عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۹ - در بیان اینکه پیغمبر از پدر مهربانتر است
شغل او تحصیل آب و نان تو
کار این ترتیب قوت جان تو
او تورا آرد به این ماتمکده
سازدت همخانه ی دیو و دده
این رها از دیو و دد سازد تورا
هم برون زین لجه اندازد تورا
تا سرای خاص سلطانت برد
تا به خلوتگاه جانانت برد
او چراغ از بهر تو روشن کند
این تورا خورشید نورافکن کند
او برایت جرعه ی آب آورد
این تورا تا چشمه ی حیوان برد
او دو روزی همره تو بیش نیست
جز به فکر کار و بار خویش نیست
این همیشه همدم و غمخوار توست
در دو عالم فکر کار و بار توست
یاری این مر تورا ای خوش عذار
باشد از گهواره دان تا گاهوار
او کند همراهی تو در لحد
این تورا همراه باشد تا ابد
دل فدای غمگساریهای تو
جسم و جان قربان یاریهای تو
یا رسول الله یا مولی الوری
یا دواء القلب من داء الهوی
کار این ترتیب قوت جان تو
او تورا آرد به این ماتمکده
سازدت همخانه ی دیو و دده
این رها از دیو و دد سازد تورا
هم برون زین لجه اندازد تورا
تا سرای خاص سلطانت برد
تا به خلوتگاه جانانت برد
او چراغ از بهر تو روشن کند
این تورا خورشید نورافکن کند
او برایت جرعه ی آب آورد
این تورا تا چشمه ی حیوان برد
او دو روزی همره تو بیش نیست
جز به فکر کار و بار خویش نیست
این همیشه همدم و غمخوار توست
در دو عالم فکر کار و بار توست
یاری این مر تورا ای خوش عذار
باشد از گهواره دان تا گاهوار
او کند همراهی تو در لحد
این تورا همراه باشد تا ابد
دل فدای غمگساریهای تو
جسم و جان قربان یاریهای تو
یا رسول الله یا مولی الوری
یا دواء القلب من داء الهوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۰ - در توسل جستن به فخر کاینات حضرت خاتم انبیاء ص
یا رسول الله یا غوث الامم
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۱ - تتمه حدیث روز عید و حضرات حسنین
الغرض گفتند آن شهزادگان
با شه بطحا نبی انس و جان
موسم عید است و اطفال عرب
جملگی اندر نشاط و در طرب
کودکان بنگر به اشترها سوار
در قفای هم قطار اندر قطار
در تفرج گه به بستان گه به باغ
در تماشا گه به صحرا گه به راغ
آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم
ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم
گفتشان ای زینت آغوش من
ناقه تان گر نیست اینک دوش من
دوش من بادا نشیمن گاهتان
سوخت جان من ز تف آهتان
هم حسن بستش به دوش و هم حسین
گشت طالع ز آسمانی نیرین
مهر و مه گفتم زبانم لال باد
زین سخنها لال زین اقوال باد
چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان
جان من بادا فدای جانشان
باز گفتند ای امین کردگار
ای طفیلی از وجودت روزگار
هرکجا اطفال و هرجا کود کند
ناقه شان در پویه اند و در تکند
ای دریغا ناقه مان را پویه نیست
بی سبب مان این دریغ و مویه نیست
گام زن شد آن رسول نیک پی
ناقه آسا راه می فرمود طی
بار دیگر آن دو شمع جمع خاص
یافته از جمع خاصان اختصاص
پیش پیغمبر فغان برداشتند
مهر از درج دهان برداشتند
کای ضیاء بخشای چشم آفتاب
آفتاب از تاب رخسارت بتاب
ناقه این جوق طفلان عرب
گاه در وجدند و گاهی در طرب
ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است
کار ما و ناقه ی ما مشکل است
سید عالم خداوند جهان
شد به این آیین که می دانی روان
ناله تا اختر کشانیدند باز
ژاله از عنبر فشانیدند باز
کی امیر پاکزاد پاکدین
پاسبان درگهت روح الامین
ای ز تو مسعود اقبال عرب
ناقه شان پیوسته اطفال عرب
در عنانند و عنان در دستشان
وان عنان همواره در کف هستشان
شاه عالم بند از گیسو فکند
زان سپس در حقه ی لولو فکند
گاو عنبر را متاع از یاد رفت
آهوی مشک از پی صیاد رفت
دو گلستان از دو سنبل زیب دید
تا قیامت مغز گردون طیب دید
باز گفتند ای نیای مهربان
ای به حکمت کشتی گردون روان
کودکان را ناقه ها بین در نفیر
بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر
ناقه ی ما را فرو بسته است نای
نی نوای نای و نی بانگ درای
آن گروه عاصیان را عذر خواه
آن گناه مجرمان را هم پناه
در ز درج در رحمت باز کرد
نغمه العفو را آغاز کرد
چند نوبت آن خداوند عرب
عفو جرم امت آوردی به لب
بال زن شد تا برش روح الامین
کای غرض از امتزاج ماء وطین
خواست از هفتم زمین تا نه فلک
شور از ارواح و غوغا از ملک
شورشی در لامکان انداختی
کار امت را ز عفوت ساختی
بار دیگر عفو ار آری به لب
گر بسوزد کافری دارم عجب
با چنین ذکری خداوند کریم
گر گذارد مشرکی را در جحیم
سوی تو من پیک شاهی نیستم
منهی وحی الهی نیستم
موجی از دریای عفو انگیختی
آبروی هفت دوزخ ریختی
لب فرو بند ای لبت گوهرفشان
وی ز رویت آیه رحمت نشان
تا نگردد نسخ آیات جلال
تا بماند عدل شاهی را مجال
تا نیفتد لطف تکلیف از نظام
تا شریعت را نیفتد انفصام
روی احمد بود مرآت جمال
مظهر لطف و جمال ذوالجلال
در مقام جمع اگر چه داشت جای
لطف و رحمت را ولی بد رونمای
جامعیت بود اگرچه خوی او
آیه رحمت ولیکن روی او
پرده از آن رو اگر برداشتی
وانمودی آنچه در برداشتی
نور او بر نیک و بر بد تافتی
زشت و زیبا را همه دریافتی
گر شدی توفانی آن بحر نجات
غرق گشتی هم حرم هم سومنات
گر شود آن یم رحمت موج زن
موج او هم روم گیرد هم ختن
چون گشاید آن نهنگ عفو کام
لقمه ای باشد دو گونش ناتمام
چون به بارش آید آن ابر کرم
هم ببارد بر عرب هم بر عجم
تر کند هم روس و هم بلغار را
پرورد هم گلبن و هم خار را
سر زند آری چو خورشید از افق
افکند بر زشت و بر زیبا تتق
چون برآید آفتاب از کوهسار
هم چمن روشن کند هم شوره زار
چون بجنبش آید آن بحر کرم
انبساطش میفزاید دمبدم
گر نه بستی ره بر آن کوه جلال
گر ندادی ز امتزاجش اعتدال
پهن گشتی ز ایروان تا قیروان
غرقه ور کردی کران را تا کران
هفت دوزخ را زتاب انداختی
آشنای هشت خلدش ساختی
زین سبب بودش حبیب الله لقب
رحمة للعالمین را شد سبب
بلکه جمله نامهای آن جناب
خوردی از عین الحیوة حسن آب
همچنانکه نام آن شیر خدا
مظهر جاه و جلال کبریا
جمله را بود از جلال ذوالجلال
اشتقاق و انفصام و انفصال
گرچه از هرجا دلی آگاه داشت
مظهریت از جلال شاه داشت
زین سبب چون شیر یزدان شد قرین
روز خیبر با رئیس کافرین
مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ
قلزم کفر شقاوت را نهنگ
از گزاف و لاف آن بیهوده گوی
ناسزاها گفتن آن دیوخوی
پای حلم آن غضنفر شد زجای
زاستین آمد برون دست خدای
صرصر قهرش وزیدن درگرفت
از سما را تا سمک صرصر گرفت
بحر قهاریش توفان خیز شد
ساغر خود داریش لبریز شد
از نیام آورد بیرون ذوالفقار
بر رکاب باد پیما شد سوار
لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد
چین بر ابرو بست و بازو باز کرد
از نهیبش آسمان دزدید ناف
آشیان عنقا بکند از کوه قاف
آسمان بر آسمان از بس تپید
خون ملک را از بن ناخن چکید
بر کتف افکند عزبیل آستین
ساخت اسرافیل دم با دم قرین
چار زن بهر عزای هفت شوی
مویه سر کردند و بگشادند موی
آن زمان از جانب رب جلیل
امر نافذ شد بسوی جبرئیل
هان و هان بشتاب ای پیک گزین
از فراز عرش تا سطح زمین
زودتر دریاب آب و خاک را
هم عناصر را و هم افلاک را
بازوی خیبر گشایش را بگیر
پنجه قدرت نمایش را بگیر
ورنه برمی آرد آن شیر ژیان
کاف و نون را تیره دود از دودمان
گر نجنبیدی یم رحمت ز جای
شاهد رحمت نگشتی رو نمای
می شدی اقلیم هستی پایمال
از عبور لشکر قهر و جلال
آری آری لازم آمد در نظام
در نظام اکمل ابداع تمام
از وجود قهر و لطف نوش و نیش
هم دل آسوده و هم جان ریش
با شه بطحا نبی انس و جان
موسم عید است و اطفال عرب
جملگی اندر نشاط و در طرب
کودکان بنگر به اشترها سوار
در قفای هم قطار اندر قطار
در تفرج گه به بستان گه به باغ
در تماشا گه به صحرا گه به راغ
آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم
ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم
گفتشان ای زینت آغوش من
ناقه تان گر نیست اینک دوش من
دوش من بادا نشیمن گاهتان
سوخت جان من ز تف آهتان
هم حسن بستش به دوش و هم حسین
گشت طالع ز آسمانی نیرین
مهر و مه گفتم زبانم لال باد
زین سخنها لال زین اقوال باد
چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان
جان من بادا فدای جانشان
باز گفتند ای امین کردگار
ای طفیلی از وجودت روزگار
هرکجا اطفال و هرجا کود کند
ناقه شان در پویه اند و در تکند
ای دریغا ناقه مان را پویه نیست
بی سبب مان این دریغ و مویه نیست
گام زن شد آن رسول نیک پی
ناقه آسا راه می فرمود طی
بار دیگر آن دو شمع جمع خاص
یافته از جمع خاصان اختصاص
پیش پیغمبر فغان برداشتند
مهر از درج دهان برداشتند
کای ضیاء بخشای چشم آفتاب
آفتاب از تاب رخسارت بتاب
ناقه این جوق طفلان عرب
گاه در وجدند و گاهی در طرب
ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است
کار ما و ناقه ی ما مشکل است
سید عالم خداوند جهان
شد به این آیین که می دانی روان
ناله تا اختر کشانیدند باز
ژاله از عنبر فشانیدند باز
کی امیر پاکزاد پاکدین
پاسبان درگهت روح الامین
ای ز تو مسعود اقبال عرب
ناقه شان پیوسته اطفال عرب
در عنانند و عنان در دستشان
وان عنان همواره در کف هستشان
شاه عالم بند از گیسو فکند
زان سپس در حقه ی لولو فکند
گاو عنبر را متاع از یاد رفت
آهوی مشک از پی صیاد رفت
دو گلستان از دو سنبل زیب دید
تا قیامت مغز گردون طیب دید
باز گفتند ای نیای مهربان
ای به حکمت کشتی گردون روان
کودکان را ناقه ها بین در نفیر
بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر
ناقه ی ما را فرو بسته است نای
نی نوای نای و نی بانگ درای
آن گروه عاصیان را عذر خواه
آن گناه مجرمان را هم پناه
در ز درج در رحمت باز کرد
نغمه العفو را آغاز کرد
چند نوبت آن خداوند عرب
عفو جرم امت آوردی به لب
بال زن شد تا برش روح الامین
کای غرض از امتزاج ماء وطین
خواست از هفتم زمین تا نه فلک
شور از ارواح و غوغا از ملک
شورشی در لامکان انداختی
کار امت را ز عفوت ساختی
بار دیگر عفو ار آری به لب
گر بسوزد کافری دارم عجب
با چنین ذکری خداوند کریم
گر گذارد مشرکی را در جحیم
سوی تو من پیک شاهی نیستم
منهی وحی الهی نیستم
موجی از دریای عفو انگیختی
آبروی هفت دوزخ ریختی
لب فرو بند ای لبت گوهرفشان
وی ز رویت آیه رحمت نشان
تا نگردد نسخ آیات جلال
تا بماند عدل شاهی را مجال
تا نیفتد لطف تکلیف از نظام
تا شریعت را نیفتد انفصام
روی احمد بود مرآت جمال
مظهر لطف و جمال ذوالجلال
در مقام جمع اگر چه داشت جای
لطف و رحمت را ولی بد رونمای
جامعیت بود اگرچه خوی او
آیه رحمت ولیکن روی او
پرده از آن رو اگر برداشتی
وانمودی آنچه در برداشتی
نور او بر نیک و بر بد تافتی
زشت و زیبا را همه دریافتی
گر شدی توفانی آن بحر نجات
غرق گشتی هم حرم هم سومنات
گر شود آن یم رحمت موج زن
موج او هم روم گیرد هم ختن
چون گشاید آن نهنگ عفو کام
لقمه ای باشد دو گونش ناتمام
چون به بارش آید آن ابر کرم
هم ببارد بر عرب هم بر عجم
تر کند هم روس و هم بلغار را
پرورد هم گلبن و هم خار را
سر زند آری چو خورشید از افق
افکند بر زشت و بر زیبا تتق
چون برآید آفتاب از کوهسار
هم چمن روشن کند هم شوره زار
چون بجنبش آید آن بحر کرم
انبساطش میفزاید دمبدم
گر نه بستی ره بر آن کوه جلال
گر ندادی ز امتزاجش اعتدال
پهن گشتی ز ایروان تا قیروان
غرقه ور کردی کران را تا کران
هفت دوزخ را زتاب انداختی
آشنای هشت خلدش ساختی
زین سبب بودش حبیب الله لقب
رحمة للعالمین را شد سبب
بلکه جمله نامهای آن جناب
خوردی از عین الحیوة حسن آب
همچنانکه نام آن شیر خدا
مظهر جاه و جلال کبریا
جمله را بود از جلال ذوالجلال
اشتقاق و انفصام و انفصال
گرچه از هرجا دلی آگاه داشت
مظهریت از جلال شاه داشت
زین سبب چون شیر یزدان شد قرین
روز خیبر با رئیس کافرین
مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ
قلزم کفر شقاوت را نهنگ
از گزاف و لاف آن بیهوده گوی
ناسزاها گفتن آن دیوخوی
پای حلم آن غضنفر شد زجای
زاستین آمد برون دست خدای
صرصر قهرش وزیدن درگرفت
از سما را تا سمک صرصر گرفت
بحر قهاریش توفان خیز شد
ساغر خود داریش لبریز شد
از نیام آورد بیرون ذوالفقار
بر رکاب باد پیما شد سوار
لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد
چین بر ابرو بست و بازو باز کرد
از نهیبش آسمان دزدید ناف
آشیان عنقا بکند از کوه قاف
آسمان بر آسمان از بس تپید
خون ملک را از بن ناخن چکید
بر کتف افکند عزبیل آستین
ساخت اسرافیل دم با دم قرین
چار زن بهر عزای هفت شوی
مویه سر کردند و بگشادند موی
آن زمان از جانب رب جلیل
امر نافذ شد بسوی جبرئیل
هان و هان بشتاب ای پیک گزین
از فراز عرش تا سطح زمین
زودتر دریاب آب و خاک را
هم عناصر را و هم افلاک را
بازوی خیبر گشایش را بگیر
پنجه قدرت نمایش را بگیر
ورنه برمی آرد آن شیر ژیان
کاف و نون را تیره دود از دودمان
گر نجنبیدی یم رحمت ز جای
شاهد رحمت نگشتی رو نمای
می شدی اقلیم هستی پایمال
از عبور لشکر قهر و جلال
آری آری لازم آمد در نظام
در نظام اکمل ابداع تمام
از وجود قهر و لطف نوش و نیش
هم دل آسوده و هم جان ریش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۲ - در بیان حدیث لولاک لما خلقت الافلاک
هم فرستد درد و هم درمان دهد
می زند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
می نکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایه ی جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نه می بودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن بجان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعدشاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپه سالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آمد بوی جان
نبودش از صبرو از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزه ی خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعله ی آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجه ی خونین بود
می چکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من می ریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتوراکش سرم
جان فدای خنجر بران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تورا
هم جفا کاری و هم خوی تورا
گر بنالم ناله ام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او برمن دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پایزن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیباخرام
باده پیماید به یاران جام جم
سینه ای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم ناله های دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکارافکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیرانداز من
پادشاهان جمله نخجیر تو اند
سروران در بند زنجیر تو اند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینه ی او را نشان تیرکن
تیر توحیف است جز برجان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا براهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار
می زند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
می نکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایه ی جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نه می بودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن بجان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعدشاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپه سالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آمد بوی جان
نبودش از صبرو از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزه ی خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعله ی آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجه ی خونین بود
می چکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من می ریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتوراکش سرم
جان فدای خنجر بران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تورا
هم جفا کاری و هم خوی تورا
گر بنالم ناله ام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او برمن دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پایزن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیباخرام
باده پیماید به یاران جام جم
سینه ای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم ناله های دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکارافکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیرانداز من
پادشاهان جمله نخجیر تو اند
سروران در بند زنجیر تو اند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینه ی او را نشان تیرکن
تیر توحیف است جز برجان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا براهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۳ - داستان سید انبیاء ص با کودکان عرب
این صحابه جملگی در مسجدند
انتظار شاه عالم می کشند
در کشاکش شاه با آن کودکان
زودتر بفریبشان از گردکان
ای بلال آخر شه دوران کجاست
جسمهای مردمان را جان کجاست
ای مؤذن وقت ما بیگاه شد
آه ما بی روی او تا ماه شد
ای مؤذن خیز و آن شه را بجوی
حال ما را سربسر با او بگوی
چونکه از مسجد برون آمد بلال
در تفحص زان خدیو بی همال
دید آن شه را اسیر کودکان
کودکان بگرفته او را در میان
ذره ها بگرفته دور آفتاب
شاهبازی گشته محصور ذباب
چون بلال این دید از روی غضب
رفت سوی کودکان بی ادب
گفت پیغمبر که خیر است ای بلال
از چه گشتی تو چنین آشفته حال
کودکند آدابی از ایشان مخواه
نزد دانا نیست بر کودک گناه
نی قلم بر نامه شان گشته روان
نی خدا از کودکان جست امتحان
ای خدا زین امتحانها داد داد
خاک ما را امتحان بر باد داد
ای خدا ای صد فغان از امتحان
استخوانم سوخت مغز استخوان
آسمانها ز امتحان بگریختند
جمله در دامان عجز آویختند
کوها هم آهها افراشتند
ناله ها از سینه ها برداشتند
کی خدا ما از کجا و امتحان
زین امانت الامان و الامان
این من مسکین که خاکم بر دهان
تن نهادم زیر این بار گران
شاد زی ای کوه و خرم ای زمین
بر تو ای گردون هزاران آفرین
از خود این بار گران انداختند
خویش را زین لجه فارغ ساختند
شاد و خرم این زمان جولان کنید
خنده بر ما ناخردمندان کنید
الغرض گفت آن شه دنیا و دین
کای بلای ای بر تو بادا آفرین
انتظار شاه عالم می کشند
در کشاکش شاه با آن کودکان
زودتر بفریبشان از گردکان
ای بلال آخر شه دوران کجاست
جسمهای مردمان را جان کجاست
ای مؤذن وقت ما بیگاه شد
آه ما بی روی او تا ماه شد
ای مؤذن خیز و آن شه را بجوی
حال ما را سربسر با او بگوی
چونکه از مسجد برون آمد بلال
در تفحص زان خدیو بی همال
دید آن شه را اسیر کودکان
کودکان بگرفته او را در میان
ذره ها بگرفته دور آفتاب
شاهبازی گشته محصور ذباب
چون بلال این دید از روی غضب
رفت سوی کودکان بی ادب
گفت پیغمبر که خیر است ای بلال
از چه گشتی تو چنین آشفته حال
کودکند آدابی از ایشان مخواه
نزد دانا نیست بر کودک گناه
نی قلم بر نامه شان گشته روان
نی خدا از کودکان جست امتحان
ای خدا زین امتحانها داد داد
خاک ما را امتحان بر باد داد
ای خدا ای صد فغان از امتحان
استخوانم سوخت مغز استخوان
آسمانها ز امتحان بگریختند
جمله در دامان عجز آویختند
کوها هم آهها افراشتند
ناله ها از سینه ها برداشتند
کی خدا ما از کجا و امتحان
زین امانت الامان و الامان
این من مسکین که خاکم بر دهان
تن نهادم زیر این بار گران
شاد زی ای کوه و خرم ای زمین
بر تو ای گردون هزاران آفرین
از خود این بار گران انداختند
خویش را زین لجه فارغ ساختند
شاد و خرم این زمان جولان کنید
خنده بر ما ناخردمندان کنید
الغرض گفت آن شه دنیا و دین
کای بلای ای بر تو بادا آفرین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۶ - شرح حدیث قدسی کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف
خواست تا گردد عیان و آشکار
سر زند خورشید در دیجورتار
چیست خورشید ای که خاکم بر دهن
ای زبانم کوته و لال از سخن
این زبان بی ادب ببریده باد
وین دهان بیحیا دریده باد
آفرید این خلق نامعدود را
جدولی ببرید بحر جود را
روزنی بر بارگاه نور زد
ذره ای زان نور بر این طور زد
گشت از آن خلق بی پایان پدید
کل یوم و هوفی خلق جدید
سینه هاشان را دل آگاه داد
در دبستان خردشان راه داد
همچنین آن نقشهای بیحساب
سربسر بودند پنهان در حجاب
جملگی عاشق ظهور خویش را
در طلب مرآت نور خویش را
خواست تا رزاقیش گردد عیان
آفرید آن طایفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
کفر و اهریمن برآوردند سر
خواست تا غفاریش گردد پدید
اهل جرم و معصیت را آفرید
ای گنه کاران کنون با صد امید
خانه ی غفاریش را در زنید
هم عطوفست و رؤوفست و کریم
هم عفو و هم غفور و هم رحیم
واهب و حنان و منان است او
صاحب لطف است و رحمن است او
جمله اینها عاصیان را طالبند
طالبند و سوی ایشان مایلند
هریکی گویند هر شام و سحر
یا عصاة انی لکم نعم المفر
اهربوا یا ایها العاصون الی
لاتخافوا جرمکم طراعلی
ای گروه مجرمان رو سیاه
ای گنه کاران با صد دود آه
چونکه ایشان مر شما را یاورند
غمگساران شفاعت گسترند
راه نومیدی گرفتن بس خطاست
بلکه انکار صفتهای خداست
می کنی با نعمتهای بیکران
با قیاس آن نعوت بیکران
بحر بی پایان کجا و قطره ای
نیر اعظم کجا و ذره ای
بحر و خورشید از پی فهم شماست
ورنه این تمثیلها عین خطاست
پیش آن بحر کران پیچ پیچ
جمله ی کون و مکان هیچ است هیچ
با چنین دریای عفو بیکران
کش نه آغازی نه انجامی توان
کفر باشد ناامیدی ای مهان
گرچه باشد چون صفایی جرمتان
من نیم نومید از آن بحر کرم
ای هزاران خاک عالم بر سرم
سر زند خورشید در دیجورتار
چیست خورشید ای که خاکم بر دهن
ای زبانم کوته و لال از سخن
این زبان بی ادب ببریده باد
وین دهان بیحیا دریده باد
آفرید این خلق نامعدود را
جدولی ببرید بحر جود را
روزنی بر بارگاه نور زد
ذره ای زان نور بر این طور زد
گشت از آن خلق بی پایان پدید
کل یوم و هوفی خلق جدید
سینه هاشان را دل آگاه داد
در دبستان خردشان راه داد
همچنین آن نقشهای بیحساب
سربسر بودند پنهان در حجاب
جملگی عاشق ظهور خویش را
در طلب مرآت نور خویش را
خواست تا رزاقیش گردد عیان
آفرید آن طایفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
کفر و اهریمن برآوردند سر
خواست تا غفاریش گردد پدید
اهل جرم و معصیت را آفرید
ای گنه کاران کنون با صد امید
خانه ی غفاریش را در زنید
هم عطوفست و رؤوفست و کریم
هم عفو و هم غفور و هم رحیم
واهب و حنان و منان است او
صاحب لطف است و رحمن است او
جمله اینها عاصیان را طالبند
طالبند و سوی ایشان مایلند
هریکی گویند هر شام و سحر
یا عصاة انی لکم نعم المفر
اهربوا یا ایها العاصون الی
لاتخافوا جرمکم طراعلی
ای گروه مجرمان رو سیاه
ای گنه کاران با صد دود آه
چونکه ایشان مر شما را یاورند
غمگساران شفاعت گسترند
راه نومیدی گرفتن بس خطاست
بلکه انکار صفتهای خداست
می کنی با نعمتهای بیکران
با قیاس آن نعوت بیکران
بحر بی پایان کجا و قطره ای
نیر اعظم کجا و ذره ای
بحر و خورشید از پی فهم شماست
ورنه این تمثیلها عین خطاست
پیش آن بحر کران پیچ پیچ
جمله ی کون و مکان هیچ است هیچ
با چنین دریای عفو بیکران
کش نه آغازی نه انجامی توان
کفر باشد ناامیدی ای مهان
گرچه باشد چون صفایی جرمتان
من نیم نومید از آن بحر کرم
ای هزاران خاک عالم بر سرم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۰ - حکایت سمنون محب که بلا طلبید و طاقت نیاورد و از پا درآمد
برد سمنون محب را شور عشق
روزی اندر قله های طور عشق
ساقی عشقش قدح لبریز داد
باده ی پرزور شورانگیز داد
سینه پر سودا و دل پرشور شد
عافیت جویی ز جانش دور شد
گفت یا رب عاشقم بردرد تو
سینه ای خواهم بلا پرورد تو
جان من را درد بی اندازه ده
درد بی اندازه هردم تازه ده
هرچه داری از بلای جان گداز
جمله را بر جسم من بفرست باز
هرچه خواهی زهر کن در جام من
زهر تو حلوا بود در کام من
زهر تو خوشتر ز قند و شکر است
تلخ از دستت ز جان شیرینتر است
صد قرابه پر طواره پرشرنگ
گیرم و نوشم بیادت بیدرنگ
درد بی اندازه نه برجان من
پس ببین آن صبر بی پایان من
در بلایت صبر گفتم ای عجب
صبر چبود جای عیش است و طرب
من خریدارم بلایت را به جان
باورت گر نیست اینک امتحان
دردی آمد معده اش را جانگداز
گفت با خود هین بسوز و هم بساز
درد او هر لحظه می گشتی فزون
درد می پیچیدش اندر اندرون
او همی پیچد بر خود همچو مار
بر دو لب دندان همی دادی فشار
عاقبت دردش فزون از صبر شد
وان همه حلوا و قندش صبر شد
جامه بدرید و گریبان چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
ناله و فریاد و افغان ساز کرد
ای خدا و ای خدا آغاز کرد
کآمدم از درد دل یا رب بجان
یا رب از این درد بی درمان امان
روزها می گشت با قد دوتا
دست بر دل گرد مکتب خانه ها
گفتی ای طفلان خدا را زینهار
یکدعایی در حق این شرمسار
همتی ای خردسالان همتی
در حق این عم نادان دعوتی
هریکی گفتندی از بهر خدا
ادع ذالعم اللیم الکاذبا
گشت آن بیچاره غافل ز امتحان
خویش را افکند اندر امتحان
ای خدا من از تو بگریزم ز تو
هم پناه از تو همی آرم به تو
من ندارم هیچ جز سوز و گداز
من نمی یارم بجز عجز و نیاز
چیست اندر درگهت بسیار نیست
غیر عجز و مسکنت در کار نیست
این زمین و آسمان و مهر و ماه
جملگی هستند برعجزم گواه
کیستم من غیر مسکین سژند
این تنم یک کهنه پالانی نژند
بنده ی بیچاره ی بیدست و پا
مستکینی مبتلایی بینوا
من گواهم مرعیار خویش را
نیست تاب بوته این دلریش را
می دهم من خود گواهی ای خدا
درهمی هستم زبون و ناروا
من که هستم بر عیار خود گواه
دیگرم در بوته ی سوزان مخواه
الغرض نامد ز بهر امتحان
مرد زاهد را دو روزی هیچ نان
روزی اندر قله های طور عشق
ساقی عشقش قدح لبریز داد
باده ی پرزور شورانگیز داد
سینه پر سودا و دل پرشور شد
عافیت جویی ز جانش دور شد
گفت یا رب عاشقم بردرد تو
سینه ای خواهم بلا پرورد تو
جان من را درد بی اندازه ده
درد بی اندازه هردم تازه ده
هرچه داری از بلای جان گداز
جمله را بر جسم من بفرست باز
هرچه خواهی زهر کن در جام من
زهر تو حلوا بود در کام من
زهر تو خوشتر ز قند و شکر است
تلخ از دستت ز جان شیرینتر است
صد قرابه پر طواره پرشرنگ
گیرم و نوشم بیادت بیدرنگ
درد بی اندازه نه برجان من
پس ببین آن صبر بی پایان من
در بلایت صبر گفتم ای عجب
صبر چبود جای عیش است و طرب
من خریدارم بلایت را به جان
باورت گر نیست اینک امتحان
دردی آمد معده اش را جانگداز
گفت با خود هین بسوز و هم بساز
درد او هر لحظه می گشتی فزون
درد می پیچیدش اندر اندرون
او همی پیچد بر خود همچو مار
بر دو لب دندان همی دادی فشار
عاقبت دردش فزون از صبر شد
وان همه حلوا و قندش صبر شد
جامه بدرید و گریبان چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
ناله و فریاد و افغان ساز کرد
ای خدا و ای خدا آغاز کرد
کآمدم از درد دل یا رب بجان
یا رب از این درد بی درمان امان
روزها می گشت با قد دوتا
دست بر دل گرد مکتب خانه ها
گفتی ای طفلان خدا را زینهار
یکدعایی در حق این شرمسار
همتی ای خردسالان همتی
در حق این عم نادان دعوتی
هریکی گفتندی از بهر خدا
ادع ذالعم اللیم الکاذبا
گشت آن بیچاره غافل ز امتحان
خویش را افکند اندر امتحان
ای خدا من از تو بگریزم ز تو
هم پناه از تو همی آرم به تو
من ندارم هیچ جز سوز و گداز
من نمی یارم بجز عجز و نیاز
چیست اندر درگهت بسیار نیست
غیر عجز و مسکنت در کار نیست
این زمین و آسمان و مهر و ماه
جملگی هستند برعجزم گواه
کیستم من غیر مسکین سژند
این تنم یک کهنه پالانی نژند
بنده ی بیچاره ی بیدست و پا
مستکینی مبتلایی بینوا
من گواهم مرعیار خویش را
نیست تاب بوته این دلریش را
می دهم من خود گواهی ای خدا
درهمی هستم زبون و ناروا
من که هستم بر عیار خود گواه
دیگرم در بوته ی سوزان مخواه
الغرض نامد ز بهر امتحان
مرد زاهد را دو روزی هیچ نان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۱ - رجوع به حکایت عارف خانه نشین با زن خود
روزه را شبها به آب افطار کرد
شکر کرد و سجده ی جبار کرد
روز دیگر باز نامد راتبه
آمدش زان خاطبه بل عاطبه
گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم
چون زنانی در پس پرده مقیم
خانه را بهر زنان آراستند
مرد را در کوه و صحرا خواستند
قرن فرمانشد زنان را در کتاب
مرد را سیر و همی آمد خطاب
نیستی چون زن ره بازار گیر
تنبلی بگذار و خود در کارگیر
کسب کن کاسب حبیب الله بود
طاعت بیکسب دام ره بود
زانکه نبود آدمی را چاره ای
از ته نانی و چارق پاره ای
چون ندارد با کسی او راد را
مایه سازد هر قماش و زاد را
سبحه بر کف گیرد و هوهو کند
لیک یاد دانه و شوشو کند
ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب
گر نباشد شیئی لله زیر لب
خوش بود سجاده بر روی حصیر
گر نه صد دامش نهان باشد به زیر
هرکه را انبان تهی باشد ز نان
گر به مسجد رفت بگشاید دکان
باید اول ریخت در انبار فوم
خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم
داد پاسخ شوی زن را اینچنین
کی مرا در رنج و در راحت قرین
نیست یکسان کار و بار هرکسی
مردمان را فرقها باشد بسی
گر ابوبکر است حیدر نیز هست
بوحنیفه هست جعفر نیز هست
نیکبختانند در محراب دین
جانشان در عرض تنشان بر زمین
مست صهبای محبت جانشان
دل تهی از یاد آب و نانشان
دانه ای هرگز نه در انبارشان
هم دکان خالی و هم انبانشان
آستین افشانده در ملک جهان
پا نهاده بر سر کون و مکان
تخم خود زین شوره ده برداشته
در زمین فهو حسبه کاشته
جسم و جان را خیر بادی گفته باش
چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش
گر بریزد آب و سوزد نان من
تو بمان ای روضه رضوان من
گر مرا یک حبه در انبار نیست
چون تو دارم دانه ام در کار نیست
گر سرم را نیست دستار و کلاه
گو نباشد فرق ما و خاک راه
رفت اگر خاک سرای من به باد
منزل جانان من معمور باد
آب عذبم گر نباشد در سبو
آب چشمم خوش بود بریاد او
گر ندارم جامه ی خز یا سمور
عاشق دیوانه باید لوت و عور
ای گرامی گوهر یکتای من
ای تو دنیای من و عقبای من
راحت من روح من ریحان من
جنت من جان من جانان من
چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش
جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش
ای سرت نازم مرا تو یار باش
جمله عالم گو مرا اغیار باش
چون مرا لطف تو کشتی بان بود
نیست غم عالم اگر توفان بود
چونکه قهر تو نخواهد سوختن
آتش نمرود گردد نسترن
پور آزر را کنی چون نیم پاک
ز آذر و نمرودیان او را چه باک
چون تو باشی لنگرکشتی نوح
آید از هر موجی او را صد فتوح
چون تو احمد را فرستی سوی غار
عنکبوتی گردد او را پرده دار
شکر کرد و سجده ی جبار کرد
روز دیگر باز نامد راتبه
آمدش زان خاطبه بل عاطبه
گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم
چون زنانی در پس پرده مقیم
خانه را بهر زنان آراستند
مرد را در کوه و صحرا خواستند
قرن فرمانشد زنان را در کتاب
مرد را سیر و همی آمد خطاب
نیستی چون زن ره بازار گیر
تنبلی بگذار و خود در کارگیر
کسب کن کاسب حبیب الله بود
طاعت بیکسب دام ره بود
زانکه نبود آدمی را چاره ای
از ته نانی و چارق پاره ای
چون ندارد با کسی او راد را
مایه سازد هر قماش و زاد را
سبحه بر کف گیرد و هوهو کند
لیک یاد دانه و شوشو کند
ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب
گر نباشد شیئی لله زیر لب
خوش بود سجاده بر روی حصیر
گر نه صد دامش نهان باشد به زیر
هرکه را انبان تهی باشد ز نان
گر به مسجد رفت بگشاید دکان
باید اول ریخت در انبار فوم
خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم
داد پاسخ شوی زن را اینچنین
کی مرا در رنج و در راحت قرین
نیست یکسان کار و بار هرکسی
مردمان را فرقها باشد بسی
گر ابوبکر است حیدر نیز هست
بوحنیفه هست جعفر نیز هست
نیکبختانند در محراب دین
جانشان در عرض تنشان بر زمین
مست صهبای محبت جانشان
دل تهی از یاد آب و نانشان
دانه ای هرگز نه در انبارشان
هم دکان خالی و هم انبانشان
آستین افشانده در ملک جهان
پا نهاده بر سر کون و مکان
تخم خود زین شوره ده برداشته
در زمین فهو حسبه کاشته
جسم و جان را خیر بادی گفته باش
چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش
گر بریزد آب و سوزد نان من
تو بمان ای روضه رضوان من
گر مرا یک حبه در انبار نیست
چون تو دارم دانه ام در کار نیست
گر سرم را نیست دستار و کلاه
گو نباشد فرق ما و خاک راه
رفت اگر خاک سرای من به باد
منزل جانان من معمور باد
آب عذبم گر نباشد در سبو
آب چشمم خوش بود بریاد او
گر ندارم جامه ی خز یا سمور
عاشق دیوانه باید لوت و عور
ای گرامی گوهر یکتای من
ای تو دنیای من و عقبای من
راحت من روح من ریحان من
جنت من جان من جانان من
چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش
جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش
ای سرت نازم مرا تو یار باش
جمله عالم گو مرا اغیار باش
چون مرا لطف تو کشتی بان بود
نیست غم عالم اگر توفان بود
چونکه قهر تو نخواهد سوختن
آتش نمرود گردد نسترن
پور آزر را کنی چون نیم پاک
ز آذر و نمرودیان او را چه باک
چون تو باشی لنگرکشتی نوح
آید از هر موجی او را صد فتوح
چون تو احمد را فرستی سوی غار
عنکبوتی گردد او را پرده دار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۶ - جواب دادن زن مرد را
گفت آن زن ای قرین دیرباز
ای که داری دعوی فهم دراز
گر چنین است آنچه گفتی پس چرا
لیس للانسان الا ماسعی
گفت آری آن توکل و اعتماد
هم بود نوعی ز سعی و اجتهاد
خود توکل هست نزد بندگان
بندگان را سعی می باید در آن
هم حصولش سعی خواهد هم بقا
هم بجا آوردنش ای خوش لقا
زن جوابش داد گفت این اجتهاد
گر بدی مخصوص عامه از عناد
پس چه بود این جد و جهد اولیاء
وانهمه اندیشه های انبیاء
نوح کاندر عهد خود افلاک را
بود لنگر هم بسیط خاک را
ساخت کشتی با هزاران اجتهاد
وقت توفان رفت در کشتی فتاد
موسی عمران پی تحصیل زاد
چوب چوپانی به گردن بر نهاد
آن زره سازی روان آغاز کرد
وان دگر زنبیل بافی ساز کرد
آن سر سرکرده ی خیل رسل
پیشوای جمله و سالار کل
آنکه کردش هفت اختر چاکری
هم شبانی کرد و هم سوداگری
شیر یزدان شهسوار ملک دین
کش دو عالم بود در زیر نگین
باغها از دست خود آباد کرد
بندها از کسب خود آزاد کرد
او همی با بیل کاویدی زمین
رشک بردی بر زمین چرخ برین
جمله ی اینها که خاصان حقند
چارسوق دین حق را رونقند
نانشان از مزد دست خویش بود
دستشان از آبله پرریش بود
وه تو اکنون طعنه بر کل می زنی
پیش من دم از توکل می زنی
گر نبود از تنبلی ای بی هنر
شیر می دوشیدی از گاوان نر
گر نبودی از تکاهل ای فتی
خایه از مرغان گرفتی در هوا
چونکه در تیه کسالت مانده ای
آیه ی زهد و توکل خوانده ای
چون زنان چون باز پشت پرده ای
از توکل آیه ای بر کرده ای
آیه ی دیگر نخواندستی چرا
نی حدیث انبیاء و اولیاء
ای که داری دعوی فهم دراز
گر چنین است آنچه گفتی پس چرا
لیس للانسان الا ماسعی
گفت آری آن توکل و اعتماد
هم بود نوعی ز سعی و اجتهاد
خود توکل هست نزد بندگان
بندگان را سعی می باید در آن
هم حصولش سعی خواهد هم بقا
هم بجا آوردنش ای خوش لقا
زن جوابش داد گفت این اجتهاد
گر بدی مخصوص عامه از عناد
پس چه بود این جد و جهد اولیاء
وانهمه اندیشه های انبیاء
نوح کاندر عهد خود افلاک را
بود لنگر هم بسیط خاک را
ساخت کشتی با هزاران اجتهاد
وقت توفان رفت در کشتی فتاد
موسی عمران پی تحصیل زاد
چوب چوپانی به گردن بر نهاد
آن زره سازی روان آغاز کرد
وان دگر زنبیل بافی ساز کرد
آن سر سرکرده ی خیل رسل
پیشوای جمله و سالار کل
آنکه کردش هفت اختر چاکری
هم شبانی کرد و هم سوداگری
شیر یزدان شهسوار ملک دین
کش دو عالم بود در زیر نگین
باغها از دست خود آباد کرد
بندها از کسب خود آزاد کرد
او همی با بیل کاویدی زمین
رشک بردی بر زمین چرخ برین
جمله ی اینها که خاصان حقند
چارسوق دین حق را رونقند
نانشان از مزد دست خویش بود
دستشان از آبله پرریش بود
وه تو اکنون طعنه بر کل می زنی
پیش من دم از توکل می زنی
گر نبود از تنبلی ای بی هنر
شیر می دوشیدی از گاوان نر
گر نبودی از تکاهل ای فتی
خایه از مرغان گرفتی در هوا
چونکه در تیه کسالت مانده ای
آیه ی زهد و توکل خوانده ای
چون زنان چون باز پشت پرده ای
از توکل آیه ای بر کرده ای
آیه ی دیگر نخواندستی چرا
نی حدیث انبیاء و اولیاء
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۷ - حکایت آن شکم پرست پرخور که از قرآن کلوا و اشربوا را آموخته بود
آن یکی پرسید از پرخواره ای
حرفتی داری و یا بیکاره ای
گفت من دارم همایون پیشه ای
نیست جز آن پیشه ام اندیشه ای
مقریم قرآن خوانی شغل من
هم به خلوتگاه هم در انجمن
نیست غیر از مصحف حق یار من
حفظ کن در روز و شب هنجار من
گفت از قرآن چه می دانی بگو
گفت هان بشنو کلوا واشربوا
گفت دیگر گفت دیگر نیست یاد
نیست در قرآن بجز آن سیمناد
من ز قرآن غیر این نادیده ام
بلکه از استاد هم نشنیده ام
آری آری ذوق و لمس و چشم و گوش
نطق و تخییل و تصور حفظ و هوش
جمله اینها پیشکاران دلند
بزم دل را هم وثاق محفلند
آنچه دل فرماید آن بیند بصر
وانچه گفت آن بشنود گوش ای پسر
آنچه بسپارد به دل آن را نگاه
دارد و دور افکند از خود سواه
جمله اینها چاکرانند و خدم
خدمت سلطان دل را ملتزم
آنچه آن غیر از هوای دل بود
گوش و هوش تو از آن زایل بود
هان ببین آن فلسفی را ای سلیم
کز تحکم نام خود کرده حکیم
غیریؤتی الحکمة آن مرد غبی
می نداند آیه ای را از نبی
وز نبی هم غیر حکمت ضاله ای
نیست چیز دیگران را واله ای
آن مباحی مذهب و صوفی لقب
آن مرقع پوش دزد والحرب
گرچه تا طاسین مصحف را خوید
غیر مافی الارض من حرم ندید
روز و شب در طاعت امر کلوا
چون گلو شد تا گلویش واشربوا
آن فقیه شهر بین مست غرور
کو زند کوس و دهار اندر دهور
از کتاب حق که گنج اعظم است
رطب و یابس جمله در آن مدغم است
علم ما کان و علم مایکون
اندر آن اندر ظهور و در کمون
مخزن اسرار ربانیست آن
مطلع انوار سبحانیست آن
نسخه بر لیغ ملک سرمد است
نامه ی ناموس شرع احمد است
گوییا نشنیده غیر از فانکحوا
طلقوا و فاغسلوا و امسحوا
ما ان امروز عنا قد هلک
ثلث ثلثان کرد باید ماترک
ارکعوا را خوانده تا آتوالزکوة
غافل از آیات توحید و صفات
فقه اعضا و جوارح را درست
کرده ای در فقه نفس روح سست
هر گروهی مسلکی بگزیده اند
آیه ی چندش موافق دیده اند
بهر اصلاح هوای نفس خویش
پیش عامه آیه ای آورده پیش
گر نه اینها مکر نفس است و هوا
جمله قرآن هست فرمان خدا
آخر آیات اگر هم از خداست
حکمهای محکم ما و شماست
گر نداری صد مرض گو پس چرا
مؤمن بعضی و کافر بعض را
عقده ای دارم چه شد دانشوری
تا گشاید بر من حیران دری
تا بگوید فاش با طبل و علم
ما اری یا لیت اهلافی الامم
عالم و عامی بهر ملت که هست
در میانشان نیست صد ایزد پرست
نیست در عالم یکی مرد خدا
جمله شان مفتون طبعند و هوا
یا بگوید نکته ای این ماجرا
کو گزند این را دوا آن را چرا
حرفتی داری و یا بیکاره ای
گفت من دارم همایون پیشه ای
نیست جز آن پیشه ام اندیشه ای
مقریم قرآن خوانی شغل من
هم به خلوتگاه هم در انجمن
نیست غیر از مصحف حق یار من
حفظ کن در روز و شب هنجار من
گفت از قرآن چه می دانی بگو
گفت هان بشنو کلوا واشربوا
گفت دیگر گفت دیگر نیست یاد
نیست در قرآن بجز آن سیمناد
من ز قرآن غیر این نادیده ام
بلکه از استاد هم نشنیده ام
آری آری ذوق و لمس و چشم و گوش
نطق و تخییل و تصور حفظ و هوش
جمله اینها پیشکاران دلند
بزم دل را هم وثاق محفلند
آنچه دل فرماید آن بیند بصر
وانچه گفت آن بشنود گوش ای پسر
آنچه بسپارد به دل آن را نگاه
دارد و دور افکند از خود سواه
جمله اینها چاکرانند و خدم
خدمت سلطان دل را ملتزم
آنچه آن غیر از هوای دل بود
گوش و هوش تو از آن زایل بود
هان ببین آن فلسفی را ای سلیم
کز تحکم نام خود کرده حکیم
غیریؤتی الحکمة آن مرد غبی
می نداند آیه ای را از نبی
وز نبی هم غیر حکمت ضاله ای
نیست چیز دیگران را واله ای
آن مباحی مذهب و صوفی لقب
آن مرقع پوش دزد والحرب
گرچه تا طاسین مصحف را خوید
غیر مافی الارض من حرم ندید
روز و شب در طاعت امر کلوا
چون گلو شد تا گلویش واشربوا
آن فقیه شهر بین مست غرور
کو زند کوس و دهار اندر دهور
از کتاب حق که گنج اعظم است
رطب و یابس جمله در آن مدغم است
علم ما کان و علم مایکون
اندر آن اندر ظهور و در کمون
مخزن اسرار ربانیست آن
مطلع انوار سبحانیست آن
نسخه بر لیغ ملک سرمد است
نامه ی ناموس شرع احمد است
گوییا نشنیده غیر از فانکحوا
طلقوا و فاغسلوا و امسحوا
ما ان امروز عنا قد هلک
ثلث ثلثان کرد باید ماترک
ارکعوا را خوانده تا آتوالزکوة
غافل از آیات توحید و صفات
فقه اعضا و جوارح را درست
کرده ای در فقه نفس روح سست
هر گروهی مسلکی بگزیده اند
آیه ی چندش موافق دیده اند
بهر اصلاح هوای نفس خویش
پیش عامه آیه ای آورده پیش
گر نه اینها مکر نفس است و هوا
جمله قرآن هست فرمان خدا
آخر آیات اگر هم از خداست
حکمهای محکم ما و شماست
گر نداری صد مرض گو پس چرا
مؤمن بعضی و کافر بعض را
عقده ای دارم چه شد دانشوری
تا گشاید بر من حیران دری
تا بگوید فاش با طبل و علم
ما اری یا لیت اهلافی الامم
عالم و عامی بهر ملت که هست
در میانشان نیست صد ایزد پرست
نیست در عالم یکی مرد خدا
جمله شان مفتون طبعند و هوا
یا بگوید نکته ای این ماجرا
کو گزند این را دوا آن را چرا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۴ - در بیان گفتگوی شخصی با شترمرغ
ماند حیران اندر آن صحرا فرید
گفت ناگاهان شترمرغی پدید
مرد حیران نزد آن شد بی نیاز
گفت ای اشتر خدا را چاره ساز
ای تو مهر و این تنت گنج روان
بار من بردار و تا منزل رسان
گفت رو رو ای تو مرد خارکار
دیده ای هرگز تو مرغی زیر بار
هیچ مرغی را شنیدی بارکش
بر من از رحمت نما آن باز کش
گفت پس ای مرغ فرخ بال من
رحم کن بهر خدا برحال من
ای مبارک هدهد شهر صبا
ای همایون پر هماوای خوش لقا
بر من از رحمت نگاهی باز کن
زود بر سوی وطن پرواز کن
زودتر ای طایر قاف آشیان
شرح حال من بگو با دوستان
رو به منزل کاروان گم گشته آر
آشنایان را خبر کن زین حمار
گو خدا را ای رفیقان وطن
ای نشسته با هم اندر انجمن
رحمی آخر بر من تنها کنید
یک نظر سویم درین بیدا کنید
ناقه ام بشکست و بارم در گلست
آتشم در جان و خارم در دلست
با برادر گو که ای بازوی من
ای به یاد یاریت نیروی من
ناقه ای بردار ای جان زودتر
بادآسا سوی من افکن گذر
تا از این بیدای ناپیدا کران
هم من و هم یار من یابد امان
گفتش اشترمرغ کی بیچاره مرد
کی شنیدستی شتر پرواز کرد
من ندیدم همچو تو کس لک بود
اشتر و پرواز بلکنجک بود
ای بسی از اهل دنیا ای قرین
چون شترمرغند اندر کار دین
گاه در جبرند و گه در اختیار
سود خود بینند در هر کار و بار
چون ملامتشان کن بر ناروا
جبر پیش آرند و گویند ای فتی
بنده ایم و بنده را نبود خبر
هرچه آید از قضایست و قدر
بنده ایم و گردن ما در کمند
در کمند پادشاه زورمند
بنده ایم و نیست ما را اختیار
کار ما محکم شد اندر گاهیار
عاجزی در پنجه قدرت اسیر
کی ز حکم قادرش باشد گزیر
ور نصیحتشان کنی در حرص و آز
در تکاپو و بهر سو ترکتاز
انتقام و حمله و یأس و شتاب
اجتهاد و اجتیاد و اضطراب
گویی آخر چند از این رنج دوار
کار خود را با خدای خود گذار
گوید ای جان جبر کفر مطلق است
لیس الا ما سعی کار حق است
بنده را حق فاعل مختار کرد
عقل و هوش و قدرتش ایثار کرد
این جهان را عالم اسباب ساخت
عقل را بهر تو اسطرلاب ساخت
این سببها را بهم مربوط کرد
عجز و قدرت را بهم مخلوط کرد
هست بدبختی دگر از این بتر
گوید اینها نیز زاید از قدر
سعی تدبیر تو در مطلوب توست
اجتهادات تو در محبوب توست
سعیهایت جمله در دلخواه شد
با هوای تو قدر همراه شد
چون نشد تقدیر هرگز ای عدنگ
سعی تو در اینکه کوبی سر به سنگ
چون تورا در سعی تو نبود اثر
هیچ سعیت چون نشد بهر ضرر
گفت ناگاهان شترمرغی پدید
مرد حیران نزد آن شد بی نیاز
گفت ای اشتر خدا را چاره ساز
ای تو مهر و این تنت گنج روان
بار من بردار و تا منزل رسان
گفت رو رو ای تو مرد خارکار
دیده ای هرگز تو مرغی زیر بار
هیچ مرغی را شنیدی بارکش
بر من از رحمت نما آن باز کش
گفت پس ای مرغ فرخ بال من
رحم کن بهر خدا برحال من
ای مبارک هدهد شهر صبا
ای همایون پر هماوای خوش لقا
بر من از رحمت نگاهی باز کن
زود بر سوی وطن پرواز کن
زودتر ای طایر قاف آشیان
شرح حال من بگو با دوستان
رو به منزل کاروان گم گشته آر
آشنایان را خبر کن زین حمار
گو خدا را ای رفیقان وطن
ای نشسته با هم اندر انجمن
رحمی آخر بر من تنها کنید
یک نظر سویم درین بیدا کنید
ناقه ام بشکست و بارم در گلست
آتشم در جان و خارم در دلست
با برادر گو که ای بازوی من
ای به یاد یاریت نیروی من
ناقه ای بردار ای جان زودتر
بادآسا سوی من افکن گذر
تا از این بیدای ناپیدا کران
هم من و هم یار من یابد امان
گفتش اشترمرغ کی بیچاره مرد
کی شنیدستی شتر پرواز کرد
من ندیدم همچو تو کس لک بود
اشتر و پرواز بلکنجک بود
ای بسی از اهل دنیا ای قرین
چون شترمرغند اندر کار دین
گاه در جبرند و گه در اختیار
سود خود بینند در هر کار و بار
چون ملامتشان کن بر ناروا
جبر پیش آرند و گویند ای فتی
بنده ایم و بنده را نبود خبر
هرچه آید از قضایست و قدر
بنده ایم و گردن ما در کمند
در کمند پادشاه زورمند
بنده ایم و نیست ما را اختیار
کار ما محکم شد اندر گاهیار
عاجزی در پنجه قدرت اسیر
کی ز حکم قادرش باشد گزیر
ور نصیحتشان کنی در حرص و آز
در تکاپو و بهر سو ترکتاز
انتقام و حمله و یأس و شتاب
اجتهاد و اجتیاد و اضطراب
گویی آخر چند از این رنج دوار
کار خود را با خدای خود گذار
گوید ای جان جبر کفر مطلق است
لیس الا ما سعی کار حق است
بنده را حق فاعل مختار کرد
عقل و هوش و قدرتش ایثار کرد
این جهان را عالم اسباب ساخت
عقل را بهر تو اسطرلاب ساخت
این سببها را بهم مربوط کرد
عجز و قدرت را بهم مخلوط کرد
هست بدبختی دگر از این بتر
گوید اینها نیز زاید از قدر
سعی تدبیر تو در مطلوب توست
اجتهادات تو در محبوب توست
سعیهایت جمله در دلخواه شد
با هوای تو قدر همراه شد
چون نشد تقدیر هرگز ای عدنگ
سعی تو در اینکه کوبی سر به سنگ
چون تورا در سعی تو نبود اثر
هیچ سعیت چون نشد بهر ضرر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۳ - بقیه حکایت آن جاهل در مجلس درس شیخ کامل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۱ - در بیان اهریمن نفس
خود شود شیطان چه شیطان ای امان
گشته شیطان طفل ابجدخوان آن
فخر از شاگردیش شیطان کند
مشکل شیطان همه آسان کند
همچو آن هیزم که شد از قرب نار
آتش سوزنده با دود و شرار
روح همچون گشت با شیطان قرین
می شود انجام شیطان لعین
هم بود خود مصدر کفر و نفاق
هر فسادی را هم از وی اشتقاق
نیست شیطان را به او کاری دگر
خود بود شیطان و از شیطان بتر
او بعصیان گر چه شیطان درکمند
در فساد او گرچه اهریمن به بند
دیو دست از امرونهیش بازداشت
هم فساد کار او با او گذاشت
چون ورا اماره ی مکاره دید
جان او از امر و نهیش آرمید
با خبر باش ای رفیق هوشیار
تا نیابد دست دشمن در حصار
هان و هان زین خادمان غافل مباش
غافل از این هادمان دل مباش
گشته شیطان طفل ابجدخوان آن
فخر از شاگردیش شیطان کند
مشکل شیطان همه آسان کند
همچو آن هیزم که شد از قرب نار
آتش سوزنده با دود و شرار
روح همچون گشت با شیطان قرین
می شود انجام شیطان لعین
هم بود خود مصدر کفر و نفاق
هر فسادی را هم از وی اشتقاق
نیست شیطان را به او کاری دگر
خود بود شیطان و از شیطان بتر
او بعصیان گر چه شیطان درکمند
در فساد او گرچه اهریمن به بند
دیو دست از امرونهیش بازداشت
هم فساد کار او با او گذاشت
چون ورا اماره ی مکاره دید
جان او از امر و نهیش آرمید
با خبر باش ای رفیق هوشیار
تا نیابد دست دشمن در حصار
هان و هان زین خادمان غافل مباش
غافل از این هادمان دل مباش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۵ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای ناامیدان را امید
ای ز تو شام سیه صبح سفید
ای ز آغازت ازل آگاه نی
وی به انجامت ابد را راه نی
ای چراغ زندگی روشن ز تو
سبز و خرم شاخسار تن ز تو
ای تو روزی بخش هرجا زنده ای
ای تو عذر آموز هر شرمنده ای
ای تسلی بخش هر غمگین دلی
ای ز تو آسان ز هرجا مشکلی
ای بهشت روضه ی رضوان من
ای تو جانان من هم جان من
ای ز شوقت گردش این نه سپهر
پرتوی از عکس رویت ماه و مهر
ای به نامت جنبش هر زنده ای
ای به یادت زنده هر جنبنده ای
از تو گلها در گلستان سرخ رو
نافها در ناف آهو مشکبو
گل ز چهرت چهره گلگون ساخته
نرد با مهر تو بلبل باخته
چارجو از چشمه ی جودت نمی
هفت یم از بیم فیضت شبنمی
هرچه هستی پرتوی از هست تو
نیستی و هستیش در دست تو
چشم نرگس از تو مست و در خمار
از تو سرو آزاد و لاله داغدار
سرو قد در خدمتت افراخته
قمری اندر راه تو جان باخته
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای ز پا افتادگان را دستگیر
ای دوای درد بیدرمان ز تو
ای شفای سینه ی سوزان ز تو
بیزبانان را عطایت ترجمان
هم تو دانی هر سخن را بی زبان
ای شبان تیره روزان را ز تو
مشعل خورشید مه پایان ز تو
حق ذات پاک بیهمتای تو
حرمت آن مظهر اسمای تو
حرمت آن کس به نام این نامه شد
از وجودش گرم این هنگامه شد
آنکه شورم در سر سودای اوست
هستیم از نشأه صهبای اوست
دوره ی آخر زمان را ساقی است
عالم از فیض بقایش باقی است
نوری از وی هفت وشش نور آشکار
افتخار دودمان هفت و چار
کاین غریب دربدر را یاد کن
فارغش از محنت بیداد کن
رحم بر این ناله و فریاد او
بنگر این بیداد و بستان داد او
غرقه را سودای ساحل راه بخش
سرنگونی را نجات از چاه بخش
یک اسیری را ز بند آزاد کن
خاطر ناشاد او را شاد کن
بی پناهی را درآور در پناه
گمرهی را سوی خود بنمای راه
آتشی از خرمنی خاموش کن
بنده ای را حلقه ای در گوش کن
مؤمنی از دست کافر باز خر
بر ز هر درمانده ای بگشای در
رشته بگشا از شکار بسته ای
رحم کن بر دل فکار خسته ای
پرگشا از بسته مرغی یکنفس
چون گشادی باز کن در از قفس
قوت پرواز او را باز ده
چونکه دادی رخصت پرواز ده
در برو بگشای از بستان دمی
تا پر افشاند دمی با همدمی
لحظه ای بر شاخساری پر زند
یک گلی از گلبنی بر سر زند
ور نمی خواهی پرافشانی کند
یا که بر شاخی نواخوانی کند
رخصتش ده تا به دیوار چمن
سرکشد در زیر بال خویشتن
گه گاهی دیده بر گل افکند
شورها بر جان بلبل افکند
گاه بیند روی هم پروازها
گوش بر آواز آن آوازها
گر زند سوی هم آوازی صفیر
گویدش احوال جان غم پذیر
ای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
آن غریب گمره غافل منم
این غریق بحر بی ساحل منم
این منم مسکین خرمن سوخته
آتش اندر خانمان افروخته
این منم یا رب ز هر در رانده ای
مؤمنی در دست کافر مانده ای
ای خدایا آن شکار بسته من
ای خدا آن مرغ پر بشکسته من
بی کسم ای بیکسان را دستگیر
بینوایم ای نوای هر فقیر
من غلط کردم در اول بیشمار
اهرمن را داده ام ره در حصار
راه من زد هم هوا هم اهرمن
دامن تو این زمان در دست من
دل حصار توست مگذارش خراب
طایر قدس است مپسندش کباب
ای خدا این خانه را خود ساختی
خود در و دیوار آن پرداختی
این کجا باشد روا ای ذوالمنن
خانه ی یزدان مقام اهرمن
یک نظر در کار این ویرانه کن
دشمن خود را برون زین خانه کن
دشمن اندر خانه مپسند و کسی
خانه را ویرانه بینند و کسی
خاصه صاحبخانه ای چون تو جلیل
هر جلیلی با جلیل تو ذلیل
خانه ی هرکس ز تو آباد شد
خانه ی خود را ببین برباد شد
ای ز تو شام سیه صبح سفید
ای ز آغازت ازل آگاه نی
وی به انجامت ابد را راه نی
ای چراغ زندگی روشن ز تو
سبز و خرم شاخسار تن ز تو
ای تو روزی بخش هرجا زنده ای
ای تو عذر آموز هر شرمنده ای
ای تسلی بخش هر غمگین دلی
ای ز تو آسان ز هرجا مشکلی
ای بهشت روضه ی رضوان من
ای تو جانان من هم جان من
ای ز شوقت گردش این نه سپهر
پرتوی از عکس رویت ماه و مهر
ای به نامت جنبش هر زنده ای
ای به یادت زنده هر جنبنده ای
از تو گلها در گلستان سرخ رو
نافها در ناف آهو مشکبو
گل ز چهرت چهره گلگون ساخته
نرد با مهر تو بلبل باخته
چارجو از چشمه ی جودت نمی
هفت یم از بیم فیضت شبنمی
هرچه هستی پرتوی از هست تو
نیستی و هستیش در دست تو
چشم نرگس از تو مست و در خمار
از تو سرو آزاد و لاله داغدار
سرو قد در خدمتت افراخته
قمری اندر راه تو جان باخته
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای ز پا افتادگان را دستگیر
ای دوای درد بیدرمان ز تو
ای شفای سینه ی سوزان ز تو
بیزبانان را عطایت ترجمان
هم تو دانی هر سخن را بی زبان
ای شبان تیره روزان را ز تو
مشعل خورشید مه پایان ز تو
حق ذات پاک بیهمتای تو
حرمت آن مظهر اسمای تو
حرمت آن کس به نام این نامه شد
از وجودش گرم این هنگامه شد
آنکه شورم در سر سودای اوست
هستیم از نشأه صهبای اوست
دوره ی آخر زمان را ساقی است
عالم از فیض بقایش باقی است
نوری از وی هفت وشش نور آشکار
افتخار دودمان هفت و چار
کاین غریب دربدر را یاد کن
فارغش از محنت بیداد کن
رحم بر این ناله و فریاد او
بنگر این بیداد و بستان داد او
غرقه را سودای ساحل راه بخش
سرنگونی را نجات از چاه بخش
یک اسیری را ز بند آزاد کن
خاطر ناشاد او را شاد کن
بی پناهی را درآور در پناه
گمرهی را سوی خود بنمای راه
آتشی از خرمنی خاموش کن
بنده ای را حلقه ای در گوش کن
مؤمنی از دست کافر باز خر
بر ز هر درمانده ای بگشای در
رشته بگشا از شکار بسته ای
رحم کن بر دل فکار خسته ای
پرگشا از بسته مرغی یکنفس
چون گشادی باز کن در از قفس
قوت پرواز او را باز ده
چونکه دادی رخصت پرواز ده
در برو بگشای از بستان دمی
تا پر افشاند دمی با همدمی
لحظه ای بر شاخساری پر زند
یک گلی از گلبنی بر سر زند
ور نمی خواهی پرافشانی کند
یا که بر شاخی نواخوانی کند
رخصتش ده تا به دیوار چمن
سرکشد در زیر بال خویشتن
گه گاهی دیده بر گل افکند
شورها بر جان بلبل افکند
گاه بیند روی هم پروازها
گوش بر آواز آن آوازها
گر زند سوی هم آوازی صفیر
گویدش احوال جان غم پذیر
ای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
آن غریب گمره غافل منم
این غریق بحر بی ساحل منم
این منم مسکین خرمن سوخته
آتش اندر خانمان افروخته
این منم یا رب ز هر در رانده ای
مؤمنی در دست کافر مانده ای
ای خدایا آن شکار بسته من
ای خدا آن مرغ پر بشکسته من
بی کسم ای بیکسان را دستگیر
بینوایم ای نوای هر فقیر
من غلط کردم در اول بیشمار
اهرمن را داده ام ره در حصار
راه من زد هم هوا هم اهرمن
دامن تو این زمان در دست من
دل حصار توست مگذارش خراب
طایر قدس است مپسندش کباب
ای خدا این خانه را خود ساختی
خود در و دیوار آن پرداختی
این کجا باشد روا ای ذوالمنن
خانه ی یزدان مقام اهرمن
یک نظر در کار این ویرانه کن
دشمن خود را برون زین خانه کن
دشمن اندر خانه مپسند و کسی
خانه را ویرانه بینند و کسی
خاصه صاحبخانه ای چون تو جلیل
هر جلیلی با جلیل تو ذلیل
خانه ی هرکس ز تو آباد شد
خانه ی خود را ببین برباد شد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۶ - حکایت عبدالمطلب با ابرهه که قصد خراب کردن کعبه کرد
ابرهه آن صاحب پیل سفید
آنکه لشکر جانب کعبه کشید
تا بکوبد زیر پای نره پیل
آن همایون خانه ی رب جلیل
چون به ملک آن دیار آمد فرود
کرد غارت آنچه در آن مرز بود
از حمیر و از خیول و از بغال
گوسفند و گاو جامیش و جمال
شد ز بیم آن سپاه هولناک
اهل بطحا را همه دل چاک چاک
سید بطحا عبدالمطلب
چونکه دید اهل حرم را مضطرب
سوی آن لشکر روان شد با شتاب
باشکوه چرخ و نور آفتاب
نور احمد از جبینش آشکار
ظاهر از او فر آن والاتبار
گنبد افلاک تا ظلمات خاک
شد از آن نور مقدس تابناک
بلکه روشن گشته زان نور اجل
روز ابداع و سحرگاه ازل
پس ببین با مشرق آن آفتاب
خور چه باشد از ضیاء آب و تاب
مشرقی کان نور را مظهر بود
وز مه و خورشید انورتر بود
آن سحر کابستن آن نور بود
صبح عیدش چون شب دیجور بود
چون قدم بنهاد آن میز زمن
بر بساط بیکران پیل تن
لب گشود اندر ثناء آفرین
کاسمانش آفرین خواند و زمین
آب حیوانش روان شد از دهان
از زبانش معجز احمد عیان
پیل بان را پای دل از جای شد
پیش او با صد ادب برپای شد
پس نشاندش بر بساط خویشتن
در میان آورد با وی هرسخن
مهر او جا کرد اندر سینه اش
یافت تسکین ز التهاب کینه اش
گفت با خود آنچه خواهد آن بزرگ
در پذیرم گرچه بس باشد سترگ
پیشم آرد گر شفاعت از حرم
سر نپیچم وز خرابش بگذرم
گفت با او کانچه می خواهی بگو
هرچه مقصودت بود از من بجو
آنچه باشد مطلبت از من رواست
در بر من دردهایت را دواست
گفت عبدالمطلب با پیل ران
کی تورا پیل فلک در زیر ران
ناقه ها رفته ز من صدتا دویست
حاجت من غیر رد ناقه نیست
زین تمنا شاه آمد در شگفت
وز شگفت انگشت بر دندان گرفت
یارب یا سیمای بالادست چیست
این جبینش طبع و فطرت پست چیست
جبهه اش بر ماه طعنه می زند
فطرتش گرد مگسها می تند
صورت از شهباز بالادست تر
همتی از عنکبوتی پست تر
داند او مقصود من در این سفر
آنکه سازم کعبه را زیر و زبر
خانه ی معبود را ویران کنم
کنگرش با خاک ره یکسان کنم
دودمان او شرف زین خانه دید
خدمت این خانه او را برگزید
چون سزاوار سرای شاه شد
مهر و ماهش چاکر درگاه شد
چونکه شد این آستان را پاسبان
پاسبانش شد ملک در آستان
گر تورا ره در حضور شاه نیست
هیچت اندر حضرت شه راه نیست
ملتزم شو خدمت درگاه را
پاسبان شو آستان شاه را
گر تورا در آستان هم بار نیست
رتبه ی خدمت در آن دربار نیست
منزلش را بوسه ی دیوار ده
خانه اش را سر به خاک راه نه
یا بجو خاکی که آن شه را گذار
گه بر آن افتد بر آنجا ره گذار
بوسه زن آن را به یاد پادشاه
واکتحل عینیک عبد فی هواه
در گذرگاهش پیاپی ای پسر
بین کجا افکنده شه روزی نظر
یک نظر افکنده بر آنجا ز دور
وز نگاهی همچو طورش داده نور
رو در آنجا چاکری کن اختیار
پس بکن بر جمله شاهان افتخار
ای شه خوبان و ای سلطان جان
ای امیر ملک دل جان جهان
در حریم حضرتم گر بار نیست
گر مرا هم رخصت دیدار نیست
بینم آنان را که همراز تو اند
محرم خلوتگه راز تو اند
روی تو بینند هر شام و سحر
از دو چشم جان خود نزچشم تر
دیدنم گر روی تو مقدور نیست
دیده ی من لایق آن نور نیست
روی آن بینم که بیند روی تو
سوی آن پویم که پوید سوی تو
هرچه باشد از تو بر آن عاشقم
عاشقی در دعوی خود صادقم
زشت و زیبا از تو چون پیداستی
جمله عالم پیش من زیباستی
عاشقم بر زشت و بر زیبا تمام
زنگیت را من یکی زنگی غلام
من سگ کوی سگان کوی تو
خار هر گل کز وی آید بوی تو
گفت با خود الغرض آن پیل بان
کی روا باشد چنین کس پاسبان
هیچ از این خانه با من دم نزد
یک سخن در حق این طارم نزد
آنکه لشکر جانب کعبه کشید
تا بکوبد زیر پای نره پیل
آن همایون خانه ی رب جلیل
چون به ملک آن دیار آمد فرود
کرد غارت آنچه در آن مرز بود
از حمیر و از خیول و از بغال
گوسفند و گاو جامیش و جمال
شد ز بیم آن سپاه هولناک
اهل بطحا را همه دل چاک چاک
سید بطحا عبدالمطلب
چونکه دید اهل حرم را مضطرب
سوی آن لشکر روان شد با شتاب
باشکوه چرخ و نور آفتاب
نور احمد از جبینش آشکار
ظاهر از او فر آن والاتبار
گنبد افلاک تا ظلمات خاک
شد از آن نور مقدس تابناک
بلکه روشن گشته زان نور اجل
روز ابداع و سحرگاه ازل
پس ببین با مشرق آن آفتاب
خور چه باشد از ضیاء آب و تاب
مشرقی کان نور را مظهر بود
وز مه و خورشید انورتر بود
آن سحر کابستن آن نور بود
صبح عیدش چون شب دیجور بود
چون قدم بنهاد آن میز زمن
بر بساط بیکران پیل تن
لب گشود اندر ثناء آفرین
کاسمانش آفرین خواند و زمین
آب حیوانش روان شد از دهان
از زبانش معجز احمد عیان
پیل بان را پای دل از جای شد
پیش او با صد ادب برپای شد
پس نشاندش بر بساط خویشتن
در میان آورد با وی هرسخن
مهر او جا کرد اندر سینه اش
یافت تسکین ز التهاب کینه اش
گفت با خود آنچه خواهد آن بزرگ
در پذیرم گرچه بس باشد سترگ
پیشم آرد گر شفاعت از حرم
سر نپیچم وز خرابش بگذرم
گفت با او کانچه می خواهی بگو
هرچه مقصودت بود از من بجو
آنچه باشد مطلبت از من رواست
در بر من دردهایت را دواست
گفت عبدالمطلب با پیل ران
کی تورا پیل فلک در زیر ران
ناقه ها رفته ز من صدتا دویست
حاجت من غیر رد ناقه نیست
زین تمنا شاه آمد در شگفت
وز شگفت انگشت بر دندان گرفت
یارب یا سیمای بالادست چیست
این جبینش طبع و فطرت پست چیست
جبهه اش بر ماه طعنه می زند
فطرتش گرد مگسها می تند
صورت از شهباز بالادست تر
همتی از عنکبوتی پست تر
داند او مقصود من در این سفر
آنکه سازم کعبه را زیر و زبر
خانه ی معبود را ویران کنم
کنگرش با خاک ره یکسان کنم
دودمان او شرف زین خانه دید
خدمت این خانه او را برگزید
چون سزاوار سرای شاه شد
مهر و ماهش چاکر درگاه شد
چونکه شد این آستان را پاسبان
پاسبانش شد ملک در آستان
گر تورا ره در حضور شاه نیست
هیچت اندر حضرت شه راه نیست
ملتزم شو خدمت درگاه را
پاسبان شو آستان شاه را
گر تورا در آستان هم بار نیست
رتبه ی خدمت در آن دربار نیست
منزلش را بوسه ی دیوار ده
خانه اش را سر به خاک راه نه
یا بجو خاکی که آن شه را گذار
گه بر آن افتد بر آنجا ره گذار
بوسه زن آن را به یاد پادشاه
واکتحل عینیک عبد فی هواه
در گذرگاهش پیاپی ای پسر
بین کجا افکنده شه روزی نظر
یک نظر افکنده بر آنجا ز دور
وز نگاهی همچو طورش داده نور
رو در آنجا چاکری کن اختیار
پس بکن بر جمله شاهان افتخار
ای شه خوبان و ای سلطان جان
ای امیر ملک دل جان جهان
در حریم حضرتم گر بار نیست
گر مرا هم رخصت دیدار نیست
بینم آنان را که همراز تو اند
محرم خلوتگه راز تو اند
روی تو بینند هر شام و سحر
از دو چشم جان خود نزچشم تر
دیدنم گر روی تو مقدور نیست
دیده ی من لایق آن نور نیست
روی آن بینم که بیند روی تو
سوی آن پویم که پوید سوی تو
هرچه باشد از تو بر آن عاشقم
عاشقی در دعوی خود صادقم
زشت و زیبا از تو چون پیداستی
جمله عالم پیش من زیباستی
عاشقم بر زشت و بر زیبا تمام
زنگیت را من یکی زنگی غلام
من سگ کوی سگان کوی تو
خار هر گل کز وی آید بوی تو
گفت با خود الغرض آن پیل بان
کی روا باشد چنین کس پاسبان
هیچ از این خانه با من دم نزد
یک سخن در حق این طارم نزد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۷ - تتمه حکایت عبدالمطلب با ابرهه
هیچش از این خانه غم در دل نبود
ورنه حرفی هم از آن مشکل نبود
دل پریشان از برای ناقه داشت
برخلاص ناقه اش همت گماشت
یکدو اشتر در بر او اعتبار
بود افزون از سرای کردگار
اشتورانش گفت تا واپس دهند
بلکه واپس اشتر هرکس دهند
یافت عبدالمطلب آن هوشمند
کز وی این خواهش نیفتادش پسند
یا که خود این ماجرا اظهار کرد
بروی از این ره بسی انکار کرد
هم نکوهش کرد هم پرخاش کرد
سرزنشها و ملامتهاش کرد
کز دو اشتر دل پریشان داشتی
لیک امر کعبه سهل انگاشتی
گفت عبدالمطلب آن مرد راد
کز رخ شه چشم بدبین دورباد
من خداوندم شترها را ولی
خانه را باشد خداوندی قوی
من شتر را خواجه ام ای ارجمند
خانه دارد خواجه ای بس زورمند
من شتر را مالکم ای نیکمرد
خانه دارد مالکی یکتا و فرد
خانه را باشد خدایی چیره دست
چیش دستش پست هر بالا و پست
خانه را باشد خداوندی جلیل
کمتر از موری برش صد نره پیل
پیل چبود بختیان آسمان
از نهیب قائدش منکر شمان
مور لنگی را دهد فرمان اگر
خورد سازد استخوان پیل نر
پشه از امرش صف آرایی کند
پژمری شاهی و دارایی کند
عنکبوتی را کند گه پرده دار
گاه موری را کند آموزگار
چونکه گردد او ضعیفان را پناه
مور شیرافکن شود پر مورشاه
من شتر را بایدم درخواست کرد
کار خانه خواهد او خود راست کرد
خانه ای را کو خداوندش خداست
کی سخن در حق آن از من سزاست
من کیم تا شاه را یاری کنم
خانه ی او را نگهداری کنم
دارد او بنیاد عالم پایدار
خانه ی ایجاد از او شد استوار
کی پسندد خانه ی خود را خراب
این میان ما و تو باشد حباب
غم مرا باید خورم بر اشتوران
او غم خود می خورد ای پیلران
از من افتاده است پاس اشتوران
او به پاس خانه ی خود بیگمان
این بگفت وز انجمن بیرون شتافت
اشتوران بگرفت روبر کوه تافت
کوه مشرف بر سپاه و بر حرم
تا ببیند کار پیل و خانه هم
روز دیگر پرده ی شب چون درید
تیغ بر کف خور ز خاور سر کشید
اشهب خور روی در میدان نهاد
پیل شب را لرزه بر تن اوفتاد
آنچنان بر خویش از دهشت تپید
کاختورانش پشه سان از تن پرید
بختی خور با زمام زرنگار
سر برون آورد زین نیلی حصار
پیل شب را رنگ از پیکر پرید
رو بگردانید و تا مغرب دوید
ابرهه چون قلزمی آمد بجوش
وان سپاهش همچو ابری در خروش
پیشرو پیل سفید کوه تن
در عقب لشکر چو بحری موج زن
رو به سوی کعبه آوردند زود
تا برآرند از بنایش گرد و دود
چون رسید آن پیل تا حد حرم
یکسر مویی نزد دیگر قدم
خانه ی حق چون نمایان شد زدور
پیل را گفتی هماندم گشت مور
چشم کنجر چون به خانه اوفتاد
خشک شد چون چوب خشک و ایستاد
هیبت آن خانه بستش دست و پای
وان نشد مقدور جنبیدن ز جای
دور باش کعبه در دادش نهیب
آن نهیب افکند در پایش کتیب
یک نهیبی آمدش کز اضطراب
هم ذهاب از یاد رفتش هم ایاب
ماند برجا خشک و تن لرزان چو بید
آبش از چشمان چو چشمه می چکید
گه زبهر سجده غلتیدی به خاک
گه کشیدی نعره های هولناک
تا به بستش دست قدرت پا و دست
نیرویش را نیروی قدرت شکست
پیلبانان آنچه بر وی می زدند
ناخجش بر تارک و پی می زدند
پیش نامد یکقدم از جای خویش
رفته گویا تا شکم اندر خلیش
مانده آری در خلیش کارشان
در جبینش نکبت و ادبارشان
گر ببندد پای تن زالای گل
پای دل را لیک بندد لای گل
ای برادر اهل دنیا زین سبب
عاجزند اندر ره سعی و طلب
چونکه هستند از هوای طبع خویش
رفته از پا تا بسر اندر خلیش
در خلیش ملت اوهام خود
در خلیش طبع نافرجام خود
در خلیش کار و بار این جهان
در خلیش آن علایق ای فلان
در خلیش خانه و فرزند و زن
در سرش بگذشته سیصد نی نژن
یکقدم یارای رفتنشان نماند
قوت دل نیروی تنشان نماند
در میان ره چو خر در لای گل
مانده ای در گل نشسته پای دل
گاهی از مقصد چه آمد یادشان
از ثریا بگذرد فریادشان
آه مشتاقانه گاهی برکشند
گه بسوی راه مقصد سرکشند
پایشان لیکن چو باشد در خلیش
در خلیش نفس و طبع و وهم خویش
پیش رفتن یکقدم مقدورشان
نیست ایوای از دل مهجورشان
بارشان سنگین و مرکبشان ضعیف
با ضعیفی مانده در لای کثیف
از پس و از پیش دزدان در فریش
همرهان چست و چابک رفته پیش
پیش رفته کاروان سالارها
کرده طی شبگیرها ایوارها
در کریوه مانده این بیچارگان
بارشان سنگین و مرکب ناتوان
در جهانند در خلیشی پای خویش
پای دیگرشان جهد اندر خلیش
بارشان خروارها خروارها
راهشان کهسارها کهسارها
ناقه هاشان لنگ و لوک و لوث و کور
جاده هاشان سنگلاخ و لوش و لور
دزدهاشان در کمین در راهها
راههایی چاهها در چاهها
منهم از آن رهروان هستم یکی
عاجزی بیدست و پایی هوشکی
قد خمیده پایها پر آبله
مانده چندین مرحله از قافله
ناقه ام افتاده از پا ای دریغ
بار من خروار خروار ای دریغ
بار نبود اینکه من انباشتم
کوه را بر دوش خود بگذاشتم
ای خدا فریاد از این البرز کوه
جانم از این کوه آمد در ستوه
ورنه حرفی هم از آن مشکل نبود
دل پریشان از برای ناقه داشت
برخلاص ناقه اش همت گماشت
یکدو اشتر در بر او اعتبار
بود افزون از سرای کردگار
اشتورانش گفت تا واپس دهند
بلکه واپس اشتر هرکس دهند
یافت عبدالمطلب آن هوشمند
کز وی این خواهش نیفتادش پسند
یا که خود این ماجرا اظهار کرد
بروی از این ره بسی انکار کرد
هم نکوهش کرد هم پرخاش کرد
سرزنشها و ملامتهاش کرد
کز دو اشتر دل پریشان داشتی
لیک امر کعبه سهل انگاشتی
گفت عبدالمطلب آن مرد راد
کز رخ شه چشم بدبین دورباد
من خداوندم شترها را ولی
خانه را باشد خداوندی قوی
من شتر را خواجه ام ای ارجمند
خانه دارد خواجه ای بس زورمند
من شتر را مالکم ای نیکمرد
خانه دارد مالکی یکتا و فرد
خانه را باشد خدایی چیره دست
چیش دستش پست هر بالا و پست
خانه را باشد خداوندی جلیل
کمتر از موری برش صد نره پیل
پیل چبود بختیان آسمان
از نهیب قائدش منکر شمان
مور لنگی را دهد فرمان اگر
خورد سازد استخوان پیل نر
پشه از امرش صف آرایی کند
پژمری شاهی و دارایی کند
عنکبوتی را کند گه پرده دار
گاه موری را کند آموزگار
چونکه گردد او ضعیفان را پناه
مور شیرافکن شود پر مورشاه
من شتر را بایدم درخواست کرد
کار خانه خواهد او خود راست کرد
خانه ای را کو خداوندش خداست
کی سخن در حق آن از من سزاست
من کیم تا شاه را یاری کنم
خانه ی او را نگهداری کنم
دارد او بنیاد عالم پایدار
خانه ی ایجاد از او شد استوار
کی پسندد خانه ی خود را خراب
این میان ما و تو باشد حباب
غم مرا باید خورم بر اشتوران
او غم خود می خورد ای پیلران
از من افتاده است پاس اشتوران
او به پاس خانه ی خود بیگمان
این بگفت وز انجمن بیرون شتافت
اشتوران بگرفت روبر کوه تافت
کوه مشرف بر سپاه و بر حرم
تا ببیند کار پیل و خانه هم
روز دیگر پرده ی شب چون درید
تیغ بر کف خور ز خاور سر کشید
اشهب خور روی در میدان نهاد
پیل شب را لرزه بر تن اوفتاد
آنچنان بر خویش از دهشت تپید
کاختورانش پشه سان از تن پرید
بختی خور با زمام زرنگار
سر برون آورد زین نیلی حصار
پیل شب را رنگ از پیکر پرید
رو بگردانید و تا مغرب دوید
ابرهه چون قلزمی آمد بجوش
وان سپاهش همچو ابری در خروش
پیشرو پیل سفید کوه تن
در عقب لشکر چو بحری موج زن
رو به سوی کعبه آوردند زود
تا برآرند از بنایش گرد و دود
چون رسید آن پیل تا حد حرم
یکسر مویی نزد دیگر قدم
خانه ی حق چون نمایان شد زدور
پیل را گفتی هماندم گشت مور
چشم کنجر چون به خانه اوفتاد
خشک شد چون چوب خشک و ایستاد
هیبت آن خانه بستش دست و پای
وان نشد مقدور جنبیدن ز جای
دور باش کعبه در دادش نهیب
آن نهیب افکند در پایش کتیب
یک نهیبی آمدش کز اضطراب
هم ذهاب از یاد رفتش هم ایاب
ماند برجا خشک و تن لرزان چو بید
آبش از چشمان چو چشمه می چکید
گه زبهر سجده غلتیدی به خاک
گه کشیدی نعره های هولناک
تا به بستش دست قدرت پا و دست
نیرویش را نیروی قدرت شکست
پیلبانان آنچه بر وی می زدند
ناخجش بر تارک و پی می زدند
پیش نامد یکقدم از جای خویش
رفته گویا تا شکم اندر خلیش
مانده آری در خلیش کارشان
در جبینش نکبت و ادبارشان
گر ببندد پای تن زالای گل
پای دل را لیک بندد لای گل
ای برادر اهل دنیا زین سبب
عاجزند اندر ره سعی و طلب
چونکه هستند از هوای طبع خویش
رفته از پا تا بسر اندر خلیش
در خلیش ملت اوهام خود
در خلیش طبع نافرجام خود
در خلیش کار و بار این جهان
در خلیش آن علایق ای فلان
در خلیش خانه و فرزند و زن
در سرش بگذشته سیصد نی نژن
یکقدم یارای رفتنشان نماند
قوت دل نیروی تنشان نماند
در میان ره چو خر در لای گل
مانده ای در گل نشسته پای دل
گاهی از مقصد چه آمد یادشان
از ثریا بگذرد فریادشان
آه مشتاقانه گاهی برکشند
گه بسوی راه مقصد سرکشند
پایشان لیکن چو باشد در خلیش
در خلیش نفس و طبع و وهم خویش
پیش رفتن یکقدم مقدورشان
نیست ایوای از دل مهجورشان
بارشان سنگین و مرکبشان ضعیف
با ضعیفی مانده در لای کثیف
از پس و از پیش دزدان در فریش
همرهان چست و چابک رفته پیش
پیش رفته کاروان سالارها
کرده طی شبگیرها ایوارها
در کریوه مانده این بیچارگان
بارشان سنگین و مرکب ناتوان
در جهانند در خلیشی پای خویش
پای دیگرشان جهد اندر خلیش
بارشان خروارها خروارها
راهشان کهسارها کهسارها
ناقه هاشان لنگ و لوک و لوث و کور
جاده هاشان سنگلاخ و لوش و لور
دزدهاشان در کمین در راهها
راههایی چاهها در چاهها
منهم از آن رهروان هستم یکی
عاجزی بیدست و پایی هوشکی
قد خمیده پایها پر آبله
مانده چندین مرحله از قافله
ناقه ام افتاده از پا ای دریغ
بار من خروار خروار ای دریغ
بار نبود اینکه من انباشتم
کوه را بر دوش خود بگذاشتم
ای خدا فریاد از این البرز کوه
جانم از این کوه آمد در ستوه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۸ - تضرع به درگاه بی نیاز چاره ساز
ای خدا بنگر به این بار گران
ناقه ای دارم ضعیف و ناتوان
ای خدا این ناتوان را رحمتی
رحمتی تا هست یا رب فرصتی
ای خدا از لطف و رحمت یکنظر
سوی این افتاده ی بی پا و سر
ای خدا ای مرهم جان فکار
ای امید این دل امیدوار
دست من از کار خود برداشتم
کار خود با رحمتت بگذاشتم
تیشه بر بیخ سببها آختم
هر سبب از بیخ و بن انداختم
نی سبب می دانم و نی واسطه
نی شناسم باعث و نی رابطه
چون برآید دست قدرت ز آستین
نی سبب ماند نه باعث نی معین
این سبب نبود خدایا جز طلسم
قسمتی نبود ستم را غیر اسم
این سرا را آزمونگه ساختی
پرده ای بر روی کار انداختی
نام این یک را سبب بگذاشتی
در قفای آن مسبب داشتی
تا چنین دانند اهل آزمون
کاین مسبب از سبب آید برون
ورنه دانا داند ای دانای کار
غنچه و گل نیست اندر نوک خار
بارها من خارها بشکافتم
نی در آنجا غنچه نی گل یافتم
چوب نار ار بشکنی هفتاد بار
نی در آن گلنار می بینی نه نار
بشکنی گر بیضه ای را ای فلان
نه خروس آنجا بود نا ماکیان
نطفه را هرچند کاوی بیشتر
نی نشان از گاو بینی نی ز خر
رو زمین تا پشت ماهی کن شیار
بین نه شمشاد است آنجا نه خیار
دانه بشکاف ای رفیق موشکاف
بین نه آنجا پنبه بینی نی کلاف
کرده ای رو پوش چوب و خاک را
دانه را و بیضه را و کاک را
ورنه گر خواهی برآری گل زسنگ
هم پلنگ از کوه و از قلزم نهنگ
گر تو خواهی آوری خرما ز بید
می گشایی جمله درها بی کلید
پیل و اشتر را ز خاک آری برون
خوشه بیدانه دهی ای ذوفنون
ور تو خواهی پنبه دانه آشکار
جامه های دوخته آرد ببار
دانه آرد نان پخته با ادام
نطفه آرد اسب زرین با لگام
ای خدا ای پادشاه راستین
دست قدرت را برآر از آستین
آتش اندر خرمن اسباب زن
چاره ای کن بی سبب در کار من
ور سبب باید سبب سازی ز توست
سرنگونی و سرافرازی ز توست
در خلاص این فرو رفته بلای
یک سبب ساز ای سبب را رهنمای
کاروان رفت و من اندر لای و گل
لای و گل از پای تا سر متصل
همرهان رفتند و من بی راحله
مانده ام دور از رفیق و قافله
همتی ای کاروانسالارها
یک نگاهی سوی سنگین بارها
کز قفا در لای و گل درمانده اند
آیه ی نومیدی خود خوانده اند
ای امام عهد و سلطان زمان
ای جهان را پادشاه و پاسبان
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
یکنظر کن سوی واپس ماندگان
یکنظر دارند از تو آرمان
ناقه ای دارم ضعیف و ناتوان
ای خدا این ناتوان را رحمتی
رحمتی تا هست یا رب فرصتی
ای خدا از لطف و رحمت یکنظر
سوی این افتاده ی بی پا و سر
ای خدا ای مرهم جان فکار
ای امید این دل امیدوار
دست من از کار خود برداشتم
کار خود با رحمتت بگذاشتم
تیشه بر بیخ سببها آختم
هر سبب از بیخ و بن انداختم
نی سبب می دانم و نی واسطه
نی شناسم باعث و نی رابطه
چون برآید دست قدرت ز آستین
نی سبب ماند نه باعث نی معین
این سبب نبود خدایا جز طلسم
قسمتی نبود ستم را غیر اسم
این سرا را آزمونگه ساختی
پرده ای بر روی کار انداختی
نام این یک را سبب بگذاشتی
در قفای آن مسبب داشتی
تا چنین دانند اهل آزمون
کاین مسبب از سبب آید برون
ورنه دانا داند ای دانای کار
غنچه و گل نیست اندر نوک خار
بارها من خارها بشکافتم
نی در آنجا غنچه نی گل یافتم
چوب نار ار بشکنی هفتاد بار
نی در آن گلنار می بینی نه نار
بشکنی گر بیضه ای را ای فلان
نه خروس آنجا بود نا ماکیان
نطفه را هرچند کاوی بیشتر
نی نشان از گاو بینی نی ز خر
رو زمین تا پشت ماهی کن شیار
بین نه شمشاد است آنجا نه خیار
دانه بشکاف ای رفیق موشکاف
بین نه آنجا پنبه بینی نی کلاف
کرده ای رو پوش چوب و خاک را
دانه را و بیضه را و کاک را
ورنه گر خواهی برآری گل زسنگ
هم پلنگ از کوه و از قلزم نهنگ
گر تو خواهی آوری خرما ز بید
می گشایی جمله درها بی کلید
پیل و اشتر را ز خاک آری برون
خوشه بیدانه دهی ای ذوفنون
ور تو خواهی پنبه دانه آشکار
جامه های دوخته آرد ببار
دانه آرد نان پخته با ادام
نطفه آرد اسب زرین با لگام
ای خدا ای پادشاه راستین
دست قدرت را برآر از آستین
آتش اندر خرمن اسباب زن
چاره ای کن بی سبب در کار من
ور سبب باید سبب سازی ز توست
سرنگونی و سرافرازی ز توست
در خلاص این فرو رفته بلای
یک سبب ساز ای سبب را رهنمای
کاروان رفت و من اندر لای و گل
لای و گل از پای تا سر متصل
همرهان رفتند و من بی راحله
مانده ام دور از رفیق و قافله
همتی ای کاروانسالارها
یک نگاهی سوی سنگین بارها
کز قفا در لای و گل درمانده اند
آیه ی نومیدی خود خوانده اند
ای امام عهد و سلطان زمان
ای جهان را پادشاه و پاسبان
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
یکنظر کن سوی واپس ماندگان
یکنظر دارند از تو آرمان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای چاره ی بیچارگان
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۷ - در صفت عشق و کیفیت آن
عشق نارالله باشد موصده
مطّلع بر جانها وافئده
آب خضر و آتش موسی است عشق
لحن داود و دم عیسی است عشق
شکر خاک از مستی مینای عشق
شور چرخ از نشأه صهبای عشق
عشق احمد را براق و رفرف است
زانچه گویم عشق از آن اشرف است
مظهر اسرار پنهانی ست عشق
مطلع انوار ربانی ست عشق
بی سخن تریاق هر سم است عشق
فارج الهم کاشف الغم است عشق
هر کجا دردی و رنجی و عناست
عشق آن را هم طبیب و هم دواست
عشق جالینوس و افلاطون بود
حاش لله از همه افزون بود
عشق این یا عیسی ِ بِن مریم است
محیی الاموات اگر گویم کم است
عشق این یا نغمه ی ربانی است
عشق این یا باده ی روحانی است
عشق نی بل سلسبیل و کوثر است
ساقی آن مصطفی و حیدر است
عشق صرافی نقد جان بود
عشق هم اسلام و هم ایمان بود
ای خوشا غمهای جانفرسای عشق
ای خوشا فریاد واویلای عشق
ای خوشا شبهای تار عاشقان
ای خوشا دلهای زار عاشقان
ای برادر گر تو عاشق نیستی
نیستی آدم ببین خود چیستی
دل که فارغ شد ز بیم دلبران
حیف باشد حیف نام دل بر آن
هر دلی کان عشق را نبود وطن
کاش بادا طعمه ی زاغ و زغن
دل که بی عشق است آن را دل مگوی
دور افکن رو دل دیگر بجوی
عشق بر هر دل که آتش برفروخت
خار سوداهای فاسد جمله سوخت
دل اگر چه عشق را باشد مقر
می زند آتش ولی در بحر و بر
مطّلع بر جانها وافئده
آب خضر و آتش موسی است عشق
لحن داود و دم عیسی است عشق
شکر خاک از مستی مینای عشق
شور چرخ از نشأه صهبای عشق
عشق احمد را براق و رفرف است
زانچه گویم عشق از آن اشرف است
مظهر اسرار پنهانی ست عشق
مطلع انوار ربانی ست عشق
بی سخن تریاق هر سم است عشق
فارج الهم کاشف الغم است عشق
هر کجا دردی و رنجی و عناست
عشق آن را هم طبیب و هم دواست
عشق جالینوس و افلاطون بود
حاش لله از همه افزون بود
عشق این یا عیسی ِ بِن مریم است
محیی الاموات اگر گویم کم است
عشق این یا نغمه ی ربانی است
عشق این یا باده ی روحانی است
عشق نی بل سلسبیل و کوثر است
ساقی آن مصطفی و حیدر است
عشق صرافی نقد جان بود
عشق هم اسلام و هم ایمان بود
ای خوشا غمهای جانفرسای عشق
ای خوشا فریاد واویلای عشق
ای خوشا شبهای تار عاشقان
ای خوشا دلهای زار عاشقان
ای برادر گر تو عاشق نیستی
نیستی آدم ببین خود چیستی
دل که فارغ شد ز بیم دلبران
حیف باشد حیف نام دل بر آن
هر دلی کان عشق را نبود وطن
کاش بادا طعمه ی زاغ و زغن
دل که بی عشق است آن را دل مگوی
دور افکن رو دل دیگر بجوی
عشق بر هر دل که آتش برفروخت
خار سوداهای فاسد جمله سوخت
دل اگر چه عشق را باشد مقر
می زند آتش ولی در بحر و بر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۲ - در بیان آنکه نزد عاقل هرچه هست علامت توحید است و معنی بی نشانی خدا چیست
آنکه او باشد نشان خویشتن
بی نشان کی باشد او ای مؤتمن
اولم یکف بربک، ای سعید
انه کان علی الکل شهید
آنکه باشد گر نشانی ذو خبر
می دهد کی بی نشان باشد دگر
بی نشان است آن شهنشاه الست
معنی آن لیک چیز دیگر است
یعنی او را از اشاره پاکدان
پاک هم از صورت از ادراک دان
وهم را اندر حریمش بار نیست
عقل محرم اندر آن دربار نیست
دیده ها کورند از دیدار او
لیک دلها روشن از انوار او
ای بزرگ آن پادشاه ذوالجلال
خود نشان بی نشان و بی مثال
عالم از او هم پر و هم خالی است
جان از او پرگوهر و اجلالی است
دیده ها بینا از او و کور از او
سینه ها سینا صفت پرنور از او
آسمان از بیم جودش یک حباب
ذره ای از عکس نورش آفتاب
این سخن بگذار کاین بحر عمیق
کرده سیاحان عالم را غریق
اندرین بیدای ناپیدا کران
یاوه گشته شهسواران جهان
چون به اینجا می رسی خاموش باش
اندرین محفل سراپا گوش باش
از کلام حق ثنای او بجوی
اندرین جا غیر لااحصی مگوی
گو که آن شوریده ی یکتای فرد
در کلیسا شد چه گفت و او چه کرد
بی نشان کی باشد او ای مؤتمن
اولم یکف بربک، ای سعید
انه کان علی الکل شهید
آنکه باشد گر نشانی ذو خبر
می دهد کی بی نشان باشد دگر
بی نشان است آن شهنشاه الست
معنی آن لیک چیز دیگر است
یعنی او را از اشاره پاکدان
پاک هم از صورت از ادراک دان
وهم را اندر حریمش بار نیست
عقل محرم اندر آن دربار نیست
دیده ها کورند از دیدار او
لیک دلها روشن از انوار او
ای بزرگ آن پادشاه ذوالجلال
خود نشان بی نشان و بی مثال
عالم از او هم پر و هم خالی است
جان از او پرگوهر و اجلالی است
دیده ها بینا از او و کور از او
سینه ها سینا صفت پرنور از او
آسمان از بیم جودش یک حباب
ذره ای از عکس نورش آفتاب
این سخن بگذار کاین بحر عمیق
کرده سیاحان عالم را غریق
اندرین بیدای ناپیدا کران
یاوه گشته شهسواران جهان
چون به اینجا می رسی خاموش باش
اندرین محفل سراپا گوش باش
از کلام حق ثنای او بجوی
اندرین جا غیر لااحصی مگوی
گو که آن شوریده ی یکتای فرد
در کلیسا شد چه گفت و او چه کرد