عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی
بیار باده که لبیک عشق یار زدیم
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند در مدح نجیب الملک
جانا ز مشک سلسله بر گل فکنده ای
در گوش لاله حلقه سنبل فکنده ای
گوئی که طوق غالیه گون را بامتحان
سر حلقه گل ز گردن بلبل فکنده ای
نی نی دل معنبر لاله ببرده ای
بس حلقه حلقه بر طرف گل فکنده ای
خورشید گل فروش و مه لاله پوش را
در بند مشک دام قرنفل فکنده ای
مشک کله بر آتش و شمشاد خط بر آب
آیا به سحر یا به تو کل فکنده ای
این بازجره بس که پر از مهر صاحب است
آن دل که در کشاکش چنگل فکنده ای
زلف چو چنگ باز بر آن روی چون تذرو
بهر شکار این دل پر دل فکنده ای
این مهر کیست مهر حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
جانا چو عکس روی تو بر ساغر اوفتاد
گفتم که آفتاب مگر مه در اوفتاد
سرگشته و شکسته و پر تاب شد دلم
الحق دلم به زلف تو بس در خور اوفتاد
در مشک زلفت ار چه دلم خون گرفت خون
با این همه بسی ز منش بهتر اوفتاد
چندان بتاخت در پی حسن تو آفتاب
کش رخ ز صبح لعل شد و دم براوفتاد
خورشید گرد سایه تو ناشکافته
هر ذره را هوای تو چون در سر اوفتاد
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت
بر بوی پسته آمد و در شکر اوفتاد
این هم بر آن صفت که ز کلک نجیب دین
گر چه شبه نمود همه گوهر اوفتاد
آن کلک کیست کلک حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
ای ماه در هوای تو جانم به لب رسید
وی ترک در فراق تو روزم به شب رسید
گفتم کز آفتاب تو تابی رسد به من
درد او حسرتا که از آن تاب تب رسید
در تو نمی رسد چه عجب هیچ راد مرد
دست امید کی به خیال طلب رسید
در جمله آنچه از تو رسد ای پسر به من
از چشم مهره باز تو بس بوالعجب رسید
بگذار نام هجر که هنگام غم گذشت
در ده شراب وصل که وقت طرب رسید
در شو به تهنیت که دراین موسم شریف
جشن عجم مقارن عید عرب رسید
پیش که پیش صدر عجم سید عرب
کس زین دو اصل هم نسب و هم حسب رسید
آن اصل کیست اصل حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
جانا مپرس حال که کار از خبر گذشت
چون پای شد ز جای چه خیزد ز سر گذشت
آتش ز آب میرد و شد زنده تر بسی
تا آتش غم تو بر آب جگر گذشت
چندانکه برفراق تو شد آشنا دلم
بیگانه وار از دل من صبر بر گذشت
تری بماند بر گل روی تو سالها
یک شب خیال تو چو بر این چشم تر گذشت
گویند کم گری که شوی غرقه زاب چشم
اکنون چه سود پند که آبم زسر گذشت
دل برده ای و قصد به جان می کنی هنوز
روزی که عذرت از کنه ای ماه در گذشت
جان هم به سر مترس که اینکه دیت بداد
مدحی که قیمتش ز هزاران گهر گذشت
آن مدح کیست مدح حسین حسن که هست
در جام مدح او دل و جان امید مست
صدری که در ثناش جهانی زبان گشاد
رایش چو تیغ صبح به حجت جهان گشاد
از نور اصطناع ره آفتاب بست
وز حسن اعتقاد در آسمان گشاد
از قبضه ضمیرش خورشید تیغ زد
وز بازوی سریرش گردون کمان گشاد
اول عدو ز ذکرش چون غنچه لب ببست
وآخر همی بشکرش چون گل دهان گشاد
باد سحر چگونه گشاید حصار گل
خلقش لطیفه کرمش همچنان گشاد
جودش به لعب ششدره کوه باز کرد
با مهرهای لعل شد از هر دکان گشاد
شد بسته پای ابر چو بگشاد دست جود
دستی که پای ابر ببندد توان گشاد
آن دست کیست دست حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
رادی که بخشش دل و جان ننگ نایدش
بحر فراخ حوصله را تنگ نایدش
تا بوی خلق او نکشد گل به بوستان
از شحنه چمن مدد رنگ نایدش
بی وزنی حسود سبکسار او نگر
کز صد هزار کوه یکی سنگ نایدش
آن مرکبی که قدر بلندش سوار اوست
از نه سپهر حلقه یک تنگ نایدش
گر چرخ خورده کار بگردد هزار قرن
هرگز چنان بزرگی در چنگ نایدش
بس شرم باد چرخ محق را که پیش او
نام کسی دگر برد و ننگ نایدش
صلحی به اختیار چرا کرد زانک داشت
طبعی چنان لطیف که مر جنگ نایدش
آن طبع کیست طبع حسین و حسن که هست
از طبع جود او دل و جان امید هست
ای تاج دین سزد که حریمت حرم شود
دشمن چو شد مسخر تو دوست هم شود
جان خوش شود چو نور پذیرد ز رأی تو
گل بشکفد چو هم نفس صبحدم شود
هردون که بر خلاف تو گیرد قلم به دست
حقا که از نهیب تو دستش قلم شود
خاصیتی است طالع سعد ترا چنانک
هر کس که بندگی کندش محتشم شود
آن کن که چون سپهر ز سرگشتگی حسن
در موکب سعادت ثابت قدم شود
ای آب خیز جود تو از بحر بیشتر
گر قطره ای به من رسد از تو چه کم شود
حاصل ز پس همی که کنم باقی از ثنات
شکری که بر جریده گردون رقم شود
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای آنکه پای برسرگردون نهاده ای
دست چو ابر بر دل جیحون نهاده ای
مهرت چو گل دلم را بر خون نهاده بود
تو همچو لاله داغ برآن خون نهاده ای
صف سخت برشکسته و کانها شکسته ای
رخ نیک در نهاده و قارون نهاده ای
دارم عتابها و نگویم که از کرم
دانم که عذر یک یک موزون نهاده ای
بیرون ز حد نگین دلم تنگ حلقه شد
کز حلقه چون نگینم بیرون نهاده ای
درطبع مهربان تو هرگز نبوده بود
این سرم بی وفائی کاکنون نهاده ای
با این همه چو شکر تو گفتم زمانه گفت
این بیت نام صدر جهان چون نهاده ای
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
صدرا ز جرعه کرمم یک شراب ده
ساقی تو باش گر همه زهر است آب ده
سنگیم پاک و پاک برنگ گهر شویم
یک چند گه ز رأی خودم آفتاب ده
باغ دلم که پر گل فضل است خشک شد
گر ممکن است وعده یک فتح باب ده
از تیغ آفتاب بسی پر گهر ترم
آبم مده کا تاب نیارم گلاب ده
بنشان چو من نهالی دربوستان جان
وز بحر جود شاه یکی قطره آب ده
ور رد کنی مرا و نیرزم بدین بها
باشد نشان دولت این را جواب ده
یک تو شده است رشته امیدم از همه
ده توش کن به رحمت و مردانه تاب ده
سوری بساز جام و جهان را به فضل من
دم دم کریم وار گلاب جلاب ده
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای صدر ملک خلعت شاهت خجسته باد
بر دامن تو دامن اقبال بسته باد
هرگز مباد زنگی درتیغ تو ولیک
تیغت چو زنگ در دل خصمت نشسته باد
خصم ترا چو گلبن اگر سر دمد ز تن
چون یاسمین ز دست تو گردن شکسته باد
گرپوستش که خشک چو بادام بر دل است
جانش به لب رسیده و مانده چو پسته باد
طرز سخن چو آتش و تیغ زبان چو آب
درطعنه مخالف تو کار بسته باد
جانم چو از تو دارد در گوش حلقه ای
از طوق منت دگران باز رسته باد
از بوستان همت در دست دولتت
نوباوه حیات ابد دسته دسته باد
عقد نفس که رونق در حیات اوست
کر بی نظام مدح تو باشد گسسته باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۵
صبح ملک از مشرق اقبال سر بر می زند
نور خورشیدش علم بر چرخ اخضر می زند
هر نفس گردون غرامتهای دیگر می کشد
هر زمان دولت بشارتهای دیگر می زند
آسمان روی زمین را حسن جنت می دهد
مشتری صحن جهان را آب کوثر می زند
چرخ گوئی چتر مروارید می سازد به شب
پس بروز از ماه و زهره زرو زیور می زند
زر گر قدرت ز سیم ماه و زر آفتاب
از پی سلطان ملکشه تخت و افسر می زند
دست ضراب طبیعت بر نشاط نام او
بر دم طاوس پنداری که هم زر می زند
ای جهان از فتنه تا صد سال دیگر ایمنی
زانکه از رنگ ملکشه بوی سنجر می زند
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
نقش دولت بین که ناگه از نقاب آمد پدید
آب حیوان بین که باری از سراب آمد پدید
از غم سلطان جگرها خون شد آنگه ملک را
راستی از خون تازه مشک ناب آمد پدید
آن گل از بستان شاهی گر نهان شد زیر خاک
منت ایزد را که باری این گلاب آمد پدید
مصطفی گر کرد هجرت مرتضی جایش گرفت
مشتری گر گشت پنهان آفتاب آمد پدید
نور خورشید ار سحابی برد نا شکری مکن
کاخر این باران رحمت از سحاب آمد پدید
آتش فتنه جهان بگرفته بد اقبال بین
کز میان قهر آتش لطف آب آمد پدید
در شب غم دیده بود این روز را دولت بخواب
هم شد او بیدار و هم تعبیر خواب آمد پدید
منت ایزد را جهان فر ملک شاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
منت ایزد را که عالم خسرو اعظم گرفت
جن و انسش طاعت آوردند و ملک جم گرفت
منت ایزد را که تیغ او چو تیغ صبحدم
بی زمان و هیچ اندیشه هم عالم گرفت
منت ایزد را که همچون خسرو سیارگان
گرچه از مشرق برآمد ملک مغرب هم گرفت
قهر او در رزم رسم موسی عمران نهاد
لطف او دربزم خوی عیسی مریم گرفت
جرم را بگذاشت عفو او و بس مهمل گذاشت
ظلم را بگرفت عدل او و بس محکم گرفت
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا گفتم سپهر ارکان شوی اینک شدی
پادشاه جمله کیهان شوی اینک شدی
در ممالک کوس اسکندر زنی آخر زدی
در عدالت به ز نوشروان شوی اینک شدی
از رخ دولت گل حشمت چنی اینک چدی
برتن امکان سر احسان شوی اینک شدی
طالع میمون تو حکم همایون کرده بود
کافتاب سایه یزدان شوی اینک شدی
بر در بغداد گفتا خواجه برهان دین
کای ملک تا پنج مه سلطان شوی اینک شدی
از ملکشه جد خود چون یاد کردی بخت گفت
خسروا والله که صد چندان شدی اینک شدی
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا ملک مبارک برتو میمون باد و هست
روزگار عالم آرایت همایون باد و هست
تا زمین و آسمان پر ذره و انجم بود
لشکرت از انجم و از ذره افزون باد و هست
رایت عالم گشایت جفت نصرت باد و هست
منظر خورشید سایت طاق گردون باد و هست
مهر رویت همچو روی مهر پر نور است و باد
صبح تیغت همچو تیغ صبح گلگون باد و هست
از سعادت آنچه گنجد در خم هفت آسمان
مقتضای طالع سعدت هم اکنون باد و هست
فی المثل گر آب حیوان باز یابد حاسدت
آب حیوان در دهانش زهر پر خون باد و هست
در ناموزون تو بخشی در موزون خازنت
زر ناموزون نثار در موزون باد و هست
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - مرثیه در مرگ یکی از کسان شاه گفته
ماه تمام ملک به زیر نقاب شد
آب حیات شرع دریغا سراب شد
سروی ز بوستان معانی فرو شکست
برجی ز آسمان معالی خراب شد
کور و کبود مردمک چشم مردمی
چون تیز بنگریست گرفتار خواب شد
بگری به ماتم ملکی کز فراق او
در سنگ خاره دیده آتش پر آب شد
حقا که برفلک دل روز از غمش بسوخت
والله که در هوا جگر شب کباب شد
با شاه گفته بود که جانم فدات باد
بود آن دعا ز دل که چنین مستجاب شد
بر اختران ملک بسی شکر واجب است
کان مه فدای حضرت این آفتاب شد
از دل معین دولت و دین جان بشاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
قد چو سرو او شکن خیز ران گرفت
رخسار چون گلشن صف زعفران گرفت
دردا که رفت جان زمان در دل زمین
زان پس که طول و عرض زمین و زمان گرفت
گر پیر با جوان نکند دست در کمر
بس چرخ پیر چون کمر این جوان گرفت
چون ملک این جهان همه بگرفت پادشاه
او هم برفت مملکت آن جهان گرفت
نی نی از این سعادت اسلاف پاک را
تا مژده او رساند راه روان گرفت
آسان چو در نگیرد هرگز خدایگان
آسان به جان دیده و دل چون توان گرفت
توفیق عزم بین که چو عیسی عقیله را
بگذاشت بر زمین و ره آسمان گرفت
از دل معین دولت و دین جاه به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
گر کوه سنگ دل به مثل دیده داردی
بر تربت مبارک او خون بباردی
شاهی بنالدی و ممالک بگریدی
مردی بچاوردی؟ و جوانی بزاردی
دولت بگریدی و مروت بپیچدی
ملکت بنالدی و سعادت بزاردی
بر روی خود زمین نم دیگر براندی
در پشت خم فلک و سعادت بزاردی
گرداندی امل که برآن سر اجل چه کرد
تخم امید تا به قیامت نکاردی
مردی نبود مردن و هم مرد نیستی
گر صد هزار سال چنوئی نیاردی
در خواب دیده بود کزین شعر آبدار
نامی برای او را باقی گذاردی
بس مشتری به خامه زرین آفتاب
بر صفحه چو سیم قمر این نگاردی
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
گلبن شنو که از چمن جان بر اوفتاد
اختر نگر که از فلک دین در اوفتاد
در هجر شست قبضه آن شاه شیر دل
هم پر ز تیر و هم کمر از خنجر اوفتاد
از خلق و خلق گلشکرش بود اینکه گفت
کاتش در آن گلاب و در آن شکر اوفتاد
منت خدای را که ملکشاه ما بیافت
آن آرزو که در دل اسکندر اوفتاد
پای امیر ار فلک از جای خویش برد
چون شاه عالمش خضری بر سر اوفتاد
خورشید را بدان که چو هر کوکبی نبود
یاقوت را بدانکه چون او گوهر اوفتاد
روشن شود حیات ابد را چو شهریار
از خسروان بعهد زیادت بر اوفتاد
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
دایم علاء دولت و دین کامکار باد
عمری دراز آمده و روزگار باد
گر سوده شد نگینی درخاتم جلال
تاج سر ملوک جهان یادگار باد
ورتیره گشت ماهی از سایه زمین
خورشید ملک در کنف کردگار باد
ور خشک شد نهالی از باغ مملکت
اصلش همیشه سبز وتر و میوه دار باد
ور چشمه ای فرو شد الحق دریغ بود
بحر هزار چشمه گهر در کنار باد
مخدوم زادگان و بزرگان که حاضراند
هر یک درین صواب بدین کار و بار باد
چشم همه به صورت این شه قریر باد
ملک همه به دولت او برقرار باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوطاهر است
در برش برگ سمن می باید
وز خطش مشک ختن می باید
خاک بایست گل مه پرورد
کلک خورشید چمن می باید
لطف رویش همگان می بینند
روی لطفش سوی من می باید
دل من در چه سیمینش فتاد
آه کز مشک رسن می باید
گفتمش بوسه بزن گفت آری
بهر این کار دو تن می باید
چون زند بوسه که با یار او را
اولا شکل دهن می باید
حیلتش چیست ثنای خواجه
اگرش راه سخن می باید
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
مکن ای جان که سمر خواهد شد
وین دلم زیر و زبر خواهد شد
تو چه پنداری کاخر همه عمر
دست بیداد تو در خواهد شد
من چگویم که تو چون بی خبری
خود ترا زود خبر خواهد شد
بد شد افسوس میان من و تو
آه ترسم که بتر خواهد شد
جگرم خون شد و آمد در چشم
باز آن خون بجگر خواهد شد
تا یکی بوسه بندهی زینهار
که جهان زیر و زبر خواهد شد
نشود از تو پسر خواجه به سر
اگر از مات بسر خواهد شد
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
آنکه اقبال جهان را ماند
صورتش بخت جوان را ماند
طبع او کان گهر گشت ولیک
لفظ او گوهر کان را ماند
هر یک از چشمه گشای قلمش
نقشبندی زمان را ماند
به مراد دل و جان می گردد
راست گوئی تو زمان را ماند
روز خصمش که سیه تر هر دم
نیک شبهای خزان را ماند
چون ز خاک قدمش جان زنده ست
چون توان گفت که جان را ماند
هست چیزی که کند عمر دراز
قصه کوتاه شد آنرا ماند
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
ای ز لفظت درو گوهر زاده
وی ز خلقت گل و شکر زاده
خاک بستان درت را چو قلم
آب حیوان همه از سر زاده
مایه و سایه خلق و خلقت
باغ بر زاد و گل تر زاده
جوهر وقت قران اعظم
بهر اقبال ز مادر زاده
در ثنای توام از پرده غیب
نو عروسان معطر زاده
نیست در عالم و گر هست کجاست
چو تو یک مهتر و مهتر زاده
خواند این بیت چو از جان پرسند
کیست با بخت برادر زاده
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
عیدت ای صدر همایون بادا
روزگارت چو تو میمون بادا
هر سعادت که از آن نتوان گفت
به تو و روی تو مفتون بادا
ای چو گل چاک دل دشمن تو
همچو لاله جگرش خون بادا
لیک از دائره بیرون مرغیست
که از این دائره بیرون بادا
پدر و هر سه برادر بخشید
که رخ هر همه گلگون بادا
هر قلاده که زند منتشان
زیور ابلق گردون بادا
روز اقبال شما هر ساعت
همچو عمر فلک افزون بادا
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۸ - در مدح مجدالملک گوید
داری سر آنکه یار باشی
در دیده و در کنار باشی
بر چهره وصل گل فشانی
در دیده هجر خار باشی
گر مست لب خودم نداری
بسیار در این خمار باشی
چون ساخت گل پیاده گلشن
زیبد که چو می سوار باشی
چون کار به جان رسید بی تو
آنگاه تو بر چه کار باشی
دل کیست مباش گو قرارش
باید که تو بر قرار باشی
بد عهد مباش تا چو صاحب
فرمان ده روزگار باشی
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای لعبت چین ز چین چه آید
وی مهر گیا ز کین چه آید
دل حلقه و درد تو نگین است
زان حلقه و زین نگین چه آید
آیین گرت آفرینش تست
بر آینه آفرین چه آید
عمری خواهم که با تو باشم
از نوبت یاسمین چه آید
بر روشنی دو دیده نه کام
از تیرگی زمین چه آید
گفتی همه آن کنم که گوئی
ای دوست جواب این چه آید
بی تو ناید زجان و دل هیچ
بی خواجه ز ملک و دین چه آید
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ذاتی که چو بخت نور جان است
جانی که چو بخت خود جوان است
از لطف بهار در بهار است
وز فضل جهان در جهان است
در ناصح دین مگر یقین است
درحاسد ملک بد گمان است
رایش دل و جان آفتاب است
قدرش سر و چشم آسمان است
حزمش چو پیاده شد زمین است
عزمش چو سواره شد زمان است
هر کار که خواست کرد و شایست
هر نقش که بود دید و دانست
گفتی به تکلف این چنین است
جان کن که به طبع آن چنان است
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای پای بر آسمان نهاده
دستت در گنجها گشاده
آوازه جود زر فشانت
در گنبد سیم گون فتاده
روی از لطفت چو گل ز مهتاب
دل از مهرت چو جان ز باده
ای شیر سوار آسمانی
پیش در بار تو پیاده
در صدر تو مشتری نشسته
در امر تو زهره ایستاده
در ملک بسی بزرگوار است
لیکن نه چو تو بزرگ زاده
پرسید فلک که این حسن کیست
در حال ملک جواب داده
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای صدر حریم تو حرم باد
سر دفتر لفظ تو نعم باد
نامت سر نامه معانی
رایت مه رایت کرم باد
خصمت چو قلم به دست گیرد
دستش ز نهیب تو قلم باد
گر یابد چون درخت صد سر
در خدمت تو به یک قدم باد
گر حلقه چرخ بی تو گردد
از سلسله وجود کم باد
هر دم که فدای تست عمر است
عمری که فدات نیست دم باد
این عید عرب که اندر آمد
میمون تو صاحب عجم باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید
لشکری یار من امروز سر آن دارد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۰ - در ترجیع بند در مدح مجدالملک گوید
ای جهان از عکس تو گلگون شده
چون بهارت حسن روزافزون شده
در هوای آفتاب روی تو
آسمان از دائره بیرون شده
بی تو ای دیوانه رویت پری
مردم چشم مرا دل خون شده
تا مگر پی کور گردد چشم بد
چشم نیکوی تو در افسون شده
دل فرو شد در زمین از سهم تو
زانکه بود از گنج غم قارون شده
زلف تو کان هست دل را پای بند
بوده در دست من دل خون شده
گلبن حسنی که بادا نوبهار
بر تو ای مخدوم من میمون شده
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
دل که با زلف تو حالی می کند
جان ما را بدسگالی می کند
جان چو دل از تو نخواهد رست لیک
شوخیی دان آنکه حالی می کند
سایه تو دید خورشید و هنوز
دعوی صاحب جمالی می کند
کرد خالت حال من همرنگ خویش
از چه رو این لاابالی می کند
خال تو در قصد جان من شده
جان من بی قصد خالی می کند
نقش روی چون نگارت بر دلم
دست عشق لایزالی می کند
عشق ما را تا ابد باقی ذکر
سایه شمس المعالی می کند
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
سروری کو را سعادت بنده گشت
روز ملک از طاعتش فرخنده گشت
عهد عدل ز رحمت او تازه شد
جان شکر از نعمت او زنده گشت
دولت او دوست را انصاف داد
لاجرم اینک چنین پاینده گشت
روی لعل جان عیارش بین که هست
نقد این پیروزه گردنده گشت
کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش
صبح صادق را دهن پر خنده گشت
خواست بد خواهش مرادی کان مباد
خواست عادت کرد تا خواهنده گشت
من که سلطان سخن گشتم به حق
دولتش بین خواجه من بنده گشت
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
ای صلا در داده جود عام تو
ابر دریا غرقه انعام تو
چشمهای آسمان خوش شنو
گوش های گشته بر پیغام تو
کیست حاسد دوستکام از سعی تو
بی زبان باد ار نجوید کام تو
دل که از مهر تو دارم عاریت
بس گرانبار است زیر نام تو
عقد سیار است غیب اندر شبی
بسته ام برگردن ایام تو
جز چو من سیمرغ که تواند فکند
این چنین یک دانه اندر دام تو
حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت
گرم برخواند خطاب نام تو
صاحب صاحب نسبت مخدوم من
بنده دولت قوام الدین حسن
تاج روز از رای تو پر نور باد
طاق چرخ از قدر تو معمور باد
ظل ملک از یمن تو ممدود گشت
کاردین بر رأی تو مقصور باد
منزل تو شاهراه مردمیست
مرکز تو جلوه گاه حور باد
گرچه آن منشور من مسطور ماند
این سخن در حق تو منشور باد
سال و مه عمر تو و شاهان تو
همچو این نوروز روز سور باد
روز نیک حاسدت چون چشم بد
چشم بد از روزگارت دور باد
حق نعمتهات کان نتوان گذارد
گر بنگذارد حسن معذور باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۲ - درمدح همو گوید
دست دل پای یار می گیرد
دامن آن نگار می گیرد
زار زارت چو می پذیرد غم
تنگ تنگش کنار می گیرد
تا چو گل دارد او که جان مرا
هر زمان خارخار می گیرد
بده انگشت اگر چراغ کنم
خود یکی درشمار می گیرد
لیک هر ساعتی ز بی سنگی
در من خاکسار می گیرد
شد قرار از من و هنوز اکنون
ملک حسنش قرار می گیرد
در دل من چو خواجه اندر ملک
مرکز استوار می گیرد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
ای سراسر ز لطف جان گشته
فتنه آخرالزمان گشته
پیش روی تو آرزو مرده
سر به پای تو آسمان گشته
ماه در ظل تو برآسوده
آب در جوی تو روان گشته
مانده در پای بند زلف و رخت
این دل و دیده جهان گشته
در فراق تو در دل سنگم
جان بی وزن هم گران گشته
صفت گلستان رخسارت
چون کند بلبل زبان گشته
از تو چون دولت نجیب الملک
چرخ کهنه ز سر جوان گشته
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
آنکه باشد همه به جای پدر
جان نخواهد مگر برای پدر
پای تا برسر زمانه نهد
تاج سرکرده خاک پای پدر
باز دولت شکار شد چو گرفت
سایه درسایه همای پدر
نفسی برنیاورد هرگز
جز به فرمان و در هوای پدر
گر چو زر گشت کار او چه عجب
کیمیاگر بود رضای پدر
در همه ملک پادشاه جز او
کیست دلبند و دلگشای پدر
پسرانی نه بیندی چون خود
نیک در دولت و بقای پدر
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
شعله عزم او شهاب افتاد
قطره جود او سحاب افتاد
ذات صاحب چو بحر پاک آمد
گوهرش رشک در ناب افتاد
او چو پیش پدر شد از خجلی
ماه در روی آفتاب افتاد
آتش دوستیش در دل خلق
شعله زد مگر بر آب افتاد
زان چنان گل چنین گلاب الحق
نیک در خورد و بس صواب افتاد
بختشان درکشید ناخوش و خوش
مملکت در گل و گلاب افتاد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
روی اقبال هر دو میمون باد
همه ایامشان همایون باد
طایری کز سعادت ایشان
خلق را مژده باد و میمون باد
قدرشان هم عنان عیسی گشت
خصمشان همرکاب قارون باد
هر زمان جاه آن دو روز افزون
همچو روز بهار افزون باد
در ایشان کز آب معدود است
در سخا نثر باد و موزون باد
طالع آن و قدر این تا حشر
گوهر حلقهای گردون باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۳
یارب این مائیم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست
یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید
یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست
یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست
یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست
در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت
ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست
سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای
سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست
سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم
منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم
اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب
همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم
لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم
جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم
مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم
در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم
از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین
بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم
حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد
تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم
ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده
آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت
هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت
جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور
سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت
آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست
همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت
هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت
دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت
خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش
گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت
جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست
شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت
هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند
بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل
جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل
آشیان طوطی نطقت برون آسمان
گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل
آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای
کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل
گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک
هست دیدار همایونت همای جبرئیل
خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت
چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل
چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی
چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل
وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد
در خم گردون ندای این صدای جبرئیل
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا
سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا
هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته
صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا
آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه
فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا
روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام
کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا
چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز
چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا
غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا
حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا
شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم
تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست
تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست
گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا
ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست
قصه این خاکبازان را بخواندستی براز
چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست
هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت
بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست
لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک
خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست
سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن
از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست
یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا
بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه
بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه
هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک
ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه
گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص
هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه
یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی
یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه
یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس
یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه
یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی
یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه
ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم
هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید
ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح دولت و اقبال دولتشاه بن بهرام شاه
لاغری کامید اهل شرک را لاغر کند
بهر او از شهپر خود نسر طایر پر کند
رهبر احداث شد زان کارها برهم زند
همره تقدیر شد زان حالها دیگر کند
هر کرا تیغی بود برکف حنا برکف کند
هر کرا خودیست برسردامنی برسر کند
هر زمانی روی سیم خصم گردد زرد از او
کیمیا دارد مگر زان سیمها را زر کند
از جگرها چشمه بگشاید ز رگها جوی خون
هیچ چیزش درجهان داند که او ابتر کند
کی بود ممکن که هرگز سر به دیوار آیدش
کاهنین دیوار اگر بیند هم از وی درکند
برگشاده چشم و بنهاده ز سر بر دیده گوش
تا کجا خود دشمن شاه جهان سر برکند
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
عاشق قدحم که کس نشناسد او را از هلال
تا نیاید در مکینش باز نپذیرد کمال
گرچه روزش پی نهد با بندگانش درکمین
ورچه شکلش کم بود با دوستان جوید وصال
استخوان فتح را فرخنده چون فر همای
تا ثباتش فتنه را افکنده در وهم زوال
شد مگر زو تیره ماه نو که تا بد ماه ماه
یا دهد قوس قزح را رنگ کاید سال سال
عقلش ار رنگین قبا دارد بود حق الیقین
خلقش ار سیمین کمر خواند بود خیرالمقال
بشکفد گل در زمان برسینه دشمن چو او
در دلش ناگه ز خار تیز بنشاند نهال
گر ندیدی نیم چرخی در کف ماه تمام
بنگرش در دست آن کو هست ملت را جلال
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
خسروی کو را به لطف خود همی حق برکشد
خاکپایش چرخ چون در چشم خود اندر کشد
تیر سوی خصم او هدیه همی پیکان برد
تیغ پیش دست او تحفه همی گوهر کشد
بوی عدلش چون بیابد شرع دل بر جان نهد
پر تیرش چون ببیند کفر سر در برکشد
همچو موران در زمین و چون کلنگان در هوا
دشمنش بازیچه باشد اگر صف برکشد
فتنه نندیشد که در خم تیر اندازد نبیند
کفر نگریزد که سوسن در چمن خنجر کشد
کار کار او ولی از خویش حالی بایدش
آن چنان غره که گوئی غاشیه اش اختر کشد
شکل کار اوست با حاسد بعینه آن چنانک
با سلیمان ملک و هدهد منت افسر کشد
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
شهریارا هر کجا هستم به فرمان توام
خاک بوس درگهت چون نقش ایوان توام
گرچه هفت اختر به هفت اقلیم ننماید چو من
چون چهار ارکان من اندر چار حد زان توام
دامن خورشید اگر شب بر ندارد گو مدار
چون من اندر ظل خورشید گریبان توام
هر دمی باید که جانی باشدت پیوند جان
گرچه باید کرد جان خویش بر جان توام
چون گیا در مدحت اینک سر به سر گشتم زبان
تا بدانی شاکر دست چو باران توام
عمر باقی یافتی زین مدح جان افزای من
ای خضر دولت به حجت آب حیوان توام
بر من آن داری که برحسان ز احسان جد من
لاجرم گرچه حسن نامست حسان توام
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
پیکری کو فتح و نصرت را به حق جان آمده است
رشک رخش رستم و تخت سلیمان آمده است
زخم نعلش نقشبند مرکز خاکی شده است
گرد سمش توتیای چشم کیوان آمده است
شکل او گویست زان پایش چو چوگانی بود
دست اوتیراست از آن گوشش چو پیکان آمده است
از نکوئی چشم ازو برداشت نتوان ساعتی
چشم بد دور است نیکو صورتی کان آمده است
هست چون کشتی و گردد آتشین دریا سراب
آیت است این خود که آتش اصل طوفان آمده است
بی چهار ارکان نباشد یک زمان عالم به پای
عالم است اینک از آن با چار ارکان آمده است
نی غلط کردم براق است او ولیکن از بهشت
بهر عز شاه هندستان به فرمان آمده است
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
گوهر خاکی که آمد آسمان هم رنگ او
شد بریده پای خصم از گام همچون خنگ او
در نیام تنگ و تاریک ارچه محبوسش کنی
وهم هم بیرون نیارد وقت تنگاتنگ او
صبحدم روی افق رنگین اگر گردد سزد
زانکه تیغ صبح رنگ آرد چنان از رنگ او
از گریبان نیام او چو آرد سر بخشم
بر فلک مریخ دامن برکشد از جنگ او
بس گران سنگ است هرگز صلح نپذیرد برزم
تا بد اندیشان در این بدهند جان هم سنگ او
از دل سنگ آید او بیرون عجب نبود اگر
سال و مه باشد به دلهای چو سنگ آهنگ او
او چو در چنگ جلال دولت آید روز کار
در دلم ناید که فتنه جان برد از چنگ او
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
ای به حق یاریگرم انصاف حق یار تو باد
مردی و آزادمردی تا ابد کار تو باد
دل به صد پاره عدو زان تیر دل دوزت که هست
در تنش خون خشک زاب تیغ خون خوار تو باد
بخت و دولت همچو دین خود مایل ذات تواند
فتح و نصرت همچو من مشتاق دیوار تو باد
مملکت ثابت ز عزم چرخ پیمای تو گشت
فتنه خفته از نسیم عدل بیدار تو باد
چرخ دوار ار بفرمانت نگردد ساعتی
نیم چرخ تو بدست چرخ دوار تو باد
عالمی کردی بنا و ساختی در وی مقام
عالمی در عالمی ایزد نگهدار تو باد
ای شده کردار خوبت پایمرد عالمی
دستگیر تو به روز حشر کردار تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح منتخب الملک حسن احمد گوید
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر
بی آبدار در تو و تابدار مشک
آبی است در دو دیده و تابی است در جگر
آنی که نیست در همه گیتی چو تو نگار
وانی که نیست در همه عالم چو تو پسر
دردا که در غم تو چه دربار می ولیک
یارب که از رخ تو چه گل چینمی اگر
ای ماه اگر نداری برجان من ستیز
وی ترک اگر نبستی در خون من کمر
دل چون گذاشتم به تو بگذار جان من
دانم که در جناب تو باشیم سر به سر
ورنی من و فراق تو و عدل آن کزو
ایمن شده است آهوی ماده ز شیر نر
آن آسمان مکانت و آن آفتاب رأی
کز بندگان گزید ترا سایه خدای
دل بی غم تو جانا یکدم نمی زند
وان هم به حیلهای جهان هم نمی زند
پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد
دردا که هیچ گونه غمت خم نمی زند
نی خور ز بهر دیدن روی تو هر شبی
صدره اگر نه بیش دلم کم نمی زند
یارب کجاست رونقی اندر همه جهان
کان را هوای عشق تو بر هم نمی زند
غم در دل پر آتش من ساکن و دلم
از غم پرستی آتش در غم نمی زند
ای بس هزار شربت خون کز غمت دلم
شبها همی فرو خورد و دم نمی زند
آخر یکی نگوئی که این غمزه ترا
دیده ز صدر خواجه عالم نمی زند
باد جفاش در زند آتش همی به جان
آب سخاش خاک بر آرد همی زکان
ای دشمنان گرفته ز تو در زبان مرا
چون دوستان نبوده به دل یک زمان مرا
غمهات را گرفته ام اندر میان جان
جانا از آن گرفته غمت در میان مرا
گر زعفران بخنده در آرد پس از چه رو
گرینده کرده گونه چون زعفران مرا
اکنون که در هوای تو جانا به باد شد
عمری که بد عزیز و گرامی چو جان مرا
گر غم خورم چه سود که از دولت غمت
قوتی نیوفتاد کنون این زیان مرا
زین گونه عشوه هاکه تو آغاز کرده ای
ترسم که از فراق تو نبود امان ترا
چندان کز این غزل به تخلص رسد سخن
اندر ثنای و مدحت صدر زمان مرا
فخر زمانه منتخب الملک خاص شاه
کاقبال را به جاه عریضش بود پناه
رادی که باشد از کرم آرایش ز من
دولت گرفته در کنف جاه او وطن
خاص خدایگان حسن احمد آنکه او
بگذشت در بزرگی از احمد حسن
حیران شود ز فکرت او آیت خرد
قاصر بود ز مدحت او غایت سخن
از روی ماه رایش یکسو کند کلف
وز پشت چرخ تیغش بیرون برد شکن
از چشم سر ببیند مجموع کاینات
وز چشم سر نبیند مانند خویشتن
موزون شمایلی که نسیم سپیده دم
چون شمتی ز شیمت او بود در چمن
شد بهر دیدنش همه روی شکوفه چشم
شد بهر مدحتش همه اندام گل دهن
صدری که روزگار بدو شادمانه شد
والا یگانه ای که عدوی دوگانه شد
ای آنکه روزگار ترا اختیار کرد
وز اختیار او همه خلق افتخار کرد
سرسبز شد بزرگی چون سرو تا خدای
دست ترا گشاده چو دست چنار کرد
آنی که باره عزم تو از گرد باد ساخت
وانی که تکیه حزم تو برکوهسار کرد
گوئی صدف ثنای ترا ورد خویش ساخت
گوئی که گل هوای ترا اختیار کرد
کاین همچون مادح تو در اندر دهان نهاد
وان همچو زایر تو زر اندر کنار کرد
تا قدر و همت تو رسیدند برفلک
گوئی خدای سعد فلک را چهار کرد
زان تا جهان خراب نگردد ز خشم تو
ذات ترا خدای چنین برد بار کرد
قدر تو ز ابتدا چو همی بر سما رسد
دانی که تا محل توزین پس کجا رسد
ای صدر اگر نه بر تو همی مهر دارمی
هرهفته یک دو بار گرانی بیارمی
ور ننگ خست شرکا نیستی مرا
در مدح تو جبین چو عطارد بخارمی
شبها به دست فکرت زین کلک چون شهاب
نام تو بر صحیفه گردون نگارمی
از بحر همت تو اگر بهره یابمی
چون ابر در جهان به سخن درببارمی
آنم که گر به شعر فرود آیدی سرم
از اوج جرم شعری سر برگذارمی
مردی چنین فتاده ام ارنه به دولتت
سرکش زمانه را بزنی هم ندارمی
ور نیستی ز راستی عدل شاملت
این راستی که گفتم هرگز نیارمی
منت خدای را که بیا راستی جهان
شد راست آن چنان که تو می خواستی جهان
دایم بنای دولت تو استوار باد
بر مرکب سعادت جاهت سوار باد
از کلک تو قرار گرفته است کارها
از شادی چو ابر کفت بی قرار باد
خصم تو گر چه روی بهی نیستش چو تو
باروی همچو آبی و دل همچو نار باد
از گلبن سعادت تو بدسگال را
بی بهره تا نماند در دیده خار باد
بد خواه از نسیم تو گرچه غنی بود
از اشک و روی گوهر و زر عیار باد
هر روز چون فزاید و شب زو گرفت کاست
بختت فزون همیشه چو روز بهار باد
یاری گر خلایق عالم توئی و بس
چندانکه عالم است ترا بخت یار باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید
امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱
خورشید همی سجده برد قد ترا
در نتوان یافت حسن بیحد ترا
بخرام بتا که سرو آزاد چمن
ناگه خط بندگی دهد قد ترا
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵
آی آینه جود مصور دستت
وز چشمه خورشید سخی تر دستت
شد روزی خلق را گذر در دستت
تا چشم همه جهان بود بر دستت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶
از جود تو برد ابر بر گردون رخت
وز عدل تو تاج یافت پنداری بخت
زان سنگ اندازان چو باز رفتی بر تخت
در بارید ابر و سیم پاشید درخت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
در رزمت و بزمت ای شه عدل پرست
شش چیز ز شش چیز بنازد پیوست
تیغ از کف و رایت از صف و تیر از شست
تاج از سر و تخت از قدم و جام از دست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
تا مریم وقت شد هوا جوی بهشت
گشتند فرشتگان دعا گوی بهشت
آن تشنه چو سیر آب شد از جوی بهشت
می آیدم از خاک درش بوی بهشت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای شاه زمین دور زمان بی تو مباد
تا حشر سعود را قران بی تو مباد
آسایش جان ز تست جان بی تو مباد
مقصود جهان توئی جهان بی تو مباد