عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
                            
                            
                                گوشه ای از بهر آسایش بجز میخانه نیست
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حضور خویش خواهی جبر ما را
                                    
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
                                                                    
                            تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا قضا کردست در قصر بلا بانی مرا
                                    
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
                                                                    
                            چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر کرا باشد گذر بر کلبه احزان ما
                                    
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
                                                                    
                            نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس که در قصر جهان آبادی از معمار نیست
                                    
جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
                                                                    
                            جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا قماش حسن او را کاروان از ناز بود
                                    
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
                                                                    
                            مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
                                    
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
                                                                    
                            ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
                                    
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
                                                                    
                            در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
                                    
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
                                                                    
                            از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
                                    
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
                                                                    
                            قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه از جوش صفای طبع معنی زای من
                                    
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
                                                                    
                            زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تاب رخت ندارد خورشید طاق گردون
                                    
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
                                                                    
                            بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۰
                            
                            
                            
                        
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای فلک داد از جفایت در چه حالم کرده ای؟!
                                    
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
                                                                    
                            راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
                                 طغرل احراری : مسدسات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - بر فرد گلشنی بخارائی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
                                    
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
                                                                    
                            هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
                                 طغرل احراری : دوبیتیها
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                        