عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۳ - پیروزی آتبین بر شهرهای چین
برآمد دگرباره غلغل ز شهر
که مردم ز سختی همی یافت بهر
بدان مرد پیغام دادند باز
سوی آتبین کای شه سرفراز
تو دانی که هستیم ما زیردست
به بازار داریم خاست و نشست
همه بیگناهیم از آزار شاه
هم ایدر فزونند از ما سپاه
دو ساله ز ما باژ بستان و چیز
وز این بر میفزای شاها، بنیز
همه شهر پر لشکر و جوشن است
گر ایوان شهر است اگر برزن است
بدان دسترس نیست ما را که شاه
همی جوید از ما ز بیم سپاه
که این داستان نزد هرکس رواست
که بر چیز خود هر کسی پادشاست
چو بشنید گفتارشان آتبین
پسند آمدش، گشت خشنو بر این
پس آن خواسته بستد و برگرفت
به قصرین و افریقیه رفت تفت
در آن شهر را بود گنجور کوش
سپه بر سر گنج شد سخت کوش
به شمشیر بگشاد پس هر دو شهر
وز آن گنجها شاه برداشت بهر
بماند اندر آن مرز دو سال و نیم
سپاهش توانگر شد از زرّ و سیم
دو ساله ز هر جای بستد خراج
به گردون برافراخت یکباره تاج
همه خواسته برهیون کردبار
فرستاد یکسر به دریا کنار
صد و بیست کشتی پر از بار کرد
پر از جامه ی چین و دینار کرد
فرستاد سوی جزیره همه
بماندند از آن خیره خیره همه
که گر زر به دریا درون ریختی
یکی کوه زرّین برانگیختی
وگر باز کردی ز هم پرنیان
ز رنگ آسمان را رسیدی زیان
وگر برزدی دیبه چین بهم
رسیدی به گاو و به ماهی ستم
وزآن خواسته گشت طیهور شاد
بر آن شیردل آفرین کرد یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۴ - آمادگی چینیان برای ادامه ی جنگ
چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه
خروش آمد از کوی و بازارگاه
سپاهی و شهری برآمد بهم
گروهی ز شادی، گروهی ز غم
خروشی برآمد ز ایوان کوش
که زارا، یلا، شاه پولادپوش
بتانش همه پرده برداشتند
غریو از بر چرخ بگذاشتند
ز خوبان همه شهر غلغل گرفت
گل تازه و مشک و سنبل گرفت
سپاهی و شهری شدند انجمن
جوانان و پیران همه رایزن
که ما از پس شاه چین چون کنیم
وگر دیده و دل پُر از خون کنیم
ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس
نگهداشت باید شب و روز و بس
که مُردن به شهر از برِ شاه خویش
به از زنده در دستبدخواه خویش
ز بهر زن و بچّه و جان و چیز
بکوشیم چندان که نیروست تیز
برآن بر نهادند مردم دو بهر
که رزم آورند و بدارند شهر
به دروازه ها بخش کردند باز
سپاهی و شهری که بُد رزمساز
به دروازه ها لشکر انبوه شد
ز جوشن سر باره چون کوه شد
سری را سپردند از آن هر دری
درفشی برافراخت هر سروری
همه باره شد سرخ و زرد و بنفش
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۷ - کوش خود را آفریننده ی جهان می خواند
به فرمان دستور او کشورش
همان زیردستان و هم لشکرش
گهی بیست سال و گهی کمّ و بیش
نهان شد همی شاه وارونه کیش
چنان شد که چندان که بودی برون
ز فرمان او کس نرفتی برون
یکی روز بر تخت بنشست شاه
چنین گفت کای سروران سپاه
نخواهم که خواند مرا شاه کس
مرا آفریننده خوانند و بس
جهان از من آمد بدین سان پدید
سر از چنبر من که یارد کشید؟
منم، تا جهان بود خواهد، خدای
چو خواهم درآرم جهان را به پای
سر چرخ گردان نشست من است
همه مرگ و روزی به دست من است
چو من دور باشد ز تخت بلند
مگویید کآمد به من بر گزند
به مرزی دگر رفته باشم بدان
که نیکان بدانم درست از بدان
به راه آرم آن را که بیراه گشت
ستانم روان آنک بدخواه گشت
چو گردد همه کار گیتی تمام
برآیم به تخت مهی شادکام
بزرگان بر او آفرین خواندند
مر او را خدای زمین خواندند
فراوان بر این سالیان برگذشت
کس از راه و فرمان او برنگشت
مر او را همی خواندندی خدای
همی داشت گیتی به نیرنگ و رای
پر از خاک بادا مر او را دهن
که نشناسد او گوهر خویشتن
ز سال فراوان چنان گشت مست
کجا در دل امید جاوید بست
ز تندی دل از مهربانی بشست
ستمکاره تر زآن که بودی نخست
شب و روز با کی نیامیختی
بسی بیگنه خونها ریختی
از او گر کسی آرزو خواستی
زمانی به پاسخ نیاراستی
که از ما تو این آرزو را مجوی
نکردم تو را روزی آن آرزوی
سخن هرچه گفتی، نکردی روا
ندیدی ز کردارها جز جفا
همه بستد آنچش پسند آمدی
از او بر همه کس گزند آمدی
فراوان برآمد بر این سالیان
از آن مردمان پُر گزند و زیان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۰ - خواهش دیگر شاه جابلق از کوش برای روستای بی آب کشورش
چو برگشتن آراست شاه و سپاه
زمین را ببوسید جابلق شاه
ورا گفت کای شاه آزاده خوی
نمانده ست کاری جز این آرزوی
که در کشورم روستایی ست خَوش
در او مردمانی همه شیرفش
همه ساله از آب تنگی دژم
جز از آب باران نبینند نم
که از فرّ سالار دانش پژوه
یکی آب پیدا شود پیش کوه
شود کشور آباد و من شادمان
برآساید از غم دل مردمان
مرا آرزو گردد از تو تمام
به گیتی بماندت جاوید نام
چو کوش سرافراز مر آن شنید
همان گه سپه را بدان سو کشید
یکی روستا دید همچون سراب
در و دشت و کهسار او خشک از آب
دو رویه ز هر روی شش پاره ده
مرآن هر دهی را همه مرد مه
که آن هر دهی بود مانند شهر
ز بازار، وز برزن و کوی بهر
همان بود کز آب بی مایه بود
ز باغ و ز کاریز بی سایه بود
بسی کرده بر راه سیل آبگیر
همه ساله زو خورده برنا و پیر
بنزدیک ایشان یکی کوه ژرف
که هرگز نبودی برآن کوه برف
رسیده سرش سوی ابر سیاه
وزآن روستا بود بر کوه راه
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۴
دستی چو نیست جیفهٔ مردار بس خسند
آنها که دل به جیفهٔ مردار می دهند
دست از جهان بدار و ازو پای بازکش
کان رایگان به کافر تاتار می دهند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۲
دولت این جهان اگر چه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را
پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دست گیرید ساغر غم را
پاس دارید خاطر هم را
تا ز خورشید گل عرق نکند
کور سازید چشم شبنم را
قبلهٔ من شراب تلخ بیار
چه کنم آب شور زمزم را
با چنین [وحشیی] چه سازد کس
که به رم یاد می دهد رم را
زخم ما کی به خویش می گیرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روی دست خویش نمود
پشت پایی زدیم عالم را
شوکت خم نیامدم به نظر
منمایید بادهٔ کم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازید شام ماتم را
همت خم به جوش چون آید
نتوان برد نام حاتم را
معنی شعر ما بیان مکنید
مگشایید زلف درهم را
هیچ فتح از کتاب روی نداد
چند بینیم کسره و ضم را
چشم گریان ما اگر این است
می نشاند به خاک و خون یم را
ساقیا جام از آن میم پرکن
که به چرخ آورد سر جم را
دل دیوانه ام به صحرا رفت
تا دهد یاد آهوان رم را
او کجا تاب زلف می آرد
می تراشد ز ناز پرچم را
یک نفس پاس دم سعیدا را
چند نوشی تو ساغر دم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
انگشت تعرض نرسیده سخنم را
آسیب خزان راه ندیده چمنم را
از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام
چون زهر کند حرف مکرر دهنم را
ای شیخ نگه دار ز هم صحبتی ام دل
چون خلوت خود شهره مکن انجمنم را
دانی که چو من گور به آتش زده ای نیست
گر باز کنی و بشکافی کفنم را
حرف می و معشوق ز من عقل رباید
زنار بود هر خم مو برهمنم را
از بسکه چو گل چاک زدم خرقهٔ تجرید
دامان و گریبان نبود پیرهنم را
عضوم همه پرخار چو ماهی بود اما
هرگز نخلد خار تعلق بدنم را
بیگانه ندارد خبر از رجعت عشاق
جز اهل وطن راه ندیده وطنم را
شیرینی حرف است سعیدا که زبانم
بیرون نگذارد که برآید سخنم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا
که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا
چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار
که استخوان نکند صید خود همای مرا
غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب
که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا
چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن
بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا
اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک
ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا
به زور باده گشا هر گره که هست مرا
به روی آب بزن نقش بوریای مرا
زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن
به آب و خاک خرابات زن بنای مرا
به آن امید سعیدا شبی به روز آورد
که این غزل برساند به او دعای مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
برد آرزو خرمن ما خوشه چین ما
از دست نارسا ننمود آستین ما
آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم
چون آب موج خیز نباشد جبین ما
از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق کسان انگبین ما
داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن
از باغ روزگار گل دستچین ما
آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسین ما
هر دم در این چمن دل ما داغ می شود
هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما
هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو
خوش کنده اند نام تو را در نگین ما
از هر طرف حوادث دنیای بی مدار
صف بسته می رود ز یسار و یمین ما
چون ماه در خیال رخ آفتاب او
ما را گداخت هیبت فکر متین ما
دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم
تا شد نهال قامت او دلنشین ما
ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم
ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما
گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد
هر تار موی زلف تو حبل المتین ما
ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال
فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
حرف هر کس ز فکر خام خود است
جنبش هر که از مقام خود است
آسمان با وجود این همه شأن
متفکر به صبح و شام خود است
دیده ام شیخ و پیر و ترسا را
هر که در فکر کام و جام خود است
واعظی را که زیر پا کرسی است
عاشق صنعت کلام خود است
آن که بر منبرش تو می بینی
پی سیر جهان به بام خود است
غافلانش نماز می خوانند
آن که در قعده و قیام خود است
راستی کم ز مد کاف مباش
دایما ً بر سر کلام خود است
خواجهٔ خویش دان سعیدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عاشقان را در جهان فکر و خیال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جفاهای نگاهش ظاهر از لب های خندان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است