عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - تاسف از درگذشت عمادالدین مردانشاه بن فخرالدین عربشاه
صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دردی است در دیار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
با که گویم راز چون همدم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
نقش یک همدم بمن ننمود چرخ
وین بتر کز عمر هم یک دم نماند
تر نگشت از دیده گریان من
چرخ را، در دیده گوئی نم نماند
چونکه من قربان بتیغ غم شدم
ای فلک عیدی مکن کت غم نماند
نیست آئین وفا در شهر ما
من بر آنم خود که در عالم نماند
غمگسار از من بسی غمگین تر است
در جهان گوئی دلی خرم نماند
نیم صبری داشت در عالم اثیر
وای او، از دست غم کان هم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
نقش یک همدم بمن ننمود چرخ
وین بتر کز عمر هم یک دم نماند
تر نگشت از دیده گریان من
چرخ را، در دیده گوئی نم نماند
چونکه من قربان بتیغ غم شدم
ای فلک عیدی مکن کت غم نماند
نیست آئین وفا در شهر ما
من بر آنم خود که در عالم نماند
غمگسار از من بسی غمگین تر است
در جهان گوئی دلی خرم نماند
نیم صبری داشت در عالم اثیر
وای او، از دست غم کان هم نماند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
می بین که تا چه غایت از تو به درد و تابم
هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری
بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
چون خاک برندارم چهره ز آستانت
ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
گر، داریم زخواری چون خاک کوی باشم
خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
بی تو جهان روشن دیدن کجا توانم
چون در جهان نباشد بی رویت آفتابم
بهر سهیل دلها یعنی خیالت آرد
هر شب برسم تحفه دیده عقیق نابم
کوه است بار هجرم کاهی تن ضعیفم
دانی که من بر این تن آن بار بر نتابم
وین قصه ی تظلم بر هجر عرضه کردم
تا بر چه موجب آید از لفظ تو جوابم
گفتا، که نوبت من وانکه اثیر زنده
غم گفت بس مانده آنرا همی شتابم
هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری
بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
چون خاک برندارم چهره ز آستانت
ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
گر، داریم زخواری چون خاک کوی باشم
خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
بی تو جهان روشن دیدن کجا توانم
چون در جهان نباشد بی رویت آفتابم
بهر سهیل دلها یعنی خیالت آرد
هر شب برسم تحفه دیده عقیق نابم
کوه است بار هجرم کاهی تن ضعیفم
دانی که من بر این تن آن بار بر نتابم
وین قصه ی تظلم بر هجر عرضه کردم
تا بر چه موجب آید از لفظ تو جوابم
گفتا، که نوبت من وانکه اثیر زنده
غم گفت بس مانده آنرا همی شتابم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دلبری دارم که جان میخواهد از من، چون کنم
از سر جان برنشاید خواست ای تن، چون کنم
گوهر مهرش چو کان در دل نهان کردم ولیک
با چنین دریای مروارید معدن، چون کنم
چشم سوزن کرد بر من عالم از بس کافری
ای مسلمانان وطن در چشم سوزن، چون کنم
خانه ی من برد و پس در خانه ی خود تن بزد
چاره چه، با آن جهان آشوب تن زن، چون کنم
اختیاری نیست داغ درد را لیک از جهان
چون دل مسکین در او کرده است مسکن، چون کنم
یا، دل من پیش او دارید تا رحمی کند
یا، طریقی پیش من بنهید تا من، چون کنم
ترهمی آید غزل در شیوه ی شعر اثیر
کشتگان عشق را زین شیوه شیون چون کنم
از سر جان برنشاید خواست ای تن، چون کنم
گوهر مهرش چو کان در دل نهان کردم ولیک
با چنین دریای مروارید معدن، چون کنم
چشم سوزن کرد بر من عالم از بس کافری
ای مسلمانان وطن در چشم سوزن، چون کنم
خانه ی من برد و پس در خانه ی خود تن بزد
چاره چه، با آن جهان آشوب تن زن، چون کنم
اختیاری نیست داغ درد را لیک از جهان
چون دل مسکین در او کرده است مسکن، چون کنم
یا، دل من پیش او دارید تا رحمی کند
یا، طریقی پیش من بنهید تا من، چون کنم
ترهمی آید غزل در شیوه ی شعر اثیر
کشتگان عشق را زین شیوه شیون چون کنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
از دل گره غم تو بگشادم
سودای تو از دماغ بنهادم
برمن دگری گزیده ئی شاید
او را بتو و تو را باو دادم
عمری است که خاک تو همی بوسم
معلومم شد کنون که بربادم
یک چند زجور تو برآسایم
گر دولت عافیت دهد دادم
بل تا، زره سپهر باز افتد
روزی دو سه کاروان فریادم
من بنده بخت فرخ خویشم
کز دست غم تو کرد آزادم
عمری بگذاشتم که یکساعت
در عشق تو کس ندید دل شادم
والله که کنون چنین همی دانم
کاین دم ز مشیمه جهان زادم
بگماشت خدای رامردی را
تا محنت تو ببرد از یادم
حالی باری ز ظالمان جستم
هر چند بکافری در افتادم
ای طبع اثیر برهمی میزن
کز دل گره غم تو بگشادم
سودای تو از دماغ بنهادم
برمن دگری گزیده ئی شاید
او را بتو و تو را باو دادم
عمری است که خاک تو همی بوسم
معلومم شد کنون که بربادم
یک چند زجور تو برآسایم
گر دولت عافیت دهد دادم
بل تا، زره سپهر باز افتد
روزی دو سه کاروان فریادم
من بنده بخت فرخ خویشم
کز دست غم تو کرد آزادم
عمری بگذاشتم که یکساعت
در عشق تو کس ندید دل شادم
والله که کنون چنین همی دانم
کاین دم ز مشیمه جهان زادم
بگماشت خدای رامردی را
تا محنت تو ببرد از یادم
حالی باری ز ظالمان جستم
هر چند بکافری در افتادم
ای طبع اثیر برهمی میزن
کز دل گره غم تو بگشادم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بی تو با یک دل، غم دل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چون با غم تو قرار گیرم
از هر دو جهان کنار گیرم
با بخت ز جیب سر بر آرم
چون دامن آن نکار گیرم
وز مرتبه دست خود ببوسم
کان طره مشکبار گیرم
بی محنتش ار، دمی بر آرم
حقا، که نه در شمار گیرم
نی زهره آنکه سنگ تشنیع
در شیشه روزگار گیرم
نی صبر، که بر کران نشینم
نی کام، که در کنار گیرم
چشمم همه خونشد و ندارم
آن چشم، که اعتبار گیرم
آن است صلاح من، که حالی
دنبال صلاح کار گیرم
پیروز شوم، اگر در این شغل
مردی چو اثیر، یار گیرم
نی نی فکند اثیر کردی
خاک در شهر یار گیرم
از هر دو جهان کنار گیرم
با بخت ز جیب سر بر آرم
چون دامن آن نکار گیرم
وز مرتبه دست خود ببوسم
کان طره مشکبار گیرم
بی محنتش ار، دمی بر آرم
حقا، که نه در شمار گیرم
نی زهره آنکه سنگ تشنیع
در شیشه روزگار گیرم
نی صبر، که بر کران نشینم
نی کام، که در کنار گیرم
چشمم همه خونشد و ندارم
آن چشم، که اعتبار گیرم
آن است صلاح من، که حالی
دنبال صلاح کار گیرم
پیروز شوم، اگر در این شغل
مردی چو اثیر، یار گیرم
نی نی فکند اثیر کردی
خاک در شهر یار گیرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای غمت در جان من آویخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دیدی چگونه ما را، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلا آن به که با جان در نبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی
سوزی که وجود من برباد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی
سوزی که وجود من برباد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۰