عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پیره زالی برد پیش بوسعید
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
نوح پیغامبر چو از کفار رست
با چهل تن کرد بر کوهی نشست
برد یک تن زان چهل کس کوزه گر
برگشاد او یک دکان پر کوزه در
جبرئیل آمد که میگوید خدای
بشکنش این کوزهها ای رهنمای
نوح گفتش آن همه نتوان شکست
کین بصد خون دلش آمد بدست
گرچه کوزه بشکنی گل بشکند
در حقیقت مرد رادل بشکند
باز جبریل آمد و دادش پیام
گفت میگوید خداوندت سلام
پس چنین میگوید او کای نیکبخت
گر شکست کوزهٔ چندست سخت
این بسی زان سخت تر در کل یاب
کز دعائی خلق را دادی بآب
همتی را بر همه بگماشتی
لاتذر گفتی و کس نگذاشتی
یک دکان کوزه بشکستن خطاست
یک جهان پر آدمی کشتن رواست
خود دلت میداد ای شیخ کبار
زان همه مردم برآوردن دمار
کز پی آن بندگان بی قرار
لطف ما چندان همی بگریست زار
کاین زمانش در گرفت از گریه چشم
تو مرو از کوزهٔ چندین بخشم
یا رب این خود چه عنایت کردنست
این چه شکر اندر شکایت کردنست
که بجانها میکند چندین عتاب
گاه جانها میکند خون بی حساب
صد هزاران بی سر و بن را بخواند
جمله رادر کشتی حیرت نشاند
بعد ازان کشتی بدریا درفکند
صد جهان جان را بغوغا درفکند
بعد ازان باد مخالف روز و شب
گرد کشتی میفرستاد ای عجب
تادران دریای بی پایان همه
سر بسر برخاستند از جان همه
جمله را بگسست در دریا نفس
از همه با سر نیامد هیچ کس
گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد
میندارم زهره این اندیشه کرد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند
هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد
تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را
هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند
بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه
نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب
تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار
بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
داد محمود آن یکی را مال خویش
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در بغداد شد
یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگی ده بدست
وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
صدهزاران شیشه میشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائی که آن سوداش کرد
از پسش خندید و بس صفراش کرد
آن یکی گفتش که ای شوریده مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
سود اوبر باد دادی این زمان
مرد را درویش کردی زین زیان
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم
وین طراق و طمطراق آید خوشم
چون خوشم این آمد اینم هست کار
با زیانم نیست یا با سود کار
در حقیقت زین همه طاق ورواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند بادستی تهی
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی سلیمان کای اله
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود ذوالنون را مریدی پاکباز
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود دزدی دزدی بسیار کرد
تا خلیفهش عاقبت بردار کرد
میگذشت آنجایگه شبلی مگر
چشم افتادش بران زیر و زبر
اشک بر رویش ز کار او دوید
نعرهٔ زد پیش دار او دوید
بوسهٔ بر پای او داد و برفت
پیش او دستار بنهاد و برفت
سر این پرسید از وی سایلی
گفت بودست او بدزدی کاملی
از کمال او دزدی بسیار کرد
تا که جان را در سر این کار کرد
هرکه او در کار خود باشد تمام
جان خود در کار بازدوالسلام
گرچه دزدی جاهل و غافل بدست
لیک اندر کار خود کامل بدست
چون تمام افتاد او در کار خویش
زان نهادم پیش اودستار خویش
چون بدیدم دار چوبین جای او
بوسه زان دادم خوشی بر پای او
او بکار خویش مرد خویش بود
نه چو من نامرد درد خویش بود
او بمردی بود پشت لشگری
نه چو من آمد مخنث گوهری
جان او او را جوی ارزیده بود
نه چو من برجان خود لرزیده بود
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام
ذرهٔ گر نیک نامی بایدت
در همه کاری تمامی بایدت
در تمامی گر تو کاری بد کنی
آن هم از بهر خلاص خود کنی
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی قلاب را بگرفت شاه
خواست تادستش ببرد پیش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقیقت ذرهٔ باهوش بود
گفت با خانه بریدم این زمان
تا نهم مالی که دارم در میان
چون بسوی خانه بردندش فراز
او مرقع برکشید و گشت باز
برهنه استاد پیش شهریار
گفت اکنون کار باید کرد کار
زانکه این قلاب را از هرچه هست
ماحضر قلبیست این ساعت بدست
شاه گفتش از چه میگفتی دروغ
گفت تا در دین نباشم بی فروغ
عیب خود پوشیدم از بیم هلاک
در لباس خاص بی عیبان پاک
از چنین عیبی چو در روی آمدم
زان لباس پاک یکسوی آمدم
تا نه بیند کس مرقع در برم
اهل دل را بدنگوید بر سرم
گر شدم بد نام در پیش سپاه
جانب آن قوم میدارم نگاه
زانکه بد نامی ایشان خواستن
کفرم آید کفر نتوان خواستن
شاه را از راستی آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهی بود مرد ناتمام
نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام
چون قلم شو عشق را بسته میان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خری باشی بمعنی بی فسار
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود در غزنی امامی از کرام
نام بودش میرهٔ عبدالسلام
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار
هر کرا در شهر چیزی گم شدی
روز مجلس پیش آن مردم شدی
بانگ کردی آنچه گم کردی براه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه
روز مجلس بود مردی سوگوار
زانکه خر گم کرده بود آن بیقرار
بر سر آن مردم مجلس نیوش
مرد خر گم کرده آمد در خروش
کای مسلمانان خری باجل که یافت
چه خر و چه اسب آن دلدل که یافت
چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان
آن امام القصه حرف آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا ونهان
در جهان کس بود کو عاشق نبود
یا کمال عشق را لایق نبود
هست در مجلس کسی اینجایگاه
کو بسر عشق کم بردست راه
غافلی برخاست پنداشت آن سلیم
کانکه عاشق نیست کاریست آن عظیم
گفت اگر چه یافتم عمری تمام
هرگزم عشقی نبودست ای امام
میره گفت آن مرد خرگم کرده را
روفساری آر و گیر این مرده را
کانچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود
هر که عاشق نیست او را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر
عاشقی در چستی و چالاکیست
هرکه عاشق نیست کرمی خاکیست
عشق را گاهی نوازش باشدت
گاه چون شمعی گدازش باشدت
تا نخواهی دید در اول گداز
نیست درآخر ترا ممکن نواز
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار
با میان آورد عشقش از کنار
بر زلیخا شد همه عالم سیاه
تا کند یوسف بسوی او نگاه
ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست
تا زلیخا بر سر او میگریست
هر زمان از پیش او برخاستی
خویش از نوع دگر آراستی
جلوه میکردی بپیش روی او
ننگرستی هیچ یوسف سوی او
چون زلیخا شد بجان درمانده
حیلتی بر ساخت آن درمانده
خانهٔ فرمود بر هر سوی او
کرده صورت جمله نقش روی او
چار دیوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زلیخا پرنگار
لایق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز
چون نمیبیند چه خواهد بود نیز
چون رخم نقد عزیز عالمست
نیل مصرجامعم را شبنمست
چون عزیزم من چنین در چشم خود
برکشم چون مصر نیل از چشم بد
شش جهت در صورت خویش آورم
یوسف صدیق را پیش آورم
تا چو بیند نقش من از خانه او
همچو من از من شود دیوانه او
عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای
کرد یوسف رادرون خانه جای
یوسف از هر سوی کافکندی نظر
نقش آن دلداده دیدی پیش در
شش جهاتش صورت آن روی بود
ای عجب یک صورت از شش سوی بود
یوسف صدیق جان پاک تو
در درون خانهٔ پر خاک تو
چون نگه میکرد از هر سوی او
می ندید از شش جهت جز روی او
دید در هر ذرهٔ انوار حق
موج میزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهی و گر ماه دید
هر دو عالم نور وجه اللّه دید
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
رهبری بودست الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای
گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان
روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد
بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار
تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش
تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور
مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد
میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت
پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه
اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت
زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
خسروی روزی غلامی میخرید
کافتابش پیش مرکب میدوید
در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود
از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت
آفتابی بود از سر تا بپای
کس ندیدست آفتابی در قبای
گر سخن گفتی گهر میریختی
ور بخندیدی شکر میریختی
صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود
کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی
نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافری و جادوئی نغز داشت
چون نمودی از صدف در عدن
عقل را دندان شکستی در دهن
چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز
گر سخن گویم ز تنگی دهانش
درنگنجد هیچ موئی جز میانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
موسم خوش بود و ایام بهار
نازنینان چمن را روز بار
روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود
بلبل شوریده میگردید خوش
پیش گل میگفت راه خارکش
هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد
نرگس تر طشت زرین بردماغ
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ
گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود
در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی
شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
عزم جشنی تازه و فرخ فتاد
چون میاه باغ جشن آراستند
آن غلام سیمبر را خواستند
در میان جشن شاه نیک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب
برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز
می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر
برد پیش او وزیر شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
شاه برخاست و بدست خویشتن
برد جامی پیش سرو سیمتن
هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش
گفت آخر جام نستانی ز شاه
بی ادب تر از تو نبود در سپاه
شاه بر پا و تو سرافکندهٔ
بندگی را راستی زیبندهٔ
آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه
کز کسی نگرفتهام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام
گر ز هرکس جام می بستانمی
کی چنین شایستهٔ سلطانمی
از خموشی بد نمیافتد مرا
نیک تر زین خود نمی افتد مرا
چون نیامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم
گر باول جام قانع گشتمی
از وزیر و شاه ضایع گشتمی
گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا
شاه گفتالحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست
روی خوب و همت عالیش هست
با چنین کس جاودان باید نشست
هرکه از همت درین راه آمدست
گر گدائی میکند شاه آمدست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
بود عبداللّه طاهر در شکار
باز میآمد بشهر آن نامدار
بود در راهش پلی جای نشست
پیر زالی از پس آن پل بجست
اسب عبداللّه سر بر زد ز راه
بر زمین افکند از فرقش کلاه
خشمگین شد سخت عبداللّه ازو
خواست تا خود را کند آگاه ازو
گفت ای نادان چکارت اوفتاد
کاین چنین جای اختیارت اوفتاد
قصهٔ دادش بدست آن پیرزن
گفت فرزندیست بی جرم آن من
مانده در زندان تو خوار و اسیر
لطف کن او را برون آر ای امیر
میبسوزد جان من از درد او
شد سیه روزم ز روی زرد او
پیرم و رفته بآخر روز من
رحمتی کن بر دل پر سوز من
خورد سوگند از سر خشم آن امیر
کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر
برنیارم من ز زندان هرگزش
همچنان میدارم آنجا عاجزش
پیره زن گفت ای امیر کاردان
نیست بر کاری خداوند جهان
گر تو بر کاری خدا هم نیز هست
قادر و دانندهٔ هر چیز هست
من کنون با او گذارم کار خویش
توبرو من نیز بردم بار خویش
تا درچون حق جهانداری بود
بر در تو آمدن عاری بود
تن زدم جان سوخته رفتم ز جای
تا تو بهتر آئی اکنون با خدای
این سخن بر جان عبداللّه زد
اشک خونین بر غبار راه زد
خورد سوگندی دگر آن مهربان
کز سر پل نگذرم من این زمان
تا نیارند آن پسر را سوی من
تا ببینم روی او او روی من
شد بزندان مرد و آوردش سوار
چون جمال او بدید آن نامدار
خلعتش بخشید وگفت آن سرفراز
تا بگردانند در شهرش بناز
پس منادی میکنند از چپ و راست
کاین طلیق اللّه آزاد خداست
این چنین کاری که کوهی کاه کرد
رغم عبداللّه را اللّه کرد
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بیشکی