عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
ای جمال تو رونق گلزار
بنده زلف تو نسیم بهار
زلف مشکین به گرد روی نکوت
چون بر اطراف آفتاب غبار
هر که او کوثر و بهشت ندید
گو ببین اینک آن لب و رخسار
لب و رخسار تو ز چشم و دلم
بسکه بر بوده اند خواب و قرار
در گلستان جان زغمزه تو
آهوانند جمله شیر شکار
خود ندانم چرا کند شب و روز
چشم مستت مرا اسیر خمار
نه چنان مستم از می عشقت
که شوم تا به سالها هشیار
حسن روی تو زیور خوبیست
نیستش حاجتی به رنگ و نگار
شاه خوبی حمال مهوش تست
چتر او چیست زلف عنبر بار
تا به رخساره تو نسبت کرد
گرم شد آفتاب را بازار
چه شود گر فلک ترا با من
در میان آورد به بوس و کنار
تا کند طبع من در آن حالت
مدح فرمانده جهان تکرار
صاحب اعظم آنکه عالم را
روی او هست عالم الاسرار
آنکه فیض نوال رافت او
محو کرده ست ظلم را آثار
ای محیط جهان قدر تورا
آسمان شکل نقطه پرگار
درو گردون به صد قران دیگر
ناورد چون توئی به هشت و چهار
زانکه شمشیر آبدار تو هست
بازوی شرع احمد مختار
صاحبابنده کمینه که هست
طاعتت را به جان پذیرفتار
به یسارت چو او همیشه یمین
که یمینی تو قبله هست یسار
گرچه هر دم هزار شکر کند
در حقیقت یکی بود ز هزار
ور دهد شرح آرزومندی
از یکی شمه پرشود طومار
ور اجازت دهد مکارم تو
کنم احوال خویشتن اظهار
گوید آنکس منم که خوانندم
همگنان بحر جود و کوه وقار
چون برآرم حسام را زنیام
روز روشن برآرم از شب تار
روزه دارند مژگنان از من
که به خون جگر کنند افطار
کرده ام با جهود و نصرانی
آنچه کرده ست حیدر کرار
زین دو ملت به خطه موصل
هر که را بینی از صغار و کبار
یا بود در برش علامت زرد
یا بود بسته در میان زنار
بوستانی بساختم دردین
که همه زنده رغبت آرد بار
با چنین شوکت و توانائی
با چنین سروری و استظهار
با سگ اندر جوال چون باشم
من که با شیر کرده ام پیکار
بندگان تو آفتاب محل
آستان تو آسمان مقدار
کرده حکمت بر آسمان میدان
گشته رایت بر آفتاب سوار
کیمیائیست رای صائب تو
که کندعقل را تمام عیار
لاجرم طبع فضل پرور تو
دارد از ملک هر دو عالم عار
شیر قدر تو آهنین مخلب
مرغ امر تو آتشین منقار
لطف و قهر تو اصل شادی و غم
مهروکین تو عین منبرودار
بی وجود سحاب دولت تو
دوحه سلطنت نیارد بار
بی نسیم رضای خدمت تو
گلشن مملکت نریزد خار
افتخارت کمینه فرمانبر
روزگارت کمینه خدمتکار
آستانت مهذب فضلا
بارگاه تو منزل اخیار
کلک تو درنظام ملت و ملک
برده از دیده قدر مقدار
رای تو در امور دولت و دین
کرده بر چهره رضا رفتار
تو وزیری و بندگان درت
سلطنت می کنند در اقطار
می کنم بر طریقه شعرا
بیتی از شعر بوالفرج امضار
زانکه نظمش به نزد اهل هنر
بفزاید طراوت گفتار
« چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است ورای تو هشیار»
نیست دردی چو خست شرکا
که کند سنگ خاره را بیمار
آنچه می بینم از جلال الدین
کس ندید از زمانه غدار
صبح پیری طلوع کرد و هنوز
نشد از خواب کودکی بیدار
غره مال گشت و بی خبر است
از غرور جهان مردمخوار
خود نداند که شهریاری نیست
جز به مردی و دانش و ایثار
خواجه شاعران سنائی را
هست بیتی عظیم ولایق کار
«هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده است و غره سوار»
بندگان تو گرچه بسیارند
تو مرا در حسابشان مشمار
زانکه من شیر بیشه ظفرم
دیگران نقش شیر بر دیوار
تا که دولت ملازمت بودم
بودم از دولت تو دولتیار
همه کس را به من وسیلت بود
این رسائل نوشته آن اشعار
این زمان کز خودم جدا کردی
شد دلم یار غصه و تیمار
چون توام برگرفته ای اول
آخرم بیش ازین فرو مگذار
تا بود چار طبع و پنج حواس
تا بود هفت گنبد دوار
بادت اندر جهان چو دولت بخت
نصرت و فتح بر یمین و یسار
خاک پایت چو این قصیده من
ریخته آب لولو شهوار
بنده زلف تو نسیم بهار
زلف مشکین به گرد روی نکوت
چون بر اطراف آفتاب غبار
هر که او کوثر و بهشت ندید
گو ببین اینک آن لب و رخسار
لب و رخسار تو ز چشم و دلم
بسکه بر بوده اند خواب و قرار
در گلستان جان زغمزه تو
آهوانند جمله شیر شکار
خود ندانم چرا کند شب و روز
چشم مستت مرا اسیر خمار
نه چنان مستم از می عشقت
که شوم تا به سالها هشیار
حسن روی تو زیور خوبیست
نیستش حاجتی به رنگ و نگار
شاه خوبی حمال مهوش تست
چتر او چیست زلف عنبر بار
تا به رخساره تو نسبت کرد
گرم شد آفتاب را بازار
چه شود گر فلک ترا با من
در میان آورد به بوس و کنار
تا کند طبع من در آن حالت
مدح فرمانده جهان تکرار
صاحب اعظم آنکه عالم را
روی او هست عالم الاسرار
آنکه فیض نوال رافت او
محو کرده ست ظلم را آثار
ای محیط جهان قدر تورا
آسمان شکل نقطه پرگار
درو گردون به صد قران دیگر
ناورد چون توئی به هشت و چهار
زانکه شمشیر آبدار تو هست
بازوی شرع احمد مختار
صاحبابنده کمینه که هست
طاعتت را به جان پذیرفتار
به یسارت چو او همیشه یمین
که یمینی تو قبله هست یسار
گرچه هر دم هزار شکر کند
در حقیقت یکی بود ز هزار
ور دهد شرح آرزومندی
از یکی شمه پرشود طومار
ور اجازت دهد مکارم تو
کنم احوال خویشتن اظهار
گوید آنکس منم که خوانندم
همگنان بحر جود و کوه وقار
چون برآرم حسام را زنیام
روز روشن برآرم از شب تار
روزه دارند مژگنان از من
که به خون جگر کنند افطار
کرده ام با جهود و نصرانی
آنچه کرده ست حیدر کرار
زین دو ملت به خطه موصل
هر که را بینی از صغار و کبار
یا بود در برش علامت زرد
یا بود بسته در میان زنار
بوستانی بساختم دردین
که همه زنده رغبت آرد بار
با چنین شوکت و توانائی
با چنین سروری و استظهار
با سگ اندر جوال چون باشم
من که با شیر کرده ام پیکار
بندگان تو آفتاب محل
آستان تو آسمان مقدار
کرده حکمت بر آسمان میدان
گشته رایت بر آفتاب سوار
کیمیائیست رای صائب تو
که کندعقل را تمام عیار
لاجرم طبع فضل پرور تو
دارد از ملک هر دو عالم عار
شیر قدر تو آهنین مخلب
مرغ امر تو آتشین منقار
لطف و قهر تو اصل شادی و غم
مهروکین تو عین منبرودار
بی وجود سحاب دولت تو
دوحه سلطنت نیارد بار
بی نسیم رضای خدمت تو
گلشن مملکت نریزد خار
افتخارت کمینه فرمانبر
روزگارت کمینه خدمتکار
آستانت مهذب فضلا
بارگاه تو منزل اخیار
کلک تو درنظام ملت و ملک
برده از دیده قدر مقدار
رای تو در امور دولت و دین
کرده بر چهره رضا رفتار
تو وزیری و بندگان درت
سلطنت می کنند در اقطار
می کنم بر طریقه شعرا
بیتی از شعر بوالفرج امضار
زانکه نظمش به نزد اهل هنر
بفزاید طراوت گفتار
« چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است ورای تو هشیار»
نیست دردی چو خست شرکا
که کند سنگ خاره را بیمار
آنچه می بینم از جلال الدین
کس ندید از زمانه غدار
صبح پیری طلوع کرد و هنوز
نشد از خواب کودکی بیدار
غره مال گشت و بی خبر است
از غرور جهان مردمخوار
خود نداند که شهریاری نیست
جز به مردی و دانش و ایثار
خواجه شاعران سنائی را
هست بیتی عظیم ولایق کار
«هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده است و غره سوار»
بندگان تو گرچه بسیارند
تو مرا در حسابشان مشمار
زانکه من شیر بیشه ظفرم
دیگران نقش شیر بر دیوار
تا که دولت ملازمت بودم
بودم از دولت تو دولتیار
همه کس را به من وسیلت بود
این رسائل نوشته آن اشعار
این زمان کز خودم جدا کردی
شد دلم یار غصه و تیمار
چون توام برگرفته ای اول
آخرم بیش ازین فرو مگذار
تا بود چار طبع و پنج حواس
تا بود هفت گنبد دوار
بادت اندر جهان چو دولت بخت
نصرت و فتح بر یمین و یسار
خاک پایت چو این قصیده من
ریخته آب لولو شهوار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
به فال فرخ و روز خجسته سوی عراق
رسید موکب میمون صاحب آفاق
خدایگان وزیران بهاء ملت و دین
پناه و ملجاء اهل جهان علی الاطلاق
محمدبن محمد که صد قران جدانش
بدند صاحب و صاحبقران به استحقاق
هزار قرن دگر تا قیامت از نسبش
مرور دهر شرف بر شرف کند الحاق
امید صاحب دیوان ونور چشم جهان
که شد شهان را نور حدایق احداق
قضا مثالی کز دست و کلک او آمد
قدر خریطه کش روزنامه ارزاق
حیات بخشی کز جود او پر است چنین
ز چنگ واقعه نص خشیته الاملاق
به گاه لطف دمش چیست واهب الارواح
به وقت قهر کفش کیست خاضع الاعناق
کمال حلمش با باد ضم کند آرام
زلال لطفش از آتش جدا کند احراق
زهآب حیوان باکین اونماید زهر
لعاب افعی با مهر او شود تریاق
دگر نفس نزند بلبل از هوای چمن
اگر کند ز گلستان خلقش استنشاق
نفوس عاقله از علم مستفیذ شوند
اگر رود ز ضمیر منیرش استنطاق
زهی ز خاک درت آب چشمه خورشید
خهی غبار درت کحل مردم آماق
نئی فرشته و داری فرشته وش سیرت
نئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
اگر ز لطف نهی پای بر رواق فلک
فلک ز در کواکب تهی کند اطباق
وگر ز قهر زنی دست درعنان سپهر
نخست پیکر جوزا شود گسسته نطاق
وگر ز کین تو خون عدو به جوش آمد
به انتقال شود در دلش مواد خناق
وگر شود بدنش ممتلی زماده حقد
روانش زود برآید ز تن به جای فواق
بود حسود و بداندیش تو دراین عالم
به اقتضای کلام مهیمن خلاق
یکی اسیر به تفسیر ناله من وال
یکی ذلیل به تقدیر فاکه من واق
اگر شکوه تو بر کوه هیچ جلوه کند
ز هیبت تو درافتد به سجده حصن اشاق
نفاذ امر تو بس زود در عراق دهد
در اشتیاق و نظیرش به کمترینه وشاق
شدی به صوب خراسان ز دارملک پدر
گرفته خنگ تو بر ابلق جهان اسباق
پرید مرکب فتح تو در جهان چون مرغ
برآمدش ز دو پهلو دو پر به جای جناق
بدند پیش و پس خیل رایتت دو گروه
مخالفان به نفاق و موافقان به وفاق
به تیغ و کلک تو آن توامان ملک آمد
جزای اهل وفاق و سزای اهل نفاق
نهنگ تو ز سر یاغیان گرفت وطن
خدنگ تو ز دل دشمنان گرفت وثاق
اگر چه کار خطر بود بر تو نامد سخت
وگرچه دور سفر بود بر تو نامد شاق
گران نباشد شق القمر به دست نبی
دراز نبود راه فلک به پای براق
درست باز رسیدی به عزم و رای درست
شکسته گردن هر عاصی و دل هر عاق
خدای هر دو جهان را هزار شکر و سپاس
که آمدی بسلامت چو مه برون ز محاق
برآمدی ز خراسان چو آفتاب از شرق
عراق شد ز قدومت بسیط براشراق
بزرگوارا تا زان جناب گشتم دور
کش از سماک ستانست وز سپهر رواق
چو حال خویش پراکنده خورده ام روزی
اگر چه هستم مجموع با زر آفاق
چگونه دل متفرق نباشدم زعنا
چو رزق من متفرق همی دهد رزاق
ز پارس نان ز سپاهانم آب و ز تو کفاف
منم ز روی پراکندگی به عالم طاق
بریدم از زن ناسازگار زال جهان
بلی نشور بود مرد را به مهر طلاق
به پشت پای قناعت به چشم باز زدم
به روی او همه لذات او به عرض صداق
حدیث زهد و قناعت ز من نیاید خوش
غزلسرای به آید ز زاهد زراق
چو بسته کرد سپاهان بدان نگارینم
که شد دریده ازو پرده بسی عشاق
حدیث صبر که بد جفت و همنشین دلم
به عشق جفته ابروش بر نهاد به طاق
کجا شود به نصیحت دل مخالف راست
چگونه زو طلبم مرهمی ز راه وفاق
به بند مهر دلم بسته شد به صد قلاب
به دام عشق در آویختم به صد معلاق
چو مرغ اگر چه گرفتار دام مهر شدم
به سوی حضرت تو می پرد دل مشتاق
به بوی مجلس تو جان باربد مرغی ست
که بی نوای چکاوک زند ز عشق عراق
طرب گزین که به مدح تو بلبل نطقم
عراق را ز نوا کرد خوشتر از عشاق
چنان به مدح تو شیرین شده ست کام دلم
که آب حیوان خوش می نیایدم به مذاق
ز من گسسته مگردان کرامت کرمت
که پارسال چنین رفت وعده و میثاق
به سنت پدر سعد بخت و جد سعید
مرا بپرور در ظل رایت اشفاق
ز نظم خویش یکی بیت کرده ام تضمین
گرفته مصرع اول سبق ز راه سباق
به چشم رحم نگر بر من سپیده موان
ز روی رافت بین در من کشیده فراق
دراین سیاقت کز روح دلپذیر تر است
حیات نوح گرم باشد و کنم انفاق
شهاب بایدم اقلام و ظلمت شب هجر
نجوم شایدم اقلام ونه سپهر اوراق
همیشه تا به فصاحت سمر بود ابعد
همیشه تابه ملاحت خبر بود املاق
مدام باده ستان از سهی قد خلخ
همیشه بوسه ربای از شکر لب قبچاق
بده به سر غمش کام یار و یاری ایل
ببر به قاقمشی نسل یاغی وایغاق
نشاط تو همه با شرب و نوش و شاهد و شمع
سرور تو همه با ساقیان سیمین ساق
رسید موکب میمون صاحب آفاق
خدایگان وزیران بهاء ملت و دین
پناه و ملجاء اهل جهان علی الاطلاق
محمدبن محمد که صد قران جدانش
بدند صاحب و صاحبقران به استحقاق
هزار قرن دگر تا قیامت از نسبش
مرور دهر شرف بر شرف کند الحاق
امید صاحب دیوان ونور چشم جهان
که شد شهان را نور حدایق احداق
قضا مثالی کز دست و کلک او آمد
قدر خریطه کش روزنامه ارزاق
حیات بخشی کز جود او پر است چنین
ز چنگ واقعه نص خشیته الاملاق
به گاه لطف دمش چیست واهب الارواح
به وقت قهر کفش کیست خاضع الاعناق
کمال حلمش با باد ضم کند آرام
زلال لطفش از آتش جدا کند احراق
زهآب حیوان باکین اونماید زهر
لعاب افعی با مهر او شود تریاق
دگر نفس نزند بلبل از هوای چمن
اگر کند ز گلستان خلقش استنشاق
نفوس عاقله از علم مستفیذ شوند
اگر رود ز ضمیر منیرش استنطاق
زهی ز خاک درت آب چشمه خورشید
خهی غبار درت کحل مردم آماق
نئی فرشته و داری فرشته وش سیرت
نئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
اگر ز لطف نهی پای بر رواق فلک
فلک ز در کواکب تهی کند اطباق
وگر ز قهر زنی دست درعنان سپهر
نخست پیکر جوزا شود گسسته نطاق
وگر ز کین تو خون عدو به جوش آمد
به انتقال شود در دلش مواد خناق
وگر شود بدنش ممتلی زماده حقد
روانش زود برآید ز تن به جای فواق
بود حسود و بداندیش تو دراین عالم
به اقتضای کلام مهیمن خلاق
یکی اسیر به تفسیر ناله من وال
یکی ذلیل به تقدیر فاکه من واق
اگر شکوه تو بر کوه هیچ جلوه کند
ز هیبت تو درافتد به سجده حصن اشاق
نفاذ امر تو بس زود در عراق دهد
در اشتیاق و نظیرش به کمترینه وشاق
شدی به صوب خراسان ز دارملک پدر
گرفته خنگ تو بر ابلق جهان اسباق
پرید مرکب فتح تو در جهان چون مرغ
برآمدش ز دو پهلو دو پر به جای جناق
بدند پیش و پس خیل رایتت دو گروه
مخالفان به نفاق و موافقان به وفاق
به تیغ و کلک تو آن توامان ملک آمد
جزای اهل وفاق و سزای اهل نفاق
نهنگ تو ز سر یاغیان گرفت وطن
خدنگ تو ز دل دشمنان گرفت وثاق
اگر چه کار خطر بود بر تو نامد سخت
وگرچه دور سفر بود بر تو نامد شاق
گران نباشد شق القمر به دست نبی
دراز نبود راه فلک به پای براق
درست باز رسیدی به عزم و رای درست
شکسته گردن هر عاصی و دل هر عاق
خدای هر دو جهان را هزار شکر و سپاس
که آمدی بسلامت چو مه برون ز محاق
برآمدی ز خراسان چو آفتاب از شرق
عراق شد ز قدومت بسیط براشراق
بزرگوارا تا زان جناب گشتم دور
کش از سماک ستانست وز سپهر رواق
چو حال خویش پراکنده خورده ام روزی
اگر چه هستم مجموع با زر آفاق
چگونه دل متفرق نباشدم زعنا
چو رزق من متفرق همی دهد رزاق
ز پارس نان ز سپاهانم آب و ز تو کفاف
منم ز روی پراکندگی به عالم طاق
بریدم از زن ناسازگار زال جهان
بلی نشور بود مرد را به مهر طلاق
به پشت پای قناعت به چشم باز زدم
به روی او همه لذات او به عرض صداق
حدیث زهد و قناعت ز من نیاید خوش
غزلسرای به آید ز زاهد زراق
چو بسته کرد سپاهان بدان نگارینم
که شد دریده ازو پرده بسی عشاق
حدیث صبر که بد جفت و همنشین دلم
به عشق جفته ابروش بر نهاد به طاق
کجا شود به نصیحت دل مخالف راست
چگونه زو طلبم مرهمی ز راه وفاق
به بند مهر دلم بسته شد به صد قلاب
به دام عشق در آویختم به صد معلاق
چو مرغ اگر چه گرفتار دام مهر شدم
به سوی حضرت تو می پرد دل مشتاق
به بوی مجلس تو جان باربد مرغی ست
که بی نوای چکاوک زند ز عشق عراق
طرب گزین که به مدح تو بلبل نطقم
عراق را ز نوا کرد خوشتر از عشاق
چنان به مدح تو شیرین شده ست کام دلم
که آب حیوان خوش می نیایدم به مذاق
ز من گسسته مگردان کرامت کرمت
که پارسال چنین رفت وعده و میثاق
به سنت پدر سعد بخت و جد سعید
مرا بپرور در ظل رایت اشفاق
ز نظم خویش یکی بیت کرده ام تضمین
گرفته مصرع اول سبق ز راه سباق
به چشم رحم نگر بر من سپیده موان
ز روی رافت بین در من کشیده فراق
دراین سیاقت کز روح دلپذیر تر است
حیات نوح گرم باشد و کنم انفاق
شهاب بایدم اقلام و ظلمت شب هجر
نجوم شایدم اقلام ونه سپهر اوراق
همیشه تا به فصاحت سمر بود ابعد
همیشه تابه ملاحت خبر بود املاق
مدام باده ستان از سهی قد خلخ
همیشه بوسه ربای از شکر لب قبچاق
بده به سر غمش کام یار و یاری ایل
ببر به قاقمشی نسل یاغی وایغاق
نشاط تو همه با شرب و نوش و شاهد و شمع
سرور تو همه با ساقیان سیمین ساق
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال
بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال
چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک
فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال
سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن
که آفتاب جمال است و آسمان جلال
ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک
بدین حدیث گواه است ایزد متعال
زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود
خهی به دست سخا داده مال همچو رمال
توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات
توئی که درگه تو هست قبله آمال
ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر
ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال
به روز بزم چو دستت کند گهر باری
روان حاتم طی جوید از کف تو نوال
نماند در دل دریا و کان زر و گوهر
ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال
گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند
به وقت آنکه گذاری وظایف آمال
از این بجوشد خون در دل خزاین و کان
وز آن برآید جان از تن دفاین و مال
به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین
ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال
ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله
ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال
چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا
چو آب گردد خون مبارزان قتال
به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن
چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال
کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت
گرفته درسر منقار نامه آجال
معاشریست معربد حسام خونخوارت
که جرعه دانش بود بحر خون مالامال
سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه
به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال
زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت
که مدحت تو برون است از بیان مقال
ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم
حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال
اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان
ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال
بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال
چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک
فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال
سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن
که آفتاب جمال است و آسمان جلال
ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک
بدین حدیث گواه است ایزد متعال
زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود
خهی به دست سخا داده مال همچو رمال
توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات
توئی که درگه تو هست قبله آمال
ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر
ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال
به روز بزم چو دستت کند گهر باری
روان حاتم طی جوید از کف تو نوال
نماند در دل دریا و کان زر و گوهر
ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال
گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند
به وقت آنکه گذاری وظایف آمال
از این بجوشد خون در دل خزاین و کان
وز آن برآید جان از تن دفاین و مال
به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین
ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال
ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله
ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال
چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا
چو آب گردد خون مبارزان قتال
به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن
چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال
کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت
گرفته درسر منقار نامه آجال
معاشریست معربد حسام خونخوارت
که جرعه دانش بود بحر خون مالامال
سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه
به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال
زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت
که مدحت تو برون است از بیان مقال
ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم
حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال
اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان
ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۳
از نام شاهزاده دلم برگرفت فال
وآمد به بخت فرخ اوسین و عین و دال
نامی که آسمان شود از وی بلند نام
نامی که مشتری شود از روی خجسته فال
از سین سرورم آمد و از عین عزتم
و زدال دولتی ز نو ام داد ذوالجلال
حرف نخست اوست که دارد نشان فتح
چون حرف سین سیفش در حرب بدسگال
نه در تنش ز زحمت کسر است هیچ رنج
نه بر رخش ز منت نقطه است هیچ خال
تصحیف نام اوست که در ماورای نهر
دارد در این جهان ز بهشت برین مثال
مقلوب این سه حرف به هنگام ضرب وطعن
باشد نصیب سینه بدخواه در قتال
دندان سین و دیده عین است و زلف دال
در دیده ها چو صورت محبوب درخیال
اندر حساب سیصد و شصت و چهار عقد
نام مبارکش که بماناد در جلال
در فال همچنین به برآید که عمر او
باشد چو عقد نام صدو سی و چار سال
القصه چون به مخلص احوال من رسید
جانم گشاد گوش که تا چیست حسب حال
ناگه به گوش آمد آواز هاتفی
کای خسته جفای جهان زین سپس منال
بوبکر سعد و سعد ابوبکر را شناس
این است فال خوبت و کوتاه شد مقال
آن آفتاب دولت و این سایه خداست
این ایمن از تناقص و آن فارغ از زوال
وآمد به بخت فرخ اوسین و عین و دال
نامی که آسمان شود از وی بلند نام
نامی که مشتری شود از روی خجسته فال
از سین سرورم آمد و از عین عزتم
و زدال دولتی ز نو ام داد ذوالجلال
حرف نخست اوست که دارد نشان فتح
چون حرف سین سیفش در حرب بدسگال
نه در تنش ز زحمت کسر است هیچ رنج
نه بر رخش ز منت نقطه است هیچ خال
تصحیف نام اوست که در ماورای نهر
دارد در این جهان ز بهشت برین مثال
مقلوب این سه حرف به هنگام ضرب وطعن
باشد نصیب سینه بدخواه در قتال
دندان سین و دیده عین است و زلف دال
در دیده ها چو صورت محبوب درخیال
اندر حساب سیصد و شصت و چهار عقد
نام مبارکش که بماناد در جلال
در فال همچنین به برآید که عمر او
باشد چو عقد نام صدو سی و چار سال
القصه چون به مخلص احوال من رسید
جانم گشاد گوش که تا چیست حسب حال
ناگه به گوش آمد آواز هاتفی
کای خسته جفای جهان زین سپس منال
بوبکر سعد و سعد ابوبکر را شناس
این است فال خوبت و کوتاه شد مقال
آن آفتاب دولت و این سایه خداست
این ایمن از تناقص و آن فارغ از زوال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدایگان سلاطین شهنشه اعظم
امید دین عرب آرزوی ملک عجم
سریر بخش ملوک جهان که تعظیمش
نهاد بر سر نه کرسی سپهر قدم
روان حشمت شخص جلال و ذات منیر
که هست دست و دلش بهر جود و کان کرم
ولای اوست شفای قلوب در هر حال
دعای اوست ندای صدور در هر دم
تمام گشت ز جودش نصاب روزی خلق
اساس یافت ز عدلش بنای ملکت جم
اشارتیست ز بزمش سخاوت حاتم
روایتیست ز رزمش شجاعت رستم
چنان ز عدلش خائف شدند کرزه غدر
ذئاب بچه فرستند تحفه سوی غنم
بهشت عدنش بزم آمد و حریفان حور
سرای خلدش باغ و حریم کعبه حرم
خلاف عهد نمانده ست هیچ درعهدش
به جز خلاف بساتین که می نگردد کم
شرف به قدرش جوید فراسیاب حشر
هنر ز صدرش گیرد پشنگ و پوری هم
تبع نگیرد جز خسرو سپهر سریر
رهی نخواهد جز نیر نجوم حشم
خجسته بختا فرخنده طلعتا شاها
توئی به بازو و کف قهرمان تیغ و قلم
توئی به عدل و دیانت چنانکه در رخ گل
روا نداری اگر صبحدم برآرد دم
نکات تست به روز طرب علاج تعب
کلام تست به گاه لطف شفای الم
شتافت عدل وفادوست از تو سوی وجود
کشید ظلم جفا پیشه رخت سوی عدم
یمین تو دهد ایام سلفه را رادی
لقای تو نهد ارواح خسته را مرهم
نهند داغ تو بر روی ران به رغبت وطوع
همه نتایج انواع گوهر آدم
شکار تیر تو گردد پلنگ بر شخ کوه
الم ز رمح تو باشد اسیر شیر اجم
ازان کشیده قدر برزبند بالا راست
نماز برده قدت را سپهر قامت خم
هر آنگهی که علم برکشند در رزمت
کنند تنین را جفت اژدهای علم
سزای شاه چه گویم سخن به کوشش لیک
اگر قبول کنی رستم از کشاکش غم
لب هنر ز قبولت شود چو گل ز نسیم
رخ خرد ز مدیحت چو ارغوان از نم
طریق مدح تو آن معجز است کاندر وی
ذکاپذیرد غمز و لسن شود ابکم
اگر چه بنده ز تقصیر خویش معترف است
نبوده است جدا یکزمان ز سلک خدم
نهاده گشت اساس نوی به مدحت تو
چو سقف سبع شداد و جهات شب محکم
حروف نام شه آورده ام به وجهی خوب
ولی موشح نه آشکار و نه مبهم
قیاس کن که مصاریع اول و آخر
مبادی همه لفظی که کرده ام مدغم
مرا به سیم نبد میل پیش ازین و کنون
ز مهر نامت معشوق من شده ست درم
ظلامه ئیست ز جور فلک مرا در دل
یکی به سمع رضا بشنو و تو باش حکم
فراق داد مرا از دیار یار فراغ
رهیم ده به سوی نعمت نعیم نعم
رسید فصل ربیع و بهار خرم روی
نشاط کن که همه ساله باد با خرم
دعای بخت جوانت از میان جان گویم
که برتر است مدیحت ز حرف و صوت ورقم
یکی دقیقه بگویم نه کفر و آن هست آن
یگانه دو جهانی به شکل و سان وشیم
نیئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
نیئی خدا ونداری نظیر در عالم
در این قصیده صنعت توشیح به کار رفته لیکن با توجه به وضع زمان ب و پ، دال و ذال، ک و گ، ج و چ به جای هم قرار گرفته است و از توشیح مصاریع اول و دوم، این دو بیت حاصل می گردد.
اول :
خسرو تاج بخش تخت نشین
شاه سلطان حق مظفر دین
دوم:
آنکه دارد سپهر ترک کلیه
آنکه آرد نجوم زیر نگین
شاید بتوان قبول کرد که یکی از قدیمی ترین قصیده موشح باشد که بعدها صنایع دیگر نیز در قصیده به کار گرفته شده و قصاید مصنوع مختلفی ساخته و پرداخته اند که بر جای مانده است.
امید دین عرب آرزوی ملک عجم
سریر بخش ملوک جهان که تعظیمش
نهاد بر سر نه کرسی سپهر قدم
روان حشمت شخص جلال و ذات منیر
که هست دست و دلش بهر جود و کان کرم
ولای اوست شفای قلوب در هر حال
دعای اوست ندای صدور در هر دم
تمام گشت ز جودش نصاب روزی خلق
اساس یافت ز عدلش بنای ملکت جم
اشارتیست ز بزمش سخاوت حاتم
روایتیست ز رزمش شجاعت رستم
چنان ز عدلش خائف شدند کرزه غدر
ذئاب بچه فرستند تحفه سوی غنم
بهشت عدنش بزم آمد و حریفان حور
سرای خلدش باغ و حریم کعبه حرم
خلاف عهد نمانده ست هیچ درعهدش
به جز خلاف بساتین که می نگردد کم
شرف به قدرش جوید فراسیاب حشر
هنر ز صدرش گیرد پشنگ و پوری هم
تبع نگیرد جز خسرو سپهر سریر
رهی نخواهد جز نیر نجوم حشم
خجسته بختا فرخنده طلعتا شاها
توئی به بازو و کف قهرمان تیغ و قلم
توئی به عدل و دیانت چنانکه در رخ گل
روا نداری اگر صبحدم برآرد دم
نکات تست به روز طرب علاج تعب
کلام تست به گاه لطف شفای الم
شتافت عدل وفادوست از تو سوی وجود
کشید ظلم جفا پیشه رخت سوی عدم
یمین تو دهد ایام سلفه را رادی
لقای تو نهد ارواح خسته را مرهم
نهند داغ تو بر روی ران به رغبت وطوع
همه نتایج انواع گوهر آدم
شکار تیر تو گردد پلنگ بر شخ کوه
الم ز رمح تو باشد اسیر شیر اجم
ازان کشیده قدر برزبند بالا راست
نماز برده قدت را سپهر قامت خم
هر آنگهی که علم برکشند در رزمت
کنند تنین را جفت اژدهای علم
سزای شاه چه گویم سخن به کوشش لیک
اگر قبول کنی رستم از کشاکش غم
لب هنر ز قبولت شود چو گل ز نسیم
رخ خرد ز مدیحت چو ارغوان از نم
طریق مدح تو آن معجز است کاندر وی
ذکاپذیرد غمز و لسن شود ابکم
اگر چه بنده ز تقصیر خویش معترف است
نبوده است جدا یکزمان ز سلک خدم
نهاده گشت اساس نوی به مدحت تو
چو سقف سبع شداد و جهات شب محکم
حروف نام شه آورده ام به وجهی خوب
ولی موشح نه آشکار و نه مبهم
قیاس کن که مصاریع اول و آخر
مبادی همه لفظی که کرده ام مدغم
مرا به سیم نبد میل پیش ازین و کنون
ز مهر نامت معشوق من شده ست درم
ظلامه ئیست ز جور فلک مرا در دل
یکی به سمع رضا بشنو و تو باش حکم
فراق داد مرا از دیار یار فراغ
رهیم ده به سوی نعمت نعیم نعم
رسید فصل ربیع و بهار خرم روی
نشاط کن که همه ساله باد با خرم
دعای بخت جوانت از میان جان گویم
که برتر است مدیحت ز حرف و صوت ورقم
یکی دقیقه بگویم نه کفر و آن هست آن
یگانه دو جهانی به شکل و سان وشیم
نیئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
نیئی خدا ونداری نظیر در عالم
در این قصیده صنعت توشیح به کار رفته لیکن با توجه به وضع زمان ب و پ، دال و ذال، ک و گ، ج و چ به جای هم قرار گرفته است و از توشیح مصاریع اول و دوم، این دو بیت حاصل می گردد.
اول :
خسرو تاج بخش تخت نشین
شاه سلطان حق مظفر دین
دوم:
آنکه دارد سپهر ترک کلیه
آنکه آرد نجوم زیر نگین
شاید بتوان قبول کرد که یکی از قدیمی ترین قصیده موشح باشد که بعدها صنایع دیگر نیز در قصیده به کار گرفته شده و قصاید مصنوع مختلفی ساخته و پرداخته اند که بر جای مانده است.
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
شب وداع چو بنمود چرخ آینه گون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۴
زهی انا مل و کلکت گره گشای جهان
جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۶
زندگانی شهریار زمین
خسرو روزگار رکن الدین
شیر پر دل اتابک اعظم
فخر و زیب زمان وزین زمین
آن فرازنده لوا وسر یر
وان برازنده کلاه و نگین
در مهی و شهی فراوانسال
باد با دو روزگار قرین
ایزدش در جوامع احوال
حافظ و ناصر و مغیث و معین
آن چو خورشید مملکت پیمای
دشمنانش چو سایه خاک نشین
ذاتش از حادثات چرخ مصون
جانش از نایبات دهر حصین
رایت نصرتش همیشه بلند
آیت دولتش مدام مبین
ای نکوتر چو شید بر سر تخت
وی بهی تر ز شیر شرزه نرین
چشم فرهاد دهرنا دیده
در جهان چون تو خسروی شیرین
به یمینت دهد ستاره یسار
به یسارت خورد زمانه یمین
کشوری نزد همت تو رهی
عالمی پیش همت تو رهین
تا تو بنهاده ای ترازوی عدل
میل تیهو نمی کند شاهین
قصد آهو نمی کند ضیغم
تا تو رخش شکار کردی زین
وصف شوق رهی به خدمت تو
نتوان کرد در شهور و سنین
حال من بنده شرح نتوان داد
که چنین بود یا چنان و چنین
تا تو بر پارس سایه افکندی
خاک او یافت بوی خلد برین
گشت آب و هوای او جانبخش
شد نسیم صبای او شیرین
چون ازین بوم برگرفتی دل
خاک او شد به آب دیده عجین
هر که رنگ تو دیده بود شده ست
رویش از خون دیدگان رنگین
هر شب از خاک پارس می گذرد
کاروان دعا به علیین
گشت دلها ز نهضت تو دژم
گشت جانها ز فرقت تو حزین
کشوری بی لقای تو بی نور
عالمی در فراق تو غمگین
چون چنین بود دیگران را حال
چون بود حالت من مسکین
برده ام بی بهار خرم شاه
همچو باد خزان زده نسرین
اشک من بود بر رخ زردم
همچو در بر صحیفه زرین
گر ببوسد رکاب وپای تو باز
دست ما و عنان تو پس ازین
دل من بنده نزد خدمت تست
نظری کن در او وزاری بین
آمدم باز شکر آن منشور
که فرستادیم به صد تمکین
تا مثال سعادتم دادی
به خط منشی بدیع آئین
خواجه ای کآورد ز بحر بنان
بر سر کلک عقد در ثمین
فرق فخرم رسید بر فرقد
پای قدرم گذشت از پروین
بوسه دادم نخست عنوان را
شد مشامم ز عطر مشک آگین
چون گشادم حروف آن را دید
کژ و در هم چو زلف حورالعین
کرد چشم ودل مرا روشن
داد جان و تن مرا تسکین
چون رسیدم به نام میمونت
دهشتم تیز گشت و گفتا هین
خیز و منشین زمین خدمت بوس
وآنگهی جاودان به کام نشین
این چنین کردم و دعا گفتم
کرد روح القدس روان آمین
زحمت حضرتت کنم کوتاه
قصدم این بود والسلام و همین
پیک فرخنده خود کند تقریر
رای رخشنده خود دهد تلقین
خسرو روزگار رکن الدین
شیر پر دل اتابک اعظم
فخر و زیب زمان وزین زمین
آن فرازنده لوا وسر یر
وان برازنده کلاه و نگین
در مهی و شهی فراوانسال
باد با دو روزگار قرین
ایزدش در جوامع احوال
حافظ و ناصر و مغیث و معین
آن چو خورشید مملکت پیمای
دشمنانش چو سایه خاک نشین
ذاتش از حادثات چرخ مصون
جانش از نایبات دهر حصین
رایت نصرتش همیشه بلند
آیت دولتش مدام مبین
ای نکوتر چو شید بر سر تخت
وی بهی تر ز شیر شرزه نرین
چشم فرهاد دهرنا دیده
در جهان چون تو خسروی شیرین
به یمینت دهد ستاره یسار
به یسارت خورد زمانه یمین
کشوری نزد همت تو رهی
عالمی پیش همت تو رهین
تا تو بنهاده ای ترازوی عدل
میل تیهو نمی کند شاهین
قصد آهو نمی کند ضیغم
تا تو رخش شکار کردی زین
وصف شوق رهی به خدمت تو
نتوان کرد در شهور و سنین
حال من بنده شرح نتوان داد
که چنین بود یا چنان و چنین
تا تو بر پارس سایه افکندی
خاک او یافت بوی خلد برین
گشت آب و هوای او جانبخش
شد نسیم صبای او شیرین
چون ازین بوم برگرفتی دل
خاک او شد به آب دیده عجین
هر که رنگ تو دیده بود شده ست
رویش از خون دیدگان رنگین
هر شب از خاک پارس می گذرد
کاروان دعا به علیین
گشت دلها ز نهضت تو دژم
گشت جانها ز فرقت تو حزین
کشوری بی لقای تو بی نور
عالمی در فراق تو غمگین
چون چنین بود دیگران را حال
چون بود حالت من مسکین
برده ام بی بهار خرم شاه
همچو باد خزان زده نسرین
اشک من بود بر رخ زردم
همچو در بر صحیفه زرین
گر ببوسد رکاب وپای تو باز
دست ما و عنان تو پس ازین
دل من بنده نزد خدمت تست
نظری کن در او وزاری بین
آمدم باز شکر آن منشور
که فرستادیم به صد تمکین
تا مثال سعادتم دادی
به خط منشی بدیع آئین
خواجه ای کآورد ز بحر بنان
بر سر کلک عقد در ثمین
فرق فخرم رسید بر فرقد
پای قدرم گذشت از پروین
بوسه دادم نخست عنوان را
شد مشامم ز عطر مشک آگین
چون گشادم حروف آن را دید
کژ و در هم چو زلف حورالعین
کرد چشم ودل مرا روشن
داد جان و تن مرا تسکین
چون رسیدم به نام میمونت
دهشتم تیز گشت و گفتا هین
خیز و منشین زمین خدمت بوس
وآنگهی جاودان به کام نشین
این چنین کردم و دعا گفتم
کرد روح القدس روان آمین
زحمت حضرتت کنم کوتاه
قصدم این بود والسلام و همین
پیک فرخنده خود کند تقریر
رای رخشنده خود دهد تلقین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
فخر دارد پارس بر کل اقالیم زمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۸
زمین به امن شد آراسته زمان به امان
به یمن دولت فرمانده زمین و زمان
خلاصه حرکات سپهر عصمت و دین
نقاده ملکات جهان الغ ترکان
خدایگان زمین و زمان که گر خواهد
که از زمین و زمان دور گردد امن و امان
از اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وز اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وگر ز سایه چترش حسد برد خورشید
ز فر چترش وزد دو آتش خذلان
شود سیاه رخ آفتاب چون سایه
شود منیر رخ سایه چون خور رخشان
ولیک ذاتش جز خیر خواه عالم نیست
ز فرش خاکی تا اوج گنبد گردان
همه رضای خدا جوید از جهان خدای
همه صلاح جهان خواهد از خدای جهان
لقای او ثغر کشوریست از نکباء
دعای او سپر عالمیست از حدثان
اگر چه داوری باد و پشه دشوار است
شوند حاضر پیش ارادتش آسان
ز خاک درگهش ار اغبری کشد نرگس
دگر نبیند آسیب علت یرقان
ز سرخ روئی عدلش ازین سپس در باغ
دم صبا نکند زرد روی برگ رزان
عجیب نبود اگر آشتی کنند اضداد
غریب نبود اگر متفق شوند ارکان
نه آب یارد من بعد کشتن آتش را
نه خاک گردد ازین پس ز باد سرگردان
نه بهر میش بود قصد چنگ گرگ دژم
نه سوی گور بود میل طبع شیر ژیان
ایامعالی تو زاید از شمار و یقین
و یا معانی تو برتر از قیاس و گمان
به مهر تاختی از چرخ ماه بر بودی
ز خلعت از اثر لطف یافتی کتان
کیان برای سپهر کیان بدید وکنون
برای رای تو می گردد این سپهر کیان
زحل به دور تو گر بیش گرد سرگردد
به خاک وباد دهد جدی و دلو را دوران
و گر رضای تو در مشتری نظر نکند
در آب حوت شود ز آتش بلا بریان
به کشور حمل اعزل کند اگر مریخ
که تا به رو سر موئی نیاورد به زبان
به خشم تابد بر شیر آسمان خورشید
که از غزاله کند پاره و هم شیر دمان
برابری چه کند زهره با کنیزانت
بهای خود را هر سال دیده در میزان
عطارد ار نشود خوشه چین خرمن شاه
ببندد از پی کینش دو روی چرخ میان
برای آنکه چو عدلت شود به راستروی
در آب لعب کند عکس ماه با سرطان
یکی لطیفه ز اعراض جوهرت بشنو
که قدر و جاهت اگر چرخ گردد از امکان
به قد قدر بر آری سر از برون سپهر
به شخص جاه نگنجی در اندرون جهان
شکست مسندت ارکان تخت کیخسرو
ببرد معجزت آئین عدل نوشروان
پس از ادای تطوع چو از دعای قنوت
چو چشم و روی دل آری به مصحف قرآن
از آن بنازد در خلد جان کاتب وحی
وز آن ببالد در روضه قالب عثمان
به خواب امن دراست این جهان و تو بیدار
برای حفظ جهانی رعیت و دهقان
تو از دعا سپری ساختی که تیغ بلا
گرفته زنگ قراب آمد و شکسته فسان
در اعتقاد تو رد اجل ندارد سود
وگرنه سعی تو بودی به عمر جاویدان
تو راست ملکت جاوید و دولت باقی
ز راه معدلت آشکار و خیر نهان
شنوده ایم و بسی آزموده کز ره طبع
به استحاله دگر می شوند اخشیجان
به روزگار تو ای آب لطف آتش قهر
بر آب آتش امرت چنان دهد فرمان
که گر سمندر و ماهی وطن کنند بدل
از آب شعله برآید ز شعله آب روان
شهان خوب سیر دیده ام بسی لیکن
تو دیگری وره و سیرت تو دیگر سان
همه دقایق بین لیکن از حقایق دور
توئی حقایق بین و دلت حقایق دان
به گوش هر چه شنیدم ز داد ودانش تو
به دید و دیده بیدار دیده ام به عیان
بسی بدند سلاطین بنده پرور لیک
توئی به داد و به دین پرونده سلطان
ز سایه تو شود آفتاب کشور گیر
به همت تو شود آستانت ملک ستان
هلال بدر شود از سخاوت خورشید
نهال سرو شود از نداوت باران
به باغ ملک بر آید چو غنچه سیراب
ز راغ جاه بروید چو لاله نعمان
جهان پناها جز شعر چیزها دانم
که نفس ناطقه از شرح آن شود حیران
اگر چه شعر روان راحت روان من است
زننگ نامش سیر آمدم ز جان و روان
به طبع گفتم ازین پیش بهر خاطر خویش
کنون به مدح تو خون می گشایم از رگ جان
مرا به مدح تو پر عنبر است فکر و ضمیر
مرا ز شکر تو پر شکر است کام و دهان
به بوی خلق تو عاطر شود مرا خاطر
به فر نام تو عالی شود مرا دیوان
زلال خاطر من آتشی فروخت که هست
دخانش عنبر سارا و اخگرش مرجان
شرار آتشم ار باد سوی مکه برد
ز شرم آب شود خاک قالب حسان
مرا قضا ز وطن چون جدا فکند دلم
نبرد ره به سر هیچ چاره و درمان
ز بس تحیر ودهشت نمانده بود مرا
دل اقامت ایران و نضهت توران
به عقل مشوره بردم مرا جواب این داد
که نیست جای تردد مپیچ هیچ عنان
به جز به قبله اقبال و کعبه آمال
مراد رای تو یعنی ممالک کرمان
نشان نام دگر حضرت اربرم نسزد
که بخت داد مرا سوی حضرت تو نشان
بدل شده ست مرا نعمتت ز ملک و زمال
عوض شده ست مرا خدمتت ز خان و زمان
عزیز مصر شدم زان سپس که چون یوسف
بدم به چاه عنا در ز خواری اخوان
گر آستان جلال ترا مکان گیرم
ز قدر و جاه به جائی رسم که نیست مکان
ز گرد منت شاهان نگشتم آلوده
اگر چه گشتم از ایشان به ثروت آبادان
که آنچه یافتم از مال و جاهشان زین بیش
بهای عمر و جوانیم بود و بود ارزان
ز بار خلق سبکبار بوده ام و اکنون
ز بار منت تو پشت بنده گشت گران
به نعمت تو که در شکر نعمتت پس از این
بود دعای توام همره ضمیر و زبان
همه دوام حیات تو خواهم از ایزد
همه سلامت ذات تو جویم از یزدان
به عقل و نطق رهت پویم و ثنا گویم
کزاین دو برحیوان پادشاه گشت انسان
چه خیزد از من و پاداش من تو خود یابی
ز گنج لطف الهی جزای این احسان
مگیر زانکه ز من بود کشوری به نوا
مگیر آنکه به من یافت ملکتی بنیان
مگیر آنکه مهان را بدم بساط نشین
مگیر آنکه شهان را بدم وزیر نشان
ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه
ز گردش قلمم بود زینت دیوان
ز نسل و فضل رعونت بود اگر گویم
سخن ببین ونظر کن به گوهر ساسان
مگیر شهرت نام و قبول خاصه وعام
حقوق غربت من گیرو کربت حرمان
به چشم رحم نگر در من کشیده فراق
ز روی رافت بین در من رسیده هوان
چهل گذشت ز سالم که نستدم لذت
ز خواب و خوردو زآسایش و زآب و زنان
سرم ملول شد از آب و نان هر ناکس
دلم نفور شد از گفتگوی هر نادان
از آن گذشت سر همتم که در جنبد
به نان مهرو مه و آب چشمه حیوان
کجا خورم پس از این نان و آب هر خس دون
چو نانم است ز شاهان و آبم از ماهان
دریغ روز نشاط و نشاط روز شباب
دریغ عهد جوانی و دور بخت جوان
کجاست مملکت سلغری که غیرت بود
بر او ممالک ساسان و دولت سامان
چنان زبیخ برآمد درخت آن دولت
که درخیال نیاید به خواب سایه آن
نماند از آن همه کردار نیک بوی و اثر
نماند از آن همه آثار خوب نام و نشان
نه قلعه ماند ونه گنج و نه اصل ماند و نه نسل
نه تخت ماند و نه تاج و نه بار ماند و نه خوان
خسروش کوس نمی خیزد از در دهلیز
فغان نای نمی آید از سر میدان
هزار چشم بباید مرا که خون گرید
بر آن شهان نکو سیرت و نکو سامان
اگر گذشتند ایشان بقای ذات تو باد
توئی عوض ز همه رفتگان به صد برهان
همیشه هستی ذات تو باد تا باشد
ز هر که نیست شد و هر چه فوت شد تاوان
سزای سیرت خوبت مدیح چون خوانم
که سیرت تو یکایک تو راست مدحت خوان
چنین که بحر مدیح تو هست بی پایاب
همیشه عرصه جاه تو باد بی پایان
هزار شهر بگیر و هزار گنج ببخش
هزار خصم بمال و هزار سال بمان
به یمن دولت فرمانده زمین و زمان
خلاصه حرکات سپهر عصمت و دین
نقاده ملکات جهان الغ ترکان
خدایگان زمین و زمان که گر خواهد
که از زمین و زمان دور گردد امن و امان
از اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وز اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وگر ز سایه چترش حسد برد خورشید
ز فر چترش وزد دو آتش خذلان
شود سیاه رخ آفتاب چون سایه
شود منیر رخ سایه چون خور رخشان
ولیک ذاتش جز خیر خواه عالم نیست
ز فرش خاکی تا اوج گنبد گردان
همه رضای خدا جوید از جهان خدای
همه صلاح جهان خواهد از خدای جهان
لقای او ثغر کشوریست از نکباء
دعای او سپر عالمیست از حدثان
اگر چه داوری باد و پشه دشوار است
شوند حاضر پیش ارادتش آسان
ز خاک درگهش ار اغبری کشد نرگس
دگر نبیند آسیب علت یرقان
ز سرخ روئی عدلش ازین سپس در باغ
دم صبا نکند زرد روی برگ رزان
عجیب نبود اگر آشتی کنند اضداد
غریب نبود اگر متفق شوند ارکان
نه آب یارد من بعد کشتن آتش را
نه خاک گردد ازین پس ز باد سرگردان
نه بهر میش بود قصد چنگ گرگ دژم
نه سوی گور بود میل طبع شیر ژیان
ایامعالی تو زاید از شمار و یقین
و یا معانی تو برتر از قیاس و گمان
به مهر تاختی از چرخ ماه بر بودی
ز خلعت از اثر لطف یافتی کتان
کیان برای سپهر کیان بدید وکنون
برای رای تو می گردد این سپهر کیان
زحل به دور تو گر بیش گرد سرگردد
به خاک وباد دهد جدی و دلو را دوران
و گر رضای تو در مشتری نظر نکند
در آب حوت شود ز آتش بلا بریان
به کشور حمل اعزل کند اگر مریخ
که تا به رو سر موئی نیاورد به زبان
به خشم تابد بر شیر آسمان خورشید
که از غزاله کند پاره و هم شیر دمان
برابری چه کند زهره با کنیزانت
بهای خود را هر سال دیده در میزان
عطارد ار نشود خوشه چین خرمن شاه
ببندد از پی کینش دو روی چرخ میان
برای آنکه چو عدلت شود به راستروی
در آب لعب کند عکس ماه با سرطان
یکی لطیفه ز اعراض جوهرت بشنو
که قدر و جاهت اگر چرخ گردد از امکان
به قد قدر بر آری سر از برون سپهر
به شخص جاه نگنجی در اندرون جهان
شکست مسندت ارکان تخت کیخسرو
ببرد معجزت آئین عدل نوشروان
پس از ادای تطوع چو از دعای قنوت
چو چشم و روی دل آری به مصحف قرآن
از آن بنازد در خلد جان کاتب وحی
وز آن ببالد در روضه قالب عثمان
به خواب امن دراست این جهان و تو بیدار
برای حفظ جهانی رعیت و دهقان
تو از دعا سپری ساختی که تیغ بلا
گرفته زنگ قراب آمد و شکسته فسان
در اعتقاد تو رد اجل ندارد سود
وگرنه سعی تو بودی به عمر جاویدان
تو راست ملکت جاوید و دولت باقی
ز راه معدلت آشکار و خیر نهان
شنوده ایم و بسی آزموده کز ره طبع
به استحاله دگر می شوند اخشیجان
به روزگار تو ای آب لطف آتش قهر
بر آب آتش امرت چنان دهد فرمان
که گر سمندر و ماهی وطن کنند بدل
از آب شعله برآید ز شعله آب روان
شهان خوب سیر دیده ام بسی لیکن
تو دیگری وره و سیرت تو دیگر سان
همه دقایق بین لیکن از حقایق دور
توئی حقایق بین و دلت حقایق دان
به گوش هر چه شنیدم ز داد ودانش تو
به دید و دیده بیدار دیده ام به عیان
بسی بدند سلاطین بنده پرور لیک
توئی به داد و به دین پرونده سلطان
ز سایه تو شود آفتاب کشور گیر
به همت تو شود آستانت ملک ستان
هلال بدر شود از سخاوت خورشید
نهال سرو شود از نداوت باران
به باغ ملک بر آید چو غنچه سیراب
ز راغ جاه بروید چو لاله نعمان
جهان پناها جز شعر چیزها دانم
که نفس ناطقه از شرح آن شود حیران
اگر چه شعر روان راحت روان من است
زننگ نامش سیر آمدم ز جان و روان
به طبع گفتم ازین پیش بهر خاطر خویش
کنون به مدح تو خون می گشایم از رگ جان
مرا به مدح تو پر عنبر است فکر و ضمیر
مرا ز شکر تو پر شکر است کام و دهان
به بوی خلق تو عاطر شود مرا خاطر
به فر نام تو عالی شود مرا دیوان
زلال خاطر من آتشی فروخت که هست
دخانش عنبر سارا و اخگرش مرجان
شرار آتشم ار باد سوی مکه برد
ز شرم آب شود خاک قالب حسان
مرا قضا ز وطن چون جدا فکند دلم
نبرد ره به سر هیچ چاره و درمان
ز بس تحیر ودهشت نمانده بود مرا
دل اقامت ایران و نضهت توران
به عقل مشوره بردم مرا جواب این داد
که نیست جای تردد مپیچ هیچ عنان
به جز به قبله اقبال و کعبه آمال
مراد رای تو یعنی ممالک کرمان
نشان نام دگر حضرت اربرم نسزد
که بخت داد مرا سوی حضرت تو نشان
بدل شده ست مرا نعمتت ز ملک و زمال
عوض شده ست مرا خدمتت ز خان و زمان
عزیز مصر شدم زان سپس که چون یوسف
بدم به چاه عنا در ز خواری اخوان
گر آستان جلال ترا مکان گیرم
ز قدر و جاه به جائی رسم که نیست مکان
ز گرد منت شاهان نگشتم آلوده
اگر چه گشتم از ایشان به ثروت آبادان
که آنچه یافتم از مال و جاهشان زین بیش
بهای عمر و جوانیم بود و بود ارزان
ز بار خلق سبکبار بوده ام و اکنون
ز بار منت تو پشت بنده گشت گران
به نعمت تو که در شکر نعمتت پس از این
بود دعای توام همره ضمیر و زبان
همه دوام حیات تو خواهم از ایزد
همه سلامت ذات تو جویم از یزدان
به عقل و نطق رهت پویم و ثنا گویم
کزاین دو برحیوان پادشاه گشت انسان
چه خیزد از من و پاداش من تو خود یابی
ز گنج لطف الهی جزای این احسان
مگیر زانکه ز من بود کشوری به نوا
مگیر آنکه به من یافت ملکتی بنیان
مگیر آنکه مهان را بدم بساط نشین
مگیر آنکه شهان را بدم وزیر نشان
ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه
ز گردش قلمم بود زینت دیوان
ز نسل و فضل رعونت بود اگر گویم
سخن ببین ونظر کن به گوهر ساسان
مگیر شهرت نام و قبول خاصه وعام
حقوق غربت من گیرو کربت حرمان
به چشم رحم نگر در من کشیده فراق
ز روی رافت بین در من رسیده هوان
چهل گذشت ز سالم که نستدم لذت
ز خواب و خوردو زآسایش و زآب و زنان
سرم ملول شد از آب و نان هر ناکس
دلم نفور شد از گفتگوی هر نادان
از آن گذشت سر همتم که در جنبد
به نان مهرو مه و آب چشمه حیوان
کجا خورم پس از این نان و آب هر خس دون
چو نانم است ز شاهان و آبم از ماهان
دریغ روز نشاط و نشاط روز شباب
دریغ عهد جوانی و دور بخت جوان
کجاست مملکت سلغری که غیرت بود
بر او ممالک ساسان و دولت سامان
چنان زبیخ برآمد درخت آن دولت
که درخیال نیاید به خواب سایه آن
نماند از آن همه کردار نیک بوی و اثر
نماند از آن همه آثار خوب نام و نشان
نه قلعه ماند ونه گنج و نه اصل ماند و نه نسل
نه تخت ماند و نه تاج و نه بار ماند و نه خوان
خسروش کوس نمی خیزد از در دهلیز
فغان نای نمی آید از سر میدان
هزار چشم بباید مرا که خون گرید
بر آن شهان نکو سیرت و نکو سامان
اگر گذشتند ایشان بقای ذات تو باد
توئی عوض ز همه رفتگان به صد برهان
همیشه هستی ذات تو باد تا باشد
ز هر که نیست شد و هر چه فوت شد تاوان
سزای سیرت خوبت مدیح چون خوانم
که سیرت تو یکایک تو راست مدحت خوان
چنین که بحر مدیح تو هست بی پایاب
همیشه عرصه جاه تو باد بی پایان
هزار شهر بگیر و هزار گنج ببخش
هزار خصم بمال و هزار سال بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
ای تو به جاه خسرو صاحب نشان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۴
کمر می بندی ای یار سپاهی
مگر کاندر بسیج برگ راهی
مرو راه جفا و دوری ارچه
به روی رفتن بود رای سپاهی
کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست
دلیل و حجتی روشن که ماهی
رخت را گو خط آوردن چه حاجت
که هم خود حاکمی هم خود گواهی
بکاهد مه ز بس منزل بریدن
تو هر مه تا نیفزائی نکاهی
بدان تن سیم نابی با قبائی
بدان رخ آفتابی با کلاهی
نیندیشی که راهت را بگیرم
به دود ناله های صبحگاهی
وز آب دیدگان طوفان ببارم
شود رخش جهان سیرت شناهی
دلم با تست یکتا کی پسندی
که گیرد قدم از هجرت دوتاهی
ندانم تا کجا در تو رسم باز
بدین بی روزی و بی دستگاهی
مرا گوئی که گاه آزمون را
گدای مات به با پادشاهی
تو دانی کاختیار من کدام است
زمرد کی کند هرگز گیاهی
بسا شب بی رخت دیدم به دیده
رخ روز قیامت را کماهی
شبی چون زلف جانان از درازی
شبی چون روز هجران از تباهی
شبی چون جور عشقت بی کرانه
شبی چون دور حسنت بی تناهی
شبی چون هجر تو در غم فزائی
شبی چون عیش من در عمر کاهی
بدم ناسوده و آسوده دد و دام
بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی
بدان خوی جفا جوی ستمکار
سیه کردی مرا روز از سیاهی
من از خصمان به تو در می پناهم
تودر خصمان به رغمم می پناهی
من از تو صلح جویم با گناهت
تو جوئی رنج من بر بیگناهی
به جان خواهد ترا نازک دل من
تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی
به میزان جفا یکپاره کوهی
به معیار وفا یک پر کاهی
زهی یار سبک سنگین که چون تو
نشان ندهد کس از دانا و داهی
همی ترسم که از سهوی خطائی
که باشد آدمی خاطی و ساهی
بنالم از تو پیش تخت آن شاه
که از وی باز گیرد تخت شاهی
سپهر معدلت سعد اتابک
که شد سعد سپهر ازوی مباهی
شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان
شهی کش زهره شد زاهل ملاهی
به نور معرفت جفت معارف
به داد و معدلت دور از مناهی
ایا پیرایه میدان و مجلس
تو شیر رزم و شید بارگاهی
اگر تخت و کله زیب شهان است
تو زیب و زینت تخت و کلاهی
سپه باشد شهان را پشت و یاور
تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی
بود ورد ملائک اینکه تا حشر
نگهدارش ز هر آفت الهی
مگر کاندر بسیج برگ راهی
مرو راه جفا و دوری ارچه
به روی رفتن بود رای سپاهی
کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست
دلیل و حجتی روشن که ماهی
رخت را گو خط آوردن چه حاجت
که هم خود حاکمی هم خود گواهی
بکاهد مه ز بس منزل بریدن
تو هر مه تا نیفزائی نکاهی
بدان تن سیم نابی با قبائی
بدان رخ آفتابی با کلاهی
نیندیشی که راهت را بگیرم
به دود ناله های صبحگاهی
وز آب دیدگان طوفان ببارم
شود رخش جهان سیرت شناهی
دلم با تست یکتا کی پسندی
که گیرد قدم از هجرت دوتاهی
ندانم تا کجا در تو رسم باز
بدین بی روزی و بی دستگاهی
مرا گوئی که گاه آزمون را
گدای مات به با پادشاهی
تو دانی کاختیار من کدام است
زمرد کی کند هرگز گیاهی
بسا شب بی رخت دیدم به دیده
رخ روز قیامت را کماهی
شبی چون زلف جانان از درازی
شبی چون روز هجران از تباهی
شبی چون جور عشقت بی کرانه
شبی چون دور حسنت بی تناهی
شبی چون هجر تو در غم فزائی
شبی چون عیش من در عمر کاهی
بدم ناسوده و آسوده دد و دام
بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی
بدان خوی جفا جوی ستمکار
سیه کردی مرا روز از سیاهی
من از خصمان به تو در می پناهم
تودر خصمان به رغمم می پناهی
من از تو صلح جویم با گناهت
تو جوئی رنج من بر بیگناهی
به جان خواهد ترا نازک دل من
تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی
به میزان جفا یکپاره کوهی
به معیار وفا یک پر کاهی
زهی یار سبک سنگین که چون تو
نشان ندهد کس از دانا و داهی
همی ترسم که از سهوی خطائی
که باشد آدمی خاطی و ساهی
بنالم از تو پیش تخت آن شاه
که از وی باز گیرد تخت شاهی
سپهر معدلت سعد اتابک
که شد سعد سپهر ازوی مباهی
شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان
شهی کش زهره شد زاهل ملاهی
به نور معرفت جفت معارف
به داد و معدلت دور از مناهی
ایا پیرایه میدان و مجلس
تو شیر رزم و شید بارگاهی
اگر تخت و کله زیب شهان است
تو زیب و زینت تخت و کلاهی
سپه باشد شهان را پشت و یاور
تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی
بود ورد ملائک اینکه تا حشر
نگهدارش ز هر آفت الهی
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
کجاست در همه ملک جهان سلیمانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید