عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
تا شد به هوای عشق آن ماه لقا
اشکم دریا از جگر خون پالا
گریند به حال من درین رنج و عنا
مرغان هوا و ماهیان دریا
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
در غربتم افتاده ز هجران حبیب
از شدت ضعف گشته با مرگ قریب
یاری نه که آرد بسر خسته طبیب
زاری نه که جوید کفن از بهر غریب
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
دل نیست که در زلف پریشان تو نیست
جان نیست که سرگشته هجران تو نیست
گویی که دلت زان منست آن تو نیست
جان آن منست گوئیا جان تو نیست
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
رفتی و بچشمم از تو تابست هنوز
چشمم ز خیال تو پرآبست هنوز
تن زاتش عشق تو کبابست هنوز
باز آ که دل از غمت خرابست هنوز
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
یارم نشد آن بت پریوش هرگز
زو شاد نگشت این دل غمکش هرگز
بی او ز دمم کم آمد آتش هرگز
یعنی نزدم باو دم خوش هرگز
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
دارم ز وجود خود پریشانی و بس
وز جمله کرده ها پشیمانی و بس
از عقل نصیبم شده نادانی و بس
بر نادانی خویش حیرانی و بس
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
در روز جدایی غم دلسوز وداع
وان آتش هجر شعله افروز وداع
صد غصه مهلک غم اندوز وداع
نابود نمودند مرا روز وداع
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد بدرون آتش هجران واقع
وانگه ز برونم اشک غلطان واقع
شد سعی بدانچه بود امکان واقع
آن شعله بآب کشت نتوان واقع
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای زاتش سودای تو داغم بر داغ
در شام غم از سپهر افزون تر داغ
بگذشته درون هم از برونم هر داغ
آیا به کجا نهی کنون دیگر داغ؟
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای ساقی شنگ ده می آتش رنگ
کو آب کند اگر چکانیش بسنگ
افتاده گران سنگ غمم در دل تنگ
شاید سبکش کنم بدین حیله و رنگ
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
از محنت عاشقی به جانم چه کنم؟
دیوانه و رسوای جهانم چه کنم؟
صبرست مرا چاره و دانم چه کنم؟
دانم چه کنم چون نتوانم چه کنم؟
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
نه چرخم می دهد کام ونه اختر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
که می برد ز من خسته دل به یار پیام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۲
الامان الامار جان جهان
در دل خاک تیره شد پنهان
گشت امن و امان نهان از چشم
تا نهان گشت شخص امن و امان
کاخ و یوان کنید پر آتش
تا برآرد زبانه تا کیهان
روی کیوان سیه کنید امروز
که سیاه است روز اهل جهان
چون به تابوت تنگ کرد مقام
نه شبستان نه کاخ و نه ایوان
خاک بر فرق سرو با شمشاد
چون شد از باغ ملک سرو جوان
پیش و دنبال تازیان ببرید
زین نگون و سیاه کرده بران
مرکب نوبتی ز درگه باز
سوی آخر برید زار ونوان
که نمانده ست شهسوارش را
هیچ پای رکاب و دست عنان
به تماشا نمی رود نه شکار
که شکار اجل شدش دل و جان
به تفرج نمی رود سوی باغ
که به داغ فراق شد بریان
ناله و نوحه بر کشید از دل
که ندارد دل عنا و الحان
چرخ بشکست بر بط و زهره
خورنگون کرد غرفه کیوان
ماه بگسست زیور جوزا
تیر ببرید گیسوی رضوان
ماه شعبان چو روز عاشوراست
کربلا شد محله کران
از کران تا کران جهان پر شد
زین غم بی کران درد گران
دل دردانگانش خونین شد
سوک این بحر ژرف بی پایان
زین مصیبت هزار باره بتر
که پدر شد به مرگ او گریان
چون دل لعل خون گرفت از درد
دل در یتیم در عمان
یاربش شربتی فرست از صبر
تا شکیبا شود دراین هجران
مرهمی نه ز لطف بر جانش
مگر این درد را شود درمان
گر درر ریخت باد باقی بحر
ورگهر رفت باد دایم کان
وان جوان عزیز را که شده ست
به جوار جناب قدس رسان
در گناهی که تو بر او راندی
هیچ بر وی مگیرو در گذر آن
گر بخود کرد بی تو حکم تو راست
ور تو کردی مخواه ازو تاوان
چون چشانیدیش مرارت مرگ
بچشانش حلاوت غفران
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عشق هیچ درد چو درد فراق نیست
بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست
از من مخواه صبر و مفرمای دوریم
کم طاقت صبوری و برگ فراق نیست
در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست
یک دل به من نمای که از صبر طاق نیست
گفتی که وصل ما و ترا اتفاق هست
ما متفق شدیم و ترا اتفاق نیست
عمری چو حلقه بر در وصل تو سر زدیم
عشقت جواب داد که کس در وثاق نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد
دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی
مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن
که راز عشق توام آشکاره باید کرد
مرا به ترک تو گفتن ز دل اجازت نیست
نخست با دل ریش استخاره باید کرد
روامدار که با اینهمه امید مرا
ز دور در تو به حسرت نظاره باید کرد
چنین که بحر غمت را کرانه نیست پدید
ز غرقه گاه هلاکم کناره باید کرد
به یادگار رخت قبله ای به دست آرم
گرم پرستش ماه و ستاره باید کرد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر من همه خواری از دل آمد
کز وی هوس تو حاصل آمد
با بار غمت دل ضعیفم
افتاده و پای در گل آمد
وین نیست عجب که بار عشقت
بر کوه و بحار مشکل آمد
بر که رغم غمت کشیدند
از درد تو در زلازل آمد
دریا بشنید نام عشقت
موجی زد و با سلاسل آمد
سر جمله عشق تو بدیدم
افلاک و زمینش داخل آمد
با دل کردم حساب غمهات
وجه همه عمره فاضل آمد
در دور جمال تو ز عالم
هر طفل که زاد بی دل آمد
کآنشب که ترا بزاد مادر
از فتنه زمانه حاصل آمد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد
وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد
نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط
که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد
این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا
دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد
اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب
برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد
بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین
کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد
تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما
تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد
به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت
که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد
گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست
کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد
از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم
تا نبرند سرش را به بقائی نرسد