عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۳ - پند دهم
دهم پند این بود، می گویمت فاش
که دنیا را بقایی نیست، خوش باش
کسی جامی نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه زهر
اگر خواهی که از عالم بری کام
مخور بازی ازین بازنده ایام
ببین زاکنون که هستی تا به حوا
کز ایشان نیست غیر از نام بر جا
برون کش رخت ازین دریا به تلبیس
که شد بر باد از وی تخت بلقیس
چرا...ناشکیبی
که کارش نیست جز مردم فریبی
ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست
فلک را روز و شب کاری جزین نیست
ز عشق و عاشقی بگذر تمامی
که آخر نام ماند از ویس و رامی
مکن دل خوش که در این تخت گردون
نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون
ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز
که عاقل نشمرد ناچیز را چیز
برو زین رشته دنیا مخور پیچ
که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارایی دارا و سکندر هیچ است
با خانه به دوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه ی زر هیچ است
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مقام عشق فرماید
عشق برآورد گرد، از سر مردان مرد
گر تو، بسر زنده ی از سر این راه، گرد
فرد شو از هر دو کون تا بقبولی رسی
طالب مشرک مباش در ره مطلوب فرد
و الله، کافسار حکم بر سر دوران کنی
بر در او گر تو را، عشق بود پایمرد
صدق تو، گو، تا ز عجز با تو بشویند دست
نار، ز تولید حرق، آب ز تاثیر برد
مهربتت آرزوست، جان کن و ره رواز آنک
موده این موزه کیست چاره رو رهنورد
پیرهن روح تو جز عمل خیر نیست
چونکه بیفشاند جسم جامه جسم از نورد
روز قضا چون روی مفلس نا محترم
زین عمل ارکانت را چرخ چو معزول گرد
صبح قیامت دمید خیز و بیاور چو صبح
یک دم و صد آه کرم، یک لب و صد باد سرد
چهره چو زرنیخ داراشک چو شنگرف وپس
نقش گذاری نمای بر فلک لاجورد
گر همه دستی بگیر بوسه این جام درد
ور همه پائی بساز توشه این راه درد
عالم کشف و بسیط این همه قدس است و نور
بنده لونی و لام آن همه موم است و، ارد
گرد هوای نبرد بر رخ مردان نکوست
زلف عروسان طبع خوش نبود زیر گرد
از دل پر خون طلب جاه حقیقی چو لعل
بر در صورت ملاف همچو زر از روی زرد
نقش به افتاد خود، میطلبی پیشه کن
بارکشی چون بساط زخم پذیری چونرد
کاب تواضع نمای عربده شعله را
رخت بدوزخ برد در صف تنگ نبرد
جز دم تقطیع نیست نطق نهنک هوا
زین دو طرف هر چه دید هر دو بیکدم بخورد
بلبلی از سر بنه زانکه سوی باغ قدس
دام تو گفت است گفت بال تو گرداست گرد
نام طلب کن اثیر تا که بمانی چو روح
وین سخن از نام او بشنود و عکس وطرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
نوجوانان را خدا در اول نشو و نما
چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد
بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد
بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
تا بتدریج زمان و امتداد روزگار
عابدان متقی گردند و پیران و رشید
با زر و زور و حیل این فرقه معصوم را
هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
آدمی را فضل صوری و کمال معنویست
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
بسان صفحه رخسار لوح خاطر طفل
لطیف و ساده و پاک است در بدایت حال
ز کارهای عبث منع کن مشو غافل
طریق علم و ادب یاد ده مکن اهمال
که هر چه گشت رقم بر صحیفه دل او
دگر تغیر آن هست پیش عقل محال
گمان مبر که بنقشی دگر شود قابل
صحیفه که ز نقشی شد است مالامال
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۵ - مناظره با مطرب
شبی داشتم مطربی هم نشین
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خسرو شرق سوی غرب همیکرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بماند نام کسان از دو چیز جاویدان
یکی ز وسعت خاطر یکی ز لطف زبان
گر از بلندی همت نشان ز مرد نماند
نماند ایچ نشان از بلندی ایوان
سرای دولت ویران شود ز دور فلک
سرای همت تا حشر ماند آبادان
مگر نبینی فرخنده سیف دین خان را
بماند تا به ابد نام نیک از احسان
پی حصول شرف میزبان گیتی را
بخانه خود بر خوان همی برد مهمان
وزیر شه بیکی اسب پیلتن بنشست
پیادگان پریرخ در آن رکاب روان
کجا پیاده شد آنجا که سیف دین خان داشت
یکی سرای مقرنس چو گنبد نعمان
روان سردار امروز شاد شد که پسرش
زد از بلندی همت به چرخ شادروان
ز روی فخر خداوند ملک را که بود
امیر کل نظام و نظام ملک جهان
بخانه برد و پرستش نمود و خدمت کرد
نهاد مقدم پاکش بدیده از دل و جان
شرف پذیرفت ایوان وی ز مقدم میر
که خانه شرف مشتری است برج کمان
جز او کرا رسد این رتبه آرزو کردن
که تاج فخر بکیوان و میر در ایوان
خدایگانا این بنده فخر دارد از آن
که میزبان ترا ترجمان شده بزبان
ازین کمینه بشکرانه تفقد تو
طلب نمود یکی قطعه همچو آب روان
که شرح شکر ترا اندر آن بیان سازد
اگرچه شرح ثنایت نگنجدی ببیان
جز اینکه گویم ای آفتاب اختر سوز
جز اینکه گویم ای رای پیر و بخت جوان
در آستانت سرهای دشمنان برخی
بخاکپایت جانهای دوستان قربان
اگر بگیتی مهمان یکی دو روز بماند
تو تا قیامت برخوان عافیت مهمان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - ماده تاریخ کتاب گوهر خاوری تألیف پرنس ارفع الدوله
گوهر خاوری است این دیوان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴
ساری پی دانه سیر می کرد
در دامن کوهسار و هامون
ناگه تله ای بدید در دشت
با قامت گوژ و پشت وارون
گفتش الف قدت چرا شد
چون پیکر دال و قامت نون
گفتا شب و روز سجده دارم
بر درگه کردگار بیچون
گفتش ز چه روی استخوانت
از پوست همی شده است بیرون
گفتا ز ریاضت است کاینسان
کاهیده تنم بسان مجنون
گفتا ز چه این طناب پشمین
شد بسته به پیکر همیون
گفتا که شعار فقر باشد
پشمین چو طراز شاهی اکسون
گفتا که بدستت اندر این چوب
از چیست چو گرزه فریدون
گفت ای پسر این عصای پیری است
کش دهر خمیده قد موزون
گفتا به کف تو دانه از چیست
چون خوشه به کشتزار گردون
گفتا ز برای مستحقی است
تا صدقه دهم بر او همیدون
گفتا به منش ببخش اینک
گفتا ز منش بگیر اکنون
چو خواست ربایدش ز هر سو
زد جیش بلا بر او شبیخون
گردید اسیر و شد گرفتار
افتاد بدام و گشت مسجون
قی قی زد و گفت آه و افسوس
کاین جمله فسانه بود و افسون
این است سزای آنکه گردید
بر زاهد خرقه پوش مفتون
اینست جزای آنکه دل بست
بر زهد مرائیان ملعون
ای اهل زمانه پند گیرید
از حال فکار این جگر خون
شمر است و یزید اینکه بینید؟
در کسوت بایزید و ذوالنون
امروز بود طراز محراب
دوشینه به باده بود مرهون
از رخت وجود او پلیدی
کی پاک کند شخار و صابون
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »