عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۱
خجسته بادا بر آفتاب کشور جود
صباح فرخ میلاد بهترین مولود
در این همایون جشن و در این مبارک عید
نشاط باید بر رغم دشمنان حسود
خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد
بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود
چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح
صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود
سهی قدان به تشهد پریوشان بسلام
قنینه ها برکوعند و جامها بسجود
چمن نمونه جنات تحتهاالانهار
در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود
سمن بدست در آورده یاره ای سیمین
ز ژاله کرده مرصع به لؤلؤ منضود
همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان
ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
زنای زرین گوئی وز آتشین مجمر
هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود
شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان
رود در آتش سوزان همی بکیش هنود
بساط بستان چون خیمه بلند رواق
ز مردینش سقف و ز خیزرانش عمود
سحاب گریان اندر فراز طارم خاک
هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟
بسان داود آن آبگیر سازد درع
ولی نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آویخته بسان زره
و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود
بجز کنار چمن هر کجا روی باشد
مقام تو چو مقام مسیح بین یهود
ز ابر ایلول اندر بریخت در و گهر
ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود
بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت
بجیب اهل هنر کیسه های پر زنقود
بسال شصت و دوم از تولد شه راد
ولی عهد بهنجار عادت معهود
یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر
بفال نیک بیاراست در جهان وجود
تلذالاعین فیها و تشتهی الانفس
فرشتگان همه بر پا، هریمنان مطرود
پی چراغان افروخت آتشی که فکند
شراره در دل تاریک مردم اخدود
زمین بلرزید از توپ های آتش بار
چو از وزیدن صرصر حصون امت هود
چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود
بزرگ ناصردین شه که ظل دولت وی
همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهی که پوشد بر بندگان زامن قبای
شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح
شده ز صارم وی رخنه ی ستم مسدود
بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس
سنانش در صف هیجابنانش درگه جود
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام
یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود
نموده کشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز
بروزگار ولیعهد خسرو مسعود
ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر
سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود
ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب
ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود
رخ بدیعش در دهر قبله طاعت
در سرایش بر خلق کعبه مقصود
بداد و بخشش شد جانشین نوشروان
بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود
بکار ملک کند راست قامتی که بود
همیشه خم به مناجات و طاعت معبود
ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور
آیاببخشش دست تو در زمین مشهود
بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض
برای همچو مهت حامله شب است ولود
بپای توسن رهوار تو سمند خیال
همی بماند چون تشنه در میان نفود
ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانکه آهن شد نرم در کف داود
تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک
چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود
چو در کف تو کندکار خامه تیر دبیر
همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود
چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را
نه فاریابی تاند چنین نوازد عود
شها کمینه غلام تو اندرین سامان
از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود
ز فر مدح تو و همت امیر اجل
رسیده جان نزارم بمنتهای قصود
خدایگان فرشته فرو هریمن کش
که بالئیم خصیم است و با کریم و دود
بفضل منت دارد که فاضلان جهان
شوند زی دروی از دیار دور و فود
چگونه منت الحق عظیم بی پایان
چگونه منت حق بزرگ و نامحدود
یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سرای خمود
گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم
فروختندی یوسف بدرهم معدود
سخن که یوسف مصر من است باز خرد
جهان و هرچه در او را برغم انف حسود
همیشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان
بدست و گردن خصمت سلاسلست و قیود
بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت
ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود
هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ
ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود
صباح فرخ میلاد بهترین مولود
در این همایون جشن و در این مبارک عید
نشاط باید بر رغم دشمنان حسود
خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد
بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود
چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح
صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود
سهی قدان به تشهد پریوشان بسلام
قنینه ها برکوعند و جامها بسجود
چمن نمونه جنات تحتهاالانهار
در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود
سمن بدست در آورده یاره ای سیمین
ز ژاله کرده مرصع به لؤلؤ منضود
همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان
ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
زنای زرین گوئی وز آتشین مجمر
هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود
شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان
رود در آتش سوزان همی بکیش هنود
بساط بستان چون خیمه بلند رواق
ز مردینش سقف و ز خیزرانش عمود
سحاب گریان اندر فراز طارم خاک
هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟
بسان داود آن آبگیر سازد درع
ولی نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آویخته بسان زره
و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود
بجز کنار چمن هر کجا روی باشد
مقام تو چو مقام مسیح بین یهود
ز ابر ایلول اندر بریخت در و گهر
ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود
بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت
بجیب اهل هنر کیسه های پر زنقود
بسال شصت و دوم از تولد شه راد
ولی عهد بهنجار عادت معهود
یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر
بفال نیک بیاراست در جهان وجود
تلذالاعین فیها و تشتهی الانفس
فرشتگان همه بر پا، هریمنان مطرود
پی چراغان افروخت آتشی که فکند
شراره در دل تاریک مردم اخدود
زمین بلرزید از توپ های آتش بار
چو از وزیدن صرصر حصون امت هود
چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود
بزرگ ناصردین شه که ظل دولت وی
همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهی که پوشد بر بندگان زامن قبای
شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح
شده ز صارم وی رخنه ی ستم مسدود
بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس
سنانش در صف هیجابنانش درگه جود
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام
یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود
نموده کشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز
بروزگار ولیعهد خسرو مسعود
ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر
سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود
ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب
ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود
رخ بدیعش در دهر قبله طاعت
در سرایش بر خلق کعبه مقصود
بداد و بخشش شد جانشین نوشروان
بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود
بکار ملک کند راست قامتی که بود
همیشه خم به مناجات و طاعت معبود
ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور
آیاببخشش دست تو در زمین مشهود
بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض
برای همچو مهت حامله شب است ولود
بپای توسن رهوار تو سمند خیال
همی بماند چون تشنه در میان نفود
ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانکه آهن شد نرم در کف داود
تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک
چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود
چو در کف تو کندکار خامه تیر دبیر
همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود
چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را
نه فاریابی تاند چنین نوازد عود
شها کمینه غلام تو اندرین سامان
از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود
ز فر مدح تو و همت امیر اجل
رسیده جان نزارم بمنتهای قصود
خدایگان فرشته فرو هریمن کش
که بالئیم خصیم است و با کریم و دود
بفضل منت دارد که فاضلان جهان
شوند زی دروی از دیار دور و فود
چگونه منت الحق عظیم بی پایان
چگونه منت حق بزرگ و نامحدود
یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سرای خمود
گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم
فروختندی یوسف بدرهم معدود
سخن که یوسف مصر من است باز خرد
جهان و هرچه در او را برغم انف حسود
همیشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان
بدست و گردن خصمت سلاسلست و قیود
بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت
ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود
هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ
ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ماه رمضان روی نهان کرد اگر چند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای ترک پارسی سخن خلخی نژاد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۲
جهان جوان شد و عمر دوباره باز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۳
شاه از تبار خویش وزیر اختیار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - این چند بیت از آخر یک قصیده بدست آمد
نگین خاتم جم داشت لعل فرخ تو
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۲
دیدم بخواب دوش درختی خجسته فر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۷
روزی که بیست و چهارم ذی الحجه از سال هزار و سیصد و هفت هجری بود در باغ شمال تبریز رفتم آن باغ بتازگی چندان صفا و صفوت گرفته بود که بر بهشت برین مینازید از بسکه گلهای رنگارنگ داشت نگارخانه چیینان را به آشکارا همیمانست مرا از مشاهده آن باغ نزهتی در خاطر پدید آمد که باین شعر تازی متمثل شده گفتم
ایا روض الشمال فدتک نفسی
واصغران اقول فداک بال
وقالوا مل الی جهة سواها
فقلت القلب فی جهة الشمال
در این اثنا پیشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را دیدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازی نژاده را با کمند بسته در دامن باغ میکشانند لختی بیش رفته حضرت اقدس را که با روی چو ماه بتماشای داغگاه آمده بودند زمین بوس ادب بجای آوردم - فرمودند هان ای امیرالشعراء چونانکه آن مرد شاعر سیستانی پسر قلوع که بوالحسن علی فرخیش مینامند داغگاه ابوالمظفر امیرنصرناصردین بلخی را با اسبان نو بزاد بیتی چند ستاید تو نیز بایستی چنان چکامه فراهم کنی و این بیت فرخی برخواندند.
تا پرند نیلگون بر وی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
من نیز شرط طاعت را سر بزیر انداخته پس از اجازت در گوشه ای که بچشم بزرگ منظر خردبین آنحضرت در نیایم بنشستم و این قصیده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نیمه اسبان را بداغ نیاورده بودند با اینکه از یکصد اسب در آن روز بفزون داغ برنهادند. قصیده این است
ابر چون پیلان مست آمد فراز کوهسار
باد همچون پیلبان بر پیل مست آمد سوار
آبگیر از باد شبگیری کند سیمین زره
لاله از گلبرگ تر آراست یاقوتین حصار
جوی همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن
باغ همچون تخت پرویز است مشحون از نگار
سبزه طرف جویباران هاشمی پوشد طراز
لاله بر گرد تل از عباسیان خواهد شعار
چون نجوم آسمان طالع نجوم اندر زمین
چون سرشک عاشقان جاری میاه از آبشار
یاسمین زرد را بنهاده دست باغبان
در طبقهای لطیف اندر کنار جویبار
چون بزنبیل اندرون رفته نزاربن معد
با دل و باهوش و فربی با تن و توش نزار
صف ناژ و لشکر شاپور ذوالاکتاف شد
بر مثال رایت شاپور شد شاخ چنار
گل چو ترسابچگان افکند در گردن طیب
بلبل ناقوس زن را گفت کای شوریده یار
گرچه ترسایان طریق ماسپاری خوش بیا
ور مسلمانی برو از بت پرستی شرم دار
بلبل اندر پاسخش مستانه خوش گفت این سرود
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
از مناقیر طیور اندر همی ریزد شکر
وز عقاقیر زمین یکسر همی جوشد عقار
نیشکر ذات النطاقین بید همچون ذوالیدین
نارون چون ذوالعمامه یاسمن ذات الخمار
شاخ همچون ذوالیمنین سار همچون ذوالرمه
ابر همچون ذوالجناح و برق همچون ذوالفقار
باز همچون ذویزن شد کبک همچون ذوجدن
لاله همچون ذوشناتر سرو همچون ذوالمنار
در میان بوستان بر شاخهای خشک و تر
گربه بینی دید خواهی چون قداح اندر قمار
فذ و توأم نافس و حلس و معلی و رقیب
مسبل و وغدو سفیح آنگه منبح است آشکار
خون یحیی ناردان و طشت زرین بوستان
شاه جابر آسمان و زال ساحر روزگار
تیر خونین رفته در چشم شقایق همچنانک
تیر رستم دیدی اندر دیده اسفندیار
راغ دیبائی پر از نقش است و گیتی نقش بند
ابر پستانی پر از شیر است و بستان شیرخوار
نرگس اندر کاسه سیمین همی انباشت رز
گلبن اندر دیبه دیبا همی پرورد خار
سوسن اندر شکر و تمجید ولیعهد ملک
همچنان گویا که بر تصدیق احمد سوسمار
خسرو عادل مظفر شه خداوند مهین
آن امیر کامران آن شهریار کامکار
تخت را والا مکین و بخت را یکتا قرین
چرخ را فرخ ادیب و عقل را آموزگار
جویبار ناصرالدین شاه را خرم درخت
بوستان دولت و اقبال را فرخ بهار
در سریر خسروی بر پادشاهان جانشین
افسر شاهی بفرقش از نیاکان یادگار
گر بخواهد کند خواهد هر دو کتف آسمان
ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار
تا مظفر شه بر اورنگ ولیعهدی نشست
داد داد و کشت خصم و کشت عدل و کند خار
قصه آل مظفر کی دگر باید شنید
نامه مسعود بن محمود کی آید بکار
فرخی سوزد چکامه عنصری شوید ورق
عسجدی برد زبان فردوسی آید باعتذار
کای ز مدحت نامه حیران گیتی را طراز
وی ز نامت سکه شاهان کیهان را عیار
عهد پیشینان همه شب بود و عهد تو است روز
محو شد اینک کلام اللیل یمحوه النهار
نعمت خورشید و جودت را همایون مطلعی
آورم چون مطلع خورشید در نصف النهار
ایا روض الشمال فدتک نفسی
واصغران اقول فداک بال
وقالوا مل الی جهة سواها
فقلت القلب فی جهة الشمال
در این اثنا پیشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را دیدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازی نژاده را با کمند بسته در دامن باغ میکشانند لختی بیش رفته حضرت اقدس را که با روی چو ماه بتماشای داغگاه آمده بودند زمین بوس ادب بجای آوردم - فرمودند هان ای امیرالشعراء چونانکه آن مرد شاعر سیستانی پسر قلوع که بوالحسن علی فرخیش مینامند داغگاه ابوالمظفر امیرنصرناصردین بلخی را با اسبان نو بزاد بیتی چند ستاید تو نیز بایستی چنان چکامه فراهم کنی و این بیت فرخی برخواندند.
تا پرند نیلگون بر وی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
من نیز شرط طاعت را سر بزیر انداخته پس از اجازت در گوشه ای که بچشم بزرگ منظر خردبین آنحضرت در نیایم بنشستم و این قصیده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نیمه اسبان را بداغ نیاورده بودند با اینکه از یکصد اسب در آن روز بفزون داغ برنهادند. قصیده این است
ابر چون پیلان مست آمد فراز کوهسار
باد همچون پیلبان بر پیل مست آمد سوار
آبگیر از باد شبگیری کند سیمین زره
لاله از گلبرگ تر آراست یاقوتین حصار
جوی همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن
باغ همچون تخت پرویز است مشحون از نگار
سبزه طرف جویباران هاشمی پوشد طراز
لاله بر گرد تل از عباسیان خواهد شعار
چون نجوم آسمان طالع نجوم اندر زمین
چون سرشک عاشقان جاری میاه از آبشار
یاسمین زرد را بنهاده دست باغبان
در طبقهای لطیف اندر کنار جویبار
چون بزنبیل اندرون رفته نزاربن معد
با دل و باهوش و فربی با تن و توش نزار
صف ناژ و لشکر شاپور ذوالاکتاف شد
بر مثال رایت شاپور شد شاخ چنار
گل چو ترسابچگان افکند در گردن طیب
بلبل ناقوس زن را گفت کای شوریده یار
گرچه ترسایان طریق ماسپاری خوش بیا
ور مسلمانی برو از بت پرستی شرم دار
بلبل اندر پاسخش مستانه خوش گفت این سرود
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
از مناقیر طیور اندر همی ریزد شکر
وز عقاقیر زمین یکسر همی جوشد عقار
نیشکر ذات النطاقین بید همچون ذوالیدین
نارون چون ذوالعمامه یاسمن ذات الخمار
شاخ همچون ذوالیمنین سار همچون ذوالرمه
ابر همچون ذوالجناح و برق همچون ذوالفقار
باز همچون ذویزن شد کبک همچون ذوجدن
لاله همچون ذوشناتر سرو همچون ذوالمنار
در میان بوستان بر شاخهای خشک و تر
گربه بینی دید خواهی چون قداح اندر قمار
فذ و توأم نافس و حلس و معلی و رقیب
مسبل و وغدو سفیح آنگه منبح است آشکار
خون یحیی ناردان و طشت زرین بوستان
شاه جابر آسمان و زال ساحر روزگار
تیر خونین رفته در چشم شقایق همچنانک
تیر رستم دیدی اندر دیده اسفندیار
راغ دیبائی پر از نقش است و گیتی نقش بند
ابر پستانی پر از شیر است و بستان شیرخوار
نرگس اندر کاسه سیمین همی انباشت رز
گلبن اندر دیبه دیبا همی پرورد خار
سوسن اندر شکر و تمجید ولیعهد ملک
همچنان گویا که بر تصدیق احمد سوسمار
خسرو عادل مظفر شه خداوند مهین
آن امیر کامران آن شهریار کامکار
تخت را والا مکین و بخت را یکتا قرین
چرخ را فرخ ادیب و عقل را آموزگار
جویبار ناصرالدین شاه را خرم درخت
بوستان دولت و اقبال را فرخ بهار
در سریر خسروی بر پادشاهان جانشین
افسر شاهی بفرقش از نیاکان یادگار
گر بخواهد کند خواهد هر دو کتف آسمان
ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار
تا مظفر شه بر اورنگ ولیعهدی نشست
داد داد و کشت خصم و کشت عدل و کند خار
قصه آل مظفر کی دگر باید شنید
نامه مسعود بن محمود کی آید بکار
فرخی سوزد چکامه عنصری شوید ورق
عسجدی برد زبان فردوسی آید باعتذار
کای ز مدحت نامه حیران گیتی را طراز
وی ز نامت سکه شاهان کیهان را عیار
عهد پیشینان همه شب بود و عهد تو است روز
محو شد اینک کلام اللیل یمحوه النهار
نعمت خورشید و جودت را همایون مطلعی
آورم چون مطلع خورشید در نصف النهار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم
کای همایون تو سنت در حمله چون کحل و عرار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۱
ای مولد فرخنده دارای جهاندار
امسال فراز آمده ای خوب تر از پار
خوب آمدی و فرخ و فرخنده و نیکو
شاد آمدی و خرم و زیبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آیی
امسال به از پاری چون پار ز پیرار
روزی که تو آیی برود انده دلها
یارب که تو در دهر همی آیی بسیار
گر روشنی چرخ ز ماهش بودای عید
تو روشنی از شاه جهان داری هشدار
این گنبد گردان برخ شاه تو نازد
با آن همه خورشید و مه و ثابت و سیار
سلطان جهان داور بخشنده گیتی
خورشید جهان سایه پاینده دادار
شمس ملکان و ملک تاج گذاران
تاج سر شاهان جهان سید احرار
شیران به گه رزمش چون ضیغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت دیوار
فرخنده مظفر شه عادل که هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بیدار
گیتی ز عطایش ببرد نعمت جاوید
گردون ز رکابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادی
شیرست شکارش بگه کوشش و پیکار
دینار پراکنده کند دست کریمش
گوئی دل و دستش به ستوهست ز دینار
در باغ جهان شاه درختی است که دارد
از دانش و داد و دین شاخ و تنه و بار
در سایه هر شاخش آسوده جهانی
وز سایه یزدان نه شگفت است چنین کار
زین کشن درخت است یکی شاخ برومند
نوئین جهان گیر جهان بخش جهاندار
آن نیر دولت که ز تأیید الهی
بر کشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملک
آن داهیه دهیا و آن صارم بتار
بینا بهمه راز و خجسته بهمه امر
دانا بهمه شغل و ستوده به همه کار
از لهو و لعب معرض و از عیش و طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرد یار
گوشش پی فرمان شه و رای اتابیک
قصدش سوی شرع و روش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
می مست ازو گردد و وی ماند هشیار
اندیشه و کلک و لبش آسوده نباشند
یک لحظه ز تدبیر و ز تحریر و ز گفتار
در فکرت او سهو و خطا راه نیابد
این را من ازو تجربه کردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را بهمه ملک
اما همه گفتاری و او یکسره کردار
آنجا که ببارد ز کف رادش گوهر
آنجا که بتابد ز رخ پاکش انوار
خیره ز چه رو باری ای ابر بهاری
یافه بکجا تابی ای ماه ده و چار
ای مایه دانش را فرهنگ تو میزان
ای گوهر معنی را فضل تو خریدار
تا من ببر و دوش عروسان معانی
از مدح تو آراستم این دیبه زرتار
برکند ز بر فرخی و افکند از سر
آن حله دهقانی و آن سگزی دستار
تا در سر بازار جهان در طلب سود
آن را که متاعیست کشد بر سر بازار
هر ساله به میلاد شهنشاه جوان بخت
بنشین ز بر تخت باقبال و بده بار
تابنده به شکرانه سر سبزی دولت
در پای تو از شعر گهر سازد ایثار
امسال فراز آمده ای خوب تر از پار
خوب آمدی و فرخ و فرخنده و نیکو
شاد آمدی و خرم و زیبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آیی
امسال به از پاری چون پار ز پیرار
روزی که تو آیی برود انده دلها
یارب که تو در دهر همی آیی بسیار
گر روشنی چرخ ز ماهش بودای عید
تو روشنی از شاه جهان داری هشدار
این گنبد گردان برخ شاه تو نازد
با آن همه خورشید و مه و ثابت و سیار
سلطان جهان داور بخشنده گیتی
خورشید جهان سایه پاینده دادار
شمس ملکان و ملک تاج گذاران
تاج سر شاهان جهان سید احرار
شیران به گه رزمش چون ضیغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت دیوار
فرخنده مظفر شه عادل که هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بیدار
گیتی ز عطایش ببرد نعمت جاوید
گردون ز رکابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادی
شیرست شکارش بگه کوشش و پیکار
دینار پراکنده کند دست کریمش
گوئی دل و دستش به ستوهست ز دینار
در باغ جهان شاه درختی است که دارد
از دانش و داد و دین شاخ و تنه و بار
در سایه هر شاخش آسوده جهانی
وز سایه یزدان نه شگفت است چنین کار
زین کشن درخت است یکی شاخ برومند
نوئین جهان گیر جهان بخش جهاندار
آن نیر دولت که ز تأیید الهی
بر کشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملک
آن داهیه دهیا و آن صارم بتار
بینا بهمه راز و خجسته بهمه امر
دانا بهمه شغل و ستوده به همه کار
از لهو و لعب معرض و از عیش و طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرد یار
گوشش پی فرمان شه و رای اتابیک
قصدش سوی شرع و روش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
می مست ازو گردد و وی ماند هشیار
اندیشه و کلک و لبش آسوده نباشند
یک لحظه ز تدبیر و ز تحریر و ز گفتار
در فکرت او سهو و خطا راه نیابد
این را من ازو تجربه کردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را بهمه ملک
اما همه گفتاری و او یکسره کردار
آنجا که ببارد ز کف رادش گوهر
آنجا که بتابد ز رخ پاکش انوار
خیره ز چه رو باری ای ابر بهاری
یافه بکجا تابی ای ماه ده و چار
ای مایه دانش را فرهنگ تو میزان
ای گوهر معنی را فضل تو خریدار
تا من ببر و دوش عروسان معانی
از مدح تو آراستم این دیبه زرتار
برکند ز بر فرخی و افکند از سر
آن حله دهقانی و آن سگزی دستار
تا در سر بازار جهان در طلب سود
آن را که متاعیست کشد بر سر بازار
هر ساله به میلاد شهنشاه جوان بخت
بنشین ز بر تخت باقبال و بده بار
تابنده به شکرانه سر سبزی دولت
در پای تو از شعر گهر سازد ایثار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۲
به حق تاج فلک سای شاه مهر سریر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۶
می طهور نیاید مرا بکار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۸
مه من که خورشید گردون غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۵
مرا بخانه درون کودکی بسن دو سال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی
که ای سفینه دستت خزینه آمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل