عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۱
گر سفله غنی شود چه جود آید ازو
او جمله زیان است چه سود آید ازو
گویی ز وجود آن خسیس این غرضست
کافعال خسیسه در وجود آید ازو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۲
دشمن چو توانا شود و خونخواره
با او نبود غیر مدارا چاره
هر چند که او کشد فروهل تو بلطف
تا رشته عافیت نگردد چاره
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۴
اهلی ز جهان چو قسمت خویش خوری
گر کوشی وگرنه کی کم و بیش خوری
بگریز ز خلق زانکه زنبور و شند
گر نوش طلب کنی همه نیش خوری
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۶
گر از همه کس بلطف و احسان گذری
آسوده کی از حسود نادان گذری
چون خار رهت گیرد و چون سگ بگزد
هر چند ازو کشیده دامان گذری
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۸
با هر که دمی نشست و برخاست کنی
باید که ازو هزار درخواست کنی
گربر سر عرش سوی فرش آیی باز
تا مشرب خود بمشربش راست کنی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
گرد در پی قول و فعل سنجیده شوی
در دیده خلق مردم دیده شوی
با خلق چنان مزی که گر فعل ترا
هم با تو عمل کنند رنجیده شوی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۹
شرع از پی آن بود که غوغا نکنی
کاری که نکو نباشد اصلا نکنی
گرکار تو بر مراد طبع تو بود
صد کس بکشی و هیچ پروا نکنی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۰
ایخواجه که از خلق بمال افزونی
وز کوکبه صد برابر گردونی
از دوش اگر نیفکنی بار زکوة
در خاک فرو روی اگر قارونی
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۹ - دایره منتزعه
نه رهروان بره از پاس عدلت آزرده
نه پیر گوشه نشین یابد آفت از طرار
یکی که دید ترا همچو حارث دوران
یقین بمهدی آخر زمان کند اقرار
رهروان از پاس عدلت در امان
ره نیابد فتنه آخر زمان
تقطیع: رمل مسدس مقصور
قافیه: مردف بردف
بحر: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
صنعت: مدور
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۳ - آواره شدن پروانه از بزم شمع
چو جمعی را بلایی پیش آید
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۱
ساقی ز اسیران جگر ریش بپرس
و احوال مرا از همه کس بیش بپرس
بر مسند عیش فارغ از خار غمی
این را ز برهنه پای درویش بپرس
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۴
ساقی اگرت ستم مرادست بگو
ور باده به جام عدل و دادست بگو
بدمستی اگر گناه خوی بد ماست
بدخویی ما بما که دادست بگو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را
شکستی در نهادستی ادای کجکلاهی را
طبیعی نیست هر جا اختلاط، از وی حذر خوشتر
کم از سوزنده آتش نیست آب گرم ماهی را
ز رخت خوابم آتشپاره ها رفته ست می داند
تبم در لرزه افگنده ست باد صبحگاهی را
نماند از کثرت داغ غمت آن مایه جا باقی
که داغی در فضای سینه اندازد سیاهی را
شبم تاریک و منزل دور و نقش جاده ناپیدا
هلاکم جلوه برق شراب گاهگاهی را
چه رو می سازی ای آیینه آه از سادگیهایت
به من بگذار گفتم شیوه حیرت نگاهی را
ودیعت بوده است اندر نهاد عجز ما نازی
جدا از قطره نتوان کرد طوفان دستگاهی را
همانا کز نوآموزان درس رحمتی زاهد
به ذوق دعوی از بر کرده بحث بی گناهی را
دلا گر داوری داری به چشم سرمه آلودش
نخستم بی زبان کن تا به کار آیم گواهی را
مرو در خشم گر دستی به دامان تو زد غالب
وکیلش من، نمی داند طریق دادخواهی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
لرزه دارد خطر از هیبت ویرانه ما
سیل را پای به سنگ آمده در خانه ما
تفی از برق بلا تعبیه دارد در خویش
دهن خاک کند آبله از دانه ما
چشم بر تازگی شور جنون دوخته است
در خزان بیش بود مستی دیوانه ما
می به اندازه حرام آمده ساقی برخیز
شیشه خود بشکن بر سر پیمانه ما
تنگیش نام برآورده تماشا دارد
در پی مور فرو رفتن کاشانه ما
به چراغی نرسیدیم درین تیره سرا
شمع خاموش بود طالع پروانه ما
دم تیغت تنک و گردن ما باریک است
آفرین بر تو و بر همت مردانه ما
دود آه از جگر چاک دمیدن دارد
زلف خیزست زهی دستگه شانه ما
خوش فرو می رود افسون رقیبت در دل
پنبه گوش تو گردد مگر افسانه ما
مو برآید ز کف دست اگر دهقان را
نیست ممکن که کشد ریشه سر از دانه ما
داده بر تشنگی خویش گواهی غالب
دهن ما به زبان خط پیمانه ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از فرنگ آمده در شهر فراوان شده است
جرعه را دین عوض آرید می ارزان شده است
چشم بد دور چه خوش می تپم امشب که به روز
نفس سوخته در سینه پریشان شده است
در دلش جویی و در دیر و حرم نشناسی
تا چه رو داد که در زاویه پنهان شده است؟
لب گزد بیخود و با خود شکرآبی دارد
تا چه گفته ست که از گفته پشیمان شده است؟
داغم از مور و نظربازی شوقش به شکر
کش بود پویه بدان پای که مژگان شده است
گفتم البته ز من شاد به مردن گردی
گفت دشوار که مردن به تو آسان شده است
درد روغن به چراغ و کدر می به ایاغ
تا خود از شب چه به جا مانده که مهمان شده است؟
شاهد و می ز میان رفته و شادم به سخن
کشته ام بید در این باغ که ویران شده است
شهرتم گر به مثل مائده گردد بینی
که بر آن مائده خورشید نمکدان شده است
غالب آزرده سروشی ست که از مستی قرب
هم بدان وحی که آورده غزلخوان شده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کشته را رشک کشته دگرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست
غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست
دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست
درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟
ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست
به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست
دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست