عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را
خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۹ - حدیث لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنی آدم نظروا الی ملکوت السموات والارض
گفت آن سالار اقلیم شهود
بر روانش باد صد عالم درود
گرد دلهای بنی آدم اگر
حزب شیطان را نبودی کر و فر
دیده شان دیدی ملایک را عیان
سیر کردندی زمین و آسمان
آسمان و خاک دیدندی اسیر
پیش تقدیر خداوند قدیر
ذره ذره خاک و قطره قطره آب
جمله در فرمان آن والا جناب
هم نوای بلبل و هم بانگ زاغ
نغمه ی طوطی و غوغای کلاغ
جمله را تسبیح و تقدیس خدا
فهمد او گرچه نمی فهمیم ما
راویه بر دوش ابر از امر او
رعد غران یک نهیب قهر او
بحر را از او بود موج و قرار
بختی گردون ز حکمش در مهار
آسمان را غاشیه بر دوش از او
اختوران را حلقه اندر گوش ازو
بهر مشعل دار شیلان گاه او
انجم هندو بچه درگاه او
آسمان با قد خم از کهکشان
بهر خدمتکاریش بسته میان
باد را جاروب فراشی بکف
می دود از بهر خدمت هر طرف
آب محو است و زند سر بر زمین
می رود گاه از یسار و گه یمین
کوهها ایستاده با هم روبرو
واله و حیران شیدایی او
سرو و شمشاد و صنوبر نارون
صف زده در حضرتش در انجمن
ای خوشا چشمی که آن بینای اوست
وی مبارک دل که آن دانای اوست
دیده ی دور از جمالش کور باد
سینه ی بی یاد او در گور باد
سینه ای کز یاد آن شه خالی است
مرده باشد مرده را گودالی است
زنده آن باشد که از خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد
چیست پیوستن به او دل باختن
خویش را در پای او انداختن
دست از تدبیر خود برداشتن
اختیار خود به او بگذاشتن
گر همی خواهی حیات خوشگوار
اختیار خود برو با او گذار
آسمان از این امانت تن کشید
کوهها از هستیش بر خود تپید
بود انسان چون ظلوم و چون جهول
لاجرم کرد این امانت را قبول
این امانت چیست ای یار رفیق
بار تکلیف است در پای عمیق
و این نتیجه اختیار قدرت است
اندرین قدرت هزاران آفت است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۱ - در بیان مکالمه خدا با روح
من هم استم پهلوان ذوالحسب
من در اینجا و خلیفه در عرب
آفریننده چو جان را آفرید
با صفا و بهجت و نور و مزید
با کمال بی نیازی در طرب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
کنگر ایوان غیبش آشیان
طعنه می زد بر زمان و بر مکان
غرق در او شش جهت از انبساط
بر ملایک خنده می زد از نشاط
کرد روزی حق به آن زینسان خطاب
من کیم ای روح پاک مستطاب
روح گفتا با دو صد غنج و دلال
تو بگو تا من کیم ای ذوالجلال
گفت بنمایم به تو تا کیستی
قدر خود دانی و دانی چیستی
پس ردیفش ساخت با انبان تن
هم فرستادش به این دارالمحن
گفت رو چندی به خود دمساز گرد
خویش را بشناس و آنگه باز گرد
آمد اینجا و هزاران درد و غم
رو به او آورده از دنبال هم
بود تا کودک نه پا بودش نه دست
نی ره رفتن نه یارای نشست
بسته در قنداقه با بند و رسن
در میان فضله خود غوطه زن
گریه ها کردی بسی در روز و شام
تا رسیدی قطره ای شیرش به کام
چونکه شد مردی و از قنداقه رست
شد اسیر روزگار چیره دست
من نمی گویم در این عالم چه دید
خود تو می دانی چه از دوران کشید
متحد شد روزگاری با بدن
یوسف و گرگند در یک پیرهن
وه چه آمد بر سرش زین اتحاد
هیچ مسکین را همان بد مباد
پای تا سر خون و چرک و گند و گوز
در نجاست غرق از پا تا به پوز
دور او بگرفته ترس و بیم و هول
صد هزاران حاجتش در حوش و حول
عجز و ذلت دامنش بر کف زده
لشکر امراض گردش صف زده
یک شکنبه پر ز سرگین در بغل
مبرزی پر فضله اش اندر کفل
گاه می خارد سروگاهی سرین
کون گهی می شوید و گاهی جبین
با شپشها گه رود اندر جوال
گاه با کیک و پشه اندر جدال
الغرض خود را در این عالم شناخت
پس علم از بهر رفتن برفراشت
از کثافتها و از آلام تن
شد خلاص آن روح پاک ممتحن
باز فرمودش خدا از امتحان
من انا یا روح اجبنی بالعیان
با هزاران عجز و بیم و انکسار
گفت روح خاکسار شرمسار
انت رب الارض خلاق السماء
ذوالجلال والعلی والکبریاء
تو خدای غالب یکتاستی
پادشاه فرد بیهمتاستی
تو خداوندی و مولای جلیل
من یکی مملوک مفلوک ذلیل
بنده ی بیدست و پای شرمسار
عاجزی مضطر و خاری خاکسار
از ظلومی دید مسکین آنچه دید
از عذاب و محنت و رنج شدید
ورنه لطف حق به او همراه بود
تا ابد محبوس سجن و چاه بود
هم ز راه جهل و نادانی خویش
پا نهاد از کوه و از گردون به پیش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۵ - تطبیق حکایت بر احوال آدمی
کرده آن مقتول و مغرور جهول
بار سنگین امانت را قبول
داده تن در زیر بار اختیار
غافل از انجام کار اختیار
هرچه آمد بر سر آن بوالفضول
در دو عالم جمله آمد زین قبول
اختیار آمد بلای جان ما
ای خوشا بی اختیاری ای خوشا
هرکه او را اختیاری بیشتر
سینه اش از خار زحمت ریشتر
مهتوران را اختیار افزونتر است
لاجرم دلشان ز محنت خونتر است
هیچ مسکین در جهان مهتر مباد
هیچ مردی یار یا شوهر مباد
چونکه شوهر بر زن خود مهتر است
از زنش هر لحظه صد دردسر است
گر ز درد سرگریزی سر مشو
وز مهانت گر جهی مهتر مشو
گر فتد از آسمان سنگی درشت
بشکند آن شاخ بالایی نخست
گر سنگ قومی بود بهتر بود
زانکه آنکس قوم را مهتر بود
درد هر قومی و رنجش بر سر است
حال و روز سگ ز مهتر بهتر است
در زمین گر ریشه کن گردد درخت
بر زمین افتد سر آن سخت سخت
هرچه از سر دورتر هموارتر
بر زمین آید برو در آن نگر
گر به سنگش بهر باروبر زنند
سنگ را بر شاخ بالاتر زنند
هرچه پایینتر بچینندش بدست
شاخه ی پایین ز زخم سنگ رست
لیک اگر دهقان درختی آب کرد
پای آن را ابتدا سیراب کرد
می کشد قصاب چون آن گوسفند
سر از آن برد نه دم ای هوشمند
باد صرصر چون وزیدن در گرفت
هر چنار و عرعر از بن برگرفت
نرم نرم از غرفه ی کربا گذشت
بر گل و سبزه نسیم آسا گذشت
جان بابا اندرین باغ دو در
شو حشیش و از چناری درگذر
تا شوی ایمن ز صرصرهای آن
هم ز فوج زاغ و از غوغای آن
دم شود دنبال و چشم و سر بدو
سر مشو آذوقه خنجر مشو
در میان مردمان معمور باش
تیزبین و دوربین و کورباش
با همه بنشین ولی گمنام شو
دردها میگیر و صاف آشام شو
یا همه باش از همه مستور باش
با همه نزدیک باش و دور باش
در میان انجمن خلوت گزین
روشناییها ز تاریکی بین
چیست تاریکی بدان ای ذوفنون
ناشناسایی بر این قوم دون
عیش آن دارد که باشد ناشناس
کو بود نانش جوین پشمین لباس
ای خوشا دوران آن بی اسم و نام
که نگوید هیچکس او را سلام
سینه خالی کن ز قید این و آن
نزد من بهتر ز ملک این جهان
عیش آن خوش باد کو با جفت خود
شب بخسبد فارغ از هر نیک و بد
در جهان گر از جهان وارسته است
در بخود از خلق عالم بسته است
هر که وارست از جهان در این جهان
یافت بیشک او حیات جاودان
این بود از موت آزادی پسر
هین بمیر و زندگانی را نگر
زین ممات ادریس بر افلاک شد
همنشین خور مسیح پاک شد
زین ممات آتش چمن شد بر خلیل
موسی عمران گذشت از رود نیل
احمد از این مرگ بر معراج شد
حیدر کرار و صاحب تاج شد
شد از این مردن شه دوران حسین
زنده ی کونین و نور عالمین
خاک راهش شد شفای هر مرض
قبه اش شد قبله گاه هر عرض
عاشقان را این ممات آمد حیات
عارفان هم زنده اند از این ممات
هم از این مردن شهید آمد شهید
نی ز زخم تیغ و خنجر ای رشید
چون به میدان پا نهاد آن نیکمرد
تن به مردن داد و ترک خویش کرد
مرد پیش از مرگ ترک جان گرفت
تیغ و خنجر را گل و ریحان گرفت
شد از این مردن شهید آن نیکبخت
نی ز زخم تیغ و ضرب گرز سخت
زین سبب فرمود ما هم میتون
بل هم احیا عند ربهم یرزقون
چونکه مردند و گذشتند از حیات
خونشان شد پاکتر ز آب فرات
از شهادت می شود خون پلید
خوشتر و صافیتر از آب سفید
جان پاک او ندانم چون شود
از دو صد خورشید و مه افزون شود
هر که ترک جان کند در این جهان
عالم جان را همی بیند عیان
پرده های چشم برچیده شود
ای بسا نادیدنی دیده شود
بشنود گوشش خبرهای شگرف
جرعه ها نوشد از آن دریای ژرف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۶ - سوزانیدن زنان هندوان خود را با شوهران
یاسه باشد در میان هندوان
هم ز عهد باستان تا این زمان
مردگان خود بباید سوختن
شعله ها از بهر او افروختن
آبنوس و عود و صندل آورند
خرمن اندر خرمن آتش می زنند
پس بسوزانند جسم مردگان
همچنانکه روحشان در آن جهان
خواجه ای را چون سر آید زندگی
گرد آیند از پی سوزندگی
جمع گردد عالمی از خاص و عام
تا بسوزانند آن خواجه همام
یک دو تن از خواصگان خلوتش
نوعروسان حریم عزتش
جسم و جان در حضرتش قربان کنند
خویش را بر شعله ی سوزان کنند
پس بیارایند از پا تا به سر
از زر و مرجان و یاقوت و گهر
از حریر هند و دیبای فرنگ
پرنیان سرخ و سبز و لاله رنگ
کرد هر هفت همچو طاوس بهار
لب پر از صد خنده رخ پر از نگار
دیده ها مکحول و رخها غازه ناک
زلف آشفته گریبان کرده چاک
دست افشان پای کوبان با دلال
سوی آتش ره نوردند با عجال
مؤبدان اندر یمین و در یسار
مطربان در نغمه اندر هر کنار
اینچنین آیند با ناز و خرام
تا بر آن خرمن آتش تمام
تختهای صندل و عود و چنار
برفراز هم چو تخت زرنگار
قبه ای از تختها افراشته
خواجه را بر کنگرش بگذاشته
نعش خواجه بر فراز تخت نار
دور آن جای عروسان تتار
چونکه آیند آن عروسان پای تخت
شاد و بر گاو فنا بندند رخت
دست همت بر تن و بر جان زنند
گوی هستی را به صد چوگان زنند
بگذرند از جسم و از جان رایگان
از برای خواجه ی بیحس و جان
آستین بر چهره عالم زنند
اختلاط جسم و جان بر هم زنند
پس بر آن تخت فنا بالا روند
هریکی در جای خود مأوا کنند
چونکه بنشینند بر آن تخته بست
دل ببرند از خود و از هرچه هست
مرگ پیش از مرگشان پیدا شود
چشمشان بینا زبان گویا شود
خنده ی شادی زنند از انبساط
آتش اندر شعله ایشان در نشاط
پس ببینند آنچه ناید در نظر
بشنوند آنها کز آن نبود خبر
زینت و زیور ز خود دور افکنند
هم ز دست و گوش و گردن بگسلند
پس بسوی هرکسی زان انجمن
رو کنند آیند با وی در سخن
آگهش سازند ز استقبال او
آنچه آید پیش او زاحوال او
بی تفاوت آنچه گویند آن شود
عقلها از گفتشان حیران شود
اینچنین گویند تا آتش فتاد
هم دهانشان هم زبان برباد داد
چونکه مردند از خود وفانی شدند
آگه از اسرار پنهانی شدند
هندویی از بهر هندو مرده ای
بگذرد از جان نیم افسرده ای
پرده برچینند از پیشش عیان
تا بر او گردد عیان سر نهان
در ره آن زنده ای سرمد اگر
زنده جانی بگذرد از جان و سر
من نمی دانم بگویم چون شود
آنچه باید عقل از آن افزون شود
ای عجب بنگر که خیل زندگان
خویش را سوزند بهر مردگان
می کند آن زنده ی سرمد طلب
از تو جان ندهی عجب ای صد عجب
نیم جانی ده از آن صد جان ستان
پارگین ده چشمه ی حیوان ستان
یکقدم از خود گذر کن ای ودود
پس قدم بگذار در ملک خلود
از تو تا سر منزل جانان تو
یکدوگامی پیش نبود جان تو
هر دو عالم در تو باشد مستتر
تو نداری از خود ای بابا خبر
پادشاهی و گدایی می کنی
گنج داری بینوایی می کنی
تشنه می میری و عمان پیش تو
چیست عمان آب حیوان پیش تو
گنج اعظم در میان مشت توست
خاتم جم در کهین انگشت توست
تو گدایی می کنی با آه و دود
بر در هر خانه ی گبر و یهود
سال و مه جان می کنی در حرص و آز
نام آن را مینهی عمر دراز
روزها صد جان کنی اندر طلب
تا بکف آری دو نان از بهر شب
پس خوری و فضله سازی نان خویش
روز دیگر جان کنی چون روز پیش
کار تو اینست اندر ماه و سال
گاه در جان کندنی گاهی مبال
روزگاران شغلت این است و فنت
زندگانی نبود این جان کندنت
می کنی جان تا برآید جان تو
ای دریغا درد بیدرمان تو
در میان چار خصم جنگجوی
کی برد جان ای رفیق نیکخوی
گم غم مغلوبی این گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
چونکه می رانند آخر ای عزیز
خود بمیر و از غم مردن گریز
می توان تا کی غم ایام خورد
زنگ از این غم باید از خاطر سترد
چاره ی این چیست دانی جان من
از وجود خویش بیرون آمدن
کار آتش بایدت آموختن
روز و شب از پای تا سر سوختن
عمر رفت و روز رفت و شام رفت
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
دیگران رفتند پیش گنج و ناز
در مقام خانه ی تو پیش باز
ای تو سرمست هوا هشیار شو
ای تو در خواب هوس بیدار شو
پنج روزی پنج و شش خواهد گذشت
خواه ناخوش خواه خوش خواهد گذشت
صد بهشت و دوزخ اندر راه توست
دیده ی کار آگهان آگاه توست
عقبها در پیش داری ای پسر
چند چند آخر نشینی بیخبر
گر از آن سویت خبر نی کافری
ور خبر داری و در خوابی خری
پس نباشد آنچه گفتند آگهان
از خبرهای جهانی بی نشان
ای برادر مرده ای تو بارها
زندگانی دیده ای بسیارها
چونکه مردی از جمادی ای پسر
زنده گشتی از نبات سبز و تر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۸ - بقیه حکایت به آتش انداختن ابراهیم خلیل الرحمن ع
قصه ی نمرود و ابراهیم بود
شرح سوزانیدن و تسلیم بود
کرد القا آنچه برهان و دلیل
بهر آن قوم سیه دل آن خلیل
میلشان را جانب ایمان نکرد
کفرشان را رخنه در بنیان نکرد
کی کند در سنگ خارا رخنه آب
کی نماید ره به کوران آفتاب
دجله را گر سر دهی در شوره زار
کی برویاند گل و آرد بهار
گر نهی صد مشعل اندر آستان
کور و نابینا چه دارد سود از آن
گر شود آیینه عالم سربسر
کور را نبود ز روی خود خبر
در زمین شوره آب خوشگوار
جای باغ و لاله خار آرد ببار
شبهه نادان فزاید از دلیل
خون شود از بهر قبطی رود نیل
همچنان پند خلیل خوش بیان
از برای زمره ی نمرودیان
هرچه ایشان را نصیحت داد و پند
پند او شد قید جانهاشان و بند
پند او افزود بر عصیانشان
شعله ور شد آتش طغیانشان
دره ای را پر ز هیزم ساخته
سال و مه هیزم در آن انداخته
پیر و برنا هر که در آن مرز بود
می فکندی اندر آن دره وقود
خار و خاشاکی بهرجا یافتند
برگرفته رو به دره تافتند
آتش افکندند پس در آن دره
کوه و صحرا شعله ور شد یکسره
زمهریر از آب آتش درگرفت
از سما را تا سمک آذر گرفت
دود پیچیده در این نیلی قباب
تار شد از دود چشم آفتاب
زالتهاب آتش و دود لهب
جمله اجزای جهان بگرفته تب
پس بجستند آن گروه نابکار
آن خلیل جان فشان کردگار
می دواندندش سوی آتش به خشم
هین بیا و گفت می آیم به چشم
کافروزید آتش ای نمرودیان
کامدم اینک سوی آتش روان
چونکه این آتش به راه بندگی ست
نیست آتش بلکه آب زندگی ست
تو بپا گویی من از سر می روم
سوی آتش چون سمندر می روم
این نه آتش بلکه آب کوثر است
پیش من از آب حیوان خوشتر است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۱ - آمدن ملائکه سموات به یاری خلیل الرحمن
چون شنیدند این خطاب آن قدسیان
از سما کردند رو در خاکدان
جمله بگشودند از هم بال و پر
جانب این دشت غبرا پی سپر
هر یکی جستی از آن دیگر سبق
تا بپایین آمدند از نه طبق
منجنیق اندر هوا برخاسته
کامد اول یک ملک آراسته
کای خلیل الله منم دارای باد
حق زمام باد در دستم نهاد
هم بده فرمان که گویم باد را
برکند این قوم بی بنیاد را
جله را بر کوه و بر صحرا زند
خیمه شان بر لجه ی دریا زند
هم بریزد آتش سوزانشان
هم به خانمان و هم بر جانشان
جسم و جانشان دود خاکستر کند
سروریها را ز سرشان درکند
هرکه بهر دیگری آتش فروخت
باید اول خود در آن آتش بسوخت
هرکه خواهد آتشی افروختن
بایدش در آتش خود سوختن
گفت ابراهیم او را کی ملک
مکرمت کردی جزاء خیرلک
ما و امت را برو با هم گذار
این من و این آتش این پروردگار
آتش اندر راه آن سلطان راد
گرچه صد دریا بود باد است باد
از پی آمد آن ملک دیگر روان
کای خلیل صدق و ای جان جهان
جمله دریاها به فرمان منند
کوهها لرزان ز توفان منند
رخصتی ده بحر را بر پر زنم
موج دریاها بر آن اخگر زنم
ناخدایم لیک توفانی کنم
در بسیط خاک ویرانی کنم
گفت رو رو حق ز تو خشنود باد
جان فدای آنکه هست و بود باد
چونکه در راه شه خوبان بود
آب و آتش پیش من یکسان بود
آبو آتش را بر من فرق نیست
دوستان را فکر حرق و غرق نیست
گر بسوزد این تنم قربان او
ور ببخشاید زهی احسان او
کان ملک دیگر ز پی آمد روان
صد ثنا و صد ستایش در دهان
کاین منم سرهنگ ابر و رعد و برق
گه به مغربشان کشم گاهی به شرق
رخصتی ده تا بگویم مر سحاب
اندر این آتش فرو ریزند آب
آتش نمرودیان ابتر کنم
هم از آن پس خاکشان برسر کنم
گفت آن شه هرچه باشد خوش بود
خواه باشد آب خواه آتش بود
من ز تو آتش ز تو ای محتشم
خواه در آبم فکن خواه آتشم
همچنین آمد از آن روحانیان
آنچه ناید در شمار و در بیان
هریکی را عذرخواه آمد خلیل
نی اعانت جست نی آمد دخیل
هر که آن گستاخ بزم شاه شد
از عوانان کی اعانت خواه شد
هرکه اندر بزم شه محرم بود
کی دخیل حاجب و دربان شود
هرکه داند شاه را دانای راز
کی به نزد ترجمان آرد نیاز
زان ملایک هیچ یک حاجت نخواست
سر در آتش منجنیق آورد راست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۲ - جدا شدن خلیل از منجنیق و آمدن روح القدس به یاری او
چون رها از منجنیق آمد خلیل
آمد از دربار عزت جبرئیل
گفت هل لک حاجة یا مجتبا
گفت اما منک یا جبریل لا
من ندارم حاجتی از هیچکس
با یکی کار من افتاده است و بس
هین ادب بنگر که در آن تنگنای
لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
عرض حاجت در اشاره درج کرد
داد تصریح و کنایت خرج کرد
گفت با او جبرئیل ای پادشاه
پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
گفت اینجا هست نامحرم مقال
علمه بالحال حسبی بالسئوال
این عبارتهای بیمعنی استی
او بمعنی بی سخن داناستی
من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
بهر خود والله علم بالصواب
گر سزاوار من آمد سوختن
لب ز دفع او بباید دوختن
ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
هم نسوزاند به آتش گر درم
می تواند آتشم گلشن کند
شعله ها را شاخ نسترون کند
چون قضای او رضای جان ماست
آتش گلشن همه یکسان ماست
من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
حال من می بیند و می داند او
آنچه داند لایق من آن کند
خواه ویران خواه آبادان کند
او اگر خواهد بسوزاند مرا
من کجا بگریزم از آتش کجا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۳ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ای تو بر شاهان عالم پادشاه
ای نهان از جسم و جان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هم خداوند خداوندان تویی
هم دوای درد بیدرمان تویی
آب توفان زای را کردی تو پل
آتش سوزنده را کردی تو گل
گرگ شد گویا به پیراهن زتو
پیرهن شد شاخ نسترون ز تو
من چه گویم ظاهر و باطن تویی
ای خدا هم اول و آخر تویی
گردن عالم به بند طوق توست
آسمان در چرخ رقص از شوق توست
ای خدا من هرچه گویم آن نئی
در ثنایت آنچه جویم آن نئی
ای تو عذرآموز هر شرمنده ای
ای تو روزی بخش هر جنبنده ای
ای خدا دانم که من بد کرده ام
لیک از من آنچه آمد کرده ام
هم تو آن کن آنچه می شاید ز تو
ای جهان را آنچه می باید ز تو
همچو من داری خداوندا بسی
من ندارم لیک غیر از تو کسی
گر من بیکس ندارم هیچکس
گو نباشد رحمت لطف تو بس
هرکه از این می گریزد گو گریز
چون تو باشی گو نباشد هیچ چیز
گر فتادم دستگیر من تویی
هم پناه و هم گریز من تویی
دست من گیر ای جهان را دستگیر
ده پناهم ای تو عالم را گزیر
بر امیدی آمدستم بر درت
چون روم نومید یا رب از برت
در ره امید و بیم افتاده ام
در جنابت منتظر ایستاده ام
گرچه کردم من بسی جرم و خطا
از من آید ذلت و از تو عطا
گر سیاه است ای خدا ما را گلیم
تو سفیدش ساز از لطف عمیم
گر دریدم خود به دستم پرده را
تو فرو مگذار بی پرده مرا
چون تورا ستار دیدم ای خدا
پرده ی خود را دریدم برملا
پرده دار عیب ناپاکی ما
عذر خواه جرم بیباکی ما
هر دمم جرم و گناه تازه ای ست
از تو لیک انعام بی اندازه ای ست
گر به جرمم مکر شیطان افکند
لطف تو سوزی به جانم می زند
از من آمد گر خطایی یا فساد
زاری آموزی دهی توبه به یاد
گر زنی زخم و دوصد مرهم نهی
ور کنی قهرم دوصد رحمت دهی
گر ز من جرم است انعام از تو است
گر ز من گامی است صد گام از تو است
گر ره تاریک پیشم آوری
صد چراغ از لطف پیشم آوری
ای خدا ای من عطایت را رهین
بنده ای از بندگانت را کمین
شکر گویم من کدامین نعمتت
یاد آرم من کدامین رحمتت
یکنفس کو کز تو ناید صد عطا
ساعتی کو نآمد از من صد خطا
کو دهان و کو زبان و کو کلام
تا بگویم شرح آن انعام عام
آن کدامین لطف و احسان گران
که نکردی با من ای سلطان جان
وان چه زشتی وز هر زشتی بتر
که نکردم من که صد خاکم بسر
در رحم دادی مرا جا از کرم
پروریدی پیکرم در آن ظلم
کاسه ای کردی ز بالا واژگون
کاین تنت را سر بود ای ذو فنون
پنبه دانی را بهم آمیختی
طرح چشم تیزبینم ریختی
کاین دو باشد دیده ی بینای تو
هم طراز چهره ی زیبای تو
آسمانها را در آن دادی محل
جل شأن ربنا عزوجل
گوشت پاره بر دهانم دوختی
جمله اسما را بهم آموختی
کاین زبان و آلت گویای تو
ترجمان خاطر دانای تو
پرورش دادی هوایی در صماخ
هین برو بشنو ازین بانگ کراخ
چار دیوار مشید ساختی
پیکرم را طرح نو انداختی
هم کشیدی ساقها کاین پای تو
هم دو ساعد کین کف گیرای تو
آنچه باید در درون و در برون
جمله را دادی ز امر کاف و نون
روح را با جسم دادی ارتباط
غیب را دادی بشاهد اختلاط
پس ره بیرون شدن زان تنگنای
ره نمونی کردیم ای رهنمای
پا نهادم چون به صحرای شهود
پهن کردی سفره انعام و جود
خون برایم شیر کردی در جگر
هم ز پستان شیر را دادی ثمر
هم مکیدن مرمرا آموختی
هم دل مادر برایم سوختی
گریه یادم دادی از بهر خبر
در دل او گریه را دادی اثر
تلخ کردی خواب شیرینش به کام
نی زکرم اندیشه کردی نی به حام
تا تنم پرورده شد در این جهان
سخت شد هم پی مرا هم استخوان
سی و سه دندان برایم ساختی
طرح آنها در دهان انداختی
پس ز شیرم سیر کردی در غذا
طبع من را میل دادی اقتضا
پاسبانی کردیم از هر گزند
هم نگهبانی ز هر پست و بلند
در زمستان پوستین بخشیدیم
هم به تابستان کتان پوشیدیم
هم قبا دادی مرا هم پیرهن
هم کلاه و موزه ای صاحب منن
در پناه آوردیم از گرم و سرد
تا شدم زفت و کلان و شیرمرد
هم مرا دادی توانایی و گوش
هم خرد هم عقل و دانایی و هوش
بر زبانم نام خود آموختی
شمع توحیدم به دل افروختی
نور ایمان در دلم انداختی
بندگی اندر سرشتم ساختی
دادیم در آستان حیدری
هم سگی هم بندگی هم چاکری
دادیم آگاهی از حل و حرام
نی بتقلید شنیدن چون عوام
هر دمی دادی عطای تازه ام
در جهان کردی بلند آوازه ام
هم عطا کردی ز نیکانم نژاد
هم ز اخوان نکوبخت استناد
هم سرم از هم سران افراشتی
از همالان هم مرا برداشتی
دادیم پوران و دختان پاکزاد
پاک زاد و پاک دین پاک اعتقاد
پرده پوشیدی به روی کار من
ستر کردی بر من ای ستار من
زشتهایم جمله خوب انگاشتی
کرده ام ناکرده می پنداشتی
خواندمت کردی اجابت هر زمان
مهربانتر از نیای مهربان
من به قربانی خداییهای تو
دل اسیر مهربانیهای تو
آنچه گفتم زانچه دانستم هزار
بد یکی بل کمتر از یک بی شمار
وانچه آن را من نمی دانم حساب
گر نویسم می شود هفتصد کتاب
از تو اینها وانچه آن آمد ز من
شرح آن نه از خامه آید نه از سخن
از سرم تا پای ذنبست و خطا
از قدم تا فرق جرم است و خطا
در خور لطفت نکردم طاعتی
از گنه فارغ نبودم ساعتی
لیک دانی ای خدای ذوالمنن
راه من زد نفس شوم اهرمن
وز گنه چون بید لرزیدم همی
هیبت نهی تورا دیدم همی
ای خدا با این گناه بیشمار
آدم بر درگهت امیدوار
ای خدا آن کن که فضلت را سزد
عطر فضلت بر دماغم می وزد
ای خدا باشد دیت بر عاقله
می کند هرکس عمل بر شا کله
شاکله ی تو جمله فضل است و عطا
شاکله ی من جمله عصیان و خطا
ای خدا دانم که من بد کرده ام
آنچه کردم لیک با خود کرده ام
آمدم اکنون برت ای ذوالکرم
فاش می گویم خدایا الندم
این ندم را گر بگفتم بارها
توبه ها بشکسته ام بسیارها
لیک مغرور کرمهای توام
سرخوش از صهبای آلای توام
خود تو دادی یاد این عذرای رحیم
گفته ی ما غر بالرب الکریم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۳ - خواب دیدن ابراهیم ع که اسماعیل را قربان کند
پس در آن شب وه چه شب نوروز او
روز نوروز جهان افروز او
وه چه شب رشک هزاران روز عید
وه چه شب صبح سعادت را کلید
وه چه شب مشکین تر از گیسوی یار
وه چه شب خوشبوتر از مشک تتار
شب نه بل خلوتسرای اهل راز
ناز گاه آن نگار دلنواز
شب نه بلکه آن نگار نازنین
کرده افشان زلف مشکین بر جبین
دید ابراهیم آن شب در منام
کآمد او را از قباب عز پیام
هین بکش در راه من فرزند خویش
بگسل از جز یاد ما پیوند خویش
سر ببر از تیغ اسماعیل را
ره مده در خواب خود تأویل را
خواب نبود وحی ربانی بود
خواب تو کی خواب شیطانی بود
کی بود شیطان نافرجام را
ره بسوی انبیا و اولیا
با ملایک روحشان همدم بود
اهرمن را از ملایک رم بود
روحشان در آسمان باشد بخواب
یرجم الشیطان منه بالشهاب
با ملک در آسمانها جانشان
اهرمن را کی بود آنجا نشان
جانشان خود آسمان دیگر است
یاد حق آنجا شهاب انور است
راند از آن آسمان پرسخن
لشکر شیطان و حزب اهرمن
عید قربانست فردا ای خلیل
خون آن را در ره ما کن سبیل
آن دل تو خلوت مخصوص ماست
دیگری را اندر آنجا ره کجاست
هرکه آنجا بی محابا پا نهد
سر به زیر خنجر بران دهد
غیر یک دلبر نمی گنجد به دل
یا دل ما یا ز غیر ما گسل
روی من بی پرده هرسو جلوه گر
دیده بگشادی به رخسار دگر
هین برو کفاره آن دیدار را
غرق خون او کن این رخسار را
کشته خواهد غیرت ما غیر را
در گشا فردا صباح الخیر را
هین برو آن سر جدا کن از بدن
در سر کویم به خاک و خون فکن
ای خلیل من بحق جان تو
خواهم آن سر از تو در دامان تو
هین ببر آن سر به دامان ای خلیل
هم در آغوش افکن آن جسم قتیل
آن سر و تن را فکن در راه ما
گو که می خواهد چنین آن شاه ما
در ره ما بایدش قربان کنی
پیکرش در خاک و خون غلطان کنی
زین بشارت جست از جا آن خلیل
آن خلیل باوفای بی عدیل
در قبول امر آن سلطان داد
هر دو دست خویش بر چشمان نهاد
گفت بخ بخ ای بخت بلند
چتر دولت سایه بر فرقم فکند
جان فدای لطف بی اندازه اش
من غلام این پیام تازه اش
من کجا و این عنایت از کجا
جز برای خود نمی خواهد مرا
چون تورا از بهر خود خواهد خدا
سازدت از هرچه غیر از خود جدا
صد سبب سازد که تنها سازدت
از زن و فرزند دور اندازدت
سازدت بیگانه از هر آشنا
دوستانت را بیاموزد جفا
روی مردم را بگرداند ز تو
خلق عالم را بکیباند ز تو
از عنایت زشت سازد خوی تو
تا گریزد هرکسی از کوی تو
زرد سازد چهره ی گلنار تو
تب فرستد بر تن بیمار تو
تا تورا سازد ز جسم و تن ملول
تا تورا از بهر خود سازد قبول
تخم پاشی یا بخشکاند برش
یا به سیلابش دهد یا صرصرش
یا بر آن برقی بریزد یا شرار
کای برو جز تخم مهر من مکار
با تو فرزند تو در جنگ آورد
تا ز فرزندت دلت تنگ آورد
خشم آرد با تو یار مهربان
تا جدایی افکند تا در میان
کز همه بری و پیوندی به او
بگسلی از جمله پیوندی به او
آن غیور است آن غیور پرده دار
جز سر تسلیم پیش او میار
گر کشد یا بخشدت تسلیم کن
در ره او ترک خوف و بیم کن
ورنه تسلیم آوری لطف الاه
سازدت تسلیم خواهی یا مخواه
چون تورا خواهد که آن آن شوی
عندلیب گلستان آن شوی
سوی خود می خواندت با صد شتاب
ورنه رفتی می کشد با صد طناب
سوی خود در خاک و خونت می کشد
جان فدایش بین که چونت می کشد
می کشد گاهی به خشم و گه به ناز
رشته گه کوته کند گاهی دراز
چونکه می خواند روان شو سوی او
سینه و سر کن قدم در کوی او
گه بزانو گه نشسته گه بسر
راه کوی دلکش او می سپر
سر برهنه پا برهنه لوک و لنگ
پا گهی بر خار میزن گه به سنگ
گه نشسته گه پیاده گه سوار
خفته گاهی بر یمین گاهی یسار
سینه میکن بر زمین و شو روان
مارسان می پیچ بر خود سوی آن
تا تورا خواند برو با عز و ناز
ورنه خواهد بردنت با ترک و تاز
چونکه خود رفتی برش نازت کشد
پیش باز آید به خود بازت کشد
ور ببردت سوی خود نازت کند
گه به بندت ور گهی بازت کند
گه نوازد گه بسوزد از کرم
گه شکر ریزد به کامت گاه سم
لیک سمش داروی جان پرور است
آتش او ز آب حیوان خوشتر است
سم او تریاق فاروقت کند
آتشش برتر ز عیوقت کند
آتشش چون آتش زرگر بود
سیم و زر را خالص و بی غش کند
سازد از این تاجهای زرنگار
زینت فرق شهان تاج دار
یا کند زان گوشوار خوش گهر
زینت گوش بتان کاشغر
گوشوار گوش خوبان تتار
همسر زلف و بناگوش و عذار
وای وای آنکو به پای خود نرفت
نی کشیدندش به خود با بند زفت
در طبیعت خوی اهریمن گرفت
در چه طبع عفن مسکن گرفت
وای او اخلد الی الارض مهان
تا ابد خوار و ذلیل و مستهان
درد اینست ای رفیق نیکخو
گر رسیدی ورنه آخر سوی او
عاقبت خیر است عیش تا ابد
خود روی خواهی و خواهی او کشد
این سخن پیداست او را واگذار
رو به سوی ذبح اسماعیل آر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۴ - بردن حضرت ابراهیم ع اسماعیل را برای قربانی به صحرای منی
ان شب ابراهیم تا وقت صباح
از نشاط و وجد افشاندی جناح
گه نشستی و گهی برخاستی
گه به خود آلات ذبح آراستی
صبح آمد گفت هاجر را که هان
هست فرزند تو امشب میهمان
میهمان سفره ی شاهی بزرگ
میهمان شاه سلطان سترگ
می برم امروز آن پیوند جان
من به نزد پادشاهی میهمان
پادشاهی وعده او خواسته ست
بزم میهمانی او آراسته ست
هان بشو آن پیکر زیبای او
هان بیارا قامت رعنای او
شانه کن آن کاکل مشکین او
سرمه کن بر چشم پرتمکین او
گیسویش را مشک و عنبر برفشان
هم گلابش بر رخ عنبر فشان
زلف او از غالیه خوشبوی کن
یکنظر از مهر بر آن روی کن
بوسه زن بر آن جبین مهوشش
توشه بردار از جمال دلکشش
پاک ساز او گرچه پاک و طاهر است
لیک طاهر هم بخدمت حاضر است
پاک کردی چون دل آزاد را
شست و شو کن جسم خاکی زاد را
چون روی در کوی پاکان ای پسر
پاک کن هم جسم و هم جان سربسر
پاک و پاکیزه است چون جانان ما
پاک خواهد جسم ما و جان ما
چونکه زکّیها بخواندی ای جوان
هم ثیابک طهر از قرآن بخوان
پاک جسم و جان ز هر ادبار کن
وانگهی عزم دیار یار کن
چونکه تن با جامه ات باشد پلید
پا منه در مسجد ای یاران سعید
هین منه با رجس در مسجد قدم
با نجاست چون روی اندر حرم
کوی جانان بارگاه حضرت است
کعبه ی بیت الحرام عزت است
تا نسازی باطن و ظاهر تقی
ره نیابی اندر این بزم شهی
پاک باید باطن تو از حدث
ظاهرت هم از پلیدی و خبث
جامه با تن گر نجس آلوده شد
آن نمازت فاسد و بیهوده شد
ور بود در دل پلیدی و حدث
آن نمازت باز لغو است و عبث
گر عبث نبود نماز و روزه ات
کو نمایی طاعت هر روزه ات
در کتاب حق بخوان تنهی الصلوة
للمصلی عن جمیع المنکرات
گر نماز است آنچه کردی ای عمو
چیست این فحشا و آن منکر بگو
روز و شب اندر نمازی پنجگاه
جسم و جانت غرق فحشا و گناه
یا نباشد این نماز تو نماز
یا گناهان تو منکر نیست باز
یا که دزدی هست در دکان تو
می رباید هرچه در انبان تو
راستی بد تخم طاعت کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
سرنگون کشتیم گویا تخمها
همچو آن تخم منار روستا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۷ - بقیه حال حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ذبیح
شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهره ی گلنار را
سرمه اش در دیده ی مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آغوش در کشیدش تنگ تنگ
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
کرد در آتش سپند وان یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کت دست فرزندش به دست
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنه اش مشک و عبیر
می دویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
گفت ای جان میهمانت می برم
بلبلی تا گلستانت می برم
طوطئی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
رو بسوی کعبه ی مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
می رویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
ای حریفان سوی جانان می رویم
از قفس سوی گلستان می رویم
سر بکف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
شعله ور شد آتش پنهان من
موج زن شد بحر بی پایان من
در هوا دیدم پرافشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پرفشان
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر در همزد اما در قفس
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
می نویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
گاه گاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را بیکدم درکشم
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف قافیه از یاد رفت
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
رم گرفت از من به بحر و برگریخت
رشته ی نظمم ز یکدیگر گسیخت
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق دیده ی دیدار رفت
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
روز سربازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بردم خنجر زند
لیک می گوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتوراک نیست
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست در خور پیکرت
امتحان گاه است این میدان ما
امتحان کردم تورا من بارها
امتحان کردم تورا ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تورا هر دم بجای دیگر است
همچو طفلان پرهوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
باد پیمایی خدایا تا بچند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو می جویم رهایی والسلام
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۸ - رفتن شیطان نزد هاجر به حیله گری و نومید شدنش
هست چون در امر حق بس مصلحت
مصلحت ها آدمی را منفعت
مصلحت چبود سعادت تا ابد
ملک سرمد قرب سلطان احد
آن عدوی پشت در پشت کهن
دشمن ایمان و عقل و جان من
چون نیاید در حنین و در فغان
از چنین حکمی سعادت وقف آن
چون ننالد همچو مام مرده رود
خاصه باشد با عداوتها حسود
می نگردد فیض حق از نیک و زشت
منقطع بهر حسود بدسرشت
آن حسود بینوای بی خرد
هردمی صد نیش حسرت می خورد
فیض حق بر نیک و بد باشد روان
هرکسی را بهره ای باشد از آن
هریکی تیری بود فیضی نهان
حاسد بیچاره را بر جسم و جان
نیست سوزی بدتر از سوز حسد
می گدازد مرد را جان و جسد
بیخبر محسود اندر خواب خوش
در همه شب حاسد اندر درد شش
آن بشادی کاینک آمد فیض حق
این ز چشم فیض حق در دق و دق
این به شکر حق همی رطب اللسان
آن بسوز دل به فریاد و فغان
از حسد شیطان جگر را چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
گفت آمد وقت آن ای دوستان
رخنه اندازیم در این خاندان
رخنه در رکن نبوت افکنیم
تیشه ای بر ریشه ی خلت زنیم
هین بگفت و چاره جویی ساز کرد
خدعه و دستان و مکر آغاز کرد
گفت راه چاره ی کار از زن است
زن کمند محکم اهریمن است
هم در اول یافتم از زن ظفر
تا برون کردم ز جنت بوالبشر
هست صیاد اهرمن زن دام او
باشد از زن قوت هر گام او
زین طمع شیطان چه پیری قد کمان
شد بسوی خانه ی هاجر روان
حلقه بر در زد عصا بر دست او
دام صید عالمی در شست او
گفت پیری ناصح و فرزانه ام
آشنا جانم به تن بیگانه ام
خیر خواهم دوستم آگه زکار
عاقبت بین پندگو و هوشیار
سوی من خوانید آن بیچاره زن
آن نگار مبتلای ممتحن
تا به او سازم عیان رازی عیان
آگهش سازم ز مکر آسمان
هاجر آمد لرز لرزان پشت در
گفت ای پیر دوتا چبود خبر
مکر گردون چیست آن با من بگو
چاره ای گر باشدت با من بچو
آهی از دل برکشید و زار زار
گریه ها سر کرد چون ابر بهار
گفت با تو چون بگویم این خبر
چون به جانت افکنم شور و شرر
گر نهان سازم بسوزد استخوان
ور بگویم آتش افتد در زبان
چون توان این آتش اندر جان نهفت
ور بگویم چون توان این راز گفت
آه از اسماعیل آن سرو روان
صد هزاران حیف از آن نوجوان
گفت چون شد او بگو ای کنده پیر
ای زبانت شعله و لفظت شریر
گفت می دانی که ابراهیم زار
می برد او را کجا این دلفکار
گفت آری سوی مهمانیش برد
جانب سلطان ایوانیش برد
نوگلی را برد سوی گلستان
برد خورشیدی به سوی آسمان
گفت مهمانی کجا سلطان کجا
بزم کو و سفره کو ایوان کجا
برد او را سوی زندان فنا
بهر کشتن برد او را در منا
برد او را تا بریزد خون او
صد دریغ از آن رخ گلگون او
برد او را تا جدا سازد سرش
افکند در خاک و در خون پیکرش
من ندیدم کس از او دلسخت تر
وز تویی بیچاره وارون بخت تر
گفت هاجر با وی ای فرتوت کنگ
ای زبانت لال باد و پای لنگ
این چه ژاژ است ای زبانت چاک باد
ای دهانت پرخس و خاشاک باد
کی پدر کشته است فرزندی به تیغ
کی کند خورشید ماهی زیر میغ
خاصه فرزندی چو اسماعیل من
وان پدر هم آن خلیل بت شکن
خاصه او را نی گناهی نی خطا
بی گنه کشتن کجا باشد روا
گفت می گوید که فرمان خداست
آنچه فرمان خدا بر من رواست
حق سر فرزند از من خواسته
من کنم تسلیم آن بر خواسته
چون خدا خواهد که من او را کشم
می کشم او را و زین کشتن خوشم
گفت هاجر چون بود فرمان او
صد چو اسماعیل من قربان او
من از او فرزند از او شوهر ازو
جسم ازو و جان ازو و سر ازو
کاش می بودی مرا سیصد پسر
همچو اسماعیل با صد زیب و فر
جمله را در راه او من کشتمی
کاکلش در خاک و خون آغشتمی
گرد آیید ای همه همسایگان
یافتم من عید قربان رایگان
بر من ای یاران مبارک گشت عید
اینچنین عیدی به عالم کس ندید
شاد شد اکنون دل ناشاد من
فصل عید است و مبارکباد من
هین برو ای کنده پیر ژاژخای
کاشکی بودی به من حکم از خدای
تا بدیدی خنجر بران من
وان سر فرزند در دامان من
کاکلش بر دست خود پیچیدمی
وان گلوی نازنین ببریدمی
پیکرش آغشته در خون دیدمی
پس دم شمشیر خود بوسیدمی
من همی خواهم پسر را زندگی
زندگی اینست با پایندگی
آب حیوان در لب این خنجر است
این لب خنجر نه جوی کوثر است
اندرین کشتن حیات سرمدی ست
نیست کشتن بلکه عین زندگی ست
این بگفت و خانه را در بست و رفت
اهرمن را هم کمر بشکست و رفت
چون ز هاجر گشت نومید آن پلید
سوی ابراهیم از غفلت دوید
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۹ - نومید شدن شیطان از هاجر و رفتن نزد ابراهیم
آمد و گفت ای خلیل مؤتمن
یک نصیحت بشنو از من بی سخن
ناصحی هستم تورا بس مهربان
گوش کن پند من ای شاه جهان
از خرد باشد شنیدن پند پیر
گرچه باشی در خرد خود بی نذیر
پند پیر از جان شیرین خوشتر است
سوی دولت پند پیرت رهبر است
خوشتر از این ای رفیق نکته دان
شد دبیر مشفق و بخت جوان
یا خلیل الله نصیحت گوش کن
ترک این سودای عالم جوش کن
کی توان از حکم خوابی بی اثر
سر بریدن از تن زیبا پسر
چونکه این فرمان تورا آمد به خواب
از پی خوابی مکن چندین شتاب
شاید این خواب تو شیطانی بود
عاقبت سودش پشیمانی بود
می توان ناکرده را کرده همان
کرده را ناکرده کردن کی توان
گفت ای ابتر برو شیطان تویی
غول هر ره دزد هر دکان تویی
آتش اندر تخمه ی آدم ز توست
رنج دوران فتنه ی عالم زتوست
کاروان قرب را رهزن تویی
غول و دیو و رجس و اهریمن تویی
دست نبود دیو را بر انبیا
مکر شیطان نیست دام اولیا
خواب ایشان خواب رحمانی بود
رشحه ای ز الهام ربانی بود
چون قوای ظاهری از کار ماند
روح ز امر و نهیشان بیکار ماند
سوی همجنسان خود پر می زند
قدسیان را حلقه بر در می زند
می رود تا حلقه ی روحانیان
می گذارد زیر پا هفت آسمان
روحها بیند ولیکن در مثال
در مثالش روح بنماید جمال
اسم و حرف و فعل و قول و قیل و قال
جمله را بیند مثال اندر مثال
اهرمن را ره در آنجا کی بود
توسنش در راه آنجا پی بود
می زنندش از نخستین آسمان
با شهاب سینه سوز جان ستان
کی ورای آسمانش ره بود
کی رهش بالای مهر و مه بود
او بود مسجون سجن طبع دون
از طبیعت کی تواند شد برون
هر که باشد در طبیعت محفلش
دیو باشد همدم و هم منزلش
اهرمن نار است و نار ناریان
نوریان را کی ز نار آید زیان
چونکه نار شهوت و نار غضب
در نهاد آدمی شد ملتهب
صد هزاران دیو از آن زاید همی
جنس آری نزد جنس آید همی
جنس جذابست و نزد خود کشد
هرکجا هم جنس بیند تا ابد
از فتیله دود چون بالا رود
شعله ی جواله را پایین کشد
چون بخار شهوت و غیظ و فساد
گشت صاعد آدمی را از نهاد
هرکجا ابلیس باشد باشتاب
سوی خود آن را کشد با صد طناب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۰ - رفتن شیطان به نزد حضرت اسماعیل ع
چون خلیل الله فکند آن را شهاب
سوی اسماعیل آمد با شتاب
دام تلبیس و حیل را ساز کرد
مکر و کید و وسوسه آغاز کرد
زد به سنگ آن را پس اسماعیل راد
سنت رمی جمار از این نهاد
می کنم یعنی ز خود دور اهرمن
همچو اسماعیل آن شاه زمن
هست جسم طاعتت رمی جمار
روح آن طرد از بر خود تند بار
جمله طاعاتت چنین است ای عمو
چونکه جسمش آوری جانش بجو
جان آن دانی چه باشد ای پسر
فکر و ذکر و سرش آوردن نظر
قول و فعلت را به معنی یار کن
پس از ایشان زنده ی پندار کن
لفظ و معی دارد و اعمال هم
بلکه هر اوصاف و هر احوال هم
زان معانی جان من غافل مشو
طاعت ار خواهی پی معنی برو
معنی لفظ ار ندانی ای خبیر
معنی اعمال خود را یاد گیر
ور مفصل معنی اعمال خویش
می نداند هم دل خود را بریش
معنی اجمالیش را با عمل
جفت کن تا سازدش پاک از علل
وان همین باشد که این فرموده شاه
من به فرمانش نهادم پا براه
بنده ام من پیشه ی من خدمت است
بر من از هر خدمتی صد منت است
بنده ام استاده اندر بارگاه
تا چه خدمت خواهد از من پادشاه
این تن من این سر من جان من
وقف خدمتکاری سلطان من
این یکی خدمت شه من خواسته
من پی خدمت بجان برخاسته
بنده ی فرمانم و این زان یکی ست
شغل من فرمان بری و بندگی ست
گر ندانم مقصد شه باک نیست
بندگان را حد این ادراک نیست
گفته مولایم که دست و رو بشوی
چشم اینک دست و رو این شست و شو
پا و سر را مسح کن فرمانبرم
مسح این و پای این و این سرم
گر ندانم معنی این مسح چیست
گو ندانم حد من این فهم نیست
قبله باید ساخت گفتی از حرم
این حرم من رو به آن سر تا قدم
گفتیم تکبیر گو اندر حضور
چشم چشم الله اکبر یا غفور
حمد و سوره خواستی خواندن پی اش
خواندم اینک گو ندانم معنی اش
گفتی ام خم شو به چشم این خم شدن
گفتی ام برخیز خیزم بی سخن
زان سپس گفتی جبین بر خاک مال
این جبین این خاک راه ای ذوالجلال
باز فرمودی که بنشین بر زمین
من نشستم ای شه دنیا و دین
معنی اجمال اینست ای همام
ور مفصل ضم کنی نعم المرام
جزو جزو هر عمل را معنی ایست
بلکه صد معنی ست نی معنی یکی است
هرکسی معنی از آن دریافته
رو بسوی آن معانی تافته
همچنانکه در نماز پنجگاه
آن یکی گفته است ز آگاهان راه
کان مثال موقف روز جزاست
در حضور داورش این ماجراست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۱ - بیان در اشاره به اسرار صلوة و افعال آن به قول بعض از اهل معرفت
آن اذان و آن اقامه نفخ صور
آن ز جا برخاستن بعث و نشور
آن مصلی موقف و قبله وقوف
بستن احرام در موقف عکوف
چون شدی واقف در آن موقف زبان
می گشایی در سپاس و امتنان
حمد و سوره آن سپاس است و ثنا
در وقوف بارگاه کبریا
گوییا آنگه خطاب آید تورا
این زمان بگذار تحمید و ثنا
دفتر اعمال خود را نیز بین
هیبت این روز رستاخیز بین
این مسافر تا چه آوردی بگو
زین سفر سودت چه باشد مایه کو
خم کنی قامت پی عجز و نیاز
سر کنی تسبیح آن عاجز نواز
من ندارم غیر عجز و لابه هیچ
در من و در کار من شاها مپیچ
قامتی دارم خم از بار گناه
سربزیرم چونکه هستم روسیاه
گویدت ای بنده سر بردار چست
نامه ی اعمال خود بنگر درست
سر برآری دل ز هولت چاک چاک
خویش را اندازی از هیبت به خاک
جبهه و رو بر زمین سایی همی
پشت دستان را ز غم خوابی همی
کان شها پاکا بلندا برتورا
بنگر از رحمت در این موقف مرا
گویدت گویا که سر بردار هین
تا چه کردستی در این دفتر ببین
هین ببین ناپاکی و پاکی خویش
جرئت خود بین و بی باکی خویش
سر برآری لب به استغفار باز
توبه را سازی شفیع و چاره ساز
گویدت بگذشت روز توبه هان
تا چه آوردی بگو فاش و عیان
از خجالت باز می مالی جبین
لب پر از سبحان ربی بر زمین
باز می آید خطاب با عتاب
خیز از جا شو مهیای حساب
باز برخیزی به تمجید و سپاس
حال این رکعت به اول کن قیاس
عاقبت از عجز برداری دو کف
رو به آن درگاه با عز و شرف
این دعاهایت نیاید در حساب
آیدت از پرده ی عزت خطاب
کای تورا بگذشته ایام دعا
رفته هنگام ثناء و توبه ها
باز افتی در رکوع و در سجود
گه رکوع و گه سجود و گه قعود
باز گوید ناید امروز این بکار
مایه و سود آنچه آوردی بیار
عجز و زاری و سپاس و آفرین
جمله افکندی بروز واپسین
روزگاران را به غفلت باختی
کار خود با این جهان انداختی
هان چه سود از مایه ات اندوختی
هان چه شمع از مایه ات افروختی
لرزدت آن دم ز هیبت استخوان
هم رود قوت ز پایت هم توان
نی به پایت قوم برخاستن
نی زبان عذر خسران خواستن
پس نشینی بر زمین بیچاره وار
دست بسته پا شکسته شرمسار
پس به توحید خدا گویا شوی
چاره از توفیق حق پویا شوی
کاشهد ان لا اله لی سواه
من به وحدانیتت هستم گواه
هم گواهم بر نبی مؤتمن
این دو هم سرمایه و هم سود من
عمر خود گر صرف عصیان کرده ام
این دو را لیکن شفیع آورده ام
سود من از این سفر اینست و بس
نیست غیر از این دو ام فریادرس
هم به امید شفیعان جزا
آمدم با قدی از عصیان دوتا
ای پناه جمله امت السلام
ای شفیعان قیامت السلام
السلام ای شافع روز جزا
السلام ای عاصیان را مرتجی
السلام ای بندگان صالحین
السلام ای انبیاء مرسلین
من گنه کارم پشیمانم ذلیل
واقف اندر موقف رب جلیل
سود و سرمایه همه درباختم
عمر خود نابود و ضایع ساختم
ای شفیعان قیامت همتی
التفاتی التماسی رحمتی
یکنظر ای شهریاران از کرم
سوی آن افتاده ی بحر ندم
از اشارات نماز اینها یکی ست
زانچه گفتم از معافی اندکی است
شرح اینها را مقامی دیگر است
خامه از تفصیلش اکنون ابتر است
باشد این تفصیل تا وقتی دگر
داستانی داشتم نامد به سر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۲ - در بیان آوردن ابراهیم ع اسماعیل را در قربانگاه منی
باز آیم بر سر آن داستان
داستان دوستان جانفشان
آمد ابراهیم تا کوی منی
قرة العینش دوان اندر قفا
آمدند اندر منی با صد منی
گفت ایشان را منی صد مرحبا
آمد ابراهیم و فرزندش ز پی
گفتش ابراهیم او را یا بنی
فی المنام انی اری ان اذبحک
ماتری فانظر فان الامر لک
دیده ام در خواب ای جان پدر
تا ببرم از تن پاک تو سر
خواسته از من سرت سلطان من
ای به قربان سر تو جان من
در چه کاری و چه داری در نظر
گر سری داری بیا بگذر ز سر
گفت اسماعیل کای جان پدر
من که باشم جان چه باشد چیست سر
آنچه مأموری بکن آن بی درنگ
زود و زود آخر که آمد وقت تنگ
مرغ جان در سینه ام پرواز کرد
دل تپیدن از طرب آغاز کرد
دل تپد از شوق خنجر در برم
سرگرانی می کند بر پیکرم
زود زود ای جان بابا زود باش
بنده ی فرمان آن معبود باش
گرنه فرمان از خدا بد مرتورا
خود سر خود کردمی از تن جدا
خنجرت کو تا به چشم خود نهم
بوسمش دم پس بدست تو دهم
امر حق را جای آور زود زود
جز صبوری ناید از من در وجود
نیست جای صبر اینجا ای عمو
جای شکر است و نشاط و های و هو
صبر باشد در بلاها و الم
کو الم این عین لطفست و کرم
خون ناپاکم به راهش پاک شد
وین سر من لایق فتوراک شد
لایق فتوراک شاه آمد سرم
درگذشت از عرش و کرسی افسرم
خون عاشق چون فدای یار شد
خونبهایش رخصت دیدار شد
کشته شد چون در ره دلدار کس
خونبهایش وصل دلدار است و بس
در سرت جانا اگر سودای اوست
سر به کف نه در پی ایمای دوست
کاسه ای از استخوان پرچرک وریم
بشکن و بستان عوض ملک عظیم
جرعه ی خون نجس انکار کن
دست در آغوش وصل یار کن
چون سر از تن عاقبت خواهی فکند
رو فکن در پای یار ارجمند
گرگ روزی می درد آهوی تن
می خرند او را به نیکوتر ثمن
می خرند او را به ملک جاودان
ان الله اشتری از قرآن بخوان
تا ندریده است گرگ او را شکم
زود رو بفروش آن را بیش و کم
مشتری حاضر ثمن نقد ای پسر
بهر گرگ این بره ی خود را مبر
بره ی خود را به قربانگاه بر
کن فدای آن نگار جان شکر
یا به زیر خنجر فولاد سر
افکن اسماعیل وارش ای پسر
کارد بر حلقوم آن نه آشکار
بذل کن آن را به تیغ آب دار
یا به میدان جهان اکبرش
بربکوب از گرزه طاعت سرش
خنجر فرمان بر آن کن حکمران
لحظه لحظه بردی این خنجر بران
با طناب شرع بندش دست و پای
خنجر فرمان نهش بر حلق و نای
زیر این خنجر زند گر پا و دست
بایدش برید پا دستش شکست
ای برادر این جهاد اکبر است
کار سلمانست و کار بوذر است
گر به میدان شهادت پا نهی
یکنفس از ذبح کردن وا رهی
چوبه تیری جان برآرد از تنت
نیست آنجا غیر این یک کشتنت
آید اما در جهاد اکبرت
هر نفس صد تیغ و خنجر بر سرت
هر نفس ذبحی و هر دم کشتنی ست
نفس را هر ساعتی جان دادنی ست
نیمروزی می تپد در خون شهید
باشدش زان پس طلوع صبح عید
در جهاد اکبر اما سالها
باید اندر خون خود زد دست و پا
در به روی خود بزرگی بسته بود
از میان خلق عالم رسته بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۷ - شهادت خلاف دادن یکی از ائمه جماعت
آن یکی را بود وامی بر کسی
از اجل بگذشته بود آن را بسی
روزی آمد در تقاضا و طلب
هم سجل بر کف گواهش بر عقب
گفت واپس دادم و دارم گواه
خانه ی قاضی است فردا وعده گاه
این بگفت و راه مسجد کرد ساز
دید امامی با جماعت در نماز
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای چون سیم خام
سبحه صد دانه اش در پیش رو
ریشه عمامه اش زیر گلو
آمد و اندر صف اول نشست
با امام اندر نماز احرام بست
چون شدند آن قوم فارغ از نماز
پیش محراب آمد و با صد نیاز
بوسه زد بر دست مولانا نخست
وانگهی گفت ای امام دین درست
امشبی خواهم مرا منت نهی
از قدومت کلبه ام زینت دهی
بره ای در خانه دارم شیرمست
هم برنج و قد و نان و میوه هست
یکشبی با مخلصان آری به سر
هم مؤذن در رکابت هم پسر
گفت بالعین ای عزیز خوش لقا
وعده را حتم است بر مؤمن وفا
این بگفت و رفت از نزد امام
پس به سویش بازگشت از چند گام
گفت رازی دارم ای دانای راز
رخصت ار باشد بگویم با نیاز
می روم فردا سوی دارالقضا
با فلانکس بهر آن سیصد طلا
گفت تا اکنون نداده است آن لکع
واپست آن زر فبئس ماصنع
گفت نی نی او طلبکار من است
در کف او قید ماهار من است
او ز من دارد سجل معتبر
از من او جوید نصاب سیم و زر
گفت خواهد از تو زر گیرد دوبار
ای زهی بی شرمی و جور و قمار
گفت آری ای امام راستگو
گر توانی چاره ی کارم بجو
گفت با کی نی روم باکش و فش
سوی دارالشرع فردا غم مکش
هم مؤذن شاهد است و هم پسر
رو تو ایمن کن مهیا ماحضر
روز دیگر نزد قاضی آن غریم
رفت و دعوا کرد بی تشویق و بیم
آن دگر گفتا که دادم وام او
گفت قاضی گر گواهت هست کو
ناگهان از در درآمد مولوی
سبحه بر کف لب پر از ذکر جلی
از قدومش قاضی آمد در طرب
هم مؤذن هم پسر اندر عقب
رفت اندر صدر ایوان قضا
جا گرفت و دم زد از صبر و رضا
پس احادیث معنعن یاد کرد
اهل مجلس را بسی ارشاد کرد
گفت مدیون ایها القاضی الامین
از گواهانم یکی اینست این
کرد قاضی چون سؤال از آن حمیم
گفت مولانا کجا شد آن غریم
مرد مسکین پیش او برپای خاست
با تنحنح مولوی بنشست راست
گفت نی بتوان شهادت را نهفت
لیک نتوانم سخن بیفکر گفت
من ندانم قدر لکن ای مهان
جزو جزو واقعه سازم بیان
روز جمعه نیز در مسجد نخست
داد او را در حضورم صد درست
صبح شنبه داد هفتاد و یکی
عصر هشتاد و چهارش بیشکی
صبح یکشنبه چهل دادش تمام
وقت پیشین یا دو یا سه والسلام
بایدم مردن نمی دانم دگر
داده گر چیزی ندارم من خبر
آن غریم بینوا گفت ای امام
داد باقی را حسابم شد تمام
چون که مردن هست آیین ای عمود
پس چه می بودی اگر مردن نبود
مرده بودی کاش دهری پیش از این
تا ز مرگت زنده گشتی شرع دین
زنده گردد دین ز مرگ چون تویی
کاش نبود در جهان یک مولوی
داد از این دستاربندان داد داد
رفت شرع و ملت از ایشان به باد
آنچه با دین خامه ایشان کند
کی دم شمشیر بدکیشان کند
کاش نوک خامه شان بشکسته باد
وین زبانهاشان ز گفتن بسته باد
کاش درسی می نخواندی از نخست
چونکه خواندی کاش می خواندی درست
یا کتاب حکم خود را گم کنید
یا ترحم بر خود و مردم کنید
حکم یزدان را رجال دیگر است
شهر دین را کوتوال دیگر است
نزد حکم حق همه تسلیم شو
در منی چون آل ابراهیم شو
چونکه حکم حق رسد مردانه باش
از زن و فرزند خود بیگانه باش
راستی غیر از خدا بیگانه است
گر زن و فرزند و گر جانانه است
آنکه باشد اقرب از حبل الورید
کس از این نزدیکتر چیزی شنید
همرهت زآغاز تا انجام توست
همدم صبح و انیس شام توست
با تو در اصلاب و در ارحام بود
با تو در آغاز و در انجام بود
آشنا و خویش و مولای تو اوست
همدم و همراز و همرای تو اوست
آنچه داری یکسره از او بود
آب بحر است آنچه اندر جو بود
آنچه می خواهد تو هم می خواه آن
آب دریا را به دریا کن روان
مال و جسم و جان و فرزند و تبار
جمله را در راه آن شه کن نثار
همچو ابراهیم کاول مال داد
پس تن اندر شعله ی جوال داد
اینک آمد نوبت فرزند او
کند از دل ریشه ی پیوند او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۸ - بقیه داستان ابراهیم و قربانی کردن فرزند خود اسماعیل را
آستین بالا فکند و با طرب
چهره خندان و تبسم بر دو لب
با قد خم گشته و موی سفید
کارد محکم بر گلویش می کشید
شد بلند از حلقه ی کروبیان
غلغل احسنت در هفت آسمان
در تماشا سربسر خیل ملک
سر برآوردند ز آفاق فلک
سرکشیدند از صوامع قدسیان
در قصور بی قصور لامکان
نغمه ی احسنت و بانگ آفرین
شورشی انداخت در چرخ برین
در تماشا جمله زان پیر صفا
درکشیدن کارد بر نای وقفا
هرچه خنجر می کشیدش بر گلو
می نبرید آن سر مویی ازو
نی برید و نی رگی هم ریش شد
خاطر آن باوفا پرغیش شد
گفتش اسماعیل کی جان پدر
چونکه بر رخسار من داری نظر
مهر روی من مگر زان سوی تو
می رباید قوت بازوی تو
قوت تن از نشاط دل بود
روح حیوانی ز دل حاصل بود
چونکه روح افسرده دل افسرده شد
روح چون افسرده شد دل مرده شد
از دل افسرده نشاط تن رود
با دل غمناک شادی کی بود
چون شود افسرده دل بی گفتگو
می شود افسرده پا و دست او
بلکه یک افسرده دل در محفلی
می کند افسرده آنجا هر دلی
ای پدر بر خاک نه رخسار من
تا نبیند دیده ات دیدار من
بر قفایم خنجر خونریز نه
بیش از این در امر حق مهلت مده
اینچنین کرد و بسی خنجر کشید
آن کشیدن را اثر نامد پدید
گفت نوک خنجرت را ای پدر
بر قفای من فرو بر زودتر
نوک خنجر بر قفای او فشرد
نی فرو شد نی سر مویی سترد
شد خلیل الله به خنجر خشمناک
خنجر افکند از غضب از کف به خاک
کین چه حال استت که اکنون شد پدید
شد کجا سر و انزلنا الحدید
گو چه شد آن آب آتش خای تو
آن لب تیز و دم بُرّای تو
آلت قهری چه شد قهاری ات
ابر خونباری چه شد خونباری ات
گفت معذورم بدار ای بوالکرم
گر نه در دست تو فرمان می برم
تو همی گویی ببر لیکن ز غیب
آیدم هر دم ندا بی شک و ریب
حق همی گوید مبر این نای را
خون مریز آن فرق فرقدسای را
آلتم من بی خبر از کار خود
نی ز خود آرام و نی هنگار خود
گر بگوید حق ببر افلاک را
چاک سازم هم فلک هم خاک را
ور بفرماید مبران آن جناب
نی هوا را می شکافم من نه آب
نی من تنها چنینم ای خبیر
جمله ذرات عالم دان اسیر
پیش حکم حق همه گوشند و چشم
تا چه فرمانشان رسد از مهر و خشم
گر بگوید چرخ را آرام گیر
تا ابد گردد فراموشش مسیر
ور بفرماید زمین کز جا جهد
گام اول بر سر گردون نهد
آب ز امرش آن یکی را جان دهد
وان دگر را بردم ثعبان دهد
گاه از لطفش شود عین الحیات
گه ز قهرش بحر توفان ممات
باد ز امرش گاه گرداند بساط
عالی و سافل دهد گاه اختلاط
گر ز لطفش لقمه ی نانی دهد
لقمه ی نان بنده را جانی دهد
ور دهد از قهر گیرد در گلو
تا به صد خاری ستاند جان او
هر سبب را از مسبب دان اثر
آن سببها را طلسمی در نظر
راست گویم ای رفیق مهربان
جز بهانه نیست اسباب جهان
با مسبب این سببها هیچ نیست
جاهلان را غیر تاب و پیچ نیست
صد سبب را گر کند بیفایده
بی سبب گاهی دهد صد عایده
صد کلیدت گاه نگشاید دری
گه گشاید بی کلیدت کشوری
گه سبب سازد گهی سوزد سبب
از سبب بگذر مسبب را طلب
دست از این اسباب بیحاصل بدار
دامن لطف مسبب دست آر
گر سبب باید سبب ساز تو اوست
بی سبب هم چاره پرداز تو اوست
اندرین وادی خرد سودایی است
عقل حیرانست و سوفسطایی است
عالمی می سوزد و سوزنده کو
مردگانند اینهمه آن زنده کو
آتشی پیداست افزونده کو
سوزد و می سازد این سازنده کو
می کند می سازد این معمار کو
اینهمه خوابند آن بیدار کو
می درد می دوزد این خیاط کیست
این دریدن دوختن از بهر چیست
می درو می دوز دکان تو است
می کن و می ساز ایوان تو است
می کش و می بخش اسیران توایم
هر چه می خواهی بکن آن توایم
در خرابی هات صد آبادی است
در قفای هر غمت صد شادی است
چون تو کشتی در عوض صد جان دهی
وه چه جان صد جان جاویدان دهی
ای خوشا آن کشتن و انداختن
وان دریدنها و ویران ساختن
در پس هر کشتنی صد زندگی ست
هر دریدن را دو صد دوزندگی ست
کرد ویران پس عمارت می کند
وان عمارت را زیارت می کند
آه اگر باشد دریدنها ز خود
می نگیرد بخیه اینها تا ابد
آه از آن ویرانی کز خود بود
تا ابد نام عمارت نشنود
مژده ی احیاء عندالرب از آن
بهر این اخلد الی الارض مهان
این حکایت مدتی خواهد مدید
بهر اسماعیل قربانی رسید
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۵ - راز و نیاز جوانی در مسجد به درگاه حضرت سبحان
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای