کلّی خدائیم
نبُد منصور حق میگفت الحق
عیان ذات خود مطلق اناالحق
نبُد منصور ذات او بقا بود
که منصور از فنا کلی فنا بود
نبُد منصور الّا ذات بیچون
اناالحق میزد اینجا بی چه و چون
نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات
اناالحق گوی کل در عین ذرّات
نبُد منصور حق کلّی عیان بود
اناالحق در همه کون و مکان بود
یکی دید او برون شد از مسمّا
رموز عشق بگشودش معمّا
چنان ره برد او در عالم جان
که پیدائی صورت کرد پنهان
چنان ره برد اندر عالم دل
که کلّی برگشاد او راز مشکل
چنان ره برد و صورت برفکند او
که بد میدید اندر ذات نیکو
چنان ره برد واصل شد پدیدار
که غیرش در نمیگنجد خریدار
چنان ره برد او تا راه عیان یافت
نمود ذات خود در کن فکان یافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه در کلّ آفاق
چنان ره برد سوی ذات اوّل
که جسم خود بجان کردش مبدّل
تنش جان گشت چون شد ذات جانان
که حق میدید اندر ذات پنهان
تنش جان گشت تادیدار حق دید
درون کون بیرون در نگنجید
تنش جان گشت تا حق دید آنگاه
ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه
چو او آگه بُد آگه مر چه باشد
چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد
چو اودم زد ز هستی صفاتش
که بتواند نمودن سرّ ذاتش
دم او دمدمه در عالم انداخت
میان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک او کون و مکان دید
نمود دوست را عین العیان دید
ز ذات پاک همچون شد در اشیا
عیان راز پنهان گشت و پیدا
ز ذات پاک بیچون او فنا شد
در اینجا گه نهان عین بقا شد
کسی مانند او هرگز نیاید
چو خورشیدی دگر هرگز نیابد
کسی مانند او واصل نگردد
نمود ذات او حاصل نگردد
یقین شد مر وِرا آثار جمله
که او بد در عیان اسرار جمله
یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست
بجز جانان یقین اینجا شکی نیست
یقین بگذاشت شک برداشت از پیش
بجز جانان نیابی در یقین بیش
چو ذات خویش در خود اوعیان دید
بیک ذرّه وی از اعیان نگردید
یقین میخواست تا بنماید اسرار
نمود کل کند اینجای اظهار
فنا دید او نمود هست اشیاء
فنا بُد دائم و قائم بیکتا
فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد
نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد
فنا یکتا بُد و لاجان جان بود
ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود
فنا یکتا بُد و برخاسته جان
شده اشیا ز دید ذات پنهان
فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد
چو یک قطره که عین قلزم آمد
فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر
نمود کعبه باز افتاد در دیر
فنا یکتا بُد و دوئی نمانده
تمامت جوهر از کل برفشانده
چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت
که خود را در میان تدبیر کل یافت
ز وصل ذات او را بود الحق
عیان جانان و گفتارش اناالحق
ز وصل ذات اسرار نهان گفت
اناالحق با همه خلق جهان گفت
چنان میخواست او تا جمله ذرات
زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات
چنان میخواست تا جمله بتحقیق
دهد این بخت را جمله ز توفیق
چنان میخواست او تا هر دو عالم
براندازد ز حق دیده بیکدم
چنان میخواست تا سرّ نهانی
بگوید فاش اینجا رایگانی
همه ذرّات را واصل کند او
مراد جمله را حاصل کند او
همه ذرّات را جانان نماید
نمود جمله از خود در رُباید
اگرچه بود او در اصل اللّه
عیان ذات دیده اصل اللّه
ولی این فعل فرع شرع افتاد
از آن کین جمله اصل و فرع افتاد
ولی او را نبُد اشیای عالم
که دردم داشت او ذرّات عالم
بدو بگشود کلّی راز اسرار
وز او شد این نهان راز اظهار
از او اظهار شد چون هیچ عاقل
نیارستی شدن اینجای واصل
به گردون همچو او دیگر نیاید
نمود ذات هم او را رباید
که تا برگوید او اسرار بیچون
اگر خاکش در آمیزند با خون
چنان چون او نباشد دیگر اینجا
که در ذرّات آید رهبر اینجا
وصال سالکان و سرّ عرفان
نمود عاشقان و ذات سُبْحان
رموز مخزن سرّالهی
کمال صنع و عزّ پادشاهی
عیان کشف و برهان حقیقت
سپهسالار وصل اندر شریعت
کمال سرّ او کشف الغطا او
نمود راز دیدار خدا او
نیامد هیچکس چون او دگر بار
که برگوید در اینجا سرّ اسرار
نیامد هیچکس مانند منصور
نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور
چنان بُد عاشق صادق بهرکار
که اینجاگه نیندیشید از دار
فدای یار شد در عین مقصود
که اورا بود کل دیدار معبود
فدای یار شد چون دید او راست
نهاد راستی در ذات او راست
فدای یار شد ازگفتن یار
بگفت اینجا حقیقت جمله با یار
فدای یار شد در عین صورت
برون شد در عیان کلّ صورت
ز دید یار اینجا راستی دید
ز عین راستی اینجا نگردید
ز دید یار او در حق چنان حق
یقین میدید اندر راز مطلق
که جز او هیچکس اینجایگه نیست
یقین دانست کین دلدار یکیّست
یقین دانست کین جمله خدایست
ولیکن عقل از عین بلایست
مقام حسرت آبادست دنیا
نمیگنجد یقین در ذات اینجا
نه این نی آن به یک ره هیچ دید او
ز سر تا پا همه در پیچ دید او
یقین دانست کین دنیا نه جائی است
بنزد صادقان دل گواهی است
بلا و رنج را بر خویش بنهاد
گذشت از خویش و حق را داد کل داد
بلا و رنج دنیا کرد آسان
نشد از خوف و ترس آن هراسان
بلا و رنج دنیا نیست دائم
ولیکن ذات حق بشناس قائم
ز دنیا کرد تحقیق او کناره
که هم حق کرد اندر خود نظاره
همه دنیا برش مانند کاهی
نکرد اینجایگه در وی نگاهی
همه دنیا برش بُد چون سرابی
سما را بر سر دنیا قبایی
همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت
از آن اندر یکی دیدن سبق یافت
بجز حق هیچکس دیگرنگنجید
ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید
همه قرب بلا بر خویشتن او
نهاد و درگذشت از جان و تن او
یقین دانست تن عین زمین است
نمود جان بحق عین الیقین است
یقین را گوش کرد و بیگمان شد
گمانش نیز هم عین العیان شد
یقین را گوش کرد و راز برگفت
ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت
یقین ذات را او منکشف شد
نمود جسم و جانش متّصف شد
یقین میدید حق را در دل و جان
ز دید حق نظر کن راز پنهان
سجود خویش کن تا دل بیابی
نمود جسم اندر دل بیابی
سجود خویش کن اندر فراغت
اگرداری چو مردان تو بلاغت
سجود خویشتن کن تا رهائی
ترا باشد همی اندر بلائی
سجود خویش کن حق و تو بشناس
مرو چندین تو اندر عین وسواس
سجود خویشتن کن تا بدانی
که تو سرّ خداوند جهانی
سجود خویشتن کن با دلارام
که تا اینجایگه یابد دل آرام
سجود خویشتن کن در بر یار
که دیدی در نهانی رهبریار
سجود خویشتن کن در حقیقت
که بسیاری کنون اندر طریقت
سجود خویشتن کن بازدان خود
که فارغ دل شوی از نیک و از بد
سجود خویشتن کن چون یار دیدی
اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی
سجود خویش کن در وصل دلدار
که این فرمود اندر اصل دلدار
سجود خویش کن وانگه فنا شو
که در عین فنا عین بقا شو
اگرواصل شوی زین سجده باشد
وگرنه واصی هرگز نباشد
حقیقت وصل یار اندر نمازست
اگر کردی چنین کارت بسازست
زمانی غافل از سجده مشو هان
که در سجده نماید روی جانان
که سجده کردن اینجا یاربینی
وگرنه غصّهٔ بسیار بینی
ز سجده برگشاید راز اسرار
شود هر دم نمود حق پدیدار
اگر از سجدهٔ واصل شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
ز سجده گردی اینجا حاصل یار
نگر تا خود ببینی حاصل یار
ز سجده گردی اینجا عین جانان
وجود خویش کن در خویش پنهان
منم اللّه ودر دید وصالم
منم اللّه و در یکتا صفاتم
منم اللّه و کلّی نور ذاتم
منم اللّه و اندر هر زبانها
کنم در وصف خودشرح و بیانها
منم اللّه و اندر دیده بینا
شدم در دیدهٔ خود عین اللّه
منم اللّه خود در خود بدیدم
بخود گفتم کلام خود شنیدم
منم اللّه ودیدار خلایق
شدم بر خویشتن از خویش عاشق
منم اللّه جویای عیانند
چرا در بود من خود میندانند
منم اللّه و یکتا در نمودار
تمامت اندر اینجا سرّ اسرار
تو ای عطّار اندر بود مائی
نمود ما شده اندر لقائی
تو کردی فاش ما را از حقیقت
ز دید ما ببردستی طریقت
ز دید ما چنین اسرار ما را
بیان کردی بما گفتار ما را
ز دید ما عجب صادر شدی تو
عجب در دید ما کافر شدی تو
نمیبینی به جز من کل تو آنی
ببخشیدم همه راز نهانی
همه معنی ز من داری و آئی
نگردی یک دمی از ما جدائی
همیشه در حضور مانشستی
در غیرت بروی خود ببستی
همه در ذات ما پیدا نمودی
چوموسی تو ید بیضا نمودی
ز گفتاری که داری زان ما تو
کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو
بدانند که تو داری سرّ اسرار
که میآری پدید اینجا بگفتار
ز گفتاری که از ما یافتی تو
ایا عطّار درما بافتی تو
در آندم یابی اینجا یافت ما را
که گردی انتها و ابتدا را
دم وحدت زدی مانند منصور
گذرکردی ز جنّات و هم ازحور
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
نهان راز میگوئی دمادم
دمادم راز ما گوئی ز اعیان
تو کردی فاش ما را کل از اینسان
دمادم وحدت کل مینمائی
وجود عاشقان را میربائی
دمادم وحدت اینجا فاش گوئی
تو در میدان وحدت همچو گوئی
زهی اسرار ربّانی مطلق
همه ذرّات اینجاگه اناالحق
نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست
که ذرّات جهان کلّی پدیدست
همه در پیش من گویای عشقند
در اینجا گه نهان جویای عشقند
زبانشان من همی دانم یقین
که من کردم ز اوّل پیش بینی
نهان جملگی از پیش دیدم
نمود خویش اندر خویش دیدم
که باشد تا شود فانی چو من باز
که تا بیند عیان اینجای شهباز
رخ شاه اندر این آیینه پیداست
بر عشّاق این مرموز ما راست
بسی جانها برفت و کس ندیدند
که اینجا گه بکلّی ناپدیدند
رخ شاه است پنهانی و پیدا
نمیباید در اینجا عقل شیدا
رخ شاهست دیدار دل و جان
دلی از احولی دانست پنهان
رخ شاه است اینجا آشکاره
همه در روی او دارند نظاره
رخ شاهست اینجا بر دل و جان
درون جمله ذرّه ماه تابان
نموده شاه رخ در جمله ذرّات
تمامت گمشده در نور آن ذات
همه جویای او، اودر میان است
چرا کو آشکارا و نهانست
ز دید جمله پیدا نیست تحقیق
ولی هر کس که یابد او ز توفیق
ورا ناگاه اینجا گه بدانند
درون پردهاش حیران بمانند
نه چندانست او را صنع اینجا
که بیند هر کسی اینجا هویدا
نه چندانست گفتن در زبانها
که بتوان یافت کلّی در بیانها
ز یک تن ظاهرست این عین اسرار
زهی معنی زهی ترکیب گفتار
از این گونه کسی هرگز نه گفتست
دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست
مسلّم آنگهی باشد ز گفتار
که همچون من شود او ناپدیدار
نه من میگویم و نه من نوشتم
که فارغ گشته ازنار و بهشتم
نه من میگویم این اسرار او گفت
همان کو گفت کل از خویش بشنفت
نه مردیدی که دید خویشتن دید
نمود جان و تن پیمان و تن دید
نمود جان و تن کلّی برانداخت
چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت
ز دید خویشتن دیدار خود دید
ز نور خویشتن اسرار خود دید
همه اسرار این گفت در یکی یافت
خدا را در درون او بیشکی یافت
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
بدید آمد ورا کلّ معانی
یکی شد صورت خود برفکند او
نمود خویشتن گفتار بند او
نموداری نمودی سالکان را
نمود اینجایگه او جان جان را
چو جانان را بدید او گشت عاشق
ز دید شرع اینجا گشت صادق
بسی جان داده است تا جان بدیدست
که او را در جهان گفت و شنیدست
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
نمودش فاش کرد اینجای فانی
همه راز نهان بیشک عیان کرد
زهر رازی یکی معنی بیان کرد
بیان او همه آفاق بگرفت
نمود اودل عشّاق بگرفت
دل عشّاق بر بود او بیکبار
که جانان کرد اینجاگه بدیدار
دل عشّاق از او اینجا بجوش است
وز او هم بحر اعظم در خروش است
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اینجایگه در سرّ آیات
نمود اینجا زجوهر ذات خود کل
برون آمد یقین از رنج وز ذل
عیان شد یار چون شد رنج و خواری
که کردم درد او را پایداری
عیان شد آنچه ناپیدای کل بود
از آن صورت عیان رنج و ذل بود
ز درد یار درمان میفزاید
که جان در عاقبت جانان نماید
ز درد یار جمله در حجابند
میان آتش عشق و نهیبند
کسی کاین درد را درمان کند او
عیان جان خود جانان کند او
کسی باید که دردنیای غدّار
چو آدم او کِشَد بسیار آزار
کسی که خون دل آنجا خورَد او
نمود شرع را فرمان برد او
نمود شرع اینجا پایدارند
چو مردان شرط آن بر جای دارند
بمعنی و بتقوی راز یابد
بهر رازی بیان باز یابد
بسی در ماتم صورت نشیند
که تا آخر دمی معنی گزیند
بمعنی او رسد در جوهر یار
بسی اینجاکشد او رنج و تیمار
ز اصل ذات جویا باشد اینجا
درون راز با فرمان یکتا
کند تا راز محو مطلق آید
نمود دید ودیدار حق آمد
ز سر تا پای در معنی بود او
ظهورش تا برون تفوی بود او
درون را با برون یکسان بباید
ز خود هر لحظه دیگرسان بباید
نظر در جزو و کل یکی شناسد
ز مار جان ستان او کی هراسد
حقیقت ذات یابد در صفات او
عیان بیند نمود نور ذات او
ز نور خویش نابودی گزیند
بجز یکی حقیقت حق نبیند
نه هرکس این بیان داند بتحقیق
کسی کو را بود اینجای توفیق
سعادت را نه هر کس رخ نماید
که تا دیدار جان پاسخ نماید
ز جان تا سوی جانان صورتت نیست
یقین آنگه بداند کز منت چیست
تو جان در بازی اندر پیش دلدار
کنی مرنوش اینجا نیش دلدار
بلای او کشی هر لحظه از جان
مدان دشوار این اینجا تو آسان
نه آسانست درد عشق در دل
کسی اینجا بداند راز مشکل
که چون عطّار بیند راز از پیش
که او خواهد بریدن هم سرِ خویش
بخواهد او بریدن سر بناچار
که تا بردارد اینجا پنج باچار
رموز او گشادهاند اینجا
سراسر از یقین بگشاید اینجا
دل و جان پیش جانان هیچ باشد
که صورت جملگی از پیچ باشد
یقین عطّار اینجاگه خدا دید
اگرچه عاقبت عین بلا دید
بچشم سر بدیدش آشکاره
ولی کردش در آخر پاره پاره
نترسید او زجان خویش زنهار
بخوست اینجایگه از عجز دلدار
مر او را دید چون عشّاق بیخود
گذشته همچو منصور از سر خود
دم عشق اناالحق در معانی
همی زد او در اسرار معانی
دم عشق آمده در جان جانش
دمادم حق ز حق معبود جانش
بحق میزد اناالحق تا خدا یافت
در آن عین فنا جان بقا یافت
اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید
ز بود آفرینش حق بحق دید
حق اینجاحق تواند دید کس نی
که چیزی نیست جز اللّه بس نی
نباشد هیچ جزدر حق نهادم
میان عاشقان دادی بدادم
بدادم داد تا بردم چنین گوی
در این میدان منش بردم یقین گوی
بدادم داد حق اینجا نهانی
که تا بخشیدم اینجاگه معانی
کسی جانان شناخت اینجا یقین باز
که میگوید یقین سر این چنین باز
دلم خون شد میان خاک دنیا
که گردم من هم از افلاک دنیا
دلم خون گشت تا بیچون بدیدم
عجب بیچون کل را چون بدیدم
دلم خون گشت تا بنمود پاسخ
ز بعد آن نمودم در میان رخ
رخ او آفتاب جانست گوئی
عجب پیدا و هم پنهانست گوئی
رخ او آفتاب عاشقانست
ولی در چشم هر کس اونهانست
رخ او آفتاب دید اوجست
کسی را از عیان فتح و فتوحست
رخ او آفتاب جان جانست
بَرِ ما این زمان عین العیان است
در این خورشید حیرانست عطّار
کنون در جسم جانانست عطّار
در این خورشید کو را دید دیدست
نمود آن کسی اینجاندیدست
منم چون ذرّه در نزدیک خورشید
که خواهم بود اینجاگاه جاوید
اگرچه ذرّهام خورشید گشتم
عیان سایهام جاوید گشتم
تمامت ذرّه اینجا غرق نورست
بَرِ معشوق جان اینجا حضورست
حضوری چون ترا آید پدیدار
کسی کو را بود از جان خریدار
حضوری گر ترا همراه باشد
دلت پیوسته با درگاه باشد
حضور دل به از طاعت بر ماست
حضور اینجایگه چو رهبر ماست
حضور دل همه مردان گزیدند
پس آنگاهی بکام دل رسیدند
حضور دل نماید آنچه جوئی
سزد گر راز کل اینجا بجوئی
حضور دل نماید بر دل و جان
تو باشی در نهاد ذات پنهان
حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش
حجاب جان و دل برداشت از پیش
حضور دل یقین همراه او بُد
که خود جبریل پیک راه او بُد
حضور دل در اینجا در یقین یافت
درون را اوّلین و آخرین یافت
حضور دل بگفتش من رآنی
چو در اینجا رسی این سر بدانی
حضور دل به جز جانان نبیند
نمود جسم و دید جان نبیند
حضور دل کسی بیند بهرحال
نگردد او بگرد قیل هر قال
حضور دل حقیقت مصطفی داشت
که در خلق و ارادت او صفا داشت
خدا را دید در خود از حقیقت
نمودش حق نمودند از شریعت
ز نورش پرتوی در جان منصور
درافتاد و اناالحق زد در آن نور
به نتوانست شد خاموش اینجا
که میزد همچودریا جوش اینجا
نه بتوانست ز آن می نوش کردن
درون خویشتن خاموش کردن
درونش با برون در نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بشد منصور و حق آمد بدیدار
نهانی فاش کرد آنگاه اسرار
بشد منصور و حق زد بس اناالحق
عیان او سرّ خود بنمود الحق
نبُد منصور حق میگفت مائیم
که اندر جان و دل کلّی خدائیم
نبُد منصور حق میگفت الحق
عیان ذات خود مطلق اناالحق
نبُد منصور ذات او بقا بود
که منصور از فنا کلی فنا بود
نبُد منصور الّا ذات بیچون
اناالحق میزد اینجا بی چه و چون
نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات
اناالحق گوی کل در عین ذرّات
نبُد منصور حق کلّی عیان بود
اناالحق در همه کون و مکان بود
یکی دید او برون شد از مسمّا
رموز عشق بگشودش معمّا
چنان ره برد او در عالم جان
که پیدائی صورت کرد پنهان
چنان ره برد اندر عالم دل
که کلّی برگشاد او راز مشکل
چنان ره برد و صورت برفکند او
که بد میدید اندر ذات نیکو
چنان ره برد واصل شد پدیدار
که غیرش در نمیگنجد خریدار
چنان ره برد او تا راه عیان یافت
نمود ذات خود در کن فکان یافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه در کلّ آفاق
چنان ره برد سوی ذات اوّل
که جسم خود بجان کردش مبدّل
تنش جان گشت چون شد ذات جانان
که حق میدید اندر ذات پنهان
تنش جان گشت تادیدار حق دید
درون کون بیرون در نگنجید
تنش جان گشت تا حق دید آنگاه
ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه
چو او آگه بُد آگه مر چه باشد
چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد
چو اودم زد ز هستی صفاتش
که بتواند نمودن سرّ ذاتش
دم او دمدمه در عالم انداخت
میان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک او کون و مکان دید
نمود دوست را عین العیان دید
ز ذات پاک همچون شد در اشیا
عیان راز پنهان گشت و پیدا
ز ذات پاک بیچون او فنا شد
در اینجا گه نهان عین بقا شد
کسی مانند او هرگز نیاید
چو خورشیدی دگر هرگز نیابد
کسی مانند او واصل نگردد
نمود ذات او حاصل نگردد
یقین شد مر وِرا آثار جمله
که او بد در عیان اسرار جمله
یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست
بجز جانان یقین اینجا شکی نیست
یقین بگذاشت شک برداشت از پیش
بجز جانان نیابی در یقین بیش
چو ذات خویش در خود اوعیان دید
بیک ذرّه وی از اعیان نگردید
یقین میخواست تا بنماید اسرار
نمود کل کند اینجای اظهار
فنا دید او نمود هست اشیاء
فنا بُد دائم و قائم بیکتا
فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد
نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد
فنا یکتا بُد و لاجان جان بود
ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود
فنا یکتا بُد و برخاسته جان
شده اشیا ز دید ذات پنهان
فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد
چو یک قطره که عین قلزم آمد
فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر
نمود کعبه باز افتاد در دیر
فنا یکتا بُد و دوئی نمانده
تمامت جوهر از کل برفشانده
چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت
که خود را در میان تدبیر کل یافت
ز وصل ذات او را بود الحق
عیان جانان و گفتارش اناالحق
ز وصل ذات اسرار نهان گفت
اناالحق با همه خلق جهان گفت
چنان میخواست او تا جمله ذرات
زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات
چنان میخواست تا جمله بتحقیق
دهد این بخت را جمله ز توفیق
چنان میخواست او تا هر دو عالم
براندازد ز حق دیده بیکدم
چنان میخواست تا سرّ نهانی
بگوید فاش اینجا رایگانی
همه ذرّات را واصل کند او
مراد جمله را حاصل کند او
همه ذرّات را جانان نماید
نمود جمله از خود در رُباید
اگرچه بود او در اصل اللّه
عیان ذات دیده اصل اللّه
ولی این فعل فرع شرع افتاد
از آن کین جمله اصل و فرع افتاد
ولی او را نبُد اشیای عالم
که دردم داشت او ذرّات عالم
بدو بگشود کلّی راز اسرار
وز او شد این نهان راز اظهار
از او اظهار شد چون هیچ عاقل
نیارستی شدن اینجای واصل
به گردون همچو او دیگر نیاید
نمود ذات هم او را رباید
که تا برگوید او اسرار بیچون
اگر خاکش در آمیزند با خون
چنان چون او نباشد دیگر اینجا
که در ذرّات آید رهبر اینجا
وصال سالکان و سرّ عرفان
نمود عاشقان و ذات سُبْحان
رموز مخزن سرّالهی
کمال صنع و عزّ پادشاهی
عیان کشف و برهان حقیقت
سپهسالار وصل اندر شریعت
کمال سرّ او کشف الغطا او
نمود راز دیدار خدا او
نیامد هیچکس چون او دگر بار
که برگوید در اینجا سرّ اسرار
نیامد هیچکس مانند منصور
نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور
چنان بُد عاشق صادق بهرکار
که اینجاگه نیندیشید از دار
فدای یار شد در عین مقصود
که اورا بود کل دیدار معبود
فدای یار شد چون دید او راست
نهاد راستی در ذات او راست
فدای یار شد ازگفتن یار
بگفت اینجا حقیقت جمله با یار
فدای یار شد در عین صورت
برون شد در عیان کلّ صورت
ز دید یار اینجا راستی دید
ز عین راستی اینجا نگردید
ز دید یار او در حق چنان حق
یقین میدید اندر راز مطلق
که جز او هیچکس اینجایگه نیست
یقین دانست کین دلدار یکیّست
یقین دانست کین جمله خدایست
ولیکن عقل از عین بلایست
مقام حسرت آبادست دنیا
نمیگنجد یقین در ذات اینجا
نه این نی آن به یک ره هیچ دید او
ز سر تا پا همه در پیچ دید او
یقین دانست کین دنیا نه جائی است
بنزد صادقان دل گواهی است
بلا و رنج را بر خویش بنهاد
گذشت از خویش و حق را داد کل داد
بلا و رنج دنیا کرد آسان
نشد از خوف و ترس آن هراسان
بلا و رنج دنیا نیست دائم
ولیکن ذات حق بشناس قائم
ز دنیا کرد تحقیق او کناره
که هم حق کرد اندر خود نظاره
همه دنیا برش مانند کاهی
نکرد اینجایگه در وی نگاهی
همه دنیا برش بُد چون سرابی
سما را بر سر دنیا قبایی
همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت
از آن اندر یکی دیدن سبق یافت
بجز حق هیچکس دیگرنگنجید
ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید
همه قرب بلا بر خویشتن او
نهاد و درگذشت از جان و تن او
یقین دانست تن عین زمین است
نمود جان بحق عین الیقین است
یقین را گوش کرد و بیگمان شد
گمانش نیز هم عین العیان شد
یقین را گوش کرد و راز برگفت
ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت
یقین ذات را او منکشف شد
نمود جسم و جانش متّصف شد
یقین میدید حق را در دل و جان
ز دید حق نظر کن راز پنهان
سجود خویش کن تا دل بیابی
نمود جسم اندر دل بیابی
سجود خویش کن اندر فراغت
اگرداری چو مردان تو بلاغت
سجود خویشتن کن تا رهائی
ترا باشد همی اندر بلائی
سجود خویش کن حق و تو بشناس
مرو چندین تو اندر عین وسواس
سجود خویشتن کن تا بدانی
که تو سرّ خداوند جهانی
سجود خویشتن کن با دلارام
که تا اینجایگه یابد دل آرام
سجود خویشتن کن در بر یار
که دیدی در نهانی رهبریار
سجود خویشتن کن در حقیقت
که بسیاری کنون اندر طریقت
سجود خویشتن کن بازدان خود
که فارغ دل شوی از نیک و از بد
سجود خویشتن کن چون یار دیدی
اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی
سجود خویش کن در وصل دلدار
که این فرمود اندر اصل دلدار
سجود خویش کن وانگه فنا شو
که در عین فنا عین بقا شو
اگرواصل شوی زین سجده باشد
وگرنه واصی هرگز نباشد
حقیقت وصل یار اندر نمازست
اگر کردی چنین کارت بسازست
زمانی غافل از سجده مشو هان
که در سجده نماید روی جانان
که سجده کردن اینجا یاربینی
وگرنه غصّهٔ بسیار بینی
ز سجده برگشاید راز اسرار
شود هر دم نمود حق پدیدار
اگر از سجدهٔ واصل شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
ز سجده گردی اینجا حاصل یار
نگر تا خود ببینی حاصل یار
ز سجده گردی اینجا عین جانان
وجود خویش کن در خویش پنهان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سئوال کردن کسی ازمنصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید
یکی پرسید ازمنصور حلّاج
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست