عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۱ - انس
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۹ - شاه ملا
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۲ - سعد و سعید
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۶ - مرشد
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۹ - از توشیح اول ابیات این قصیده این قطعه بر می خیزد
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱ - قصیده دوم (در مدح سلطان یعقوب)
حمد بیحد و سپاس بیقیاس مر حضرت عزت را جلت نعمایه و عظمت کبریایه:
بیت
آن خالقی که صورت خلق آفریده است
غیر مکرر اینهمه صورت کشیده است
فتبارک الله احسن الخالقین.
و صلوات زاکیات و تحیات نامیات بر سرور عالم و مفخر آدم ماه مکه و حرم صدر صفحه رسالت و ماه ایوان جلالت رسول الثقلین سید العرب و العجم محمد المصطفی علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات الزاکیات.
شعر
گر نه ذات او سبب در نظم عالم آمدی
نظم موجودات عالم کی فراهم آمدی
و علی آله الطیبین الطاهرین و الایمه المعصومین خصوصا شیر بیشه ولایت و شمع شبستان هدایت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب کل غالب امام المشارق و المغارب علی بن ابیطالب علیه من الصلوات افضلها و من التحیات اکملها:
بیت
شاهی که هر که پایه مدحش بلند ساخت
خود را بیمن همت او ارجمند ساخت
اما بعد نموده میشود که اینقصیده ایست صد و پنجاه و چهار بیت موشح بالقاب فرخنده آثار ممدوح که موازی صدو ده بیت از آن استخراج میشود مشتمل بر فروع و اصول بحور دوایر سته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و تعریف اقسام حدود قوافی صحیح و معیوب و اسامی آن با حرکات و سکنات قافیه و انواع ایطاء جلی و خفی و اصناف صنایع و بدایع که در کتب متقدمین و متاخرین جمع آمده با بعضی از نوادر صنعت که زاده طبع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازی است امید که بسمع قبول مسموع افتد و به عین رضا ملحوظ گردد:
بیت
بزرگوار خدایا چو شعر قسمت ماست
رهی نما که کندوردجان بصدق درون
ز سوره شعرا رب نجنی اهلی
نه سیرت شعرا یتبعهم الغاوون
تمت الدیباچه من القصیده الثانیه
بیت
آن خالقی که صورت خلق آفریده است
غیر مکرر اینهمه صورت کشیده است
فتبارک الله احسن الخالقین.
و صلوات زاکیات و تحیات نامیات بر سرور عالم و مفخر آدم ماه مکه و حرم صدر صفحه رسالت و ماه ایوان جلالت رسول الثقلین سید العرب و العجم محمد المصطفی علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات الزاکیات.
شعر
گر نه ذات او سبب در نظم عالم آمدی
نظم موجودات عالم کی فراهم آمدی
و علی آله الطیبین الطاهرین و الایمه المعصومین خصوصا شیر بیشه ولایت و شمع شبستان هدایت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب کل غالب امام المشارق و المغارب علی بن ابیطالب علیه من الصلوات افضلها و من التحیات اکملها:
بیت
شاهی که هر که پایه مدحش بلند ساخت
خود را بیمن همت او ارجمند ساخت
اما بعد نموده میشود که اینقصیده ایست صد و پنجاه و چهار بیت موشح بالقاب فرخنده آثار ممدوح که موازی صدو ده بیت از آن استخراج میشود مشتمل بر فروع و اصول بحور دوایر سته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و تعریف اقسام حدود قوافی صحیح و معیوب و اسامی آن با حرکات و سکنات قافیه و انواع ایطاء جلی و خفی و اصناف صنایع و بدایع که در کتب متقدمین و متاخرین جمع آمده با بعضی از نوادر صنعت که زاده طبع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازی است امید که بسمع قبول مسموع افتد و به عین رضا ملحوظ گردد:
بیت
بزرگوار خدایا چو شعر قسمت ماست
رهی نما که کندوردجان بصدق درون
ز سوره شعرا رب نجنی اهلی
نه سیرت شعرا یتبعهم الغاوون
تمت الدیباچه من القصیده الثانیه
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۴ - دایره مجتلبه
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۹ - دایره منتزعه
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۱ - قصیده مصنوع ثالث در مدح شاه اسماعیل
حمد و سپاس بیقیاس صانعی را که فهرست قصیده موجودات و دیباچه جریده کاینات با حسن صفات از نظم وجود روحانی انسانی کرد.
بیت
زهی مبدعی کو بعلم قدم
برانگیخت نظم وجود از عدم
و تحیات نامیات و صلوات زاکیات بر شاه مسند اصطفا و ماه مرکز اجتباء محمد مصطفی.
بیت
شاهان چو قطره او گهر شاهوار بحر
بحری که مشتق است ازو صد هزار بحر
صلی الله علیه و آله الطیبین و الایمه المعصومین خصوصا امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم اجمعین.
بیت
شاهی که مظهر هنر و گنج حکمت است
بیت القصیده کرم و بحر رحمت است
اما بعد این قصیده ایست صد و شصت بیت که قریب صدو بیست بیت از آن مستخرج می شود موشح بالقاب همایون و دعای دولت روز افزون بندگی حضرت خلافت پناه خورشید اشتباه اختر سپاه ناصر عبادالله شرقا و غربا حافظ بلاد الله بعدا و قربا ناصب لوازم الاسن و الامان باسط بساط العدل و الاحسان قهرمان الماء و الطین قطب فلک السلطنه و الخلافه و الدین السلطان العادل ظل الله فی الارض شاه اسماعیل بهادر خان:
شاهی که گشت دین نبی را رواج بخش
در قهر و لطف تاج ستانست و تاج بخش
خلد الله ملکه و سلطانه و اید بالنصر جنوده و اعوانه خصوصا اعظم امراء العالم ناظم ارباب السیف و القلم بحر العلوم و الافضال نجم السعاده و الاقبال.
بیت
آن کز نظم تربیت شاه ولایت
هر جا هنری هست رسانیده بغایت
ایدالله تعالی طلال مرحمته و رافته الی یوم الدین.
مشتمل بر اصول بحور و منشعبات و مزاحفات و دویراسته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و اوزان مختلف چنانکه نزدیک هفتاد و پنج وزن مختلف نموده میشود، و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و سقیم و حروف قافیه از یک حرف تا نه حرف بترتیب جمع آمده با حرکات و سکنات، و القاب قوافی مذکور گشته و عیوب قافیه که اقسام ایطاء جلی و خفی است همه جا بر دو وجه نموده تا بعد از قافیه معیوب که جهت مثال نموده میشود قافیه صحیح باز آرند و همچنین بحور نامطبوع عرب بر دو وجه پذیرفته تا بعد از نمودن مثال مقصود نظم بر وزنی مطبوع قرار گرفته و در متن نوشته شد و نظم نامطبوع بر حاشیه آن مرقوم گشته و اکثر صنایع و بدایع که در کتب متقدمین است گرد آمده با صنعتی چند که مخترع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازیست چنانکه مستجمع اقسام شعرست از قصیده و قطعه و غزل و رباعی و مستزاد و لغز و معما- و ابیات مصنوعه را بهم مثنوی متفرق توان شمرد در اوزان مختلف امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد انشاء الله تعالی.
بیت
زهی مبدعی کو بعلم قدم
برانگیخت نظم وجود از عدم
و تحیات نامیات و صلوات زاکیات بر شاه مسند اصطفا و ماه مرکز اجتباء محمد مصطفی.
بیت
شاهان چو قطره او گهر شاهوار بحر
بحری که مشتق است ازو صد هزار بحر
صلی الله علیه و آله الطیبین و الایمه المعصومین خصوصا امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم اجمعین.
بیت
شاهی که مظهر هنر و گنج حکمت است
بیت القصیده کرم و بحر رحمت است
اما بعد این قصیده ایست صد و شصت بیت که قریب صدو بیست بیت از آن مستخرج می شود موشح بالقاب همایون و دعای دولت روز افزون بندگی حضرت خلافت پناه خورشید اشتباه اختر سپاه ناصر عبادالله شرقا و غربا حافظ بلاد الله بعدا و قربا ناصب لوازم الاسن و الامان باسط بساط العدل و الاحسان قهرمان الماء و الطین قطب فلک السلطنه و الخلافه و الدین السلطان العادل ظل الله فی الارض شاه اسماعیل بهادر خان:
شاهی که گشت دین نبی را رواج بخش
در قهر و لطف تاج ستانست و تاج بخش
خلد الله ملکه و سلطانه و اید بالنصر جنوده و اعوانه خصوصا اعظم امراء العالم ناظم ارباب السیف و القلم بحر العلوم و الافضال نجم السعاده و الاقبال.
بیت
آن کز نظم تربیت شاه ولایت
هر جا هنری هست رسانیده بغایت
ایدالله تعالی طلال مرحمته و رافته الی یوم الدین.
مشتمل بر اصول بحور و منشعبات و مزاحفات و دویراسته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و اوزان مختلف چنانکه نزدیک هفتاد و پنج وزن مختلف نموده میشود، و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و سقیم و حروف قافیه از یک حرف تا نه حرف بترتیب جمع آمده با حرکات و سکنات، و القاب قوافی مذکور گشته و عیوب قافیه که اقسام ایطاء جلی و خفی است همه جا بر دو وجه نموده تا بعد از قافیه معیوب که جهت مثال نموده میشود قافیه صحیح باز آرند و همچنین بحور نامطبوع عرب بر دو وجه پذیرفته تا بعد از نمودن مثال مقصود نظم بر وزنی مطبوع قرار گرفته و در متن نوشته شد و نظم نامطبوع بر حاشیه آن مرقوم گشته و اکثر صنایع و بدایع که در کتب متقدمین است گرد آمده با صنعتی چند که مخترع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازیست چنانکه مستجمع اقسام شعرست از قصیده و قطعه و غزل و رباعی و مستزاد و لغز و معما- و ابیات مصنوعه را بهم مثنوی متفرق توان شمرد در اوزان مختلف امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد انشاء الله تعالی.
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۴ - دایره مجتلبه «هزج رمل، رجز»
از آن همیشه تویی از شرف بعالم شاه
که بر جریمه شاهان عالمی قهار
تویی از شرق شاه شاهان عالم
دایره متفقه «متقارب، متدارک»
از آن نبود کسی چون تو در جهان رهبر
که با خدا دگران را رساندی از زنار
نبود کسی چو تو در جهان بخدادگر
دایره موتلفه«وافر، کامل»
لوای بخت ترا شد بکام و داری تخت
ترا شدست بنام این ز احمد مختار
بخت ترا شد بکام تخت ترا شد بنام
دایره مشتبهه «منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث»
هنوز کس ننشسته یقین چو تو برتخت
که باز عدل کند همچو حیدر کرار
کس ننشسته چو تو بر تخت باز
دایره منتزعه«سریع، قریب، جدید، خفیف، مشاکل»
اگر فلک دگریرا بدادی این شوکت
کسی چرا دگر اوراستودی ازاحرار
فلک کی بدین شوکت کسی را دگر آرد
که بر جریمه شاهان عالمی قهار
تویی از شرق شاه شاهان عالم
دایره متفقه «متقارب، متدارک»
از آن نبود کسی چون تو در جهان رهبر
که با خدا دگران را رساندی از زنار
نبود کسی چو تو در جهان بخدادگر
دایره موتلفه«وافر، کامل»
لوای بخت ترا شد بکام و داری تخت
ترا شدست بنام این ز احمد مختار
بخت ترا شد بکام تخت ترا شد بنام
دایره مشتبهه «منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث»
هنوز کس ننشسته یقین چو تو برتخت
که باز عدل کند همچو حیدر کرار
کس ننشسته چو تو بر تخت باز
دایره منتزعه«سریع، قریب، جدید، خفیف، مشاکل»
اگر فلک دگریرا بدادی این شوکت
کسی چرا دگر اوراستودی ازاحرار
فلک کی بدین شوکت کسی را دگر آرد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱ - شمع و پروانه
بنام آنکه ما را از عنایت
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
ز نورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
به هر یک ذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه ی اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه ی شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش می زند دم
به یک دم می فتد آتش به عالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه ی قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
به هفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان بد فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشناییست
چراغ دل هزارش روشناییست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره به صحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشنید
فروغ نور او از حد برون است
ز فانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
ز نورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
به هر یک ذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه ی اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه ی شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش می زند دم
به یک دم می فتد آتش به عالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه ی قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
به هفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان بد فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشناییست
چراغ دل هزارش روشناییست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره به صحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشنید
فروغ نور او از حد برون است
ز فانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴ - در نعت پیمبر اکرم
محمد شمع جمع اهل بینش
چراغ بزمگاه آفرینش
زهی مجموعه ی خلق و مروت
ک فهرستش بود مهر نبوت
شکسته طاق کسری از ظهورش
نشسته آتش گبران ز نورش
نبودش سایه آن خورشید پایه
که بود او شمع و شمعش نیست سایه
از آن آدم ملک را گشت مسجود
که نور او چو شمعش بر جبین بود
شب معراج شمع قد برافراخت
براقش همچو برقی بر فلک تاخت
ز شمع وصل او جبریل درماند
و زو پروانه وش بی بال و پر ماند
در آن دو عالم و آدم کجا بود
که نورش شمع بزم کبریا بود
چراغش روشن از نور خدا گشت
و زو روشن چراغ انبیا گشت
به مویی گر نگیرد خلق را دست
کجا از آتش دوزخ توان رست
الا ای پرتو شمع تجلی
چراغ دیده ی ارباب معنی
نهان از دیده ها خود کرده تا کی
چو نور دیده ها در پرده تا کی
مکن در پرده همچون شمع مسکن
برون آ تا شود آفاق روشن
چو روشن شد ز نورت چشم انجم
چرا چون برق گشتی از نظر گم
تو شمع بزمگاه لامکانی
درین فانوس سبز آخر چه مانی
چو شمع از نور خود آتش برانگیز
بسوز این تیره فانوس و فرو ریز
چو داد اول زمان نور تو پرتو
تو خود هم مهدی آخر زمان شو
سوار عرصه دین همگنان کن
چو شمعش ذوالفقار آتشفشان کن
عدم کن ظلمت کفر از ره دین
به برق تیغ خونریز شه دین
چراغ بزمگاه آفرینش
زهی مجموعه ی خلق و مروت
ک فهرستش بود مهر نبوت
شکسته طاق کسری از ظهورش
نشسته آتش گبران ز نورش
نبودش سایه آن خورشید پایه
که بود او شمع و شمعش نیست سایه
از آن آدم ملک را گشت مسجود
که نور او چو شمعش بر جبین بود
شب معراج شمع قد برافراخت
براقش همچو برقی بر فلک تاخت
ز شمع وصل او جبریل درماند
و زو پروانه وش بی بال و پر ماند
در آن دو عالم و آدم کجا بود
که نورش شمع بزم کبریا بود
چراغش روشن از نور خدا گشت
و زو روشن چراغ انبیا گشت
به مویی گر نگیرد خلق را دست
کجا از آتش دوزخ توان رست
الا ای پرتو شمع تجلی
چراغ دیده ی ارباب معنی
نهان از دیده ها خود کرده تا کی
چو نور دیده ها در پرده تا کی
مکن در پرده همچون شمع مسکن
برون آ تا شود آفاق روشن
چو روشن شد ز نورت چشم انجم
چرا چون برق گشتی از نظر گم
تو شمع بزمگاه لامکانی
درین فانوس سبز آخر چه مانی
چو شمع از نور خود آتش برانگیز
بسوز این تیره فانوس و فرو ریز
چو داد اول زمان نور تو پرتو
تو خود هم مهدی آخر زمان شو
سوار عرصه دین همگنان کن
چو شمعش ذوالفقار آتشفشان کن
عدم کن ظلمت کفر از ره دین
به برق تیغ خونریز شه دین
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۵ - نعت امیرالمؤمنین
امیر المؤمنین شمع هدایت
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۷ - مدح سلطان یعقوب
زهی لطف خدا خورشید تابان
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۷ - مناجات کردن پروانه
خوشا آن بنده با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیچ
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدایی
ز گرداب غمش بخشد رهایی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب ز وحشت
همه داوری بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
ز غم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یارب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذر خواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
ز نور شمع خویشم هادیی بخش
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیچ
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدایی
ز گرداب غمش بخشد رهایی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب ز وحشت
همه داوری بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
ز غم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یارب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذر خواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
ز نور شمع خویشم هادیی بخش
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۸ - مژده دادن هاتف غیبی پروانه را
زهی دانای مقصود نهانی
زبان دان زبان بی زبانی
زهی آگه ز درد دردمندان
شفا بخش جراحتهای پنهان
عطای او که برق ناگهان است
چراغ افروز راه گمراهان است
محیط لطفش ارجنبد یکی دم
بشوید از گنه دامان عالم
چو خورشید کرم در بخشش آویخت
ز بحر لطف ابر رحمت انگیخت
بر آن لب تشنه رحمت کرد باران
در آن ظلمت چشاندش آب حیوان
چو از زاری دل پروانه میسوخت
چراغ حاجتش ایزد برافروخت
بگوش هوشش از غیب آمد آواز
که روشن شد چراغ دیده ات باز
چو برق لطف یزدانی درخشید
چراغی خواهدت از غیب، بخشید
ازین شب خواهدت صبحی دمیدن
بدان خورشید وش خواهی رسیدن
ترا زان نور چشم ای پاکدامن
رسولی میرسد چشم تو روشن
مخور غم زانکه ما از زاری تو
نظر داریم با بیداری تو
ز بیداری ترا کی خوار داریم
که شرم از دیده بیدار داریم
دلا گاهی درخشد کوکب تو
که بیداری بروز آرد شب تو
سر بیدار صاحب تاج معنی است
که بیداری شب معراج معنی است
تجلی را بشب کشف حجابست
چه بیند دیده یی کو مست خوابست
چو دولت چشم بختش برگمارد
نظر با دیده بیدار دارد
سعادت را بود فرخنده کوکب
طلوعی یکنفس آن هم دل شب
بشب عمری دگر بی اشتباه است
بخواب ار بگذرد عمری تباه است
گر افروزی چراغ شب نشینی
شب خود را بمعنی روز بینی
درین فانوس بی دود چراغی
نگردد حاصلت نقش فراغی
مرا پیر طریقت نکته یی گفت
به الماس حقیقت گوهری سفت
که گبرانی که آتشخانه تابند
به بیداری به از مستان خوابند
خداوندا، به بیداران فردت
به بیخوابی بیماران دردت
که از درد خودم بیماریی ده
وز آن بیماری ام بیداریی ده
بیا اهلی که وقت چاره سازیست
دل پروانه بس در جانگدازیست
بدلبر قاصد رازش رسانم
بیار خویشتن بازش رسانم
زبان دان زبان بی زبانی
زهی آگه ز درد دردمندان
شفا بخش جراحتهای پنهان
عطای او که برق ناگهان است
چراغ افروز راه گمراهان است
محیط لطفش ارجنبد یکی دم
بشوید از گنه دامان عالم
چو خورشید کرم در بخشش آویخت
ز بحر لطف ابر رحمت انگیخت
بر آن لب تشنه رحمت کرد باران
در آن ظلمت چشاندش آب حیوان
چو از زاری دل پروانه میسوخت
چراغ حاجتش ایزد برافروخت
بگوش هوشش از غیب آمد آواز
که روشن شد چراغ دیده ات باز
چو برق لطف یزدانی درخشید
چراغی خواهدت از غیب، بخشید
ازین شب خواهدت صبحی دمیدن
بدان خورشید وش خواهی رسیدن
ترا زان نور چشم ای پاکدامن
رسولی میرسد چشم تو روشن
مخور غم زانکه ما از زاری تو
نظر داریم با بیداری تو
ز بیداری ترا کی خوار داریم
که شرم از دیده بیدار داریم
دلا گاهی درخشد کوکب تو
که بیداری بروز آرد شب تو
سر بیدار صاحب تاج معنی است
که بیداری شب معراج معنی است
تجلی را بشب کشف حجابست
چه بیند دیده یی کو مست خوابست
چو دولت چشم بختش برگمارد
نظر با دیده بیدار دارد
سعادت را بود فرخنده کوکب
طلوعی یکنفس آن هم دل شب
بشب عمری دگر بی اشتباه است
بخواب ار بگذرد عمری تباه است
گر افروزی چراغ شب نشینی
شب خود را بمعنی روز بینی
درین فانوس بی دود چراغی
نگردد حاصلت نقش فراغی
مرا پیر طریقت نکته یی گفت
به الماس حقیقت گوهری سفت
که گبرانی که آتشخانه تابند
به بیداری به از مستان خوابند
خداوندا، به بیداران فردت
به بیخوابی بیماران دردت
که از درد خودم بیماریی ده
وز آن بیماری ام بیداریی ده
بیا اهلی که وقت چاره سازیست
دل پروانه بس در جانگدازیست
بدلبر قاصد رازش رسانم
بیار خویشتن بازش رسانم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۸ - رسول فرستادن شمع نور را بسوی پروانه
رسولی بود امی چون پیمبر
که بی خط سر پنهان بودش از بر
رسول عقل را جبریل الهام
ز عرش دل چنین آورد پیغام
که شمعش همره دل از رفیقان
رفیقی بود از صاحب طریقان
ازین روشن ضمیری نام او نور
بعنوان رسولی گشته مشهور
سبک سیری که چون برق یمانی
نکردی باد با او همعنانی
چو صبح از سرعتش تا کس زدی دم
بیکدم گشته بودی گرد عالم
ز بس بینندگی چونصبح روشن
نبود از وی نهان یکچشم روشن
ز شخص او که همچونجان روان بود
صفای ظاهر و باطن عیان بود
چو حرفی از زبان شمع جستی
ضمیر روشن او نقش بستی
بخواندش شمع و گفت از آشنایی
که ای چشم و چراغ روشنایی
ترا باید بسوی یار من شد
ز یاری بایدت غمخوار من شد
بجو ای روشنی دیده من
ز عین مردمی آن چشم روشن
بگو ای داده داد بیوفایی
ز شوقت سوختم آخر کجایی
مرا گر پای بند غم شکسته است
کسی پای ترا آخر نبسته است
ز پرسشهای تو شرمنده ام من
نگفتی مرده ام یا زنده ام من
ترا از بار غم آزادگیهاست
مرا در بندگی استادگیهاست
چه گویم کز غمم چون سوخت خرمن
ز داغ دل چه آمد بر سر من
شکست آن نخل بالایی که بودم
نشست آن سرکشیهایی که بودم
ز غم آهم غبار انگیز گشته
رخم چون لاله دود آمیز گشته
چو در سیمین تنم غم آتش انگیخت
همه سیماب گشت از دیده ام ریخت
گلاب اشکم از دامن گذشته
گل رویم ز حال خویش گشته
دلم خاکستر از سوز دورنست
وزان خاکسترم رخ تیره گونست
ز خاکستر شود آیینه روشن
وزان شد تیره تر آیینه من
گواهست آتش شوقی که دارم
که جان بر لب رسید از انتظارم
بخواهم مرد، خیز ار میتوانی
که دیداری به دیداری رسانی
چو کرد آن کار شمع از نور درخواست
سبک چون برق، نور از جای برخاست
برسم بندگی اول ثنا گفت
پس از چندین ثنا او را دعا گفت
که خورشید رخت تابنده بادا
بنور معنی ات دل زنده بادا
نتابم روی دل از صحبت تو
که باشد هستی ام از دولت تو
به خدمت سوی آن صید رمیده
چو میفرمایی ام رفتن، بدیده
گرم گویی چو می از شیشه در کاس
به چشم و سر روم بالعین و الراس
ولی باید ترا زین خانه تار
علم بیرون زد از روی چو گلنار
نمایی صورت روحانی خود
گشایی کارم از پیشانی خود
که گر روی تو پشتیبان نباشد
فروغ کار من چندان نباشد
ز خورشید جمالت پرده بگشای
ره مقصد بنور خویش بنمای
که بی خط سر پنهان بودش از بر
رسول عقل را جبریل الهام
ز عرش دل چنین آورد پیغام
که شمعش همره دل از رفیقان
رفیقی بود از صاحب طریقان
ازین روشن ضمیری نام او نور
بعنوان رسولی گشته مشهور
سبک سیری که چون برق یمانی
نکردی باد با او همعنانی
چو صبح از سرعتش تا کس زدی دم
بیکدم گشته بودی گرد عالم
ز بس بینندگی چونصبح روشن
نبود از وی نهان یکچشم روشن
ز شخص او که همچونجان روان بود
صفای ظاهر و باطن عیان بود
چو حرفی از زبان شمع جستی
ضمیر روشن او نقش بستی
بخواندش شمع و گفت از آشنایی
که ای چشم و چراغ روشنایی
ترا باید بسوی یار من شد
ز یاری بایدت غمخوار من شد
بجو ای روشنی دیده من
ز عین مردمی آن چشم روشن
بگو ای داده داد بیوفایی
ز شوقت سوختم آخر کجایی
مرا گر پای بند غم شکسته است
کسی پای ترا آخر نبسته است
ز پرسشهای تو شرمنده ام من
نگفتی مرده ام یا زنده ام من
ترا از بار غم آزادگیهاست
مرا در بندگی استادگیهاست
چه گویم کز غمم چون سوخت خرمن
ز داغ دل چه آمد بر سر من
شکست آن نخل بالایی که بودم
نشست آن سرکشیهایی که بودم
ز غم آهم غبار انگیز گشته
رخم چون لاله دود آمیز گشته
چو در سیمین تنم غم آتش انگیخت
همه سیماب گشت از دیده ام ریخت
گلاب اشکم از دامن گذشته
گل رویم ز حال خویش گشته
دلم خاکستر از سوز دورنست
وزان خاکسترم رخ تیره گونست
ز خاکستر شود آیینه روشن
وزان شد تیره تر آیینه من
گواهست آتش شوقی که دارم
که جان بر لب رسید از انتظارم
بخواهم مرد، خیز ار میتوانی
که دیداری به دیداری رسانی
چو کرد آن کار شمع از نور درخواست
سبک چون برق، نور از جای برخاست
برسم بندگی اول ثنا گفت
پس از چندین ثنا او را دعا گفت
که خورشید رخت تابنده بادا
بنور معنی ات دل زنده بادا
نتابم روی دل از صحبت تو
که باشد هستی ام از دولت تو
به خدمت سوی آن صید رمیده
چو میفرمایی ام رفتن، بدیده
گرم گویی چو می از شیشه در کاس
به چشم و سر روم بالعین و الراس
ولی باید ترا زین خانه تار
علم بیرون زد از روی چو گلنار
نمایی صورت روحانی خود
گشایی کارم از پیشانی خود
که گر روی تو پشتیبان نباشد
فروغ کار من چندان نباشد
ز خورشید جمالت پرده بگشای
ره مقصد بنور خویش بنمای