عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
آن شنیدستی که میرفندرسک
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۹ - بیان حدیث الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق
چشم جمله بر یکی از هر طرف
تیر باشد واحد و بی حد هدف
اینچنین فرمود آن آگاه حق
شد برابر با نفسها راه حق
راه حق باشد مقابل آشکار
با نفسهای خلایق در شمار
راهها بسیار و مقصدها یکی ست
اختلاف راه لیکن اند کیست
شعبه ها هستند از یک شاهراه
شاه یکتن باشد و بیحد سپاه
چون درخت و شاخهای بیشمار
یا چو رودی نهرها از هر کنار
هم یکی باشد ره حق هم هزار
معنی آن را بفهم ای هوشیار
راه را در یکجهت باشد گذر
آن جهت را جاده ها بیحد و مر
گر فتادی از جهت گشتی هلاک
جاده گر شد مختلف از آن چه باک
آن جهت را کیست دانی رهنمای
ره نمای مرسلین و اولیای
کاروانسالار این راه درست
مصطفی و مجتبی باشد نخست
از قفای آن شه عرش آشیان
حیدر است و یازده فرزند آن
جاده های آن جهت را اوستاد
عالمان باشند و اهل اجتهاد
پس جهت چون شد یکی انجام کار
جاده ها یکسر رسد از هر کنار
این بود مقصود از آنچه شد بیان
کاعتبار اندر جهت دان ای فلان
معنی دیگر هم آن را هست لیک
گر بفهمی گویمت هشدار نیک
اینجهت آمد مناط اعتبار
هست مقصد غیر آن را واگذار
آن خصوصیات باشد هرچه باش
یار باشد آنجهت دان جمله خاش
خاش اگر فرتوت و زشت افتد چه غم
چون بود فرزند او زیبا صنم
چون بود مقصد رضاجویی شاه
روز هر راهی که می خواهی بخواه
نیک باشد این سخن لیکن بدان
مطلق آن را هست شرطی اندران
طبع شاهنشه لطیف است و غیور
غیرتش پاشید از هم کوه طور
از لطافت کس نیاید غور او
وز غیوری کس نداند طور او
طبع نازک دارد و مشکل پسند
هر نثاری نیست او را در خورند
خود نموده راه خورشیدی خویش
تا رضاجویش نباشد در پریش
نور او افکنده بر راهی تتق
غیرتش فرموده راهی را قرق
لطف او فرموده راهی را خطر
غیرتش سد کرده آن راه دگر
آن شه خوبان چه در سر ناز داشت
بر سر هر ره قرقچی بازداشت
آن یکی ره را گشود و بار داد
رهروش را وعده ی دیدار داد
صد ره دیگر ببست آن تنگبار
گفت از آنها هرکه آید نیست بار
نیست راه کوی ما این راهها
می رود این راهها تا بامها
ای که پویی راه کوی وصل یار
رو بجو راهی که زان راه است بار
خواسته اول ز تو تعیین راه
ترک این جستن بود اول گناه
چونکه جستی باید آن ره را سپرد
هم از آن ره ره به کوی دوست برد
گر روی از غیر آن ره گمرهی
باز گرد ای راه رو گر آگهی
گر جز آنی برده غفلت از رهت
با خطا و جهل کرده گمرهت
با حمیت گردنت را کرده بند
یا سفیهی رو به ریش خود بخند
زین گروه البته بیرون نیستی
لیک بنگر جان من تا کیستی
سعی کن تا راه او جویی همی
چونکه جستی راه او پویی همی
تیر باشد واحد و بی حد هدف
اینچنین فرمود آن آگاه حق
شد برابر با نفسها راه حق
راه حق باشد مقابل آشکار
با نفسهای خلایق در شمار
راهها بسیار و مقصدها یکی ست
اختلاف راه لیکن اند کیست
شعبه ها هستند از یک شاهراه
شاه یکتن باشد و بیحد سپاه
چون درخت و شاخهای بیشمار
یا چو رودی نهرها از هر کنار
هم یکی باشد ره حق هم هزار
معنی آن را بفهم ای هوشیار
راه را در یکجهت باشد گذر
آن جهت را جاده ها بیحد و مر
گر فتادی از جهت گشتی هلاک
جاده گر شد مختلف از آن چه باک
آن جهت را کیست دانی رهنمای
ره نمای مرسلین و اولیای
کاروانسالار این راه درست
مصطفی و مجتبی باشد نخست
از قفای آن شه عرش آشیان
حیدر است و یازده فرزند آن
جاده های آن جهت را اوستاد
عالمان باشند و اهل اجتهاد
پس جهت چون شد یکی انجام کار
جاده ها یکسر رسد از هر کنار
این بود مقصود از آنچه شد بیان
کاعتبار اندر جهت دان ای فلان
معنی دیگر هم آن را هست لیک
گر بفهمی گویمت هشدار نیک
اینجهت آمد مناط اعتبار
هست مقصد غیر آن را واگذار
آن خصوصیات باشد هرچه باش
یار باشد آنجهت دان جمله خاش
خاش اگر فرتوت و زشت افتد چه غم
چون بود فرزند او زیبا صنم
چون بود مقصد رضاجویی شاه
روز هر راهی که می خواهی بخواه
نیک باشد این سخن لیکن بدان
مطلق آن را هست شرطی اندران
طبع شاهنشه لطیف است و غیور
غیرتش پاشید از هم کوه طور
از لطافت کس نیاید غور او
وز غیوری کس نداند طور او
طبع نازک دارد و مشکل پسند
هر نثاری نیست او را در خورند
خود نموده راه خورشیدی خویش
تا رضاجویش نباشد در پریش
نور او افکنده بر راهی تتق
غیرتش فرموده راهی را قرق
لطف او فرموده راهی را خطر
غیرتش سد کرده آن راه دگر
آن شه خوبان چه در سر ناز داشت
بر سر هر ره قرقچی بازداشت
آن یکی ره را گشود و بار داد
رهروش را وعده ی دیدار داد
صد ره دیگر ببست آن تنگبار
گفت از آنها هرکه آید نیست بار
نیست راه کوی ما این راهها
می رود این راهها تا بامها
ای که پویی راه کوی وصل یار
رو بجو راهی که زان راه است بار
خواسته اول ز تو تعیین راه
ترک این جستن بود اول گناه
چونکه جستی باید آن ره را سپرد
هم از آن ره ره به کوی دوست برد
گر روی از غیر آن ره گمرهی
باز گرد ای راه رو گر آگهی
گر جز آنی برده غفلت از رهت
با خطا و جهل کرده گمرهت
با حمیت گردنت را کرده بند
یا سفیهی رو به ریش خود بخند
زین گروه البته بیرون نیستی
لیک بنگر جان من تا کیستی
سعی کن تا راه او جویی همی
چونکه جستی راه او پویی همی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۰ - در مناجات با قاضی الحاجات و استغاثه به آستان امام عصر ع
ای خدا ای رهنمای گمرهان
ای تو دانا هم به پیدا و نهان
ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه
وی تو بینا جز تو نابینا همه
ای منزه از چه و از چند و چون
وی فزون از وهم و زندیشه برون
ای صفات ذات و ای ذات صفات
ای به تو قائم بقای کاینات
ای تو هست مطلق و صرف وجود
ای بر ما غیب و در واقع شهود
ای دلیل راه هر گم کرده راه
ای ضیابخش چراغ مهر و ماه
اندرین پیدای ناپیدا کران
من یکی گم کرده را هم ناتوان
راه روشن من ز ره افتاده ام
هم عنان خود به رهزن داده ام
راه بس هموار و روشن یکسره
من فتادستم به صد کوه و دره
دره های پر ز غول راهزن
گرد گشته جملگی بر دور من
می کشندم رهزنان در هر کنار
در تلال و در دهار و کوهسار
راه بینم روشن و فاش و عیان
وندران بس کاروان در کاروان
چشم من بر راه و گوشم بر درای
من ز راه افتاده ام ایوای وای
راه می بینم به صد حسرت ز دور
وندر آنجا کاروانها در عبور
کاروانها لطف حق سنگارشان
گوش من بر هی هی نژ غارشان
کاروانها جمله ایمن از فریش
کاروانسالارها در پیش پیش
کاروان در راه هموار و فراخ
من اسیر راهزن در سنگلاخ
می برندم هر دم از ره دورتر
می زنندم گه به کوه و گه کمر
می کشندم ای خدا بر خار و خس
می زنندم بر قفا از پیش و پس
یا غیاث المستغیثین الغیاث
ای نشاط جان غمگین الغیاث
الغیاث ای بیکران دریای لطف
الغیاث ای موج توفان خیز لطف
می برد رهزن ز راهم دور دور
دست بسته پا شکسته لوت و عور
بنگرید ای کاروان سالارها
ای شما در روز و شب بیدارها
ای شبان تیره دور از رویتان
ای معطر دشت و کوه از بویتان
مانده ام تنها رفیقان همتی
رهزنم برد ای دلیران همتی
دور گشتم گم شد آواز جرس
ای امیر کاروان فریاد رس
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای دلیل راه هر گم کرده راه
بی پناهان جهان را تو پناه
ای تو سالار زمین و آسمان
پادشاه دوره ی آخر زمان
من یکی وامانده ی از کاروان
در عقب افتاده لنگ و ناتوان
در میان رهزنان ماندم اسیر
گه به بالا می کشندم گه به زیر
مرکبم بردند و آبم ریختند
خون من با خاک ره آمیختند
بر کنار ره نگاهی باز کن
این کنار افتاده را آواز کن
از تو یک آواز و از من صد جواب
از تو خواندن سوی خود از من شتاب
ای تو کشتیبان دریای شگرفت
ناخدای کشتی این یمّ ژرف
کشتیم بشکست و من گشتم غریق
اندرین دریای ذخار و عمیق
می برد موجم همی بالا و زیر
دست من گیر ای خدایت دستگیر
ده نجات عاجز بیدست و پا
از هلاک ای ناخدا بهر خدا
ای شبان مهربان بنگر به دشت
یک بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بیشمار
حمله بر وی آورند از هر کنار
رحمتی کن ای شبان مهربان
این بز لاغر ز گرگان وا رهان
ای امین حق شه دنیا و دین
ای تو خیرالمرسلین را جانشین
نک صفایی بنده ی درگاه توست
افسر فخرش ز خاک راه توست
خود غلام توست ای سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتی کن بسوی این غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از کرم کن خانه زادان را قبول
چاکرانند از فروع و از اصول
التفاتی از تو خواهم والسلام
تا کنم نقل زلیخا را تمام
ای تو دانا هم به پیدا و نهان
ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه
وی تو بینا جز تو نابینا همه
ای منزه از چه و از چند و چون
وی فزون از وهم و زندیشه برون
ای صفات ذات و ای ذات صفات
ای به تو قائم بقای کاینات
ای تو هست مطلق و صرف وجود
ای بر ما غیب و در واقع شهود
ای دلیل راه هر گم کرده راه
ای ضیابخش چراغ مهر و ماه
اندرین پیدای ناپیدا کران
من یکی گم کرده را هم ناتوان
راه روشن من ز ره افتاده ام
هم عنان خود به رهزن داده ام
راه بس هموار و روشن یکسره
من فتادستم به صد کوه و دره
دره های پر ز غول راهزن
گرد گشته جملگی بر دور من
می کشندم رهزنان در هر کنار
در تلال و در دهار و کوهسار
راه بینم روشن و فاش و عیان
وندران بس کاروان در کاروان
چشم من بر راه و گوشم بر درای
من ز راه افتاده ام ایوای وای
راه می بینم به صد حسرت ز دور
وندر آنجا کاروانها در عبور
کاروانها لطف حق سنگارشان
گوش من بر هی هی نژ غارشان
کاروانها جمله ایمن از فریش
کاروانسالارها در پیش پیش
کاروان در راه هموار و فراخ
من اسیر راهزن در سنگلاخ
می برندم هر دم از ره دورتر
می زنندم گه به کوه و گه کمر
می کشندم ای خدا بر خار و خس
می زنندم بر قفا از پیش و پس
یا غیاث المستغیثین الغیاث
ای نشاط جان غمگین الغیاث
الغیاث ای بیکران دریای لطف
الغیاث ای موج توفان خیز لطف
می برد رهزن ز راهم دور دور
دست بسته پا شکسته لوت و عور
بنگرید ای کاروان سالارها
ای شما در روز و شب بیدارها
ای شبان تیره دور از رویتان
ای معطر دشت و کوه از بویتان
مانده ام تنها رفیقان همتی
رهزنم برد ای دلیران همتی
دور گشتم گم شد آواز جرس
ای امیر کاروان فریاد رس
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای دلیل راه هر گم کرده راه
بی پناهان جهان را تو پناه
ای تو سالار زمین و آسمان
پادشاه دوره ی آخر زمان
من یکی وامانده ی از کاروان
در عقب افتاده لنگ و ناتوان
در میان رهزنان ماندم اسیر
گه به بالا می کشندم گه به زیر
مرکبم بردند و آبم ریختند
خون من با خاک ره آمیختند
بر کنار ره نگاهی باز کن
این کنار افتاده را آواز کن
از تو یک آواز و از من صد جواب
از تو خواندن سوی خود از من شتاب
ای تو کشتیبان دریای شگرفت
ناخدای کشتی این یمّ ژرف
کشتیم بشکست و من گشتم غریق
اندرین دریای ذخار و عمیق
می برد موجم همی بالا و زیر
دست من گیر ای خدایت دستگیر
ده نجات عاجز بیدست و پا
از هلاک ای ناخدا بهر خدا
ای شبان مهربان بنگر به دشت
یک بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بیشمار
حمله بر وی آورند از هر کنار
رحمتی کن ای شبان مهربان
این بز لاغر ز گرگان وا رهان
ای امین حق شه دنیا و دین
ای تو خیرالمرسلین را جانشین
نک صفایی بنده ی درگاه توست
افسر فخرش ز خاک راه توست
خود غلام توست ای سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتی کن بسوی این غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از کرم کن خانه زادان را قبول
چاکرانند از فروع و از اصول
التفاتی از تو خواهم والسلام
تا کنم نقل زلیخا را تمام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۳ - حکایت شعیب پیغمبر و گریه کردن او
گریه کرد از بس شعیب تاجدار
روزهای روشن و شبهای تار
هر دو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم سلطان الست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هین به عبرت کن نظر
باز باید دیده ی عبرت نگر
بازگاه و بی گه و شام و سحر
اینقدر بگریست و افتاد از نظر
کور شد باز آن دو چشم پاک بین
باز دادش چشم آن چشم آفرین
بار سیم گریه های زار زار
کرد اندر شهر و دشت و کوهسار
روز و شب بگریست تا بار دگر
کور شد نورش نماند اندر بصر
کور گشت و گریه ی او کم نشد
ساعتی بی سوز و بی ماتم نشد
شامها در گریه های های های
روزها در ناله های وای وای
اینقدر بگریست تا طیر و وحوش
آمدند از گریه اش اندر خروش
تا شبی او را ندایی شد ز غیب
تا بکی می گریی آخر ای شعیب
گریه ی تو خلق را گریان کند
سوز جان مر جسم را سوزان کند
تو چو جانی و رعیت جسم تو
تو چو معنی این خلایق اسم تو
معنی خوش لفظ را هم خوش کند
ذات دلکش اسم را دلکش کند
چون کسی محبوب باشد ای پسر
اسم او هرجای باشد نغز و تر
هرکسی از بهر یک چیزی گریست
ای شعیب این گریه هایت بهر چیست
گر ز بیم دوزخست و آن جحیم
ما در دوزخ به تو بربسته ایم
آتش دوزخ بود بر تو حرام
همچو آن جنت به کفار لئام
ور بود این گریه ات بهر بهشت
شوق وصل حوریان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ایم
حوریان را زیب و زینت داده ایم
حوریان از بهر تو در روز و شب
چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنت برایت روفته
زلف حور از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زینت داده ایم
تختها در قصرها بنهاده ایم
خانه ها بر فرشها آورده ایم
فرشها بر تختها گسترده ایم
این بهشت این حور و این تو ای شعیب
هر زمانی خواهی بروبی منع و ریب
چون شعیب از عالم غیب این شنید
از دل پردرد آهی بر کشید
کای خدا آرام جان مستهام
من که و دوزخ چه و جنت کدام
دل کجا تا فکر این و آن کنم
یا از آن غمگین به آن شادان کنم
چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم
تا ز بیم تف آن گریان شوم
من خود اندر آتشستم سالها
اندر آتش کرده ام نشو و نما
آتشی کز آن سقر مانده است مات
هفت دوزخ پیش او آب فرات
آتشی کز آن سعیر آمد بتاب
دوزخ از توفان بحرش یک حباب
آتشی کز آن جهنم در حذر
آتشی عالم ز سوزش یک شرر
آتش هجران و نیران فراق
سوز مهجوری و نار اشتیاق
آتش حرمان ز بزم دلفریب
آتش مهجوری از وصل حبیب
من که عمری شد در این آتش خوشم
کی ز دوزخ روی درهم می کشم
گفت شاه اولیا روحی فداه
در دعا کای سید من وی اله
روزهای روشن و شبهای تار
هر دو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم سلطان الست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هین به عبرت کن نظر
باز باید دیده ی عبرت نگر
بازگاه و بی گه و شام و سحر
اینقدر بگریست و افتاد از نظر
کور شد باز آن دو چشم پاک بین
باز دادش چشم آن چشم آفرین
بار سیم گریه های زار زار
کرد اندر شهر و دشت و کوهسار
روز و شب بگریست تا بار دگر
کور شد نورش نماند اندر بصر
کور گشت و گریه ی او کم نشد
ساعتی بی سوز و بی ماتم نشد
شامها در گریه های های های
روزها در ناله های وای وای
اینقدر بگریست تا طیر و وحوش
آمدند از گریه اش اندر خروش
تا شبی او را ندایی شد ز غیب
تا بکی می گریی آخر ای شعیب
گریه ی تو خلق را گریان کند
سوز جان مر جسم را سوزان کند
تو چو جانی و رعیت جسم تو
تو چو معنی این خلایق اسم تو
معنی خوش لفظ را هم خوش کند
ذات دلکش اسم را دلکش کند
چون کسی محبوب باشد ای پسر
اسم او هرجای باشد نغز و تر
هرکسی از بهر یک چیزی گریست
ای شعیب این گریه هایت بهر چیست
گر ز بیم دوزخست و آن جحیم
ما در دوزخ به تو بربسته ایم
آتش دوزخ بود بر تو حرام
همچو آن جنت به کفار لئام
ور بود این گریه ات بهر بهشت
شوق وصل حوریان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ایم
حوریان را زیب و زینت داده ایم
حوریان از بهر تو در روز و شب
چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنت برایت روفته
زلف حور از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زینت داده ایم
تختها در قصرها بنهاده ایم
خانه ها بر فرشها آورده ایم
فرشها بر تختها گسترده ایم
این بهشت این حور و این تو ای شعیب
هر زمانی خواهی بروبی منع و ریب
چون شعیب از عالم غیب این شنید
از دل پردرد آهی بر کشید
کای خدا آرام جان مستهام
من که و دوزخ چه و جنت کدام
دل کجا تا فکر این و آن کنم
یا از آن غمگین به آن شادان کنم
چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم
تا ز بیم تف آن گریان شوم
من خود اندر آتشستم سالها
اندر آتش کرده ام نشو و نما
آتشی کز آن سقر مانده است مات
هفت دوزخ پیش او آب فرات
آتشی کز آن سعیر آمد بتاب
دوزخ از توفان بحرش یک حباب
آتشی کز آن جهنم در حذر
آتشی عالم ز سوزش یک شرر
آتش هجران و نیران فراق
سوز مهجوری و نار اشتیاق
آتش حرمان ز بزم دلفریب
آتش مهجوری از وصل حبیب
من که عمری شد در این آتش خوشم
کی ز دوزخ روی درهم می کشم
گفت شاه اولیا روحی فداه
در دعا کای سید من وی اله
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۴ - اشاره به قول شاه اولیا در دعای کمیل:فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک
صبر گیرم آورم در آتشت
گو چسان صبر آرم از خوی خوشت
در عذابت گیرم آوردم شکیب
چون بسازم با فراقت ای حبیب
دایه ترساند ز آتش کودکان
هین مکن بازی و گرنه ای فلان
می گذارم آتشت بر دست و پای
می نهم داغت به رخسار و قفای
لیک ترسانند از زجر فراق
شیرمردان با هزاران طمطراق
از چه می ترسم ز دوزخ ای خدا
چون تو اندازی در آن دوزخ مرا
چون ز امر توست دوزخ جنت است
چون تو فرمایی عذابم رحمت است
آتش تو گلشن ریحان من
دوزه تو جنت رضوان من
چون تو تیغم می زنی شهپر بود
تیغ تو بر تارکم افسر بود
خارت از نسرین و گل خوشتر بود
زهر تو تریاق جان پرور بود
چون ازین شادی تو ای سلطان جان
گر بسوزانی دو مشت استخوان
دل نباشد شاد ای رویم سیاه
آن دل و آن استخوان بادا تباه
استخوان و جان من قربان تو
من فدای آتش سوزان تو
چون تو خواهی استخوانم را وقود
گیرم این مشت استخوان هرگز نبود
وه چه گفتم خاک بادم بر دهان
زنده گردد آن زمانم استخوان
استخوان در آتش تو جان شود
خار در باغت گل و ریحان شود
من ز دوزخ از چه ترسم کیستم
جز یکی کار تو دیگر چیستم
کار توست این شاخ و برگ و بیخ و بن
کار خود را هرچه می خواهی بکن
من ز تو آتش ز تو ای جانفروز
خواهیم بنواز و می خواهی بسوز
گر تو می خواهی بسوزانی و من
ترسم و گریم ز بیم سوختن
پس مرا در ملک تو باشد مضاد
خاک بر فرق چنین مملوک باد
من چرا ترسم ز دوزخ شاه من
چون ز دوزخ دل بود همراه من
و اندر آن دل یاد تو باشد نهان
هست با یاد تو دوزخ گلستان
چونکه یاد تو مرا در جان بود
دوزخ و جنت مرا یکسان بود
من چرا می ترسم از دوزخ که نار
سازدم صاف و خوش و کامل عیار
بین که زرگر زر در آتش می کند
آتش آن را صاف و بیغش می کند
آهنی آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت شمشیری از آن کشورگشای
در کمرهای شهانش داد جای
گو چسان صبر آرم از خوی خوشت
در عذابت گیرم آوردم شکیب
چون بسازم با فراقت ای حبیب
دایه ترساند ز آتش کودکان
هین مکن بازی و گرنه ای فلان
می گذارم آتشت بر دست و پای
می نهم داغت به رخسار و قفای
لیک ترسانند از زجر فراق
شیرمردان با هزاران طمطراق
از چه می ترسم ز دوزخ ای خدا
چون تو اندازی در آن دوزخ مرا
چون ز امر توست دوزخ جنت است
چون تو فرمایی عذابم رحمت است
آتش تو گلشن ریحان من
دوزه تو جنت رضوان من
چون تو تیغم می زنی شهپر بود
تیغ تو بر تارکم افسر بود
خارت از نسرین و گل خوشتر بود
زهر تو تریاق جان پرور بود
چون ازین شادی تو ای سلطان جان
گر بسوزانی دو مشت استخوان
دل نباشد شاد ای رویم سیاه
آن دل و آن استخوان بادا تباه
استخوان و جان من قربان تو
من فدای آتش سوزان تو
چون تو خواهی استخوانم را وقود
گیرم این مشت استخوان هرگز نبود
وه چه گفتم خاک بادم بر دهان
زنده گردد آن زمانم استخوان
استخوان در آتش تو جان شود
خار در باغت گل و ریحان شود
من ز دوزخ از چه ترسم کیستم
جز یکی کار تو دیگر چیستم
کار توست این شاخ و برگ و بیخ و بن
کار خود را هرچه می خواهی بکن
من ز تو آتش ز تو ای جانفروز
خواهیم بنواز و می خواهی بسوز
گر تو می خواهی بسوزانی و من
ترسم و گریم ز بیم سوختن
پس مرا در ملک تو باشد مضاد
خاک بر فرق چنین مملوک باد
من چرا ترسم ز دوزخ شاه من
چون ز دوزخ دل بود همراه من
و اندر آن دل یاد تو باشد نهان
هست با یاد تو دوزخ گلستان
چونکه یاد تو مرا در جان بود
دوزخ و جنت مرا یکسان بود
من چرا می ترسم از دوزخ که نار
سازدم صاف و خوش و کامل عیار
بین که زرگر زر در آتش می کند
آتش آن را صاف و بیغش می کند
آهنی آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت شمشیری از آن کشورگشای
در کمرهای شهانش داد جای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۵ - گفتن شعیب که گریه ام از شوق جنت و ترس جهنم نیست
گریه هایم نی ز شوق جنت است
نی ز شوق حوری مه صورت است
جنت آن خواهد که جز جنت نیافت
نور جنت آفرین بر وی نتافت
باغ و جنت در بر او خرم است
کو به بزم خاص تو نامحرم است
حور و جنت دلکش و زیبا بود
پیش چشمی کز تو نابینا بود
هر که از جامت کشد ماء معین
سلسبیل اندر مذاقش پارگین
حور پیش دیده ای دارد جمال
که ندیده است آن جمال بیمثال
می خورد دهقان چنان شیرین گذر
که نخورده مرد بازرگان شکر
روستا بوسد لب یک پیرزن
چون ملک شه لعل خاتون ختن
خوانده ام اندر کتاب اختصاص
این خبر مخصوص از خاصان خاص
کاید اندر محشر از رب جلیل
از ملایک نازنین چندین قبیل
روی ها رخشنده چون تابنده هور
حله ها پا تا بسر از عین نور
تا به تربت گاه آن مرد خدا
پس دهد از جانب حقش ندا
هین ز جا برخیز ای در خواب ناز
خلد را ده از قدومت اهتزاز
خیز از جا گشته اندر نور غرق
روشن از نور جمالش غرب و شرق
پس بسر تاج گرامش برنهند
خلعت رحمت ورا در برکنند
آورندش پس جنیبتها ز نور
در رکابش جمله از نزدیک و دور
تا در آید در نگارستان جان
در گلستان حیات جاودان
در فضای بهجت و نور و صفا
در سرای رحمت خاص خدا
در نعیم ملک و رضوان کبیر
در جهان عشرت و عیش عبیر
بیند آنجا آنچه ناید در بیان
نی قلم داند نوشتن نی بیان
بیند آنجا گلستان در گلستان
گلستانها سر زده تا لامکان
چشمه ها آنجا روان ز آب حیات
چشمه ها شیرینتر از قند و نبات
سلسبیل و کوثر آنجا موج زن
چشمه های دیگر از خمر و لبن
چشمه هایی منبعش دریای جود
جود شاهنشاه اقلیم وجود
ساقیان اندر کنار چشمه ها
چشمهاشان پر ز ناز و عشوه ها
ساقیانی ره زده بر مهر و ماه
هر دو عالم شان اسیر یک نگاه
جمله را بر کف قدحهای بلور
عکس ساقی در قدح افکنده نور
بیند اندر چشمه ها از هر کنار
رسته گردد بید و شمشاد و چنار
نی ز جنس چوب و آب و باد و خاک
بلکه از یاقوت و لعل و در پاک
مرغها بر شاخها اندر نوا
در نوای جانفزای دلربا
هر طرف بیند چمن اندر چمن
غنچه و گل یاسمین و نسترن
غنچه ها بی خار و سنبل بی خزان
لاله ها بی داغ و گل بی پاسبان
صف کشیده حوریان از هر طرف
زلفها بر دوش و ساغرها بکف
چون درآید اندر آن عشرت سرا
دل ز غم فارغ شود جان از عنا
آورندش پس جنیبتهای خاص
وز کرامتها دهندش اختصاص
حور و غلمان و ملایک بیکران
در رکابش طوقو گویان روان
بگذرد تا از هزاران مملکت
مملکتها خارج از نعت و صفت
پیش هر ملکی بود ملک نخست
همچو گلشن در بر گلخن درست
چون بهر منزل رسد گوید که این
جنت من باشد و خلدبرین
باز گویندش که بگذر ای فلان
ای بود از محفلت یک داستان
مختصر سازم که شرح آنچه دید
کی توان در رشته گفتن کشید
بگذرد زین مملکتها ناگهان
افتد اندر بحر نور بیکران
نور در نور و ضیاء اندر ضیاء
ناپدیدش ابتدا و انتها
دیده بگشاید ببیند هر طرف
قصر در قصر و غرف اندر غرف
قصرها و غرفها تا لامکان
هم گرفته شرق و غرب آن جهان
قصرها بالای هم از هر طرف
غرفها مبنیه بر فوق غرف
حوریان در غرفها بر تخت ناز
عشوه هاشان دلفریب اهل راز
باشد آن نور تلالؤ در قصور
وز مه رخسار مهر آثار حور
نورشان از جبهه و رومی عنق
بر فضای جنت افکنده تتق
ناگهان از صقع بالا بر نشیب
پرتوی نور افکند با فر و زیب
آنچنان کز نور آن ضوء سنی
نور دیگر را نماند روشنی
از تلالؤ خیره گردد چشم او
آیدش از فر و حشمت سر فرو
وهم دوراندیش آرد در گمان
کاین بود نور خداوند جهان
خواهد افتد بر زمین بهر سجود
آن ملک گوید که هین برخیز زود
این چه وهم است و چه تصویر و خطا
این نه نور ذات پاک کبریا
حوری خاص تو در کاخ رفیع
سر برون آورد با چهر بدیع
بود این نور بدیع از روی او
هشت جنت عطرگین از بوی او
پس بویژه آید آن زیبا صنم
تا بر آن بنده ی بس محترم
پس بگیرد دست او را تا بناز
آورد تا بر سریر عز و ناز
نعمت جاوید بی رنج و رخام
ملک جاویدان و عز مستدام
صحت خالی ز تشویش و سقم
عشرت فارغ ز اندوه و الم
عز و ناز دایم و ملک ابد
نعمتی افزون ز احصا و عدد
نعمتی افزون که گویم کنت کیت
اینقدر بس اذرأیت ثم رأیت
آنچه را آن پادشاه بی نظیر
هم نعیمش گوید و ملک کبیر
من چه گویم با زبان گنگ و لال
یا چه بنویسم از این بشکسته بال
آنچه در خاطر نیاید مثل آن
کی توانم من کنم آن را بیان
ور بگویم آنچه آید در مقال
نی کسی را هوش می ماند نه حال
چرخ در وجد آید و خندان شود
گرچه رقاص است صدچندان شود
خاک را از شوق هوش از سر شود
گرچه بیهوش است بیهش تر شود
نی ز شوق حوری مه صورت است
جنت آن خواهد که جز جنت نیافت
نور جنت آفرین بر وی نتافت
باغ و جنت در بر او خرم است
کو به بزم خاص تو نامحرم است
حور و جنت دلکش و زیبا بود
پیش چشمی کز تو نابینا بود
هر که از جامت کشد ماء معین
سلسبیل اندر مذاقش پارگین
حور پیش دیده ای دارد جمال
که ندیده است آن جمال بیمثال
می خورد دهقان چنان شیرین گذر
که نخورده مرد بازرگان شکر
روستا بوسد لب یک پیرزن
چون ملک شه لعل خاتون ختن
خوانده ام اندر کتاب اختصاص
این خبر مخصوص از خاصان خاص
کاید اندر محشر از رب جلیل
از ملایک نازنین چندین قبیل
روی ها رخشنده چون تابنده هور
حله ها پا تا بسر از عین نور
تا به تربت گاه آن مرد خدا
پس دهد از جانب حقش ندا
هین ز جا برخیز ای در خواب ناز
خلد را ده از قدومت اهتزاز
خیز از جا گشته اندر نور غرق
روشن از نور جمالش غرب و شرق
پس بسر تاج گرامش برنهند
خلعت رحمت ورا در برکنند
آورندش پس جنیبتها ز نور
در رکابش جمله از نزدیک و دور
تا در آید در نگارستان جان
در گلستان حیات جاودان
در فضای بهجت و نور و صفا
در سرای رحمت خاص خدا
در نعیم ملک و رضوان کبیر
در جهان عشرت و عیش عبیر
بیند آنجا آنچه ناید در بیان
نی قلم داند نوشتن نی بیان
بیند آنجا گلستان در گلستان
گلستانها سر زده تا لامکان
چشمه ها آنجا روان ز آب حیات
چشمه ها شیرینتر از قند و نبات
سلسبیل و کوثر آنجا موج زن
چشمه های دیگر از خمر و لبن
چشمه هایی منبعش دریای جود
جود شاهنشاه اقلیم وجود
ساقیان اندر کنار چشمه ها
چشمهاشان پر ز ناز و عشوه ها
ساقیانی ره زده بر مهر و ماه
هر دو عالم شان اسیر یک نگاه
جمله را بر کف قدحهای بلور
عکس ساقی در قدح افکنده نور
بیند اندر چشمه ها از هر کنار
رسته گردد بید و شمشاد و چنار
نی ز جنس چوب و آب و باد و خاک
بلکه از یاقوت و لعل و در پاک
مرغها بر شاخها اندر نوا
در نوای جانفزای دلربا
هر طرف بیند چمن اندر چمن
غنچه و گل یاسمین و نسترن
غنچه ها بی خار و سنبل بی خزان
لاله ها بی داغ و گل بی پاسبان
صف کشیده حوریان از هر طرف
زلفها بر دوش و ساغرها بکف
چون درآید اندر آن عشرت سرا
دل ز غم فارغ شود جان از عنا
آورندش پس جنیبتهای خاص
وز کرامتها دهندش اختصاص
حور و غلمان و ملایک بیکران
در رکابش طوقو گویان روان
بگذرد تا از هزاران مملکت
مملکتها خارج از نعت و صفت
پیش هر ملکی بود ملک نخست
همچو گلشن در بر گلخن درست
چون بهر منزل رسد گوید که این
جنت من باشد و خلدبرین
باز گویندش که بگذر ای فلان
ای بود از محفلت یک داستان
مختصر سازم که شرح آنچه دید
کی توان در رشته گفتن کشید
بگذرد زین مملکتها ناگهان
افتد اندر بحر نور بیکران
نور در نور و ضیاء اندر ضیاء
ناپدیدش ابتدا و انتها
دیده بگشاید ببیند هر طرف
قصر در قصر و غرف اندر غرف
قصرها و غرفها تا لامکان
هم گرفته شرق و غرب آن جهان
قصرها بالای هم از هر طرف
غرفها مبنیه بر فوق غرف
حوریان در غرفها بر تخت ناز
عشوه هاشان دلفریب اهل راز
باشد آن نور تلالؤ در قصور
وز مه رخسار مهر آثار حور
نورشان از جبهه و رومی عنق
بر فضای جنت افکنده تتق
ناگهان از صقع بالا بر نشیب
پرتوی نور افکند با فر و زیب
آنچنان کز نور آن ضوء سنی
نور دیگر را نماند روشنی
از تلالؤ خیره گردد چشم او
آیدش از فر و حشمت سر فرو
وهم دوراندیش آرد در گمان
کاین بود نور خداوند جهان
خواهد افتد بر زمین بهر سجود
آن ملک گوید که هین برخیز زود
این چه وهم است و چه تصویر و خطا
این نه نور ذات پاک کبریا
حوری خاص تو در کاخ رفیع
سر برون آورد با چهر بدیع
بود این نور بدیع از روی او
هشت جنت عطرگین از بوی او
پس بویژه آید آن زیبا صنم
تا بر آن بنده ی بس محترم
پس بگیرد دست او را تا بناز
آورد تا بر سریر عز و ناز
نعمت جاوید بی رنج و رخام
ملک جاویدان و عز مستدام
صحت خالی ز تشویش و سقم
عشرت فارغ ز اندوه و الم
عز و ناز دایم و ملک ابد
نعمتی افزون ز احصا و عدد
نعمتی افزون که گویم کنت کیت
اینقدر بس اذرأیت ثم رأیت
آنچه را آن پادشاه بی نظیر
هم نعیمش گوید و ملک کبیر
من چه گویم با زبان گنگ و لال
یا چه بنویسم از این بشکسته بال
آنچه در خاطر نیاید مثل آن
کی توانم من کنم آن را بیان
ور بگویم آنچه آید در مقال
نی کسی را هوش می ماند نه حال
چرخ در وجد آید و خندان شود
گرچه رقاص است صدچندان شود
خاک را از شوق هوش از سر شود
گرچه بیهوش است بیهش تر شود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۶ - سؤال شخصی از امام صادق ع شرح بهشت را و جواب آن حضرت
آن یکی پرسید از سلطان دین
جعفر صادق امام راستین
شرح فردوس و کرامتهای آن
شمه ای از وصف نعمتهای آن
تا در او پیدا شود وجد و نشاط
هم دل پژمرده یابد انبساط
مشکل دنیا بر او آسان شود
مرگ پیششش سنبل و ریحان شود
دل چه با آن عزو شوکت خوکند
اندک اندک میل خود آن سو کند
تا رسد میلش به حد اشتیاق
تا رسد آنجا که گرید از فراق
هرکه را جویا بود در صبح و شام
همچو کودک عاشق پستان مام
مرگ نی دروازه ی ملک بقا
راه شهرستان اقلیم صفا
گفت آن حضرت که شرح آن نعم
نی بود کار زبان و نی قلم
می نگنجد وصف آن در این و آن
خاصه از این خامه و از این بیان
در حور وصفش زبان دیگر است
این زبان خاکست این نغمه زر است
خود گرفتم من توانم گفت راست
گوش هوشی در خور نعمت کر است
لیک بشنو اینقدر ای هوشمند
شرح آن ینبوع شهد و کان قند
زان نگارستان یکی زیبا نگار
گر برافشاند ز زلف خود غبار
ذره ای از آن غبار مشکبار
باد افشاند بر این نیلی حصار
یا چکد یک قطره خونش در سحر
از گل رخسار او در بحر و بر
حقه گردون عبیرافشان شود
محفل ایجاد عطرستان شود
آهوان از نافه های خود خجل
در چمن از شرم گلها پا بگل
سنبل و نسرین دهد گلشن به باد
گاو و عنبر را رود عنبر زیاد
حقه ی عود و فرنفل را نگون
افکند عطار از دکان برون
خلق عالم مست و از خود بیخبر
بر زمین افتند از جن و بشر
هم اگر زاغاز و انجام جهان
هرکه آمد از کهان و از مهان
ز آرزوهای خود از زیبا و زشت
جوید از کم پایه تر اهل بهشت
جمله را بخشد نیاید ذره ای
کم ز ملکش نی ز بحرش قطره ای
جعفر صادق امام راستین
شرح فردوس و کرامتهای آن
شمه ای از وصف نعمتهای آن
تا در او پیدا شود وجد و نشاط
هم دل پژمرده یابد انبساط
مشکل دنیا بر او آسان شود
مرگ پیششش سنبل و ریحان شود
دل چه با آن عزو شوکت خوکند
اندک اندک میل خود آن سو کند
تا رسد میلش به حد اشتیاق
تا رسد آنجا که گرید از فراق
هرکه را جویا بود در صبح و شام
همچو کودک عاشق پستان مام
مرگ نی دروازه ی ملک بقا
راه شهرستان اقلیم صفا
گفت آن حضرت که شرح آن نعم
نی بود کار زبان و نی قلم
می نگنجد وصف آن در این و آن
خاصه از این خامه و از این بیان
در حور وصفش زبان دیگر است
این زبان خاکست این نغمه زر است
خود گرفتم من توانم گفت راست
گوش هوشی در خور نعمت کر است
لیک بشنو اینقدر ای هوشمند
شرح آن ینبوع شهد و کان قند
زان نگارستان یکی زیبا نگار
گر برافشاند ز زلف خود غبار
ذره ای از آن غبار مشکبار
باد افشاند بر این نیلی حصار
یا چکد یک قطره خونش در سحر
از گل رخسار او در بحر و بر
حقه گردون عبیرافشان شود
محفل ایجاد عطرستان شود
آهوان از نافه های خود خجل
در چمن از شرم گلها پا بگل
سنبل و نسرین دهد گلشن به باد
گاو و عنبر را رود عنبر زیاد
حقه ی عود و فرنفل را نگون
افکند عطار از دکان برون
خلق عالم مست و از خود بیخبر
بر زمین افتند از جن و بشر
هم اگر زاغاز و انجام جهان
هرکه آمد از کهان و از مهان
ز آرزوهای خود از زیبا و زشت
جوید از کم پایه تر اهل بهشت
جمله را بخشد نیاید ذره ای
کم ز ملکش نی ز بحرش قطره ای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۸ - سبب تعلق روح قدسی به بدن و مجاورت غضب و شهوت
در ملک چون قدرت رفتن ندید
حق تعالی آدمی را آفرید
آن گروه قدسیان پاکزاد
کز من ایشان را هزاران یاد باد
هریکی دارد به یک منزل مقر
کش از آن منزل نه یارای گذر
از ملایک شد حکایت این کلام
ان مامنا و له الا مقام
در شب معراج جبریل امین
حامل آیات رب العالمین
صفه ی ایوان حق را آشکار
گلشن کون و مکان را باز یار
ماند برجا چون برون شد زین عتاب
در نخستین منزل از ملک حجاب
گفت زین پس قدرت رفتار نیست
در پس این پرده ما را بار نیست
یکسر مویی اگر برتر پرم
صرصر غیرت فرو ریزد پرم
هان برو احمد تورا بدرود باد
کوکب نیروی تو مسعود باد
بال و پر بگشای و بالاتر خرام
ای تورا کروبیان یکسر غلام
کوهها اندر پس این پرده هاست
قله های قاف عز و کبریاست
چون تویی سیمرغ جان پرواز کن
همچو جان آنجا نشیمن ساز کن
چون تو سیمرغی برو تا کوه قاف
کی کبوتر را بود آنجا مصاف
کی کبوتر پر زند در کوهسار
منتهای سیر آن تا شاخسار
در ملایک شوق و غیرت چون ندید
قالب آدم ز عنصر آفرید
خشم و شهوت را در آن ترویج کرد
روح را پس با بدن تزویج کرد
تا ز شهوت میل و خواهش زایدش
هرچه بدهندش فزونتر بایدش
وز غضب آمد برو غیرت بدید
پرده ی هرجا ز غیرت بردرید
خشم و شهوت آلت کارند کار
روح ازین بر این دو مرکب شد سوار
خرم آن روحی که داند راه را
داند او میدان جولان گاه را
روح چون آمد سوار این دو رخش
نی به فرشش سر فرود آید نه عرش
گر دهندش ره به کرسی تا به فرش
می زند باز او ز غیرت سر به رخش
گر نه رخش او سر افکندی ز پی
می زدی تا عالم لاهوت هی
چون ندارد ره در آنجا لاجرم
از طلب آنجا فرو بسته است دم
باز گاهی واژگونه می جهد
از تجبر گرد دعوی می تند
یک دو ابله گرد خود جمع آورد
دعوی انی انالله می زند
ور نگوید در مقال از بیم خلق
حال او گوید به زیر کهنه دلق
تخته ای سازد که این عرش من است
خنجری سازد که این بطش من است
سجن پردازد که هین این دوزخ است
دشمنانم را همه دام فخ است
دور باش و های و هوی گیرودار
افکند کاین کبریا و آشکار
نزد او آرند فومی سر فرود
گاهی از بهر رکوع و گه سجود
ابلهی را بین خدا بازی کند
با خدای عرش انبازی کند
گو برو ای مبتلای صد زحیر
حد خود باش و بدرد خود بمیر
ای جوال گه به مبرز روی کن
آنچه بیرون آید از تو بوی کن
هم تو بر زیر بغل دستی بمال
نزد بینی بر ببین مجد و جلال
دست از این بازیچه بردار ای عمو
رو پی کاری که آید کار از او
زین جلال و احتشام ای مرد کار
سخت می مانی به آن ابریق دار
حق تعالی آدمی را آفرید
آن گروه قدسیان پاکزاد
کز من ایشان را هزاران یاد باد
هریکی دارد به یک منزل مقر
کش از آن منزل نه یارای گذر
از ملایک شد حکایت این کلام
ان مامنا و له الا مقام
در شب معراج جبریل امین
حامل آیات رب العالمین
صفه ی ایوان حق را آشکار
گلشن کون و مکان را باز یار
ماند برجا چون برون شد زین عتاب
در نخستین منزل از ملک حجاب
گفت زین پس قدرت رفتار نیست
در پس این پرده ما را بار نیست
یکسر مویی اگر برتر پرم
صرصر غیرت فرو ریزد پرم
هان برو احمد تورا بدرود باد
کوکب نیروی تو مسعود باد
بال و پر بگشای و بالاتر خرام
ای تورا کروبیان یکسر غلام
کوهها اندر پس این پرده هاست
قله های قاف عز و کبریاست
چون تویی سیمرغ جان پرواز کن
همچو جان آنجا نشیمن ساز کن
چون تو سیمرغی برو تا کوه قاف
کی کبوتر را بود آنجا مصاف
کی کبوتر پر زند در کوهسار
منتهای سیر آن تا شاخسار
در ملایک شوق و غیرت چون ندید
قالب آدم ز عنصر آفرید
خشم و شهوت را در آن ترویج کرد
روح را پس با بدن تزویج کرد
تا ز شهوت میل و خواهش زایدش
هرچه بدهندش فزونتر بایدش
وز غضب آمد برو غیرت بدید
پرده ی هرجا ز غیرت بردرید
خشم و شهوت آلت کارند کار
روح ازین بر این دو مرکب شد سوار
خرم آن روحی که داند راه را
داند او میدان جولان گاه را
روح چون آمد سوار این دو رخش
نی به فرشش سر فرود آید نه عرش
گر دهندش ره به کرسی تا به فرش
می زند باز او ز غیرت سر به رخش
گر نه رخش او سر افکندی ز پی
می زدی تا عالم لاهوت هی
چون ندارد ره در آنجا لاجرم
از طلب آنجا فرو بسته است دم
باز گاهی واژگونه می جهد
از تجبر گرد دعوی می تند
یک دو ابله گرد خود جمع آورد
دعوی انی انالله می زند
ور نگوید در مقال از بیم خلق
حال او گوید به زیر کهنه دلق
تخته ای سازد که این عرش من است
خنجری سازد که این بطش من است
سجن پردازد که هین این دوزخ است
دشمنانم را همه دام فخ است
دور باش و های و هوی گیرودار
افکند کاین کبریا و آشکار
نزد او آرند فومی سر فرود
گاهی از بهر رکوع و گه سجود
ابلهی را بین خدا بازی کند
با خدای عرش انبازی کند
گو برو ای مبتلای صد زحیر
حد خود باش و بدرد خود بمیر
ای جوال گه به مبرز روی کن
آنچه بیرون آید از تو بوی کن
هم تو بر زیر بغل دستی بمال
نزد بینی بر ببین مجد و جلال
دست از این بازیچه بردار ای عمو
رو پی کاری که آید کار از او
زین جلال و احتشام ای مرد کار
سخت می مانی به آن ابریق دار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۰ - رجوع به حدیث بنده ی مقرب
گفت یا رب یا رب ای دریای جود
ای کمینه بخششت ملک خلود
ای دو عالم رشحه ای از جود تو
ملک دنیا جود خشم آلود تو
گرچه من در بحر نعمای توام
پای تا سر غرق آلای توام
ملک جاوید نعیم و وصل حور
دولت پاینده و دریای نور
لیک یا رب مجد اعلی بایدم
ملک اعظم عز اقصی بایدم
وعده دادی مؤمنان را ای خدا
ره به بزم انس تشریف و لقا
لحظه ای در بزم انسم راه ده
راهم اندر بزم خاص شاه ده
یک نظر خواهم بر انوار جمال
یک قدم خواهم در ایوان جلال
نی ز فردوسم گشاید دل نه حور
نی به غلمانم کشد دل نی قصور
ماهیم من دور از آن آب فرات
التفاتی سویم ای بحر نجات
ماهی افتاده ام اندر کنار
موجی ای دریا مرا سوی خود آر
دور از آن دریای رحمت مؤمنان
چون میان دیگ صحرا ماهیان
هست این دنیا زمین شوره زار
همچو مرداد و تموز روزگار
حق بود دریای مواج کرم
موجها اندر تلاطم دمبدم
مؤمنان چون ماهیان در نیمروز
دور از دریا به خاک اندر تموز
همچو ماهی بر زمین غلتند زار
گه به پشت و گه یمین و گه یسار
غلت غلتان سوی دریا می روند
خویش را تا کی به دریا واکشند
خود بود پیدا که با غلت توان
اندرین پیدای ناپیدا کران
کی رسد ماهی به دریا ای دریغ
دامها در راه آنها ای دریغ
هم مگر موجی زنی ای بحر جود
اندرین صحرا روان سازی چو رود
ماهیان را در پناه خودکشی
زین زمین گرم و ریگ آتشی
ماهئی کو در خور دریا بود
حوض هم در پیش او دریا بود
ماهیان خورد اندر حوض و جو
می تواند زیست کردن ای عمو
ماهئی کش عالمی پهنا بود
برکه ای او را کجا گنجا بود
در میان آب خورد و نهر و جو
جان بابا کن زلو را جستجو
گر همی خواهی نهنگان سترگ
غوطه باید زد به دریای بزرگ
خاصه جانا آن نهنگی کش جهان
لقمه ای باشد محقر بر دهان
آن نهنگی کو گشاید گر حنک
چار عنصر گم شود با نه فلک
بنده ی خاص خدا باشد نهنگ
هشت جنت نزد او یکجوی تنگ
چون درآید در بهشت آن نیکخوی
چون نهنگی باشد اندر حوض جوی
روز و شب رو جانب دریا کند
رو بسوی قلزم اعلا کند
می تپد چون ماهی اندر تابه ها
می کند بس عجزها و لابه ها
می تپد از شوق آن بحر شگرف
می کشد سر سوی آن دریای ژرف
کای دریغا ای دریغا ای دریغ
ای مرا دور از تو جنت دود میغ
سوختم دور از تو ای بحر کرم
موج رحمت گو که پیش آرد قدم
من نهنگم در خور دریاستم
اندرین جو من کجا گنجاستم
من نهنگم جای من دریا بود
کی مقامم جوی بی پهنا بود
ای تو دریای محیط و بحر جود
جزر و مدی سوی من کن زود زود
ای یم رحمت یکی موجی برآر
ماهئی را سوی خود کش از کنار
اندر آن بحرم اگر پدرام نیست
بعد از اینم در بهشت آرام نیست
بحر می باید چه سودم از حباب
آب می خواهم چه یابم از سراب
یک رهم در بزم عزت راه ده
از کرم بارم در آن دربار ده
یک سؤالم را جوابی باز گوی
بازگو با صدهزاران نازگوی
دل ز شوق یک خطابت شد کباب
ای ز من صد جان و از تو یک خطاب
یک خطاب عبدی از تو گر رسد
هم کنم جان را نثارش هم جسد
آید آنگه از پس نهصد حجاب
حاجبان بیرون ز تعداد و حساب
حاجبان هفتاد در هفتاد الف
نورشان رخشنده از قدام و خلف
ای کمینه بخششت ملک خلود
ای دو عالم رشحه ای از جود تو
ملک دنیا جود خشم آلود تو
گرچه من در بحر نعمای توام
پای تا سر غرق آلای توام
ملک جاوید نعیم و وصل حور
دولت پاینده و دریای نور
لیک یا رب مجد اعلی بایدم
ملک اعظم عز اقصی بایدم
وعده دادی مؤمنان را ای خدا
ره به بزم انس تشریف و لقا
لحظه ای در بزم انسم راه ده
راهم اندر بزم خاص شاه ده
یک نظر خواهم بر انوار جمال
یک قدم خواهم در ایوان جلال
نی ز فردوسم گشاید دل نه حور
نی به غلمانم کشد دل نی قصور
ماهیم من دور از آن آب فرات
التفاتی سویم ای بحر نجات
ماهی افتاده ام اندر کنار
موجی ای دریا مرا سوی خود آر
دور از آن دریای رحمت مؤمنان
چون میان دیگ صحرا ماهیان
هست این دنیا زمین شوره زار
همچو مرداد و تموز روزگار
حق بود دریای مواج کرم
موجها اندر تلاطم دمبدم
مؤمنان چون ماهیان در نیمروز
دور از دریا به خاک اندر تموز
همچو ماهی بر زمین غلتند زار
گه به پشت و گه یمین و گه یسار
غلت غلتان سوی دریا می روند
خویش را تا کی به دریا واکشند
خود بود پیدا که با غلت توان
اندرین پیدای ناپیدا کران
کی رسد ماهی به دریا ای دریغ
دامها در راه آنها ای دریغ
هم مگر موجی زنی ای بحر جود
اندرین صحرا روان سازی چو رود
ماهیان را در پناه خودکشی
زین زمین گرم و ریگ آتشی
ماهئی کو در خور دریا بود
حوض هم در پیش او دریا بود
ماهیان خورد اندر حوض و جو
می تواند زیست کردن ای عمو
ماهئی کش عالمی پهنا بود
برکه ای او را کجا گنجا بود
در میان آب خورد و نهر و جو
جان بابا کن زلو را جستجو
گر همی خواهی نهنگان سترگ
غوطه باید زد به دریای بزرگ
خاصه جانا آن نهنگی کش جهان
لقمه ای باشد محقر بر دهان
آن نهنگی کو گشاید گر حنک
چار عنصر گم شود با نه فلک
بنده ی خاص خدا باشد نهنگ
هشت جنت نزد او یکجوی تنگ
چون درآید در بهشت آن نیکخوی
چون نهنگی باشد اندر حوض جوی
روز و شب رو جانب دریا کند
رو بسوی قلزم اعلا کند
می تپد چون ماهی اندر تابه ها
می کند بس عجزها و لابه ها
می تپد از شوق آن بحر شگرف
می کشد سر سوی آن دریای ژرف
کای دریغا ای دریغا ای دریغ
ای مرا دور از تو جنت دود میغ
سوختم دور از تو ای بحر کرم
موج رحمت گو که پیش آرد قدم
من نهنگم در خور دریاستم
اندرین جو من کجا گنجاستم
من نهنگم جای من دریا بود
کی مقامم جوی بی پهنا بود
ای تو دریای محیط و بحر جود
جزر و مدی سوی من کن زود زود
ای یم رحمت یکی موجی برآر
ماهئی را سوی خود کش از کنار
اندر آن بحرم اگر پدرام نیست
بعد از اینم در بهشت آرام نیست
بحر می باید چه سودم از حباب
آب می خواهم چه یابم از سراب
یک رهم در بزم عزت راه ده
از کرم بارم در آن دربار ده
یک سؤالم را جوابی باز گوی
بازگو با صدهزاران نازگوی
دل ز شوق یک خطابت شد کباب
ای ز من صد جان و از تو یک خطاب
یک خطاب عبدی از تو گر رسد
هم کنم جان را نثارش هم جسد
آید آنگه از پس نهصد حجاب
حاجبان بیرون ز تعداد و حساب
حاجبان هفتاد در هفتاد الف
نورشان رخشنده از قدام و خلف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۳ - بقیه حکایت حضرت شعیب
گفت حق چون گریه ات از غم سرشت
نی ز بیم دوزخ و شوق بهشت
نی گریزانی ز آتشهای من
نی گرایی سوی جنتهای من
گریه های های های از بهر چیست
دیده های خونفشان از بهر کیست
کور گشت از گریه چشمانت چرا
لاله گون شد طرف دامانت چرا
خون دل خون گشته ات از یاد کیست
جان ناشاد تو آیا شاد کیست
گفت آوخ گریه ام از شوق توست
گردن من در کمند طوق توست
آتش شوق تو جانم برفروخت
هرچه بود از بیم و امیدم بسوخت
چون مرا در بزم قربت راه نیست
این لبانم لحظه ای بی آه نیست
دیده گر گرید به یاد کوی توست
بال اگر بر هم زند جان سوی توست
پرتو حسنت تجلی کرد و رفت
سینه را جز از تو خالی کرد و رفت
رفت از یادم بهشت و نار تو
من نمی خواهم بجز دیدار تو
هرچه جز یاد توام فرموش شد
لب ز غیر نام تو خاموش شد
دیده چون از نور رویت دور شد
تیره گشت و تار گشت و کور شد
روز و شب در مهر و مه نگریستم
یاد رویت کردم و بگریستم
تا مرا در بزم وصلت راه نیست
ای بسا دیگر که من خواهم گریست
گریم ای پس دور از آن انوارها
کور گردد گر دو چشمم بارها
گریه خواهم کرد هر شام و سحر
کور گردم گر دو صد بار دگر
دیده ای دور از جمالت کور به
شمع ما بی روی تو بی نور به
دیده ها بینا و روشن خوش بود
لیک همچون طلعت دلکش بود
آری آری دیده بینا بایدی
لیک اگر آن چهره زیبا بایدی
دیده می خواهم ولی با روی تو
سرمه می خواهم ز خاک کوی تو
ظلمت اندر ظلمت است این روزگار
چون شبان تیره تاریکست و تار
آری آری این هیولا و صور
چیست غیر از ظلمت و تاری دگر
اینجهان خود از نفور و ظلمت است
ظلمت جسمیت مادیت است
نور آن محفل جمال کردگار
اولیای حق مرآن را راه دار
شمع دان آن نور و فانوسش ولی
بزم و فانوس از شعاعش منجلی
بلکه ذره ذره اجزای وجود
هست فانوسی از آن شمع شهود
گر دل هر ذره ای بشکافتی
نور آن طلعت در آنجا تافتی
او بود نور زمین و آسمان
سوره ی نور ارنخواندستی بخوان
گر نه با هر ذره نور اوست یار
کی در این ظلمت سرا شد آشکار
ظلمت و نورند ضد یکدگر
واسطه نبود میانشان راهبر
کی ز ظلمت کس نشانی یافتی
پرتو نور ار نه بر آن تافتی
دیده ای بینا نبیند در جهان
ذره ای الا که بیند نور آن
می نبیند دیده های کور و مور
اندرین ذرات عالم هیچ نور
چون تو کوری و ضریر ای خواجه تاش
گو همیشه ظلمت دیجور باش
چون شبست و محفل تار و دژم
کور باشد گر تورا دیده چه غم
نی ز بیم دوزخ و شوق بهشت
نی گریزانی ز آتشهای من
نی گرایی سوی جنتهای من
گریه های های های از بهر چیست
دیده های خونفشان از بهر کیست
کور گشت از گریه چشمانت چرا
لاله گون شد طرف دامانت چرا
خون دل خون گشته ات از یاد کیست
جان ناشاد تو آیا شاد کیست
گفت آوخ گریه ام از شوق توست
گردن من در کمند طوق توست
آتش شوق تو جانم برفروخت
هرچه بود از بیم و امیدم بسوخت
چون مرا در بزم قربت راه نیست
این لبانم لحظه ای بی آه نیست
دیده گر گرید به یاد کوی توست
بال اگر بر هم زند جان سوی توست
پرتو حسنت تجلی کرد و رفت
سینه را جز از تو خالی کرد و رفت
رفت از یادم بهشت و نار تو
من نمی خواهم بجز دیدار تو
هرچه جز یاد توام فرموش شد
لب ز غیر نام تو خاموش شد
دیده چون از نور رویت دور شد
تیره گشت و تار گشت و کور شد
روز و شب در مهر و مه نگریستم
یاد رویت کردم و بگریستم
تا مرا در بزم وصلت راه نیست
ای بسا دیگر که من خواهم گریست
گریم ای پس دور از آن انوارها
کور گردد گر دو چشمم بارها
گریه خواهم کرد هر شام و سحر
کور گردم گر دو صد بار دگر
دیده ای دور از جمالت کور به
شمع ما بی روی تو بی نور به
دیده ها بینا و روشن خوش بود
لیک همچون طلعت دلکش بود
آری آری دیده بینا بایدی
لیک اگر آن چهره زیبا بایدی
دیده می خواهم ولی با روی تو
سرمه می خواهم ز خاک کوی تو
ظلمت اندر ظلمت است این روزگار
چون شبان تیره تاریکست و تار
آری آری این هیولا و صور
چیست غیر از ظلمت و تاری دگر
اینجهان خود از نفور و ظلمت است
ظلمت جسمیت مادیت است
نور آن محفل جمال کردگار
اولیای حق مرآن را راه دار
شمع دان آن نور و فانوسش ولی
بزم و فانوس از شعاعش منجلی
بلکه ذره ذره اجزای وجود
هست فانوسی از آن شمع شهود
گر دل هر ذره ای بشکافتی
نور آن طلعت در آنجا تافتی
او بود نور زمین و آسمان
سوره ی نور ارنخواندستی بخوان
گر نه با هر ذره نور اوست یار
کی در این ظلمت سرا شد آشکار
ظلمت و نورند ضد یکدگر
واسطه نبود میانشان راهبر
کی ز ظلمت کس نشانی یافتی
پرتو نور ار نه بر آن تافتی
دیده ای بینا نبیند در جهان
ذره ای الا که بیند نور آن
می نبیند دیده های کور و مور
اندرین ذرات عالم هیچ نور
چون تو کوری و ضریر ای خواجه تاش
گو همیشه ظلمت دیجور باش
چون شبست و محفل تار و دژم
کور باشد گر تورا دیده چه غم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۴ - جواب حق سبحانه و تعالی با حضرت شعیب ع
چون شنید این از شعیب آمد خطاب
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۹ - حکایت دهقان و کشت او
لیک می باید زمین از شوره پاک
هم نظر باید ز مهر تابناک
تخم اگر در شوره زاران کاشتی
بالله ار یک حبه زان برداشتی
ور بریزی تخم را در سایه ای
نی از آن سودی بری نه مایه ای
معجز احمد که مه را می شکافت
در دل بوجهل جاهل ره نیافت
جمله قرآن را به آواز بلند
خواند براو وزجا آن را نکند
جلوه اش افکند لیکن بی سخن
شور اندر جان اویس اندر قرن
جذبه اش سلمان بسوی خویش خواند
جانب یثرب ز اصطخرش دواند
از عنایت خواجه چون حق یار داشت
بشر بود و با بشارت کار داشت
آن دم استاد در وی در گرفت
افسر آزادی از سر برگرفت
شعله ای در پنبه زارش اوفتاد
خرمنش را دانه دانه برد باد
برقی آمد خانمانش را بسوخت
نوری آمد شمع او را برفروخت
یک نسیمی خواست از اتلال مجد
زان نسیمش جان برقص افتاد و وجد
گوشه ی چشمی به رویش باز شد
پر شکسته صعوه اش شهباز شد
نعره ای از دل کشید او بیدرنگ
زد گریبان چاک افسر زد به سنگ
از تن خود زینت و زیور فکند
بانگ زد آنگه به آواز بلند
کی گدایان جانب ما الصلا
خانه ی بشراست یغما الصلا
خانمان بشر را غارت کنید
بردم استاد من رحمت کنید
این سر من بی کلاه و تاج به
خانه ی من غارت و تاراج به
خانمان من همه بر باد باد
بندگانم جملگی آزاد باد
این شما این خانه این گنج گهر
هر که خواهد هرچه خواهد گو ببر
پس عیان اکنون مرا کاری فتاد
رفتم و ایزد شما را یار باد
این بگفت و لرز لرزان همچو بید
پابرهنه جانب حضرت دوید
قطره ای خود را سوی قلزم کشید
ذره ای تا مهر نورافشان رسید
سر برهنه پا برهنه جان نژند
خویش را در پای آن سرور فکند
سیل اشک از دیدگان بر رو گشاد
سر به پای آن شه دوران نهاد
کی چراغ دین و مصباح هدی
ای سفینه دین حق را ناخدا
ای دمت عیسی منم عظم رمیم
ای من آن قبطی تو مسای کلیم
این عظام مرده را دادی حیات
دادی از فرعون قبطی را نجات
توبه کردم توبه ای سلطان دین
توبه کردم ای امام مؤمنین
زد رهم دیو از فسوس دمدمه
توبه کردم زانچه می کردم همه
توبه از آزادی و از خواجگی
صد هزاران توبه ها از راجگی
بنده گشتم بنده ی فرمان پذیر
خواهیم قنبر بخوان خواهی بشیر
من ز بهر بندگی اولی ستم
بنده ی کاکای آن آقاستم
بنده هستم حلقه کن در گوش من
بر جبینم داغ و مهرم بر دهن
گفت با وی آن شه عالیجناب
خیز از جا ان لک حسن مآب
توبه مقبول است در درگاه حق
تا دم مرگست باز آن راه حق
چونکه مشغول گناهی و خطا
او بسوی خویش می خواند تورا
تو همی پس پس روی او از عقب
آیدت گوید الی این الهرب
می گریزی تو از او او از قفا
آید و گوید که بس کن این جفا
تو گریزی او چه مام مهربان
هم بغل بگشوده دنبالت روان
برده پستان عنایت را بکف
از قفایت می دود از هر طرف
بین ز بهرت شیر این پستان بجوش
باز گرد و شیر این پستان بنوش
باز گرد ای بنده ی ما باز گرد
بیش از این گرد جفا کاری مگرد
تا بکی جویی ز وصل ما فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
گر طلاق وصل ما دادی بیا
باز گرد و کن رجوع ای بیوفا
هست رجعی این طلاق ای تندخو
زانکه بیزاری ز تو باشد نه او
صد طلاق از گفته ای نبود فراق
نیست اینجا سه طلاق و نه طلاق
می گریزی گر تو از ما کوبکو
ما تورا از هر طرف در جستجو
گر شکستی توبه صدبار از هزار
توبه ات را می خرم بازش بیار
گر تو تخم جنگ با ما کاشتی
نیست ما را با تو غیر از آشتی
هم نظر باید ز مهر تابناک
تخم اگر در شوره زاران کاشتی
بالله ار یک حبه زان برداشتی
ور بریزی تخم را در سایه ای
نی از آن سودی بری نه مایه ای
معجز احمد که مه را می شکافت
در دل بوجهل جاهل ره نیافت
جمله قرآن را به آواز بلند
خواند براو وزجا آن را نکند
جلوه اش افکند لیکن بی سخن
شور اندر جان اویس اندر قرن
جذبه اش سلمان بسوی خویش خواند
جانب یثرب ز اصطخرش دواند
از عنایت خواجه چون حق یار داشت
بشر بود و با بشارت کار داشت
آن دم استاد در وی در گرفت
افسر آزادی از سر برگرفت
شعله ای در پنبه زارش اوفتاد
خرمنش را دانه دانه برد باد
برقی آمد خانمانش را بسوخت
نوری آمد شمع او را برفروخت
یک نسیمی خواست از اتلال مجد
زان نسیمش جان برقص افتاد و وجد
گوشه ی چشمی به رویش باز شد
پر شکسته صعوه اش شهباز شد
نعره ای از دل کشید او بیدرنگ
زد گریبان چاک افسر زد به سنگ
از تن خود زینت و زیور فکند
بانگ زد آنگه به آواز بلند
کی گدایان جانب ما الصلا
خانه ی بشراست یغما الصلا
خانمان بشر را غارت کنید
بردم استاد من رحمت کنید
این سر من بی کلاه و تاج به
خانه ی من غارت و تاراج به
خانمان من همه بر باد باد
بندگانم جملگی آزاد باد
این شما این خانه این گنج گهر
هر که خواهد هرچه خواهد گو ببر
پس عیان اکنون مرا کاری فتاد
رفتم و ایزد شما را یار باد
این بگفت و لرز لرزان همچو بید
پابرهنه جانب حضرت دوید
قطره ای خود را سوی قلزم کشید
ذره ای تا مهر نورافشان رسید
سر برهنه پا برهنه جان نژند
خویش را در پای آن سرور فکند
سیل اشک از دیدگان بر رو گشاد
سر به پای آن شه دوران نهاد
کی چراغ دین و مصباح هدی
ای سفینه دین حق را ناخدا
ای دمت عیسی منم عظم رمیم
ای من آن قبطی تو مسای کلیم
این عظام مرده را دادی حیات
دادی از فرعون قبطی را نجات
توبه کردم توبه ای سلطان دین
توبه کردم ای امام مؤمنین
زد رهم دیو از فسوس دمدمه
توبه کردم زانچه می کردم همه
توبه از آزادی و از خواجگی
صد هزاران توبه ها از راجگی
بنده گشتم بنده ی فرمان پذیر
خواهیم قنبر بخوان خواهی بشیر
من ز بهر بندگی اولی ستم
بنده ی کاکای آن آقاستم
بنده هستم حلقه کن در گوش من
بر جبینم داغ و مهرم بر دهن
گفت با وی آن شه عالیجناب
خیز از جا ان لک حسن مآب
توبه مقبول است در درگاه حق
تا دم مرگست باز آن راه حق
چونکه مشغول گناهی و خطا
او بسوی خویش می خواند تورا
تو همی پس پس روی او از عقب
آیدت گوید الی این الهرب
می گریزی تو از او او از قفا
آید و گوید که بس کن این جفا
تو گریزی او چه مام مهربان
هم بغل بگشوده دنبالت روان
برده پستان عنایت را بکف
از قفایت می دود از هر طرف
بین ز بهرت شیر این پستان بجوش
باز گرد و شیر این پستان بنوش
باز گرد ای بنده ی ما باز گرد
بیش از این گرد جفا کاری مگرد
تا بکی جویی ز وصل ما فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
گر طلاق وصل ما دادی بیا
باز گرد و کن رجوع ای بیوفا
هست رجعی این طلاق ای تندخو
زانکه بیزاری ز تو باشد نه او
صد طلاق از گفته ای نبود فراق
نیست اینجا سه طلاق و نه طلاق
می گریزی گر تو از ما کوبکو
ما تورا از هر طرف در جستجو
گر شکستی توبه صدبار از هزار
توبه ات را می خرم بازش بیار
گر تو تخم جنگ با ما کاشتی
نیست ما را با تو غیر از آشتی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۰ - مکالمه حضرت موسی ع با آن پیر گبر و ایمان آوردن گبر
دید موسی کافری اندر رهی
پیره گبری کافری و گمرهی
گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا
گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور
می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه
نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت
اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود
گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام
گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو
پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من
سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد
هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر
چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر
گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا
موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده
موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد
ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است
ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه
لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ
طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین
کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
پیره گبری کافری و گمرهی
گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا
گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور
می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه
نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت
اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود
گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام
گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو
پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من
سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد
هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر
چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر
گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا
موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده
موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد
ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است
ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه
لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ
طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین
کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۱ - اثبات قدرت و ثبوت معاد جسمانی و رفع شبهه از منکرین معاد
چون شنید آن مرد عارف این سخن
راست آمد نزد شیخ مؤتمن
آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان
شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد
باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین
گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من
آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر
حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت
راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن
آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین
ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است
هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست
نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت
هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر
خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها
قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم
کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین
روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد
کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را
پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود
نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت
هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس
هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر
هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال
هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون
رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم
هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا
محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه
مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب
وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود
خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم
لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض
هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی
مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق
تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن
والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست
لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل
بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک
در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا
تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار
مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق
چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام
چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور
آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق
فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل
هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور
نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک
کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است
منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم
این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان
این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو
گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد
داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو
آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو
پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش
نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا
خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان
در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی
نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود
از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای
گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز
گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن
ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو
گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست
لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن
عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو
دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب
گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان
نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن
توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار
هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر
صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم
شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید
خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان
ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای
بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد
صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر
شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن
گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر
جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای
ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند
اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن
منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن
دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار
گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست
گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را
گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند
هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ
گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود
خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن
تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند
اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب
سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر
هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس
همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل
همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد
پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
راست آمد نزد شیخ مؤتمن
آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان
شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد
باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین
گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من
آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر
حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت
راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن
آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین
ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است
هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست
نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت
هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر
خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها
قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم
کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین
روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد
کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را
پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود
نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت
هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس
هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر
هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال
هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون
رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم
هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا
محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه
مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب
وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود
خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم
لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض
هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی
مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق
تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن
والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست
لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل
بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک
در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا
تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار
مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق
چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام
چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور
آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق
فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل
هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور
نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک
کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است
منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم
این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان
این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو
گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد
داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو
آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو
پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش
نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا
خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان
در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی
نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود
از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای
گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز
گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن
ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو
گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست
لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن
عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو
دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب
گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان
نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن
توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار
هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر
صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم
شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید
خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان
ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای
بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد
صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر
شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن
گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر
جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای
ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند
اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن
منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن
دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار
گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست
گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را
گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند
هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ
گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود
خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن
تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند
اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب
سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر
هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس
همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل
همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد
پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۳ - در بیان حسنات الابرار سیئات المقربین
از برای اهل قرب بارگاه
هست آن را طاعت و این را گناه
زانکه بیند آن نبیند آنچه این
شاه را بیند به خود هرجا قرین
آن بود در بزم و این بیرون در
این بر شاه وز شه این بی خبر
آنچه در بیرون در باشد روا
کی روا باشد به بزم پادشا
نکته ی دیگر بود در این خبر
گوش دار و بشنو از من ای پسر
این یکی چون قدر شه نشناخته
نرد عشقی با خیالش باخته
طاعت خود را همی بیند صواب
خواندش طاعات و زان جوید ثواب
آن یکی از شه چه آگه تر بود
این عملها نزد او ابتر بود
آن یکی بیند عمل نسبت به خویش
این یکی شه را و اعمال پریش
مرد عامی کرد یک رکعت نماز
چشم او بر راه گردونست باز
تا مگر جبریل می آید کنون
وحی و الهام آیدش بیچند و چون
گر گدایی را ببخشد درهمی
پرکند از صیت احسان عالمی
خواصگان در خون خود غلتند باز
از حیا و شرم در عجز و نیاز
جان دهند و آستین بر چشم تر
کاین نباشد لایق آن خاک در
آری آری نیم جانی سست و مست
ای خدا کی لایق درگاه توست
با منی از چرک و خون آکنده ای
کهنه انبانی چرا پس ژنده ای
من که باشم جان کنم در کار تو
جان چه باشد تا کنم ایثار تو
چون ندارم لیک غیر از نیم جان
وین بدن را هم دو مشت استخوان
هردو را سازم فدای راه آن
گو به راه تو فدا کرده است جان
جان فدای آنکه جان بهر تو داد
هم به خون خود براهت اوفتاد
جان فدای آنکه بیند روی تو
یا رهی دارد شبی در کوی تو
جان من بادا فدای آن زبان
کو به نام تو بگردد در دهان
جان به قربان زبانی کو شبی
با نشاط دل بگوید یا ربی
جان فدای آن دو دست ارجمند
کان به دربارت سحر گردد بلند
جان فدای خاک آن پایی که شاد
نیم شب در حضرت تو ایستاد
گر نه جانم بهر اینها هم سزاست
جان فدای هرچه در ملک شماست
هرچه باشد در جهان چون شد از آن
جان فدای هرچه باشد در جهان
هرچه هست اندر جهان چون از تو هست
هرچه دارم من فدای هرچه هست
خودفروشیها بس است ای بوالفضول
تو چه داری و که باشی ما تقول
این سخن بگذار و سر کن داستان
از تمام داستان راستان
باقی حال ملایک با خلیل
باز گو ای اهل محفل را دلیل
هست آن را طاعت و این را گناه
زانکه بیند آن نبیند آنچه این
شاه را بیند به خود هرجا قرین
آن بود در بزم و این بیرون در
این بر شاه وز شه این بی خبر
آنچه در بیرون در باشد روا
کی روا باشد به بزم پادشا
نکته ی دیگر بود در این خبر
گوش دار و بشنو از من ای پسر
این یکی چون قدر شه نشناخته
نرد عشقی با خیالش باخته
طاعت خود را همی بیند صواب
خواندش طاعات و زان جوید ثواب
آن یکی از شه چه آگه تر بود
این عملها نزد او ابتر بود
آن یکی بیند عمل نسبت به خویش
این یکی شه را و اعمال پریش
مرد عامی کرد یک رکعت نماز
چشم او بر راه گردونست باز
تا مگر جبریل می آید کنون
وحی و الهام آیدش بیچند و چون
گر گدایی را ببخشد درهمی
پرکند از صیت احسان عالمی
خواصگان در خون خود غلتند باز
از حیا و شرم در عجز و نیاز
جان دهند و آستین بر چشم تر
کاین نباشد لایق آن خاک در
آری آری نیم جانی سست و مست
ای خدا کی لایق درگاه توست
با منی از چرک و خون آکنده ای
کهنه انبانی چرا پس ژنده ای
من که باشم جان کنم در کار تو
جان چه باشد تا کنم ایثار تو
چون ندارم لیک غیر از نیم جان
وین بدن را هم دو مشت استخوان
هردو را سازم فدای راه آن
گو به راه تو فدا کرده است جان
جان فدای آنکه جان بهر تو داد
هم به خون خود براهت اوفتاد
جان فدای آنکه بیند روی تو
یا رهی دارد شبی در کوی تو
جان من بادا فدای آن زبان
کو به نام تو بگردد در دهان
جان به قربان زبانی کو شبی
با نشاط دل بگوید یا ربی
جان فدای آن دو دست ارجمند
کان به دربارت سحر گردد بلند
جان فدای خاک آن پایی که شاد
نیم شب در حضرت تو ایستاد
گر نه جانم بهر اینها هم سزاست
جان فدای هرچه در ملک شماست
هرچه باشد در جهان چون شد از آن
جان فدای هرچه باشد در جهان
هرچه هست اندر جهان چون از تو هست
هرچه دارم من فدای هرچه هست
خودفروشیها بس است ای بوالفضول
تو چه داری و که باشی ما تقول
این سخن بگذار و سر کن داستان
از تمام داستان راستان
باقی حال ملایک با خلیل
باز گو ای اهل محفل را دلیل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۸ - در بیان فناء فی الله والتسلیم الی الله
این فنای بنده در مولا بود
این فنا از صد لقا اولی بود
این عدم باشد ره کوی بقا
فهم آن خواهی برو تا کربلا
شهسواران بین در آنجا در مصاف
گرد شادروان عزت در طواف
بسته احرام حریم کوی یار
جان نهاده بر کف از بهر نثار
سر به کفها و کفنهاشان بدوش
رو بکوی دوست با جوش و خروش
لب پر از لبیک چشم اندر حرم
بر زبانشان نعره ی این العدم
کو عدم آن راه اقلیم وفا
کو عدم دروازه ی ملک بقا
شیرمردان ره جانانه ایم
شعله های تیغ را پروانه ایم
عید ما عاشور و قربانگاه ما
کربلای جانفزا نعم المنی
هین گذار افکن در آن صحرا دمی
بین ورای هر دو عالم عالمی
خون شاهان بین در آنجا ریخته
جانشان با خاک دشت آمیخته
صورت آن دشت تشویش بلا
معنی آن کعبه صدق و صفا
شیرمردان بین در آنجا چون نهنگ
پیش همتشان دو عالم گشته تنگ
چون نبد گنجایش کون و مکان
از مکان کندند آنجا آشیان
غوطه ور گشتند در بحر فنا
سر برآوردند از ملک بقا
این عدم باشد گلستان ارم
گر عدم اینست قربان عدم
کاش من هم اندر آنجا بودمی
راه و رسم این عدم پیمودمی
زندگی خواهی برو معدوم باش
ورنه ز آب زندگی محروم باش
هست اگر آنست تو خود چیستی
در حقیقت پیش او فانیستی
این فنا از صد لقا اولی بود
این عدم باشد ره کوی بقا
فهم آن خواهی برو تا کربلا
شهسواران بین در آنجا در مصاف
گرد شادروان عزت در طواف
بسته احرام حریم کوی یار
جان نهاده بر کف از بهر نثار
سر به کفها و کفنهاشان بدوش
رو بکوی دوست با جوش و خروش
لب پر از لبیک چشم اندر حرم
بر زبانشان نعره ی این العدم
کو عدم آن راه اقلیم وفا
کو عدم دروازه ی ملک بقا
شیرمردان ره جانانه ایم
شعله های تیغ را پروانه ایم
عید ما عاشور و قربانگاه ما
کربلای جانفزا نعم المنی
هین گذار افکن در آن صحرا دمی
بین ورای هر دو عالم عالمی
خون شاهان بین در آنجا ریخته
جانشان با خاک دشت آمیخته
صورت آن دشت تشویش بلا
معنی آن کعبه صدق و صفا
شیرمردان بین در آنجا چون نهنگ
پیش همتشان دو عالم گشته تنگ
چون نبد گنجایش کون و مکان
از مکان کندند آنجا آشیان
غوطه ور گشتند در بحر فنا
سر برآوردند از ملک بقا
این عدم باشد گلستان ارم
گر عدم اینست قربان عدم
کاش من هم اندر آنجا بودمی
راه و رسم این عدم پیمودمی
زندگی خواهی برو معدوم باش
ورنه ز آب زندگی محروم باش
هست اگر آنست تو خود چیستی
در حقیقت پیش او فانیستی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۱ - مناجات و تضرع به درگاه حضرت قاضی الحاجات
ای خدا ای هم تو پیدا هم نهان
هم مکانها از تو پر هم لامکان
نی ز تو جایی پر و نی خالی است
وصف تو از این و از آن قالی است
ای منزه از چه و از چون بری
هرچه گویم تو از آن بالاتری
پاکی از تقدیس و از تسبیح ما
از کنایتها و از تصریح ما
ای برون از حیطه تنزیه من
خاک بر فرق من و تشبیه من
آنچه از ادراک ما آرایش است
ذات پاکت پاک از آن آلایش است
پرده از رخ برفکن یک نیمدم
تا نبیند کس به عالم جز عدم
جلوه ای کن بر جهان پیدا و فاش
تا شود پیدا که لاشیئیم لاش
پرتوی بر این خیال ما و من
کوه انیت ز بیخ و بن بکن
برقع افکن زان جمال دلفروز
از فروغش هر دو عالم گو بسوز
بانگ بر زن توسن اجلال را
طی کن این غوغا و قیل و قال را
پرده بگشا پیش خورشید جهان
کن سیه رویی او بر آن عیان
جلوه کن دامن کشان بر کاینات
تا از ایشان نی صفت ماند نه ذات
محو کن این دفتر اجرام را
نسخ کن این آیت ایام را
زین نمایشهای فوج گاوزاد
ای خدایا داد داد و داد داد
رمزی از هستی به ایشان یاد ده
این نمایشها همه بر باد ده
خاصه این مسکین من بی پا و دست
اینچنین دارد گمان کان نیز هست
کرده غوغایی بپا از ما و من
ای دریغ از این خر افسار کن
جلوه ای فرما مرا نابود کن
نخلم آتش آتش من دود کن
ای دریغا آتش سوزان کجاست
تا بسوزاند مرا کین خوش بجاست
از گمان هستیم دل تنگ شد
بر من این پندار هستی ننگ شد
از سرم بیرون کن این پندار را
دور کن از جسمم این آمار را
جلوه ای کن کن مرا فارغ ز خویش
زان فنایی را که دادم شرح پیش
ای صفایی ابلغت رهوار شد
جام صهبای تو پر سرشار شد
آرزو میکن ولی بر حد خود
جامه گر بری ببر بر قد خود
هم مکانها از تو پر هم لامکان
نی ز تو جایی پر و نی خالی است
وصف تو از این و از آن قالی است
ای منزه از چه و از چون بری
هرچه گویم تو از آن بالاتری
پاکی از تقدیس و از تسبیح ما
از کنایتها و از تصریح ما
ای برون از حیطه تنزیه من
خاک بر فرق من و تشبیه من
آنچه از ادراک ما آرایش است
ذات پاکت پاک از آن آلایش است
پرده از رخ برفکن یک نیمدم
تا نبیند کس به عالم جز عدم
جلوه ای کن بر جهان پیدا و فاش
تا شود پیدا که لاشیئیم لاش
پرتوی بر این خیال ما و من
کوه انیت ز بیخ و بن بکن
برقع افکن زان جمال دلفروز
از فروغش هر دو عالم گو بسوز
بانگ بر زن توسن اجلال را
طی کن این غوغا و قیل و قال را
پرده بگشا پیش خورشید جهان
کن سیه رویی او بر آن عیان
جلوه کن دامن کشان بر کاینات
تا از ایشان نی صفت ماند نه ذات
محو کن این دفتر اجرام را
نسخ کن این آیت ایام را
زین نمایشهای فوج گاوزاد
ای خدایا داد داد و داد داد
رمزی از هستی به ایشان یاد ده
این نمایشها همه بر باد ده
خاصه این مسکین من بی پا و دست
اینچنین دارد گمان کان نیز هست
کرده غوغایی بپا از ما و من
ای دریغ از این خر افسار کن
جلوه ای فرما مرا نابود کن
نخلم آتش آتش من دود کن
ای دریغا آتش سوزان کجاست
تا بسوزاند مرا کین خوش بجاست
از گمان هستیم دل تنگ شد
بر من این پندار هستی ننگ شد
از سرم بیرون کن این پندار را
دور کن از جسمم این آمار را
جلوه ای کن کن مرا فارغ ز خویش
زان فنایی را که دادم شرح پیش
ای صفایی ابلغت رهوار شد
جام صهبای تو پر سرشار شد
آرزو میکن ولی بر حد خود
جامه گر بری ببر بر قد خود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۵ - در تضرع و تذلل و مناجات به درگاه حضرت حق تعالی
ای خدا ای نوربخش هر ظلم
از تو پیدا هرچه پنهان در عدم
انتظام کشور هستی ز تو
هم بلندی از تو هم پستی ز تو
هرچه هست از توست وز تو هرچه هست
آنچه غیر از توست آن هیچست و پست
پرتوی از نور رخسار تو یافت
ظلمت شام عدم را برشکافت
صبح دولت از افق سر برکشید
مهر هستی خیمه بر خاور کشید
هر دو عالم بود در خواب عدم
پای تا سر غرق غرقاب عدم
پرتوی از نور بر غرقاب زد
اینهمه نقش عجب برآب زد
هرکه از خواب عدم بیدار شد
روشنیها دید در پندار شد
جست از خواب آن یکی مسکین به روز
بی خبر از آفتاب جانفروز
کوه و صحرا و در و دیوار دید
جمله را آکنده از انوار دید
شد گمانش این ضیاء و نور پاک
هست از سنگ و کلوخ و آب و خاک
ای خدا ای از تو نور کاینات
ای ز تو نور ظهور کاینات
نوربخش شام تاریک عدم
نقش بند تخته ی لوح و قلم
نور عالم پرتو رخسار توست
عطرها هم بویی از گلزار توست
از تو باشد جنبش جنبندگان
مارمیت اذرمیت رو بخوان
نور هر بودی ز نور بود توست
هر کمالی رشحه ای از جود توست
هرچه هستی سوی تو برگشتنی است
وام باشد و وام را پس دادنی ست
شاد باش و با نوا ای ارغنون
فاش گو اناالیه راجعون
ای خدا ما را بجز پندار نیست
هم از این پندار جز آمار نیست
پرده ی پندار ما را پاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
ای خدا دستی که کار از دست رفت
فرصتی ده روزگار از دست رفت
ای خدا فریاد از این پندارها
گشته این پندارها آمارها
آه پندارم همه خروار شد
رشته ی امیدهایم مار شد
مار نی بل اژدهای هفت سر
خویش پیچیده بدست و پا و سر
آب گیری چشمه ای پنداشتم
از سفاهت پا در آن بگذاشتم
آه کابم صد نی از سر درگذشت
ای خدا رحمی که آب از سر گذشت
ای خدا دیدم هیونی در گذار
من گمانش کردم اسبی راهوار
بر فراز آن نشستم تند و تیز
ناگهان آمد هیون در جست و خیز
گه به دریا می رود گاهی هوا
بر زمین گاهی رود گاهی سما
نی دمی آن راست آرام و درنگ
می زند گه بر درختم گه به سنگ
گه به کوهم افکند گاهی کمر
گه به بحرم می برد گاهی به بر
پایهایم بسته محکم بر شکم
نی دمی آرام نی یک لحظه لم
نی جدار و نی فسار و نی عنان
این هیون یا غول یا دیو دمان
بر لب دریا یکی ایستاده بود
دیده ها بر هر طرف بگشاده بود
از تو پیدا هرچه پنهان در عدم
انتظام کشور هستی ز تو
هم بلندی از تو هم پستی ز تو
هرچه هست از توست وز تو هرچه هست
آنچه غیر از توست آن هیچست و پست
پرتوی از نور رخسار تو یافت
ظلمت شام عدم را برشکافت
صبح دولت از افق سر برکشید
مهر هستی خیمه بر خاور کشید
هر دو عالم بود در خواب عدم
پای تا سر غرق غرقاب عدم
پرتوی از نور بر غرقاب زد
اینهمه نقش عجب برآب زد
هرکه از خواب عدم بیدار شد
روشنیها دید در پندار شد
جست از خواب آن یکی مسکین به روز
بی خبر از آفتاب جانفروز
کوه و صحرا و در و دیوار دید
جمله را آکنده از انوار دید
شد گمانش این ضیاء و نور پاک
هست از سنگ و کلوخ و آب و خاک
ای خدا ای از تو نور کاینات
ای ز تو نور ظهور کاینات
نوربخش شام تاریک عدم
نقش بند تخته ی لوح و قلم
نور عالم پرتو رخسار توست
عطرها هم بویی از گلزار توست
از تو باشد جنبش جنبندگان
مارمیت اذرمیت رو بخوان
نور هر بودی ز نور بود توست
هر کمالی رشحه ای از جود توست
هرچه هستی سوی تو برگشتنی است
وام باشد و وام را پس دادنی ست
شاد باش و با نوا ای ارغنون
فاش گو اناالیه راجعون
ای خدا ما را بجز پندار نیست
هم از این پندار جز آمار نیست
پرده ی پندار ما را پاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
ای خدا دستی که کار از دست رفت
فرصتی ده روزگار از دست رفت
ای خدا فریاد از این پندارها
گشته این پندارها آمارها
آه پندارم همه خروار شد
رشته ی امیدهایم مار شد
مار نی بل اژدهای هفت سر
خویش پیچیده بدست و پا و سر
آب گیری چشمه ای پنداشتم
از سفاهت پا در آن بگذاشتم
آه کابم صد نی از سر درگذشت
ای خدا رحمی که آب از سر گذشت
ای خدا دیدم هیونی در گذار
من گمانش کردم اسبی راهوار
بر فراز آن نشستم تند و تیز
ناگهان آمد هیون در جست و خیز
گه به دریا می رود گاهی هوا
بر زمین گاهی رود گاهی سما
نی دمی آن راست آرام و درنگ
می زند گه بر درختم گه به سنگ
گه به کوهم افکند گاهی کمر
گه به بحرم می برد گاهی به بر
پایهایم بسته محکم بر شکم
نی دمی آرام نی یک لحظه لم
نی جدار و نی فسار و نی عنان
این هیون یا غول یا دیو دمان
بر لب دریا یکی ایستاده بود
دیده ها بر هر طرف بگشاده بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۹ - مناجات با قاضی الحاجات
ای خدا ای از تو دلها را نشاط
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان