عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نوبهارست جهان رونق دیگر دارد
باغ را شمع رخ لاله منور دارد
ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم
چون ننازد نعم غیر مکرر دارد
شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک
چون تفاخر نکند این همه زیور دارد
می زند خنده گل و باد برو طعنه زنان
که چرا خنده بعالم نزند زر دارد
شده مقبول طبیعت حرکات گلبن
شاهدان خلعت سبزست که در بر دارد
می کند دعوی دارایی گلشن نرگس
ورنه آن افسر زر چیست که بر سر دارد
یافته سر بسر اموات ریاحین احیا
صفحه صحن چمن صورت محشر دارد
سبب سبزه همین است که هنگام صفا
چرخ را آینه باغ برابر دارد
باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین
صورت انجم و افلاک مصور دارد
شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر
سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد
وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا
باغ لطف نسق شرع مطهر دارد
خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع
که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد
قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل
که جهان را بهمه روی منور دارد
هرچه باید ز نکوکاری و خیراندیشی
دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد
نعمة الله ولی طبع که در ملک قضا
بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد
گهر علم یقین را علمای سابق
همه انداخته بر خاک که او بر دارد
ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف
هر که از سده درگاه تو بستر دارد
علم از دولت درک تو پی جمعیت
بی تکلف همه اسباب میسر دارد
آسمان شرف و اوج سعادت در تست
ای خوش آن کس که سر صدق بران در دارد
تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان
دهر را رایحه عدل معطر دارد
در چنین عهد که عدل تو شده شهره دهر
چند ما را غم و اندوه مکدر دارد
روش چرخ تردد ننماید بادب
متصل عافیت از ما برود درد آرد
سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم
که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد
هست امید که در کارگه فیض وجود
صفحه سطح فلک تا خط اختر دارد
چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال
بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد
باغ را شمع رخ لاله منور دارد
ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم
چون ننازد نعم غیر مکرر دارد
شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک
چون تفاخر نکند این همه زیور دارد
می زند خنده گل و باد برو طعنه زنان
که چرا خنده بعالم نزند زر دارد
شده مقبول طبیعت حرکات گلبن
شاهدان خلعت سبزست که در بر دارد
می کند دعوی دارایی گلشن نرگس
ورنه آن افسر زر چیست که بر سر دارد
یافته سر بسر اموات ریاحین احیا
صفحه صحن چمن صورت محشر دارد
سبب سبزه همین است که هنگام صفا
چرخ را آینه باغ برابر دارد
باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین
صورت انجم و افلاک مصور دارد
شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر
سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد
وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا
باغ لطف نسق شرع مطهر دارد
خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع
که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد
قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل
که جهان را بهمه روی منور دارد
هرچه باید ز نکوکاری و خیراندیشی
دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد
نعمة الله ولی طبع که در ملک قضا
بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد
گهر علم یقین را علمای سابق
همه انداخته بر خاک که او بر دارد
ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف
هر که از سده درگاه تو بستر دارد
علم از دولت درک تو پی جمعیت
بی تکلف همه اسباب میسر دارد
آسمان شرف و اوج سعادت در تست
ای خوش آن کس که سر صدق بران در دارد
تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان
دهر را رایحه عدل معطر دارد
در چنین عهد که عدل تو شده شهره دهر
چند ما را غم و اندوه مکدر دارد
روش چرخ تردد ننماید بادب
متصل عافیت از ما برود درد آرد
سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم
که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد
هست امید که در کارگه فیض وجود
صفحه سطح فلک تا خط اختر دارد
چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال
بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گل آمد باز گلشن فکر لطف از جنان دارد
زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد
فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی
چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد
ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم
چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد
ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن
چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد
نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل هر دم
پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد
صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما
چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد
به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم
که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد
ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی
چه می داند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد
غرور گل نگر گل راز بلبل نیک می داند
نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد
هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی
که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد
ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه
برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد
درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده
متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد
سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان
که هر جوهر که می خواهد دلت این کاروان دارد
ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو
که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد
سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن
خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد
صلایی می زند هر دم صدای آب مرغان را
که بسم الله درآید هرکه ذوق بوستان دارد
بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم
فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد
فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه
به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق
خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی
که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد
فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت
شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد
شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت
بگردون می تواند بر دگر خود را بران دارد
اقامت سنگ را در آستانش می کند گوهر
توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد
ز عدلست این که در معموره ملک سلیمانی
باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد
ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش
چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد
ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل
که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد
زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی
که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد
ترا زیبد ثنا از جمله خلق جهان زیرا
تو داری از فضیلت هر چه هرکس در جهان دارد
ترا هرکس که دارد دانشی ممتاز می داند
بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد
ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما
یقین است این که در شان تو هرکس این گمان دارد
خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو
فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد
همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما
بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد
نه بهر چاره جستن می برد ره صوی همدردی
نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد
نه در سلک فقیران می تواند یافت تمکینی
نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد
گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد
گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد
ره بهبود خود کردست کم حالا نمی داند
که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد
به چندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی
که نقش مهر تو بر صفحه جان و جنان دارد
تدارک می کند صد درد را توفیق این دولت
که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد
الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد
الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد
چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم
بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد
زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد
فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی
چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد
ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم
چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد
ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن
چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد
نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل هر دم
پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد
صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما
چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد
به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم
که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد
ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی
چه می داند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد
غرور گل نگر گل راز بلبل نیک می داند
نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد
هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی
که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد
ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه
برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد
درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده
متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد
سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان
که هر جوهر که می خواهد دلت این کاروان دارد
ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو
که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد
سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن
خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد
صلایی می زند هر دم صدای آب مرغان را
که بسم الله درآید هرکه ذوق بوستان دارد
بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم
فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد
فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه
به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق
خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی
که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد
فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت
شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد
شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت
بگردون می تواند بر دگر خود را بران دارد
اقامت سنگ را در آستانش می کند گوهر
توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد
ز عدلست این که در معموره ملک سلیمانی
باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد
ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش
چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد
ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل
که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد
زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی
که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد
ترا زیبد ثنا از جمله خلق جهان زیرا
تو داری از فضیلت هر چه هرکس در جهان دارد
ترا هرکس که دارد دانشی ممتاز می داند
بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد
ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما
یقین است این که در شان تو هرکس این گمان دارد
خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو
فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد
همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما
بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد
نه بهر چاره جستن می برد ره صوی همدردی
نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد
نه در سلک فقیران می تواند یافت تمکینی
نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد
گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد
گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد
ره بهبود خود کردست کم حالا نمی داند
که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد
به چندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی
که نقش مهر تو بر صفحه جان و جنان دارد
تدارک می کند صد درد را توفیق این دولت
که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد
الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد
الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد
چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم
بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
بتحریک هوا برگ رزان در باغ ریزان شد
بهر سو صفحه بهر خط سبزه زر افشان شد
بموج گلشن و برگ درخت از گردباد غم
نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد
مگر باد از بهار آورد پیغامی که شاخ گل
ز برگ آن رخت زر بفت که . . .ان شد
ز وی سیم فراوان شکوفه شد نهان حالا
خزان بگشاد بر عالم خزانه زر فراوان شد
ز صحرا نازنینان جانب خلوت هوس کردند
بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد
شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی
به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد
خوش آن عارف که در گنج فراغت اینچنین فصلی
همه دشوارهای شدت دی بر وی آسان شد
خزان او را برای عیش خوشتر از بهار آمد
نکرد اندیشه در خاطرش ره کین نشد آن شد
درون خلوتی با شمع و می بردست کام دل
بعینه بر مثال لعل کان پرورده کان شد
نیامد چون گل از خلوت سر از بیرون نگر آندم
که گفتند ابر نیسان باز بر گلشن در افشان شد
بهار آمد ریاض دهر رشک باغ رضوان شد
ریاحین سر زد از هر گوشه عالم گلستان شد
چکید از برگ گل شبنم ز دلها شست گرد غم
درخت گل چو خوبان در فشان از لعل خندان شد
خزان دست تسلط برکشید از غارت گلشن
گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد
هوا از شاخ گل هر حقه سربسته غنچه
که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد
لباس گونه گون پوشیده عالم از گل و سبزه
بر آیینی که گویا کهنه گبری نو مسلمان شد
صبا آیینه سبزه سبزه آیین گلستان است
سمن بر جلوه گل گل برقص سرو حیران شد
که گل را هست پا بر خار و دارد سرو پا در گل
چه شد آن یک چنان جنبید و این یک چون خرامان شد
فروزان گشت هر سو از شقایق منقل آتش
بدان آتش ز عالم دفع سرمای زمستان شد
بصحرا خیمه زد و ز خرگه غنچه برون شد گل
گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد
سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود
خرامان همچو سروی سوی بستان از شبستان شد
بروی سبزه تر دانه دانه قطره شبنم
فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد
بر آمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن
خطیب خطبه ایام شاهنشاه دوران شد
شهنشاهی که ذکرش مونس اهل جهان آمد
نسیم روضه مهرش بهار گلشن جان شد
بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست
طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد
همه ویرانه معمور گشت از فیض عدل او
همین از دست جودش ظالمان گنج ویران شد
پریشانی عالم کرد ازو جمعیتی حاصل
همین گیسوی جمعی مهوشان بر رخ پریشان شد
بر افتاد آنچنان در دور او بیداد از عالم
که عاشق نیز فارغ از جفا و جور جانان شد
اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی
که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد
بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش
چو آب و چون صبا هر گه چمن آرای میدان شد
دل بدخواه پر خون گشت و جسم خصم پر پیکان
گلی در غنچه و غنچه در خار پنهان شد
زمان بزم بزمش بهشتی می توان گفتن
که جامش سلسبیل و ساقیان بس حور و غلمان شد
ایا شاه فریدون بخت نور اقبال سلم آیین
که او صاف تو چون رستم بهر جا رفت دستان شد
ترا شد راست کار از راستی او صدق خصمت را
سبب بر سستی اقبال و سستیهای پیمان شد
بسان پرتو خورشید هر جانب که رو کردی
عدوی تیره بخت از پیش چون سایه گریزان شد
ترا از اقتدی شرع فیض دولت باقیست
نصیب هر که باشد پیر و حضر آب حیوان شد
فلک را رفت از حیرت عنان اختیار از کف
ترا هرگه که دشت رخش پیما گرم جولان شد
خداوندا فضولی بلبلی بود از سخن مانده
بفیض نو بهار عز و اقبالت خوش الحان شد
بدرگاه تو رو آورد شد از غیر مستغنی
فقیری بر سر خوان خلیل الله مهمان شد
چنین امید دارم کان چنان من هم شوم از تو
که از محمود فردوسی و سلطان ویس سلمان شد
دهد مدح تو نظمم را و نظم من شود شهرت
که هر کس هست از فیض سخن مشهور دوران شد
بهر سو صفحه بهر خط سبزه زر افشان شد
بموج گلشن و برگ درخت از گردباد غم
نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد
مگر باد از بهار آورد پیغامی که شاخ گل
ز برگ آن رخت زر بفت که . . .ان شد
ز وی سیم فراوان شکوفه شد نهان حالا
خزان بگشاد بر عالم خزانه زر فراوان شد
ز صحرا نازنینان جانب خلوت هوس کردند
بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد
شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی
به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد
خوش آن عارف که در گنج فراغت اینچنین فصلی
همه دشوارهای شدت دی بر وی آسان شد
خزان او را برای عیش خوشتر از بهار آمد
نکرد اندیشه در خاطرش ره کین نشد آن شد
درون خلوتی با شمع و می بردست کام دل
بعینه بر مثال لعل کان پرورده کان شد
نیامد چون گل از خلوت سر از بیرون نگر آندم
که گفتند ابر نیسان باز بر گلشن در افشان شد
بهار آمد ریاض دهر رشک باغ رضوان شد
ریاحین سر زد از هر گوشه عالم گلستان شد
چکید از برگ گل شبنم ز دلها شست گرد غم
درخت گل چو خوبان در فشان از لعل خندان شد
خزان دست تسلط برکشید از غارت گلشن
گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد
هوا از شاخ گل هر حقه سربسته غنچه
که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد
لباس گونه گون پوشیده عالم از گل و سبزه
بر آیینی که گویا کهنه گبری نو مسلمان شد
صبا آیینه سبزه سبزه آیین گلستان است
سمن بر جلوه گل گل برقص سرو حیران شد
که گل را هست پا بر خار و دارد سرو پا در گل
چه شد آن یک چنان جنبید و این یک چون خرامان شد
فروزان گشت هر سو از شقایق منقل آتش
بدان آتش ز عالم دفع سرمای زمستان شد
بصحرا خیمه زد و ز خرگه غنچه برون شد گل
گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد
سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود
خرامان همچو سروی سوی بستان از شبستان شد
بروی سبزه تر دانه دانه قطره شبنم
فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد
بر آمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن
خطیب خطبه ایام شاهنشاه دوران شد
شهنشاهی که ذکرش مونس اهل جهان آمد
نسیم روضه مهرش بهار گلشن جان شد
بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست
طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد
همه ویرانه معمور گشت از فیض عدل او
همین از دست جودش ظالمان گنج ویران شد
پریشانی عالم کرد ازو جمعیتی حاصل
همین گیسوی جمعی مهوشان بر رخ پریشان شد
بر افتاد آنچنان در دور او بیداد از عالم
که عاشق نیز فارغ از جفا و جور جانان شد
اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی
که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد
بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش
چو آب و چون صبا هر گه چمن آرای میدان شد
دل بدخواه پر خون گشت و جسم خصم پر پیکان
گلی در غنچه و غنچه در خار پنهان شد
زمان بزم بزمش بهشتی می توان گفتن
که جامش سلسبیل و ساقیان بس حور و غلمان شد
ایا شاه فریدون بخت نور اقبال سلم آیین
که او صاف تو چون رستم بهر جا رفت دستان شد
ترا شد راست کار از راستی او صدق خصمت را
سبب بر سستی اقبال و سستیهای پیمان شد
بسان پرتو خورشید هر جانب که رو کردی
عدوی تیره بخت از پیش چون سایه گریزان شد
ترا از اقتدی شرع فیض دولت باقیست
نصیب هر که باشد پیر و حضر آب حیوان شد
فلک را رفت از حیرت عنان اختیار از کف
ترا هرگه که دشت رخش پیما گرم جولان شد
خداوندا فضولی بلبلی بود از سخن مانده
بفیض نو بهار عز و اقبالت خوش الحان شد
بدرگاه تو رو آورد شد از غیر مستغنی
فقیری بر سر خوان خلیل الله مهمان شد
چنین امید دارم کان چنان من هم شوم از تو
که از محمود فردوسی و سلطان ویس سلمان شد
دهد مدح تو نظمم را و نظم من شود شهرت
که هر کس هست از فیض سخن مشهور دوران شد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
هر که در بزم بلا جام توکل در کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
سحر که عامل دین را فزود رونق کار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
یا من علت بتربته رتبه النجف
تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف
تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
روشنست از سرخی روی شفق بر اهل حال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
که یارب این روش آموخت در شفق بهلال
که کرد یکجهتی و گرفت دامن آل
درین طریقه احسن به اندک ایامی
بسان دولت آل علی گرفت کمال
زهی امام مبین و مقتدای انس و ملک
که درگهش همه را هست قبله آمال
کسی که سایه آل علی پناهش نیست
گر آفتاب بود روی می نهد بزوال
شهی که طوق غلامیش می دهد همه را
امان بروز جزا از سلاسل اغلال
بظل عالی او هر که التجا نبرد
چو سایه می شود از پست همتی پامال
حمایتش ز ره عدل می تواند بست
ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال
مهابتش ز سر قهر می تواند کرد
رسن بگردن رستم ز تار معجر زال
شها تویی که درین جلوه گه جمیله کون
بقصد عقد ولای تو کرد عرض جمال
جمال شاهد اقبال را پی زیور
ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال
ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف
بظاهر تو جز آیینه کس ندید مثال
تویی که گر مدد از همت تو خواهد کس
برای رونق هر کار حل هر اشکال
گره کشایی هر کاری می تواند کرد
بسان غنچه گلزار دولت اقبال
امیر زاده علی ولی شعار که هست
وقوف او همه مشکلات را احلال
مه سپهر اصالت سپهر فضل و هنر
سر آمد همه مردم فرشته اخصال
یگانه که بکار دو کون داده رواج
به اهتمام صفای ضمیر و حسن فعال
سلوک او شده احمام شرع را قانون
مشخص است ز اطوار او حرام و حلال
ز روی رای بکاری که می کند رغبت
زمانه کیست در انجام آن کند اهمال
بنزد رای منیرش که واقف حال است
در احتیاج کسی را چه سوال
زبان خامه حاضر جواب او کرده
بفهم حال دل اهل سؤال را همه لال
ایا سپهر سخاوت همای اوج شرف
که ذکر نام شریف مبارکست بفال
ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست
نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال
دری ندیده بلطف تو بحر اصل نسب
گلی ندیده برنگ تو باغ جاه و جلال
چنین که از اثر لطف طبع حسن مزاج
خطور نیت بد بر ضمیر تست محال
تو هر چه می گذرانی بدل سزد که ملک
ثواب ثبت کند بر جریده اعمال
بهر دعا که کنی می کند ز نیت پاک
بر آسمان نرسیده اجابت استقبال
رضای خالق و مخلوق داردت دایم
پی تواضع و طاعت خمیده قد چو هلال
بدین سبب که تویی کم کسیست در عالم
بدین روش که تویی زود می رسی بکمال
رفیع منزلتا ان تویی که شاه نجف
گزید ذات ترا از نظایر و امثال
تمیز اهل فضیلت بعهده تو فکند
که هر که هست کند بر تو عرض استهلال
منم که بلبل بستان مدح منقبتم
خزانه دلم از نقد مدح مالامال
جز این شعار ندارم که در مناقت شاه
کنم نثار در نظم و صرف نقد مقال
بدین وسیله مرا نیز می تواند بود
که گاه گاه فتد بهر عرض حال مجال
امیدوار برانم که بهر مدح علی
دهی بلطف فراغم ز سایر اشغال
یمین بشاه نجف یاد کرده ام صد بار
که از نجف نشوم مایل یمین و شمال
بد آن امید که بعد مرور مدت عمر
رسد چو مرگ دهم خاک را بحال وصال
اگر نه لطف تو یاری کند درین منزل
اقامت من آواره هست امر محال
روا مدار که مرغ روان من زین ملک
بعزم سیر دیار دگر گشاید بال
دران دیار کشد آرزو مرا و کشد
مشقت از پی نقلم ملایک نقال
امید هست که از شرح خاکساری ما
نیابد آیینه خاطر تو گرد ملال
امید هست که تا هست در فضای وجود
مدار دایره گفت و گو بدین منوال
فضولی از تو همه مژده عطا شنود
تو هم ازو همه مدح ثنای حیدر و آل
که کرد یکجهتی و گرفت دامن آل
درین طریقه احسن به اندک ایامی
بسان دولت آل علی گرفت کمال
زهی امام مبین و مقتدای انس و ملک
که درگهش همه را هست قبله آمال
کسی که سایه آل علی پناهش نیست
گر آفتاب بود روی می نهد بزوال
شهی که طوق غلامیش می دهد همه را
امان بروز جزا از سلاسل اغلال
بظل عالی او هر که التجا نبرد
چو سایه می شود از پست همتی پامال
حمایتش ز ره عدل می تواند بست
ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال
مهابتش ز سر قهر می تواند کرد
رسن بگردن رستم ز تار معجر زال
شها تویی که درین جلوه گه جمیله کون
بقصد عقد ولای تو کرد عرض جمال
جمال شاهد اقبال را پی زیور
ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال
ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف
بظاهر تو جز آیینه کس ندید مثال
تویی که گر مدد از همت تو خواهد کس
برای رونق هر کار حل هر اشکال
گره کشایی هر کاری می تواند کرد
بسان غنچه گلزار دولت اقبال
امیر زاده علی ولی شعار که هست
وقوف او همه مشکلات را احلال
مه سپهر اصالت سپهر فضل و هنر
سر آمد همه مردم فرشته اخصال
یگانه که بکار دو کون داده رواج
به اهتمام صفای ضمیر و حسن فعال
سلوک او شده احمام شرع را قانون
مشخص است ز اطوار او حرام و حلال
ز روی رای بکاری که می کند رغبت
زمانه کیست در انجام آن کند اهمال
بنزد رای منیرش که واقف حال است
در احتیاج کسی را چه سوال
زبان خامه حاضر جواب او کرده
بفهم حال دل اهل سؤال را همه لال
ایا سپهر سخاوت همای اوج شرف
که ذکر نام شریف مبارکست بفال
ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست
نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال
دری ندیده بلطف تو بحر اصل نسب
گلی ندیده برنگ تو باغ جاه و جلال
چنین که از اثر لطف طبع حسن مزاج
خطور نیت بد بر ضمیر تست محال
تو هر چه می گذرانی بدل سزد که ملک
ثواب ثبت کند بر جریده اعمال
بهر دعا که کنی می کند ز نیت پاک
بر آسمان نرسیده اجابت استقبال
رضای خالق و مخلوق داردت دایم
پی تواضع و طاعت خمیده قد چو هلال
بدین سبب که تویی کم کسیست در عالم
بدین روش که تویی زود می رسی بکمال
رفیع منزلتا ان تویی که شاه نجف
گزید ذات ترا از نظایر و امثال
تمیز اهل فضیلت بعهده تو فکند
که هر که هست کند بر تو عرض استهلال
منم که بلبل بستان مدح منقبتم
خزانه دلم از نقد مدح مالامال
جز این شعار ندارم که در مناقت شاه
کنم نثار در نظم و صرف نقد مقال
بدین وسیله مرا نیز می تواند بود
که گاه گاه فتد بهر عرض حال مجال
امیدوار برانم که بهر مدح علی
دهی بلطف فراغم ز سایر اشغال
یمین بشاه نجف یاد کرده ام صد بار
که از نجف نشوم مایل یمین و شمال
بد آن امید که بعد مرور مدت عمر
رسد چو مرگ دهم خاک را بحال وصال
اگر نه لطف تو یاری کند درین منزل
اقامت من آواره هست امر محال
روا مدار که مرغ روان من زین ملک
بعزم سیر دیار دگر گشاید بال
دران دیار کشد آرزو مرا و کشد
مشقت از پی نقلم ملایک نقال
امید هست که از شرح خاکساری ما
نیابد آیینه خاطر تو گرد ملال
امید هست که تا هست در فضای وجود
مدار دایره گفت و گو بدین منوال
فضولی از تو همه مژده عطا شنود
تو هم ازو همه مدح ثنای حیدر و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرم فدای تو ای خامه خجسته خصال
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان
فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان
هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان
نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان
بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان
ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان
شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان
کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان
روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان
ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان
میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان
دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان
باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان
بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان
قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان
بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان
گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران
دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان
تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان
دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان
ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان
ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان
مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان
مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان
بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان
بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان
بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران
هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران
همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان
چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران
بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان
ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران
که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان
که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان
خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان
هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان
نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان
زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران
مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان
دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان
جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان
جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران
چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان
که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان
غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان
چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان
جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان
دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان
زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان
قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان
خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان
بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان
امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان
خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان
رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان
چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان
میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان
گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان
جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان
بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان
روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان
جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان
که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان
بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان
تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن
معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران
خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان
روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان
علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان
علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان
دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان
هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان
نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان
امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان
همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان
فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان
هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان
نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان
بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان
ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان
شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان
کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان
روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان
ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان
میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان
دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان
باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان
بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان
قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان
بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان
گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران
دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان
تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان
دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان
ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان
ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان
مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان
مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان
بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان
بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان
بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران
هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران
همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان
چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران
بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان
ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران
که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان
که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان
خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان
هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان
نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان
زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران
مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان
دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان
جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان
جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران
چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان
که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان
غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان
چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان
جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان
دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان
زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان
قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان
خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان
بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان
امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان
خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان
رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان
چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان
میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان
گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان
جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان
بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان
روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان
جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان
که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان
بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان
تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن
معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران
خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان
روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان
علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان
علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان
دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان
هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان
نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان
امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان
همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ای بقد و عارض و خط و لب آشوب جهان
سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان
پر ز نقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست
لوح دیده صفحه دل درج تن گنج دهان
با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون
گل ز گلشن در ز دریا بت ز چین مه ز آسمان
میبرد ناز و عتاب و شیوه و رفتار تو
عقل از سر صبر از دل جان ز تن طاقت ز جان
دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت
بو بنفشه تاب سنبل آن گل رنگ ارغوان
رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت
مشک چین و سرو باغ و در بحر و لعل کان
چون لب لعل و دهان و زلف قدت کس ندید
لعل شیرین درج خندان مشک تر سرو روان
رحم کن کز درد و داغ جور بیداد تو نیست
کار من جز ناله و فریاد زاری و فغان
جان برآمد لیک در جسم و سر چشم و دلم
غم همان سودا همان گریه همان حسرت همان
با که گویم چون کنم چاره چه سازم چون زیم
خلق بد دل زار و تو غافل فلک نامهربان
کو ثبات و طاقت و تاب و توانم تا کشم
از تو ناز از چرخ جو از خلق طعن از دل فغان
از خط و خال و رخ و چشم تو می یابد مدام
دیده نور و دل سرور روح ذوق تن توان
غالبا خال و خط و چشم و رخ خود سوده
بر ره بام و در و دیوار آن صاحب قران
کز ظهورش گشت در چین و عراق و روم و فارس
پست خاقان و قباد و قیصر و نوشیروان
احمد مرسل که هست از لطف و جود و علم و حلم
رام سازد وحش و طیر و آرام بخش انس و جان
سرو فرقان ناسخ توریت انجیل و زبور (؟)
نسخه جمعیت جاه و جلال و قدر و شان
سرور سردار صدر و سید نوع بشر
مرکز قطب و مدار و نقطه دور زمان
آنکه شد ذات و صفات و اسم و رسمش را طفیل
اول و آخر نهان و آشکار و بی گمان
سه موالید و دو کون و هشت خلد و ده عقول
چار طبع و شش جهت هفت اختر و نه آسمان
قبل عقل و عنصر و نفس فلک او را وجود
فوق عرش و کرسی و لوح و قلم او را مکان
رفرف و جبریل و میکایل و اسرافیل را
کرده میل و مهر شوق و ذوق در راهش دوان
عالم لاهوت ناسوت و مثال ملک را
سیر کرده دیده دانسته نموده امتحان
رعد و برق و ابر و بارانرا بحکمش انقیاد
آب و خاک و باد و آتش را ز بهرش اقتران
شرقی غربی جنوبی و شمالی هرچه هست
سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان
خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال
در تموز و در دی و در نوبهار و در خزان
میتوان با فیض لطف و خیر و خوبی جمع یافت
گرمی و سردی و خشکی و تری و یک زمان
گر رساند بهر دفع ظلم و جور و بغض و کین
بر بهایم صیت عدل و رأفت و امن و امان
میکند در چشم مار و پیل و شیر شاه باز
مور منزل پشه جا آهو وطن جعد آشیان
در میان مسلم و گبر و مجوسی و جهود
معجز او شهره مرد و زن و پیر و جوان
اهل ایمان را خیال و ذکر و فکر و مدح او
روح پرور راحت افزا کام ده نشئه رسان
منحصر در طلعت و خلق و ضمیر و نطق اوست
حسن صورت لطف سیرت مهر دل عذب لسان
بر سر خوان عطا و لطف و احسان و کرم
موسی و عیسی و داود و خلیلش میهمان
در ضیافت گاه قرب و قدر و عذر اعتبار
آدم و ادریس و نوح و خضر را گسترده خوان
حب و رفق الفت و تعظیم او دلرا صفا
بغضی نفی و نفرت و اکراه دین را زیان (؟)
ای منزه مدحت و ذات و صفات شان تو
از شمار و از قیاس و از حساب و از کران
دیده خلق از عدل و داد و لطف جودت آنچه دید
مردمک از چشم چشم از سر سر از تن تن ز جان
بام قصر و قدر جاه و دولت و بخت ترا
عقل نفس عنصر و افلاک زیبد نردبان
اهل کفر و شرک مکر و عذر اگر در رزم تو
خواست امداد از کمند و گرز و پیکان و کمان
بهر دفع تیغ و ز خرشان (؟) محکوم تو
آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان
شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم
مستدام است و مخلد باقیست و جاودان
دایم از یمن عطا و لطف جود شفقتت
کام یابم کام کارم کام بینم کام ران
تا فضولی را بود سال و مه و شام و سحر
از زبان رسم از دل اسم از جان اثر از تن نشان
باد او را شوق و سودا و خیال مدح تو
حرز جان تعویذ سر آرام جان ورد زبان
سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان
پر ز نقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست
لوح دیده صفحه دل درج تن گنج دهان
با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون
گل ز گلشن در ز دریا بت ز چین مه ز آسمان
میبرد ناز و عتاب و شیوه و رفتار تو
عقل از سر صبر از دل جان ز تن طاقت ز جان
دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت
بو بنفشه تاب سنبل آن گل رنگ ارغوان
رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت
مشک چین و سرو باغ و در بحر و لعل کان
چون لب لعل و دهان و زلف قدت کس ندید
لعل شیرین درج خندان مشک تر سرو روان
رحم کن کز درد و داغ جور بیداد تو نیست
کار من جز ناله و فریاد زاری و فغان
جان برآمد لیک در جسم و سر چشم و دلم
غم همان سودا همان گریه همان حسرت همان
با که گویم چون کنم چاره چه سازم چون زیم
خلق بد دل زار و تو غافل فلک نامهربان
کو ثبات و طاقت و تاب و توانم تا کشم
از تو ناز از چرخ جو از خلق طعن از دل فغان
از خط و خال و رخ و چشم تو می یابد مدام
دیده نور و دل سرور روح ذوق تن توان
غالبا خال و خط و چشم و رخ خود سوده
بر ره بام و در و دیوار آن صاحب قران
کز ظهورش گشت در چین و عراق و روم و فارس
پست خاقان و قباد و قیصر و نوشیروان
احمد مرسل که هست از لطف و جود و علم و حلم
رام سازد وحش و طیر و آرام بخش انس و جان
سرو فرقان ناسخ توریت انجیل و زبور (؟)
نسخه جمعیت جاه و جلال و قدر و شان
سرور سردار صدر و سید نوع بشر
مرکز قطب و مدار و نقطه دور زمان
آنکه شد ذات و صفات و اسم و رسمش را طفیل
اول و آخر نهان و آشکار و بی گمان
سه موالید و دو کون و هشت خلد و ده عقول
چار طبع و شش جهت هفت اختر و نه آسمان
قبل عقل و عنصر و نفس فلک او را وجود
فوق عرش و کرسی و لوح و قلم او را مکان
رفرف و جبریل و میکایل و اسرافیل را
کرده میل و مهر شوق و ذوق در راهش دوان
عالم لاهوت ناسوت و مثال ملک را
سیر کرده دیده دانسته نموده امتحان
رعد و برق و ابر و بارانرا بحکمش انقیاد
آب و خاک و باد و آتش را ز بهرش اقتران
شرقی غربی جنوبی و شمالی هرچه هست
سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان
خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال
در تموز و در دی و در نوبهار و در خزان
میتوان با فیض لطف و خیر و خوبی جمع یافت
گرمی و سردی و خشکی و تری و یک زمان
گر رساند بهر دفع ظلم و جور و بغض و کین
بر بهایم صیت عدل و رأفت و امن و امان
میکند در چشم مار و پیل و شیر شاه باز
مور منزل پشه جا آهو وطن جعد آشیان
در میان مسلم و گبر و مجوسی و جهود
معجز او شهره مرد و زن و پیر و جوان
اهل ایمان را خیال و ذکر و فکر و مدح او
روح پرور راحت افزا کام ده نشئه رسان
منحصر در طلعت و خلق و ضمیر و نطق اوست
حسن صورت لطف سیرت مهر دل عذب لسان
بر سر خوان عطا و لطف و احسان و کرم
موسی و عیسی و داود و خلیلش میهمان
در ضیافت گاه قرب و قدر و عذر اعتبار
آدم و ادریس و نوح و خضر را گسترده خوان
حب و رفق الفت و تعظیم او دلرا صفا
بغضی نفی و نفرت و اکراه دین را زیان (؟)
ای منزه مدحت و ذات و صفات شان تو
از شمار و از قیاس و از حساب و از کران
دیده خلق از عدل و داد و لطف جودت آنچه دید
مردمک از چشم چشم از سر سر از تن تن ز جان
بام قصر و قدر جاه و دولت و بخت ترا
عقل نفس عنصر و افلاک زیبد نردبان
اهل کفر و شرک مکر و عذر اگر در رزم تو
خواست امداد از کمند و گرز و پیکان و کمان
بهر دفع تیغ و ز خرشان (؟) محکوم تو
آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان
شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم
مستدام است و مخلد باقیست و جاودان
دایم از یمن عطا و لطف جود شفقتت
کام یابم کام کارم کام بینم کام ران
تا فضولی را بود سال و مه و شام و سحر
از زبان رسم از دل اسم از جان اثر از تن نشان
باد او را شوق و سودا و خیال مدح تو
حرز جان تعویذ سر آرام جان ورد زبان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی