عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - مدح سلطان ارسلان طغرل
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
جای جانها گوشه شب پوش تو
دام دلها حلقه گیسوی تو
رنگکی دارد بهشت آباد و باغ
بر نتابد با دو آب و بوی تو
چون برابر گونه ئی باشد بجهد
ملک هر دو عالم و یک موی تو
سوی خود میخوانیم یک باره بگوی
تا کدامین سوست آخر سوی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ی هندوی تو
کرد خلقی را چوغنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو
ز آتش دل پیه چشمم آب گشت
چربشم این است در پهلوی تو
بر سر کوی غمت برپا اثیر
های و هوئی میزند بر بوی تو
کم نگردد رونق حسن تو هیچ
کز سفر آید سگی در کوی تو
نیستم نومید کآخر عدل شاه
بر کشد کوش دل بدخوی تو
شهریاری کآسمانش بنده گشت
روی بخت ازروی او پرخنده گشت
زلف برگیر از پس گوش ای پسر
کژ منه ما را چو شب پوش ای پسر
از ره چشمم چو در جان آمدی
پیش کش بستان دل و هوش ای پسر
هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع
یکزمان بنشین و می نوش ای پسر
شاهد حال است خالت کزرهی
بوسه ئی پذرفته ئی دوش ای پسر
بوسه بخشیدی و وقت آمد بده
بیش از اینم عشوه مفروش ای پسر
هم چو بحر از باد مآشوب ای غلام
هم چو ابر از رعد مخروش ای پسر
یا چو روز رفته بیرون شو ز چشم
یا، در آی امشب به آغوش ای پسر
از پی من، نی ز بهر مدح شاه
در رضای طبع من کوش ای پسر
خسروی کافاق زیر رای اوست
افسر خورشید خاکپای اوست
روی در روی جفا آورده ئی
هرچه بتوران کرد با من کرده ئی
از بن و بارم چو گل پرکنده ئی
در پی جورم چو گل بسپرده ئی
جانم آوردی بلب رحمی بیار
این نه بس رسمی است جان کاورده ئی
هر که را زنهاری خود خوانده ئی
تا نه بس زنهاری خود خورده ئی
شد دریده پرده من در جهان
تا توازمن همچوجان در پرده ئی
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ئی
گر سرم چون کلک برداری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ئی
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بوداین کآبرویم برده ئی
می نیازاری چو خسرو گویدت
کان فلانی را چرا آزرده ئی
آنکه عدلش هر کجا لشکر کشد
صبح هم ترسد که خنجر برکشد
چرخ، یار ارسلان طغرل است
کار کار ارسلان طغرل است
از در ایجاد تا خط عدم
گیر و دار ارسلان طغرل است
هر دلی کز داغ خذلان فارغ است
دوستدار ارسلان طغرل است
این همه ناموس عقل خواجه فش
پیشگار ارسلان طغرل است
چرخ گردان باکمر شمشیرنعش
چتر دار ارسلان طغرل است
بارگاه فتح و ایوان ظفر
در جوار ارسلان طغرل است
قصه بگذار آرزوی هردو کون
در کنار ارسلان طغرل است
شعر من سر بر نُهم کردون کشید
کاختیار ارسلان طغرل است
نه سپهر از اختر مسعود اوست
هفت دریا جرعه یک جود اوست
ای به رتبت ز آسمان پیش آمده
نوبت تو با ابد خویش آمده
چون سپاه کاینات افتاده عرض
رایت قدر تو در پیش آمده
در ره قهر تو در بازار عدل
بر قفای چرخ بد کیش آمده
سینه خصم تو چون روی فسان
زاین کمان چرخ نگون ریش آمده
در دل گل میرود اندیشه وار
هر که بر ملکت بداندیش آمده
در برغارت گریهای کفت
کان فر به کیسه درویش آمده
قهر و لطفت نحل را دریافته
نوش او همسایه نیش آمده
گفته با دشمن زبان تیغ تو
آنچه ز مه برسرخیش آمده
هرچه منقوش است بر لوح وجود
آیتی بوده تو معنیش آمده
صیقل آئینه ی دل روی توست
نافه ی جان خلق عنبر بوی توست
داد قربت خسرو اعظم مرا
برکشید از جمله ی عالم مرا
چون فلک بر چرخ گردان جای داد
رای سلطان بنی آدم مرا
عقل کل برماجرای غیب داشت
بر طفیل مدح او محرم مرا
آفاب رای او برجی گزید
از ورای گنبد اعظم مرا
تا قیامت پرده ی احسان او
کرد متواری ز چشم غم مرا
بخت مهماندار از صدر بقا
مرحبائی میزند هر دم مرا
دفتر من چون بمدحش ابلق است
کم نماید اشهب و ادهم مرا
گرچه با مُهر قبول شهریار
حلقه در گوش است ملک جم مرا
فتنه آنم که پیش تخت شاه
چون برآرد اطلس معلم مرا
تا مرا سودای مدحش در سر است
همچو تیغش یک زبان پر گوهر است
ای جنابت چون سپهر افراشته
چرخ ارکان چون توئی ناداشته
در وغا روز هزیمت شیر چرخ
ز اژدهای رایتت بر کاشته
هرچه در این سفره ی آب است و خاک
تیغ ناهار تو را یک چاشته
بر جبین آستانت معتکف
ابرو این فتنه علم افراشته
نوبری نی چون تو در بستان طبع
زانچ دهقانان کردون کاشته
فکرت تو در نُه اقلیم سپهر
منهیانی معتبر بگماشته
پیش ذهنت لاشه اوهام را
در گل بیچارگی بگذاشته
قدر تو از راه استقلال جود
هر دو عالم را به هیچ انگاشته
بر نگین خاتم پیروزه رنگ
نیست الا نام تو، بنگاشته
خصم تو یک قطره از دریای توست
لقمه ی تیغ نهنگ آسای توست
خسروا دولت قرین بادا تو را
بارگه چرخ برین بادا تو را
هرچه در نه حلقه ی افلاک هست
تا ابد زیر نگین بادا تو را
عقل کلی در میان حل و عقد
قهرمانی پیش بین بادا تو را
تا بحشر آن خنجر هندو نسب
پاسبان ملک و دین بادا تو را
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هندو خان چین بادا تو را
سایبان فتح، یعنی بال چتر
شهپر روح الامین بادا تو را
هرچه آبی هست در مغز عدوت
مشرب شمشیر کین بادا تو را
تا بود گرد آخور گردون بپای
رخش دولت زیر زین بادا تو را
کمترین ملکی که در فرمان بود
عرصه ی روی زمین بادا تو را
آبروی آفتاب از روی تو
جای جانها گوشه شب پوش تو
دام دلها حلقه گیسوی تو
رنگکی دارد بهشت آباد و باغ
بر نتابد با دو آب و بوی تو
چون برابر گونه ئی باشد بجهد
ملک هر دو عالم و یک موی تو
سوی خود میخوانیم یک باره بگوی
تا کدامین سوست آخر سوی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ی هندوی تو
کرد خلقی را چوغنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو
ز آتش دل پیه چشمم آب گشت
چربشم این است در پهلوی تو
بر سر کوی غمت برپا اثیر
های و هوئی میزند بر بوی تو
کم نگردد رونق حسن تو هیچ
کز سفر آید سگی در کوی تو
نیستم نومید کآخر عدل شاه
بر کشد کوش دل بدخوی تو
شهریاری کآسمانش بنده گشت
روی بخت ازروی او پرخنده گشت
زلف برگیر از پس گوش ای پسر
کژ منه ما را چو شب پوش ای پسر
از ره چشمم چو در جان آمدی
پیش کش بستان دل و هوش ای پسر
هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع
یکزمان بنشین و می نوش ای پسر
شاهد حال است خالت کزرهی
بوسه ئی پذرفته ئی دوش ای پسر
بوسه بخشیدی و وقت آمد بده
بیش از اینم عشوه مفروش ای پسر
هم چو بحر از باد مآشوب ای غلام
هم چو ابر از رعد مخروش ای پسر
یا چو روز رفته بیرون شو ز چشم
یا، در آی امشب به آغوش ای پسر
از پی من، نی ز بهر مدح شاه
در رضای طبع من کوش ای پسر
خسروی کافاق زیر رای اوست
افسر خورشید خاکپای اوست
روی در روی جفا آورده ئی
هرچه بتوران کرد با من کرده ئی
از بن و بارم چو گل پرکنده ئی
در پی جورم چو گل بسپرده ئی
جانم آوردی بلب رحمی بیار
این نه بس رسمی است جان کاورده ئی
هر که را زنهاری خود خوانده ئی
تا نه بس زنهاری خود خورده ئی
شد دریده پرده من در جهان
تا توازمن همچوجان در پرده ئی
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ئی
گر سرم چون کلک برداری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ئی
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بوداین کآبرویم برده ئی
می نیازاری چو خسرو گویدت
کان فلانی را چرا آزرده ئی
آنکه عدلش هر کجا لشکر کشد
صبح هم ترسد که خنجر برکشد
چرخ، یار ارسلان طغرل است
کار کار ارسلان طغرل است
از در ایجاد تا خط عدم
گیر و دار ارسلان طغرل است
هر دلی کز داغ خذلان فارغ است
دوستدار ارسلان طغرل است
این همه ناموس عقل خواجه فش
پیشگار ارسلان طغرل است
چرخ گردان باکمر شمشیرنعش
چتر دار ارسلان طغرل است
بارگاه فتح و ایوان ظفر
در جوار ارسلان طغرل است
قصه بگذار آرزوی هردو کون
در کنار ارسلان طغرل است
شعر من سر بر نُهم کردون کشید
کاختیار ارسلان طغرل است
نه سپهر از اختر مسعود اوست
هفت دریا جرعه یک جود اوست
ای به رتبت ز آسمان پیش آمده
نوبت تو با ابد خویش آمده
چون سپاه کاینات افتاده عرض
رایت قدر تو در پیش آمده
در ره قهر تو در بازار عدل
بر قفای چرخ بد کیش آمده
سینه خصم تو چون روی فسان
زاین کمان چرخ نگون ریش آمده
در دل گل میرود اندیشه وار
هر که بر ملکت بداندیش آمده
در برغارت گریهای کفت
کان فر به کیسه درویش آمده
قهر و لطفت نحل را دریافته
نوش او همسایه نیش آمده
گفته با دشمن زبان تیغ تو
آنچه ز مه برسرخیش آمده
هرچه منقوش است بر لوح وجود
آیتی بوده تو معنیش آمده
صیقل آئینه ی دل روی توست
نافه ی جان خلق عنبر بوی توست
داد قربت خسرو اعظم مرا
برکشید از جمله ی عالم مرا
چون فلک بر چرخ گردان جای داد
رای سلطان بنی آدم مرا
عقل کل برماجرای غیب داشت
بر طفیل مدح او محرم مرا
آفاب رای او برجی گزید
از ورای گنبد اعظم مرا
تا قیامت پرده ی احسان او
کرد متواری ز چشم غم مرا
بخت مهماندار از صدر بقا
مرحبائی میزند هر دم مرا
دفتر من چون بمدحش ابلق است
کم نماید اشهب و ادهم مرا
گرچه با مُهر قبول شهریار
حلقه در گوش است ملک جم مرا
فتنه آنم که پیش تخت شاه
چون برآرد اطلس معلم مرا
تا مرا سودای مدحش در سر است
همچو تیغش یک زبان پر گوهر است
ای جنابت چون سپهر افراشته
چرخ ارکان چون توئی ناداشته
در وغا روز هزیمت شیر چرخ
ز اژدهای رایتت بر کاشته
هرچه در این سفره ی آب است و خاک
تیغ ناهار تو را یک چاشته
بر جبین آستانت معتکف
ابرو این فتنه علم افراشته
نوبری نی چون تو در بستان طبع
زانچ دهقانان کردون کاشته
فکرت تو در نُه اقلیم سپهر
منهیانی معتبر بگماشته
پیش ذهنت لاشه اوهام را
در گل بیچارگی بگذاشته
قدر تو از راه استقلال جود
هر دو عالم را به هیچ انگاشته
بر نگین خاتم پیروزه رنگ
نیست الا نام تو، بنگاشته
خصم تو یک قطره از دریای توست
لقمه ی تیغ نهنگ آسای توست
خسروا دولت قرین بادا تو را
بارگه چرخ برین بادا تو را
هرچه در نه حلقه ی افلاک هست
تا ابد زیر نگین بادا تو را
عقل کلی در میان حل و عقد
قهرمانی پیش بین بادا تو را
تا بحشر آن خنجر هندو نسب
پاسبان ملک و دین بادا تو را
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هندو خان چین بادا تو را
سایبان فتح، یعنی بال چتر
شهپر روح الامین بادا تو را
هرچه آبی هست در مغز عدوت
مشرب شمشیر کین بادا تو را
تا بود گرد آخور گردون بپای
رخش دولت زیر زین بادا تو را
کمترین ملکی که در فرمان بود
عرصه ی روی زمین بادا تو را
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - مدح
ای پایه شرف ز فلک بر گذاشته
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تأسف از درگذشت صدر اجل و سپردن سه پسر او بهاءالدین- جمال الدین- حسام الدین به سلطان الب ارسلان غازی
سری کجاست که تیغ اجل بدو نرسید
تنی که راست؟ که حکم ازل بدو نرسید
خزانه ایست خلل یافته، سرای حدوث
قدم سراست، که هرگز خلل بدو نرسید
حدوث، صاحب حکم دو مملکت نشود
محال باشد، هر دو محل بدو نرسید
صفای گلبن اقبال دیده ئی بیند
که همچو دیده ی عبهر سبل بدو نرسید
چنان ز آب و گل طبع دامن اندر چین
کزین مرقعه لوث اجل بدو نرسید
چو نار، خون دلت مقصد چرا گردد
اگر چو آبی گرد امل بدو نرسید
تنت مشاهده زرق نزد ما باشد
که هیچ رفق دگر زین عمل بدو نرسید
سرت، ز نقد هوس کیسه گر بپردازد
برای یک سر، پنجه دغل بدو نرسید
بفخر صدر اجل، گردنی توان افراخت
که زخم سیلی دست اجل، بدو نرسید
به بین بصدر اجل، برده بالش اقبال
کسی که جزوی، صدر اجل بدو نرسید
به نم، چگونه رسد گشت چون سحاب نماند
ز دیو چون برهد ملک، چون شهاب نماند
کدام طبع، کزین می. خراب می نشود
کدام بحرف کزین تف، سراب می نشود
سپید کرد هزاران هزار دیده فلک
کزین نهیب یکی جفت خواب می نشود
پرنده تیغ اجل، بر نشان نمی آید
برنده تیغ اجل، در قراب می نشود
مهی کجاست، که رویش بر آب می تابد
سهی که دید که، زلفش بتاب می نشود
خطاب قهر عدم، کل من علیها فان
دل تو مستمع این خطاب، می نشود
بکاهدان فنا، چون خران فریفته ئی
بزیر کاه چه دانی، که آب می نشود
میان باد، که آباد طبع، ملکی نیست
کزین هزار هزار اضطراب می نشود
چگونه ذره مسلم شود، زریزه خاک
که با جلالت خویش آفتاب می نشود
نصاب عمر ز سرمایه فنا مطلب
کم از کم است فنا، با نصاب می نشود
شهاب چرخ وزارت شد او، که میگوید
که ماه صدر نشین چون شهاب می نشود
بخلوت عدم، از بارگاه عز وجود
گرفت عاقبتی، همچو نام خود محمود
نه این دم است، که خود را خموش باید داشت
زناله کوش فلک، پر خروش باید داشت
امان، زرازق رزاق پای، باید خواست
فغان، ز اغبر دستان فروش باید داشت
زمانه سخت رکابی همی کند، به جفا
عنان آه، چرا سست کوش باید داشت
پیاله بر سر ساقی شکستن، اولیتر
فداق را چو همی زهر نوش باید داشت
فلک به تعزیت ما کبود پیرهن است
برش بآه جگر، لعل پوش باید داشت
قضا اگر بزند ره، بر امشب و فردا
بدل همان سمر، دی ودوش باید داشت
ز چرخ، جانی عبرت پذیر باید جست
ز دهر، سمعی عبرت نیوش باید داشت
بهاء دین را این رمز کوش باید کرد
جمال دین را این نکته کوش باید داشت
بوقت حادثه در ارتکاب صبر و جزع
هر آنچه جانب شرع است، کوش باید داشت
مدار تعبیه ملک نطع خالی کرد
پی ولای امیر الجیوش باید داشت
گذشت، در کنف عصمت خدا بادا
حسام دولت و دین را، بسی بقا بادا
فلک، متابع فرمان الب غازی باد
طریق شعله تیغش، عدو گدازی باد
فلک چو مهره ی اجرام را فرو بازد
عدوش پاکزن رهن عمر بازی باد
مدام سلسله جاه او، بر غم عدو
چوزلف دوست همه کشّی ودرازی باد
گرفته ملک سلیمان و این خجسته وزیر
هزار آصف، هنگام کار سازی باد
بر آستینش طراز سعادت فلک است
چو سعد پیشه رایش جهان طرازی باد
خدایکانا از عشق نام میمونت
طراز سکه خورشید مهر رازی باد
ز چشمه تیغ یمانی آب داده ی تو
نم حدیقه ی شرع رسول تازی باد
سلاله کان وزارت، در تو را رهی اند
همیشه پیشه و خلقت رهی نوازی باد
بلطف پرورشان، با روان صدر سعید
همیشه گوید اقبال لب غازی باد
تنی که راست؟ که حکم ازل بدو نرسید
خزانه ایست خلل یافته، سرای حدوث
قدم سراست، که هرگز خلل بدو نرسید
حدوث، صاحب حکم دو مملکت نشود
محال باشد، هر دو محل بدو نرسید
صفای گلبن اقبال دیده ئی بیند
که همچو دیده ی عبهر سبل بدو نرسید
چنان ز آب و گل طبع دامن اندر چین
کزین مرقعه لوث اجل بدو نرسید
چو نار، خون دلت مقصد چرا گردد
اگر چو آبی گرد امل بدو نرسید
تنت مشاهده زرق نزد ما باشد
که هیچ رفق دگر زین عمل بدو نرسید
سرت، ز نقد هوس کیسه گر بپردازد
برای یک سر، پنجه دغل بدو نرسید
بفخر صدر اجل، گردنی توان افراخت
که زخم سیلی دست اجل، بدو نرسید
به بین بصدر اجل، برده بالش اقبال
کسی که جزوی، صدر اجل بدو نرسید
به نم، چگونه رسد گشت چون سحاب نماند
ز دیو چون برهد ملک، چون شهاب نماند
کدام طبع، کزین می. خراب می نشود
کدام بحرف کزین تف، سراب می نشود
سپید کرد هزاران هزار دیده فلک
کزین نهیب یکی جفت خواب می نشود
پرنده تیغ اجل، بر نشان نمی آید
برنده تیغ اجل، در قراب می نشود
مهی کجاست، که رویش بر آب می تابد
سهی که دید که، زلفش بتاب می نشود
خطاب قهر عدم، کل من علیها فان
دل تو مستمع این خطاب، می نشود
بکاهدان فنا، چون خران فریفته ئی
بزیر کاه چه دانی، که آب می نشود
میان باد، که آباد طبع، ملکی نیست
کزین هزار هزار اضطراب می نشود
چگونه ذره مسلم شود، زریزه خاک
که با جلالت خویش آفتاب می نشود
نصاب عمر ز سرمایه فنا مطلب
کم از کم است فنا، با نصاب می نشود
شهاب چرخ وزارت شد او، که میگوید
که ماه صدر نشین چون شهاب می نشود
بخلوت عدم، از بارگاه عز وجود
گرفت عاقبتی، همچو نام خود محمود
نه این دم است، که خود را خموش باید داشت
زناله کوش فلک، پر خروش باید داشت
امان، زرازق رزاق پای، باید خواست
فغان، ز اغبر دستان فروش باید داشت
زمانه سخت رکابی همی کند، به جفا
عنان آه، چرا سست کوش باید داشت
پیاله بر سر ساقی شکستن، اولیتر
فداق را چو همی زهر نوش باید داشت
فلک به تعزیت ما کبود پیرهن است
برش بآه جگر، لعل پوش باید داشت
قضا اگر بزند ره، بر امشب و فردا
بدل همان سمر، دی ودوش باید داشت
ز چرخ، جانی عبرت پذیر باید جست
ز دهر، سمعی عبرت نیوش باید داشت
بهاء دین را این رمز کوش باید کرد
جمال دین را این نکته کوش باید داشت
بوقت حادثه در ارتکاب صبر و جزع
هر آنچه جانب شرع است، کوش باید داشت
مدار تعبیه ملک نطع خالی کرد
پی ولای امیر الجیوش باید داشت
گذشت، در کنف عصمت خدا بادا
حسام دولت و دین را، بسی بقا بادا
فلک، متابع فرمان الب غازی باد
طریق شعله تیغش، عدو گدازی باد
فلک چو مهره ی اجرام را فرو بازد
عدوش پاکزن رهن عمر بازی باد
مدام سلسله جاه او، بر غم عدو
چوزلف دوست همه کشّی ودرازی باد
گرفته ملک سلیمان و این خجسته وزیر
هزار آصف، هنگام کار سازی باد
بر آستینش طراز سعادت فلک است
چو سعد پیشه رایش جهان طرازی باد
خدایکانا از عشق نام میمونت
طراز سکه خورشید مهر رازی باد
ز چشمه تیغ یمانی آب داده ی تو
نم حدیقه ی شرع رسول تازی باد
سلاله کان وزارت، در تو را رهی اند
همیشه پیشه و خلقت رهی نوازی باد
بلطف پرورشان، با روان صدر سعید
همیشه گوید اقبال لب غازی باد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر تغری تغان فرماید
زهی ز روی زمین برگزیده شاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
امیر عادل تغری تغان دریا دل
که جان سپارد از دل همه سپاه ترا
خدای داند و بس تا چگونه می زیبد
جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا
بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود
ستاره وار خدنگت نموده راه ترا
سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند
کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا
بسان مردم چشمی عزیز در دولت
از آن به آید مر جامه سیاه ترا
عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است
کنون نماید هر دم هزار آه ترا
از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت
بود به نور جبین خیرها پگاه ترا
زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است
به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا
چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا
که چون ستاره طبع است انتباه ترا
چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست
که دولت ابدی باد نیک خواه ترا
کلاه دولت بادا همیشه برسر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
امیر عادل تغری تغان دریا دل
که جان سپارد از دل همه سپاه ترا
خدای داند و بس تا چگونه می زیبد
جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا
بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود
ستاره وار خدنگت نموده راه ترا
سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند
کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا
بسان مردم چشمی عزیز در دولت
از آن به آید مر جامه سیاه ترا
عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است
کنون نماید هر دم هزار آه ترا
از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت
بود به نور جبین خیرها پگاه ترا
زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است
به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا
چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا
که چون ستاره طبع است انتباه ترا
چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست
که دولت ابدی باد نیک خواه ترا
کلاه دولت بادا همیشه برسر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح نصیرالملة والدین ناصرحسین فرماید
چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴
شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
منت ایزد را که از نامش نشان خسروی
بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست
منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق
در مبارک مسند اسکندر ثانی نشست
منت ایزد را که در صدر خراسان و عراق
هم خداوند عراقی و خراسانی نشست
منت ایزد را جهان چون روضه فردوس ساخت
وین ملک قدر فلک قدرت بر رضوانی نشست
مردم و دیو و پری اکنون به خدمت ایستند
چون سلیمان شاه بر تخت سلیمانی نشست
چشم رعنائی بدوزند اختران روز کور
خسرو سیارگان بر اوج کیوانی نشست
رسم باطل زود برخیزد چو رأی پادشاه
نوبت حق پنج فرمود و به سلطانی نشست
پای قدرش از سر افلاک جسمانی گذشت
مهر مهرش در دل پاکان روحانی نشست
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست
پیش عزمش باد در بالا به واجب ایستاد
پیش حزمش کوه در پستی به نادانی نشست
بوی عدلش چون دم عیسی جهان را زنده کرد
لاجرم زان بر جهانش منت جانی نشست
فتنه شب رو به روز بد نشست از تیغ او
هم به دشخواری بخیزد چون به آسانی نشست
کار او ثابت به معنی آمد و گردان به نام
راست چون گردون که بر وی اسم گردانی نشست
ای بر ایوانت شده کیوان هند و پاسبان
شاه رومی بر دربارت به دربانی نشست
بخت چون بر تخت دیدت تهنیتها کرد و گفت
آنکه بر تخت جهانداری تو میدانی نشست
چون جهان داران کمر بربند و عالم میگشای
وقت کار آمد کنون بیکار نتوانی نشست
ز ابر کف باران رحمت بر مسلمانان ببار
هین که گرد کفر بر روی مسلمانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
منت ایزد را که از نامش نشان خسروی
بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست
منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق
در مبارک مسند اسکندر ثانی نشست
منت ایزد را که در صدر خراسان و عراق
هم خداوند عراقی و خراسانی نشست
منت ایزد را جهان چون روضه فردوس ساخت
وین ملک قدر فلک قدرت بر رضوانی نشست
مردم و دیو و پری اکنون به خدمت ایستند
چون سلیمان شاه بر تخت سلیمانی نشست
چشم رعنائی بدوزند اختران روز کور
خسرو سیارگان بر اوج کیوانی نشست
رسم باطل زود برخیزد چو رأی پادشاه
نوبت حق پنج فرمود و به سلطانی نشست
پای قدرش از سر افلاک جسمانی گذشت
مهر مهرش در دل پاکان روحانی نشست
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست
پیش عزمش باد در بالا به واجب ایستاد
پیش حزمش کوه در پستی به نادانی نشست
بوی عدلش چون دم عیسی جهان را زنده کرد
لاجرم زان بر جهانش منت جانی نشست
فتنه شب رو به روز بد نشست از تیغ او
هم به دشخواری بخیزد چون به آسانی نشست
کار او ثابت به معنی آمد و گردان به نام
راست چون گردون که بر وی اسم گردانی نشست
ای بر ایوانت شده کیوان هند و پاسبان
شاه رومی بر دربارت به دربانی نشست
بخت چون بر تخت دیدت تهنیتها کرد و گفت
آنکه بر تخت جهانداری تو میدانی نشست
چون جهان داران کمر بربند و عالم میگشای
وقت کار آمد کنون بیکار نتوانی نشست
ز ابر کف باران رحمت بر مسلمانان ببار
هین که گرد کفر بر روی مسلمانی نشست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح علی بن عثمان گوید
چشمم ز غمت عقیق بار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در این قصیده بهرام شاه را مدح کند
بر اعتدال هوا عدل شاه یار شده است
چهار فصل جهان سر به سر بهار شده است
ز نفخت کرم شاه خاک پست و فرود
چو آتش و می گلرنگ و آبدار شده است
برای دیدن او نرگس مضاعف را
دو چشم گوئی در بوستان چهار شده است
نبود وقت شکوفه ولیک از این شادی
ز خنده شاخ درختان شکوفه بار شده است
بنفشه هم بتکلف سفید پوشیده است
که تا کسیش نگوید که سوگوار شده است
زمانه نیل کشیده است بهر دفع گزند
ز سرمند جهان را که چون نگار شده است
ز عطر باغ سپهر این چنین عطیر نشد
اگر شده است ز اخلاق شهریار شده است
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که چرخ در کنف او به زینهار شده است
خدایگانی کایام در حمایت او
هزار بار نه یکبار و یا دوبار شده است
به بزم گوئی گل در چمن پیاده شده
به رزم گوئی مه بر فلک سوار شده است
فلک به نزد جلالش زمین محل گشته است
زمین ز فر جمالش فلک عیار شده است
همای سایه شهی آفتاب وش ملکی
که باز چتر رفیعش ظفر شکار شده است
ضمیر مهر شعاعش دقیقه بین زاد است
سخای ابر نهادش درر نثار شده است
مطیع مجلس عالیش آسمان گوئی
که ماه رایت اعلاش گوشوار شده است
تبارک الله روز قدوم شاهی بود
که بحر گوئی از موج بی قرار شده است
چنین نمود به چشم من و زیادت باد
که ربع مسکون همراه او سوار شده است
عجب بماندم سوی سپاه منصورش
که هر یکش ده و هر صدش صد هزار شده است
علم که هست نهال فتوح در کفشان
ثبات بیخ شرف برگ و فتح بار شده است
بکار زار پدید آمد و بخواهی دید
که بر مخالف از ایشان چه کار زار شده است
ظفر ز نوک سنانشان طلوع خواهد کرد
که گل همیشه پدید از میان خار شده است
خدایگانا این نهضت مبارک تو
طراز دولت و عنوان روزگار شده است
غبار جیش تو در چشم آسمان رفته است
صدای کوس تو در گوش کوهسار شده است
دل ملوک بصد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت چون دل انار شده است
مخالفان تو ای شهریار معذوراند
اگر ز سهم توشان جان و دل فکار شده است
که موی بر تنشان آتشین سنان گشته است
که پوست بر دلشان آهنین حصار شده است
همیشه تا به تعجب جهانیان گویند
که آفتاب جهان ظل کردگار شده است
پناه خلق بجود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک بی کیار شده است
چهار فصل جهان سر به سر بهار شده است
ز نفخت کرم شاه خاک پست و فرود
چو آتش و می گلرنگ و آبدار شده است
برای دیدن او نرگس مضاعف را
دو چشم گوئی در بوستان چهار شده است
نبود وقت شکوفه ولیک از این شادی
ز خنده شاخ درختان شکوفه بار شده است
بنفشه هم بتکلف سفید پوشیده است
که تا کسیش نگوید که سوگوار شده است
زمانه نیل کشیده است بهر دفع گزند
ز سرمند جهان را که چون نگار شده است
ز عطر باغ سپهر این چنین عطیر نشد
اگر شده است ز اخلاق شهریار شده است
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که چرخ در کنف او به زینهار شده است
خدایگانی کایام در حمایت او
هزار بار نه یکبار و یا دوبار شده است
به بزم گوئی گل در چمن پیاده شده
به رزم گوئی مه بر فلک سوار شده است
فلک به نزد جلالش زمین محل گشته است
زمین ز فر جمالش فلک عیار شده است
همای سایه شهی آفتاب وش ملکی
که باز چتر رفیعش ظفر شکار شده است
ضمیر مهر شعاعش دقیقه بین زاد است
سخای ابر نهادش درر نثار شده است
مطیع مجلس عالیش آسمان گوئی
که ماه رایت اعلاش گوشوار شده است
تبارک الله روز قدوم شاهی بود
که بحر گوئی از موج بی قرار شده است
چنین نمود به چشم من و زیادت باد
که ربع مسکون همراه او سوار شده است
عجب بماندم سوی سپاه منصورش
که هر یکش ده و هر صدش صد هزار شده است
علم که هست نهال فتوح در کفشان
ثبات بیخ شرف برگ و فتح بار شده است
بکار زار پدید آمد و بخواهی دید
که بر مخالف از ایشان چه کار زار شده است
ظفر ز نوک سنانشان طلوع خواهد کرد
که گل همیشه پدید از میان خار شده است
خدایگانا این نهضت مبارک تو
طراز دولت و عنوان روزگار شده است
غبار جیش تو در چشم آسمان رفته است
صدای کوس تو در گوش کوهسار شده است
دل ملوک بصد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت چون دل انار شده است
مخالفان تو ای شهریار معذوراند
اگر ز سهم توشان جان و دل فکار شده است
که موی بر تنشان آتشین سنان گشته است
که پوست بر دلشان آهنین حصار شده است
همیشه تا به تعجب جهانیان گویند
که آفتاب جهان ظل کردگار شده است
پناه خلق بجود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک بی کیار شده است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح بهرام شاه گوید
ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است
خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
زمانه دامن اقبال شهریار گرفت
سعادتش چو دل و دیده در کنار گرفت
ظفر به همت گرز گر آن جمال گرفت
جهان به دولت شاه جهان قرار گرفت
یمین دولت و دین و امین ملت و ملک
که آرزو ز یمینش ره یسار گرفت
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که زر خورشید از رای او عیار گرفت
جبین خورشید از یمن نام او بر چرخ
بداغ بهرام اندر ازل نگار گرفت
گرفت شهپر سیمرغ نصرت از منقار
چو باز چتر رفیعش ره شکار گرفت
فراخ سال عطا ز ابر کف او بنمود
چو حرص را هوس جود بیک یار گرفت
مرادها که از او آرزو همی یابد
چه آرزو است که نتوانش در شمار گرفت
کنون ز غنچه اقبال بشکفد گل بخت
چو عالم از نظرش رونق بهار گرفت
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
نظام بین که ز تو دور روزگار گرفت
مگر نه چتر تو شام سیاه گردون ساخت
چو فر تاج تو صبح سپید کار گرفت
به رنگ جزع نمود این رواق پیروزه
جهان ز لشگر منصور چون غبار گرفت
تبارک الله از آن لشکری که افزون باد
تمام صحن جهان سر به سر سوار گرفت
غبار رکضتشان چشم روزگار ببست
صدای موکبشان گوش کوهسار گرفت
به تیر هیکل جوشن و ران چنان کردند
کشان چو ماهی اندام خار خار گرفت
زمین معرکه از جسمشان گرانی یافت
هوای هاویه از جانشان بخار گرفت
چنان نمود که گوئی زمین آهن رنگ
ز کشته خود را در دانه انار گرفت
تو دیرزی که ز تیغ کبود پوشیده
همه ولایتشان نوحه های زار گرفت
گل فضول چو پژمرده شد بدانستند
که حق نعمت بگرفت و استوار گرفت
خدایگانا گر مد بری خطائی کرد
سزای کرده خود دید و اعتبار گرفت
تو هم عنان کرم سوی عفو تاب که او
به دست خواهش فتراک زینهار گرفت
بلند همت شاها حسن که بنده تست
جهان به مدح تو شاه بزرگوار گرفت
به دولت تو که باد افزون و پاینده
عروس جان را در در شاهوار گرفت
ز بهر آمین با خویشتن ملایک را
بگاه ورد و دعا در ضمیر یار گرفت
ز ابر جود به بار آب زندگانی از آنک
به باغ ملک نهال امید بار گرفت
همیشه تا که بود نقش بخت را صد دست
چنانکه گوئی هر دست در نگار گرفت
جهان بکام تو بادا از آنکه از همه دست
به مهر دامن این ملک پایدار گرفت
سعادتش چو دل و دیده در کنار گرفت
ظفر به همت گرز گر آن جمال گرفت
جهان به دولت شاه جهان قرار گرفت
یمین دولت و دین و امین ملت و ملک
که آرزو ز یمینش ره یسار گرفت
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که زر خورشید از رای او عیار گرفت
جبین خورشید از یمن نام او بر چرخ
بداغ بهرام اندر ازل نگار گرفت
گرفت شهپر سیمرغ نصرت از منقار
چو باز چتر رفیعش ره شکار گرفت
فراخ سال عطا ز ابر کف او بنمود
چو حرص را هوس جود بیک یار گرفت
مرادها که از او آرزو همی یابد
چه آرزو است که نتوانش در شمار گرفت
کنون ز غنچه اقبال بشکفد گل بخت
چو عالم از نظرش رونق بهار گرفت
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
نظام بین که ز تو دور روزگار گرفت
مگر نه چتر تو شام سیاه گردون ساخت
چو فر تاج تو صبح سپید کار گرفت
به رنگ جزع نمود این رواق پیروزه
جهان ز لشگر منصور چون غبار گرفت
تبارک الله از آن لشکری که افزون باد
تمام صحن جهان سر به سر سوار گرفت
غبار رکضتشان چشم روزگار ببست
صدای موکبشان گوش کوهسار گرفت
به تیر هیکل جوشن و ران چنان کردند
کشان چو ماهی اندام خار خار گرفت
زمین معرکه از جسمشان گرانی یافت
هوای هاویه از جانشان بخار گرفت
چنان نمود که گوئی زمین آهن رنگ
ز کشته خود را در دانه انار گرفت
تو دیرزی که ز تیغ کبود پوشیده
همه ولایتشان نوحه های زار گرفت
گل فضول چو پژمرده شد بدانستند
که حق نعمت بگرفت و استوار گرفت
خدایگانا گر مد بری خطائی کرد
سزای کرده خود دید و اعتبار گرفت
تو هم عنان کرم سوی عفو تاب که او
به دست خواهش فتراک زینهار گرفت
بلند همت شاها حسن که بنده تست
جهان به مدح تو شاه بزرگوار گرفت
به دولت تو که باد افزون و پاینده
عروس جان را در در شاهوار گرفت
ز بهر آمین با خویشتن ملایک را
بگاه ورد و دعا در ضمیر یار گرفت
ز ابر جود به بار آب زندگانی از آنک
به باغ ملک نهال امید بار گرفت
همیشه تا که بود نقش بخت را صد دست
چنانکه گوئی هر دست در نگار گرفت
جهان بکام تو بادا از آنکه از همه دست
به مهر دامن این ملک پایدار گرفت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده در مدح خالد ملکی است
یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح بهرام شاه گوید
دلم زان پسته خندان شکر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت