عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ترجمهٔ حدیثی که فاضل مناقب السادات از تفسیر هندی در کتاب آیة السعداء بخاری نقل کرده است:‏
بحمدالله پس از تحمید آمد
زبانم نعت پیرای محمد
چو گشتم از ظهور نعت سرمست
زدم بر دامن آل عبا دست
ز فضل شان چو کردم نکته رانی
زبان شد برگ عیش زندگانی
مرا چون کردم آهنگ ستودن
چو غنچه دل شکفت از لب گشودن
زآب و رنگ مدح شان زبانم
چو غنچه برگ گل شد در زبانم
حدیثی را به کلک هوش و فرهنگ
رقم زد فاضل هندی بدین رنگ
که فخر انبیا با آل اطهار
برآمد چون پی نفرین کفار
شده در زیر چادر با پیمبر
علی و فاطمه شبیر و شبر
عبا ز انوارشان در منزل قرب
شده فانوس شمع محفل قرب
چو از تحت عبا بیرون خرامید
ز حبیب صبح سر زد پنج خورشید
همان دم جبرئیل آن محرم قدس
چنین آورد وحی از عالم قدس
که ای خورشید برج دین پناهی
چنین رفته است فرمان الهی
که بر فرق تو کردم گیسو آرا
کنم منشور مرآل عبا را
به این منشور تا ممتاز باشی
میان خلق سرافراز باشی
خدا پیرایهٔ منشور اکنون
نموده بر تو و آل تو مسنون
چو بر فرق نبوت گوهر وحی
فرو بارید پیغام آور وحی
دلش بشکفت از پیغام باری
به رنگ غنچه از باد بهاری
چو از حکم الهی گشت خرسند
سر فرمانبری در پیش افکند
زهم بگشاد مو در منزل قدس
ازو شد سنبلستان محفل قدس
پی تعظیم جبریل امین خاست
دو گیسو بر سر آن سرور آراست
بجز آن گیسوان عنبر اندود
که دید از شمع بزم کبریا دود
ز بوی آن دو جعد مشک افشان
شده موج هوا زلف پریشان
نمود از بوی جعد آن سرافراز
هوا از موج صندل سایی آغاز
هوا زان موی از بس فیض بو برد
حباب از طبلهٔ عطارگو برد
پس آنکه بافت آن شمع هدایت
دو گیسو بر سر شاه ولایت
دگر آراست آن ناموس اکبر
دو گیسو بر سر زهرای ازهر
پس آنکه دسته کرد آن شاه بطحا
دو شاخ سنبل ریحانتین را
چو جبریل امین این منزلت دید
به سوی مصطفی از روی امید
زبان التماسش گشت گویا
که ای منشور خوبی بر تو زیبا
به حکم حق بسی در روز میدان
اعانت دیده از من شاه مردان
دلم از یاری زهرا بیاسود
که با او دست من دستاس کش بود
حسن را بارها از حکم باری
کمر بستم پی خدمتگزاری
چو مهد غنچه و باد بهاران
حسین را بوده ام گهواره جنبان
چه خوش باشد گر ای محبوب باری
مرا هم ز اهل بیت خود شماری
میان قدسیان کن سرفرازم
بدست خویش شو گیسو طرازم
اجابت کرد آن محبوب داور
به فرقش بافت گیسوی معنبر
چو سر خیل رسل شد جعد پیرا
بدست لطف جبریل امین را
به دریای کف آن پاک گوهر
انامل شد ز مویش موج عنبر
مکرم ساخت حق این خاندان را
بنازم احترام و قدر و شان را
همین است اینکه در اوفواه جمهور
مفارق پنج و ده گیسوست مشهور
به حق این ده و پنج اهل طاعات
ز باری جسته یاری در مناجات
رقم از خامهٔ عنبر شمامه
خطاب این نظم را منشورنامه
شدم مأمور نظم این فضائل
من از نواب گردون قدر عادل
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
بود آنرا که حفظش گشته مآمن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
مدام آرامگاهش با دل شاد
به زیر سایهٔ آل عبا باد
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام علی (ع)‏
گشتم زلطف حضرت بی چون ذولامنن
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئینه خشک باد
باشد به غیر منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پری
آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجیش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه های لاله زبانیش در دهن
خورشید از تنورهٔ قهرت شراره ایا
ماه از بهشت خلق تو یک رگ یاسمن
هر غنچهٔ گلی دل آگاه گشته است
تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن
هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست
زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکیر
گردد به این دو مصرع رنگین زبان من
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
طاعت به جز محبت او کی شود قبول؟
فرع ولای شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسیب دست رد
آن را که داده حب علی خلعت قبول
دایم به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته باد
گلشن برای دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوی خانهٔ تو نزیبد به جز بتول
خواهد که تلخکامی مردن چشاندش
جان در تن عدوی توزان می کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذیر گردد آئینهٔ حصول
زانرو فرو به لجهٔ ادبار شد که نیست
در طالع ستارهٔ خصمت به جز افول
حب علی مدار زهر ناکس طمع
حب علی مجوی زهر سفلهٔ فضول
ذاتی که هست وصف سراینده اش خدا
ذاتی که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
دل را زفیض منقبتت وارهان زغم
یا مرتضی علی ولی صاحب کرم
در نامهٔ عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بیش و بیش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم می نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
یکجا شوند جمع اگر سایر همم
تا حشر زنده ایم به مهرش ازین رهست
در پیش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غیر از دروغ نیست
نبود اگر به خاک کف پای او قسم
در روز محشر آنکه شفیع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
گم کرده را تیه ضلال از هدایت است
هر دل که بی محبت شاه ولایت است
شاها تویی که از پی تنسیق عالمت
سر رشتهٔ نظام به دست کفایت است
هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست
بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است
افسوس بر کسی است که از کور باطنیش
روز جزا ز غیر تو چشم حمایت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است
حکم تو بسته است لب حق سرائیم
ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است
محروم تاز شربت کوثر نمی شویم
این چشمه بی مبالغه عین عنایت است
هر چند جرم من به نهایت رسیده است
یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
بر روی آفتاب که شد زیب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دایم ز بیم حدت شمشیر قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زیبد پیادهٔ جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دایرهٔ چرخ را مدار
یا مرتضی علی چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهی قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشید جبهه سا شده بر خاک انکسار
سایم به گرد روضهٔ او جبههٔ امید
مالم به خاک درگه او روی افتخار
گردند مقریان چو به سررشتهٔ نفس
گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار
من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگویم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای ما مرتضی علیست
دانی که کیست بحر کرم معدن سخا
دانی که کیست صف شکن عرصهٔ وغا
دانی که کیست آنکه به راه نجات خلق
کشتی اهل بیت نبی راست ناخدا
دانی که کیست کز پی جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامین عطا
دانی ز کیست تخت ولایت قوی اساس
دانی که کیست زیب ده تاج انما
دانی به کارخانهٔ قدرت بریده اند
بر قامت که خلعت زیبای هل اتی
دانی به جور غیر صبوری که پیشه کرد
دانی که کیست راهنمای ره رضا
دانی زخاک راهگذاری که می دهد
هر روز صبح آینهٔ مهر را جلا
دانی که درد مهر که باشد علاج دل
دانی که نام کیست همه درد را دوا
خواهی صریح تر به تو گویم که خلق را
بعد از محمد عربی کیست پیشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای نما مرتضی علیست
پیچد به خویش شعله صفت در دهان مرا
آندم که یا علی نبود بر زبان مرا
یک ذکر یا علی ولی در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصین محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازین زیاده ز بیداد حادثات
دل در فشار پنجهٔ غم خون چکان مرا
شیر زمانه و سگ شاه ولایتم
بنما ز من عزیزتری در جهان مرا
چون از سگان شیر خدایم روا بود
گر مقتدای خود شمرند انس و جان مرا
یا مرتضی علی نه همین در دم حیات
مهر تو در تن است بجای روان مرا
در تنگنای گور هم از شوق دیدنت
چشمی بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سیر ملک عدم را کنم چو ساز
جویا همین ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام رضا (ع)‏
باشد زبان خامهٔ من وحی ترجمان
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
بی کینه دلم به سینه از فضل خداست
آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
از هر که غباری به دلم جای گرفت
چون گرد یتیمی گهر عین صفاست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هستی نخلی است مرتضایش ثمر است
بیگانه ز حق هر که ازو بی خبر است
گردون بی او سریست خالی از مغز
مغز این سر علی والاگهر است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
بی نالهٔ زار کی دعا منظور است
آه بی عجز از اثر بس دور است
با قامت خم تیر دعا سخت رساست
از قوت ضعف این کمان پر زور است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
آن ذات خفی که لا اله الا هوست
از خود می داندش چه بیگانه چه دوست
هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان
داند نظر شمع همین جانب اوست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ای زنده جهانیان ز فیض نعمت
بسیار بود به خلق احسان کمت
باشد کشت امید ما تشنه لبان
سرسبز ز یک قطرهٔ ابر کرمت
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید
تا روز قیامت خوشی از خلق رمید
هر صبح شود تازه فلک را این داغ
مردم به گمان آنکه خورشید دمید
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در ماتم شاه شهدا گریه کنید
دریا دریا در این عزا گریه کنید
چون ابر بهار با تمام اعضا
بر تشنه لبان کربلا گریه کنید
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
سرسبز شده جهان ز فیض نوروز
یعنی که رسید روز عشرت اندوز
بنشسته امیر مؤمنان جان نبی
بگرفته قرار حق به مرکز امروز
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
صحت ز علی مرتضی می خواهم
درد خود را ازو دوا می خواهم
غیر از تو علاج خود نجویم ز کسی
یا شاه نجف از تو شفا می خواهم
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای پشت پناه اهل ایمان در تو
تو قنبر قنبری و من قنبر تو
باشد از سایه ات هما فیض اندوز
تا سایهٔ مرتضی بود بر سر تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای حیرت صفات تو بند زبان ما
انگشت حیرت است زبان در دهان ما
جان میدهد نشان که تو در دل نشسته یی
زان دلنشین بود سخن دل نشان ما
ما ذره ایم و ذات تو خورشید قدر و شان
با قدر و شان او چه بود قدر و شان ما
خود را چه نام ذره نهد پیش آفتاب
محوست با وجود تو نام و نشان ما
ما در گمان کمیم مگر برق رحمت
نور یقین دهد بچراغ گمان ما
هر ذره بی زصنع تو خورشید عالم است
صنع تو را چه حاجت شرح و بیان ما
دارد امید اهلی دستان سرای تو
کز یاد دوستان نرود داستان ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای شکرخا کرده شکرت طوطی گفتار ما
شکر تست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلب روی اندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیه رویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرسد رشته جان بی تو لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراط المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر چون مسیح از لطف او بر اوج افلاکیم ما
یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما
با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد
حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما
از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر
میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما
جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد
در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما
در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی
از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما
نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند
سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما
زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن
اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما
هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه
مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما
اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است
نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا دیده ام بخواب شبی بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
تو گر پروانه یی همچون خلیل آتش گلستان است
که ظاهر آتشست آنشمع و پنهان آب حیوان است
مرا در وادی محنت، غم مردن کجا باشد
در این ره زندگی سخت است ورنه مردن آسانست
کسی کو عیب من کردی چو دید آن تیغ مژگان را
هزارش رخنه در دل کرد و سخت اکنون در آن جانست
مخور در ظلمت عالم فریب از چشمه مهرش
سراب است این که پنداری تو آب خضر رخشانست
چرا یوسف کند عیب زلیخا، گر درد جیبش
که دامن گیر او آخر همین چاک گریبانست
چراغ همت زاهد چو برق اندک ثبات آمد
درآ در سایه ساقی که او خورشید تابانست
بسیل گریه اهلی را سر آمد عمر و آن مسکین
ز خوناب جگر چشمش هنوز آلوده امانست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خوش نیست بی تو ساقی گر بزم خلد باقی است
از صحبت دو عالم مقصود روی ساقی است
خاکم بباد دادی دامن فشاندی اما
تا دامن قیامت گرد ملال باقی است
صحبت خوش است با تو گر اتفاق افتد
کوشش چه سود دارد چون دولت اتفاقی است
لعل ترا چه نسبت با چشمه حیات است
هرکس که این نیابد در عین بی مذاقی است
آیینه ام و ما را حال نهان عیان است
راز درون پاکان روشن ز بی نفاقی است
فیض دم مسیحا ار همنشین جان است
جان بخش شد نسیمی کو با گلی ملاقی است
از چنگ و بحث زاهد در خانقه بمردم
با او عذاب گورم خوشتر زهم و ثاقی است
باشد چراغ اهلی روشن شود ز شمعی
کز لمعه ای نورش یک لمعه با عراقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر به کوثر نظر ز نیکو عملی است
چشم ما بر کرم ساقی و بخش ازلی است
رند دردی کش ما را تو چه دانی چه کس است
بجز از پیر خرابات که داند که ولی است
ای طبیب دل و جان سوی خود از ناز مرا
کی محل میکنی و درد من از کم محلی است
پاک دل نیست کسی کز می صافی گذرد
احتراز از محک تجربه عین دغلی است
عمر باشد که درین میکده با خضر و مسیح
اهلی از جرعه کشان علی و آل علی است