عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۹ - نالیدن رستم از درگاه خداوند و زور خواستن او (و) و گوشه فرش گرفتن و پرت کردن، پهلوانان را
نخستین بیامد به جای نماز
چنین گفت با داور پاک راز
که ای آفریننده داد ودین
زتو داد یابد زمان و زمین
به گیتی تودادی مرا دستگاه
سرم بگذارندی به خورشید وماه
بجز تو که بردارد افکنده را
رساند به آزادگی بنده را
تو کردی مرا در جهان بهره مند
به شمشیر و تیر و کمنان و کمند
به نیروی تو دست افراختم
بسا سر که از تن برانداختم
تو کردی مرا خود در این رهبری
که بستم طلسم و ره کافری
چوخواهم که این فرش را برکنم
توانایی آن بده در تنم
که من دست و رویی به جا آورم
سر سروران زیر پای آورم
چوکرد این دعا جست از جای زود
هنرهای گردان زبازو نمود
چو بفشرد برگوشه فرش،چنگ
بیفتاد از او ریخت مردان جنگ
همان چارصد مرد گرد دلیر
فتادند از فرش بالا به زیر
ولی گیو بد جای چون کوه سخت
مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر
چنان سفره او را به زیر اندرش
جدا فرش چون پیرهن از سرش
تو گفتی که چون کوه رست از زمین
بکردند گردان بر او آفرین
به داد و به انصاف او بود شاد
به دامادی رستم پاک زاد
تهمتن ببوسید روی دلیر
چو داماد خود دید آن نره شیر
به زابلستان برد شاه و سپاه
سراپرده زد بردو فرسنگ راه
یکی تخت فیروزه آن شهریار
نشست و برش نامور سی هزار
سه فرسنگ ره،خوان گسترده بود
نبد هیچ نزلی که ناورده بود
چو نان می دهی این چنین نام کن
بدان گونه نام اندر ایام کن
هر آن کو نزادی برآورد نام
نکونام گردد بر خاص وعام
شنیدم که یک سائلی در گذر
تمنای زرکرد از زال زر
به سائل بداد او زدینار صد
چنین گفت رستم که ای پرخرد
کرم زین نشان درخور مرد نیست
کرم دار را هیچ دل سرد نیست
چو بخشی درم آن چنان کن کرم
که ابر بهاری ببارد درم
کرم مردی و خلق از مردمیست
کسی را که هر دو بود آدمیست
نشان نام اویم بود در جهان
کرم کن که نامت نباشد نهان
کرم یادگاریست در روزگار
بکن جهد تا ماند این یادگار
همی بخش اگر نام خواهی درم
که هست از درم نامجویی کرم
چونان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بفرمود تا ساقی سیمتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
به جام افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتشی آب را
نواگر بتان در خروش آمدند
صنوبر قدان باده نوش آمدند
زگردش به رقص آمده جام می
شده مست جام و طرب، شاه کی
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش او بسوخت
طرنم سرایان پرده سرای
فکندند دستان به پرده سرای
به هم برکشیدند رود و سرود
رساندند بر زهره آوای درد
الا ای مغنی بده می به خلق
که یابند شادی همه بر تو خلق
چه باشد که دایم تکلم کنی
تبسم نمایی تنعم کنی
بده ساقی آن باده دلربای
که مردافکن است و حریف آزمای
همه مشربان بی خود افتاده اند
زخوشگوی مجلس به ما داده اند
بده ساقیا جام می از شکوه
که از تاب او خم شد پشت کوه
برافلاک بر ناله آه دل
بزن مطرب خوشنوا شاه دل
تو می خوان که من اشکباری کنم
زسوز نوای تو زاری کنم
چو یک هفته بردند با هم به سر
به هم شاد گردان همه سربه سر
به هشتم سرموبدان را بخواند
ابا موبدانشان به عزت نشاند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۱ - پیغام آوردن به نزدیک گودرز که گیو، بسته شده به دست بانو در شب اول
غلامی به نزدیک گودرز زود
نهانی شد وآشکارا نمود
که بانو به بیداد بگشاد دست
دو بازوی گیو دلاور ببست
چو بشنید گودرز برجست تفت
همان دم بر رستم گرد رفت
زبانوی از جستن گرد چیر
سخن گفت با پهلوان دلیر
چنین گفت رستم که شد فال نیک
سرانجامشان است احوال نیک
چو در اولش بند سختی بود
سرانجامشان نیک بختی بود
مخور غم کزین هردو فرخ دلیر
یکی کودک آید چو درنده شیر
چو درگاه او کین به شمشیر تیز
نهنگ ژیان را درآرد به زیر
به هر رزمگه او بود چیره دست
عدو را ازو در دل آید شکست
چو صبح سعادت دمد در جهان
روم من به نزدیک بانو نهان
بگویم سخن ها به آواز نرم
بسازم دل ماه از مهر،گرم
چو بشنید گودرز بوسید تخت
دعا کرد بیرون شد آن نیک بخت
سخن سنج این پهلوان داستان
چنین گوید از گفته راستان
که چون داد رومی به زنگی خراج
به گوهر برآموده خورشید تاج
بدرید مشکین گریبان ماه
که سر برکشید این پرنده سیاه
تهمتن بیامد به نزدیکشان
که بیند دل و رای باریکشان
بدید آنکه بانو نشسته به تخت
نبد پیش او گیو بیدار بخت
ببوسید فرزند را چشم و روی
وزو باز پرسید ز احوال شوی
زشرم پدر آن بت دلربای
فکنده سر خویش بر پشت پای
یک آواز بشنید رستم نهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
منم در نهان خانه افکنده پست
به خم کمندم گره با دو دست
تهمتن شد وباز کردش زبند
شده دختر از باب،خوار ونژند
به بانو چنین گفت با شوی ساز
که زن باشد از شوی خود سرفراز
زن از شوی دارد بلندی منش
نباشد ز شو بر زنان سرزنش
زگردان ایران و شهزادگان
دلیران و مردان آزادگان
من این را بکردم زگردان پسند
توهم مهربان شو در کین ببند
چو بشنید این بانوی سرفراز
نشانید با هم ابر تخت ناز
بسی ریختم رستم نثار از درم
که شد قصر ایوان چو باغ ارم
چهل روز در سیستان سور بود
زدل دود و اندوه غم دور بود
وز آن پس شهنشاه ایران زمین
به ایران بشد با دلیران کین
جهان شد پر از رنگ وبوی نگار
بشد شاد هر کس که بد دلفگار
یکی گفت بانو گشسب سوار
به از بهمن و پور اسفندیار
چو رستم برفت گیو آمد به پیش
سخن گفت با او از اندازه بیش
بسی گفت کو آورم پیش تو
کنم روشن آن رای تاریک تو
به پایان شد این داستان کهن
بماند چو خوش یادگاری به من
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده بادا هزاران سلام
به توفیق آن قادر کردگار
به خواننده دارم بس امیدوار
چنین آرزوی کرامت بسی
که غیبت نگوید به این خط کسی
هرآن کس که خواند کند غیبتم
به غیبت گرفتار باشد به دم
سخن هر سخن بهتر از گوهر است
هرآن کس که قدرش نداند خر است
خدایا تو رحمت نما بنده را
به جنت رسانی نویسنده را
خدایا بیامرز خواند و شنفت
مبادا که گوهر فروشد به مفت
امیدم به لطف خدا هست بس
که باشد به هر دو سرا دسترس
زبیهوده گفتار شاه گوان
منم خاک زیر پی شاعران
نوشتن مر این نامه یک کهتری
به گفتار و کردار چون مهتری
نیا ام اگر خواهی اندر شتاب
قضا مام باشد قدر نام باب
زتاریخ عمرم گذشت از عدد
همه عمرم از رنج بگذشت ودرد
ندیدم به غیر از ستم،عمر خویش
که بگذشت وآید همه روزش پیش
زتاریخ این خواه دراز فلک
هزار و سه صد بود با بیست ویک
هزارو دو صد با نود هفت عیان
زتاریخ هجری نیای کیان
امیدم چنانست به پروردگار
که ماند همین نظم در روزگار
چو بانو به پیوند خود گشت جفت
نماندست این راز اندر نهفت
به پایان شد این داستان کهن
به نزد مهان و به هر انجمن
کشیدم بسی محنت از روزگار
که تا ماند این خط مرا یادگار
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده خواهم درود وسلام
تمام و کمال نوشته شد این داستان بانو گشسب بنت رستم،پور زال سام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۲ - رسیدن فرامرز به شهر نیک نور و جنگ کردن فرامرز با نوشدار و گرفتار شدن نوشدار به دست فرامرز
به روز نخستین،مه فرودین
فرامرز پیمود هندو زمین
به ره برنیاسود مرد وستور
همی شد دوان تا در نیک نور
چوآمد خبر زان سوی نوشدار
پذیره شدن را بفرمود کار
دلیران برون برد از نیک نور
بیاراست گیتی به مرد و ستور
به جایی کجا نام او بد سرند
رسید اندرو پهلوان بلند
ابا او دلیران ایران هزار
هژبران رزم و پلنگان کار
گرانمایه گستهم و نوشاد شیر
پس اندر دمان با سپاه دلیر
ابا پهلوان بد جهانجو زراسب
گرانمایه بیژن چو آذرگشسب
چو گرگین میلاد و گرزم که کوه
از آن دو گروه یلان شد ستوه
ازین سو وز آن سو همه برزده
جهان پرشد از پیل وغول ودده
برابر به آیین صفی نوشدار
بیاراست یک رویه چون نوبهار
چهل پیل جنگی خروشان به پیش
بسی پیلبان گشته جوشان به خویش
همی گفت کای نامداران جنگ
همانا که تان نایداز خویش ننگ
که اندک سپاهی براین دشت کین
درآمد به میدان سوی رزم و کین
کز این سان یکی ما به میدان جهیم
مگر هم خوریم و زنیم و دهیم
چنانشان بگیریم از ایدر به جای
که نه سرشناسند یک سر نه پای
به یک روی از جای برخاستند
جهان را به زوبین بیاراستند
زراسب و فرامرز وگرگین ز پیش
دویدند چون گرگ بوینده میش
صف آرای شد بیژن از میمنه
خود و گرزم شیر چندین تنه
چوآتش در آن دشت کین ریختند
دل ومغز و گل با هم آمیختند
سوی قلب در شد فرامرز گرگ
چوآتش برآورده گرز بزرگ
چو شیری که اندر برافکنده گور
سرهندوان اندرآمد به شور
بدین سان زشبگیر تا نیمروز
سرسرکشان گرد گیتی فروز
سرهندوان همچو برگ درخت
فروریخت بر هندوان کار سخت
به هامون چنان سخت شد رستخیز
که افتاد در پیل جنگی گریز
فرامرز ناگه چو باد بهار
رسید اندرون بد رگ نوشدار
گرفتش کیانی کمر شیر نر
ز زینش بیفکند بر ره گذر
بشد تیز گرگین به کردار مست
دو دستش بپیچید بر پشت بست
چوشد مهتر هندوان،پست و خوار
گریزان بشد لشکر نامدار
جهان پهلوان با سپاهی زپی
چوآتش که سوزد همی خشک نی
بجست و گرفت وبه شمشیر کشت
زمانه بدان هندوان شد درشت
هزارو صد وشصت زیشان اسیر
گرفتند پیلان بسی دستگیر
همان مهد زرین و پرده سرای
ببرد و نماندند چیزی به جای
چو گستهم ونوشاد در وی رسید
بجز کشته و خسته چیزی ندید
گرفته همین نوشدار بلند
بپیچد او را به خم کمند
ستایش همی کرد گفت ای دلیر
سپهرت ز چهره مگر داد سیر
کجا شیر گنجد سرویال تو
کجا شیر پیچد به کوپال تو
ببستند آن شاه هندی به بور
بشد همچنان تا در نیک نور
پذیره شدندش همه هندوان
به خواهش بر پهلوان جهان
به پیش اندران طبل و طوق و علم
همه چهره پرخون و دیده به نم
به خواهشگری پیش برده سمن
به گردان فروبسته تیغ وکفن
یکایک ببردند پیشش نماز
ببخشیدشان پهلو سرفراز
بفرمود تا نوشدار آورند
بدو پند واندرز کار آورند
بدو گفت کای سرور هندوان
ببخشیدمت زان که هستی جوان
بدانی که با لشکر شاه کی
ندارد همی چرخ گردنده پی
نه این ده هزار است گرصد هزار
بیاری نیاید به میدان کار
بفرمود تا حلقه زر ناب
کشیده در آن لؤلؤان خوشاب
به گوش اندرش کرد و کردش رها
رها شد همان خسرو پربها
بدوگفت کای شیر با رای و هوش
به من گوش پرداز و پندم نیوش
مرا آگه آمد که اندک سپاه
زایران بدین مرز پیموده راه
تو دانی که هرکو به گیتی برست
زهرسو غرورش بسی در سرست
سبکساره مرد و غرور مهی
به یادآورد تخت شاهنشهی
زتیری پدید آید آن سرکشی
نباشد به گیتی به از خامشی
تو را کمترین من یکی چاکرم
ره کید هندی به سر بسپرم
سپاه تو را پیشرو من شوم
به مردی به کام برهمن شوم
ببین آن که بختم چنین تیره شد
زایرانیان چشم من خیره شد
که در لشکر کید و آن انجمن
به کند آوری کس نباشد چومن
چو دیدم تو را کفنه کید هند
به کوپال او درنیاید پسند
بدانم که او را سرانجام کار
نخواهد شد از تیغ تو رستگار
نخستین بیارد به میدان خروش
به آخر همین حلقه سایدش گوش
بدین سان که بینی کمندت دراز
هم اکنون دو گوش ورا حلقه ساز
چو دیدم تو را مغفر جنگجوی
به دل گفتم از شاه دستت بشوی
چو بشنید زو مهتر انجمن
به گوشش همانا خوش آمد سخن
بخندید و گفتش تو خود شاد زی
زاندیشه کید آزاد زی
تو اندیشه بامدادان مکن
که فردا دگر باشد او را سخن
سپاهی که داری تو از نیک نور
بخوان و همی سازکن مرز بور
سرنامداران برآور بلند
یکایک همه ایمن آر از گزند
وز آن پس ره کید را پیش باش
پر از خون گرامی تر از خویش باش
که من ساز و سامان کید وسپاه
به هم برزنم با چنین دستگاه
از آن پس یکی حلقه شاهوار
کلاه وکمر،جمله گوهر نگار
قبا و کلاه و ستام و کمر
گرانمایه اسبان با زین زر
بفرمود و کنجور کآرد برش
بپوشید آن نامور پیکرش
فرامرز را گفت پس نوشدار
که ای شاد گرد دلیر و سوار
یکی خوان من شادمان کن به می
برافروز خوان و بیاشام می
یکی هفته رخسار من برفروز
به شادی همه بگذرانیم روز
جهان پهلوان گفت آری رواست
بدین کار برمیزبان پادشاست
برفتند در خانه نوشدار
شه ولشکرو مهتر نامدار
یکی هفته دلشاد در نیک نور
کشیدند باده زجام بلور
همه بانگ خنیاگران در چمن
لب جوی پرلاله و نسترن
سمن خرمن گل به خروار بود
هوا یکسره مشک تاتار بود
به خانه درون مشک وعود وعبیر
چمن شد بهشت وهوا دلپذیر
دف و چنگ و رامشگر و رود و می
روان باده بر یاد کاوس کی
سر سرکشان چون که مستان شدی
به می یادش از پور دستان شدی
به هردم چو دیدی می و گلستان
سخن گفتی از زال وزابلستان
چو یک هفته با رامش و چنگ بود
به هشتم به کوپال، آهنگ بود
سپاه گو مهتر نیک نور
یکایک ببستند زین بر ستور
چو شاهین که خیزد به پرواز صید
یکایک برون رفت زین مرز کید
همه دل پراز کین چو پیلان مست
بریدند فرسنگ زان راه شصت
از آن آگهی شد به شهر برنج
که آمد خداوند کوپال و گنج
فرامرز یل گوشه تاجدار
فشاندند شمشیر و خنجر زبار
پذیره شدندش کهان و مهان
همه پر شد ا زشادمانی جهان
از آن سرکشان شد جهاندار شاد
بسی پند واندرز و امید داد
سه روز و سه شب شاد و خرم بدند
به می درنشستند و خرم شدند
یکی مرد فرزانه بد شادکام
که بد مهتر مرز بهروز نام
فرامرز یل را ستایش گرفت
غم ودرد خود را نمایش گرفت
بدو گفت کای مهتر سیستان
مبارک پی تو به هندوستان
رهاندی زبد مرز نوشاد را
به کوپال و شمشیر پولاد را
چه گرگ سخن دان چه کناس دیو
چه آن مار کز وی جهان شد غریو
تو کردی جهان خالی از کرگدن
جهان را رهانیدی از مکی وفن
بلایی بدین گونه در شهر ماست
کزو روز و شب مرد و زن در بلاست
نه نزدیک شهر است ایدر نه دور
همی نام او کرده دانا سنور
به تن، ژنده پیل و به رنگ پلنگ
هیونان به گردن،چو شیران به چنگ
از آن مرز،ما را بسی غم شدست
زآشوب او خواب و خور کم شدست
نباشد بدین دردمان یار، کس
بدین غم،تو ما را به فریاد رس
به پاسخ چنین گفت کای رای زن
نخستین بتابید روی از شمن
به گیتی یکی جز خداوند نیست
که او را همی مثل ومانند نیست
بتان ار زبن خورد باید نخست
وز آن پس ز دد کینه بایدت جست
بفرمود تا هرچه بدشان شمن
بیارند و سازندشان انجمن
چوشد انجمن آتش افروختند
به یک رویه آتش همی سوختند
بیاموختشان نامه کردگار
بدان سان که بنشیند زآموزگار
چوآن بوم و برگشت یزدان شناس
برآمد به هر جا درود و سپاس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۰ - سخن گفتن فرامرز به جهت پذیرفتن دین یزدان و قبول نکردن کید
پس از هفته بنشست با انجمن
چو پروین گرانمایگان تن به تن
بفرمود تا هندوان سر به سر
یکایک بیایند بسته کمر
چو شد انجمن خیل هندوستان
چنین گفت پس مهتر سیستان
که ای کید هندی بگردان خدای
که او قادر و داور ورهنمای
چنان دان که او از مکان برتر است
جهان بخش روزی ده و داور است
هرآن کو ازین گفته آید فرود
تنش را روان داد خواهد درود
به شمشیر گرشاسبی پیکرش
ببرم به هامون نشانم سرش
هرآن کس که او گشت یزدان شناس
جهید از بن تیغ و رست از هراس
هرآن کس که او بت نخواهد شکست
نخواهد ز تیغ فرامرز رست
نخستین چو با دین هویدا کنم
رخ دین چو خورشید پیدا کنم
از آن پس بگوییم چیزی که هست
به جیپال سازیم شمشیر دست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۱ - پاسخ دادن کید هندی،فرامرز را(و) دین یزدان پذیرفتن او
چنین گفت کید ای جهاندار گرد
سرافراز و دانای با دستبرد
اگر گنج خواهی،بیاریم گنج
بدان تا روان ها ندارم به رنج
گشایم در گنج های پدر
وز آن پس ببخشم تو را سر به سر
بدین سان کس از دین خود برنگشت
ز راه نیاکان نباید گذشت
ترا یک خدا هست ما صدخدا
همان پاک وپاکیزه ماند به جا
به زشتی، کس از دین خود نگذرد
وگر بگذرد نیز کیفر برد
ولی چون تو فرمان دهی انجمن
بیارم به هندوستان برهمن
شما نیز زین انجمن مهتری
بیارید داننده دانشوری
بگویید گفتار و پاسخ دهید
بدین کار بر رای فرخ نهید
به گفتار هرکس فرو ماند او
دو چشم خرد را نخواباند ائو
اگر هم تهی شد زایران،هنر
نشایدش گفتن به تیغ و سپر
هزارای دانش زفرهنگ شد
به کوپال و شمشیر و نیرنگ شد
هرآن کو که آید به دانشوری
خدای همان انجمن شد سری
یکی خرقه سال خورده به بر
فروبسته زنار ترکی به سر
کشیده ریاضت بسی سال وماه
همه موی،برف وهمه رخ چو کاه
چو مرغی به یاد قفس برشدی
زدیدار مردم فزون تر شدی
مرآن قوم را نام بد جوکیان
خردمند یک سر قوی راکیان
بیامد چنان پیر زنار بند
به گفتار دانش یکی کاربند
سؤالی که داری به شکل زره
بگو و زایرانیان بر فره
فرامرز گفتا به کینه منم
به دانشوری تا به هم برزنم
بگو آنچه داری زدانش به یاد
که نفرین بدین دانش وهوش باد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۲ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن در آخر کار و هویدا کردن دین
یکی عقد گوهر بخواهم گشود
تو را داستانی بخواهم نمود
بگویی که از گنبد تیزگرد
که بربست این فرش بنیادکرد؟
نخستین چه بوده است چو گیتی نبود
که این قرص خورشید روشن نمود؟
بدین سان شب وروز پیدا که کرد
فلک با ستاره هویدا که کرد؟
بدین سبز گنبد بگو تا که اند
چو گویی بگو تا زبهر چه اند؟
که از چارکوهی درختی برست
که بد شاخ آنگاه میوه برست؟
بگو تا کجا بد نخست آدمین
چگونه فشانده شد اندر زمین؟
که فرمود تا ابر آب آورد
چو او شد فلک آفتاب آورد؟
گل ولاله چون روید از تیره خاک
که در دیده بنهد چنین نورپاک؟
که آرد بهاری به شکل بهشت
که بربست نقش همه خوب وزشت؟
فرامرز یل چون سخن برفشاند
هم آورد او را فرس بازماند
رخش زردگشت و دو چشمش بخفت
سرافکنده بنشست و پاسخ نگفت
چو بشنید کید این سخن سربه سر
به سوی برهمن برآورد سر
بدو گفت کای مرد به روزگار
چرا سست گشتی تو در کارزار
تو چندین سخن گفتی ای پاک مغز
جهاندار پاسخ بیاورد نغز
چراسست گشتی و خامش شدی
زگفت فرامرز،بیهش شدی
بماندی تو زین یک سخن در میان
ترا شرم ناید ز روی کیان
نگویی که دین از تو بر باد شد
سخن را زگفت تو بیداد شد
بدو کید هندی بگفتا رواست
مکن تو کژی نیز برگوی راست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۴ - نامه نوشتن فرامرز به شاه کیخسرو
به نامه درون سر به سر یاد کرد
ز رزم و ز پرخاش روز نبرد
نخستین که بر نامه بنهاد دست
زعنبر سر خامه را کرد مست
ستایش نمودش زیزدان پاک
خداوند کیوان و خورشید وخاک
خدایی که جان و روان آفرید
به یک مشت خاکی توان آفرید
ازوباد بر شاه ایران درود
مبادا کم و کاست آن تار و پود
رسیدم به قنوج ای شهریار
ابا رای هندی شه نامدار
یکی مرد بودی مهارک به نام
بداندیش و خیره سر و ناتمام
همان جای رای آمدش آرزوی
چنان ابله و ناکس و خیره روی
به بخت شهنشاه ایران زمین
بپرداختم بیخ او از زمین
نشاندم به تخت خود آن نامدار
به فیروزی ودولت شهریار
کنون بنده ام شهریار جهان
چه فرمایدم آشکار و نهان
فرستاده برجست و آمد به راه
چنین تا بیامد بر تخت شاه
کسی گفت نزدیک شاه جهان
که آمد فرستاده پهلوان
شهنشاه ایران ورا پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
همان نامه نزدیک شاه زمین
نهاد و برو خواند بس آفرین
بپرسید ازو خسرو نامدار
زکار فرامرز و وز کارزار
فرستاده با شه یکایک بگفت
زنیک و بد آشکار ونهفت
سپرد آنچه آورده بد سر به سر
به گنجور شاهنشه دادگر
شهنشه پسندید و کردآفرین
بدان شیر دل پهلوان زمین
فرستاده را خلعت و اسب داد
برو بر بسی آفرین کرد یاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۵ - نامه شاه کیخسرو به فرامرز
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
نخستین که بنوشت بر نیکخواه
به نام خداوند فیروزگر
خداوند نیروی و فر وهنر
خداوند کیوان و بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
ازویست فیروزی و برتری
کمی و فزونی و نیک اختری
ازو بر فرامرز باد آفرین
سپهدار شیر اوژن پاک دین
سر افراز و پور جهان پهلوان
خداوند شمشیر و گرز گران
گرانمایه و گرد وباهوش و فر
جوانمرد نیک اختر و شیرنر
به بزم اندرون،ابر گوهر نثار
به رزم اندرون،ابر شمشیر بار
تویی شوکت و فر وبرزکیان
به مردی و گردی کمر بر میان
رسید آنچه گفتی به نزدیک ما
وزآن تازه شد رای باریک ما
به دل شاد گشتم زگفتار تو
وزآن پرهنر جان بیدار تو
فراوان سپاس از جهان آفرین
پذیرفتم ای مهتر پاک دین
که چون تو سواری هژبر افکنی
سرافرازگردی و شیر اوژنی
به من داد تا من به کوپال تو
به بازوی گردافکن و یال تو
ببرم پی دشمنان از زمین
بسوزم تن بددلان روز کین
تویی یادگار از نریمان و سام
بمانی به گیتی همی شادکام
کنون ای سرافراز کشور گشای
نوشتیم یک عهد پاکیزه رای
همه مرز خرگاه و کشمیر هند
سراسر چنان تا به دریای سند
سپردیم یکسر به شاهی تو را
پرستش کند مرغ و ماهی تو را
به شادی بباش و به خوبی بمان
به فرخندگی بر خور و کامران
زمین یکسر از داد آباد کن
خرد را به هر کار بنیاد کن
میازار هرگز دل رادمرد
به گرد درآز و انده مگرد
زرنج کم آزار،پرهیز جوی
سخن ها به نیکی وآزرم گوی
به دهقان و بازارگان رنج و کین
نسازی که آید شکستت بدین
بدین گونه بنوشت منشور شاه
همی پند و اندرز پیش سپاه
فرستاده را داد چندی درم
نوازش بسی کرد از بیش و کم
فرستاده با خرمی بازگشت
کبوتر بد از فر شه بازگشت
چوآمد بر پهلوان شادکام
یکایک بدادش درود و پیام
همان نامه و تاج و منشور شاه
نهاد از بر تخت آن رزمخواه
چنان گشت خوشنود شیرژیان
که گویی برافشاند خواهد روان
زدادار بر شاه خواند آفرین
که او شاد بادا به ایران زمین
بدو تا جهانست آباد باد
دل وبخت او خرم و شاد باد
زرنج و زتیمار،پرداخته
همه کارگیتی بدو ساخته
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۸ - رسیدن فرامرز به نخجیر برهمن و سئوال کردن
چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
زملاح پرسید آن پاک رای
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
خورش کم کنند آنچه آید به کار
زبیخ گیا باشد ومیوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
زنا آمده کار و نگذشته هم
زچیزی که خواهد بدن بیش و کم
زهرچه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز،یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
به ساحل چوآمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
ستایش نمودند و پوزش بسی
برآن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر زمهر
زیزدانت باد آفرین و درود
زنیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر برتو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
خنک این جزیره به فرتو شیر
برهمن نگردد زروی تو سیر
که خشنود گردد زما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
زدرویشی خویش یک سو شویم
زراه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
پذیرفت ازیشان سپهبد،سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کزآن پس که دیدم بسی رنج و درد
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد زما رنجه کس
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۶ - خوان چهارم و پنجم و ششم در رفتن فرامرز از سرما و گرما و کشتن کرگدن و رسیدن به خوان هفتم
بیاورد صد کاروان شتر
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۸ - پاسخ نامه زال از نزد فرامرز
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
به خون دل و دیده اندر سرشت
سرنامه، نام توانا خدای
جهاندار نیروده رهنمای
خداوند پیروزی نام وکام
رساننده بندگان را به کام
ازو آفرین باد بر زال زر
جهان پهلوان نامدار و هنر
روان باد بر کام او چرخ پیر
خلیده دل دشمنانش به تیر
بدان ای جهاندیده فرخنده باب
که گر بخت را سر نیابد به خواب
نه اندیشم از بهمن ولشکرش
که نه لشکرش باد ونه کشورش
ابا این جوانی واین فر نو
تو گویی که ازوی گریزنده شو؟
به جانت که تا جان به جایست مرا
همان خشت جنگی ببایست مرا
نگردانم از بهمن شوم،روی
اگر درجهان،خون شود همچو جوی
تو هشیار باش ونگهدار شهر
که امشب بتازم برآن شوم سر
شبیخون همی کرد خواهم کنون
زدشمن برانم همی جوی خون
همانگه فرستاده زال پیر
به زودی برفت او به کردار شیر
به زال ستم دیده برد او پیام
چو برخواند آن نامه را زال سام
گهی شادمان بود گاهی نژند
گهی خنده ناک و گهی مستمند
گهی بود ترسنده از بهر پور
گه از تاختن رفت در خانه سور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۱ - مناجات شهریار مرحوم خدابخش
ایا قادر پاک ودانای راز
تویی خالق وقادر کارساز
تواز قدرت خویش گشتی پدید
تو دادی در بسته ها را کلید
تو کردی مراین طاق زرین،عیان
منقش نموده بر او اختران
درخشان شده هریک اندر سپهر
چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر
به خور دادی این پرتو و نور وسوز
زصنعت شده ماه،عالم فروز
به شب،نور بدر وبه روز،آفتاب
زمشرق به مغرب گرفته شتاب
زدریای صنعت یکی قطره ای
نیارم که وصفش کنم ذره ای
زصنعت چه گویم ایا بی نیاز
کریم جهان داور و چاره ساز
زحکم تو انسان و وحش وطیور
ابر خاک گشتند هریک ظهور
زمهر تو هریک به رنگ دگر
شده شادمان و برآورده سر
زصنع تو دانندگان جهان
همه تاب گشتند وبی تاب وجان
زلطف تو یک چوب خشک از زمین
شود سرو آزاده نازنین
زیک قطره آب منی،پیکری
بسازی که گردد به مه،دلبری
شود راست قامت چو سرو سهی
ابا هوش و با زیب وبا فرهی
به جز تو که آرد به یک قطره آب
دهد جان که گردد ابا نوش تاب
نباتات کانی و وحش وطیور
چه انسان چه حیوان چه از مارومور
ثناخوان شده دایم از قدرتت
همه چشم دارند از رحمتت
به ویژه مرین بنده پرگناه
که در جرم سختی شد عمرم تباه
ببودم همیشه گرفتارآز
زرشک وطمع بود ما را نیاز
نه پایی نهادم ابر راه تو
به بودم به یک ذره آگاه تو
زحکم تو گردن برون تافتم
به راه پیمبر نه بشتافتم
نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار
نه بشناختم مرد طاعت گذار
به گفتار دانای با فر وهوش
نه بگشادم از غفلت و خواب،گوش
چو کارم به چون وچرا در گذشت
گناهم زاندازه ها درگذشت
به هر ره که رفتم،درم بسته شد
روان توانم زتن خسته شد
شبی خفتم از بهر آرام وخواب
شد از کار زشتم دو دیده پرآب
نشد چیره بر من همی خواب ناز
زخوابم همی داشت اندیشه باز
در این فکر بودم که پیش خدا
چه عذرآورم تا ببخشد گناه
به بیچارگی سوی درمان شدم
چواز کار خود زاروحیران شدم
به آخر چنین گشت راهم قرار
که باید زجانم برآرم دمار
بیاوردم آن زهر قاتل به دست
که آرد ابر جان آدم شکست
بخوردم که تا جان شیرین زتن
برآید رود رویم اندر چمن
زصنعت نشد زهر کاریگرم
روانم برون نامد از پیکرم
زحکم تو ای کردگار جهان
هرآنچه بخواهی نباشد جزآن
در اندیشه بودم همی بهرآن
چه خواهد شدن حال واحوالمان
که خواب از روانم همی چیره گشت
به چشمم همی روشنی تیره گشت
زهاتف رسیدم ندایی به گوش
به نزدیکم آمد خجسته سروش
یکی مرد دیدم چو سرو سهی
ابا فرو آئین شاهنشهی
تو گویی که خورشید رخشنده بود
ویا آنکه ناهید تابنده بود
به دستش یکی جام بد آهنین
نهاد آنگهی جام را بر زمین
زمین گشت لرزان و جانم نماند
به تن،تاب وتوش وروانم نماند
زهیبت فرورفت پایم به گل
همی بودم از حال خود منفعل
در این فکر بودم که تا گفتگو
کند با من آن سرو خوش رنگ و بو
که ناگه به من بانگ زد آن چنان
که از تن پریدم روان وتوان
یکی کار کردی که تا جادوان
به دنیا و عقبی بمانی نهان
شدستی زجان،سیر و خوردی چو زهر
گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر
همی زیر این جام، جای تو گشت
رهایی نیابی از این کوه ودشت
چو رفتی تو بر راه اهریمنی
بود روزی تو همه ریمنی
نکردی تو کاری که یابی رها
گرفتار گشتی به دام بلا
نه عقبی شناسی و نه مال کسان
نبودی شناسای پیغمبران
نه حق را شناسی و نه بنده را
نگشتی ره راست،پوینده را
به حال ضعیفان و بیچارگان
ستم کردی ای مرد نامهربان
نکردی تو کاری که یارآیدت
به سختی در اینجا به کار آیدت
درآن دم که آرند حساب تو پیش
نبینی به جز کار وکردار خویش
چه گویی جواب و سئوال،آن زمان
پس وپیش تو گشته موج گران
نه راه گریز است ونه زور وزر
نباشد کسی مر تو را راهبر
جهانت دمادم خبر می دهد
خبر از رحیل سفر می دهد
از این خواب،یک دم برون آرهوش
همی از دل خود برآور خروش
شب وروز،ذکر خدای جهان
بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان
بگفت این وگشت از دو چشمم نهان
پدیدآمد آنگه یکی بد نشان
بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود
به دستش یکی تیغ خونخواره بود
از آن سهمگین پیکر وروی او
ازآن هیبت و دست و بازوی او
به لرزه درآمد همی پیکرم
بپرید هوش وروان از سرم
زجا جستم و بر نشستم دمی
نبودی کسی نزد من آدمی
درآن دم بسی سخت و ترسان شدم
به کردار خود سخت پیچان شدم
همی باشم از عفوت امیدوار
چو مجرم که خواهد به جان،زینهار
ببخشای بر مابه روز حساب
نبیند همی روح و جانم عذاب
به پادافره این گناهم مگیر
تو ای داور پاک پوزش پذیر
پشیمان شدم من زکردار خویش
زشرمت همی سرفکندم به پیش
زدریای عصیان تنم غرق گشت
چوموری که افتاده باشد به طشت
خدایا فتادم،تویی دستگیر
تویی یار بیچارگان و فقیر
چو افتادم همچون خری در وحل
زمهرت گشادم همی چشم ودل
که گیری تو دستم زلطف و ز رحم
تو گر دست گیری،نداریم وهم
ایا نور چشم جهان بین پسر
رضاباش بر سرنوشت وقدر
گر از دهر،محنت بیابی و رنج
مشو هیچ غمگین زکار سپنج
بکن صبر ودل بر خداوند بند
نشیب ونگون را کند حق بلند
دوصد وای بر حال آن مردمان
که از زهر،خود را کشند از نهان
ویا آن که خود را به دریا وچاه
کند غرق تا گرددش جان،تباه
و یا آن کسی کز فراز و نشیب
تن خویشتن بفکند از نهیب
که از خوار و زاری برآیدش جان
نباشد به تقدیر خود شادمان
هرآن کس بدین گونه خود را کشد
سرش همت خالی زهوش وخرد
به دنیای او شوربختی بود
به عقبای او رنج وسختی بود
روانش گرفتار باشد مدام
به زیر یکی آهنین تیره جام
نیابد به تا روز محشر رها
همیشه بود در دم اژدها
اگر غم ببینی به دنیا،مرنج
که ما راست دایم نگهبان گنج
صبوری کن ودل به یزدان ببند
که او پادشاهست ونیکی پسند
صبوری،کلید در بسته است
صبوری،دوای دلی خسته است
گر از کارها صبر پیش آوری
بسی بر نیاید کزو برخوری
شتابی چو تیغ و نبرد زره
صبوری به آسان گشاید گره
مکن چشم حسرت به جاه کسان
نه بر مال و لبس وکلاه کسان
مبر رشک بر ناز وشادی کس
اگر نیست بر عشرتت دسترس
غم و شادمانی بود همچوباد
مکن ای پسر از غم وناز،یاد
اگر چرخ گردون وگردان سپهر
به قهر از تو برد به یکباره مهر
مبادا که از تن،برون جان پاک
کنون تا شوی غیب در زیرخاک
مخور زهر و تریاک وتن را به چاه
میفکن که گردد روانت تباه
ایا مرد دانای به روزگار
نیوش این نصیحت تو از شهریار
خدایا ابر درگهت شهریار
دو چشمش گشاده همی ز انتظار
که از بحر رحمت ببخشی گناه
به عقبی نگردد روانش تباه
ابر روی نیکان بود پاک روز
چوپاکان بود شاد و محشر فروز
تو بخشی گنهکارگان اثیم
تویی قادر و کردگار رحیم
ایا خالق عقل وادراک وهوش
ابر آستانت برآرم خروش
به حق بزرگیت ای لایزال
که بر شاه دادی تو جاه وجلال
به حق زراتشت و اسفنتمان
که آورد دین بهی در جهان
ازو دور شد کژی و کاستی
بکرد آشکارا ره راستی
به دستور آذارباد گزین
که بر روح پاکش هزار آفرین
به اسفندیار،آن شه نوجوان
که بربست بر راه یزدان میان
پرستندگان بت هندو چین
تهی کرد از جان ایشان زمین
به زاری طفلان بی مام وباب
به زجر ضعیفان بی تو ش وتاب
به آه فقیران بی آب ونان
به تیمار اندوه بیچارگان
به تیر و به کیوان و ناهید ومهر
به بهرام و برجیس و ماه وسپهر
به دستور نیکو منش شهردین
که او بسته دارد کمر بهر دین
به بهرامش آن موبد راستگو
به کیخسرو وآفریدون گو
به سی وسه امشاسفندان پاک
به نارو به باد و به آب وبه خاک
که از جرم و سختی مر او را رهان
به عقبی روانم شود شادمان
در این دهرم از رنج،آزاد دار
به گنج قناعت دلم شاد دار
زبعد وفاتم زمن یادگار
بمانند فرزند شایسته کار
زنور عبادت شکوفد دلم
نبینم زمانی ملال والم
به تا آن دمی کآیدم مرگ،پیش
نباشد دمی قلبم ازدرد،ریش
چو گردد برون ازتنم جان پاک
گسسته عنصر آب وخاک
به آسانم از تن برآید روان
روانم رود شادمان زان جهان
به مینو حضور زراتشت پاک
روانم بود همچو خور،تابناک
کریما به هردر تویی یارما
به هر در کنی شاد،بازارما
اگر یارگردی ویاری دهی
مرا در جهان کامکاری دهی
منم بی کس وبنده بی هنر
تویی خالق و قادر جان وسر
منم بنده سوگوار علیل
طبیبی توای کردگار جلیل
زجرم و گنه شد دلم سوگوار
چو شخصی که شد جان و چشمش نزار
طبیبی تو ای داور کبریا
زلطفت یکی درد ما را دوا
دل ومغز و جانم شد از جرم،ریش
ز رحمت یکی مرهم آور به پیش
که از مرهم عفو تو درد من
شفا یابد ای داور ذوالمنن
زرحمت تو کن درد مارا دوا
کنی شاد وخرم به هردو سرا
به غیر از تو یاری نخواهم زکس
تو بیچارگان را دهی دسترس
مناجات این بنده خاکسار
هرآن کس که خواند مرادش برآر
نویسنده را شاد و بی غم بدار
وجودش زآلام،سالم بدار
هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد
ابر شهریار خدابخش داد
درین دار دنیا دلش شاد باد
ز پیشش غم و درد،دوری کناد
روانش به مینو بود سرفراز
امیدم چنین باشد ای بی نیاز
به خرداد روز و به خرداد ماه
به وجد آمدم دل زعشق اله
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱ - در شکر باری تعالی
تو را ای خردمند روشن‌روان
زبان کرد یزدان از این‌سان روان
خرد داد و جان داد و پاکیزه هوش
دل روشن و چشم بینای و گوش
که او را به پاکی ستایش کنی
شب و روز پیشش نیایش کنی
بیاموزی آن را که آگاه نیست
دلش را بدین بارگه راه نیست
چو دل‌ها که بینی همه روشن است
بسا دل که در بند آهرمن است
شناسد خداوند خود را ستور
چرا بود باید دل و دیده کور
نگارندهٔ ماه و مهر و سپهر
چنان دان که پیداتر از ماه و مهر
از آن چت گمان آید، او برتر است
وز آن کت نشان آید، او دیگر است
نشان است هستیش را هرچه هست
چه بیننده چشم و چه گیرنده دست
چه باران و باد و چه ابر بهار
چه خندان گُل و لالهٔ جویبار
همه دیدنی آفریدست و بس
ندید آفریننده را هیچ‌کس
برین جهان هر زمان بر فزون
پدید آوریده ز کاف و ز نون
نه در آفرینش کسی یار او
نه رنجی مر او را ز کردار او
زمانی نبودست بی او زمان
مکان‌آفرین است و او بی‌مکان
گُل و برگ گُل بین که خاشاک خشک
به بار آید و ناف آهو به مشک
نه بر بازی آورد ما را پدید
نه کرسی ز بهر نشست آفرید
جهان کرد او، بی‌نیاز از جهان
نهان نیست کز بیم دشمن نهان
یکی آشکارا و نادیدنی‌ست
نشانش شب تیره و روشنی‌ست
ز تیره شبان، روز روشن کند
ز باران، رخ خاک گلشن کند
بهاران همه گل کند جویبار
خزان برف بندد همه کوهسار
ز هر دانه ده خوشه آرد برون
که هر خوشه صد دانه دارد فزون
ز سنگ آتش آرد چو از ابر آب
هم آب آرد از سنگ و برف از سحاب
ز باران صدف پر ز گوهر کند
چنان کز نی سبز شکّر کند
کند مایه‌ور سنگ و خاشاک جوی
مر این را به رنگ و مر آن را به بوی
مر این سنگ را لعل و یاقوت نام
مر آن چوب را نام شد عود خام
طبایع پذیر و ستاره شناس
ز یزدان ندارند هرگز سپاس
طبایع چه داند همی نیک و بد
ستاره نداند روان و خرد
چه کار آید از زهره و از زحل
به دریا بود حوت و بر خوان حمل
تو را فلسفه سوی نیران کشید
به کام پلنگان و شیران کشید
مخار از بنه گردن اژدها
که گر دم زند زو نیابی رها
نبودست هرگز که یزدان نبود
نباشد که نبوَد نشاید ستود
تو را با چرا و چگونه چه‌کار
مکن با خداوند خود کارزار
فزون آمد از باز، تیهو به رنگ
ولیکن مر او را ندادند چنگ
ز بلبل به تن زاغ برتر فزود
ولیکن چو بلبل نداند سرود
چه کار آمد از غرم پاکیزه رنگ
که باشد شکار هِزبر و پلنگ
تو را بی‌هنر، کشور و لشکر است
مرا باهنر، بخشش اندک‌تر است
جهان‌آفرین این‌چنین آفرید
از آغاز گشت این شگفتی پدید
همه پنج روز است چون بنگریم
تن آسان و رنجور هم بگذریم
سبک‌بار بهتر به هر دو سرای
سبک‌بار بهتر پسندد خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲ - در ستایش دانش
بدین سر همه دانش آموز و بس
که جز دانشت نیست فریادرس
به دانش به یزدان توانی رسید
چو دانش جهان آفرین نافرید
درختی ست دانش به پروین سرش
همه راستکاری ست بار و برش
که سرمایه ی مرد دانش بود
دل دانشی پر ز رامش بود
ز دانش گریزان بود اهرمن
ز دانش فروزان بود انجمن
اگر دانش از خود بدانستمی
به مینو رسیدن توانستمی
خرد پرور و هوش و آموزگار
رسیدن بدین هر سه زی کردگار
چنین گفت شاگرد را سندباد
که شاگرد شو تا شوی اوستاد
چه گفته ست پیغمبر پاکدین
که دانش بجوی ار بیابی به چین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵ - در نعت النّبی صلّی الله علیه
سرِ داد پیغمبر پاکدین
اگر خواستی گنج روی زمین
بر او آشکارا شدی بی گمان
بر او زر بباریدی از آسمان
کسی کاو نهاد از برِ عرش پای
همان برتر از قاب قوسینش جای
عنان کش بود پیش او جبرئیل
ببیند بهشت و می سلسبیل
بخندد به روی اندرش گرگ و شیر
بغلتد به خاک اژدهای دلیر
به شمشیر دین آشکاره کند
فرشته به رویش نظاره کند
برآید برآرد به فرمانش ابر
نیایش کند پیش او شیر و ببر
به یک شب دو گیتی ببیند تمام
به گوشش درآید ز یزدان سلام
به انگشت مه را کند بر دو نیم
چرا تنگ باشد بر او زرّ و سیم
جهان را بدان گرسنه خود بخواست
چو دانست کاین جای؛ جای فناست
از آغاز چون آدمی آفرید
شد از شکل نام محمد پدید
سرش میم و دو دست حی لامحال
شکم میم و دیگر دو پایش چو دال
شنیدی که یزدانش چون پیش خواند
نه زر ماند از او باز و نه سیم ماند
همان دخترش کرد با او گله
که از آسن دستم شده آبله
تو گر مردمی آز کوتاه کن
به پیغمبر خویشتن راه کن
ز هر چیز ورزی، فزونی بده
به دادن سپاسی به کس برمنه
ز ما آفرین برچنان نیکبخت
فزونتر زباران و برگ درخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹ - داستان دقیانُس
همان داستانی دگر یار اوی
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰ - داستان پلاطُس
دگر داستان پلاطُس به روم
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹ - نامه فرستادن مهراج به دست رسول به نزد ضحاک
سرِ نامه از بنده ی شهریار
جهان را چو خورشید، پروردگار
سپهر روان زیر فرمان او
همه درد نیکو به درمان او
من آن دردمندم که گر شاه زوش
ندارد به گفتار این بنده گوش
ز من بی زمانه برآید دمار
گرفتار باشد بدین شهریار
به بنده چو از شاه فرمان رسید
که جمشید گشت از جهان ناپدید
بدان کشور اندر مر او را بجوی
به جُستن نهادم بدین مرز روی
به دریای چین با سپاهی بزرگ
پدید آمد آن تیره روزه سترگ
بدانستم و پیش بردم سپاه
شکی بود بر لشکرم چندگاه
ندانستم او را که پیروز کیست
بدان از جهان خویش و پیوند کیست
چو روزش سر آمد گرفتار شد
به دست چو من بنده ای خوار شد
فرستادم او را به درگاه شاه
به کار اندرش ژرف کردم نگاه
بترسیدم و باز جستم ز راز
به ماهنگ چینی گنه گشت باز
که پنهانش لشکر فرستاده بود
همان دخترش را بدو داده بود
دو فرزند دار از آن دیو چهر
برایشان فکنده ست ماهنگ مهر
چو کارآگهان آگهی یافتند
بدین مژده زی بنده بشتافتند
فرستادم او را فرستاده ای
از این هوشمندی و آزاده ای
که گر بنده ی شاه و فرمانبری
همی دشمنش را چرا پروری
اگر دستِ من شاه را دشمن است
ببرّم، نگویم که دست من است
اگر شاه را هیچ داری تو دوست
مپرور مر او را که بدخواه اوست
چو با دشمنش دوستی افگنی
چنان دان که خود شاه را دشمنی
برهمن نکو گفت و پندی نکوست
نشاید تو را دوست دشمن، به دوست
دو فرزند جمشید پیش تواند
اگرچه همان خون و خویش تواند
چو از شاه آزار دارند و کین
نشاید که بینند روی زمین
فرستاد باید به نزدیک من
فرستم به دست یکی انجمن
به نزدیک شاه جهان پیش از آن
که خود گردد آگه ز کار جهان
مرا و تو را زین بد آید به روی
بدین، ذرّه رنگ و بهانه مجوی
من از مهربانی همی گویم این
نخواهم که ویران شود مرز چین
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
بدین رفته باشی ز فرمان شاه
درست آید آن گاه بر تو گناه
فرستاده چون نزد او شد به چین
بدانست کآگاه گشتم از این
خود آن نامه ی من بپایان نخواند
فرستاده را نیز چون سگ براند
مرا و شهنشاه را زشت گفت
که از دوست و دشمن بباید نهفت
ز گفتارهای بد اندیش مرد
جز این یک سخن باز نتوانش کرد
که گفته ست ما را ز ضحاک باک
نیامد، ندارم من او به خاک
ندانم کسی برتر از خویشتن
که فرمان دهد بر من و مرز من
برآشفتم از خیره پیغام او
وزآن ناسزا جنگ و دشنام او
همان گه سپاهی گران ساختم
همه گنج خانه بپرداختم
به فرزند مهتر سپردم سپاه
فرستادم او را به پیگار شاه
بکشتند چندان بر آن دشت کین
که خون سرخ کرد آب دریای چین
چو هنگام فیروزی آمد پدید
همان باد مر چینیان را دمید
شکسته شد آن لشکر نامور
به خاک اندر آمد گرامی پسر
به مرگش، زمانه دل من بسوخت
ز مغزم یکی آتشی برفروخت
از آن نامور لشکرم اندکی
نیامد به هند اندر از صد یکی
همه خانه ها مویه و ماتم است
بجای می و شادکامی غم است
شنیدم کنون کآن بداندیش مرد
یکی لشکری بیکران گرد کرد
به روی من آورد روی سپاه
تویی شاه و درماندگان را پناه
مرا گر به لشکر تو نیرو کنی
همه پادشاهی بی آهو کنی
که پرگست اگر پیشتر آن سترگ
بدین کشور آرد سپاهی بزرگ
نماند به هند اندرون رنگ و بوی
به رنگ طبر خون شود آب جوی
هزار آفرین بر شهنشاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
فرستاد با نامه یک سال باز
به درگاه ضحاک گردن فراز
به شش مه بریدند یک ساله راه
به بیت المقدس به نزدیک شاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴ - پاسخ مهانش
مهانش شنید و سرافگند پیش
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۲ - آگاه شدن کوش پیل دندان از نسب خویش
ز گفتار او گشت به مردشاد
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو