عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۷ - دستور یافتن حضرت سلیمان برای مهمانی مخلوقات
کرد روزی را معین بعد سال
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانه اش
شد معین بهر شربتخانه اش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعده گاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
ذی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانه ی او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان وی اند
جیره خوار سفره ی خوان وی اند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جمله ی روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهای تهی ز آرامگاه
هریکی از دیگری می جست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی می رفت از پا آن زپر
آن یکی از سینه آن دیگر زبر
آن یکی غلطان تن خود می کشید
آن یکی می جست و آن یک می دوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلس از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یکسر آن زمین را رفت و رو
لقمه ای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمه ای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمه ام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمه ها جمله زینگون لقمه ها
می رساند خلق ارض و سما
لقمه هایم می رسد از خوان غیب
بی طلب هر روزه ام بی نقص و عیب
جیره ای هر روزه از انبار او
می رسد از جود و از قفیای او
شد محول طعمه ی من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونه هایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذات جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویرویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست می دانی کریم چاره ساز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۱ - رجوع به حکایت حضرت خلیل الرحمن
همچنانکه باقی آن داستان
که من و تو داشتیم اندر میان
داستان آن خلیل با وفا
وان فدا کردن پسر را در منا
داشتیم این قصه را اندر میان
شد سحر آمد خروس اندر فغان
قصه ی ما در میان بود ناتمام
که مؤذن رفت بر بالای بام
داستان اندر میان و رفت شب
روز روزه آمد و ما تشنه لب
تشنه ی آب دم شمشیر او
سینه ام در آرزوی تیر او
بر زبان آن قصه ی بن آزرم
آذر اندر سر ز شوق خنجرم
هر دو گوش من بر آواز خلیل
جان نثاران را همی گشته دلیل
جان نثاران را همی گوید صلا
سوی قربانگاه و میدان بلا
من همی گفتم به حسرت ای دریغ
ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ
من درین حسرت که در گوشم سروش
گفت ای افسانه گو یکدم خموش
ای دریغاها چه باشد ای رفیق
گر تو مردی این ره و اینک طریق
هر زمانی عید قربان شما
هر زمینی بنگری باشد منا
ای صفایی مرد میدانی اگر
عید قربانست هر روز ای پسر
هر سر خاری که بینی خنجر است
هر سر کویی منا و مشعر است
نفخه ی عشق آید از هر سرزمین
دیده بگشا ساحت بردع ببین
عید قربان در منی ای ارجمند
گوسفند و گاو و اشتر می کشند
در زمین گنجه روز اربعین
خون پاکان را به خاک آغشته بین
حبذا از ساحت بردع زمین
مجمع عذب و اجاج کفر و دین
گنجه یا رب یا زمین کربلاست
ای رفیقان گنجه یا کوی مناست
کربلاگر نیست چون آید به لاف
روبهان با شیرمردان در مصاف
گنجه یا رب یا منی یا مشعر است
آب زمزم یا که رود ترتر است
این منی یا ساحت بردع زمین
عید قربان یا که روز اربعین
تیغها بنگر در آنجا آخته
روبهان بر شیرمردان تاخته
گنجها در گنجه می بینم نهان
حبذا آن گنجهای شایگان
شیشه ی دل سوی شوشی می کشد
شهد جان از خاک شوشی می چشد
بوی عشق آمد ز بردع بر مشام
هان و هان ای کاروان بردار گام
ناقه را محمل ببند ای ساربان
آیدم از خاک بردع بوی جان
حبذا شط کر و رود ارس
خیز ای رابض بکش تنگ فرس
ساز راه ارمنیه ساز کن
همرهان راه را آواز کن
عید قربان آمد ای یاران راه
گنجه و شوشی بود قربانگاه
گر سری دارید پا در ره نهید
بلکه از غمهای دوران وارهید
من کنون رفتم سوی بردع زمین
هستم آنجا تا به روز اربعین
گر بمانم داستان گیرم ز سر
ورنه بسپارم به خنجر من چه خر
گر بمانم زنده ما و عشق دوست
ورنه جان ما فدای راه دوست
من کنون رفتم خدا یار شما
عشق خوبان روز و شب کار شما
روز رفت و باز آمد وقت شام
این قضیه همچو قصه ناتمام
باز شب شد نوبت افسانه شد
وین زبانم در دهان چون لانه شد
شمع را روشن کن ای همدم که من
خویش را امشب بخواهم سوختن
بال و پر امشب بر آذر می زنم
آتش اندر خشک و در تر می زنم
گه ز آب چشم توفان می کنم
چشم دامن رشک عمان می کنم
گه ز سوز سینه و از تف آه
آتش اندازم به ماهی تا به ماه
گه کنم از اشک چشمان دلخراب
گه کنم از سوز سینه جان کباب
آتشی در سینه ام افروخته
شرحه شرحه پیکرم را سوخته
امشب ای یاران گشایم سینه را
فاش سازم آتش دیرینه را
تا از این آتش نسوزی ای رفیق
تن در آب دیده ی خود کن غریق
گرد آیید ای همه شوریدگان
سیل خون جاری کنید از دیدگان
منزل اندر خاک و خاکستر کنید
هرکجا خاکی همه بر سر کنید
مویه آغازید و مو افشان کنید
از گریبان چاک تا دامان کنید
دستها گاهی ز غم بر سر زنید
بر زمین گاهی ز سر افسر زنید
آتش اندر هفت خرمن افکنید
شورشی در مرد و در زن افکنید
گریه آغازید از غم های های
ناله بردارید از دل وای وای
امشب ای همدم ز غم شوریده ام
دوش بس خواب پریشان دیده ام
دانم امشب آتشی خواهم فروخت
هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت
من سمندر طبعم و آتش طلب
باشد اندر آتشم عیش و طرب
داستانی آرم امشب در میان
کاتش اندازم به مغز استخوان
گفته ام بس داستان عاشقان
گویمت امشب ولی یک داستان
کان همه از دل فراموشت شود
هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود
تا منی گردد فراموشت ز غم
بلکه ابراهیم و اسماعیل هم
همچو ایشان عاشقان راستین
بهر جانتان جانشان در آستین
لیک ایشان را نه قربان نه فدا
عید عاشورا مناشان کربلا
تا ببینی عشق بالادست را
شورش این بختی سرمست را
تا ببینی نشئه ی صهبای عشق
تا ببینی همت والای عشق
تا ببینی شوکت بازوی عشق
تا ببینی قوت نیروی عشق
بود روزی آن رسول سرفراز
در درون حجره خلوتگاه راز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۲ - پیغام آوردن جبرئیل به حضرت رسول و شهادت امام حسین ع
کآمد از دربار عزت جبرئیل
کاروان ملک سرمد را دلیل
گفت بعد از صد درود و صد سلام
کای فراز قاب قوسینت مقام
گویدت حق با سلام و با درود
کای وجودت هر دو عالم را گشود
کشته خود را در ره ما هرکسی
پشته ها از کشته ها دارم بسی
در سر کویم که میدان وفاست
پشته های کشته از تیغ رضاست
هر سر خاری سری آویخته
جان پاکان بر سر هم ریخته
لیک می خواهم من از تو کشته ای
هم به همراهش ز کشته پشته ای
ای حبیب مجتبای پاک من
بی سر از تو کی سزد فتراک من
چون تو بر خوبان سری و سروری
از تو می خواهم به فتراکم سری
با پیام آور چنین گفت آن همام
ای سر و جانم فدای این پیام
این سر من این تن و این جان من
جملگی قربان آن سلطان من
اهل بیتم جملگی آن تواند
جان به کف در راه قربان تواند
این من و این عترت و این آل من
کو منی کو عید ما ای ذوالمنن
هین بفرما در کجا و چون کنم
تو یکی گو من دو صد افزون کنم
گفت جبریل ای رسول نیک رای
از تو می خواهد حسینت را خدای
گفت دارم عالمی جان باخته
خویش را قربانی من ساخته
چون حسینم نیست لیکن کشته ای
در سر کویم به خون آغشته ای
نیست شمعم را چو آن پروانه ای
نیست بحرم را چون آن دردانه ای
گلشنم را نیست چون آن بلبلی
نیست رنگینتر به باغم زان گلی
این گل رنگین به باغ من خوش است
غنچه ی نشکفته در گلشن خوش است
منزل خورشید باشد آسمان
آفتابی کی سزد در خاکدان
سرو خوش باشد ولی در بوستان
طوطیان را خوش بود هندوستان
خاصه آن طوطی خوش گفتار من
عندلیب گلشن گلزار من
خاصه آن طوطی هند لامکان
خاصه آن طوطی هندستان جان
چون از آن ما بود با ما خوش است
جای ماهی لجه ی دریا خوش است
خاصه آن ماهی که از دریای ماست
زنده از دریای توفان زای ماست
هم سر او در خور چوگان ماست
هم تنش شایسته ی میدان ماست
گفت می خواهم حسینت سرخ رو
سرخ رو لیکن ز خوناب گلو
خواهمش بینم سر از پیکر جدا
تن جدا در خاک و خون و سر جدا
برده خواهم خواصگان پرده اش
قدسیان در حرم پرورده اش
خون او خواهم روان بر روی خاک
پیکرش خواهم ز خنجر چاک چاک
تشنه می خواهم ببینم آن لبان
در کنار دجله ی آب روان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۳ - جواب دادن حضرت رسول صلی الله علیه و آله به جبرئیل ع
گفت پیغمبر به پیغام آورش
کاین حسین و این سر و این پیکرش
کاش بودی صد حسینم در جهان
کردمی قربان آن سلطان جان
گر حسین بن علی جان من است
جان دل خوش بهر سلطان من است
گفت جبریل ای شه دنیا و دین
ای امام خلق ای حق را امین
شرط این سودا بود اذن حسین
هم رضای آن شفیع خافقین
گفت باید با حسین این راز را
گفت هم انجام و هم آغاز را
پس طلب کرد آن شه گردون بساط
نور چشم خویش را با صد نشاط
گفت با او از کرامتهای دوست
وان نظرها و عنایتهای دوست
وان سر ببریده از او خواستن
وز سر جان بهر او برخاستن
خون خود را در ره او ریختن
خاک غم بر فرق عالم بیختن
جان شیرین در رهش درباختن
سوختن پروانه سان و ساختن
این بشارت چون شنید آن سبط پاک
رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک
از پی تعظیم و تمجید و نیاز
هم رکوع آورد بهر حق نماز
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت
با تبسم یا حیا و شرم گفت
من که باشم تا مرا باشد سری
یا بود جانی مرا یا پیکری
جسم و جانم جمله در فرمان اوست
لایق او گر بود قربان اوست
گرنه جان از بهر او می دادمی
جان شیرین مژدگانی دادمی
لیک دارم از خدا من یک امید
گر برآرد نیست ز الطافش بعید
رخصتم بخشد که بهر عاصیان
در صف محشر گشایم من زبان
تا زبان عذرخواهی وا کنم
جرمشان با مغفرت سودا کنم
چون برافتد پرده ای از انجمن
در شفاعت برگشاید دست من
جان خود قربان امت می کنم
می دهم جان و شفاعت می کنم
وحی آمد سوی پیغمبر ز رب
ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب
ما نخستین قطره خونش را بها
از شفاعت می دهیم ای ذوالبها
وعده ی قربانی اش را ذوالجلال
پس معین کرد روز و ماه و سال
کربلاشان شد منی عاشور عید
کس چنین عیدی به عالم کی شنید
عید جمعی را و جمعی را عزا
دیده کو تا با حقیقت آشنا
کو دلی اینجا بفهمد سوگ و سور
تا که را ماتم شد و کی را سرور
دوستان را تا قیامت ماتم است
سر به جیب درد و زانوی غم است
ای پی تسلیم و فرمان اله
برد آن شب در حساب سال و ماه
وعده اش را چون شد ایام وفا
بارها بستند سوی کربلا
ای مدینه جامه نیلی کن به بر
از غم افشان خاک و خاکستر بسر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۴ - روانه شدن جناب امام حسین ع به سمت عراق
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۵ - خطاب به زمین عراق و کوفه و کربلا و آمدن حضرت سیدالشهداء ع
ای زمین کربلا دل شاد زی
تا قیامت زان سبب آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قبه ی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بارگاه پادشاهی ساز کن
طرح ایوان و رواق آغاز کن
تخت شاهی اندر آن ایوان بزن
بر فراز تخت مسند درفکن
کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ
در رکاب او امیران سترگ
آهوانت را بگو ای کربلا
نافه اندازند اندر راهها
دشت و صحرا را عبیرافشان کنید
خاک را با مشک تر یکسان کنید
باد را گو تا بیفشاند غبار
از در و دیوار و دشت آن دیار
گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب
از برای مقدم شه زود آب
تشنه لب آمد شه دنیا و دین
ای فرات آماده کن ماء معین
گر فرات آبی نیارد گو میار
ور نبارد ابر آنجا گو مبار
تا قیامت ز اشک چشم دوستان
دجله ها باشد در این صحرا روان
ور نباشد مشک و عنبر باک نیست
نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست
بوی جان آید ز خاک کربلا
جان فدای خاک پاک کربلا
شهپر جبریل و زلف حور عین
بس بود جاروب در آن سرزمین
از حجاز آمد برون سلطان دین
رو بسوی کعبه ی صدق و یقین
زد برون از کشور بطحا بساط
ره همی برید با شوق و نشاط
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۶ - ورود شاه دین به زمین کربلا
در رکابش خیل جانبازان همه
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران راند همی
از شهادت آیه ها خواند همی
بامگاهی بر به بومی پا نهاد
ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
با زبان حال گفتی آن هیون
چون توانم رفت از این خاک چون
کعبه مقصود ما این منزلست
پای جان عالم اینجا در گل است
قلزم عشق است و دریای وفا
اندر این دریا شه ما ناخدا
شاه پرسید این زمین را نام چیست
آنکه اینجا را شناسد نام کیست
آن یکی گفت این زمین نینواست
نام آن هم ماریه هم کربلاست
گفت نی نی نینوا نی قتلگاست
کربلا نی منزل کرب و بلاست
کربلا نی هم منای ماست این
این سر کوی وفای ماست این
کشتی ما را در اینجا لنگر است
منزل ما تا صباح محشر است
ما غریبان را بود اینجا وطن
خاک این صحرا بود ما را کفن
ای رفیقان بار ما منزل رسید
ناقه مان از بار برون آرمید
منتهای مقصد ما از جهان
این مکان بود این مکان بود این مکان
راهها باشد در این صحرا عیان
تا به ملک قدس دشت لامکان
هرکه را کشتی در این دریا شکست
سر برون آورد از بحر الست
هان بخوابانید اشترها کنون
ای زنان آیید از هودج برون
ای سواران پا برآرید از رکاب
انزلوا فیها الی یوم الحساب
یا احبائی هنا حطوالرحال
واضربوا فیها الخیام والجمال
زین نگیرید ای سواران از هیون
ان لی فیها لساناً من شئون
شهسواران آمدند آنجا فرود
جملگی فارغ ز هر بود و نبود
بارها از ناقه ها برداشتند
خیمه ها در خیمه ها افراشتند
هریکی در گوشه ای اندر نیاز
در بر آن بی نیاز جان نواز
جمله را همت همه جان باختن
خویشتن در خاک و خون انداختن
جمله را در سر هواهای دگر
فارغ از این عالم پرشور و شر
شیرمردانی دو عالم باخته
بر فراز عرش مرکب تاخته
آستین افشانده بر کون و مکان
پا زده یکباره بر جان جهان
لاابالی وار میدان آمده
دست همت بر جهان جان زده
تشنه لب شیران ولی آن شیرها
تشنه ی آب دم شمشیرها
آری آری هرکه باشد ای مهان
تشنه ی دیدار آن جان جهان
می دهندش از دم شمشیر آب
هم ز مینای لب خنجر شراب
ای خوشا خونی که اندر راه او
از دم شمشیر آید در گلو
قطره ای زان بهتر از صد کوثر است
در مذاق عاشق از جان خوشتر است
سینه خواهم چاک چاک از تیر او
هم گلو ببریده از شمشیر او
تا در آن حالت همی سازم بیان
شرح حال اشتیاق دوستان
یک دهان خواهم پر از خون جگر
تا بگویم درد دل را سربسر
گفتنی نبود ولیکن درد من
شرح آن بشنو ز رنگ زرد من
درد دل خواهم اگر شرح آورم
هم بسوزد خامه و هم دفترم
آتش افتد در زمین و آسمان
آتش پنهان اگر سازم عیان
آتشی در من گرفته این زمان
سخت می ترسم بسوزد جسم و جان
همتی ای چشم تر آبی بریز
وانشان این آتشم را از ستیز
آتشم را لحظه ای آبی فشان
تا بگویم باقی این داستان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۸ - روز عاشورا و حالات اصحاب آن حضرت
سر سراسیمه برآورد آفتاب
چهره ی افروخته با اضطراب
جست بیرون از نهان دیوانه وار
خویش را می زد همی بر کوهسار
خون فشان از هر کناره زرد روی
سر برهنه بی حجاب آشفته موی
مشتری عمامه از تارک فکند
زهره بر سر گیسوان خویش کند
از غضب بهرام تیغ خود شکست
خامه تیر افکند از حیرت ز دست
رخ نهفت اندر حجاب خاک ماه
هم ز ایوان رفت کیوان سوی چاه
گشت پیدا تیغ خور از خاوران
از لب آن خون به بحر و بر روان
یکه تاز چرخ این نیلی حصار
تاخت بیخود و کله بر کوهسار
از شعاعش نیزه ی خطی بکف
یا مبارزگو دوید از هر طرف
آمد از گلدسته ی عرش این ندا
این ندایی بل صدای آشنا
ارکبوا یا قوم یا جندالاله
ای سپاه پادشاه کم سپاه
ارکبوا یا قوم یا حزب الوفا
انهضوا جولوا بمیدان الولا
رخش همت را به زیر ران کشید
رخت عزت سوی علیین کشید
مؤمن و کافر بهم آمیختند
کفر و دین با یکدیگر آویختند
نور و ظلمت گشت با هم ممتزج
با ملک اهریمن آمد مزدوج
ای زمین کربلا غماز شو
کفر و دین از یکدگر ممتاز شو
هان و هان ای دین برون آ از غلاف
هین بده با کفر در میدان مصاف
حمله آرید ای گروه نوریان
ناریان را فاش سازید و عیان
ای فرشته صورتان و سیرتان
پرده بردارید از این اهریمنان
العجل یا جندنا نحو القتال
هین درآویزید شیران با شغال
پنجه ای ای شیر مردان وا کنید
روبها را روبهی پیدا کنید
لاف شیری می زنند این روبهان
روبهی شان را کنید اکنون عیان
چون برآمد خور ز بحر قیر فام
سر برآوردند شیران از کنام
تیغها بر کف بروها پر ز چین
در ره جانانه جان در آستین
طایران گلستان لامکان
بالها بگشوده سوی آشیان
گوشها بر حکم و چشمان بر زمین
تا چه فرماید شه دنیا و دین
ناگهان آمد برون از خیمه شاه
طعنه زن نورش به نور مهر و ماه
گفت یاران وقت جانبازی رسید
وقت اقبال و سرافرازی رسید
تیرها می بارد از شست قضا
سینه ها باید هدفشان سینه ها
تیغها می آید از دست قدر
ای خوشا آنکس که پیش آورد سر
عید قربان است میدان رضا
هرکه را باشد سر ما الصلا
چون شنیدند این وفاداران ز شاه
بر مه افکندند از شادی کلاه
جمله افتادند چون دریا به جوش
جمله چون رعد آمدند اندر خروش
جمله اسپرها به دوش انداختند
هم سر و هم سینه اسپر ساختند
جمله بوسیدند پایی را که ماه
بوسه دادی بر کفش هر شامگاه
کان فدایت هم سر و هم جان ما
هم زن و فرزند و خانمان ما
هرچه فرمایی همه گوشیم گوش
هم نهاده در ره هر گوش هوش
از تو یک فرمان ز ما جان باختن
یک اشاره از تو از ما تاختن
آن امیران در سخن با شاه کل
کامد از میدان کین بانگ دهل
صیحه ی هل من مبارز شد بلند
شور در شیران ملک جان فکند
شور هل من رخصة نحو القتال
فی قتال اهل کفر والضلال
رخصتی ای شاه شهرستان دین
تا برون آریم دست از آستین
روبهان را پوست از سر برکشیم
جمله را در خاک و خاکستر کشیم
جسمشان در چاه بر زین افکنیم
روحشان در قعر سجین افکنیم
پاک سازیم این جهان از لوثشان
نی از ایشان نام ماند نی نشان
خاک را از خونشان رنگین کنیم
این جهان را رشک فروردین کنیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۹ - خطاب حضرت سیدالشهداء ع به اصحاب خود در صبح عاشورا و آماده شدنشان برای قتال
گفت با ایشان شه ملک بقا
ای سرافرازان میدان بقا
دوست گویا طور دیگر خواسته
بزم دیگر بهرتان آراسته
این جهان خاکست و جای خاکیان
نوریان را هست علیین مکان
دور را اکنون زمان دی بود
فصل فروردینش آیا کی بود
رخصت است اما پی جان باختن
جان فدای حکم جانان ساختن
رخصت است اما به میدان رضا
تا چه باشد حکم سلطان قضا
چون شنیدند این سخن از آن جناب
پا نهادند از نشاط اندر رکاب
رو به میدان شهادت تاختند
غلغل اندر شش جهت انداختند
خود و خفتان از سر و بر ریختند
گرد از میدان کین انگیختند
جان به لب سر بر کف از ملک جهان
رخشها راندند سوی لامکان
بر بروها چین و دندانها به لب
تیغ بر کفها و دلها پر طرب
رخشها در قلب میدان تاختند
تیغها بر حزب شیطان آختند
کفر و دین بر یکدگر آمیختند
رشته های جان هم بگسیختند
جویها کردند از خونها روان
خاکها کردند رنگ ارغوان
غلغل اندر کن فکان انداختند
جانها دادند و سرها باختند
جمله سرها بر کف و جانها به لب
رو نهادی سوی میدان با طرب
می نگنجیدند از شادی به پوست
سر سپردندی به دشمن جان به دوست
آن یکی را مهربان مام از قفا
کای پسر هنگام عهد است و وفا
هین برو مادر حلالت شیر من
همرهت آن ناله ی شبگیر من
هین برو ای جان مادر سر بده
سر براه سبط پیغمبر بده
هین برو میعاد روز محشر است
وعده ی ما خدمت پیغمبر است
وان دگر یک با برادر همعنان
جانب میدان روان گشته دوان
کای برادر سوی میدان العجل
جان دهیم از بهر سلطان ازل
ای برادر جان کنون آید بکار
تا کنیم آن در ره آن شه نثار
قیمت سر را کنون بشناختیم
کش به سم اسب شاه انداختیم
آن یکی در پیش روی شاه دین
می خریدی بر تن خود تیغ کین
هرچه آید تیغ و خنجر از قضا
پیش آورده سر و دست و قفا
از پی یک جرعه آب از بهر شاه
این یکی آمیخت خون با خاک راه
مشک خود پر کرد و برگردن فکند
راند مرکب سوی شاه ارجمند
هاتفی گفتش عیان در گوش جان
هین میفکن مشک و هان مرکب بران
هرکه باشد تشنه ی دیدار دوست
از دم شمشیر و خنجر آب اوست
جام وصل ما پر از ماء معین
از چه سویش می کشی این پارگین
زین نمط آن جند رحمت یک بیک
می زدندی نقد خود را بر محک
هرکجا دیدند تیری در کمان
سینه را کردند در پیشش نشان
شاه دین چون شمع روشن در میان
گرد او یاران همه پروانه سان
آتشی از آب تیغ افروختند
جمله چون پروانه خود را سوختند
اندر آن میدان پرشور و فتن
جمله در جان دادن و سر باختن
در سموات علی افلاکیان
جمله را انگشت حیرت در دهان
غلغل احسنت احسنت از ملک
برگذشتی از سما و از سمک
از صوامع سرکشیده قدسیان
انت تعلم جمله را ورد زبان
در تکاپو جنیان از هر طرف
در ره شه نقد جانهاشان به کف
آن یکی آمد به نزد شاه دین
کای ضیاء چشم خیرالمرسلین
من یکی از چاکران حیدرم
بر گروه جن امیر و سرورم
از پی تسلیم جان برخاستم
اندرین صحرا سپه آراستم
لشکرم بگرفت بحر و بر و کوه
از سپاهم دشت آمد در ستوه
هین بفرما تا برآریمان دمار
زین گروه بیحیای دیوسار
خونشان با خاک ره یکسان کنیم
جسمهاشان را تهی از جان کنیم
گفت آن سلطان اقلیم رضا
قد جزاکم ربکم خیرالجزا
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
جان از این محنت سرا دلگیر شد
دیده ام افکنده بر جانان نظر
جان گشده سوی جانان بال و پر
پرده افکنده است از چهرش عیان
جان گرفت از دست من اکنون عنان
جملگی رفتند همراهان من
عندلیبان بر پریدند از چمن
آمد اینک نوبت نسرین و گل
جزوها رفتند و آمد وقت کل
از فروغ تیغ و شمشیر و سنان
فاش بنگر آتش نمرودیان
سوی آتش می روم من چون خلیل
منجنیقم عشق او شوقم دلیل
بهر ابراهیم اگر شد ای مهان
در میان آتش آب و گل عیان
چشمه ها کرده ز خون من روان
زخمهایم گلستان در گلستان
عشق می گفت ای خلیل روزگار
می روی در آتش ابراهیم وار
کو تورا قربانی راه خدا
تا به دست خود کنی آن را فدا
گفت اینک غنچه های گلشنم
روشنیهای دو چشم روشنم
اینک آمد باز باد مهرگان
غنچه ها را برد باد از گلستان
ناشگفته از نسیم صبحگاه
کرد غارت بادشان ای آه آه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴۰ - شهادت حضرت علی اصغر در میدان بر روی دست حضرت
هان بیارید آن یکی فرزند من
وان یکی نوباوه دلبند من
هین بیاریدش به قربانگه برم
بهر مهمانی بسوی شه برم
مادرش را گر به پستان نیست شیر
شیر جوشد از دم پیکان تیر
پس نهاد آن طفل بر قرپوس زین
با نشاط آمد سوی میدان کین
پس بکفت بگرفت آن دردانه را
سوخت هم دل خویش و هم بیگانه را
شربت آبی طلب کرد از عدو
تا مگر تر سازد آن کودک گلو
جانب صد تیر او را راست کرد
عشق خونریز آنچه خود می خواست کرد
شه گرفت آن طفل را بر روی دست
گرد خجلت بر رخ گردون نشست
با زبان حال می گفت ای خدا
در رهت آوردم این را یک فدا
عید قربان منست اینم منی
من خلیل عهد و اینم یک فدا
چون پی قربانیش بر کف نهاد
شست دشمن از کمان تیری گشاد
هین بگیر این جرعه ی آب زلال
دیگر از بی شیری ای کودک منال
آمد آن تیر و نشستش در گلو
ای جهان دون تفو بر تو تفو
برگرفت آن طفل خون آلود را
آن ذبیح کعبه ی مقصود را
طفل خون آلوده در آغوش شاه
شه عنان گرداند سوی خیمه گاه
کی پرستاران بگیریدش زمن
دادم از پستان پیکانش لبن
پس نهادش در میان کشتگان
شد پی قربانی دیگر روان
کآمد از خرگه برون خورشیدوار
نوجوان شهزاده ی والاتبار
قامتی زیبا چه سرو افراخته
عنبرین گیسو به دوش انداخته
چهره و چهر آفتاب از آن خجل
قامتی شمشاد پیشش پا به گل
یوسف او را داده خط بندگی
خضر از او جویای آب زندگی
چهره ی او آیت حسن و جلال
از رخش ظاهر جلال ذوالجلال
از لب او معجز عیسی نهان
از رخ او نور پیغمبر عیان
شد بلند از آسمان و از زمین
غغل احسنت و بانگ آفرین
بوسه زد سلطان دین را در رکاب
با هلالی شد قرین آفتاب
کآمد اکنون نوبت من ای پدر
جان گشوده سوی میدان بال و پر
سوی میدان شهادت رخصتی
از پس رخصت مرا هم همتی
تا در این میدان کمی جولان کنم
جان شیرین در رهت قربان کنم
همچو اسماعیل اینها سر نهم
خنجر اندر ناوک خنجر نهم
عاشقان جام فرح آنگه کشند
تشنه لب در راه جانانشان کشند
تشنه ی او را بجز او آب نیست
جز زجام وصل او سیراب نیست
آب خنجر نهری از آن آبهاست
متصل آن نهر با بحر بلاست
ای بلا بر من تو از جان خوشتری
سلسبیل و کوثری یا خنجری
خنجرا گر خود تو کوثر نیستی
جان چرا بخشی بگو پس چیستی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴۱ - اجازه خواستن حضرت علی اکبر از حضرت برای رفتن به جهاد
ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا بکی بینم همالان سینه چاک
آن یکی در خون و آن دیگر بخاک
تا بکی بینم تورا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لئام
شاهزاده پیش آن شاه ایستاد
سر برهنه کرد و در پایش فتاد
با پدر می گفت کای سلطان من
چیست سلطان ای تو جان جان من
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
لاابالی گشته ام صبرم نماند
مرمرا این صبر در محنت نشاند
ای پدر دیگر نماندم طاقتی
از برای خاطر حق رخصتی
شاهزاده پیش شه در التماس
هفت گردون در ثنا و در سپاس
مدتی بد پیش آن شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
چون چنین دیدش شهنشاه جهان
دیده ها را کرد سوی آسمان
کای خدا ای پادشاه جسم و جان
ای تو دانا هم به پیدا هم نهان
گرچه جان من علی اکبر است
جان ولی در راه تو اولیتر است
خویش بود جان در ره تو باختن
سوختن پروانه سان و ساختن
پس به رخصت شاه عالم لب گشاد
گفت چون خواهی روی رو خیر باد
هین برو ای نور ظلمت سوز من
ای تو آن خورشید روزافروز من
هین برو ای راحت من جان من
ای گل من سرو من ریحان من
ای تو قربانی و من قربان تو
من به قربان لب خندان تو
من فدای این گل رخسار تو
کشته گیسوی عنبربار تو
هین بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گرد آیید ای مقیمان حرم
پرده داران خیام محترم
توشه بردارید ازین روی چو ماه
دیده ها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دیدنی ست
بازگشتن زین سفر امید نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب باد پیما شد سوار
گفت از من بر شما بدرود باد
وعده ی دیدار بر محشر فتاد
از شما هرکس رسد سوی وطن
اهل یثرب را چنین گوید زمن
کای شماها شاد و خرم در وطن
یاد آرید از من و ایام من
ای جوانان چون نشینید از نشاط
روز و شب با یکدیگر در یک بساط
از من و دوران من یاد آورید
وز لب عطشان من یاد آورید
یاد آرید ای رفیقان وطن
گاه گاهی در گلستانها زمن
نوجوانی چون ببینید ای مهان
یاد آرید از وفا زین نوجوان
از من ای مادر فراموشت مباد
خالی از آواز من گوشت مباد
صبحدم مادر بجای زلف من
زلف سنبل را به حسرت شانه زن
گر نبینی چشم من را شاد و خوش
چشم نرگس را به یادم سرمه کش
گر نظر خواهی به شمشاد قدم
لحظه ای نه سوی سروستان قدم
ای پدر از من هزارانت سلام
بازگو داری به جدم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صد هزاران دیده باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وان دگر گفتا نه این نور خداست
این جهان پر شد ز بانگ آه آه
بر فلک شد ناله ی واحسرتا
او روان شد سوی میدان جدال
آفتاب ایستاد محو آن جمال
حوریان سر بر کشیدند از قصور
جمله را بر کف قدح های بلور
او همی رفت و دویدش در رکاب
گفتی اسماعیل قربان با شتاب
گوییا می گفت و می رفتش ز پی
لیتنی کنت فداک یا بنی
من فدای چهر مه سیمای تو
بودمی من کاشکی بر جای تو
او روان و صد هزارش دل ز پی
او بسوز و یک جهان در سوک وی
تیغ نصرت بر کف و اسپر به دوش
بر لبش صد خنده صد چین بر بروش
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحت میدان سراسر نور شد
نور حق تابیده کوه طور شد
طور سینا یا رب این یا کربلاست
این بود شهزاده یا نور خداست
پهنه و پهنا همه انوار شد
کربلا یکسر تجلی بار شد
صبح صادق بر سپاه شام تافت
آفتابی بر همه اجرام تافت
دیده بگشودند ناگه آن سپاه
عالمی دیدند پر نور اله
دیده هاشان خیره شد از آن جمال
سینه هاشان چاک چاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زان گروه
غلغله افکند در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک شیر حق حیدر رسید
ای امیران بنگرید این شاه کیست
شاه چه بود آیت الله کیست
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل دوم - ترکیب انسان از جسم و نفس
اگر خواهی خود را بشناسی، بدان که هر کسی را از دو چیز آفریده اند یکی این بدن ظاهر، که آن را تن گویند، و مرکب است از گوشت و پوست و استخوان و رگ و پی و غیر اینها و آن از جنس مخلوقات همین عالم محسوس است، که عالم جسمانیات است، و اصل آن مرکب از عناصر چهارگانه است که «خاک، آب، باد و آتش» است، و آن را به همین چشم ظاهری می توان دید.
و یکی دیگر «نفس» است که آن را روح و جان و عقل و دل نیز گویند، و آن جوهری است «مجرد» از عالم ملکوت، و گوهری است بس عزیز از جنس فرشتگان و «عقول قدسیه»، و دری است بس گرانمایه از سنخ مجردات، که خدای تعالی به جهت مصالحی چند که شمه ای از آن مذکور خواهد شد به قدرت کامله خود ربطی میان آن و این بدن ظاهری قرار داده و او را مقید به قید علاقه این بدن و محبوس در زندان تن نموده، تا وقتی معین و اجلی موعود، که قطع علاقه نفس از بدن می شود رجوع به عالم خود می کند.
و این نفس را به چشم ظاهر نتوان دید بلکه دیده نمی شود مگر به بصیرت باطنیه و هرگاه حدیث نفس یا روح، یا جان، یا دل، یا عقل مذکور شد همین جزء اراده می شود، بلکه هرگاه انسان و آدم نیز گفته شود، به غیر از این، چیز دیگر مراد نیست، زیرا چنانکه مذکور خواهد شد حقیقت انسان و آدمی همین است.
پس بدن، آلتی است از نفس که باید به آن حالت به اموری چند که مأمور است قیام نماید و بدان که شناختن حقیقت «بدن»، امری است سهل و آسان، زیرا دانستی که آن از جنس مادیات است و شناخت حقایق مادیات، چندان صعوبتی ندارد و اما «نفس»، چون که از جنس مجردات است به حقیقت او رسیدن و او را به کنه، شناختن در این عالم میسر نیست.
«رو مجرد شو مجرد را ببین».
و از این جهت بود که بعد از آنکه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم شرح حقیقت او را خواستند حضرت بیان نفرمود، خطاب رسید که «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی» یعنی «از تو از حقیقت روح سوال می کنند، بگو که «روح» از امور پروردگار است و از عالم امر است».
و بیش از این رخصت نیافت که بیان کند.
بلی هرگاه نفس انسانی خود را کامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از برای آن می تواند شد که آن را بشناسد بلکه هرگاه در این عالم نیز کسی نفس خود را کامل نموده باشد و بخواهد به سرحد کمال برساند و علاقه او از بدن کم شود، دور نیست که تواند فی الجمله معرفت به نفس بهم رساند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اقسام عدالت و درجات عدول
و بدان که علمای اخلاق عدول را سه قسم گفته اند: اول: عادل اکبر، و آن شریعت الهیه است که از جانب حق سبحانه و تعالی صادر شده، که محافظت مساوات میان بندگان را نماید.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
شرافت و فضیلت علم
و آیات و اخباری که در شرافت علم و فضیلت آن و وجوب تحصیل آن رسیده بیش از آن است که بتوان در یک مقام جمع نمود و لیکن ما بعضی از آنها را ذکر می کنیم.
پروردگار عالم جل شأنه می فرماید: «انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی «از بندگان خدا علما از خدا می ترسند و بس» و ایضا می فرماید: «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون» یعنی «آیا کسانی که عالم هستند و کسانی که عالم نیستند در مرتبه با یکدیگر مساوی هستند؟ نه چنین است» و باز می فرماید: «و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون» یعنی «ما در قرآن مثالها از برای مردمان بیان می فرمائیم و نمی فهمند آنها را مگر اهل علم» و باز می فرماید: «و من یوت الحکمه فقد أوتی خیرا کثیرا» یعنی: «هر که عطا کرده باشد به او علم و دانشمندی، به تحقیق که خیر بسیار به او اعطا کرده شده است».
و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرموده اند که «علماء ورثه انبیاء هستند» و در حدیث دیگر است که فرمودند: «خداوندا رحمت کن خلفای مرا، بعضی عرض کردند: یا رسول الله کیستند خلفا تو؟ فرمودند: کسانی که بعد از من بیایند و احادیث و آداب مرا روایت کنند و به مردم برسانند» و نیز از آن حضرت مروی است که فرمودند: «یا اباذر ساعتی نشستن در مجلسی که در آن گفتگوی علمی باشد بهتر است در نزد خدا، و محبوب تر است از بیداری هزار شب، که در هر شبی هزار رکعت نماز خوانده شود، و محبوب تر است از هزار جهاد در راه خدا، و از دوازده هزار مرتبه ختم قرآن، و عبادت یک سال که روزهای آن را روزه بگیرند و شبهای آن را احیاء بدارند و هر که از خانه خود بیرون رود به قصد اخذ مسأله ای از مسائل علمیه به هر قدمی که برمی‌دارد خداوند عالم می نویسد از برای او ثواب پیغمبری از پیغمبران، و ثواب هزار شهید از شهدای جنگ بدر، و به هر حرفی که از عالم بشنود یا بنویسد شهری در بهشت به او عطا می فرماید، و طالب علم را خدا دوست می دارد، و ملائکه و پیغمبران او را دوست دارند، و دوست ندارد علم را مگر اهل سعادت» پس فرمودند: «خوشا بحال طالبان علم، و نظر کردن به روی عالم بهتر است از آزاد کردن هزار بنده و هر که دوست دارد علم را بهشت از برای او واجب است و داخل صبح و شام می شود با خوشنودی خدا و از دنیا نمی رود مگر اینکه از شراب کوثر بنوشد و از میوه بهشت بخورد و در قبر کرم بدن او را نمی خورد و در بهشت رفیق خضر علیه السلام خواهد بود.
و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «اگر مومنی بمیرد و از او بماند ورقی که در آن مسأله ای علمیه نوشته شده باشد آن ورق حجابی خواهد بود میان او میان آتش، و به هر حرفی که در آن ورق نوشته باشد خداوند عالم شهری به او عطا خواهد کرد که هفت برابر تمام دنیا باشد».
و حضرت سید الساجدین علیه السلام فرمودند که «اگر مردم بدانند آنچه را که در طلب علم هست، هر آینه به طلب علم خواهند رفت اگر چه باید خونهای ایشان ریخته شود و به دریاها فرو روند».
و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که فرمودند: «عالمی که به علم خود عمل کند بهتر است از هفتاد هزار عابد».
و از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «اگر مردم فضیلت شناخت خدا را بدانند چشم نخواهند انداخت به متاع دنیا و نعمتهای آن، و دنیا در پیش ایشان کمتر خواهد بود از آنچه بر آن راه می روند که خاک باشد، و متنعم و متلذذ خواهند شد به معرفت خدا مانند تلذذ کسی که همیشه در روضه های بهشت با اولیاء الله بوده باشد به درستی که معرفت خدا انیس است از هر وحشتی، و رفیق است در هر تنهائی، و نور هر ظلمتی است، و قوت هر ضعیفی است، و شفای هر دردی است».
و از حضرت امام رضا علیه السلام روایت شده است که آن حضرت از پدران خود روایت فرمودند که «حضرت رسول علیه السلام فرمودند که «بر هر مسلمی واجب است طلب علم، پس بطلبید علم را از جائی که مظنه آن را دارید و کسب کنید آن را از اهلش، به درستی که تعلیم گرفتن علم از برای خدا حسنه است و طلب آن عبادت است و ذکر کردن آن با یکدیگر تسبیح پروردگار است و عمل کردن به آن جهاد در راه خداست و یاد دادن آن به کسی که نمی داند تصدق کردن است و رسانیدن به اهلش تقرب به خداست، زیرا که به وسیله آن دانسته می شود مسائل حلال و حرام و به وسیله آن روشن و ظاهر می شود راه بهشت و آن انیس است در وحشت و مصاحب و رفیق است در تنهائی و غربت و همزبانی است در خلوت و راهنما است در هر حالت و سلاح است در مقابل دشمنان و زینت است در نزد دوستان و به سبب علم خدا مرتبه قومی را بلند می کند و ایشان را راهنمای مردم به سوی خیر می گرداند تا مردم متابعت آثار ایشان را کنند و اقتدا به افعال و اعمال ایشان نمایند ملائکه رغبت می نمایند به دوستی و محبت ایشان و می گسترانند بر ایشان بالهای خود را و هر خشک و تری از برای ایشان طلب آمرزش می کند، حتی ماهیان دریا و حیوانات صحرا به درستی که به وسیله علم دلها از جهل زنده می شود و دیده های بصیرت روشن می گردد و بدنهای ضعیف، قوی می گردد و علم، بنده را می رساند به سر منزل اخیار، و مجالس ابرار، و به حیات بلند، و مراتب ارجمند در دنیا و آخرت و ثواب ذکر علم، معادل ثواب روزه داشتن است و درس دادن آن مقابل عبادت شبهاست اطاعت پروردگار و عبادت او به وسیله علم می شود و به سبب آن صله ارحام به جا آورده می شود، و شناخته می شود حلال و حرام علم پیشرو و امام است، و عمل تابع آن خدا الهام می کند علم را به اهل سعادت و محروم می سازد از آن ارباب شقاوت را پس خوشا به حال کسی که خدا او را از حظ علم محروم نگرداند» و بدان که در این موضع دو فایده است که باید بیان شود:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
شرک و اقسام آن
صفت سیم شرک است و آن عبارت است از اینکه غیر از خدا دیگری را هم مصدر امری و منشأ اثری داند، و چنان داند که از غیر پروردگار هم کاری متمشی می شود پس اگر به عقیده آن غیر را بندگی و عبادت کند آن را شرک عبادت گویند و اگر آن را عبادت نکند و لیکن اطاعت کند او را در چیزی که رضای خدا در آن نیست آن را شرک طاعت گویند، و اول را شرک جلی و دوم را شرک خفی نامند و اشاره به این شرک است قول خدای تعالی که می فرماید: «و ما یومن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون» یعنی «ایمان نمی آورند بیشتر ایشان به خدا مگر اینکه مشرک اند» و شبهه ای نیست در اینکه صفت شرک، اعظم بواعث هلاک و موجب خلود در عذاب دردناک و سبب حشر در زمره کفار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غفلت از خدا سبب وسوسه شیطان
پس ای جان برادر از این دشمن مطمئن مشو و گمان مکن که دلی ازدست آن فارغ است، بلکه مانند خون در بدن انسان جاری و سیال، و همه آن را، مانند هوا در قدح فرو گرفته و اگر خواهی قدحی را از هوا خالی نمایی نمی توانی تا آن را از چیز دیگر پر نسازی، بلکه قدری که از آب مثلا پر گردد، از هوا خالی می شود پس ظرف دل نیز چنین است اگر آن را مشغول به یاد خدا و فکر امری از امور دینیه کردی ممکن است که آمد و شد شیطان لعین از آن کم شود و الا هر لحظه که از خدا غافل ماند در آن دم شیطان با وسوسه اش در آنجا حاضر می شود، همچنان که خداوند متعال در کتاب کریم تصریح به آن فرموده که «و من یعش عن ذکر الحرمن نقیض له شیطانا فهو له قرین» یعنی «هر که از یاد خداوند رحمن باز می ماند برانگیزانیم شیطان را که قرین و همنشین او باشد» و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود «ان الله یبغض الشاب الفارغ» یعنی «خداوند دشمن دارد جوانی را که بیکار باشد» زیرا که کسی که مشغول عمل مباحی نباشد که دل او را مشغول سازد لامحاله شیطان فرصت نموده داخل خانه دلش می گردد و در آنجا آشیانه می سازد و توالد و تناسل می کند و از اجتماع نسل او نیز نسلهای دیگر متولد و همچنین إلی غیر النهایه.
پس علاج نیست در دفع وساوس شیطانیه و خواطر نفسانیه مگر قطع همه علایق ظاهریه و باطنیه، و ترک جاه و مال و اهل و عیال، و فرار از یار و رفیق و دوست و شفیق، و در کنج تنهائی نشستن و در به روی آشنا و بیگانه بستن، و همه هموم را یکی کردن و همین هم کفایت نمی کند، تا آدمی را بصیرتی حاصل نباشد و قوه فکر در آثار عجایب صنع رب العالمین نداشته باشد و در باطن سیر در ملکوت آسمان و زمین نتواند کرد تا اینکه به اشتغال به این افکار، دل را از دست شیطان نابکار خلاص سازد و کسی که این بصیرت و قوه از برای او نباشد باید خود را مشغول سازد و بعد از قطع علایق و گوشه نشینی به او راد و اذکار و مناجات با پروردگار و نماز و دعا و عبادت و تلاوت قرآن با حضور قلب، زیرا که ظاهری را بی حضور قلب در دل اثری نیست.
و از آنچه مذکورشد ظاهر شد که اگر علاج قطع وساوس و خواطر بالمره ممکن باشد نمی شود مگر با به جا آوردن سه امر:
اول آنکه راههای عظیمه شیطان را در دل که رئوس صفات ذمیمه، و اصول ملکات رذیله است سد کند، مانند شهوت و غضب و حرص و حسد و عداوت و عجب و کبر و طمع و بخل و جبن و محبت دنیای دنیه و بیم فقر و فاقه و عصبیت و بددلی به خدا و خلق و نحو اینها که هر یک از اینها دری هست وسیع از برای شیطان که چون آن را مفتوح دید داخل دل می شود و مشغول وسوسه می گردد و بعد از سد آنها راهی نخواهد یافت مگر گاهی بر سبیل گذار و عبور، از راههای خفیه داخل شود.
دوم: گشودن درهای ملک که اضداد صفات مذکوره است، از اخلاق فاضله و اوصاف شریفه، و ملازمت ورع و طاعت و مواظبت بر تقوی و عبادت.
سوم: اشتغال به ذکر خداوند منان در دل و زبان چون که بعد از سد ابواب عظمیه شیطان، اگر چه سلطنت و تصرفات ظاهره از مملکت دل تمام می شود و لیکن از راههای پنهانی گاه گاه بر سبیل گذار و عبور از آنجا می گذرد و چنانچه به یاد خدا دفع آن را نکنی گاه باشد که به تدریج راهی وسیع به جهت خود پیدا و در بعضی از زوایای دل مأوی و مسکن کند و از برای ذکر خدا در دل و خود را بر آن داشتن اگر چه مدخلیت بسیاری است در دفع خواطر و رفع وساوس، و لیکن هرگاه سد راه شیطان نشده باشد و اخلاق ذمیمه و علایق دنیویه را از خود دفع نکرده باشد چندان فایده ای بر آن مترتب نمی شود، بلکه هر چه به یاد خدا دفع آن می شود زیاده از آن داخل می شود، مانند حوضی عظیم که از نهرهای عظیم آبی متعفن داخل آن شود و با ظرفی، آب آن را بیرون ریزی، زیرا تا سد راه نکنی منع آب را نتوانی کرد و آنچه از ظرفی بیرون ریزی اضعاف آن از نهرها وارد می شود تا حوض را از آب متعفن مملو سازد.
و شیطان را تشبیه کرده اند به سگی گرسنه، و صفات ذمیمه را به غذاهای سگ، از گوشت و نان و امثال آن، و ذکر خدا را به راندن سگ از دست و زبان و مادامی که غذا حاضر است سگ از دنبال تو دست بر نمی دارد و اگر به راندن قدمی پس رود باز بر می گردد.
و همچنین شیطان شباهت به مرض دارد، و صفات رذیله چون اخلاط فاسده، و ذکر، مانند غذاهای مقویه است و غذاهای مقوی وقتی بدن را نافع و مرض را دافع است که از اخلاط پاک باشد.
پس فایده ذکر هنگامی ظاهر می گردد که دل از شوایب هوس و هوا پاک و از انوار ورع و تقوی تابناک باشد همچنان که خدا می فرماید: «این الذین اتقوا اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا فاذا هم مبصرون» یعنی «کسانی که متقی و پرهیزکارند هرگاه برسد ایشان را وسوسه ای از شیطان هشیار و متذکر خدا می شوند، پس به واسطه تذکر، دیده بصیرت ایشان بینا و از چنگ وساوس رها می گردند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
چهار مرتبه ذکر
و اهل ذکر گفته اند که از برای ذکر چهار مرتبه است، که همه آنها نافع لکن در مقدار نفع مختلفند:
اول: ذکر زبانی فقط دوم: ذکر زبانی و قلبی با هم، که ذکر در دل مستقر نباشد بلکه قرار آن موقوف به التفات ذاکر باشد و چون دل را به خود واگذارد از ذکر خدا غافل، و به خواطر و وساوس مایل گردد سوم: ذکر قلبی که در قلب متمکن و بر آن مستولی باشد به نحوی که صرف دل به غیر ذکر، محتاج به التفات ذاکر باشد، و هر وقت که دل را به خود گذارد در ذکر خدا باشد چهارم: ذکر قلبی، که خدا در دل باشد و بس، و دل بالمره از خود غافل بلکه از اینکه در ذکر هم هست ذاهل باشد و بتمامه مستغرق مذکور و محو او باشد و اهل این مرتبه التفات به ذکر را حجاب از وصول به مطلوب و مقصود می دانند و این مرتبه مطلوب و مقصود حقیقی، و باقی مراتب بالعرض مطلوب اند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ترکیب خلقت و آفرینش پا
و از برای هر شخصی دو پای آفرید مرکب از ران و ساق و قدم، و هر یک به شکلی خاص و ترکیبی مخصوص، تا به هر جا که خواهد حرکت کند و اگر اندکی تغییر در ترکیب یا شکل یا وضع یکی از اینها به هم رسد امر حرکت مختل می گردد و آنها را ستون بدن و مرکب تن قرار داد و تن را بر آنها سوار کرد و همه این عجایب و غرایب را که اندکی از بسیار، و عشری از اعشار عجایب بدن انسان است از قطره ای نطفه خلق کرد در ظلمت رحم و اگر پرده در پیش نمی بود و نظر بر آن می افتاد می دیدی که نقوش و خطوط و رسوم در اعضاء در پی یکدیگر بر آن ظاهر می شوند و نه نقاشی ظاهر و نه قلمی پیداست فسبحانه سبحانه جل شأنه.
بود نقش دل هر هوشمندی
که باشد نقشها را نقشبندی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب کوهها
آنگاه نظری به کوهسار افکن و ملاحظه کن که چگونه خالق بی چون آنها را بر پای داشته و اطراف زمین را به آنها استحکام داده و از زیر سنگهای تیره آن چشمه های آب گوارای صاف بر روی زمین روان کرده و بسی جواهر قیمتی که مقومان عالم از قیمت آن عاجز می گردند در آنها مخزون نموده و چقدر معادن در آنها خلق کرده که اگر یکی از آنها نبودی نظام معیشت انسان تمام نشدی و در هر جا که قابل آبادی و اجتماع مردم بود نزدیکی آن را از این معادن خالی نگذاشتی تا امر ایشان مختل نگردد.
و هر کدام که احتیاج به آن بیشتر بود چون نمک و مانند آن را نزدیکتر و وافرتر آفرید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب دریاها
و چون شمه ای از قدرت کامله آفریدگار را در زمین دانستی قدمی به دریاها گذار و ببین که عجایبی که در آنجاست اضعاف عجایب زمین است، و هر حیوانی که بر روی خاک هست مانند آن نیز در دریاها یافت می شود و به علاوه حیواناتی دیگر که مثل آنها در خاک نیست در آنجا حیواناتی است که به قدر شهری عظیم و جزیره ای بزرگ
و گاه مسافرین او را جزیره تصور کرده کشتی را در آن لنگر می افکنند و علما در عجایب دریاها کتابهای بسیار ساخته و دفاتر بی شمار پرداخته اند و عشری از اعشار آن را نتوانسته اند بیان کنند.