عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - توحید و منقبت معصومین
آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
زنجیر عدل بست ز فیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد و ز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح فلک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن استان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات ز نوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود دو لب خونفشان گشاد
هرکو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه ز آب چشم درینخاکدان گشاد
هرکس که ابر دیده زین العابد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خرسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا وکان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
برتشنگان ز چشمه رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قرآن گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره ز کار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یارب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت حضرت امیر المومنین
صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد
پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
من سگ شاهیکه شیر سنگ شد از خشم او
سنگ شود هر کرا نیست بدین اعتقاد
خواه در اسلام و دین خواه در ایام کفر
مشکل هر کس که بود شاه ولایت گشاد
چشمه آبی که شد جمع در و هفت بحر
صورت تیغ علی است منبع سبع شداد
در همه صنفی سهی است تا مگس نحل هم
شاه بنی آدم اوست نیست کس از او زیاد
ذات نبی و ولی هر دو بمعنی یکی است
«لحمک لحمی» بس است قاعده اتحاد
مهر فرو برده بود سر به سجود غروب
بهر نماز علی آمد و باز ایستاد
زیر سم دلدل اش سنگ خروشد بذکر
هر که نه در ذکر اوست به بود از وی جماد
یا علی آنکس که نیست طالب مهرت چو روز
از شب تاریک غم صبح امیدش مباد
در حرم کعبه زاد شخص تو از روی قدر
ز آدم و خاتم کسی مثل تو هرگز نزاد
گوهر خیر النسا داد بدستت رسول
در دو جهان این شرف تو کرادست داد
تا تو زبام حرم بت فکنی بر زمین
عرش حقت زیر پای دوش چو کرسی نهاد
در ظلمات جهان نور تو ای آفتاب
بسته بهر ذره یی یک سر زنجیر داد
پیر فلک طفل تست با تو بزرگیش چیست
چرخ ندارد مگر قصه سلمان بیاد
چرخ عنان مراد دست ترا داده است
تا تو دهی از کرم خلق جهان را مراد
بخشش نعم الوکیل قسمت روزی چو کرد
دست عطای تو شد ضامن رزق عباد
کاشف قرآن تویی جز تو که داند که چیست
سر الف لام میم معنی یاسین و صاد
بر ورق روی تو کاحسن تقویم شد
سوره نون و القلم ختم کند وان یکاد
بر سر هشتم فلک در دل هفتم زمین
تیغ تو دارد نفوذ حکم تو دارد نفاذ
خشم تو گر سر زند چرخ بهم برزند
رشته طول زمان بگسلد از امتداد
راست روان همچو سر و با تو به جنت روند
هیزم دوزخ بود هر که بود کج نهاد
در ره حق رهنما نور صلاحت بود
ورنه نیابد فلک راه صلاح از فساد
هر که نه بر یاد تو آه سحر میکشد
میدهد افسرده دل خرمن طاعت به باد
آنکه بطاعات شب بیخبر از مهر تست
چون سگ شب زنده دار خوابکند بامداد
ملک ازل تا ابد وقف نبی و ولی است
غصب کند هر که هست گر که ثمودست و عاد
وارث نقد نبی گشت ده و دو امام
یافت خلف از خلف رسم و طریق رشاد
نقد امامت چنین دست بدست آمدست
دست مبادش کسی کو به تغلب ستاد
هر که باثنی عشر خود بامامت فزود
سبع مثانی چراهم نکند مستزاد
دولت این خاندان تا به ابد باقی است
طنطنه جم شکست کوکبه کیقباد
از سخنم بوی خون چون ندمد کاین مدیح
غیر سویدای دل نقش نبندد مداد
هیچ رواجیش نیست جان که فدایت کنم
خرج نگردد بزور خاصه متاع کساد
جانب اهلی فکن گوشه چشمی مه او
با همه اندوه دل هست بمهر تو شاد
او سگ آل علی است دولت او بس بود
عفو تو یارب کند داغ قبولش زیاد
یارب از احسان خود نامه سفیدش بر آر
نامه برین ختم کن قصه برین ختم باد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح شاه اسماعیل گوید
تا خلافت بر بنی آدم ز حق تفضیل شد
دولت بنام شاه اسمعیل شد
چونخلیل بت شکن در عالم صورت به تیغ
هرچه نقصان کرد دین را موجب تکمیل شد
آفتاب عزمت از مشرق بمغرب چون شتافت
راه پانصد ساله در یک روز بی تعجیل شد
نعره تکبیر او در آسمان غلغل فکند
بلکه تکبیرش ملک را باث تهلیل شد
روز چوگان بازی او شیشه گردون شکست
گرچه عمری چرخ گردان حاضر قندیل شد
عرصه روی زمین تنگ آمد از میدان او
زانکه دست قدرتش هرگو زد صد میل شد
چون بجنگ خصم شد روی زمین لشگر گرفت
لشگر جان در رکابش هم بدین تمثیل شد
زانطرف گر صدهزار آمد یکی بر جا نماند
زین طرف گر شد یکی آنهم بصد تبدیل شد
غازیانش کز ملک بیشند در روز غزا
هریکی در قبض جانها چو عزراییل شد
زانکه بر دشمن نفیرش بانگ عزراییل زد
بر شهیدان محبت صور اسرافیل شد
آفتاب از غیرت او گرم شد روز مصاف
چشم دشمن را شعاع آتشینش میل شد
در تموز خشم او هر ذره یی شد پشه یی
وز پی جان عدو هر پشه یی صد پیل شد
کیسه خالی خازنش از درفشانی شد چو ابر
گرچه صد گنج درش هر ساعتی تحویل شد
بارگاه قدر او همسایه آمد بافلک
گرچه چاووش فلک جبریل و میکاییل شد
آفتاب خشم او بر لشگر دشمن چو تافت
کوه آهن همچو کوه برف در تحلیل شد
ای بلند اختر زمین بوس تو جوید آفتاب
سرنگون بر آسمان زان از پی تقبیل شد
خواب دیدم کآسمان را از دو جانب در گشود
مشرق و مغرب ستان، کانخوابش این تاویل شد
در ازل بر سبزه قدر تو شبنم می نشست
بحر اخضر قطره یی از غایت تقلیل شد
نیل زیبای فلک از چهره یوسف بشست
زان رگ سبزی که بر مصر جمالت نیل شد
دشمن جاه تو از پشت پدر تازاد مرد
مادر چرخ از لباس مرگ او در نیل شد
تیغ تیزت گفتگوی مشرکان را قطع کرد
کار دین از یمن تیغت لاجرم بی قیل شد
ملت اثنا عشر تا هست ادیان باطل است
تا بود قرآن که خواهد تابع انجیل شد
قصه بسیارست اهلی ختم کن وقت دعاست
زانکه این بسیار گویی موجب تطویل شد
تا جهان پاس قضا دارد بعلم و حکمتی
کز بیانش عقل کل سرگشته در تفصیل شد
در جهان باشی که حکم معدلت آیین تو
در میان آب و آتش مایه تعدیل شد
سایه لطفت بماند تا قیامت در جهان
ما دعا گفتیم و آمین گوی ما جبریل شد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده راحت فرا رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح معین الدین صاعدی گوید
گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ماتم حسین (ع) گوید
واحسرتا که دیده ز حسرت پر آب شد
در ماتم حسین علی دل کباب شد
ای آسمان اگر در رحمت گشاده یی
ظلم تو بر حسین علی از چه باب شد
فرق شریف آل علی بر زمین چراست
چتر یزید از چه سبب بر سحاب شد
گردون چرا به باد عدم داد آن ورق
کز نسخه دو کون وجود انتخاب شد
از باد فتنه زیر و زبر باد روزگار
کز روزگار منقلب این انقلاب شد
خون حسین ریخته اند آنسگان شوم
بهر جهان که جیفه مشتی کلاب شد
بدبخت ناکسی که برای دو روزه ملک
غافل ز حشر و نشر و ثواب و عقاب شد
آن ننگ دوزخ است یزید سیاه بخت
کز پهلویش عذاب خدا در عذاب شد
خنجر کشید و حلق حسین علی برید
شمر آنسگ لعین که ز حق بیحجاب شد
لعنت هزار بار و هزاران هزار بار
بر دست و خنجریکه از آنخونخضاب شد
سگ بوده است هر که چنین ظلم کرده است
آدم نخواهد از پی این ناصواب شد
بحر فلک نداشت حیا کز محیط او
باداغ دل حسین علی بهر آب شد
در ساعتی که شاه شهیدان تشنه لب
چون چشمه حیات بزیر نقاب شد
استاده بود شاه عرب دیده ها پر آب
میگفت هان شتاب که وقت شتاب شد
فرمای یا حسین که بهر تو در بهشت
ساقی کوثر از پی جام شراب شد
از شوق مقدمت همه حوران روضه را
جاروب راه گیسوی مشکین طناب شد
از خون بشست مصحف رخ را ورق ورق
خیرالنسا که کاشف ام الکتاب شد
آندم که آفتاب سر نیزه شد بلند
بر نیزه آنزمان سر آن آفتاب شد
زانگه که خضر تلخی زهر حسن چشید
آبحیات در دهنش زهر ناب شد
شهزاده ها نگر که چه محنت کشیده اند
این در محیط تلخی و آن در سراب شد
در خانه یی که لطف و کرم بود بیحساب
داد از ستمگران که ستم بی حساب شد
بر طایر فلک چه نهد دل کسی که او
سیمرغ را گذاشت که صید غراب شد
گردون چو گردکان تهی جمله پوستت
در ظل آن گریز که لب لباب شد
یا مرتضی علی که چو گنجی نهان ز چشم
برکش ز گنج پرده که عالم خراب شد
برنا کسی که ظلم کند جای رحم نیست
ظالم بکش که کشتن ظالم ثواب شد
مردود آستان تو مردود کبریاست
هر کسکه هست واجب ازو اجتناب شد
بر فرق عرش پای شرف گر نهد رواست
هر کس که خاک در قدم بوتراب شد
شاها هزار شکر که بعد از هزار سال
شیر خدا بدشمنت اندر شتاب شد
چندان بریخت خون منافق که گوی چرخ
در خون نشسته تا بکمر چون حباب شد
شد کار زر اثنا عشر درست
وز خطبه نام آل تو فصل الخطاب شد
اهلی باهل بیت تو دست امید زد
اورا گشایشی که شد از این جناب شد
یارب بعفو اگر نکنی نامه ام سفید
خواهم سیاه روی بروز جواب شد
هستم امیدوار بلطفت که عاقبت
خواهد دعای خسته دلان مستجاب شد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح قاضی شاه ملا گوید
منت ایزد را که بنمود از فلک دیگر هلال
دیده ما دید عین عید را بر سر هلال
مردم چشمم ز مژگان دراز انگشت وار
مینماید از نشاط اکنون بیکدیگر هلال
تا بر آید بر فلک قندیل ماه بدر باز
حلقه زرین نمود از گنبد اخضر هلال
چون قضا می بست آیین نوعروس عیدرا
یار زر کرد در دستش پی زیور هلال
از شفق خونش بر او افتاد چرخ سرنگون
وز برای دفع خونش میزند نشتر هلال
مردمان را خواست پر روید از شادی آن
چونکه سیمرغ فلک بنمود از شهپر هلال
ساغر اندر کشتی می زد فلک تا پر کند
می نماید از شفق زانروز لب ساغر هلال
شیشه زر میکند ایینه اسکندری
می نهد از نو دگر آیین اسکندر هلال
نو مسلمانیست پنداری مه نو کز شفق
خلعت قاضی اسلامش بود در بر هلال
شاه ملا آن سپهر دین که گاه لطف او
از کواکب دامن خود کرده پرگوهر هلال
آن بلند اختر که بهر سیرش از روی شرف
مینهد بر توسن افلاک زین زر هلال
منشی گردون نشان حکم او انشا چو کرد
همچو نون بنهاد بر پای نشانش سر هلال
گشت شاه ملک دین و بر سرش از روی قدر
تا بسازد ماه چتری میدهد چنبر هلال
اب فلک قدر آفتابی زان ز لطف و قهر تو
گه هلال آمد مه و گاهی مه انور هلال
قامتش چون خادمان خم شد بخان همتت
بسکه زرین کاسه ها برهم کشد اختر هال
گرچه بنمود از ضعیفی استخوان پهلویش
چار پهلو میشود از نعمتت دیگر هلال
از برای گردن اسبت بدفع چشم زخم
ناخن شیر از شفق میکرد اندرز هلال
میل نخجیرت اگر باشد پی طوق شکست
عقد زنجیر ثریا بسته گردد بر هلال
هر شبی از مرگ بد خواهت چو طوق فاخته
می نشاند چرخ تا گردن بخاکستر هلال
تا ببزمت عطر سوزند از کواکب هر شبی
شد شفق از گرم مهری آتش مجمر هلال
کامکارا، این غزل بشنو ز بس کز فکر او
سر بخود بردم فرو گشت این تن لاغر هلال
طاق ابروی تو ایمه دیده است از گوشه یی
زان همی اید ببام آسمان دیگر هلال
همچو ابرویت که شد ماه ترا در خور هلال
کم کشد بر برگ گل از مشک صورتگر هلال
نیست بی دشنام تو ما را از آن ابرو گذر
بی دعایی نگذرد هرکس که بیند در هلال
گر بخون افتاده بینی قامت خم گشته ام
دور نبود کز شفق پیدا شود در خور هلال
گفت اهلی وصف ابرویت چنان کن چرخ پیر
موی او از رشک این معنی است بر پیکر هلال
کامکارا از تو گر دارم امیدی دور نیست
زانکه میگردد مه تابان ز فیض خود هلال
تا بود خورشید شمع مجلس روشندلان
تا نهد زرین قدح بر طاق این منظر هلال
دولت جاه تو خواهد بود روز افزون مدام
کاین زمانت ماه بختست ای هنر پرور هلال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در موعظه گوید
ایدل گدایی از کرم کار ساز کن
خود را زمنت همه کس بی نیاز کن
توحید چیست ترک تعلق ز هر چه هست
یعنی بروی غیر در دل فراز کن
گوهر بزهر چشم نیز زد ز ناکسان
بگذار مار مهره ز زهر احتراز کن
مور لییم چند شوی ما گنج باش
یعنی که خاک در دهن حرص و از کن
جان را که تیره ساخته یی از هوای نفس
چون شمع روشن از نفس جانگداز کن
خیز ای پسر که قافله عمر میرود
در خواب ناز تا به کیی چشم باز کن
ناز پریوشان همه دیوانگان خرند
در حسن عقل کو و بر ایشان تو ناز کن
رحمان ذاشتن پی شیطان شدن خطاست
ما خود نهفته ایم تو خود امتیاز کن
ای شیخ شهر سجده دیوار تا بکی
بشناس قبله اول وآنگه نماز کن
کس دل بکس نداد که دلداریی ندید
رو در حقیقت آر و قیاس مجاز کن
طبل نهی است از عمل خلق گفتگو
چنگ امل هم از عمل خویش ساز کن
ای خفته، روز عمر ترا رو بکوتهی است
این روز کوته از شب طاعت دراز کن
اینراه کعبه نیست که زادش توکل است
این راه محشرست برو توشه ساز کن
حاجت بترک تاج ندارد طریق عشق
محمود باش و بندگی چون ایاز کن
تن را مکن بدار چو منصور سر فراز
جان را بدار ملک بقا سرفراز کن
گر خلعت حقیقت او نیست در برت
آن جامه را ز طرز شریعت طراز کن
هر کش چراغ دل نه زنور محمدی است
چون شمع سر جدا ز تن او به گاز کن
قانون بوعلی مرض تن دوا کند
جان را دوا ز حکمت شاه حجاز کن
شاه از عرض نوازش مستغنیان کند
رو در ناب آن شه مسکین نواز کن
بازی مخور یجلوه طاووس بیهنر
بازآی و صید دولت این شاهباز کن
معراج شهسوار عرب از علی بپرس
با عقل بوعلی سخن از ترکتاز کن
آنجا که معجزست ره عقل و فهم نیست
از عقل فهم شعبده حقه باز کن
ارباب صدق میوه ز باغ نبی خورند
ای ژاژخای همچو شتر رو به ژاز کن
عاشق نیی که بوی گلت گریه آورد
هان ای فسرده گریه ببوی پیاز کن
اهلی اگر ز اعهل دلانی زبان ببند
خاموش باش و همدمی اهل راز کن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - مدح امیر المومنین (ع)
سرزدم از خواب صبحی کز نسیم عنبرین
شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین
بادمیبردی بعالم فوج فوج و موج موج
کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین
نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم
عالم جان آفرید آن صبحدم جان آفرین
گفتم این بوی ملک باشد که اید از فلک
عنبر افشان از کنار و مشگریزان راستین
یا فلک را از نسیم مشگبوی صبحدم
گل شکفت از غنچه مهروز کوکب یاسمین
یا مگر مشکین دم عیسی ز روی طلف باز
جان فشان روی زمین آمد ز چرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد
صد هزاران نافه مشک آمد ز زلف حور عین
عقل گفت اینها که میگویی همه بادست باد
بوی جانست اینکه بر میخیزد از خلد برین
گفتمش ممکن نباشد در جهان بوی بهشت
جز نسیم روضه پاک امیر المومنین
سرور مردان علی بن ابیطالب که هست
هم امیر المومنین و هم امام المتقین
کاشف علم الله آن گیتی نمای لو کشف
دیده راز هر دو کون از دیده علم الیقین
کعبه زان شد سجده گاه انبیا و اولیا
کآمد آنجا در وجود آن قبله اصحاب دین
شهر علم مصطفا جوی از «علی بابها»
از در علم آ و شهرستان علم الله بین
مصطفی را نیست داماد از علی شایسته تر
شاه مردان را سزد خیر نسای العالمین
با نبی وصلت ولی را مجمع البحرین شد
تا جهان اندر جهان پر گردد از در ثمین
در حریم خاص حق چونمصطفی معراج یافت
محرمش او بوده و نامحرمش روح الامین
با علو آنشه قدرست یکسان گر بود
طوطی قدسی سخن یا از مگس خیزد طنین
چرخ اطلس پیش علم اوست طفل ساده لوح
بلکه نشناسد یسار خویشتن را از یمین
رشته مهرش کمند جان بود بر بام عرش
ذره را خط شعاع مهر شد حبل المتین
همچو گردون بود راکع در نماز و لطف کرد
خاتم فیروزه زیبا تر از چرخش نگین
در کرم شاه ولایت بحر بی پایان بود
شبنمی از موج بحرش حاتم صحرا نشین
خود گرفتی روزه و دادی بسایل نان بلی
لذت بخشش غذای جان به از نان جوین
اسمان را اینهمه در از کجا آمد بکف
گر نبود از خرمن او همچو پروین خوشه چین
هرکه نشناسد امیر نحل را مولای خود
زهر بادش در دهان آن نا شناس انگبین
ذوالفقارش هر کجا بر جان کافر زخم زد
آید از جان آفرینش صد هزاران آفرین
خواند سلمان کودکش گفتا که از شیرت رهاند
زو نشان جست از پس صد سال و کل دادش که بین
این شگفت از شاه نبود بلکه در هر دم شکفت
در گلستان ولایت صد هزاران گل ازین
یا علی نام تو بر مهر سلیمان نقش بود
آنهمه حشمت سلیمان راند زان نام مهین
گرنه از جنس تو فرزند آدمش بودی نشان
کی ملک را قبله گشتی قالبی از ماء و طین
پیش بازوی تو رستم همچو بیژن در چه است
بلکه بیجان تر از آن کاندر رحم باشد جنین
خورد از دست تو یک سیلی برخ چرخ کبود
تا قیامت همچو گو سرگشته گردد بر زمین
هرکه جا بستد ز مکر و مشورت ناحق زتو
مکر حق جانش ستد والله خیرالماکرین
کی بود همچون تو از بهر خلافت عمرو و بکر
کی سلیمان گردد از انگشتری دیو لعین
هرکه با خصم تو در جنگست جنگ او غزاست
نصرتش یاریست و فتحش یاور و بختش قرین
یا علی چشمی فکن بر بنده دیرین که تو
بهترین عالمی اهلی غلام کمترین
شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره مهرت گداخت
تا شدم ز آلودگی صافی تر از ماء معین
این زمان از سکه لطفم چو زر کن سرخ رو
تا شود نقدم روان در روز بازار حنین
تا فلک باشد جهان بادا بکام آل تو
دوستانت شاد کام و دشمنان اندوهگین
عالمی دست دعا دارند بامن یا آله
استجب عنی دعایی یا اله العالمین
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - منقبت شاه نجف علی مرتضی (ع)
هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مصیبت حسین (ع) گوید
ایدل ز سوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - مناجات و توسل بمحد و آل محمد (ص)
الهی بسر دفتر حکمت الله
بنی آدم ایینه قدرت الله
الهی بشمع جمال محمد
که بر غیر زد آتش غیرت الله
الهی بنور علی آنکه افراخت
به بازوی دین نبی رایت الله
الهی بذات حسن آنکه بودی
به خلق حسن مظهر عزت الله
الهی بحق حسین آن شهیدی
که کردش بخون سرخ رو صبغت الله
الهی به زین العباد آنکه دارد
گواهی بمعصومی از عصمت الله
الهی به اخلاص باقر که یکدم
ز طاعت نیاسود از هیبت الله
الهی به برهان جعفر که در دین
نمود از فرایض ره سنت الله
الهی به موسی کاظم که از زهر
بشهد شهادت شد از قسمت الله
الهی بفضل علی بن موسی
که دارد درش فضل بر کعبه الله
الهی بحق تقی کز کرم کرد
بخلق جهان قسمت نعمت الله
الهی بحلم نقی کز هدایت
سرشتش بعلم و ادب فطرت الله
الهی بنوری که با عسکری بود
که روشن شد از نور او حکمت الله
الهی بمهدی صاحب زمان کو
ببرهان قاطع بود حجت الله
الهی بخون شهیدان مظلوم
که زد بر یزید آتش نقمت الله
الهی بخاصان که از رحمت عام
بر اهلی رسان پرتو رحمت الله
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در منقبت حضرت امیرالمومنین
تو شیر خدایی به یقین یا اسدالله
سر بیشه تو عرش برین یا اسدالله
شیران جهان صید تو اند از ره معنی
شیر فلکت صید کمین یا اسدالله
در عرش نگین داد رسولت شب معراج
عرش است ترا زیر نگین یا اسدالله
در ارژنه سلمان تو رهاندی ز کف شیر
فریاد رسی در همه حین یا اسدالله
بسم الله اگر بر سر آنی که چو مهدی
ظاهر شوی از بیشه دین یا اسدالله
وقت است که از خون پلنگان
یک رنگ کنی روی زمین یا اسدالله
شیر علمت چون فکند سایه به محشر
خورشید شود سایه نشین یا اسدالله
در روضه روی با علم شیر سیاهت
پیش از همه کس روز پسین یا اسدالله
جز نور جهانگیر تو با نور محمد
کی بود دو خورشید قرین یا اسدالله
از شیر قیامت نبود به بفراست
زان از همه یی خوبترین یا اسدالله
بر گاو سخنگو ید بیضا تو نمودی
در معرکه سحر مبین یا اسدالله
با قوت بازوی تو رستم چه شغالی است
گر باز کنی پنجه کین یا اسدالله
در معرکه گاهیکه غریو افکنی از جنگ
در بیشه جهد شیر عرین یا اسدالله
در موج هلاکند نهنگان همه آندم
کآرد به جبین خشم تو چین یا اسدالله
هم کعبه عزیز از تو و هم کعبه نشینان
تو فخر مکانی و مکین یا یا اسدالله
در سلسله هر که بود حلقه ذکرت
سر حلقه بود روح امین یا اسدالله
با اسم علی وصف عظیم آمده یعنی
نام تو بود نام مهین یا اسدالله
از تیر بلانیست محبان ترا غم
حب تو بود حصن یا اسدالله
پایی به سر تشنه لبان نه که ز لطف است
خاک قدمت ماه معین یا اسدالله
چون بوی وفا میدمد از خیل سگانت
صد صید سگت آهوی چین یا اسدالله
امید من آنست که خوانی سگ خویشم
دارم ز تو امید همین یا اسدالله
فریاد رسی را که تویی در دم آخر
فریاد رس جان حزین یا اسدالله
شادند جهانی بنوال کرم تو
مگذار من خسته غمین یا اسدالله
ما صید ضعیفیم تنابیم عتابت
بر ما زره خشم مبین یا اسدالله
باشد که لطف تو شود خاتمت خیر
کردیم برین ختم سخن یا اسدالله
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - مدح شاه اسماعیل
آن شهنشاهی که ملک دین مسخر ساخته
آفتاب روی او عالم منور ساخته
دست قدرت صیقل روی زمین آراسته
تبع سلطان شاه اسماعیل حیدر ساخته
ملک هر دو عالم از لطف و کرامت لطف اوست (کذا)
تا نپنداری بدین ملک محقر ساخته
تند باد غیرت او همچو اوراق بهار
صد هزاران نسخه بدعت مبتر ساخته
با کمال هر دو عالم همچو شاه اولیه
خویشتن را پیرو دین پیغمبر ساخته
نام شاه اسماعیل را از اتحاد معنوی
هم باسما علی ایزد مصور ساخته
تا بملک دین نبندد رخنه یا جوج کفر
دیر مینا گنبد سد سکندر ساخته
آفتاب ملک او تا سایه بر عالم فکند
سنگ و خاک از فیض رحمت لعل و گوهر ساخته
آن سعادت بخش شاهان بنده یی را چون زحل
بر سر تخت هفت افلاک کشور ساخته
لطف و قهر او بیکدم صد حال را
مرده قارون و دو صد قارون قلندر ساخته
خوان لطفش هر کرا بخشی مقرر کرده است
جاودان آن بخش چون رزق مقدر ساخته
دست حکمش کرده دست کهر با از کاه دور
تیغ عدلش آب و آتش هر دو همسر ساخته
عدل نو شروانی او حلقه زنجیر داد
هریکی را طوقی از بهر ستمگر ساخته
غازیان مست او روز غزا صد دیو را
کاسه سرها شکسته جام و ساغر ساخته
خطبه اثنا عشر تا در جهان سازد بلند
عرشی و کرسی را ز روی پایه منبر ساخته
گویی اسماعیل قربان است کز ناموس دین
جان خود قربان برای امر داور ساخته
محو گردد ز آفتاب تیغ او جان عدو
گر چو گردون ثابت و سیاره لشکر ساخته
زر که میل سرمه اش سازند و در چشمان کشند
حشمت او بین که قفل فر استر ساخته
ای جهان لطف و بحر جود و کان مرحمت
اسمان کی آدمی مثل تو دیگر ساخته
یک اشارت هر کجا خورشید تیغت کرده است
پیکر شیر فلک در دم دو پیکر ساخته
انبیا و اولیا و غیرت دین امام
همت خود را بمعنی با تو یاور ساخته
آن شقی خاندان کرد از پی اثبات خصم
کعبه ویران کرده است از جهل و خیبر ساخته
معنیی کز علم الاسماء بآدم شد عیان
فیض حق در هیکل پاک تو مضمر ساخته
خر گه قدرت به عمر خود کجا یابد فلک
کو ازین خرگه هنوز امروز چنبر ساخته
حمزه قدر تو در میدان شوکت روز عرض
تاج زرین تهمتن نعل استر ساخته
مهر مهر آل حیدر سکه بر زر میزند
زان سبب نظم مرا مدح تو چون زر ساخته
بنده دیرین شاهم روزگارم زنده باز
در ادای خدمت سلمان و بوذر ساخته
گرچه درویشم چو اهلی گنج مهر اهل بیت
با وجود فقرم از عالم توانگر ساخته
بر دعای دولتت ختم سخن شد آخرم
بلکه حق این دولت از اول مقرر ساخته
تا قیامت سایه ات پاینده بادا کاسمان
ظل لطفت سایه بان روز محشر ساخته
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - ایضا در مدح شاه اسماعیل
بحق روز بر آرنده سفید و سیاه
خدای عز و جل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرییل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از اینه «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اختر امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمد باقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شر
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده عالم فروغ نوراله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمد تقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت بر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو افتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه با برازش او کس سوار شد والله
اگر بلطف براید نسیم تربیتش
بشاخ رسانده ز خاک تیره گیاه
وگر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب ز تاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
ز مدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش ز جستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد ایینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهر افشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنتت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ما بیکسیم و معرکه خونخوار یا علی
ما را به لطف خویش نگهدار یا علی
از گنجهای لطف تو یا بوالحسن مدد
وز اژدهای قهر تو زنهار یا علی
عالم فرو برد چو گشاید بگاه قهر
سیمرغ ذوالفقار تو منقار یا علی
فریاد رس که سیل بلا در رهست و ما
در خواب غفلتیم و تو بیدار یا علی
تسبیح قدسیان فلک هر نفس بود
صد بار یا محمد و صد بار یا علی
خضر و مسیح تشنه لب جرعه تواند
مست تواند مردم هشیار یا علی
آندم که تافت نور الهی ز صبح غیب
روی تو بود مطلع انوار یا علی
بهر خدا که تشنه دیدار خویش را
سیراب کن به شربت دیدار یا علی
دیدار خود نمای به جنت که پیش ما
سهل است حور و کوثر و انهار یا علی
غیر از تو دل بهر که دهم بت پرستی است
زان توام ز غیر تو بیزار یا علی
منصور کشته کی زانا الحق شدی اگر
گفتی چو عاشقان بسردار یا علی
صد یوسف آورد بخریداریت ز شوق
جان عزیز بر سر بازار یا علی
تو مظهر عجایب حقی و میکنی
از هر عجب عجیب تر اظهار یا علی
آندم که بر افراشتی از بهر دین علم
کردی لوای کفر نگونسار یا علی
دشمن ز سرکشی نبرد کار خود ز پیش
او را به تیغ تست سرو کار یا علی
تا خصم روسیاه شود شرمسار خود
بردار تیغ آینه کردار یا علی
عالم به آب تیغ بشوی از غبار کفر
دین را مهل بر آینه زنگار یا علی
طوفان نوح تازه کن از آب ذوالفقار
در خصم بد اثر مهل آثار یا علی
آنرا که دل ببوی تو چون غنچه وا نشد
خون کن دلش چو نافه تاتار یا علی
بر باد قهر ده به یکی گرد دلدلت
طاق و رواق گنبد دوار یا علی
عالم سراسرست پر از غم ولی چه غم
ما را که هست لطف تو غمخوار یا علی
شهباز همتی برهان جان ما زدام
ما را مهل چو مرغ گرفتار یا علی
چشمی فکن بحال گدایان خود که ما
کم مایه ایم و لطف تو بسیار یا علی
داماد مصطفی و پسر عم او تویی
ای جانشین احمد مختار یا علی
اهلی کجا رود که غلام قدیم تست
او را کجاست جز تو خریدار یا علی
در دام محنت است بلطفش تو دست گیر
بازش ز چنگ غصه برون آر یا علی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در نعت حضرت رسالت و ایمه اثنا عشر
کس عزیز من نشد واقف بر اسرار خدا
یوسف مصری بود حیران بازار خدا
نور خورشیدی از شراری بنگری گر واقفی
زانکه از هر ذره تابان است انوار خدا
بگذر از رنگ یقین و چون صبا بیرنگ شو
گر گل توحید میجویی ز گلزار خدا
زامتحان لطف حق اندیشه کن و زغم منال
در مباز از اندکی غم لطف بسیار خدا
ما چه دریابیم ازو گر در میان نبود نبی
طوطی هم صوت ما گویا بگفتار خدا
خاک ما را کی بود با بحر عزت رابطه
گر نباشد مصطفی چون ابر رحمت واسطه
آنکه ذاتش شد سبب در نظم عالم مصطفاست
فخر عالم آدم آمد فخر آدم مصطفاست
حرف حرف آمد رسل تا نامه پیغمبری
ختم بر مهر نبوت شد که خاتم مصطفاست
قصه جان بخشی عیسی بهل با مردگان
کاین نفس جانبخش بر عیسی مریم مصطفاست
جز به انوار ولایت در نمی یابد کسی
راز سر پوشیده حق را که محرم مصطفاست
شهر علم مصطفی را جز علی کس در نیافت
کی چنان شهری کسی دریافت تا آن در نیافت
دیده عقل است محروم از کمال مرتضی
کی درین آیینه میگنجد مثال مرتضی
جلوه کامل صفات الله را در ذات اوست
شاهد خلق جمیل است و جمال مرتضی
دشمن ساقی کوثر را ز دوزخ بدترست
این که دارد داغ حسرت از زلال مرتضی
هم ملک هم شیر حق هم بحر دین هم فتح علم
آدمی صورت نمی بندد مثال مرتضی
نامه اعمال ما ختم است بر توقیع لطف
زانکه مهر مرتضی داریم و آل مرتضی
سینه پر علم حیدر بحر مالامال بود
گوهر شبیر و شبر شاهد احوال بود
گر فلک واقف شدی از تلخی کام حسن
آنچنان زهری کجا میریخت در کام حسن
جز نکویی از نکو چیزی نمیآید پدید
لاجرم خلق حسن ظاهر کند نام حسن
خرقه ظاهر مبین چون گل که زیر جامه داشت
خار خار از خرقه پشمینه اندام حسن
آستانش کعبه قدس است زان خیل ملک
میپرد همچون کبوتر بر دو بام حسن
کس بگفتن در نیابد تلخی از آشام زهر
هم حسین تشنه لب داند در آشام حسن
محنت درد حسن هر چند دلها خون ازوست
تلخی لب تشنگیهای حسین افزون ازوست
چون ز عالم تشنه لب شد سرو آزاد حسین
کار ما از گریه سقایی است بریاد حسین
گر بجز تسلیم بودی چاره تقدیر حق
چشمها در تیغ کردی تیغ فولاد حسین
آفتابی چون نبی ماه تمامی چون علی
شد قران هر دو یکجا بهر ایجاد حسین
آبروی چون حسینی بهر آبی ریختند
آه اگر نستاند از ایشان فلک داد حسین
کوری آنکس که تیغ ظلم زد بر خاندان
تا قیامت خواهد افزون گشت اولاد حسین
گر حسین تشنه لب را جان ز محنت سوختند
ماند ازو شمعی که صد عالم چراغ افروختند
بسکه پر شد اشک چون باران زین العابدین
ناودان خون شد از دامان زین العابدین
کشتی نوح است لطف خاندان ورنی جهان
گم شدی در اشک چون طوفان زین العابدین
آدم آل عبا خوانند او را زانکه هست
رونق آدم ز فرزندان، زین العابدین
دیده یعقوب کز هجران یوسف بسته شد
هجر او وصلی است از هجران زین العابدین
آتشش در جان فتد هر کس که خندد همچو شمع
با وجود دیده گریان زین العابدین
چشم زین العابدین را گر فراق و گریه کاست
قره العینی که دارد او چراغ دیده هاست
روشنی بخش فلک روی چو ماه باقرست
سرمه چشم ملک گردی ز راه باقرست
آنچنان بحری کجا گنجه درین میدان تنگ
سینه اهل یقین آرامگاه باقرست
باوجود بارگاه اوست قندیلی فلک
بلکه قندیلی ازو در بارگاه باقرست
نور فرزندان او باز از جهان ظلمت ز دود
در حقیقت نور ایمان در پناه باقرست
بحربی پایان باقررا دو عالم قطره ییست
جعفر صادق درین دعوی گواه باقرست
چشم باقر نور حق از مطلع غیبش دمید
در شب قدری که نور صادق از جیبش دمید
قبله اهل حقیقت جعفر صادق بود
مفتی شرع و طریقت جعفر صادق بود
ایکه از فر هما عزت طلب داری بیا
کان همای اوج عزت جعفر صادق بود
بررخ دنیا که میخوانند خلقش سوی خود
آنکه برزد دست همت جعفر صادق بود
موسی کاظم دلیل آمد که بر خلق خدا
آیتی از فضل و رحمت جعفر صادق بود
گر چه جعفر برد ازین گرداب غم چشم تری
ماند ازو بحری که در هر گوشه دارد گوهری
صبح انوار هدایت موسی کاظم بود
مخزن سر ولایت موسی کاظم بود
ظلمها بردی و خوردی خشم و کردی مردمی
اینچنین محض عنایت موسی کاظم بود
آن گلستان ولایت کز نسیم او دمید
گلبنی در هر ولایت موسی کاظم بود
عقل در تفسیر آیات کمالش کی رسید
کایتی در صد روایت موسی کاظم بود
آفتابی چون علی موسی الرضا را در وجود
مشرق صبح سعادت موسی کاظم بود
گرچه گوهرها ز صلب موسی کاظم چکید
گوهری آمد که صد دریا از آن شد ناپدید
کعبه اهل صفا روی علی موسی الرضاست
کعبه راهم روی دل سوی علی موسی الرضاست
یک طواف کوی او هفتاد حج آمد ولی
هر قدم یک معبه در کوی علی موسی الرضاست
تحفه صوری که میگویند جان خواهد دمید
در صباح حشر یک موی علی موسی الرضاست
آنکه دروی میزند صد کعبه دست اعتصام
حلقه های جعد گیسوی علی موسی الرضاست
هم تقی سر دلش داند کز آن سرچشمه است
کان نه دل بحری بپهلوی علی موسی الرضاست
گر علی موسی الرضا نورش بود و اصل زدوست
شبچراغی چون تقی دارد که نور روز ازوست
قاف سیمرغ حقیقت هستی و بود تقی است
قاف تا قاف جهان در سایه جود تقی است
کعبه سودش کی کند هر کس کزو درمانده است
کی شود مقبول حق هر کس که مردود تقی است
نیست مقصود تقی جز آنکه مقصود حق است
لاجرم حق میکند آنرا که مقصود تقی است
گشت طالع آفتاب دولت از دامان او
دولت جاوید گویا بخت مسعود تقی است
شد تقی زین ظلمت و دامان جان افشاند ازو
وز نقی سرچشمه آب حیاتی ماند ازو
چون برآمد اختر خورشید تاثیر نقی
صد جهان بگرفت انوار جهانگیر نقی
کرد خواب واپسین ناکرده تعبیرش درست
یوسف اندر خواب کی دیده ست تعبیر نقی
کی توانستی چنان آزاد و فارغ زیستن
گر نبودی مهر گردون بنده پیر نقی
غلغل افتد در فلک از بسکه در جوش آورد
حلقه ذکر ملک تسبیح و تکبیر نقی
کی عیان میشد چو سر کنت کنزا مخفیا
گر نه ذات عسگری میداد تشهیر نقی
گر نقی را پایه شاهی جدا از لشگرست
عسگری لشکر کش اقبال او تا محشرست
چهره مقصود چون زیر نقاب عسکری است
مشرق و مغرب منور ز آفتاب عسکری است
با وجود عسکری گو چشمه حیوان مباش
بحر او یک قطره از چشم پر آب عسکری است
کی تواند با رکابش ماه نو پهلو زند
زانکه شاه تخت گردون در رکاب عسکری است
گر چه بر گردون نیفکند از کرم چشم عتاب
لرزه بر خورشید از بیم عتاب عسکری است
یوسف جان عاقبت خواهد ز جیبی سر زدن
وانکه میزیبد بدین دولت جناب عسکری است
عسکری در راه حق ضایع نماند رنج او
عاقبت نقد دو عالم سر زند از گنج او
مژده باد ای اهل دل کاینک ظهور مهدی است
ظلمت عالم ز حد شد وقت نور مهدی است
در چنین ظلمی که عالم سر بسر ظلمت گرفت
آنکه آتش در زند تیغ غیور مهدی است
داد مظلومان ز جور ظالمان گرشه نداد
ماجرای ما و ایشان در ظهور مهدی است
مرکب اندر زین و خلق استاده او در صبر وقت
عقل حیران مانده در ذات صبور مهدی است
نامه فرمان که حکم آدم و خاتم دروست
حکم آن منشور در حکم امور مهدی است
اینچنین نوری که بر افلاک سر خواهد کشید
هم ز جیب اهل بیت مصطفی خواهد دمید
بر گدایان چون فتد فرهمای اهل بیت
پادشاه است آنکه میگردد گدای اهل بیت
ذره بردن بر فلک خورشید راد انی که چیست
می کشد در چشم خاک پاک پای اهل بیت
عقل قدر سنگ و گوهر هر دو داند بیش و کم
کعبه گر لاف صفا زد با صفای اهل بیت
اهل بیت مصطفا گر قدر خود ظاهر کنند
عالمی دیگر بباید از برای اهل بیت
جنبش باد صبا هر لحظه میدانی که چیست
طایر جان میزند پر در هوای اهل بیت
چشمه آب بقا یابی ز ظلمات فنا
گر فنای خویش جویی در بقای اهل بیت
عاقبت چون بیوفایی با تو خواهد کرد عمر
بهتر آن باشد که میری در وفای اهل بیت
یارب از انعام عام اهل بیتش شاد کن
اهلی مسکین که میگوید دعای اهل بیت
نظم او کز محکمی حبل المتین خواندش خرد
ختم آن حبل المتین شد بر دعای اهل بیت
تا ابد نور علی چون مهر و مه تابنده باد
بر سر ما سایه آل علی پاینده باد
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امام زاده واجب التعظیم
صاحبدلان که بندگی مقبلی کنند
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم
دلا، جهان نه سرای بقاست تا دانی
مقام محنت و حسرت سر است تا دانی
اگر چه شاهد دنیاست لفریب بسی
نه مرد مهر و حریف وفاست تا دانی
به گنج حسن مبینش که خاک بر سر اوست
به طره اش منگر کاژدهاست تا دانی
به نیم جو مخرش ناز و آبرو مفروش
که جو فروشد و گندم نماست تا دانی
بقول اومرو از ره که قول شیطانست
حدیث او همه کذب و دغاست تا دانی
ره محبت و رسم وفا نمیداند
طریق او همه جور و جفاست تا دانی
درون صومعه اش صوفیان تیره دلند
بگویمت که ز اهل صفاست تا دانی
شه شهید بنی فاطمه امام بحق
امیر احمد موسی الرضاست تا دانی
چه گلشن است ندانم حریم روضه او
که مرده زنده شود از نسیم روضه او
طواف کعبه کند هر سری که در ره اوست
هزار کعبه هم اندر طواف درگه اوست
کسیکه دوست شد او را ز دشمنش چه غم است
به هر کجا که رود لطف دوست همره اوست
بخاک درگه او از صفا همی لافد
حیات خضر ندانیم تا چه در ته اوست
چه نبست است شهنشاه چرخ را با او
کمینه بنده این آستان شهنشه اوست
خیال خرگه قدرش سپهر گردون است
هلال خم شده از بهر چوب خرگه اوست
گدای درگه او راست آن رفهایت
که چرخ را حسد از خاطر مرفه اوست
چه جای آنکه کسی حاجتی کند عرضه
که واقف از همه حالی ضمیر آگه اوست
بر آستانه قدرش فلک کم از خاکست
چنانکه قدر زمین پیش قدر افلاکست
جهان عدم بود، او را وجود می بینم
که جان در آتش مهرش چو عود می بینم
فروغ نور حق از مرقد منور او
همیشه کوری چشم حسود می بینم
ز روضه اش همه بوی بهشت می شنوم
زمشهدش همه نور شهود می بینم
نمود صورت او جام جم بچشم و دلم
چنانکه آینه دل نمود می بینم
ظهور مهدی ازآن بارگاه خواهد بود
نه دیرگاه که بسیار زود می بینم
رخم بخاک درش سود و رو نمی تابم
کزین معامله بسیار سود می بینم
از آن نفس که دل آیینه جمال وی است
چراغ دیده جان روشن از خیال وی است
قدم به مرقد او نه ببین جهان کرم
نزول رحمت حق بین زآسمان کرم
نسیم مرحتمش مرده میکند زنده
که چون مسیح ازو تازه است خوان کرم
کرم نشانه اصل شریف او آمد
که اصل گوهر پاکش بود زکان کرم
کفش که وارث جود علیست در بخشش
گلی ز گلشن جودست و گلستان کرم
ز قرص مهرومه از بهر او صباح و مسا
قضا بمشرق و مغرب کشید خوان کرم
نمی رود سر من هرگز از در لطفش
کجا رود سر درویش از آستان کرم
امید من هم ازین خاندان شود حاصل
که ناامید نشد کس ز خاندان کرم
اگر ز حلقه کعبه است دست من کوتاه
همیشه حلقه چشم من است این درگاه
بکعبه دل نکشد یا امام از در تو
بس است کعبه ما مرقد منور تو
فرشته هر نفس آید برای عطر دماغ
شمیم خوان برد از مشهد معطر تو
شهان بجهد مسخر کنند ملکی را
تو آن شهی که دو عالم بود مسخر تو
ترا چو شمع چه حاجت بتاج زر باشد
که تاج نور الهی بس است بر سر تو
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که عرش سایه نشین است زیر شهپر تو
سزد که رو بتوهم کعبه یا امام آرد
که کعبه دل و جان است در برابر تو
کسیکه حاجت او نیست از در تو روا
دگر بقبله حاجت چه حاجتست او را
سردو کون از آن در سجود حضرت تست
که گردن دو جهان زیر بار منت تست
پراست خانه گردون ز نعمتت چندان
که مرغ سدره نشین زیر خوان نعمت تست
رهین نعمت لطف تو من نه امروزم
که چشم نعمت فرداهمم ز نعمت تست
ز فرق تا بقدم گر زبان چو سبزه شوم
زبان ما همه در شکر ابر رحمت تست
سر ملک ز فلک بر گذشته است چه شد
خوشا کسیکه سرش بر زمین خدمت تست
اگر چه گوهر مه شبچراغ عالم گشت
چه قدر و قیمتش آنجا که قدر و قیمت تست
تویی که گوهرت از بحر شحنه نجف است
ز گوهر تو زمین را بر آسمان شرف است
تو آن خلاصه گنجی جهان ویران را
که شبچراغ تو افروخت این شبستان را
فرشتگان بطواف در توزان آیند
که در طواف تو بینند کعبه جان را
بر آفتاب رخت عاشق است صبح مگر
که هر صباح چو گل میدرد گریبان را
به خاکپای تو آنها که ره برند چو خضر
زخاک پای تو یابند آب حیوان را
چه میکند می کوثر دلم که مست تو شد
بس است مستی گل بلبل خوش الحان را
امیدواری اهلی است یا امام بتو
مگر تو جمع کنی این دل پریشان را
تو ابر رحمت حقی نظر بسویم کن
اگر چه نامه سیاهم سفیدرویم کن