عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح عبدالجبارگوید
ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار
ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار
عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست
وهم در خواب نبیند ز تو زیباتر یار
دل که از دست تو نگریزد بر حقش دان
جان که از وصل تو نشکیبد معذورش دار
همه هستیم ربودی که بقا بادت دیر
منم و عشق تو زنهار نگارا زنهار
من چو جان و دل و دیده به تو بگذاشته ام
تو هم ای جان و دل و دیده چنینم مگذار
عاشق عشق تو زانم که اگر مرده بوم
بعد صد سال مرا زنده کنی عیسی وار
ناردانی شده اینک من و هم نیست شفا
درد دل را چه تشفی بود از آب انار
جز بعناب لبت روی بهی نیست مرا
تا چو خود جسم مرا چشم تو دارد بیمار
مرض جسم من و چشم نه کاریست بزرگ
خیز و از صحت مخدوم جهان مژده بیار
مرکز جود و سپهر هنر و عمده جاه
صدر با حشمت و با مرتبه عبدالجبار
آفتابی که عجب نبود اگر از رایش
انجم چرخ همه نور برد چون ابصار
همت چرخ سپر دارد و خورشید اثر
خامه مشک فشان دارد و کافور نگار
حزم او همچو سکندر زده بر خاک قدم
عزم او همچو سلیمان شده بر باد سوار
زان بر افتاد امل زانکه نشسته است تهی
بدره و صره زر از درم و از دینار
هر که با او نرود از دل و جان راست چو تیز
خسته دل گردد از تیر فلک چون سوفار
ذات پاکیزه او را ندهد چرخ گزند
فلک آینه گون را نکند تیره غبار
ای شکفته ز جناب تو بهار دولت
معتدل باد مزاجت همه ساله چو بهار
چرخ اگر گرد کنه گردد هم استغفاری
بی شک آرد بتو شکرانه آن استغفار
رنج بیماری زین عارضه دیدی تو و باد
کوکب بخت تو تا صبح قیامت بیدار
شاد و خرم زی زین پس که به حق بر تو هنوز
کارها دارد اقبال ولیکن بسیار
هم به جان تو که در تهنیت صحت تو
گر میسر شودی جان کنمی بر تو نثار
تا سفیده سحر اندود شود بر انقاس
تا که شنگرف شفق شعله زند بر کهسار
چون سحر طبع ترا شادی بادا قسمت
چون شفق بخت ترا گلگون بادا رخسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید
سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر
کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور
بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت
ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر
فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی
به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر
سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک
در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور
ز کانها گوهران زر و ز گردون اختران نقره
ز صحرا آهوان مشک و ز دریا ماهیان عنبر
طبقهای فلک از زهره و برجیس و مهر و مه
همه پیروزه و یاقوت افشانند و سیم و زر
جهان از روز و شب کافور مشکین سازد وخوش خوش
به منت آتش افروزند در خورشید چون مجمر
بدل پاکان کروبی به جان خوبان روحانی
جلاب آرند از خلد و گلاب آرند از کوثر
که تا سلطان دین محمود و فرزندان پاک او
روان خسروان یک یک ز جم در گیر تا نوذر
بخلوت خانه عیسی همی آیند از جنت
پی نظاره فتحی که کرد این خسرو صفدر
فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت
فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور
خداوند جهان بهرامشاه آنشه کزین فتحش
دل خورشید شد روشن تن افلاک شد سرور
بقدرش چرخ را نسبت ز عزمش ماه را سرعت
ز بختش ملک را دولت ز ذاتش اصل را مفخر
برأی و روی مهر و مه به تاج و چتر روز و شب
بلطف و قهر نیک و بد ببزم و رزم نفع و ضر
روم از مدح شاهنشه که باقی باد در دولت
بذکر سوری فتان که خاکش بادو خاکستر
ز غاری رفته چون تنین ز خاکی زاده چون افعی
ز بادی جسته چون نکبا ز سنگی رسته چون آذر
چو از خورشید جود شاه روشن گشت کار او
ز دونی غره شد یعنی که خود هستم مه انور
چو مه پنهان همی افکند چون هر جانور دیده
سپاهی ساخت هر جائی چو اختر بیحد و بیمر
به خلق و خلق زشت و بد بخو و زیست دام و دد
به اصل و ذات دون و بد بقول و فعل شورو شر
چو پیش شاه دیدندش بر آمد نعره از عالم
که هی هی آن چه تاریک است بیش جرم ونور خور
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حلم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون مبادا هرگز و گشتی
زمین چون گوی فصادان که در غلطد به خون اندر
چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم
بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر
بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه
بیارامد کنون دنیا بیاراید کنون منبر
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مشکلتر
بسوزد آتش لاله بدوزد ناوک غنچه
ببرد خنجر سوسن بگیرد پنجه عرعر
وگرنه سوری گرنه به لعب خام دستی ده؟
چگونه زیر زخم افتاد بیرون جسته از سر در
به بوی پیل می آمد بر اشتر صلح کرد آخر
در آوردنش از خلقان سری و گردنی برسر
چو خود را ماه می دانست بر کوهان نشاندندش
که یعنی ماه بر کوهان چنین گرزنی آخر
بر آن کشتگان افکنده در حق اسیرانی
که این روبه بدین شیران همی آمد در این کشور
تو گفتی روز حشر آمد که از هر خاک پیدا شد
هزاران قالب مدهوش در هر قالبی صد سر
فرشته کرد پنداری هزاران دیو را قربان
که باز آمد به تخت ملک سلطان سلیمان فر
که شد عالی به فرش باز قصر ملک و فر دین
ز بهر دفع چشم بد فرو آویخت دو پیکر
دو پیکر گشت آویزان ز عالی کنگره میدان
بدان جمله که از گردون بتابد برج دو پیکر
طمع میداشت کز چنبر جهد چون بوزنه بیرون
نجست اولیک بیرون جست طرفه جانش از چنبر
ترو خشک جهان دانست خود را لاجرم زان شد
تنش بر دشنه خشک و جانش از شرم خلقان تر
سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین
سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر
سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت
بتری خشک آن دارش و خشکی مرگ را رهبر
به کشت آنرا فرو آویخت این یل را که در عالم
نه سگ شاید چنین فربه نه بز باید چنین لاغر
جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه
درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر
شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت
منادی جبرئیل آنجا و قاضی ایزد داور
بقدر و فضل هر ساعت چنان حکمی بکر د آخر
کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر
یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته
یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر
ایا شاهی که گر ابلیس عفوت را شفیع آرد
سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر
بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان
ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر
بلطف او که گر خواهد چنین صنعی پدید آرد
که مردم گرچه می بیند ز خود هم نایدش باور
که هفت اقلیم زندانی است بر من بی جمال تو
نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور
چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم
چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر
معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم
تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر
مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان
مرا خارت به از خرما مرا دارت به از منبر
تو نور عالمی ظلل خدائی و ز نور و ظل
به جز اندر عدم پنهان شدن کاری بود منکر
اشارت کن سدیدی را که حال من کند روشن
چو شد جرمم یقین تو ذیل عفو خود بر آن گستر
بیک فرمان که نافذ باد از شرمم خلاصی ده
بیک رحمت که شامل باد از رنجم برون آور
جوان تر شد عروس مملکت مشاطه ای باید
که گیرد آفرینش را به یک اندیشه در گوهر
شهنشه گفت نی نی چو آن فتنه گذشت از حد
کنم این شعله را ساکن دهم این سحر را در خور
نمود از پر دلی عفوی و باشد غایت قوت
که گامی پس نهد هر گه که گیرد حمله شیر نر
بحمدالله چو طالع شد کشیده تیغی از مشرق
سپر جمله بیفکندند نه مه ماند و نه اختر
یکی ماه مقنع بود لیک افتاده در چاهی
کز آبش غرقه چون فرعون در آتش تارود یکسر
بغزنین گرچه اندر طشت خون آمد جهان گفتش
فدای شاه خواهی شد چو گاو این یکدومه ای خر
اجل خنده زنان یعنی بپای خویش می آید
بطاس این گزدم کور و بزیر سله مارگر
تو گوئی پای خواهد کوفت مانا در خلاب اشتر
تو گوئی دست خواهد زد مگر در روی یخ استر
گرفته شو می کفران نعمت دامنش ورنی
دود بز پیش قصاب و رود خر نزد پالانگر
قضا می گفت خوش آرامگاهی ساختی تن زن
قدر می گفت خوش نیکو حریفی یافتی در بر
سعادت گفت هین شاها شهاب عزم پران کن
که سلطان را نمی زیبد ورای آسمان منظر
هنوز او راست ننشسته که در گوش جهان آمد
صدای کوس پیروزی ز بام گنبد اخضر
دویم روز محرم سال بر ثامیم و دال الحق
برآمد نامور فتحی کز آن گویند تا محشر
تعالی الله چه ساعت بود کامد شاه در کابل؟
خدایش حافظ و ناصر سپهرش مخلص و چاکر
گرفته در میان آن گره آتش که از نامش؟
نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر
چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری
ز تیغ آفتاب از عشق بشکفته است نیلوفر
هلالی در صف آورده چو سه قوس قزح در هم
ز گوناگون علامتها یکی اخضر یکی احمر
چو مرکز شاه در قلب و قوی بازوی اقبالش
به سه فرزند شایسته چو دو قطب و یکی محور
گل باغ جهان داری شجاع الدوله مسعود آن
کش از آرایش مخبر بشارت می دهد منظر
مه چرخ خداوندی معز الدوله خسرو شه
که لرزان است از صبحش عمود صبح روشنگر
در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه
که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور
وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل
که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر
موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان
به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر
غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران
شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر
ز بیلک فتنه را کردند همچون خار پشت اکنون
نمی داند که در عالم کجا و چون کند سر در
بگرد شاه فوجا فوج لشکرهای هندستان
که گوئی ذره بر خورشید پیوستند از خاور
سپه سالار غازی شان علی بد پیل شیراوژن
که دادش دولت سلطان تن رستم دل حیدر
سپاه غور هم گر راست خواهی با همه کژی
چو آتش نیزه زن بودند و همچون برق جوشن در
بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری
به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر
چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی
مگر یأجوج و مأجوجند اندر سد اسکندر
همه در حین نگون گشتند چون در راند شاهنشه
گیا سجده برد آری چو حمله آورد صرصر
روان کردند سوی غور و گوئی خصم ایشان شد
خدای و خلق و کوه و دشت و خاک و سنگ و بحر و بر
ز بس رنج و جزع مانده امل را سرگران بر تن
ز بس هول و فزع گشته اجل را دل سبک در بر
بخار جان چنان بر شد سوی بالا که خود گفتی
هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر
چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان
چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر
بلا می گفت کی محنت تو سر از شخص آن برکن
قضا می گفت کای قدرت توران از ران آن بردر
ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل
چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر
الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان
الا تا شکری بینند شیرین چون لب دلبر
بد اندیش تو گر شمع و شکر گردد چنان بادا
که افتد آتش اندر شمع و ریزد آب در شکر
بدست دولت از باغ سعادت روز و شب گل چین
به برگ همت از شاخ جوانی سال و مه برخور
که بهر نو عروس ملک دولت خانه ای کردی
فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در
برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی
بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در صف چشم و مدح قوام الدین ابومحمد طاهر وزیر گوید
خدای عز و جل داد بنده را در سر
دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن
عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر
صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم
دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن
چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر
چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای
چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر
همی روند چو آب و چو آبشان نی پای
همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر
دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ
دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر
چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند
که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر
قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس
مکانشان به زمین است و نورشان به قمر
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر
دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه
خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر
سیه سپید چو روز و شبند و هریک را
عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر
دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک
که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر
تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک
هر آنکه قربت او بیش او معظم تر
هزار منت حق را که داشت ارزانی
چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور
قوام دولت و دین بو محمد طاهر
که دین و دولت از او یافتند زینت و فر
سپهر ساخته از حزم او بسی درقه
زمانه آخته از عزم او بسی خنجر
عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم
بزرگواری موروث او ز جد و پدر
دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ
زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر
عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش
یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر
زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت
خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر
ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد
زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر
چو نور مردمک چشم مردمی دیدت
ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر
نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر
که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر
محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال
شب سیاه بباید برای قدر سحر
سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک
عروس باغ ز پرده برون نیارد سر
بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا
سپید چشم بزایند جمله از مادر
بزرگوارا منت خدای را کامروز
منم سخن را چون دیده راضیا در خور
جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته
چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر
اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی
کز آب داری شعرم ترستی این دفتر
به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید
ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر
مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید
همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر
خدای داند اگر کس در این رسد هرگز
یکی نکوست که تو ای دری و من ای در
همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید
هماره تا نبود بی سهر شبی اختر
بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا
چو اختران بصرت را مباد رنج سهر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - وله
گهر نتیجه بحر است و بر خلاف قیاس
نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس
ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد
بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس
کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب
گشاده چشم چو چرخ است حزم او در پاس
زهی ضمیر چو بحرم فشانده بر سر تو
هزار گوهر معنی بصد هزار اساس
گشاده لطف تو چون ابر دیدهای امید
کشیده عنف تو چون برق چشمهای هراس
از آنکه صاحب سری روا بود که ترا
ز سر دلها یک یک خبر دهد انفاس
بکنه فضل و بزرگی نه ابن عم توام
ز مقتضای کرم قدر ابن عم بشناس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید
ای به حق آرزوی جان ملوک
حکم تو جزم در جهان ملوک
ای کرم یار تو تو یار کرم
وی ملوک آن تو تو آن ملوک
جره باز ظفر شکار توئی
پر گشاده ز آشیان ملوک
بابت رنگ و بوی و نقش نگین
گوهری خاسته ز کان ملوک
بازگشت ملوک عصر به تست
که توئی یار مهربان ملوک
صفدرا نکته ای بدستوری
باز گویم ز داستان ملوک
از خرد یک شبی بپرسیدم
کای وزیر جهان ستان ملوک
کیست از مقبلی که خوش ناید
بی از او آب در دهان ملوک
قیمتش گنج شایگان علوم
قامتش سرو بوستان ملوک
از شکر طوطی وز گل بلبل
کش توان خواند ترجمان ملوک
مه سواران ز حل رکاب که هست
در کف عزم او عنان ملوک
رأی بیدار مشتری نظرش
در شب فتنه پاسبان ملوک
بر نویسد اجل حسام الدین
ای که این است و بس نشان ملوک
سر زبانها خرد بجنباند
سبکم گفت کی گران ملوک
لاف این میزنی که من هستم
سبب بزم و مدح خوان ملوک
بر تو این قدر مشتبه گردد
تا که باشد مراد جان ملوک
خود یکی بیش نیست در عالم
قزل شاه و پهلوان ملوک
سرو را مدحتی فرستادم
مایه عمر جاودان ملوک
چون تأمل کنی و بپسندی
عرضه کن بر خدایگان ملوک
هر چه باید توانی و دانی
جز تو خود کیست کار دان ملوک
کرمی کن که تا قیامت از آن
باز گویند در میان ملوک
تا مه از آسمان پدید آید
باد با ماه آسمان ملوک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح منتخب الملک ابوعلی حسن گوید
طلوع خسرو سیارگان به برج حمل
خجسته باد ابر خواجه عمید اجل
یگانه منتخب ملک شاه و تاج خواص
که برگزید ز خلقش خدای عز و جل
جمیل نام ونشان و سدید قول و قلم
رفیع قدر و محل و عزیز علم و عمل
ابو علی حسن احمد آنکه در شأنش
شده است آیت مردی و مردمی منزل
نسیم لطفش خرم تر از بهار حیات
سموم قهرش سوزان تر از درخش اجل
نهد هدایت او مرکز زمین را عقد
کند کفایت او عقده ذنب را حل
زهی نزاده چنو مکرمی در این ایام
خهی ندیده ترا دیده سپهر بدل
به حجت آتش عزم تو هست مستعلی
به منت آب سخای تو هست مستعمل
عجب مدار که یکساله جاه دشمن تو
بود به نسبت یک روزه قدر تو مختل
برای آنکه بسالی قمر همان نرود
بر آسمان که بروز فراز جرم زحل
اگر گذشته شود نیک خواه تو حاشا
وگر بماه رسد بد سگال تو به مثل
تو مرده زنده کنی همچو عیسی مریم
تو مه دو نیمه کنی همچو احمد مرسل
به نزد صورت دولت که عاشق است ترا
مدایح تو که مشهور باد هست غزل
اگر غروری باقیست خصم را گو باش
یکی دو کی شود از بهر دیده احول
چو سرو آزاد از بهر بندگیت فلک
بایستاده بیک پای و کرده دست بغل
از آن به مدح تو کردم مفاتحت که گیا
بسوی ابر گشاید زبان به شکر اول
به راستی دگران گو که آیدم چه عجب
کالف یکی بود و یا ده از حروف جمل
نهال روضه جام توام شکفته به شکر
به وقت میوه چرا می گذاریم مهمل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید
مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید
می بنازد باز گوئی خطه هندوستان
شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن
هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب
هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان
آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک
سایه گستردست بروی رایت شاه جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکز ثبات و خسرو خسرو نشان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آنکه چون او یک فرشته آدمی ندهد نشان
رزم او نار مهین و بزم او ماء معین
حزم او خاک متین و عزم او باد روان
برده مداحش چو سوسن زر و ناخوانده مدیح
گشته خصمش چون شکوفه پیر و نابوده جوان
شرک را بشکست پا تا خنگ او برداشت گام
آز را پر شد شکم تا جود او بنهاد خوان
در ز شرم نطق او شد معتکف در قعر بحر
زر ز بیم جود او شد منزوی در جوف کان
ای نگین و افسرت را جرم زهره واسطه
وی همای همتت را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرت بر زمین شیران نگون
می پرند از فر عدلت بر هوا مرغان ستان
کوه حلمی ورنه پس چون است کز جودت همی
چون دهان درج پر لؤلؤ کنی درج دهان
خسروا هر که مبارک تر بود از آب روی
یمن دیوارت گرامی تر بسی از خان و مان
هیچ مقبل گرد خانه کی شود چون عنکبوت
تا سلیمان چون توئی هستش به دولت میزبان
برخور از شاهی که امروز از فراوان خلعتت
نوبهار هفت رنگ آمد پدید اندر خزان
صفدرا بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای با دشمنانت گفته حیرت هان و هان
نیکوان بزم را دینار بخش و باده خواه
گردنان رزم را فرمان ده و کشور ستان
وقت کار آمد جهان بگشای سرتاسر از آنک
لشکر جرار داری بسته جانها برمیان
تیغ زن تا برتو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بدین توفیق با کام دل و نام بزرگ
سوی دارالملک برتابی بفیروزی عنان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله رایتت کرده بیان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابر و زان گریه بخندد گاستان
بدسگالت را چو زیر از زخم نالان باد دل
نیک خواهت را چو باغ از ابر خندان باد جان
در سرافرازی به پای و در خداوندی بچم
از جوانمردی به ناز و در جهان بانی بمان
ملک افریدون بگیر و عدل نوشروان بکن
جام جمشیدی تو نوش و کام اسکندر تو ران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید
دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان
میدانش نی ولیکن جولانش بیکران
بالای او وجود و هم او طایر از وجود
پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان
مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب
خورشید روی و زهره نشاط و قمر عیان
از حلقه هلالش زمینی سبک ولیک
از کوکب مجره برو ساختی گران
افتاده همچو سنگی بر راه او زمین
برخاسته چو گردی از نعل او زمان
وانگه یکی فرشته بدیدم بر آن براق
کایزد برای رحمتش آورد در جهان
بازی عقاب قدرت و طاوس پر و بال
مرغی همای سایه و سیمرغ آشیان
بالش هزار حمله خورشید نوربخش
بر صد هزار و مر همه چون ابر درفشان
گفتم که آن براق که و آن فرشته کیست
دولت چه گفت گفت که آگه شو و بدان
والله که آن براق فلک وان فرشته نیست
خوارزم شاه اتسز شاه جهان ستان
دادی فلک عنان ارادت بدست او
یعنی که مرکبم به مراد خودت بران
خواهی ببند کار جهان خواه برگشای
خواهی بدار گنج زمین خواه برفشان
گر کوششت بیفتد پر داده ام به تیر
ور بخششت بباید زر داده ام بکان
خصمت کجاست در کف پای منش فکن
یار تو کیست بر سر و چشم منش نشان
بگشای حصن رای و فرو بند کار جم
بربای تاج قیصر و بشکن سریر خان
تیر است کاتب تو و برجیس کدخدای
ماه است قاصد تو و خورشید پاسبان
یک جرعه می ز جام تو ناهید رود زن
یک قطره خون ز تیغ تو مریخ پهلوان
حزم گران رکاب تو گشتست آفتاب
عزم سبک عنان تو گشتست آسمان
کین صد هزار تیغ کشد از یکی سپر
وان صد هزار تیر زند از یکی کمان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
لیکن به تیغ تیز چو خورشید کامران
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قرآن
بر مشتری و زهره بناز از سعود دل
بر آفتاب و ماه بتاب از ضیاء جان
هم کار من به خدمت تو گشت منتظم
هم نام تو به مدحت من ماند جاودان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای قیروان
دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
از در و لعل چتر سکندر برون شان
تا همچو شکل چرخ زمرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ دوربین
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر
کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان
بهرام تافت از فلک پنجمی همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه هر زمان
پروین به وقت آنکه گران تر کنی رکاب
جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان
دیو از شاب گشته گریزان بدان مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر شبی چنین که غضنفر شدی ذلیل
واندر شبی چنین که دلاور شدی جبان
من روی سوی راه نهادم به فال نیک
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنانکه آید از او جسم را خلل
راهی چنانکه باشد از او روح را زیان
رنگش بسان گژدم و سنگش بسان مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هر چند ریگ و سنگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زو در دلم نبود خطر زانکه همچو حرز
راندم همی ثنای خداوند بر زبان
خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن
کاقبال هست بسته به فرمان او میان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حسب قدر و همت او باد پاسبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم
کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان
شاهان همی روند سوی او پی گهر
مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان
حسبی است بنده را به اجازت بیان کند
هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان
من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام
گوئی ز من نمانده به جز مدح تو نشان
ممکن بود ز بس که برم نام مدحتت
کاندر نمازم آید یاد تو بر زبان
دردا که تا گرانی بردم ز درگهت
بر من بدین سبب دل اقبال شد گران
از حرص زاد و بود به تن مرده ام چنین
ای کاشکی نزادی هرگز نبودی آن
در جمله ممکن است چه ممکن که واجب است
گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان
از بس که بنده روز در این آرزو بود
تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان
خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی
بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان
پوشیده هم نباشد بر رای روشنت
فهرست این قصیده که در دل بود نهان
این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر
وین چارکی که هست به مهر تو شادمان
عمریست تا ز مدحت تو هست بر کنار
قرنی است تا ز خدمت تو هست برکران
نی کس بگویدش که کجا رفت این غریب
نی کس بگویدش که کجا شد خود این جوان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان