عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
دیدهٔ غفلت گشا دریاب فیض نور صبح
می شوی خورشید عالم چون شوی منظور صبح
خفته در آغوش مطلوبی ز رویش بی نصیب
گشته ای از تیره بختی همچو شب مهجور صبح
پاک می سازد کسی را از هوس موی سفید
مشک شب بر هم خورد هر گه دمد کافور صبح
در جوانی خدمت پیری گزین چون شب شود
کس نمی آید برون از خانه بی دستور صبح
هست تأثیری عجب صافی ضمیران را به دم
چون شبی را روز می سازد دم مأمور صبح
با وجود ضعف پیری بر جوانی غالب است
نیست شب را طاقت سرپنجه ای با زور صبح
کعبه از عصمت محل سجده گاه خلق شد
شد خراب از بی حجابی خانهٔ معمور صبح
پاس وقت سینه صافان بر سعیدا واجب است
شمع می گرید برای خاطر مسکور صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
آنچه قسمت کرده هر کس روزی خود می خورد
طعمهٔ خود باز و کرکس روزی خود می خورد
از ره نظاره عاشق کام می یابد ز حسن
با دهان دیده، نرگس روزی خود می خورد
منعمم از آن روی گندمگون مکن چون مور خط
خرمن حسن است هر کس روزی خود می خورد
هر که را قسمت به نوعی کرده رزاق جهان
آب از کف آتش از خس روزی خود می خورد
کس نمی ماند سعیدا بی نصیب از خوان او
هر که آمد پیش یا پس روزی خود می خورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر آن صید کز دام غافل نشیند
گرفتار در دست قاتل نشیند
کریم از ره لطف برخیزد از جای
بر آن در که از عجز، سائل نشیند
بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش
چو خم هر که در بزم کامل نشیند
نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر
ولی بدتر از تیر در دل نشیند
پریشان شدم در میان و ندیدم
کسی کاو به جمعیت دل نشیند
سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش
که برخیزد از تخت و در گل نشیند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
اگر خواهد کسی تا روز محشر باشرف آید
ز جان و دل به طوف مرقد شاه نجف آید
ز دریای سخایش گرچه بسیار است امیدم
قناعت می کنم ز این بحر اگر سنگی به کف آید
شهیدش بر لب کوثر چو خواهد گشت بزم آرا
به رقاصی مسیحا مهر و مه با چنگ و دف آید
چه سازم مدح آل او که در مداحی ایشان
ز جوش عقده های در لب دریا به کف آید
سعیدا گر نبودی بنده ای از بندگان او
چرا از هند مهرافزا چو خورشید این طرف آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خدا حاضر خدا ناظر چه در باطن چه در ظاهر
نظر در دید او عاجز زبان در مدح او قاصر
خبرداران عالم را یکایک باخبر گشتم
نبود از او کسی آگاه، او از جملگی مخبر
در این برزخ اسیر ماسوای خود نگردانی
چو اول یاوری کردی تو یاور باش تا آخر
قسم بر مصحف روی تو دارم راست می گویم
که غیر از سورهٔ اخلاص نبود هیچ در خاطر
رخش را دیده و دانسته می پوشد ز اهل دل
ندارد رحم بر دل ها چه گوید کس به این کافر
سعیدا از خدا دیگر چه می خواهی که در عالم
زبان در مدح او گویا به نامش گشته دل ذاکر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
مژده آمد که تو را کام روا شد امروز
مدعاها هدف تیر دعا شد امروز
سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا
تو بقا یاب که غیر از تو فنا شد امروز
شکر ایزد که به دور تو ز هم بی تصدیع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه ای بی تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و کین از کرمت صلح و صفا شد امروز
به هوایی که سعیدا به تو همدم گردد
همچو نی بیدل و بی برگ و نوا شد امروز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
غرق دریای گنه کردند مغفورم هنوز
صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز
رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز
با وجود آن که صبح صادق از من می دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامی در الست
محتسب بیرون میا با من که معذورم هنوز
شادی روز وصال او کی از سر می رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسی راز چندی و مطالب شد تمام
گفتگوی عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سیر از چشم بتان
کاوشی دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن که در زنجیر زلفم کرده اند
صد بیابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نکرد
هر کجا دردی سعیدا هست منظورم هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
از حیات ابد آن روح روان ما را بس
ما گذشتیم ز جان، صورت جان ما را بس
با رقیبان اگر اظهار کرم می سازد
گذران است همین لطف نهان ما را بس
ای جوانان به شما فصل بهار ارزانی
پیرافشانی هنگام خزان ما را بس
دیده را قسمت دیدار تو هر چند نماند
در ره وصل تو چشم نگران ما را بس
گرچه از ساغر دوران نکشیدیم [میی]
نظر جاذبهٔ پیر مغان ما را بس
طمع گنج نکردیم در این دیر خراب
همچو ماری کف خاکی به دهان ما را بس
به تمنای دم گرم مسیحا نرویم
ای سعیدا نفس سوختگان ما را بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من دیده ام آن را که مکانی نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل
از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل
زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل
عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل
بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
رزق و روزی را خدا چون گشته از اول کفیل
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ای که می گویی خدای خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
گاه چون ظاهرپرستانش عبادت می کنم
لیک از آن بسیار می ترسم که عادت می کنم
من ز موجودات تحقیق وجودش کرده ام
سیر وحدت را نهان در عین کثرت می کنم
می کنم دل را به مژگان سیاهی روبرو
ساده بود این لوح پیش از این، منبت می کنم
می فشانم اشک خون آلوده بر خاک درش
از برای مردم بیمار شربت می کنم
می تراشم هر زمان از دل بتی کو آذری
تا ببیند قدرت حق را چه صنعت می کنم؟
می توانم دل ز نیش خنجرش گیرم به زور
در میان جان است با آن من مروت می کنم
ساقیا گر عمر باشد نذر کردم بعد از این
خدمت این دور تا دور قیامت می کنم
روزیم خون جگر شد بر سر این کو مدام
می دهم دل را دل و راضی به قسمت می کنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حریفم پاسبانی را به نوبت می کنم
این دل غمدیده را از رفتن بیجا بسی
گاه وحشت گه شکایت گه نصیحت می کنم
گر ز زلفش حلقه ای افتد سعیدا در کفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
اول چو داغ بر سر دردی رسیده ایم
چون آه تا به خاطر مردی رسیده ایم
جو جو حساب خویش به خرمن سپرده ایم
چون کاه تا به چهرهٔ زردی رسیده ایم
ما در پس کمال به خاک اوفتاده ایم
دانند ناقصان که به گردی رسیده ایم
هر گه نظر به موسم خود می کنیم ما
چون نوبهار رفته و وردی رسیده ایم
تنها نه ما ز گرمی بازار سوختیم
ما در میان ز جوش خریدار سوختیم
آتش زدیم بر سر دنیا و آخرت
روزی که جان و دل پی این کار سوختیم
در بوتهٔ فنا چو فکندند قلب ما
اول سر و زر و دل و دینار سوختیم
از بسکه شعلهٔ سخن ما بلند شد
هر کس که گوش داشت ز گفتار سوختیم
در کفر هم قبول نکردند طرز ما
از پیچ و تاب رشتهٔ زنار سوختیم
چون ابر با وجود سرشک روان خویش
از برق تند شعلهٔ دیدار سوختیم
هر کس برای مصلحت سوخت جان خویش
ما در فراق احمد مختار سوختیم
نی پخته گشت خامی و نی گرم شد کسی
همچون درخت بادیه بیکار سوختیم
شستیم دلق خویش سعیدا به آب تلخ
جای نماز و خرقهٔ پندار سوختیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
بیفتی گر ز پا در راه دل سر می توان گشتن
نهی گر سر به پای خویش سرور می توان گشتن
چو ابراهیم فرزندی مگر آید برون ز این در
به آن امید، سالی چند آذر می توان گشتن
بزن بر خاک، در راه یقین یکبارگی خود را
چو قلب صاحب دل بی گمان زر می توان گشتن
چو سنجیدیم انصاف فقیه و شیخ و زاهد را
مسلمانی اگر این است کافر می توان گشتن
اگر دور است راه پارسایی جانب دیگر
سعیدا می توان چرخی زد و برمی توان گشتن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خطش نوشته بر او آیت کلام الله
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
وجودم را بر آتش زد لقای گرم موجودی
شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی
در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی
از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی
خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت
نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی
طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها
فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی
در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد
قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
دوست به دشمن به کربلا تو نمودی
یوسف یعقوب را بها تو نمودی
صورت جان من است جسم لطیفت
آنچه ندیده است کس مرا تو نمودی
زلف گشودی و خط سبز کشیدی
آنچه نبود آن سوا سوا تو نمودی
بوالحکمی را ابوی جهل تو کردی
ختم نبوت به مصطفی تو نمودی
رسم جفا، روی خوب و چشم سیه را
دلبری و شوخی و ادا تو نمودی
در حرم امن جای توست سعیدا
چون به قضای خدا رضا تو نمودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو تا به کی دل و جان در امان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
که در میان حرم با بتان نگه داری
چه غنچه های معانی به دل شکفته نگردد
به شرط آن که چو سوسن زبان نگه داری
امانتی است محبت خدا سپرده تو را
خیانتی نکنی به ز جان نگه داری
اگرچه ابلق نفس تو سرکش افتاده است
ولی به جادهٔ خواهش عنان نگه داری
تو آن زمان ز کریمان روزگار شوی
که سود خویش دهی و زیان نگه داری
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نیاز و عجز و الم ارمغان نگه داری
یقین شوی تو هم آغوش او که خمیازه
به آرزو نکشی چون گمان نگه داری
به یادگار قیامت نشان درد محبت
اگر به دل نتوانی به جان نگه داری
از آنچه غیر رضای تو در جهان باشد
مرا به حق رضایت از آن نگه داری
رسد تو را به دل اسرارهای غیب سعیدا
که راز خویشتن از ترجمان نگه داری