عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای به تاثیر عدل معتدلت
جاه تو قوت گزاف شکن
اعتدال بهار دولت تو
نام و ناموس اختلاف شکن
به حلاوت رحیق لفظ خوشت
سوزش و تلخی سلاف شکن
تن خصمت ز صرصر حدثان
آورد چون نی و قلاف شکن
گیرد از قاف قوت قهرت
الف قامتش چو کاف شکن
لجه بحر زاخری به کرم
تشنگی جان به اعتراف شکن
صاحبا ذمیم به زنهارت
وعده را کم ده از خلاف شکن
قرض خواه گران چون کوهم
که به پیشانی است قاف شکن
رویم ا خشم او شکن گیرد
چن سمن کآورد به ناف شکن
روز شنبه چو معتکف گردم
زودم آرد در اعتکاف شکن
هم به پشتی دولتت روزی
ای به انصاف پشت لاف شکن
صف فاقه که پشت من بشکست
بشکند سیف دین مصاف شکن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۹
رسید موسم نوروز و تازه گشت جهان
به فر دولت مخدوم صاحب دیوان
جهان پیر جوان شد چو بخت آصف عصر
بهاء دولت و دین خواجه زمین و زمان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۱
خدایگانا در ملک شرع معجز تو
شکست بند طلسم زمانه جادو
زبیم پاس تو در مرغزار ملک جهان
که شیر محترز است از چراگه آهو
همای معدلتت سایه آنچنان افکند
که باز برحذر است از تعرض تیهو
حریف عدل تو صد بار باز مالیده ست
ز کعبتین دغا نقش عالم شش تو
شده ست خادم لفظ تو لولو از بن گوش
ازان همیشه به لالاست نسبت لولو
نیافت مثل تو دور جهان صورتگر
ندید شبه تو چشم زمانه جادو
جهان چو یافت ترا روح محض سر تا پای
در آن فتاد به شرکی که نیست آن معفو
چو باز دیدت در طینت نهاد بشر
چه گفت گفت جهان لااله الاهو
عروس ملک جهان بر تو شد چنان عاشق
که جاودان نکند آرزوی دیگر شو
ز رشک رای تو هر شام نور چشم فلک
فرو شود به گل تیره پرگره ابرو
ز دست صبح گریبان خویشتن بدرد
ز عشق سنجق فتحت شب سیه گیسو
مرکب است سر سنجقت به فتح و ظفر
چنانکه چرم ز ترکیب زاج با مازو
هر آنکه شربتی از کوزه خلاف تو خورد
شودش کاسه سر جفت کاسه زانو
کسیکه چون سرطان با تو یک زمان کژ رفت
ز ثور چرخ لگد خورد و زحملش سرو
منم که تا سر من سایه قبول تو یافت
شد آفتاب ختائی نسب مرا هندو
چو داغ و طوق تو دارد سرین و گردن من
به پشت گرمی تو با فلک زنم پهلو
مثال سعی من و خصم بدسگال عجول
حدیث کودک و مار است و زاهد و راسو
جهان سفله چنان کژ نهاد و کور دل است
که باز می نشناسد صدیق را ز عدو
بس است خاطر شه را یکی اشارت من
چه حاجت است که یک نکته را کنم یا دو
دمی بر آورم از راه نعمت المصدور
اگر چه قافیه مر طبع را گرفت گلو
در این زمان که فضای سپهر و صحن زمین
ز سردی نفس زمهریر شد مملو
ز سردی دم دی آرزوست روبه را
که باژگونه کند پوستین به دیگر سو
به آرزو و هوس مرغ در هوا گوید
کجاست بابزن و آب گرم و آتش کو
در این چهله یقینم که زاهد چله دار
نماز صبح کند چاشتگه ز بیم وضو
در این هواست سرایم که زمهریز بر او
نوشته است دو صد عبده و خادمهو
در این سه ماه شود امرد ایمن از دباب
از آنکه در کف لوطی شود فسرده خپو
مرا که شارع سرماست روز و شب وطنم
برفت مغز زبس سردی هوا چو کدو
درید کار مرا روزگار گرگ نهاد
که بر نکابت این روزگار باد تفو
هر آنچه گرگ درد معجز تو بتواند
به موی رو به کردن ز روی لطف رفو
دگر مواهب شاهانه را که دارم چشم
امید هست که محصول گردد آن مرجو
چنانکه موی شکاف است بنده در مدحت
مگر دریغ ندارد عنایتت یک مو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۴
شاها ز فر سایه معمار عدل تو
همسایه عقاب گرفت آشیان چکاو
چنگال شیر شرزه به پشتی پاس تو
کوتاه شد ز گردن گور و سرین گاو
یک خاصیت ز لطف تو در کوه اگر نهد
ظاهر شود ز خوف دل سنگ خاره تاو
با خاک درگه تو چو پهلو زد آفتاب
چرخش به طعنه گفت نیی مرد او مکاو
با تو هر آنکه نرد دغا باخت روزگار
نقش بدش نمود و نیارست خواست داو
حاصل شود محصل مال و ضیاع تو
از خوار جو خراج و ز ساری و ساوه ساو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۵
فلک جنابا از رشک خاک درگه تو
در آب شرم شود غرق روضه مینو
شود زفر قدوم تو خاک مشک آگین
شود ز یاد ثنای تو باد عنبربو
نسیم لطف تو بر کوه اگر گذار کند
برآورد ز دل خاره لاله خودرو
سموم قهر تو گر در هوا صعود کند
ز پشت چرخ به قوت جدا کند نیرو
شود ز سهم تو مقراض تیز دندان کند
اگر ز نام تو نقشی کنند بر ترغو
به جز ملک نفسی آدمی دمی نسزد
که بیند آن رخ میمون و طلعت نیکو
چو بخت شاد تو فرخنده طلعتی باید
که پیش تخت تو باشد ندیم و مدحت گو
به مجلس تو سگی را مجال دادستند
به بوی آنکه رود آب رفته باز به جو
بدان گلیم سیه درخور است روی سیاه
چنانکه رنگ رکو درخورد به اصل رکو
چو شمع زرد و نحیف و ز عشق آتش جاه
به گاه و بیگه پروانه وار در تک و پو
چه اهل لطف تو باشد خری سباع صفت
چه قدر صدر تو داند سگی بهایم خو
چه فایده ز حضور وی است حضرت را
چه حاصل است ز نقش بهیمه بر زیلو
نه آدمی ست به معنی و از بهیمه کم است
تو خود قیاس بکن از خصال باطن او
اگر خر است حمولی و خامشیش کجاست
ور آدمی ست نکو سیرتی و معنی کو
اگر چه هست چو مشموم شکل میشومش
تو آن نگر که پیازی ست گنده تو بر تو
به طبع ترش و به رخ پژمریده همچو ترنج
به شخص خرد و به رخساره زرد چون لیمو
به پای حادثه در پایمال چون ریحان
ز دست واقعه سرگشته همچو دستنبو
لئیم طبعی بیرون و اندرون همه خبث
قصیر قدری سر تا قدم همه آهو
خدای عرض شریف ترا بپرهیزد
ز شر نیت بدخواه و طعنه بدگو
زمین ساحت عالیت را مصون دارد
ز ننگ صحبت پی شوم اصیلک گوژو
لباس دولت خصم تو باد عاریتی
چو جامه شتر عید و لبس چشم آزو
گرفته ایلچی درگاه تو به قاقمشی
ز چین و ماچین سوغات و از ختا پرغو
در تو قبله خلق و کف تو ضامن رزق
لب تو باده گسار و دل تو رامش جو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۹
زهی شهریاری که خورشید چرخ
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۰
ای به رای و لمعه رای جهان آرای خویش
چهره خورشید رخشان را خراشان داشته
هر غلام از خیل تاش بندگان درگهت
شاه انجم را ز خیل خواجه تاشان داشته
مانی از کلک تو ننگ از نقشبندی یافته
آذر از طبع تو عار از بت تراشان داشته
دان که من بنده به بوی کلک عنبرپاش تو
آن به غیرت ابرها را اشک پاشان داشته
در سپاهان بود خواهم گاه و بیگه روز و شب
چشم و گوش و جان و دل بر راه کاشان داشته
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۷
خدایگانا با آب معجزات بنانت
بشست گیتی جادو کتاب نیرنجی
به دست حکم تو در روز و شب چو مهره نرد
دو لشکرند یکی رومی دگر زنجی
به یک دو دست که با تو نماند توبت کرد
به دست تو فلک هشت تو ز شش پنجی
تو شاه عرصه ملکی و دیگران هستند
همه زبون عری چون شهان شطرنجی
از آسمان نپذیرد سلاح دار درت
درست مغربی خور به رسم پارنجی
مرا زخوف عتابی که شاه فرموده ست
گرفت رنگ ترنج این عذار نارنجی
شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت
عتاب کرد به آئین بند فرهنجی
تو گرچه وارث اوئی ازان بزرگتری
که از جنابت مرعی که کم شود رنجی
نگر که راست زبان یابیم چو شاهینی
اگر مرا به ترازوی صدق برسنجی
اگر ز حلم کنم یاد حلم را کوهی
وگر ز عفو برم نام عفو را گنجی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۸
گر چه پیش از تو بود حاتم طی
تو ز حاتم به منزلت پیشی
تو جهانداری و به نسبت جود
همچنان تنگدست و درویشی
ما توانگرتریم از تو از آنک
ما تو داریم کز جهان بیشی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۹
جوان بختا جهان بخشا تو آنی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ای در ندب علو فلک را
قدر تو سه ضربه داده پیشی
در لوح فضای بارگاهت
مه بوده در آرزوی خیشی
از مرتبه طیلسان برجیس
زیر قدمت کند فریشی
دولت به طریق مهر و پیوند
با خاک درت گرفته خویشی
اقبال که هندوی در تست
هستت ز جریده حویشی
داغ حبشی کشیده بر روی
تا باشد بنده ای به حیشی
در ملک شبان حزم تو یافت
از سیرت گرگ طبع میشی
هم روزی معده های آزی
هم مرهم سینه های ریشی
در ساغر نیکخواه نوشی
در دیده بدسگال نیشی
از جام جهان نمای خاطر
کیخسرو روزگار خویشی
وهمم نشود محیط بر تو
زیرا که ز حد وهم بیشی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پناه و قدوه آفاق مجد دولت و دین
که نیست در همه عالم چو تو سخندانی
ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی
ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی
به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری
به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی
کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت
که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی
خدایگانا تا من شنیده ام شعرت
چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی
ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام
که مانده ام به تعجب بسان حیرانی
چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری
که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی
اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید
مرا به خط خدای آرزوست دیوانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای لفظ تو آب زندگانی
وی کلک تو اصل شادمانی
خط تو که جان ازوست واله
جانیست ز غایت روانی
بیخ قلم تو شاخ دولت
بارش همه عز جاودانی
چون نامه فرخت بدیدم
گفتم که زهی مسیح ثانی
بفزود دلم خطاب عالیت
چون دل که فروزد از جوانی
شادم کردی که شاد بادی
زندم ماندی که زنده مانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
به حکم خواهش مولی الانام شمس الدین
که دارد امرش بر سابق قدر پیشی
امام و مفتی درس محمد ادریس
خدایگان شریعت محمد کیشی
نوشت چاکر و داعیش مجد پارسی آن
که چون سعادت کرده ست بر درش خویشی
کتاب حکمت و پند کلیله را به خطی
که در ثمن برد از لولو ثمین بیشی
به سال ششصد و هفتاد و دو به خطه حی
که شد تهی ز بداندیش وز بداندیشی
به عهد صاحب دیوان بهاء دولت و دین
که شیر در گله بخت او کند میشی
ز نوک کلکش چشم مخالف آن بیناد
که این نماید بیشی و آن کند نیشی
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۱
فرموده اقتراحی صاحب علاءالدین
آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام
آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی
وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام
آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع
وانکش سپهر سرکش و اجرام گشت رام
از طبع تند و تیز گرفتم به ارتحال
از روی لطف همچو هوا قطره از غمام
آن چار حرف چیست که عقد مبارکش
باشد به حصر چون مور مصحف کلام
حرف نخست نیمه حرف چهارم است
وز حرف چارمش سومش ده یکی تمام
نی نی ز وصف او نبود چاره طبع را
زانسان که نیست چاره ازو در همه مقام
گاه صبی و گاه نمویست خوش لقا
روز شباب و روز مشیب است نیکنام
هر چند هست خرد بزرگ است و بابها
محبوب اهل و جاهل و مقبول خاص و عام
از ابر رجم یابد و از آفتاب مهر
ز آهن درود بیند و از سنگ انتقام
فی الجمله دایه ئیست مربی بوالبشر
فی القصه دانه ئیست که ابلیس راست دام
ماراست زین مطاع گرانمایه مبلغی
در ذمت وکیل وزیر کریم وام
گر داد گشت گردنش آزاد و کرد داد
ورنه به روز عرض مظالم بود غرام
قاضی بود خدای و رسولش بود وکیل
زندان معین است و عدو را بود مقام
باشد خدای ناصر ایام مستقیم
خلقش ز خلق شاکر و اقبال مستدام
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۲
ای داده روزگار درت را به طوع بوس
وی کرده کردگار ترا شاه راستین
شش حرف التماس من است از سخای تو
کامروز هفت عضو رهی شد بدان رهین
هر شش نشانده ام به دو مصراع در دست
چون عهد تو ممهد و چون رای تو رزین
مجموع اوست پنج صد و بیست و هشت راست
گر خواهی از حساب جمل بشمر و ببین
حرف نخست دو دومش شش سوم دو سی
چارم چهار صد ده و پنجاه برگزین
سه حرف آن در آخر مصراع اول است
سه حرف دیگر آخر مصراع واپسین
گر جز ز حضرت تو کنم التماس آن
خلقم اگرچه نیست بدرند پوستین
بادا کلاه قدر ترا مهر و ماه ترک
بادا قبای ملک ترا زنگ و روم چین
بر پشت چرخ دامن اقبال تو کشان
وافشانده همت تو بر افلاک آستین
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۳
ایا بلند منش صاحبی که دست قدر
ز بهر قدر تو بر آسمان زند خرگاه
ترا سپهر نهم کاطلسش همی خوانند
به جای آستر آمد برای خیمه جاه
طناب عمر تو چندان گشاده خواهد چرخ
که دور دهر بود در جدار آن کوتاه
ستون خیمه قدرت چو برفرازد سر
فلک چو فلکه نماید گرش کنند نگاه
هر آنکه چاه کند در ره موافق تو
چو میخ خیمه به سر درفتد نخست به چاه
اگر ز رای تو یکذره سرکشد خورشید
شود ز عقده ادبار بخت روی سیاه
ضمیر تو که بدش اطلاع بر دل خصم
کند فروخته در تیره جانش نارالله
چنانکه بر دل دشمن وقوف می دارد
ز سر جان و دل دوست هم بود آگاه
ضمیر من ز فلک دوش آرزوئی خواست
چو شکل او به فضیلت چو هیاتش دلخواه
مرا به درگه تو خواجه رهنمونی کرد
که من غلامم و او خواجه هم زخواجه بخواه
ز لطف شامل توالتماس من چیزیست
که از دو نام دو چیز است رفته در افواه
نخست لفظش از اسماء دشمن تو یکیست
دوم مصحف آن کو خورد به جای گیاه
ز چند پاره بود لیک شخص او یک لخت
ز پنج حرف بود لیک وزن او پنجاه
نه صوفی است و چو صوفی همیشه صوف لباس
نه راکع است وچو راکع مدام پشت دو تاه
رود به راه سفر چهار سو چو پیکر نعش
گه نزول نماید بسان خرمن ماه
چو شد ز هیات نعشی به پیکر بدری
بنات چون ماه آنجا کنند خلوتگاه
عمود و زاویه بر پیکرش فراوان لیک
ز شکل خویش بگردد به جنبشی گه گاه
تنش عنای شکنجه برد نگفته دروغ
سرش مفارقت تن کشد نکرده گناه
سرش چو کاس چغانه تنش چو چنبر دف
ازان زنند چو سازش همیشه بر هر راه
مقیم را و مسافر گزیر نیست از او
چه در تموز و چه در دی چه زیر دست و چه شاه
ایا به مدح سزاوار مشمر این مدحم
برای جذب خسی همچو کهربا راکاه
غرض مدیح توام بود اندرین قطعه
وگرنه فارغم از برگ راه و ساز سپاه
همیشه خصم تو بادا چو التماس رهی
به ضرب و زخم و شکنجه اسیر و حال تباه
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
گر مه ز درت کلاف زرین اندوخت
ور چرخ قبای کحلی از جود تو دوخت
ور آتش تیغت دو جهان درهم سوخت
آئین بزرگیت بباید آموخت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
شاها رخ و رای دلگشایت چون است
نازک قدم سپهر سایت چون است
دی باز دلم به دست فکر است اسیر
ای تاج سر زمانه پایت چون است