عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟
در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟
از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی
نام اینها نبرم گر به برم باز آیی
چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم
چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟
گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم
ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی
قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر
هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی
اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟
گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی
کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی
روزی هزار نوبت از شمع عارض خود
ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی
از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب
هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی
ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی
مویی وفا ندارد در شانه آشنایی
آن روز کاشنا شد با من به دلنوازی
گفتم که: زود گردد بیگانه آشنایی
پیمانهٔ‌پر از می در ده، مگر که با ما
پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی
ای اوحدی، چه حاجت چندین سخن؟ که حرفی
بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ای نافهٔ چینی ز سر زلف تو بویی
ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی
شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید
نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی
از بادهٔ وصل تو روا نیست که دارد
هر کس قدحی در کف و ما کشتهٔ بویی
من شیشهٔ خود بر سر کوی تو شکستم
کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی
مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری
هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی
یک روز برون آی، که هستند بسی خلق
در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی
چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم
آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
زهی! حسن ترا گل خاک کویی
نسیم عنبر از زلف تو بویی
رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد
که بود این ده زبانی، آن دو رویی
نیامد در خم چوگان خوبی
به از سیب زنخدان تو گویی
سر زلفت ز بهر غارت دل
پریشانست هر تاری به سویی
شدی جویای بالای تو گر سرو
توانستی که بگذشتی ز جویی
ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی
چه سختی می‌کنی با من به مویی؟
دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:
بدین سنگم بباید زد سبویی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی
گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟
گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی
گفتم: آشفتهٔ آن چشم خوشم، مرحمتی کن
گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفتهٔ اویی
گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم
گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی
گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت
گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی
گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد
گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟
گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت
گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی
گفتم: آن عهد تو می‌بینم و بسیار نپاید
گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی
گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم
گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی
گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت
گفت: می‌بینمت، انصاف، که باریک چو مویی
گفتم: ای سنگدل، از نالهٔ زارم حذری کن
گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی
گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!
گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی
گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت
گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا
وین قصه خود بر او باد هواست گویی
صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی
تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی
با دیگران بیاری آسان بر آورد سر
این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی
گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:
نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق
در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پرده‌ای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش می‌آیند
مست ما خود نمی‌شود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی
در میان زود بستمی زنار
می‌برد قاصد زمین و زمان
می‌دهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامهٔ عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی می‌کن
ابر تندست قطره‌ای می‌بار
نکته‌ای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامه‌ای رسید از یار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که می‌رسد معشوق
آن نشانی که می‌رود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش
بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشهٔ الهی بر
سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گل‌عار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بی‌هنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینه‌دار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار؟
سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش می‌بندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطه‌ای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف می‌کنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطهٔ اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که به پایان نمی‌رسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی
به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج
نقد و جنسی که کرده‌ای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن
اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخرهٔ تو در تسخیر
اختران سغبهٔ تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
به حقیقت خود اوست بی‌اخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بی‌مکان در زمین نگنجد گل
بی‌نشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصهٔ عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری می‌دهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بن‌غار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بی‌حضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست
بهرهٔ روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمده‌ای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تختهٔ عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایه‌داری پرس
ور نه بنشین و خایه می‌افشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها راز نامهٔ شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوته‌ای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوهٔ سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایه‌ایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد
از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه می‌نهی در پیش
و گر این جامه می‌کشی دربار
توبه‌ای کن ز روی استهدا
غوطه‌ای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان
به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزه‌ایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی به صفهٔ بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج
عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده می‌کند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفته‌ای، ورنه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که می‌کنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیده‌ای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدین‌جا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیک‌اند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله بردالله مضجعه
چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل
ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد
نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل
گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد
به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل
چو دیدهٔ تو کند میل دانهٔ خالی
دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل
غرور دیده و دل می‌خوری ز جهل، ولی
سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل
ترا چو طرهٔ لیلی فرو کشد به قال
بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل
شکال پای دلت نیست جز محبت دوست
به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل
چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت
که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل
کناره گیر ز معشوقه‌ای، که روز و شبش
تو در کناری و او از تو دور صد منزل
چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او
مکوش هرزه، که رنجی همی‌بری، باطل
درین مقام به از راستی نمی‌بینم
کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل
منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست
چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل
حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم
که: من میانهٔ غرقابم و تو بر ساحل
مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی
گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل
که گر ز خارج من دفتری نپردازم
هزار قصهٔ مجنون بود درو داخل
تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق
رها کن آن دگران را به زیره و پلپل
عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار
تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل
نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست
غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل
ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر
که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل
گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن
بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل
و گر مقیم شدی دست بازدار از من
که باد در سر راهست و یار در محمل
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی
ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی
جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم
ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری
به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت
میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی
ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید
برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون
به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی
ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما
چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی
اوحدی مراغه‌ای : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - له ایضا - (کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت - در پس این پرده نهان بود، یافت)
تا به کنون پرده‌نشین بود یار
هیچ در آن پرده نمی‌داد بار
خود به طلب دیدم و راهی نبود
راه طلب داشتم از پرده دار
یار من از پرده همی کرد زور
دل ز پی پرده همی گشت زار
چون که دل پرده‌نشین چندگاه
بر درش آویخته شد پرده‌وار
گفت: گر از پردهٔ خود بگذری
زود در آن پرده دهندت گذار
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟
گفت: تویی، پرده ز خود برمدار
در پس این پرده شمار یکیست
گرچه شد این پرده برون از شمار
پردهٔ من جز منی من نبود
از منی من چو بر آمد دمار
طالب و مطلوب و طلب شد یکی
پردهٔ آن این عدد مستعار
در پس آن پرده چو ره یافتم
پرده برانداختم از روی کار
اوحدی این راه چو بی‌پرده دید
با زن و با مرد بگفت آشکار:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق خروشی، که عیان دیده‌ام
سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام
دل چو ز ناگه به وصالش رسید
بانگ برآورد که: جان دیده‌ام
گاه رخش را ز درون جهان
گاه ز بیرون جهان دیده‌ام
آنچه مرا طاقت و اندازه بود
وصل باندازهٔ آن دیده‌ام
رخ ننمودست به من ذره‌ای
کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام
با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان
کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام
تا که شد از دیده روان نقش او
خون دل از دیده روان دیده‌ام
راست نیاید سخنش در مکان
چونکه برونش ز مکان دیده‌ام
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام
من به یقینم که جزو نیست هیچ
تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام
یار مرا دوش نهان رخ نمود
فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
پیر شراب خودم از جام داد
زان تپش و درد سر آرام داد
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود
کهل شدم، شکر و بادام داد
سایهٔ من گم شد و او باز جست
مایهٔ من کم شد و او وام داد
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد
تشنه نشستم ز لبم جام داد
مور مرا خانهٔ بی‌غم نمود
مرغ مرا دانهٔ بی‌دام داد
دل چو درافتاد بحامیم تب
شربت طاها و الف لام داد
آخر کارم به دعا باز خواند
گرچه به اول همه دشنام داد
جسم مرا جای درین بوم ساخت
جان مرا راه درین بام داد
نصرة اودست مرا زور شد
همت او پای مرا گام داد
خاص شد از حرمت او اوحدی
رفت و ندا در حرم عام داد:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
آن بت سرکش، که نمیداد دست
چونکه درآمد ز درم نیم مست
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست
دل به فغان آمد و خونش بریخت
تن به میان آمد و جانش بخست
در سرم انداخت نشاط «بلی»
می، که به من داد ز جام الست
از دل من شاخ امیدی برست
جان من از داغ جدایی برست
گفتمش : از دست تو بیچاره‌ام
گفت که: بی‌چاره نیایم به دست
گفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت : بمیر از خود و از هرچه هست
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟
گفت که : از دور بتی می‌پرست
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق
گفت که : آن توبه به باید شکست
گفتهٔ او آفت جان بود و تن
لیک چنان گفت که در دل نشست
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید
نعره در انداخت به بالا و پست :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ
ساغر می خواهم و آواز چنگ
چون می لعلم بچشانی، کنم
بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ
عمر چو بادست همی در شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
تا بر او زین دل زنگار خورد
رنگ زدایم به شراب چو زنگ
دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود
یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ
پرده برانداخت ز روی خیال
دست خوش آن صنم شوخ شنگ
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان
گفت : گرت جان به لب آید ملنگ
دست در آغوش من آورد عور
آنکه همی داشت ز من عار و ننگ
او شکر افشان ودلم شکر گوی:
کانچه همی خواستم آمد به چنگ
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود در آغوش تنگ
اوحدی این راز چو دانست باز
در فلک انداخت غریو و غرنگ :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
من نه به خود گفتم، از آنست عقل
بیخود و حیران شده در راز من
تا نبری ظن که به بازیچه بود
دیدهٔ شب تا به سحر باز من
بیش نگویی سخن از ناز او
گر بتو گویم سخن از ناز من
ای که ز گستاخی من غافلی
خیز و ببین بر لب او گاز من
چند ز شیراز و ز رومم، دگر
رخت به روم آور و شیراز من
واقعهٔ عشق نگوید به تو
جز نفس واقعه پرداز من
گر چه منم آخر این کاروان
نیست پدید آخر و آغاز من
بس دل افسرده سر انداز شد
از دم چون تیغ سر انداز من
کی به چنان بال رسد، اوحدی
مرغ تو در غایت پرواز من
من لب خود کرده ز گفتن به مهر
شهر پر آوازهٔ آواز من :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق برآورد ز جانم خروش
من نتوانم، تو توانی بپوش
پر مدم، ار دیگ بسر میرود
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
امشب ازین کوچه بدوشم برند
گر هم از آن باده دهندم که دوش
در غلطم، یا سخن آشناست
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
میروم از خود چو همی آید او
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش
چون بدر او رسی، ای باد صبح
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
کو سخن غیر نخواهد شنید
گر برسالت بفرستی سروش
بر سر بیمار خود، ار میروی
تا دگرش زنده ببینی بکوش
توش و تنم رفت، مفرمای صبر
مرد به تن صبر کند، یا به توش
مجلس رندان طرب گرم شد
دی چو گذشتم بدر می‌فروش
اوحدی از غایت مستی که بود
با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نور رخ دوست چو پیدا شود
عقل که باشد که نه شیدا شود
از رخ خورشید چو در وا کنند
ذره چه گوید که نه در وا شود
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
ره نبری، گر نه سرت پا شود
از دو جهان هیچ نبینی جزو
گر به رخش چشم تو بینا شود
ما همه اوییم، ولی او ز دور
منتظر ماست، که کی ما شود
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب
رخت، غمی نیست، که یغما شود
حرف مپندار، به حرفت گرای
تا مگر این اسم مسما شود
قطره به دریا چو دگر باز رفت
نام و نشانش همه دریا شود
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست
مختلف از منزل و از جا شود
سر چو به این جبه برآورد دوست
خواست درین قبه که غوغا شود
باز صدای سخن اوحدی
بر همه کس روشن و پیدا شود
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نفس ترا شد نفس گور کن
زنده شوی، گر بکنی گور تن
ای شده نومید چنین، بر کجاست
یاس تو و باغ پر از یاسمن
یا خبری از لب او باز گوی
بی‌خبران را سخنی زان دهن
در همهٔ بادیه حییست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
کوکب لیلی نرود بر ملا
موکب مجنون چه کند بر علن
از پی آن آهوی وحشی ببین
سر به هم آورده هزاران رسن
تا کی ازین جبه و دستار و فش
مرده شو و جامه رها کن بزن
جسم تو گوریست روان ترا
بر سر این گور چه پوشی کفن
پای برین صفه نه و باز دان
راز چهل صوفی و یک پیرهن
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست
شور به شیرین سخنان در فگن
پنج حواست چو یکی بین شدند
بر ببرش راه و بگو این سخن
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
اوحدی مراغه‌ای : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا (من و آن دلبر خراباتی - فی طریق الهوی کمایاتی)
در خرابات عاشقان کوییست
وندر آن خانه یک پری‌روییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش
فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت
در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد
تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمی‌گوید
نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست می‌شوم هر دم
تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می
نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو
بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهٔ قدس
همه را روی در حظیرهٔ حی
گر در آن کوچه باریابی تو
کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی
تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو
ندری نامهٔ «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد
آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش
تا شود جملهٔ جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست
نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه می‌پویم
چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی
با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید
هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که می‌نوشد
دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهٔ خراباتست
زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری می‌زد
چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی می‌رود، به من کن گوش
پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم
باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه
سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش
دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی
در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود
برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه می‌گویم
گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست
که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب
جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین
اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب
باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود
و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر
هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی
عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه می‌نماید رخ
نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهٔ اوحدی به جستن اوست
گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمی‌دانم
وز تو چیزی نهان نمی‌دانم
بی‌نشان تو نیست یک ذره
به جز این یک نشان نمی‌دانم
با تو پوشیده حالتیست مرا
که درستش بیان نمی‌دانم
گرچه داناست نام من، لیکن
تا نگویی: بدان، نمی‌دانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟
شرح این کن، که آن نمی‌دانمم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست
که گل از بوستان نمی‌دانم
به اشارت حدیث خواهم گفت
که غریبم، زبان نمی‌دانم
دوستان، جز حدیث او مکنید
که من این داستان نمی‌دانم
اوحدی باز در میان آمد
کام او زین میان نمی‌دانم
چون پس از عمرها که گردیدم
راه این آستان نمی‌دانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت
عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بی‌راه دید غارت کرد
و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست
نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند
جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت
وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد
کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید
از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر
پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق
هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری
از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست
کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟
پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو
این یکی زان یکی بباید کاست
رشته‌ای گر هزار تو گردد
چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره
نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت
من برون می‌برم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن
که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور
باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدی‌وار می‌زنم در دوست
تا چه در می‌زند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج
کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهٔ نور پاش می‌بینم
زانکه در جمله جاش می‌بینم
آفتابی بدین عظیمی را
ذره‌ای در هواش می‌بینم
آنکه عمری بگشتم از پی او
با خود اندر سراش می‌بینم
روز و شب در بلاش می‌سوزم
تا نگویی: بلاش می‌بینم
این که وقتی بنالم از غم او
نه که از خود جداش می‌بینم
بینشم بی‌خدا کجا باشد؟
چو به نور خداش می‌بینم
صورت او چو روشن آینه‌ایست
که جهان در صفاش می‌بینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ
جمله در خاک پاش می‌بینم
اوحدی در قفای ماست، دگر
دو سه روز از قفاش می‌بینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ
بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بی‌پریشانی
دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار می‌روی به جستن او
دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهٔ تست
خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم
در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود
در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند
آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر
تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن
باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام
آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی
به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینه‌ای
تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه می‌دانم
که ازو خاست هر چه می‌دانی
انس با عالم الهی گیر
به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی
تو در اول قدم همی‌مانی
گر نه آن نور در تجلی بود
آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟
«لیس فی جبتی» که می‌خوانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمی‌دانی
ای که روز و شبت همی‌خوانم
گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک
ورنه، تا می‌توان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خسته‌اش روا باشد
که درین درد بی‌دوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه
مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو
در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی
اگر آیینه را صفا باشد
بی‌قفا روی نیست در خارج
وندر آیینه نی‌قفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید
که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری
دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست
روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است
این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد
هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب می‌سوزم
تا ز من ذره‌ای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟
بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»
زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان
یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟
بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول
نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ
وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق
یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمی‌بینیم
گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار
و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت
گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش می‌جویند
مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا
باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس
دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیک‌تر ز تست به تو
تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر می‌پخت
آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا
گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش می‌بستم
گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه
گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار می‌گشتم
نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار می‌گفتم
خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک
چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت
چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پرده‌دار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا
چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون»
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی
گه در آمد بدیدهٔ مجنون
گاه مشهور شد بیت نور
گاه مذکور شد بسورت نون
چون به آب و زمین او بودست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن زیتون
می‌سرشت این چهار جسم بهم
مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش
بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
می‌بیاور، که توبه بشکستم
یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد
بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد
که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او
چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی
دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم
بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر
زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل
اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود
بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی
در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب می‌جویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر
کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست
گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجسته‌ای، ورنه
از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل
الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست این‌جا
تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز
نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست
راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر
چون جدا می‌کنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی
از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش
زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست
رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد
زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر
به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار
از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت
تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟
نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟
آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی
به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز
تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد
با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن
آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر
کشته را سوخت، تا بماند فرد
می‌کشد تیغ و نیست پای گریز
می‌کشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد
هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟
نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که می‌بینی
از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما
از حریفان همی بریم این نرد
قصهٔ درد خویشتن گفتم
گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اوحدی مراغه‌ای : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست
با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر می‌بایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو
با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست
ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار
مربع
آن سرو سهی چه نام دارد؟
کان قامت خوش خرام دارد
خلقی متحیرند در وی
تا خود هوس کدام دارد؟
ماهی که به حسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست
کندر دل و جان مقام دارد
من کشتهٔ عشق آن جمالم
آشفتهٔ آن دو زلف و خالم
آنرا خبری بود ز حالم
کو نیز دلی به دام دارد
آن کس که دلم همی رباید
گر نیز دلم بسوخت شاید
تا پخته شود چنانکه باید
دیگ هوسی، که خام دارد
ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشهٔ زلف و خال و خوبان؟
آن برخورد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد
معشوق چو آفتاب دارم
با او هوس شراب دارم
زیرا که دلی کباب دارم
و آن لب نمک تمام دارد
قومی که مقربان دینند
با دردکشان نمی‌نشینند
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که به دست جام دارد
من پند کسی نمی‌نیوشم
چون بر لب مطربست گوشم
در کیسهٔ آن کسست هوشم
کو کاسهٔ می مدام دارد
ای خواجه، حکایت مجازی
هرگز نبود بدین درازی
دریاب، که سرعشق بازی
داغیست که این غلام دارد
پوشیده چو نیست حال برتو
امروز می زلال بر تو
بی مانبود حلال بر تو
آن باده که دین حرام دارد
زان چهرهٔ همچو باغم، ای دوست
هرگز نبود فراغم، ای دوست
در خاک برد دماغم، ای دوست
بوی تو که در مشام دارد
خون شد دلم از غم تو، جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
سرخی رخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل به وام دارد
شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی به جای آنست
کز بوسهٔ شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
از گفته او ترا گذر نیست
وز شیوه عشق خوبتر نیست
آنرا غم جان ز بیم سر نیست
کو مذهب این امام دارد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بی‌نور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
چراغ دودهٔ علم وطهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوهٔ باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش به عالم
نزاید دودهٔ اولاد آدم
به پیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخنده‌ای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامه‌ای در خواست میکرد
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
ز ناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینهٔ نو
سماطی در کش از لوزینهٔ او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز
محبت را نبویی جامه‌ای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لاله‌ای بود
چو در تب گفته شد تبخاله‌ای بود
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
آغاز ده نامه
شنیدم کز هوسناکان جوانی
به ناگه فتنه شد بر دلستانی
رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد
شبی بیدار بود، از عشق نالان
پریشان گشته چون آشفته حالان
دلش را آتش سودا برآشفت
چو آتش تیزتر شد باد را گفت: