عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بندهام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبحخیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بندهام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبحخیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شبخیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علیرغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شبخیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علیرغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب
رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب
تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد
ذرهئی چشمه خورشید درخشان همه شب
خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست
تکیه گاهم به جز از خار مغیلان همه شب
بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب
در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب
رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب
تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد
ذرهئی چشمه خورشید درخشان همه شب
خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست
تکیه گاهم به جز از خار مغیلان همه شب
بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب
در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشتهام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشتهام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
آه کز آهم مه و پروین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت
ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت
شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت
چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت
کام جان از قبلهٔ زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت
چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت
همچو خواجو کس نمیبینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت
ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت
شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت
چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت
کام جان از قبلهٔ زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت
چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت
همچو خواجو کس نمیبینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
این بوی بهارست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشتست که آید به مشامم
یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست
این سرو کدامست که در باغ روان شد
وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوختهٔ لاله ی سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خستهٔ من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخست
دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست
یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشتست که آید به مشامم
یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست
این سرو کدامست که در باغ روان شد
وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوختهٔ لاله ی سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خستهٔ من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخست
دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر نه مرغ چمن از هم نفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنهست که در حلقه ی رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دل سوخته را
اگرش این همه اندوه جدایی ز قفاست
به وصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنهست که در حلقه ی رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دل سوخته را
اگرش این همه اندوه جدایی ز قفاست
به وصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
با منت کینه و با جمله صفاست
اینهم از طالع شوریدهٔ ماست
راستی را صنما بی قد تو
کار ما هیچ نمیآید راست
هر گیاهی که بروید پس ازین
از سر تربت ما مهر گیاست
می کشم درد بامید دوا
گر چه درد از قبلت عین دواست
این چه بویست که ناگه بدمید
وین چه فتنه ست که دیگر برخاست
باز از نالهٔ مرغان سحر
صبحدم صحن چمن پر غوغاست
گر چه در پرورش نطفهٔ خاک
بوی زلفت مدد باد صباست
خیز کز نکهت انفاس نسیم
هر سحر پیرهن غنچه قباست
گر نه خواجوست که دور از رخ تست
زلف هندوی تو آشفته چراست
اینهم از طالع شوریدهٔ ماست
راستی را صنما بی قد تو
کار ما هیچ نمیآید راست
هر گیاهی که بروید پس ازین
از سر تربت ما مهر گیاست
می کشم درد بامید دوا
گر چه درد از قبلت عین دواست
این چه بویست که ناگه بدمید
وین چه فتنه ست که دیگر برخاست
باز از نالهٔ مرغان سحر
صبحدم صحن چمن پر غوغاست
گر چه در پرورش نطفهٔ خاک
بوی زلفت مدد باد صباست
خیز کز نکهت انفاس نسیم
هر سحر پیرهن غنچه قباست
گر نه خواجوست که دور از رخ تست
زلف هندوی تو آشفته چراست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی میزنیم
وین که بر زر مینویسد اشک ما منشور ماست
کردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کردهایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی میزنیم
وین که بر زر مینویسد اشک ما منشور ماست
کردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کردهایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
شامش از صبح فروزنده درآویخته است
شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است
گوئیا آنک گلستان رخش میآراست
سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است
یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر
گرد آئینه چینش بخطا بیخته است
تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را
دستها بسته و از سرو درآویخته است
نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست
آنک پیوند من سوخته بگسیخته است
تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت
شادی از جان من غمزده بگریخته است
جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست
زانک با خاک سر کوت برآمیخته است
شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است
گوئیا آنک گلستان رخش میآراست
سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است
یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر
گرد آئینه چینش بخطا بیخته است
تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را
دستها بسته و از سرو درآویخته است
نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست
آنک پیوند من سوخته بگسیخته است
تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت
شادی از جان من غمزده بگریخته است
جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست
زانک با خاک سر کوت برآمیخته است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
هنوزت نرگس اندر عین خوابست
هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست
هنوزت آب درآتش نهانست
هنوزت آتش اندر عین آبست
هنوزت خال هندو بت پرستست
هنوزت چشم جادو مست خوابست
هنوزت سنبل مشگین سمنساست
هنوزت برگ گل سنبل نقابست
هنوزت ماه در عقر مقیمست
هنوزت عقرب اندر اضطرابست
هنوزت گرد گل گرد عبیرست
هنوزت لاله در مشگین حجابست
هنوزت بر مه از شب سایبانست
هنوزت برگل از سنبل طنابست
هنوزت لب دوای درد دلهاست
هنوزت رخ برای شیخ و شابست
هنوزت ماه در اوج جمالست
هنوزت شب نقاب آفتابست
هنوزت شکر اندر پر طوطیست
هنوزت برقمر پر غرابست
هنوزت در دل خواجو مقامست
هنوزت با دل خواجو عتابست
هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست
هنوزت آب درآتش نهانست
هنوزت آتش اندر عین آبست
هنوزت خال هندو بت پرستست
هنوزت چشم جادو مست خوابست
هنوزت سنبل مشگین سمنساست
هنوزت برگ گل سنبل نقابست
هنوزت ماه در عقر مقیمست
هنوزت عقرب اندر اضطرابست
هنوزت گرد گل گرد عبیرست
هنوزت لاله در مشگین حجابست
هنوزت بر مه از شب سایبانست
هنوزت برگل از سنبل طنابست
هنوزت لب دوای درد دلهاست
هنوزت رخ برای شیخ و شابست
هنوزت ماه در اوج جمالست
هنوزت شب نقاب آفتابست
هنوزت شکر اندر پر طوطیست
هنوزت برقمر پر غرابست
هنوزت در دل خواجو مقامست
هنوزت با دل خواجو عتابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست
سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست
زین پس چو سرفدای قفای تو کردهایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست
گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذرهئی ز آب و گلم در هوای تست
آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست
ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست
این خسته دل که دعوی عشق تو میکند
سوگند راستش بقد دلربای تست
خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست
سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست
زین پس چو سرفدای قفای تو کردهایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست
گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذرهئی ز آب و گلم در هوای تست
آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست
ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست
این خسته دل که دعوی عشق تو میکند
سوگند راستش بقد دلربای تست
خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست
رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست
رشتهئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست
نقطهئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست
مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست
زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست
لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست
لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست
نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست
وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست
باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست
وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست
مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست
باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست
سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست
بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست
نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست
غمزهاش قصد روان کرده که هنگام شکارست
تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست
برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست
رشتهئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست
نقطهئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست
مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست
زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست
لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست
لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست
نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست
وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست
باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست
وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست
مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست
باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست
سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست
بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست
نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست
غمزهاش قصد روان کرده که هنگام شکارست
تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست
برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سحر بگوش صبوحی کشان بادهپرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست
در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست
فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی
از خسروی ملکت پرویز خوشترست
بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق
از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست
دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات
مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست
گو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیز
لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست
صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت
بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست
اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب
زیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترست
گر دیگران ز میکده پرهیز میکنند
ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست
خواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتست
لیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست
در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست
فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی
از خسروی ملکت پرویز خوشترست
بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق
از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست
دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات
مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست
گو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیز
لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست
صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت
بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست
اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب
زیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترست
گر دیگران ز میکده پرهیز میکنند
ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست
خواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتست
لیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست
وانکه اقرارش به بترویان نباشد کافرست
چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کانزمان از خویش غائب میشوم کو حاضرست
زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست
عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست
هر کرا خاطر بزلف ماهرویان میکشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست
عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود
زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست
در هوایت زورقی برخشک میرانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست
کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست
ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار
چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست
وانکه اقرارش به بترویان نباشد کافرست
چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کانزمان از خویش غائب میشوم کو حاضرست
زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست
عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست
هر کرا خاطر بزلف ماهرویان میکشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست
عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود
زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست
در هوایت زورقی برخشک میرانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست
کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست
ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار
چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست