عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - مدح ملک مظفرالدین قزل ارسلان
کوی ظفر اقبال تو بر بود ز هرکس
المنته لله تعالی و تقدس
اثبات کرامات تو را حجت ظاهر
آنرا که دل و دیده بیناست همین بس
کز، یک اثر عزم تو مردود بماندند
چندین متطلس همه چون زر مطلس
در جوشن تلبیس حشر کرده چوماهی
لیکن همه چون تیغ زبان آور و اخرس
زین یکدو سبکبارتر از نبض مودن
غماز تر از صفحه قاروره ی املس
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجوئی همه تن ریش چو مکنس
چهره همه گلگونه تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو فلحس
ناموس طلب مال ربا نغز چو طاوس
مردار نگر، چشم طمع، پیر، چو کرکس
بد زهره تر از ناقه و لیکن ز تصلف
چون ناقه همه گرد در افکنده بمعطس
کردند با کسیر حیل بر تو مزور
لیکن تو مصعد شوی آن قوم مکلس
ای شست تو یک تیر و جهانی همه شمسول
وی عزم تو یک باد و جهانی همه برخس
هر تحفه که لفظ تو طرازید بزرگان
بر دیده نهادندش چون میوه نورس
نصرت چو ملک با تو هم از راست هم از چپ
دولت چو حشم با تو هم از پیش هم از پس
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت اودون و شریف و کس و ناکس
شد پرده آن قوم بیک بار دریده
من مطلع اقبال اذا الصبح تنفس
افروخته بر گیتی از این فتح بد انسان
کز خنجر خورشید رخ چرخ مقوس
با آنکه تو خود کعبه ی ئی و زینت کعبه
هم رکن مطهر شود و خاک مقدس
نیکو نبود با شرف یاء اضافت
مدحش بالف لام قصب کردن و اطلس
تا رشته ترکیب طباع است مربع
تا عرصه میدان جهات است مسدس
مملو نعم کن دل این کلبه شش سوی
زیر قدم آور سر این سقف مقرنس
در بارگه فتح بهر عزمی بنشین
بر باره امید بهر کامی در رس
المنته لله تعالی و تقدس
اثبات کرامات تو را حجت ظاهر
آنرا که دل و دیده بیناست همین بس
کز، یک اثر عزم تو مردود بماندند
چندین متطلس همه چون زر مطلس
در جوشن تلبیس حشر کرده چوماهی
لیکن همه چون تیغ زبان آور و اخرس
زین یکدو سبکبارتر از نبض مودن
غماز تر از صفحه قاروره ی املس
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجوئی همه تن ریش چو مکنس
چهره همه گلگونه تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو فلحس
ناموس طلب مال ربا نغز چو طاوس
مردار نگر، چشم طمع، پیر، چو کرکس
بد زهره تر از ناقه و لیکن ز تصلف
چون ناقه همه گرد در افکنده بمعطس
کردند با کسیر حیل بر تو مزور
لیکن تو مصعد شوی آن قوم مکلس
ای شست تو یک تیر و جهانی همه شمسول
وی عزم تو یک باد و جهانی همه برخس
هر تحفه که لفظ تو طرازید بزرگان
بر دیده نهادندش چون میوه نورس
نصرت چو ملک با تو هم از راست هم از چپ
دولت چو حشم با تو هم از پیش هم از پس
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت اودون و شریف و کس و ناکس
شد پرده آن قوم بیک بار دریده
من مطلع اقبال اذا الصبح تنفس
افروخته بر گیتی از این فتح بد انسان
کز خنجر خورشید رخ چرخ مقوس
با آنکه تو خود کعبه ی ئی و زینت کعبه
هم رکن مطهر شود و خاک مقدس
نیکو نبود با شرف یاء اضافت
مدحش بالف لام قصب کردن و اطلس
تا رشته ترکیب طباع است مربع
تا عرصه میدان جهات است مسدس
مملو نعم کن دل این کلبه شش سوی
زیر قدم آور سر این سقف مقرنس
در بارگه فتح بهر عزمی بنشین
بر باره امید بهر کامی در رس
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - مدح نظامی گنجوی و یکی از دانشمندان زمان
ای جره ی صید جای دانش
پرواز گهت و رای دانش
پرورده برای ملک نطقت
در سایه پر همای دانش
چون چتر سخن جهان گشاید
در موکب تو لوای دانش
از قرصه نور ساخت ذهنت
گوی آن کله قبای انش
از خاک در تو دیده ی عقل
زد کدیه توتیای دانش
گرد سم اسب تو لقب یافت
گویم که چه، کیمیای دانش
آئینه بخواه تا به بینی
نور خرد و صفای دانش
تا چاک زنی مرقع چرخ
بر دوش فکن ردای دانش
بی مجمره نسیم طبعت
خرم نشود هوای دانش
بی شکر شکر تو بنالد
طوطی سخن سرای دانش
ای هدهد غیب را سلیمان
ایش الخبر از سبای دانش
هم خوان مسافران بالاست
ذهن تو بمرحبای دانش
یک خانه خدای میهمان دار
نامد چو تو در سرای دانش
بالای بساط آفرینش
کامی است تو را بپای دانش
شیران سخن سگ تو گشنند
ای آهوی سبزه جای دانش
آن شد که زمانه را سزی تو
در عزم کله ربای دانش
با نافه دمد سخن ز لفظت
در باغ هنر کیای دانش
گلزار وجود بلبلان داشت
در بسته لب از نوای دانش
امروز ملک شهی روان است
در چتر سپهر سای دانش
یعنی که، بحق جو او نظامی است
در مرتبه پادشای دانش
ای ذات تو دانش مجسم
دایم بادا بقای دانش
پرواز گهت و رای دانش
پرورده برای ملک نطقت
در سایه پر همای دانش
چون چتر سخن جهان گشاید
در موکب تو لوای دانش
از قرصه نور ساخت ذهنت
گوی آن کله قبای انش
از خاک در تو دیده ی عقل
زد کدیه توتیای دانش
گرد سم اسب تو لقب یافت
گویم که چه، کیمیای دانش
آئینه بخواه تا به بینی
نور خرد و صفای دانش
تا چاک زنی مرقع چرخ
بر دوش فکن ردای دانش
بی مجمره نسیم طبعت
خرم نشود هوای دانش
بی شکر شکر تو بنالد
طوطی سخن سرای دانش
ای هدهد غیب را سلیمان
ایش الخبر از سبای دانش
هم خوان مسافران بالاست
ذهن تو بمرحبای دانش
یک خانه خدای میهمان دار
نامد چو تو در سرای دانش
بالای بساط آفرینش
کامی است تو را بپای دانش
شیران سخن سگ تو گشنند
ای آهوی سبزه جای دانش
آن شد که زمانه را سزی تو
در عزم کله ربای دانش
با نافه دمد سخن ز لفظت
در باغ هنر کیای دانش
گلزار وجود بلبلان داشت
در بسته لب از نوای دانش
امروز ملک شهی روان است
در چتر سپهر سای دانش
یعنی که، بحق جو او نظامی است
در مرتبه پادشای دانش
ای ذات تو دانش مجسم
دایم بادا بقای دانش
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - مدح سلطان قزل ارسلان
زهی عنصر جوهر آفرینش
توئی روح در پیکر آفرینش
ز تو دور پذرفت چرخ بزرگی
به توسعد شد اختر آفرینش
جمال مه منظر خوبرویان
بدین نیلگون منظر آفرینش
نه آن کرم ران است قدرت که هرگز
رسد در غبارش خر آفرینش
بیک خرج انعام تو بر نیاید
بن کیسه ی لاغر آفرینش
نیارند زو، بی نگین تو حلقه
قضا و قدر بر در آفرینش
سنانت چو عکس افکند نام یابد
کواکب نشان محور آفرینش
جناب تو خلد است اگر خلد باقی
بود زین سوی محشر آفرینش
دو دست تو را هیچ دانی چه خواند
فلک قلزم و اخضر آفرینش
چو در نطق کوشی گهروار بیند
خرد صفحه خنجر آفرینش
سوی مجلس و ساغرت می نویسد
جهان جنت و کوثر آفرینش
نخستین ثنای تو خواندند بر وی
چو نه پایه شد منبر آفرینش
به اول دعای تو گفتند در وی
چو انبوه شد محضر آفرینش
چنان زد فروغ آفتاب جلالت
که شد سوخته جوهر آفرینش
پس این صحن و این سقف خود نیست چیزی
بلی دود و خاکستر آفرینش
چو تو نازینی نه پرورد هرگز
فلک در کنار و بر آفرینش
توئی با مدیح تو و الله و اعلم
نخستین خط از دفتر آفرینش
نخستین که از مشرق مسند تو
کله گوشه بر زد خور آفرینش
خرد گفت الله اکبر نزیبد
سری را جز این افسر آفرینش
فلک چشم حیرت بمالید و گفتا
کدام است است این نوبر آفرینش
بدنباله چشم بنموده ماهش
که اینک سر و سرور آفرینش
قزل ارسلان کشور آرای مغرب
که شاه است بر کشور آفرینش
قضا گفت زیباست، پایندا بادا
چنین سایه ی ئی بر سر آفرینش
جهان داورا، شهریارا، خلافت
خلافی است با داور آفرینش
سر از چنبر تو، که تا بد که زورت
همی بگسلد چنبر آفرینش
عروسی است ملکت که با زیور او
نیاورد سنگی زر آفرینش
چنان پاک دُردانه ی را چه حاجت
به خلخالی از زیور آفرینش
چنان دان که بیرون شد آن بوم بی بر
ز اقطار بوم و بر آفرینش
چو خشک و تر آفرینش گرفتی
ز بد گیر تا بهتر آفرینش
چه باشد که یک خشک صحرا نباشد
ز مجموع خشک و تر آفرینش
توئی روح در پیکر آفرینش
ز تو دور پذرفت چرخ بزرگی
به توسعد شد اختر آفرینش
جمال مه منظر خوبرویان
بدین نیلگون منظر آفرینش
نه آن کرم ران است قدرت که هرگز
رسد در غبارش خر آفرینش
بیک خرج انعام تو بر نیاید
بن کیسه ی لاغر آفرینش
نیارند زو، بی نگین تو حلقه
قضا و قدر بر در آفرینش
سنانت چو عکس افکند نام یابد
کواکب نشان محور آفرینش
جناب تو خلد است اگر خلد باقی
بود زین سوی محشر آفرینش
دو دست تو را هیچ دانی چه خواند
فلک قلزم و اخضر آفرینش
چو در نطق کوشی گهروار بیند
خرد صفحه خنجر آفرینش
سوی مجلس و ساغرت می نویسد
جهان جنت و کوثر آفرینش
نخستین ثنای تو خواندند بر وی
چو نه پایه شد منبر آفرینش
به اول دعای تو گفتند در وی
چو انبوه شد محضر آفرینش
چنان زد فروغ آفتاب جلالت
که شد سوخته جوهر آفرینش
پس این صحن و این سقف خود نیست چیزی
بلی دود و خاکستر آفرینش
چو تو نازینی نه پرورد هرگز
فلک در کنار و بر آفرینش
توئی با مدیح تو و الله و اعلم
نخستین خط از دفتر آفرینش
نخستین که از مشرق مسند تو
کله گوشه بر زد خور آفرینش
خرد گفت الله اکبر نزیبد
سری را جز این افسر آفرینش
فلک چشم حیرت بمالید و گفتا
کدام است است این نوبر آفرینش
بدنباله چشم بنموده ماهش
که اینک سر و سرور آفرینش
قزل ارسلان کشور آرای مغرب
که شاه است بر کشور آفرینش
قضا گفت زیباست، پایندا بادا
چنین سایه ی ئی بر سر آفرینش
جهان داورا، شهریارا، خلافت
خلافی است با داور آفرینش
سر از چنبر تو، که تا بد که زورت
همی بگسلد چنبر آفرینش
عروسی است ملکت که با زیور او
نیاورد سنگی زر آفرینش
چنان پاک دُردانه ی را چه حاجت
به خلخالی از زیور آفرینش
چنان دان که بیرون شد آن بوم بی بر
ز اقطار بوم و بر آفرینش
چو خشک و تر آفرینش گرفتی
ز بد گیر تا بهتر آفرینش
چه باشد که یک خشک صحرا نباشد
ز مجموع خشک و تر آفرینش
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - مدح شرف الدین الب ارغون
کرد از جهان رحیل جهانی همه شرف
ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف
چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو
فرزین ملک را بر بود از میان صف
اختر فشان ز دیده سحابی بمن رسید
گفتا بگویمت لمن الملک قد کشف
رفت آنکه، از خزانه او آز شد غنی
رفت آنکه، از ستانه او جود زد صلف
بر در نهاد چرخ گمان شکل تیردار
آنرا که بود حضرتش آمال را هدف
از بس که آه، دامن گیسوی شب گرفت
بر روی ماه سوخته شد پرده کلف
چون چهره در نقاب کشید او عجب مدار
گر فتنه همچو زلف بشورد بهر طرف
او بود، دست ملک چو از کار بازماند
زین پس کجا امید بقبض و به بسط کف
نی نی هنوز نیست کرم سخره فنا
نی نی هنوز نیست امل طعمه تلف
بحر هنر بچرخ رساند همه عتاب
قصر سخابه مهر برآرد همی شرف
آن دوحه کمال که از بیخ بر گسست
کام جهان خوش است بدین میوه شرف
خورشید مکرمت شرف الدین که بخلاف
کم زاید از مشیمه دوران چنو خلف
صدر سپهر مسند و دُر جلال عقد
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم کنف
بر زخمه تحکمش این چرخ گوژپشت
در کوش انقیاد کشد حلقه همچو دف
ای دردها، ز جرعه، کین تو عاریت
وی، صفوها ز جام رضای تو معترف
بگزیده خدمت تو زمانه بصد و لوع
بگرفته دامن تو سعادت بصد شرف
هر پایگه که منصب صدر سعید بود
اکنون تو راست زانکه توئی دُر آن صدف
میراث شرع جز به محمد کجا رسد
آن دوده را که مثل خلیلی بود شرف
زان پیش بین تر است دل پادشاه وقت
قلزم ز قطره فرق کند لولو از خذف
گوهر چو روشن است نگوید حدیث سنگ
عنبر چو حاضر است نگردد بگرد کف
اقبال چون تکلف این اقتراح کرد
بر نیت عزیز منه بعد از آن کلف
بر چرخ تکیه کم کن اگرچه غلام توست
می بین که روزگار چه عاق است و ناخلف
جز نام نیک کسب مکن زانکه مال و عمر
هستند روزگار تهی مایه را علف
بنگر به چیست زنده ثنای گذشتگان
کوتاه شد فقد عرف الشر من عرف
ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف
چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو
فرزین ملک را بر بود از میان صف
اختر فشان ز دیده سحابی بمن رسید
گفتا بگویمت لمن الملک قد کشف
رفت آنکه، از خزانه او آز شد غنی
رفت آنکه، از ستانه او جود زد صلف
بر در نهاد چرخ گمان شکل تیردار
آنرا که بود حضرتش آمال را هدف
از بس که آه، دامن گیسوی شب گرفت
بر روی ماه سوخته شد پرده کلف
چون چهره در نقاب کشید او عجب مدار
گر فتنه همچو زلف بشورد بهر طرف
او بود، دست ملک چو از کار بازماند
زین پس کجا امید بقبض و به بسط کف
نی نی هنوز نیست کرم سخره فنا
نی نی هنوز نیست امل طعمه تلف
بحر هنر بچرخ رساند همه عتاب
قصر سخابه مهر برآرد همی شرف
آن دوحه کمال که از بیخ بر گسست
کام جهان خوش است بدین میوه شرف
خورشید مکرمت شرف الدین که بخلاف
کم زاید از مشیمه دوران چنو خلف
صدر سپهر مسند و دُر جلال عقد
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم کنف
بر زخمه تحکمش این چرخ گوژپشت
در کوش انقیاد کشد حلقه همچو دف
ای دردها، ز جرعه، کین تو عاریت
وی، صفوها ز جام رضای تو معترف
بگزیده خدمت تو زمانه بصد و لوع
بگرفته دامن تو سعادت بصد شرف
هر پایگه که منصب صدر سعید بود
اکنون تو راست زانکه توئی دُر آن صدف
میراث شرع جز به محمد کجا رسد
آن دوده را که مثل خلیلی بود شرف
زان پیش بین تر است دل پادشاه وقت
قلزم ز قطره فرق کند لولو از خذف
گوهر چو روشن است نگوید حدیث سنگ
عنبر چو حاضر است نگردد بگرد کف
اقبال چون تکلف این اقتراح کرد
بر نیت عزیز منه بعد از آن کلف
بر چرخ تکیه کم کن اگرچه غلام توست
می بین که روزگار چه عاق است و ناخلف
جز نام نیک کسب مکن زانکه مال و عمر
هستند روزگار تهی مایه را علف
بنگر به چیست زنده ثنای گذشتگان
کوتاه شد فقد عرف الشر من عرف
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی
خهی شاه انجم و فی الله ظلک
نهادی قدم در حریم مبارک
بجائی رسیدی که یک برق لمعت
سواد شب و روز عالم کند حک
میا دین اوهام در عرض او کم
بساتین فردوس در صحن او جک
نظر، قاصدی از گذرهاش ساقط
زمین کوچه ی با فضاهاش کوچک
دگر باره بر خطه اعتدالت
بفرخ ترین طالع افتاد مسلک
گل از شقه غنچه خوش خوش بخندد
چو از طره مهد یک روزه کودک
تو گوئی کمال الزمان می نوازد
در ایوان خسرو نوای چکاوک
سپهر ظفر شهریار مظفر
قزل ارسلان ابن اعظم اتابک
منیر آفتابی که بالای گردون
ز عرض دل پاک او هست ده یک
زبانی که بر لفظ راند مدیحش
گهردار گردد چو تیغ بلارک
جهان از ملاقات طوفان تیغش
همان خاصیت یافت کز آب آهک
فلک بر سیه موج خیز سنانش
حبابی است در معرض عمر اندک
تو آن پادشاهی که ننهاد چون تو
فلک تاج اقبال بر هیچ تارک
نهادی قدم در حریم مبارک
بجائی رسیدی که یک برق لمعت
سواد شب و روز عالم کند حک
میا دین اوهام در عرض او کم
بساتین فردوس در صحن او جک
نظر، قاصدی از گذرهاش ساقط
زمین کوچه ی با فضاهاش کوچک
دگر باره بر خطه اعتدالت
بفرخ ترین طالع افتاد مسلک
گل از شقه غنچه خوش خوش بخندد
چو از طره مهد یک روزه کودک
تو گوئی کمال الزمان می نوازد
در ایوان خسرو نوای چکاوک
سپهر ظفر شهریار مظفر
قزل ارسلان ابن اعظم اتابک
منیر آفتابی که بالای گردون
ز عرض دل پاک او هست ده یک
زبانی که بر لفظ راند مدیحش
گهردار گردد چو تیغ بلارک
جهان از ملاقات طوفان تیغش
همان خاصیت یافت کز آب آهک
فلک بر سیه موج خیز سنانش
حبابی است در معرض عمر اندک
تو آن پادشاهی که ننهاد چون تو
فلک تاج اقبال بر هیچ تارک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - مدح سلطان غیاث الدین
فارغ شد از محارق کدورت صفای ملک
صافی شد از غبار حوادث هوای ملک
دید از سعود تارک کیوان فرود خویش
بر هر قدم گهی که بیاسود پای ملک
جائی کزو چو حلقه فلک تیر بر در است
گر باورت فتدز من آنجاست جای ملک
کز بهر عشقبازی نصرت ز تیغ و کلک
با خط و غمزه گشت رخ دلگشای ملک
رضوان به تربیت زنم سبزه حسام
چون خلد کرد عرصه نزهت فزای ملک
اینک شهنشهی که بشمشیر نیل فام
از چتر نیلگون بگذارد لوای ملک
خسرو غیاث دینی و دین آنکه صورتش
ننگاشت نقش بند قضا جز برای ملک
داود جم عنان که ز سیل عزایمش
در پرده ی دوام سراید نوای ملک
شاهی که در مراتب تعظیم قدر او
صد پایگاه یافت فزون تر و رای ملک
چون بر رخ سریر نهد پای مرتبت
بر آسمان رسد سر خورشید سای ملک
تا بحر بر زند بتموج غدیر شرع
بر سدره سرکشد بتفوق کیای ملک
ای ماه فر خجسته لقای ملک لباس
گر هست فر خجستگی ئی در لقای ملک
روشن ز پرتو نظر او شعاع دین
معلم بسایه علم او لوای ملک
تا کی رسد نوید که از خوان دعوتش
در بحر احتماست لب ناشتای ملک
چون سایه در طفیل وی آرد بزیر پای
نه پایه فلک قدم ارتقای ملک
ای مالک الملوک جهان تاج اهل فضل
در دولت تو بسته زمام لقای ملک
بگزید رای ملک، تو را اختیار کرد
مقصور شد بر آنچه گزید ست رای ملک
اورنگ بر سپهر برد ملک آن زمان
دیهیم فرخ تو شود مقتدای ملک
بر دعوی ئی که ملک نظیر توکس ندید
هم صورت تو بس، که بود خود گوای ملک
گژ نه کلاه گوشه دولت که آسمان
بر قامت تو دوخت همایون قبای ملک
گر ملک گشته تو نهاده است باک نیست
آید گهی که باز دهی خونبهای ملک
رای تو بر فکند سر بوالفضول را
کاکنده بود گوش قبول از ندای ملک
بسته است دست دشمن رو به فعال را
خاصه که شیر چرخ بود پیشوای ملک
ای مکتسب ز پایه قدرت علو چرخ
وی مقتبس ز شعله حزمت ضیای ملک
از مایه تو گشت توانگر امید عدل
وز سایه تو گشت همایون همای ملک
تا چشم عالمی بتو روشن بود دهد
هر دم غبار موکب تو توتیای ملک
هر ملک پروری که بعدل تو مؤمن است
شاید که اعتماد کند بر وفای ملک
بر جمله ی ملوک زمان قهرمان بود
در دور دولت تو کمینه کدای ملک
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد
منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
تا بر سریر شرع بود اعتماد شرع
تا با سرای شرع بود انتمای ملک
مأمول ز اصطناع تو بادا مدار دین
مقصور بر ولای تو بادا، هوای ملک
صافی شد از غبار حوادث هوای ملک
دید از سعود تارک کیوان فرود خویش
بر هر قدم گهی که بیاسود پای ملک
جائی کزو چو حلقه فلک تیر بر در است
گر باورت فتدز من آنجاست جای ملک
کز بهر عشقبازی نصرت ز تیغ و کلک
با خط و غمزه گشت رخ دلگشای ملک
رضوان به تربیت زنم سبزه حسام
چون خلد کرد عرصه نزهت فزای ملک
اینک شهنشهی که بشمشیر نیل فام
از چتر نیلگون بگذارد لوای ملک
خسرو غیاث دینی و دین آنکه صورتش
ننگاشت نقش بند قضا جز برای ملک
داود جم عنان که ز سیل عزایمش
در پرده ی دوام سراید نوای ملک
شاهی که در مراتب تعظیم قدر او
صد پایگاه یافت فزون تر و رای ملک
چون بر رخ سریر نهد پای مرتبت
بر آسمان رسد سر خورشید سای ملک
تا بحر بر زند بتموج غدیر شرع
بر سدره سرکشد بتفوق کیای ملک
ای ماه فر خجسته لقای ملک لباس
گر هست فر خجستگی ئی در لقای ملک
روشن ز پرتو نظر او شعاع دین
معلم بسایه علم او لوای ملک
تا کی رسد نوید که از خوان دعوتش
در بحر احتماست لب ناشتای ملک
چون سایه در طفیل وی آرد بزیر پای
نه پایه فلک قدم ارتقای ملک
ای مالک الملوک جهان تاج اهل فضل
در دولت تو بسته زمام لقای ملک
بگزید رای ملک، تو را اختیار کرد
مقصور شد بر آنچه گزید ست رای ملک
اورنگ بر سپهر برد ملک آن زمان
دیهیم فرخ تو شود مقتدای ملک
بر دعوی ئی که ملک نظیر توکس ندید
هم صورت تو بس، که بود خود گوای ملک
گژ نه کلاه گوشه دولت که آسمان
بر قامت تو دوخت همایون قبای ملک
گر ملک گشته تو نهاده است باک نیست
آید گهی که باز دهی خونبهای ملک
رای تو بر فکند سر بوالفضول را
کاکنده بود گوش قبول از ندای ملک
بسته است دست دشمن رو به فعال را
خاصه که شیر چرخ بود پیشوای ملک
ای مکتسب ز پایه قدرت علو چرخ
وی مقتبس ز شعله حزمت ضیای ملک
از مایه تو گشت توانگر امید عدل
وز سایه تو گشت همایون همای ملک
تا چشم عالمی بتو روشن بود دهد
هر دم غبار موکب تو توتیای ملک
هر ملک پروری که بعدل تو مؤمن است
شاید که اعتماد کند بر وفای ملک
بر جمله ی ملوک زمان قهرمان بود
در دور دولت تو کمینه کدای ملک
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد
منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
تا بر سریر شرع بود اعتماد شرع
تا با سرای شرع بود انتمای ملک
مأمول ز اصطناع تو بادا مدار دین
مقصور بر ولای تو بادا، هوای ملک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - مدح سلطان الب ارسلان بن طغرل
بفراخت رایت حق، برتافت روی باطل
الب ارسلان ثانی، شاه ارسلان طغرل
پر خار قهر بادا، چشم بدان که الحق
ملکی است بس برونق، شاهی است سخت عادل
هر دم عقاب فتنه، در خون خود بغلتد
از زخم باز چترش، چون مرغ نیم بسمل
تقدیر کرد روشن، مجموع آفرینش
از خرج و دخل ماهی، ملک شه است حاصل
این حاصل ار چه در دهر بگذارد حق مردی
چون عارض زنان باد فارغ ز خط باطل
بی رایت عدو بند، این خطه بود یک چند
چون خشک لب نهالی، در فرقت مناهل
و امروز شد مرفه در ظل او که تا حشر
بر فرق دین و دولت تا بنده باد این ظل
تاجی نهاده جاهش بر اوج فرق فرقد
قیدی کشیده حلمش بر ساق مرکز گل
آبستنی است چون شب، تیغش بصبح نصرت
این طرفه هندوئی بین، گشته ز ترک حامل
بچه دو نیمه زاید پرورده ی عطارد
گر در بر دو پیکر تیغش بود حمایل
هر فلسفی که گوید فرمان ده است گردون
از خاتم شه آرد بر ز عم خود دلایل
تا بی عصا برآید تقدیر کرد عالم
رایش همی فرو زد بر راه او مشاغل
کلکش ادیب عقل است هین، ای ادیب بی مغز
تیغش طبیب ملک است هان، ای طبیب قاتل
دردی نه در دل این چشمش چو چشم عاشق
مغزی نه در سر آن نوکش چو نوک عزهل
زان چنگ طوطی افتد بر سینه های بازان
وین پر زاغ بندد بر گردن حواصل
هشیار میگساری، این هم چو چشم معشوق
استاد نقش بندی، آنهم چو طبع فاضل
این کحل چشم دل شد، چون مد خامه شرع
و آن آفت سر آمد، چون مذهب اوایل
این در صلات مادح، چون کف شاه معطی
و آن در مصاف دشمن چون چتر شاه مقبل
ای ز احتلام تیغت، فرزند ملک بالغ
وی ز احترام کلکت نو عهد شرع کامل
سهم تو رنج و راحت، چون روزگار صابر
باس تو ترش و شیرین، چون نکته های عاذل
شمشیر در نیامت، شیری است نیم خفته
خرگوش خواب تاکی، هان ای جهان غافل
در صف سایلانت، بارد سحاب قطره
آری عرق چکاند، شرم از جبین سایل
در نفس خویش او خود، طفلی است سایه پرورد
ور نی که شرم دارد، از آفتاب بازل
ترسم که همچو دریا، غوطه دهد جهان را
زان ابر گوهر افشان، یکموج خیز هایل
روزی که مرگ آجل چشم ستیزه بسته
آید عنان گشاده، از شبستان عاجل
گردد ز رمح و خنجر، دست هلاک معطی
ماند ز مهر و الفت چشم زمانه مدخل
دور سر مبارز، قوسی شود ز ضربت
بر ضلع مستقیمش، شمشیر سطح داخل
بر گرز و تیر تابد، آئینه مدور
از بس که رزم گه را، گردد بعکس قابل
در نای نای روئین، افتد خراسه صعب
چون پیر شصت ساله، از رنج علت سل
از موج خون گُشته، راند اجل بگشتی
تا جان ز دست خنجر بیرون برد به ساحل
پیکی پرنده آید، منشور مرگ بر کف
نغنوده در مسالک، نا سوده در مراحل
بگداخته مبارز، از سهم گرز یک زخم
چون سوزنی نماید، بر فرق کوه بابل
شمشیر غسل سازد، در چشمه شرائین
آبی که دید هرگز طبعش به غسل مایل
بنهند حلقه جائی، در وی اجل مناظر
پرسان زبان رمحت از دشمنان سایل
قصاب تیغ خسرو، بدهد وظیفه مرگ
فتنه ز کاسه سر، چون بر نهد مزاجل
از قلب گه برآئی، چون مهر یک سواره
با رخش تیز کامت، گردون تند، راجل
در حلقه کمندت، دوش فلک شکسته
و ز شیهه سمندت، هوش زمانه زایل
با تیغ صبح فامت در کار سازی دین
روز ظفر نشسته، چون آفتاب یکدل
ای گرد آستانت، قبله گه سلاطین
وی ماه آستینت، قبله گه افاضل
بنده گریز پای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل
تا کی برد نمازی، این قبله ثنا را
تکبیر چار کرده، بر مولد قبایل
نی دستبوس بوده چون می بهیچ مجلس
نی پایمال گشته، چون گل به هیچ محفل
زان خشک سال کنعان، آمد بمصر دولت
یا ایها العزیزش ای شهریار مفضل
دریا زکات خواهد، دُر از نصاب طبعش
گر باشدش نصیبی، زان اصطناع شامل
مطلب قبول شاه است دنیا چه قدر دارد
عنوان کلام راهست از حجره رسایل
مدح خدایگان را، پایان پدید ناید
لیکن برید فکرت، بیرون شد از منازل
الب ارسلان ثانی، شاه ارسلان طغرل
پر خار قهر بادا، چشم بدان که الحق
ملکی است بس برونق، شاهی است سخت عادل
هر دم عقاب فتنه، در خون خود بغلتد
از زخم باز چترش، چون مرغ نیم بسمل
تقدیر کرد روشن، مجموع آفرینش
از خرج و دخل ماهی، ملک شه است حاصل
این حاصل ار چه در دهر بگذارد حق مردی
چون عارض زنان باد فارغ ز خط باطل
بی رایت عدو بند، این خطه بود یک چند
چون خشک لب نهالی، در فرقت مناهل
و امروز شد مرفه در ظل او که تا حشر
بر فرق دین و دولت تا بنده باد این ظل
تاجی نهاده جاهش بر اوج فرق فرقد
قیدی کشیده حلمش بر ساق مرکز گل
آبستنی است چون شب، تیغش بصبح نصرت
این طرفه هندوئی بین، گشته ز ترک حامل
بچه دو نیمه زاید پرورده ی عطارد
گر در بر دو پیکر تیغش بود حمایل
هر فلسفی که گوید فرمان ده است گردون
از خاتم شه آرد بر ز عم خود دلایل
تا بی عصا برآید تقدیر کرد عالم
رایش همی فرو زد بر راه او مشاغل
کلکش ادیب عقل است هین، ای ادیب بی مغز
تیغش طبیب ملک است هان، ای طبیب قاتل
دردی نه در دل این چشمش چو چشم عاشق
مغزی نه در سر آن نوکش چو نوک عزهل
زان چنگ طوطی افتد بر سینه های بازان
وین پر زاغ بندد بر گردن حواصل
هشیار میگساری، این هم چو چشم معشوق
استاد نقش بندی، آنهم چو طبع فاضل
این کحل چشم دل شد، چون مد خامه شرع
و آن آفت سر آمد، چون مذهب اوایل
این در صلات مادح، چون کف شاه معطی
و آن در مصاف دشمن چون چتر شاه مقبل
ای ز احتلام تیغت، فرزند ملک بالغ
وی ز احترام کلکت نو عهد شرع کامل
سهم تو رنج و راحت، چون روزگار صابر
باس تو ترش و شیرین، چون نکته های عاذل
شمشیر در نیامت، شیری است نیم خفته
خرگوش خواب تاکی، هان ای جهان غافل
در صف سایلانت، بارد سحاب قطره
آری عرق چکاند، شرم از جبین سایل
در نفس خویش او خود، طفلی است سایه پرورد
ور نی که شرم دارد، از آفتاب بازل
ترسم که همچو دریا، غوطه دهد جهان را
زان ابر گوهر افشان، یکموج خیز هایل
روزی که مرگ آجل چشم ستیزه بسته
آید عنان گشاده، از شبستان عاجل
گردد ز رمح و خنجر، دست هلاک معطی
ماند ز مهر و الفت چشم زمانه مدخل
دور سر مبارز، قوسی شود ز ضربت
بر ضلع مستقیمش، شمشیر سطح داخل
بر گرز و تیر تابد، آئینه مدور
از بس که رزم گه را، گردد بعکس قابل
در نای نای روئین، افتد خراسه صعب
چون پیر شصت ساله، از رنج علت سل
از موج خون گُشته، راند اجل بگشتی
تا جان ز دست خنجر بیرون برد به ساحل
پیکی پرنده آید، منشور مرگ بر کف
نغنوده در مسالک، نا سوده در مراحل
بگداخته مبارز، از سهم گرز یک زخم
چون سوزنی نماید، بر فرق کوه بابل
شمشیر غسل سازد، در چشمه شرائین
آبی که دید هرگز طبعش به غسل مایل
بنهند حلقه جائی، در وی اجل مناظر
پرسان زبان رمحت از دشمنان سایل
قصاب تیغ خسرو، بدهد وظیفه مرگ
فتنه ز کاسه سر، چون بر نهد مزاجل
از قلب گه برآئی، چون مهر یک سواره
با رخش تیز کامت، گردون تند، راجل
در حلقه کمندت، دوش فلک شکسته
و ز شیهه سمندت، هوش زمانه زایل
با تیغ صبح فامت در کار سازی دین
روز ظفر نشسته، چون آفتاب یکدل
ای گرد آستانت، قبله گه سلاطین
وی ماه آستینت، قبله گه افاضل
بنده گریز پای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل
تا کی برد نمازی، این قبله ثنا را
تکبیر چار کرده، بر مولد قبایل
نی دستبوس بوده چون می بهیچ مجلس
نی پایمال گشته، چون گل به هیچ محفل
زان خشک سال کنعان، آمد بمصر دولت
یا ایها العزیزش ای شهریار مفضل
دریا زکات خواهد، دُر از نصاب طبعش
گر باشدش نصیبی، زان اصطناع شامل
مطلب قبول شاه است دنیا چه قدر دارد
عنوان کلام راهست از حجره رسایل
مدح خدایگان را، پایان پدید ناید
لیکن برید فکرت، بیرون شد از منازل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مدح رکن الدین ارسلانشاه غازی
چو رفت شاه کواکب ببار گاه حمل
هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
محاسبان صبا باز خامه جعد کنند
گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
شکوه عقد ثریا دهد بکردن شاخ
خوید صدره خارا برد بقامت تل
نه تیر نقرس یخ، پای آب دارد لنک
نه تیر فالج وی، دست شاخ دارد شل
بریزد از حدق ابر تر دماغ، سرشک
برون شود از سر خاک خشک مغز، خلل
گیا، گر شمه کند با هزار رنگ حلی
درخت جلوه کند با هزار گونه حلل
صبا بساط بروبد بهار را به عذار
شعاع هودج سازد، بخار را ز مقل
بعون سکه میمون شاه باز دهد
درست مشرقی از صبحت عیار دغل
چو شه به تخت برآید به جشن نوروزی
بصر مشاهده دریابد آفتاب حمل
شهاب نصرت پیکان، سپهر دولت مهر
سحاب بحر بنان، چرخ آفتاب محل
پناه دوده سلجوق رکن دینی و دین
که در جهان بسیط است عالمی مجمل
خدایگان جهان ارسلانشه غازی
که ملک راست ز الب ارسلان رفته بدل
شهی که زلزله گرز گاو پیگر اوست
که لرزه در جگر خاک می نهد زوحل
هوای بزم ز ریحان خلق اوست ارم
بنای فتنه ز باران تیغ اوست طلل
اگر نه سد وفاقش جهان حصار کند
اساس کون ز سیل فنا شود مختل
نظام دهر، ز تائید عدل اوست چنانک
نظام دور، ز تائید جنبش اول
بیک اشارت تیغش، که باد نافذ حکم
قضا بزاویه عزل در خزد مهمل
شکوه اوست، وگرنه محاسبان قدر
کشیده اند، بر جمع کانیات بطل
بحکم آنک زبردست مفتی فلک است
نشست برهمن سال خورده خواجه زحل
عجب نباشد اگر انتقام طالع شاه
گرفته ریش زحل را فرو زده بوحل
زهی گشاده بتو چشم دوده سلجوق
زهی شکفته بتو شرع احمد مرسل
حسامت از زفر چرخ برکشیده سبال
خدنکت از حد مهر برگرفته سبل
ز اقتدای بقای تو پای نا ممکن
چوموی بر کف دست وچومغزدرسر کل
بدیده رای تو صد بار صورت تقدیر
به چشم ماضی، در پرده های مستقبل
سبک عنانی عزم تو خاصیت بنمود
نشست در عرق آتشین فلک ز عجل
گران رکابی حزم تو مایه داد بطبع
سکون اصل پذیرفت مرکز منعل
طبیب علت بیمار تیغ هندی توست
که واخرید بیک قصدش از هزار علل
هر آبروی که از خاک بارگاه تو نیست
به هیچ کار نیاید چو آب مستعمل
خدایگانا، بهر نبات ملک بهار
که نشر کرد از ابر فضای سهل و جبل
بدست لهو و طرب قلعه ئی بناافکن
که غم نیابد گرد فصیل او مدخل
کنون که بر در دهلیز پرده های دماغ
شراب و عقل بهم بر زنند دست جدل
گل نشاط ز باد سماع یابد روح
گل عذار ز زلف شراب گیرد طل
دو پیگر فلک تن که حس مشترک است
یکی شوند ز مستی چو مدرک احول
تومی، ز دست غزالی ستان در این موسم
که چابک آید بر قد او قبای غزل
برنده تر سر مژگان او ز تیغ قضا
کشنده تر دُم زلفین او ز قد امل
تو شاد و خرم در تاب دوستکامی او
سر زمانه گران کرده رطل پنج رطل
گهی روایت آب قصیده های رهی
بخاک بر زده ناموس اعشی و اخطل
هزار جشن چنین را بفرخی کرده
ضمان عمر تو حفظ خدای عزوجل
هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
محاسبان صبا باز خامه جعد کنند
گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
شکوه عقد ثریا دهد بکردن شاخ
خوید صدره خارا برد بقامت تل
نه تیر نقرس یخ، پای آب دارد لنک
نه تیر فالج وی، دست شاخ دارد شل
بریزد از حدق ابر تر دماغ، سرشک
برون شود از سر خاک خشک مغز، خلل
گیا، گر شمه کند با هزار رنگ حلی
درخت جلوه کند با هزار گونه حلل
صبا بساط بروبد بهار را به عذار
شعاع هودج سازد، بخار را ز مقل
بعون سکه میمون شاه باز دهد
درست مشرقی از صبحت عیار دغل
چو شه به تخت برآید به جشن نوروزی
بصر مشاهده دریابد آفتاب حمل
شهاب نصرت پیکان، سپهر دولت مهر
سحاب بحر بنان، چرخ آفتاب محل
پناه دوده سلجوق رکن دینی و دین
که در جهان بسیط است عالمی مجمل
خدایگان جهان ارسلانشه غازی
که ملک راست ز الب ارسلان رفته بدل
شهی که زلزله گرز گاو پیگر اوست
که لرزه در جگر خاک می نهد زوحل
هوای بزم ز ریحان خلق اوست ارم
بنای فتنه ز باران تیغ اوست طلل
اگر نه سد وفاقش جهان حصار کند
اساس کون ز سیل فنا شود مختل
نظام دهر، ز تائید عدل اوست چنانک
نظام دور، ز تائید جنبش اول
بیک اشارت تیغش، که باد نافذ حکم
قضا بزاویه عزل در خزد مهمل
شکوه اوست، وگرنه محاسبان قدر
کشیده اند، بر جمع کانیات بطل
بحکم آنک زبردست مفتی فلک است
نشست برهمن سال خورده خواجه زحل
عجب نباشد اگر انتقام طالع شاه
گرفته ریش زحل را فرو زده بوحل
زهی گشاده بتو چشم دوده سلجوق
زهی شکفته بتو شرع احمد مرسل
حسامت از زفر چرخ برکشیده سبال
خدنکت از حد مهر برگرفته سبل
ز اقتدای بقای تو پای نا ممکن
چوموی بر کف دست وچومغزدرسر کل
بدیده رای تو صد بار صورت تقدیر
به چشم ماضی، در پرده های مستقبل
سبک عنانی عزم تو خاصیت بنمود
نشست در عرق آتشین فلک ز عجل
گران رکابی حزم تو مایه داد بطبع
سکون اصل پذیرفت مرکز منعل
طبیب علت بیمار تیغ هندی توست
که واخرید بیک قصدش از هزار علل
هر آبروی که از خاک بارگاه تو نیست
به هیچ کار نیاید چو آب مستعمل
خدایگانا، بهر نبات ملک بهار
که نشر کرد از ابر فضای سهل و جبل
بدست لهو و طرب قلعه ئی بناافکن
که غم نیابد گرد فصیل او مدخل
کنون که بر در دهلیز پرده های دماغ
شراب و عقل بهم بر زنند دست جدل
گل نشاط ز باد سماع یابد روح
گل عذار ز زلف شراب گیرد طل
دو پیگر فلک تن که حس مشترک است
یکی شوند ز مستی چو مدرک احول
تومی، ز دست غزالی ستان در این موسم
که چابک آید بر قد او قبای غزل
برنده تر سر مژگان او ز تیغ قضا
کشنده تر دُم زلفین او ز قد امل
تو شاد و خرم در تاب دوستکامی او
سر زمانه گران کرده رطل پنج رطل
گهی روایت آب قصیده های رهی
بخاک بر زده ناموس اعشی و اخطل
هزار جشن چنین را بفرخی کرده
ضمان عمر تو حفظ خدای عزوجل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - مدح کمال الدین زنجانی معروف به تعجیلی، وزیر سلطان رکن الدین طغرل
ایا چو ذات خرد جوهرت عدیم مثال
نه نیک رفت که گفتم وجود نیست محال
بگفتمی که به مانی تو کز ضرورت لفظ
عنان نطق نه پیچاندی بسوی و بال
بوقت نسخت ماهیت تو عقل از عجز
درید دفتر و هم و شکست کلک خیال
ندید گرد کمال تو گر چه از تعجیل
هزار نعل بیفکند آسمان چو هلال
کمال تو ننهد پای در تصور عقل
وگر زمانه به پیمایدش دو صد مکیال
مگر بشرطی، کاندر مقام استغنا
جهان ناقص فارغ شود ز استکمال
هر آن کمال که نسبت درست کرد بتو
دگر بخواب نبیند نشان روی زوال
مطال مدت تو، عقل را بدوزد چشم
مطار همت تو، و هم را بسوزد بال
کند جناب تو را قبله عزیمت خویش
بهر طرف که نهد روی مسرع اقبال
بیک نواله شود آز ممتلی معده
اگر نوید حضورش دهی بخوان نوال
چو زلف سر نکشد با تو دهر اگرچه بتی است
سفید کاخ چو عارض سیاه دست چو خال
ترازوئی است وقار تو را که کفه آن
بدانک سنگ کند نسبت زمین و جبال
سبک سری دو، چه سنجند در چنان میزان
که کوه سنگ نیارد در او بیک مثقال
در آن نمی نگرم من که همت تو، تو را
وزیر مشرق و مغرب کند باستقلال
حکایتی است ز طبع تو، اینکه وصف کنند
زمین گلشن و آب زلال و باد شمال
بآب تربیت تو نمو پذیرفته است
بهر مکان که نشانده است، دست فضل نهال
ز امر و نهی تو عالم رصد گهی بنهاد
که بسته ماند و گشاده ره حرام و حلال
قضا نبیره صیت تو چون همی بنواخت
ز پشت شیر فلک، بسکه بر کشید دوال
شکوه کلک تو در راه بود گر نه، هنر
بر آب بستی، رخت صحایف آمال
نگاه کرد بدست تو، گفت عقل این است
قبای صورت، پوشیده معنی افضال
طمع که پیر خرابات طبع بود از تو
بمال مست شد از رطل های مالامال
ز تندی ره و نفس تو بر گریوه ی نور
همی برآید پای صبا بسنگ کلال
به بست راه سخن در ثنای تو بر من
که چشم راوی تنگ است و نظم پر، آخال
وگر خموش نشینم گر، سنگان سخن
بدست کدیه بگیرند دامنم در حال
من از وظیفه معنی چه احتباس کنم
که هست در پس هر پرده ئی هزار خیال
کرم چو در دم گرداب حادثات افتاد
بمستغاث درآمد که ای کمال، تعال
زمانه گر چه ندانست کان توئی لیکن
نشان خانه تفصیل داشت ز آن اجمال
رضاش گفت بتعریض کای عفاک الله
عناد پیشه توان کرد در همه احوال
کنون که در گذرد آب این ضعیف از سر
چه فایده ز جواب و چه منفعت ز سئوال
طریق حضرت در اجل نمیدانی
کزو نیاز غریق است در خزاین مال
مربی فضلای جهان. کمال الدین
که هم کمال جهان است و هم جهان کمال
علی سپهر معالی که بر بسیط زمین
همی فتد ز رکاب وی آفتاب جلال
خدایگانا حسبی ز لفظ راوی شعر
در آن لباس که لایق بود بقدر مقال
بدولت تو که پاینده باد، گفته شده است
بخوانم، ار نبود در میان خوف و ملال
چو عقل در گذرد ز اعتبار استعداد
محال بیند ناطق شمردن اطفال
کجا بلیغ شود خطبه شمایل تو
ز کودکی که نداند همی یمین ز شمال
بیان اصل ز اقلیدس معانی خواه
که او بمرتبه ی تخته است از اشکال
متاع خویشتن ار چند عرضه میگردم
باسم اوست همان رسم اجرة دلال
همیشه تا که پدید است نزد اهل بصر
شکر ز حنظل و لولو ز سنگ و زر ز سفال
نثار کام و کف ناصح و عدوت کناد
همین ششانه به ترتیب، ایزد متعال
چنان شده که بر اثبات انعدام نیاز
ز جود دست تو آرد جهان باستدلال
هزار موسم نوروز و جشن پروردین
ز مدت تو ضمان کرده گردش مه و سال
نه نیک رفت که گفتم وجود نیست محال
بگفتمی که به مانی تو کز ضرورت لفظ
عنان نطق نه پیچاندی بسوی و بال
بوقت نسخت ماهیت تو عقل از عجز
درید دفتر و هم و شکست کلک خیال
ندید گرد کمال تو گر چه از تعجیل
هزار نعل بیفکند آسمان چو هلال
کمال تو ننهد پای در تصور عقل
وگر زمانه به پیمایدش دو صد مکیال
مگر بشرطی، کاندر مقام استغنا
جهان ناقص فارغ شود ز استکمال
هر آن کمال که نسبت درست کرد بتو
دگر بخواب نبیند نشان روی زوال
مطال مدت تو، عقل را بدوزد چشم
مطار همت تو، و هم را بسوزد بال
کند جناب تو را قبله عزیمت خویش
بهر طرف که نهد روی مسرع اقبال
بیک نواله شود آز ممتلی معده
اگر نوید حضورش دهی بخوان نوال
چو زلف سر نکشد با تو دهر اگرچه بتی است
سفید کاخ چو عارض سیاه دست چو خال
ترازوئی است وقار تو را که کفه آن
بدانک سنگ کند نسبت زمین و جبال
سبک سری دو، چه سنجند در چنان میزان
که کوه سنگ نیارد در او بیک مثقال
در آن نمی نگرم من که همت تو، تو را
وزیر مشرق و مغرب کند باستقلال
حکایتی است ز طبع تو، اینکه وصف کنند
زمین گلشن و آب زلال و باد شمال
بآب تربیت تو نمو پذیرفته است
بهر مکان که نشانده است، دست فضل نهال
ز امر و نهی تو عالم رصد گهی بنهاد
که بسته ماند و گشاده ره حرام و حلال
قضا نبیره صیت تو چون همی بنواخت
ز پشت شیر فلک، بسکه بر کشید دوال
شکوه کلک تو در راه بود گر نه، هنر
بر آب بستی، رخت صحایف آمال
نگاه کرد بدست تو، گفت عقل این است
قبای صورت، پوشیده معنی افضال
طمع که پیر خرابات طبع بود از تو
بمال مست شد از رطل های مالامال
ز تندی ره و نفس تو بر گریوه ی نور
همی برآید پای صبا بسنگ کلال
به بست راه سخن در ثنای تو بر من
که چشم راوی تنگ است و نظم پر، آخال
وگر خموش نشینم گر، سنگان سخن
بدست کدیه بگیرند دامنم در حال
من از وظیفه معنی چه احتباس کنم
که هست در پس هر پرده ئی هزار خیال
کرم چو در دم گرداب حادثات افتاد
بمستغاث درآمد که ای کمال، تعال
زمانه گر چه ندانست کان توئی لیکن
نشان خانه تفصیل داشت ز آن اجمال
رضاش گفت بتعریض کای عفاک الله
عناد پیشه توان کرد در همه احوال
کنون که در گذرد آب این ضعیف از سر
چه فایده ز جواب و چه منفعت ز سئوال
طریق حضرت در اجل نمیدانی
کزو نیاز غریق است در خزاین مال
مربی فضلای جهان. کمال الدین
که هم کمال جهان است و هم جهان کمال
علی سپهر معالی که بر بسیط زمین
همی فتد ز رکاب وی آفتاب جلال
خدایگانا حسبی ز لفظ راوی شعر
در آن لباس که لایق بود بقدر مقال
بدولت تو که پاینده باد، گفته شده است
بخوانم، ار نبود در میان خوف و ملال
چو عقل در گذرد ز اعتبار استعداد
محال بیند ناطق شمردن اطفال
کجا بلیغ شود خطبه شمایل تو
ز کودکی که نداند همی یمین ز شمال
بیان اصل ز اقلیدس معانی خواه
که او بمرتبه ی تخته است از اشکال
متاع خویشتن ار چند عرضه میگردم
باسم اوست همان رسم اجرة دلال
همیشه تا که پدید است نزد اهل بصر
شکر ز حنظل و لولو ز سنگ و زر ز سفال
نثار کام و کف ناصح و عدوت کناد
همین ششانه به ترتیب، ایزد متعال
چنان شده که بر اثبات انعدام نیاز
ز جود دست تو آرد جهان باستدلال
هزار موسم نوروز و جشن پروردین
ز مدت تو ضمان کرده گردش مه و سال
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مدح سید فخرالدین عربشاه «علاءالدوله»
به بست کله سحابی بر آسمان کرم
کزو گشاده نقاب است گلستان کرم
بجای نامه رسید آفتاب در منقار
همای صبح سعادت ز آشیان کرم
بانس جان هنر هدهدی کمر در بست
به پیش تخت سلیمان انس جان کرم
عطیه ایست ز صاحب خراج خطه ی نور
ز بس جریده ی تاریخ اختران کرم
ز عزم مرتبتش آستین فشان بر چرخ
کشیده دامن رفعت در آسمان کرم
علای دولت عالی عربشه آنکه شده است
بزرگ نامش فهرست داستان کرم
خجسته فخر جهان فخر دین که با کف او
زمانه را به یقین میرسد کمال کرم
سخی کفی که یک انگشت او به معنی جود
هزار حاتم طائی است در جهان کرم
کسی که نایره سهم اوست گر نه فلک
مباد دود بر آرد ز دودمان کرم
امل دو اسبه بصد میل گردش استقبال
چو دید از شرف و فضل دیده بان کرم
زهی ثنای تو پیوسته در ضمیر سخن
زهی دعای تو همواره بر زبان کرم
برای حکم چو تو عادلی نهاد قدر
چهار بالش اقبال در مکان کرم
خدای داند و بس تا چه دستگاه و بهاست
ز رای پیر تو در دولت جوان کرم
مباد چشم بدی، موی در نمیگنجد
میان طبع لطیف تو و میان کرم
شمال عدل تو بود، ارنه کی وفا کردی
بنقل کشتی اوقات، بادبان کرم
ز مغز نعمت و برّ تو باد آکنده
اگر شکسته شود جرم استخوان کرم
قضا. رکابا، بگسست بار گیر عمل
مرا هم از سر میدان امتحان کرم
لقب سواد کریم العراق بسپارند
کجا سزد قصب السبقشان عنان کرم
فکنده صلصله لاف در جهان چو، درای
ندیده هرگز کردی ز کاروان کرم
ز راه فضل بیان کرم توان کردن
زبان، کدام فضول است در بیان کرم
اگر ستانه این خاندان خلل گیرد
نعوذ بالله، بس وای خاندان کرم
اگر نه مایه پذیرد ز آفتاب کفت
چنان شمر که فرو گل رسید کان کرم
بجز در تو امل در نشد به هیچ دری
که تازه روی نخندید میزبان کرم
ز خوان اشرف یک بیت زله برگیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
به بوی فضل و کرم خاندان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خانمان کرم
کمر برای کرم بر میان چرا بستم
که بسته بادا، زنار بر میان کرم
کرم نماند، خداوند را بقا بادا
که خرم است ز آثار او روان کرم
اگر ز چهره ی این رمز پرده بر گیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
کریم طبعاً مشاطه امید توئی
نقاب باز کن از چهره ی نهان کرم
محاق خورده شود کوگب بقای جهان
اگر نه دست و دلت را بود قران کرم
کف تو معجز عیسی است هین که محتاجم
علی الخصوص در این آخرالزمان کرم
همیشه تا دل شاد است پادشاه سخن
همیشه تا کف راد است پاسبان کرم
ز دست راد تو بادا، چو فخر خواهد کرد
به بیش و کم سخن شادمان کرم
مدام ریختن آب خام طبعان را
ببارگاه سخای تو پخته نان کرم
چو خامه جمله زبان گشته ذکر این تشریف
بتازه کردن تاریخ باستان کرم
کزو گشاده نقاب است گلستان کرم
بجای نامه رسید آفتاب در منقار
همای صبح سعادت ز آشیان کرم
بانس جان هنر هدهدی کمر در بست
به پیش تخت سلیمان انس جان کرم
عطیه ایست ز صاحب خراج خطه ی نور
ز بس جریده ی تاریخ اختران کرم
ز عزم مرتبتش آستین فشان بر چرخ
کشیده دامن رفعت در آسمان کرم
علای دولت عالی عربشه آنکه شده است
بزرگ نامش فهرست داستان کرم
خجسته فخر جهان فخر دین که با کف او
زمانه را به یقین میرسد کمال کرم
سخی کفی که یک انگشت او به معنی جود
هزار حاتم طائی است در جهان کرم
کسی که نایره سهم اوست گر نه فلک
مباد دود بر آرد ز دودمان کرم
امل دو اسبه بصد میل گردش استقبال
چو دید از شرف و فضل دیده بان کرم
زهی ثنای تو پیوسته در ضمیر سخن
زهی دعای تو همواره بر زبان کرم
برای حکم چو تو عادلی نهاد قدر
چهار بالش اقبال در مکان کرم
خدای داند و بس تا چه دستگاه و بهاست
ز رای پیر تو در دولت جوان کرم
مباد چشم بدی، موی در نمیگنجد
میان طبع لطیف تو و میان کرم
شمال عدل تو بود، ارنه کی وفا کردی
بنقل کشتی اوقات، بادبان کرم
ز مغز نعمت و برّ تو باد آکنده
اگر شکسته شود جرم استخوان کرم
قضا. رکابا، بگسست بار گیر عمل
مرا هم از سر میدان امتحان کرم
لقب سواد کریم العراق بسپارند
کجا سزد قصب السبقشان عنان کرم
فکنده صلصله لاف در جهان چو، درای
ندیده هرگز کردی ز کاروان کرم
ز راه فضل بیان کرم توان کردن
زبان، کدام فضول است در بیان کرم
اگر ستانه این خاندان خلل گیرد
نعوذ بالله، بس وای خاندان کرم
اگر نه مایه پذیرد ز آفتاب کفت
چنان شمر که فرو گل رسید کان کرم
بجز در تو امل در نشد به هیچ دری
که تازه روی نخندید میزبان کرم
ز خوان اشرف یک بیت زله برگیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
به بوی فضل و کرم خاندان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خانمان کرم
کمر برای کرم بر میان چرا بستم
که بسته بادا، زنار بر میان کرم
کرم نماند، خداوند را بقا بادا
که خرم است ز آثار او روان کرم
اگر ز چهره ی این رمز پرده بر گیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
کریم طبعاً مشاطه امید توئی
نقاب باز کن از چهره ی نهان کرم
محاق خورده شود کوگب بقای جهان
اگر نه دست و دلت را بود قران کرم
کف تو معجز عیسی است هین که محتاجم
علی الخصوص در این آخرالزمان کرم
همیشه تا دل شاد است پادشاه سخن
همیشه تا کف راد است پاسبان کرم
ز دست راد تو بادا، چو فخر خواهد کرد
به بیش و کم سخن شادمان کرم
مدام ریختن آب خام طبعان را
ببارگاه سخای تو پخته نان کرم
چو خامه جمله زبان گشته ذکر این تشریف
بتازه کردن تاریخ باستان کرم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - مدح شرف الاسلام صدرالدین خجندی رئیس شافعیه اصفهان
ای بوجود تو زنده پیکر انعام
کرده جلال تو شهربند، بر اوهام
پشت کرم صدر دین که با نسب تو
یافت خجند افتخار بر همه اسلام
لمعه رای تو نور شمسه ی خورشید
طایر قدر تو طاق گنبد اجرام
سوخته خرمن چو ماه خوشه چنی مر
در دم آن جرم دود بار شرر نام
خامه ی تو صوفیان عالم جان را
پرده در و پرده دار آمده چون شام
صبح گسل تیغ انتقام تو چون مرگ
شاخ شکن باد امتحان تو چون دام
مرد خلاف تو دل رمیده تر از مرغ
نام سخای تو مرد گیر تر از دام
پای تو بندد رکاب ذروه ی افلاک
داغ تو دارد سرین ابلق ایام
سر ز گریبان ز بدو کار برآورد
فکر سبک پای تو ز دامن انجام
نقش قدر پیش چشم ذهن تو ظاهر
رخش قضا زیر ران همت تو رام
با تو اگر برکشد سپهر سر از جور
میل کشندش بهر دو چشم چو بادام
جاه تو در عالمی که دامن دورش
بسته نگردد ز سایه ی سحر و شام
لطف تو جان بخش چون مجالست خاص
قهر تو خونخوار چون مخالفت عام
جرعه ی کین تو بدگوار تر از یاس
طعمه ی مهر تو سازگار تر از کام
همچو هنر شاخ طاعت تو، ثمرده
همچو خرد خاک درگه تو نکو نام
طفل امل را که سیر شیر کف توست
موی ثناگوی سر برآرد از اندام
ای تو فلک جنبشی که خیمه برون زد
قدر تو آرامگه جنبش و آرام
گرچه برافراخت ساحت شرف تو
مجلس شاه جهان بزیور انعام
نور جلال تو، خلعتی است بسنده
کز تو برد هم چو سایه تا با بدکام
شاه مرصع کند قراب و لیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم ز جان یافت خلعت ار چه بصورت
کسوت ارواح گشت صدره اجسام
چون دگران پادشاه نز عملی تو
شیر بمنشور نیست والی آجام
از پُف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است باتمام
مهر چه غوغا کند چوچتر برافراخت
شهپر سیمرغ سرکشد ببر شام
هر سر کاو خاکپای هندوی تو نیست
همچو سر هندوانه باد، ز سرسام
ای نظرت درس کرده سخته اسرار
چون دهمت من زحال خویشتن اعلام
گشت مرا پایبازی زمن شوخ
سوخت مرا دستکاری فلک خام
زاغ سپید است باز فضل، بدان من
عزلت سیمرغ جسته ام ز پی نام
خدمت جهان کم کنم که فزون است
پایه نطقم ز قد کوته افهام
ندمت شاهان وقت را به سعادت
گردن سیلی بباید و لب دشنام
روغن فندق شده است مکرمت امروز
پسته صفت زان زبان کشیدم در کام
ایکه ز معماری دم قلم تو
تا ابد احکام یافت قلعه احکام
گرچه خدا را بود شفیع محال است
سجده ابدال در نشیمن اصنام
چون تو بدنبال چشم فکر به بینی
چهره ی آغاز از دریچه انجام
من چه دهم شرح کاین نتیجه بیک سال
چون شود اندر کنار دایه ی اکرام
دایره ی میم چرخ یک الف طبع
جز تو ندانم که لایق است بدین لام
هودج عیوق را ردای تو منجوق
لشکر تقدیر را ز علم تو اعلام
نام مریدت طراز خرقه برحبیس
مغز حسودت نیام خنجر بهرام
کرده جلال تو شهربند، بر اوهام
پشت کرم صدر دین که با نسب تو
یافت خجند افتخار بر همه اسلام
لمعه رای تو نور شمسه ی خورشید
طایر قدر تو طاق گنبد اجرام
سوخته خرمن چو ماه خوشه چنی مر
در دم آن جرم دود بار شرر نام
خامه ی تو صوفیان عالم جان را
پرده در و پرده دار آمده چون شام
صبح گسل تیغ انتقام تو چون مرگ
شاخ شکن باد امتحان تو چون دام
مرد خلاف تو دل رمیده تر از مرغ
نام سخای تو مرد گیر تر از دام
پای تو بندد رکاب ذروه ی افلاک
داغ تو دارد سرین ابلق ایام
سر ز گریبان ز بدو کار برآورد
فکر سبک پای تو ز دامن انجام
نقش قدر پیش چشم ذهن تو ظاهر
رخش قضا زیر ران همت تو رام
با تو اگر برکشد سپهر سر از جور
میل کشندش بهر دو چشم چو بادام
جاه تو در عالمی که دامن دورش
بسته نگردد ز سایه ی سحر و شام
لطف تو جان بخش چون مجالست خاص
قهر تو خونخوار چون مخالفت عام
جرعه ی کین تو بدگوار تر از یاس
طعمه ی مهر تو سازگار تر از کام
همچو هنر شاخ طاعت تو، ثمرده
همچو خرد خاک درگه تو نکو نام
طفل امل را که سیر شیر کف توست
موی ثناگوی سر برآرد از اندام
ای تو فلک جنبشی که خیمه برون زد
قدر تو آرامگه جنبش و آرام
گرچه برافراخت ساحت شرف تو
مجلس شاه جهان بزیور انعام
نور جلال تو، خلعتی است بسنده
کز تو برد هم چو سایه تا با بدکام
شاه مرصع کند قراب و لیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم ز جان یافت خلعت ار چه بصورت
کسوت ارواح گشت صدره اجسام
چون دگران پادشاه نز عملی تو
شیر بمنشور نیست والی آجام
از پُف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است باتمام
مهر چه غوغا کند چوچتر برافراخت
شهپر سیمرغ سرکشد ببر شام
هر سر کاو خاکپای هندوی تو نیست
همچو سر هندوانه باد، ز سرسام
ای نظرت درس کرده سخته اسرار
چون دهمت من زحال خویشتن اعلام
گشت مرا پایبازی زمن شوخ
سوخت مرا دستکاری فلک خام
زاغ سپید است باز فضل، بدان من
عزلت سیمرغ جسته ام ز پی نام
خدمت جهان کم کنم که فزون است
پایه نطقم ز قد کوته افهام
ندمت شاهان وقت را به سعادت
گردن سیلی بباید و لب دشنام
روغن فندق شده است مکرمت امروز
پسته صفت زان زبان کشیدم در کام
ایکه ز معماری دم قلم تو
تا ابد احکام یافت قلعه احکام
گرچه خدا را بود شفیع محال است
سجده ابدال در نشیمن اصنام
چون تو بدنبال چشم فکر به بینی
چهره ی آغاز از دریچه انجام
من چه دهم شرح کاین نتیجه بیک سال
چون شود اندر کنار دایه ی اکرام
دایره ی میم چرخ یک الف طبع
جز تو ندانم که لایق است بدین لام
هودج عیوق را ردای تو منجوق
لشکر تقدیر را ز علم تو اعلام
نام مریدت طراز خرقه برحبیس
مغز حسودت نیام خنجر بهرام
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - مدح اقضی القضات رکن الدین حافظ همدانی
ای بر همه دشمنان مُقدم
اکرمت جمال خیر مَقدم
خرگاه شرف زدی دگر بار
بر دامن این کبود طارم
وز نور تو یافت رتبتی نو
این گنبد هفت طاق محکم
هرّای نجوم بر فکنده
در بارگه تو شام ادهم
گاه از تو دواج ابر زربفت
گاه از تو قبای چرخ معلم
تو کعبه خلق و چشمه نور
زیر قدم تو همچو زمزم
رشا شه صنعت تو در باغ
بر چهره یاسمین زند، نم
تو گوهر آبی و از این روی
بستان فلک به توست خرم
هنگام عطا ز کیسه تو
گل پیش کش صبا کند، شم
ماتم زده ای است چرخ گردان
در جامه و قد، کبودی و خم
بردار ز روی برقع ابر
تا خرقه کند لباس ماتم
وز مقدم عید مژده ئی ده
تا کله زنند صحن عالم
پر خون چو شفق، چراست چشمت
افتاده دو خفته، تنگ بر هم
کحل النوری، طلب کن، اعنی
خاک در صاحب معظم
آن مقصد سالکان همت
مقصود وجود نسل آدم
رکن الدین، رکن کعبه دین
آن بر حرمش قبای محرم
حسنیوه که حسن اهتمامش
بر خستگی عناست مرهم
رکنی مکی نسب چو کعبه
در کل جهان چو ذات او کم
جاسوسی غیب را دل او
چون هدهد و آستانه جم
احیای موات را دم او
روح الله و آستین مریم
یک گل ز ولای اوست جنت
یک تف ز خلاف او جهنم
هر دل که وثاق مهر او نیست
نه نشیند با مراد یک دم
هر گردن کان نه بر خط اوست
سیلی ی بلا خورد دمادم
ای رایت ملت از تو منصور
وی آیت نصرت از تو معزم
در ناصیه ی تو مهر پیدا
در آستی تو بحر مد غم
با کلک تو ذوالفقار تقدیر
گفته: بزبان عجز کارم
بی شوکت تو کرو، فسان یافت
دندان نهنگ و ناب ارقم
هرگز جگر نبیره ی بحر
سفته نشود بدشنه غم
روباه حریم تو ز جرات
یک یک بکند سبال ضیغم
شاگرد وثاق تو بسیلی
تو تو بدرد قفای رستم
بی رائض سطوت تو صفرا
پالان نه نهد براشقر دم
با آب رخت گل از تظلم
بر خاک زند ردای ملحم
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم
چون شرع ز رمز پرده بگشاد
جز خاطر تو ندید همدم
چون غیب ز رخ نقاب برداشت
جز فکرت تو نیافت محرم
با روح تو گفت: عقل فعال
کای ساقی انبیاء تقدم
مالید کفت سحاب را گوش
کای کودک بی خرد تعلم
گر رام شدی ز راد بهرام
بکران عزیمت تو ملجم
ببریده به پیش نوک کلکت
انصاف ز دیده ی قضا، نم
بزود به صیقل جمالت
شرع از دل آخرالزمان غم
ای فکر تو را که در ترقی
چرخ آمده بام و علم سلم
احوال رهی نماند آخر
بر خاطر اشرف تو مبهم
عهد تو و مدح غیری و من
جم دیده و دست دیو و خاتم
ای مدحت تو مرا مخمر
وی خلعت تو مرا مسلم
قدر من و شعر من تو دانی
چون قیمت جعد و مرد دیلم
در صدر تو افصح جهانم
و آنجا که نه حضرت تو، ابکم
زیرا که سمج بود تیمم
خیمه زده در میانه یم
تا شهرودی است ساخته طبع
نار از وی زیر و آب از او. بم
در مجلس خوشدلی همی تاز
بر مرکب خرمی همی چم
عید تو به لهو باد مقرون
عمر تو به حشر باد منظم
احوال حسود تو پریشان
اسباب مراد تو فراهم
اکرمت جمال خیر مَقدم
خرگاه شرف زدی دگر بار
بر دامن این کبود طارم
وز نور تو یافت رتبتی نو
این گنبد هفت طاق محکم
هرّای نجوم بر فکنده
در بارگه تو شام ادهم
گاه از تو دواج ابر زربفت
گاه از تو قبای چرخ معلم
تو کعبه خلق و چشمه نور
زیر قدم تو همچو زمزم
رشا شه صنعت تو در باغ
بر چهره یاسمین زند، نم
تو گوهر آبی و از این روی
بستان فلک به توست خرم
هنگام عطا ز کیسه تو
گل پیش کش صبا کند، شم
ماتم زده ای است چرخ گردان
در جامه و قد، کبودی و خم
بردار ز روی برقع ابر
تا خرقه کند لباس ماتم
وز مقدم عید مژده ئی ده
تا کله زنند صحن عالم
پر خون چو شفق، چراست چشمت
افتاده دو خفته، تنگ بر هم
کحل النوری، طلب کن، اعنی
خاک در صاحب معظم
آن مقصد سالکان همت
مقصود وجود نسل آدم
رکن الدین، رکن کعبه دین
آن بر حرمش قبای محرم
حسنیوه که حسن اهتمامش
بر خستگی عناست مرهم
رکنی مکی نسب چو کعبه
در کل جهان چو ذات او کم
جاسوسی غیب را دل او
چون هدهد و آستانه جم
احیای موات را دم او
روح الله و آستین مریم
یک گل ز ولای اوست جنت
یک تف ز خلاف او جهنم
هر دل که وثاق مهر او نیست
نه نشیند با مراد یک دم
هر گردن کان نه بر خط اوست
سیلی ی بلا خورد دمادم
ای رایت ملت از تو منصور
وی آیت نصرت از تو معزم
در ناصیه ی تو مهر پیدا
در آستی تو بحر مد غم
با کلک تو ذوالفقار تقدیر
گفته: بزبان عجز کارم
بی شوکت تو کرو، فسان یافت
دندان نهنگ و ناب ارقم
هرگز جگر نبیره ی بحر
سفته نشود بدشنه غم
روباه حریم تو ز جرات
یک یک بکند سبال ضیغم
شاگرد وثاق تو بسیلی
تو تو بدرد قفای رستم
بی رائض سطوت تو صفرا
پالان نه نهد براشقر دم
با آب رخت گل از تظلم
بر خاک زند ردای ملحم
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم
چون شرع ز رمز پرده بگشاد
جز خاطر تو ندید همدم
چون غیب ز رخ نقاب برداشت
جز فکرت تو نیافت محرم
با روح تو گفت: عقل فعال
کای ساقی انبیاء تقدم
مالید کفت سحاب را گوش
کای کودک بی خرد تعلم
گر رام شدی ز راد بهرام
بکران عزیمت تو ملجم
ببریده به پیش نوک کلکت
انصاف ز دیده ی قضا، نم
بزود به صیقل جمالت
شرع از دل آخرالزمان غم
ای فکر تو را که در ترقی
چرخ آمده بام و علم سلم
احوال رهی نماند آخر
بر خاطر اشرف تو مبهم
عهد تو و مدح غیری و من
جم دیده و دست دیو و خاتم
ای مدحت تو مرا مخمر
وی خلعت تو مرا مسلم
قدر من و شعر من تو دانی
چون قیمت جعد و مرد دیلم
در صدر تو افصح جهانم
و آنجا که نه حضرت تو، ابکم
زیرا که سمج بود تیمم
خیمه زده در میانه یم
تا شهرودی است ساخته طبع
نار از وی زیر و آب از او. بم
در مجلس خوشدلی همی تاز
بر مرکب خرمی همی چم
عید تو به لهو باد مقرون
عمر تو به حشر باد منظم
احوال حسود تو پریشان
اسباب مراد تو فراهم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - مدح سید عمادالدین مردانشاه بن عربشاه
چون بر آهیخت سرور اجرام
از سر چرمه غروب لکام
گشت بر عرصه اقامت سست
سپه روز را طناب خیام
چهره های منیر بگشادند
اختران از دریچه های ظلام
زورق زر ز ساحل مغرب
ماند در موج بحر جان انجام
عهد کرد آسمان و دزد صفت
خنجر آفتاب را به نیام
رخش چرخ از هلال، در کردن
طوق روشن فکنده بود، خرام
گفتم: این نیم طشت زرین چیست
بر کنار بساط مینا فام
آسمان گفت: مرکب صاحب
داد نعلی بکوش زنگی شام
پشت سنت عماد دین که نهاد
پای اقبال بر سر ایام
آن فرو برده گردن بدعت
وان قوی کرده بازوی اسلام
طالعش فر چهره ی افلاک
طلعتش نور دیده ی اجرام
آنکه ز اسراف سفره کرمش
قرص خورشید را برآمد وام
و آنکه پیمود عزم مساحش
طول و عرض زمانه را بدو کام
سلک بدعت از این گسسته شمر
چون بدو عقد شرح یافت نظام
تا جلالش قدم نرنجاند
آسمان بفکند بساط دوام
در شبانی ز عدل او یابند
محرمیت ذیاب بر اغنام
نوک کلک شهاب کردارش
دهد از سرّ آسمان اعلام
کینش اندر شکر نهد امراض
قهرش از زهر برکشد آلام
هر کجا حزم او گشاید بار
فتنه بر خر نهد دواج دوام
گر ز برق کفش مدد یابد
قطره زرین کند مزاج غمام
خاطر خانیان بجذب نظر
چون عرق برکشد ز راه مسام
دست نقصان بدامنش نرسد
گر کند یک نظر بماه تمام
در او مرحبا زند به صریر
سایلی چون بدور رسد بسلام
ای خلاف رضای تو بسته
عقد زنار بر کمرگه جام
وی هوای و لای تو کرده
پر جواهر زبان کلک و حسام
در کشد مهر آسمان صیدت
حلق سیمرغ را به حلقه دام
طفل یک روزه را، زحرص ثنات
موی ناطق بر آید از اندام
آسمان پیش دانش و حکم ات
بر سر آب کرد نقش احکام
پیکری چون تو کم نگاشته اند
نقشبندان دفتر اوهام
در نیابند گرد رایت تو
گر، دو اسبه سفر کنند افهام
عرصه روزگار تنگ آید
چون زنی بانک بر براق کلام
نادرات از خزانه حفظت
شده بیرون ز حد چند و کلام
نشنوده بصد هزار هزار
حاسدان تو یک ورق را نام
آسمان سوی دشمنانت همی
بر زبان اجل دهد پیغام
که شما کنج خانه بکزینید
چون زد اقبال او علم بر بام
سور احباب و سوز حساد است
اثر این خجسته فال و پیام
نام جوئی خصم نان طلبی است
هر که نان جست کم رسید بنام
ای ز جود تو زرناب شده
مغز زوار در میان عظام
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم بصد هزاران لام
خواجه خواجگان نظم شوم
زانکه هستم تو را غلام، غلام
تا تو باشی و باد تا جاوید
کز تو زنده است پیکر انعام
بود و خواهد ثنای دون توام
چون تیمم به پیش دجله حرام
صاحبا، فاضلا، نمی گنجد
قد مدح تو در لباس کلام
گرچه با شعر نیز بر هم بست
طبع تو در مدایح تو زمام
خرد کاری است اصل او آغاز
شرمسازی است حاصل فرجام
رایت شهریار عید رسید
خیمه بر کند خیل ماه صیام
مقدم عید و رحلت رمضان
باد بر تو مبارک و پدرام
از نهیب تو، دهر گردان، سست
در رکاب تو، چرخ توسن، رام
تا کرم را جلال بخشی و عز
حافظت ذوالجلال والاکرام
از سر چرمه غروب لکام
گشت بر عرصه اقامت سست
سپه روز را طناب خیام
چهره های منیر بگشادند
اختران از دریچه های ظلام
زورق زر ز ساحل مغرب
ماند در موج بحر جان انجام
عهد کرد آسمان و دزد صفت
خنجر آفتاب را به نیام
رخش چرخ از هلال، در کردن
طوق روشن فکنده بود، خرام
گفتم: این نیم طشت زرین چیست
بر کنار بساط مینا فام
آسمان گفت: مرکب صاحب
داد نعلی بکوش زنگی شام
پشت سنت عماد دین که نهاد
پای اقبال بر سر ایام
آن فرو برده گردن بدعت
وان قوی کرده بازوی اسلام
طالعش فر چهره ی افلاک
طلعتش نور دیده ی اجرام
آنکه ز اسراف سفره کرمش
قرص خورشید را برآمد وام
و آنکه پیمود عزم مساحش
طول و عرض زمانه را بدو کام
سلک بدعت از این گسسته شمر
چون بدو عقد شرح یافت نظام
تا جلالش قدم نرنجاند
آسمان بفکند بساط دوام
در شبانی ز عدل او یابند
محرمیت ذیاب بر اغنام
نوک کلک شهاب کردارش
دهد از سرّ آسمان اعلام
کینش اندر شکر نهد امراض
قهرش از زهر برکشد آلام
هر کجا حزم او گشاید بار
فتنه بر خر نهد دواج دوام
گر ز برق کفش مدد یابد
قطره زرین کند مزاج غمام
خاطر خانیان بجذب نظر
چون عرق برکشد ز راه مسام
دست نقصان بدامنش نرسد
گر کند یک نظر بماه تمام
در او مرحبا زند به صریر
سایلی چون بدور رسد بسلام
ای خلاف رضای تو بسته
عقد زنار بر کمرگه جام
وی هوای و لای تو کرده
پر جواهر زبان کلک و حسام
در کشد مهر آسمان صیدت
حلق سیمرغ را به حلقه دام
طفل یک روزه را، زحرص ثنات
موی ناطق بر آید از اندام
آسمان پیش دانش و حکم ات
بر سر آب کرد نقش احکام
پیکری چون تو کم نگاشته اند
نقشبندان دفتر اوهام
در نیابند گرد رایت تو
گر، دو اسبه سفر کنند افهام
عرصه روزگار تنگ آید
چون زنی بانک بر براق کلام
نادرات از خزانه حفظت
شده بیرون ز حد چند و کلام
نشنوده بصد هزار هزار
حاسدان تو یک ورق را نام
آسمان سوی دشمنانت همی
بر زبان اجل دهد پیغام
که شما کنج خانه بکزینید
چون زد اقبال او علم بر بام
سور احباب و سوز حساد است
اثر این خجسته فال و پیام
نام جوئی خصم نان طلبی است
هر که نان جست کم رسید بنام
ای ز جود تو زرناب شده
مغز زوار در میان عظام
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم بصد هزاران لام
خواجه خواجگان نظم شوم
زانکه هستم تو را غلام، غلام
تا تو باشی و باد تا جاوید
کز تو زنده است پیکر انعام
بود و خواهد ثنای دون توام
چون تیمم به پیش دجله حرام
صاحبا، فاضلا، نمی گنجد
قد مدح تو در لباس کلام
گرچه با شعر نیز بر هم بست
طبع تو در مدایح تو زمام
خرد کاری است اصل او آغاز
شرمسازی است حاصل فرجام
رایت شهریار عید رسید
خیمه بر کند خیل ماه صیام
مقدم عید و رحلت رمضان
باد بر تو مبارک و پدرام
از نهیب تو، دهر گردان، سست
در رکاب تو، چرخ توسن، رام
تا کرم را جلال بخشی و عز
حافظت ذوالجلال والاکرام
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - مدح سید فخرالدین عربشاه
ماولی پرور عدو کاهیم
تاج بخش عجم عربشاهیم
آسمان آن دهد که ما جوئیم
روزگار آن کند که ما خواهیم
در سماع آمده است کوش صدف
تا به صیت کرم در افواهیم
ز سبل فارغ است دیده چرخ
تا بگوهر جمال اشباهیم
رونق صف آفرینش را
تیغ خورشید و درقه ماهیم
مصطفی ص جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم
درة العقد این سپه شکنیم
قرة العین آن شهنشاهیم
گرچه دشمن زر تُنک مایه است
ما خلاص عیار آن کاهیم
فال را بر زبان دوست زنیم
رغم را در دل عدو آهیم
خاتم ملک را بماست فروغ
که ز رفعت کمینه درگاهیم
رشته پای بند سلطنتیم
کوری خصم دانه یکتاهیم
نگسلد چرخ پیرمان از بیخ
که دو شاخیم و هر دو بر ماهیم
تا کند عدل پای رفق دراز
ز آنچه ظلم است دست کوتاهیم
در ضمیر شب ازل سری است
گفت آن را دم سحرگاهیم
فتنه گر خرمنی زند چو قمر
آتش و باد و دانه و کاهیم
به سخن رخت عیب جسته زبیم
که رصد دار آن سر راهیم
بار آخسیکتی بضاعت ماست
که از آن سود و مایه آگاهیم
در جهان جلال چون خورشید
مدد سال و مادت ماهیم
ملک را آبروی باد از ما
که به تیغ آن زهاب را چاهیم
به هلال ار فروتنی بخشیم
قیمت اختران نمی گاهیم
تاج بخش عجم عربشاهیم
آسمان آن دهد که ما جوئیم
روزگار آن کند که ما خواهیم
در سماع آمده است کوش صدف
تا به صیت کرم در افواهیم
ز سبل فارغ است دیده چرخ
تا بگوهر جمال اشباهیم
رونق صف آفرینش را
تیغ خورشید و درقه ماهیم
مصطفی ص جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم
درة العقد این سپه شکنیم
قرة العین آن شهنشاهیم
گرچه دشمن زر تُنک مایه است
ما خلاص عیار آن کاهیم
فال را بر زبان دوست زنیم
رغم را در دل عدو آهیم
خاتم ملک را بماست فروغ
که ز رفعت کمینه درگاهیم
رشته پای بند سلطنتیم
کوری خصم دانه یکتاهیم
نگسلد چرخ پیرمان از بیخ
که دو شاخیم و هر دو بر ماهیم
تا کند عدل پای رفق دراز
ز آنچه ظلم است دست کوتاهیم
در ضمیر شب ازل سری است
گفت آن را دم سحرگاهیم
فتنه گر خرمنی زند چو قمر
آتش و باد و دانه و کاهیم
به سخن رخت عیب جسته زبیم
که رصد دار آن سر راهیم
بار آخسیکتی بضاعت ماست
که از آن سود و مایه آگاهیم
در جهان جلال چون خورشید
مدد سال و مادت ماهیم
ملک را آبروی باد از ما
که به تیغ آن زهاب را چاهیم
به هلال ار فروتنی بخشیم
قیمت اختران نمی گاهیم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - فخریه و مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان «علاءالدوله»
باز بر اوج سخن تازم و موجی بزنم
زانکه چون ابر گرانبار دفین عدنم
گرچه رخشم برمیده است در این پهنه ملک
شاه داند که به میدان هنر تهمتنم
چیست در جیب و سر آستی و همت من
و سمه ی شام و سپید آب سحرگه نزنم
زُمرُد چرخ مزور شد و دردانه بود
تا بایام نمودند عیار سخنم
دهر بی مایه بزد کردن من معذور است
کش وفا می نکند کیسه به ثمن ثمنم
رفعت نطق، مرا از در دو نان بنشاند
تا سخن جز که به پیرامن خود بر نه تنم
راست چون کرم کژم کز پی زندان بدن
هر زمان سلسله ی تازه بزاید دهنم
پر بخور است دماغ فلک مجمره شکل
تا همی سوزد عالم بشرار محنم
همچو خورشید بشاهی ز کله تاج نهم
نه عروسم که بشب طره بهم در شکنم
زله خود بنهم پیش و هم گوش بحلق
گل آن طارم شش کوشه به تحقیق منم
بدنم ضعف پذیر است چرا، زانکه چو شمع
جان صافی شده از تف ریاضت بدنم
کی نهد بر سر من بوسه لب، غنچه بخت
زانکه چون سر و ببالای سخن بس کشنم
ای عجب آب و هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان طمع خار کند نسترنم
چرخ دولابی، افکنده چو یوسف در چاه
هر نسیمی که وزد زنکله پیرهنم
تیغ پیشانیم ایام لقب داده به نطق
زانکه در پرده دری پیل بیان کرکدنم
قهر باریک دلان را نکشم هیچ سبال
تا چو خورشید هم اندر حدق خود نزنم
مسکنم قاف قناعت شد و چون عنقا زانک
نیست مرغی که در این دامگه آمد شکنم
ای دریغا که چو گل عمر سبک خیز برفت
که نخندید ز اقبال گلی در چمنم
پیرهن در نهدم چرخ کمان شکل چو تیر
تیر چون یوسفی ئی گشت ز درس فطنم
که در این غصه نمیرم عجبی میآید
یعلم الله که من در عجب از زیستنم
کوری چشم کبود است که نادیده کند
سرّ الفقر گواه از صفحات علنم
آب ناخورده در این برگه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در کفنم
روی پرواز نمی بینم از این تنک قفس
که زمین وار فرو بست بقید زمنم
هم ز خود وجه کنم راتبه ی رزق چو شمع
تا بدان شب که برد مرگ سر اندر لکنم
در پی من چه فتاده است فلک هیچ مگیر
من نه برداشته خسرو دشمن فکنم؟
فخر دین شاه عدو بند علاءالدوله
آنکه مست اند ز جام کرمش جان و تنم
آن حسن اصل که در مدحتش از چهره ی نطق
عقل بی حمزه ی تفضیل نخواند حسنم
آن عجم بخش عربشاه که داد اختر سعد
بر در او چو سعادت بغلامی وطنم
دامن خدمت او چست گرفته است چو بخت
دست وحشت که ستون بود بزیر ذقنم
در رکاب چو هلالش دوم ار ماه شوم
تا شود بر در بخت انجم سعد انجمنم
خسروا، سست سخن میکندم سختی عیش
چه عجب رخنه شود تیغ چو بر سنگ زنم
پیر گشتم بجوانی، کنهم چیست جز آنک
گلشن مدح تو را خوش سخنی چون سمنم
پیر آن است، که تیغ رمضان از صفرا
همه اندام مرا زهره کند چون سفنم
دیک من بر سر آتش ندهد شاه سیاه
ماه این خیمه پیروزه ز دود حزنم
اشک من چون نمک آب شده بر شعله
مژه در پهلوی طیار به مضراب زنم
گر از این وجه خورم مرغ مسمن نه عجب
دیده هم سر بنهد بر سر کام دهنم
نی، مکن شاها، دریاب که گر کشته شوم
بر نیاید همه عالم به بهای ثمنم
همه سرمایه خورشید، بجود تو سپرد
کان و، این رسم نپز رفت که نامؤتمنم
گفت من نیز بخدمت رسمی لیک اینجا
در کف حکم تو کرده است جهان مرتهنم
مپسند آنکه شکایت رود از بخت مرا
بلبلم، خیره مفرمای به عیب زغنم
تا نگوئی که چه بادت ز معانی بدعا
زانکه ناخواسته داده است همه ذوالمننم
لاف بی معنی در شعر فراوان زده اند
من چو معنی بنمودم سزد، ار لاف زنم
رسته نطق نگشتم همه را سنگ کم است
منم آن کس که در این قوم تمام است، منم
زانکه چون ابر گرانبار دفین عدنم
گرچه رخشم برمیده است در این پهنه ملک
شاه داند که به میدان هنر تهمتنم
چیست در جیب و سر آستی و همت من
و سمه ی شام و سپید آب سحرگه نزنم
زُمرُد چرخ مزور شد و دردانه بود
تا بایام نمودند عیار سخنم
دهر بی مایه بزد کردن من معذور است
کش وفا می نکند کیسه به ثمن ثمنم
رفعت نطق، مرا از در دو نان بنشاند
تا سخن جز که به پیرامن خود بر نه تنم
راست چون کرم کژم کز پی زندان بدن
هر زمان سلسله ی تازه بزاید دهنم
پر بخور است دماغ فلک مجمره شکل
تا همی سوزد عالم بشرار محنم
همچو خورشید بشاهی ز کله تاج نهم
نه عروسم که بشب طره بهم در شکنم
زله خود بنهم پیش و هم گوش بحلق
گل آن طارم شش کوشه به تحقیق منم
بدنم ضعف پذیر است چرا، زانکه چو شمع
جان صافی شده از تف ریاضت بدنم
کی نهد بر سر من بوسه لب، غنچه بخت
زانکه چون سر و ببالای سخن بس کشنم
ای عجب آب و هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان طمع خار کند نسترنم
چرخ دولابی، افکنده چو یوسف در چاه
هر نسیمی که وزد زنکله پیرهنم
تیغ پیشانیم ایام لقب داده به نطق
زانکه در پرده دری پیل بیان کرکدنم
قهر باریک دلان را نکشم هیچ سبال
تا چو خورشید هم اندر حدق خود نزنم
مسکنم قاف قناعت شد و چون عنقا زانک
نیست مرغی که در این دامگه آمد شکنم
ای دریغا که چو گل عمر سبک خیز برفت
که نخندید ز اقبال گلی در چمنم
پیرهن در نهدم چرخ کمان شکل چو تیر
تیر چون یوسفی ئی گشت ز درس فطنم
که در این غصه نمیرم عجبی میآید
یعلم الله که من در عجب از زیستنم
کوری چشم کبود است که نادیده کند
سرّ الفقر گواه از صفحات علنم
آب ناخورده در این برگه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در کفنم
روی پرواز نمی بینم از این تنک قفس
که زمین وار فرو بست بقید زمنم
هم ز خود وجه کنم راتبه ی رزق چو شمع
تا بدان شب که برد مرگ سر اندر لکنم
در پی من چه فتاده است فلک هیچ مگیر
من نه برداشته خسرو دشمن فکنم؟
فخر دین شاه عدو بند علاءالدوله
آنکه مست اند ز جام کرمش جان و تنم
آن حسن اصل که در مدحتش از چهره ی نطق
عقل بی حمزه ی تفضیل نخواند حسنم
آن عجم بخش عربشاه که داد اختر سعد
بر در او چو سعادت بغلامی وطنم
دامن خدمت او چست گرفته است چو بخت
دست وحشت که ستون بود بزیر ذقنم
در رکاب چو هلالش دوم ار ماه شوم
تا شود بر در بخت انجم سعد انجمنم
خسروا، سست سخن میکندم سختی عیش
چه عجب رخنه شود تیغ چو بر سنگ زنم
پیر گشتم بجوانی، کنهم چیست جز آنک
گلشن مدح تو را خوش سخنی چون سمنم
پیر آن است، که تیغ رمضان از صفرا
همه اندام مرا زهره کند چون سفنم
دیک من بر سر آتش ندهد شاه سیاه
ماه این خیمه پیروزه ز دود حزنم
اشک من چون نمک آب شده بر شعله
مژه در پهلوی طیار به مضراب زنم
گر از این وجه خورم مرغ مسمن نه عجب
دیده هم سر بنهد بر سر کام دهنم
نی، مکن شاها، دریاب که گر کشته شوم
بر نیاید همه عالم به بهای ثمنم
همه سرمایه خورشید، بجود تو سپرد
کان و، این رسم نپز رفت که نامؤتمنم
گفت من نیز بخدمت رسمی لیک اینجا
در کف حکم تو کرده است جهان مرتهنم
مپسند آنکه شکایت رود از بخت مرا
بلبلم، خیره مفرمای به عیب زغنم
تا نگوئی که چه بادت ز معانی بدعا
زانکه ناخواسته داده است همه ذوالمننم
لاف بی معنی در شعر فراوان زده اند
من چو معنی بنمودم سزد، ار لاف زنم
رسته نطق نگشتم همه را سنگ کم است
منم آن کس که در این قوم تمام است، منم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مدح نجم الدین لاجین و سلطان قزل ارسلان
اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان
یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
آئینه دار صبح برآمد به صیقلی
تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده
خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان
مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب
فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان
نور محیط تاختن آورد تا به عجز
آواره گشت سایه مرکز ز خانمان
چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة
مه نیز بر شکست دبستان اختران
در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل
چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان
در ناودان بسیم سحر راوق شعاع
چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران
صراف چرخ را درمی چند ماند و بس
از بسکه زیر باش برون شد به ناودان
من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق
زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان
کوهی که داشت بر کتف چار باد زین
برقی که بود، بر زبر چارمه چمان
شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم
مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان
آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش
و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران
گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک
کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان
آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو
معراج بام چرخ، شود راست چون دخان
بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز
برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان
طیری همای سایه، که خاصیت دُمش
در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان
چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان
گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت
چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان
بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد
در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان
در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش
گوئی بعرش باز نهادند نردبان
دی، کرده خشک سینه او را مطبخه
مه برده سر کریوه او را به میهمان
چون هفت خوان رستم و اندر منازلش
صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان
بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب
کوهش چو فرق پیران کافور را مکان
در آبگیر او سمک الارض معتکف
بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان
نبسو پای غول مطالش بآزمون
نبسو بال و هم مطارش بامتحان
هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن
ورنه بجان که جستی از دست نیستان
هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا
بحری نموده زیر نهنبن شده نهان
معمار زمهریر پلی بسته بود سست
از آبگینه بر زبر قلزم روان
ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات
و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان
عراده های باد به بسته ره گذر
نفاطه های چرخ به بسته ره امان
بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت
عون خدای عالم و فر خدایگان
قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست
بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران
با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت
تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان
عدلش بروزگار عمر میکند نسب
تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان
گرد افکنان دهر بمیدان سهم او
چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران
در شام دین به مشعله تیغ راه برد
بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان
بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است
کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان
در گلشنی که سایه کند طوبی بقا
کی در خزد بگوشه پر چین او خزان
ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام
وی دست دست شرع تو و دیگران بنان
حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار
مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان
ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................
بر تخته زمین و لحد خطه امان
با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط
موقوف نفس فطرت تو بود بیکران
پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا
مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان
و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است
افراد این چهار گهر نظم اقتران
هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام
هم نادر القرینی و هم صاحب القران
بر متکای مسند و در منحنای زین
ادریس در جنانی و برجیس در مکان
جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار
بگرفته دست و قبضه او باد را عنان
لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل
خلقت همی نشاند مرغول ضیمران
رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد
این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان
آثار کرده های تو سرمایه ی خرد
او راد مدح های تو پیرایه ی زبان
خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر
جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان
طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت
از سر شدند باز بچون تو خلف جوان
در مهد حسن تربیت اطفال ملک را
دارنده ایست دایه عدل تو مهربان
گردون تو را نویسد دریای عدل وجود
گیتی تو را شمارد دارای انس و جان
هستند سرخ روی بورد و ثنای تو
ازرق سجادگان زوایای بوستان
آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان
گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع
و افتد هوای معرکه از گرد در هوان
دندان همی چرند دلیران که هین و هین
انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان
پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی
چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان
فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش
چون از غبار رزم برافکنده طیلسان
تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند
از آسمان بفتح لوای تو را ضمان
از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب
بوسان سم براق تو را گنبد کیان
چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر
برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران
هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود
زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان
قرص خور از هراس سپر نیز بفکند
آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان
آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر
او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان
در جمله با مآثر محمود شهریار
با دست کردهای سلاطین باستان
گر داستان رستم دستان کهن شده است
خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان
تا جان و کالبد را با هم بود ثبات
تا ماه و مشتری را با هم فتد قران
بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب
و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان
نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس
عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان
یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
آئینه دار صبح برآمد به صیقلی
تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده
خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان
مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب
فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان
نور محیط تاختن آورد تا به عجز
آواره گشت سایه مرکز ز خانمان
چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة
مه نیز بر شکست دبستان اختران
در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل
چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان
در ناودان بسیم سحر راوق شعاع
چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران
صراف چرخ را درمی چند ماند و بس
از بسکه زیر باش برون شد به ناودان
من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق
زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان
کوهی که داشت بر کتف چار باد زین
برقی که بود، بر زبر چارمه چمان
شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم
مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان
آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش
و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران
گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک
کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان
آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو
معراج بام چرخ، شود راست چون دخان
بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز
برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان
طیری همای سایه، که خاصیت دُمش
در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان
چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان
گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت
چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان
بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد
در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان
در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش
گوئی بعرش باز نهادند نردبان
دی، کرده خشک سینه او را مطبخه
مه برده سر کریوه او را به میهمان
چون هفت خوان رستم و اندر منازلش
صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان
بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب
کوهش چو فرق پیران کافور را مکان
در آبگیر او سمک الارض معتکف
بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان
نبسو پای غول مطالش بآزمون
نبسو بال و هم مطارش بامتحان
هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن
ورنه بجان که جستی از دست نیستان
هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا
بحری نموده زیر نهنبن شده نهان
معمار زمهریر پلی بسته بود سست
از آبگینه بر زبر قلزم روان
ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات
و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان
عراده های باد به بسته ره گذر
نفاطه های چرخ به بسته ره امان
بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت
عون خدای عالم و فر خدایگان
قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست
بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران
با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت
تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان
عدلش بروزگار عمر میکند نسب
تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان
گرد افکنان دهر بمیدان سهم او
چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران
در شام دین به مشعله تیغ راه برد
بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان
بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است
کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان
در گلشنی که سایه کند طوبی بقا
کی در خزد بگوشه پر چین او خزان
ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام
وی دست دست شرع تو و دیگران بنان
حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار
مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان
ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................
بر تخته زمین و لحد خطه امان
با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط
موقوف نفس فطرت تو بود بیکران
پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا
مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان
و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است
افراد این چهار گهر نظم اقتران
هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام
هم نادر القرینی و هم صاحب القران
بر متکای مسند و در منحنای زین
ادریس در جنانی و برجیس در مکان
جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار
بگرفته دست و قبضه او باد را عنان
لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل
خلقت همی نشاند مرغول ضیمران
رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد
این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان
آثار کرده های تو سرمایه ی خرد
او راد مدح های تو پیرایه ی زبان
خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر
جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان
طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت
از سر شدند باز بچون تو خلف جوان
در مهد حسن تربیت اطفال ملک را
دارنده ایست دایه عدل تو مهربان
گردون تو را نویسد دریای عدل وجود
گیتی تو را شمارد دارای انس و جان
هستند سرخ روی بورد و ثنای تو
ازرق سجادگان زوایای بوستان
آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان
گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع
و افتد هوای معرکه از گرد در هوان
دندان همی چرند دلیران که هین و هین
انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان
پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی
چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان
فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش
چون از غبار رزم برافکنده طیلسان
تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند
از آسمان بفتح لوای تو را ضمان
از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب
بوسان سم براق تو را گنبد کیان
چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر
برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران
هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود
زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان
قرص خور از هراس سپر نیز بفکند
آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان
آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر
او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان
در جمله با مآثر محمود شهریار
با دست کردهای سلاطین باستان
گر داستان رستم دستان کهن شده است
خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان
تا جان و کالبد را با هم بود ثبات
تا ماه و مشتری را با هم فتد قران
بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب
و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان
نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس
عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع چهارم
دوش چو برد آفتاب دست به تیغ یمان
کرد سحر ترکتاز بر سپه زنگیان
چرخ ربیعی لباس خواست که در سر کشد
بافته بود آفتاب چادر زرد خزان
کسوت عباسیان محتسب دیده را
بود نهان تا به عطف بر شکن طیلسان
شعبده بازی شده، در پس پرده خیال
ساخته تمثال ها بوالعجب از شکلشان
کرد به بالین من، پیک سحرگه گذر
نامه دولت بداد، گفت که برخیز هان
چار حدود حدوث با عدم است ای پسر
هین که بمیدان توست مرکب همت بران
عالم بر دامنت چند گریبان کشد
آستی از وی بکش دست بر او بر فشان
حارث کنج دل است دیده هندوی شب
گنج به پرداخت دزد، خواب کنان پاسبان
کوس مزن رعدوار تیغ مکش برق شکل
زانکه نداری چو میغ، سینه گوهر فشان
اشتلم از اختری است دعوی از اخسیکتی
مشغله هست از درای رنج ره کاروان
منکر او هم نیم، گرچه در اقلیم فضل
منهی فکرت بداد همچو منی را نشان
بست نشاید بر او، نام عمیت ولی
کنگره ی عرش راست دیده من دیده بان
گرچه گل خشک بود نکهت گل نشکند
رونق بازار او مرتبه مشکبان
ترک لقب داده بود در سخنم، معنی آنک
ترک بزخم چماق دوست شود جاودان
دست امیدم گرفت همت او تا بشعر
یافتم از بخت شاه پایکه شعریان
گوهر عالم چراغ بر کمر اهل بیت
اختر گردون ضمیر بر افق خاندان
کرد سحر ترکتاز بر سپه زنگیان
چرخ ربیعی لباس خواست که در سر کشد
بافته بود آفتاب چادر زرد خزان
کسوت عباسیان محتسب دیده را
بود نهان تا به عطف بر شکن طیلسان
شعبده بازی شده، در پس پرده خیال
ساخته تمثال ها بوالعجب از شکلشان
کرد به بالین من، پیک سحرگه گذر
نامه دولت بداد، گفت که برخیز هان
چار حدود حدوث با عدم است ای پسر
هین که بمیدان توست مرکب همت بران
عالم بر دامنت چند گریبان کشد
آستی از وی بکش دست بر او بر فشان
حارث کنج دل است دیده هندوی شب
گنج به پرداخت دزد، خواب کنان پاسبان
کوس مزن رعدوار تیغ مکش برق شکل
زانکه نداری چو میغ، سینه گوهر فشان
اشتلم از اختری است دعوی از اخسیکتی
مشغله هست از درای رنج ره کاروان
منکر او هم نیم، گرچه در اقلیم فضل
منهی فکرت بداد همچو منی را نشان
بست نشاید بر او، نام عمیت ولی
کنگره ی عرش راست دیده من دیده بان
گرچه گل خشک بود نکهت گل نشکند
رونق بازار او مرتبه مشکبان
ترک لقب داده بود در سخنم، معنی آنک
ترک بزخم چماق دوست شود جاودان
دست امیدم گرفت همت او تا بشعر
یافتم از بخت شاه پایکه شعریان
گوهر عالم چراغ بر کمر اهل بیت
اختر گردون ضمیر بر افق خاندان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع پنجم
غنچه دو اسبه رسید با سپه ضیمران
پهلوی گلگونشان کوفته از ضیم ران
سینه هامون گرفت جوشن ازرق شعار
نیزه ی اغصان نمود بیرق اخضر عیان
رخش صبا میدوید، کرم سوی سبزه گاه
پیشگشی ساختش، آب ز، بر گستوان
سوخته دل لاله را، چهره ی مصقول بین
روی زنان آمد از بیم اجل زان جهان
وان گل خندان نگر غره بیکروزه عمر
مرگ شبی خونش را، تیغ زده بر فسان
خجلت نرگس به بین، دیده زده بر زمین
بر طمع سود زر عمر گرامی زیان
باد بروی چمن، غنچه قریر الحدق
زانکه بمدح شه است سوسن، رطب اللسان
فخر جهان فخر دین شاه علاءالدول
صاحب نادر قرین سید صاحب قران
میر پیمبر نسب، کُرد غضنفر حسب
صدر ازل پیشکار بد ابد قهرمان
مصری تازی سرش طوق ده جام جم
چرغ هلال افکنش حلقه گوش طغان
پیسه کلاغ زمان، قصر کُه راغ جای
و زخم این دایره، در کف قدرش کمان
لقمه خود چرب کرد از فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دانه اطفال کان
محرم هم خلوت است، خنجر او با فلک
زین قبلش آفتاب، مهر نهد بر دهان
ماهچه ی زلف شام، ساخت ز نعل براق
چون ز شرف نخچ کرد فرق سر فرقدان
آینه در روی داشت، همت او بدر را
تا بشعاع کمال، عکس پذیرفت جان
حشمت او هم از اوست، زانکه به پروازگاه
شهپر خود روی مرغ، به، ز پر پرنیان
چون خلف هوش او، بکر نزاید خرد
بی صدف گوش او، در نفشاند بیان
از مدد خلق و حلم، ساخت زمان و زمین
لنگر بحر فلک کنگر قصر جنان
آدم بود از ادیم کز افق نسبتش
دید روان بر یمین، موکب نجم الیمان
در حرم امن او، آب نپوشد زره
با مدد عدل او، شعله نسازد سنان
ای گل بستان آنک، خنده زدی بر دغا
از سر نیلوفریش اشکفه ی ارغوان
تا نشود صدر دین، پی سپر هر پلید
خانه خدایش نشاند بر طرف آستان
گرچه بود سخت کوش، پای قضا در رکاب
حمله ی گیتی تو را باز نتابد عنان
گر نه لکام قرار، بر سر عالم کنی
فتنه بدرد فسار چون رمه بی شبان
بر سر سرّ ازل پرده درد کلک تو
گاه برمز، خرد گاه بغمز عیان
خامه برون زد سپر عزم تو سوزن نهاد
تا که بپوشد از او ملک لباس امان
رنجه نباید شدن گرچه در او رنج هاست
کز پی احکام خویش تاب خورد ریسمان
سخت رکابی نمود تیغ تو ورنه شدی
کوی زمین ریز ریز در خم نه صولجان
از تو چو نیلوفر است گنبد نیلوفری
روی سیه، گوژپشت، قد دو تا سرگران
تا بهم آرند سر غیب دل پاک تو
عقل فضولی نهاد، ز میان بر کران
گل چو شود شغبه گوش در سخن عندلیب
سوسن از آن نکته کسیت تا که بود ترجمان
طفل دبستان عقل حاسد و خوش طبع توست
گو برو از روی آب خط معما بخوان
بال همای خرد حیف بود چتر آنک
ده یک پر مگس بس بودش سایبان
نشتر طوفان گشای غمزه پیگان توست
پشته گردونش بام چون شخن ناودان
تیغ تو صفرا کند تا که بر آرد بقذف
مایه ی سودای خاک معده ی چرخ کیان
قدر تو را در ربود پیر ازل طفل وار
در بر و دوش زمان و ز سر و چشم مکان
زانکه محالی بود در دمن نه خراب
غمکده های غراب گشته همای آشیان
قافیه همتای گنج نیست گراز راه لفظ
بر سر هر دو نشست یک لقب شایگان
شاها در مدح تو گشت سخن های من
درد دم دام و دد، انس دل انس و جان
صیت تو در زین کشید نظم چو آب مرا
کرد جنیبت روش تو سن باد بزان
عقل بصد کنج دُر دارم اندر مزاد
بابت این حضرتم گر بخری رایگان
طبع مرا وام هاست بر فلک از آب و نان
سست ادائی کند، گر تو نباشی ضمان
چون همه نقد دلم سکه بنام تو یافت
چند گدازد تنم در شرر امتحان
کوشش حرص مرا پوشش خود طعمه ساز
زانکه ببازیچه طفل، زود شود شادمان
نیست مسلم مرا، بی کلهت سروری
مرغ گلی کی شود بی دم عیسی پران
بر سر بازار کون سنگ ز اوباش بود
یافت به تشریف مهر خواجگی مهربان
مهر کلاه زر است، صدره سدره سپهر
صبح بدین کام زن شام بدان کامران
بر گذرانم ز عرش مدح تو امروز اگر
با فلک و آفتاب گرم از اینجا روان
ای خم گیسوی تو ناف غزال ازل
باد جهان بر عدوت کام هژبر ژیان
پی سپر جاه تو، هفت زمین عذار
عاشق درگاه تو هشت جنان را جنان
یک خلفش مملکت چون شده صورت پذیر
نطفه شمشیر او در رحم کن فکان
پهلوی گلگونشان کوفته از ضیم ران
سینه هامون گرفت جوشن ازرق شعار
نیزه ی اغصان نمود بیرق اخضر عیان
رخش صبا میدوید، کرم سوی سبزه گاه
پیشگشی ساختش، آب ز، بر گستوان
سوخته دل لاله را، چهره ی مصقول بین
روی زنان آمد از بیم اجل زان جهان
وان گل خندان نگر غره بیکروزه عمر
مرگ شبی خونش را، تیغ زده بر فسان
خجلت نرگس به بین، دیده زده بر زمین
بر طمع سود زر عمر گرامی زیان
باد بروی چمن، غنچه قریر الحدق
زانکه بمدح شه است سوسن، رطب اللسان
فخر جهان فخر دین شاه علاءالدول
صاحب نادر قرین سید صاحب قران
میر پیمبر نسب، کُرد غضنفر حسب
صدر ازل پیشکار بد ابد قهرمان
مصری تازی سرش طوق ده جام جم
چرغ هلال افکنش حلقه گوش طغان
پیسه کلاغ زمان، قصر کُه راغ جای
و زخم این دایره، در کف قدرش کمان
لقمه خود چرب کرد از فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دانه اطفال کان
محرم هم خلوت است، خنجر او با فلک
زین قبلش آفتاب، مهر نهد بر دهان
ماهچه ی زلف شام، ساخت ز نعل براق
چون ز شرف نخچ کرد فرق سر فرقدان
آینه در روی داشت، همت او بدر را
تا بشعاع کمال، عکس پذیرفت جان
حشمت او هم از اوست، زانکه به پروازگاه
شهپر خود روی مرغ، به، ز پر پرنیان
چون خلف هوش او، بکر نزاید خرد
بی صدف گوش او، در نفشاند بیان
از مدد خلق و حلم، ساخت زمان و زمین
لنگر بحر فلک کنگر قصر جنان
آدم بود از ادیم کز افق نسبتش
دید روان بر یمین، موکب نجم الیمان
در حرم امن او، آب نپوشد زره
با مدد عدل او، شعله نسازد سنان
ای گل بستان آنک، خنده زدی بر دغا
از سر نیلوفریش اشکفه ی ارغوان
تا نشود صدر دین، پی سپر هر پلید
خانه خدایش نشاند بر طرف آستان
گرچه بود سخت کوش، پای قضا در رکاب
حمله ی گیتی تو را باز نتابد عنان
گر نه لکام قرار، بر سر عالم کنی
فتنه بدرد فسار چون رمه بی شبان
بر سر سرّ ازل پرده درد کلک تو
گاه برمز، خرد گاه بغمز عیان
خامه برون زد سپر عزم تو سوزن نهاد
تا که بپوشد از او ملک لباس امان
رنجه نباید شدن گرچه در او رنج هاست
کز پی احکام خویش تاب خورد ریسمان
سخت رکابی نمود تیغ تو ورنه شدی
کوی زمین ریز ریز در خم نه صولجان
از تو چو نیلوفر است گنبد نیلوفری
روی سیه، گوژپشت، قد دو تا سرگران
تا بهم آرند سر غیب دل پاک تو
عقل فضولی نهاد، ز میان بر کران
گل چو شود شغبه گوش در سخن عندلیب
سوسن از آن نکته کسیت تا که بود ترجمان
طفل دبستان عقل حاسد و خوش طبع توست
گو برو از روی آب خط معما بخوان
بال همای خرد حیف بود چتر آنک
ده یک پر مگس بس بودش سایبان
نشتر طوفان گشای غمزه پیگان توست
پشته گردونش بام چون شخن ناودان
تیغ تو صفرا کند تا که بر آرد بقذف
مایه ی سودای خاک معده ی چرخ کیان
قدر تو را در ربود پیر ازل طفل وار
در بر و دوش زمان و ز سر و چشم مکان
زانکه محالی بود در دمن نه خراب
غمکده های غراب گشته همای آشیان
قافیه همتای گنج نیست گراز راه لفظ
بر سر هر دو نشست یک لقب شایگان
شاها در مدح تو گشت سخن های من
درد دم دام و دد، انس دل انس و جان
صیت تو در زین کشید نظم چو آب مرا
کرد جنیبت روش تو سن باد بزان
عقل بصد کنج دُر دارم اندر مزاد
بابت این حضرتم گر بخری رایگان
طبع مرا وام هاست بر فلک از آب و نان
سست ادائی کند، گر تو نباشی ضمان
چون همه نقد دلم سکه بنام تو یافت
چند گدازد تنم در شرر امتحان
کوشش حرص مرا پوشش خود طعمه ساز
زانکه ببازیچه طفل، زود شود شادمان
نیست مسلم مرا، بی کلهت سروری
مرغ گلی کی شود بی دم عیسی پران
بر سر بازار کون سنگ ز اوباش بود
یافت به تشریف مهر خواجگی مهربان
مهر کلاه زر است، صدره سدره سپهر
صبح بدین کام زن شام بدان کامران
بر گذرانم ز عرش مدح تو امروز اگر
با فلک و آفتاب گرم از اینجا روان
ای خم گیسوی تو ناف غزال ازل
باد جهان بر عدوت کام هژبر ژیان
پی سپر جاه تو، هفت زمین عذار
عاشق درگاه تو هشت جنان را جنان
یک خلفش مملکت چون شده صورت پذیر
نطفه شمشیر او در رحم کن فکان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مدح عمادالدین عبدالرحیم احمد قاید
در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»