عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : ترکیبات
ترجیع بند
ای زغیب الغیوب کرده نزول
بسراپرده ی نفوس و عقول
قدسیان را بطاعت تو مدار
عرشیان را بحضرت تو وصول
چارطبع از کمال حکمت تو
اثر و فعل کرده اند قبول
بحر و کانرا زجامعیت تو
نقدهای خزینه شد محصول
سبزه ها را از اقتضای قضا
داده یی گه نمو و گاه ذبول
کرده یی زین میان امین انسان
هم خودش خوانده یی ظلوم و جهول
تا بحدیست وحدتت با خلق
که نمیگنجد اتحاد و حلول
حیرتی داشتم درین معنی
تا رسید این بشارتم زرسول
که زروی معیت و نسبت
عرض و جوهر و فروع و اصول
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
چینیی در نگارخانه ی چین
مجلسی ساخت همچو خلد برین
قد رعنا و صورت زیبا
سرو آزاد و لاله و نسرین
عارض دلفریب و حلقه ی زلف
گل سیراب و سنبل پرچین
غنچه های دمیده ی خندان
لاله های شکفته ی رنگین
شکل لیلی و هیأت مجنون
نقش فرهاد و صورت شیرین
آب بیرنگ را بصورت رنگ
داده در دیده ی خرد تزیین
مابه الامتیاز این همه شکل
چون شود طرح لاعلی التعیین
آنچه باقی بود چه خواهد بود
باز کن دیده را و نیک ببین
این مثل را نمودم ای عارف
تا شود پاک و روشنت که یقین
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
بلبلی ناله یی عجب میکرد
در چمن بود و گل طلب میکرد
شام زلف بنفشه را می دیدی
صبح بر روی گل طرب میکرد
بنوا آب را گره میزد
بنفس باد را ادب میکرد
ناله میکرد از کرشمه ی گل
گل تبسم بزیر لب میکرد
جلوه ی شاخ ارغوان میدید
وز دل خونچکان شغب میکرد
شب نمیرست از فغان تا روز
روز فریاد تا بشب میکرد
غنچه میدید و تنگدل میشد
بوی گل میشنید و تب میکرد
باز میجست نسبت هر یک
همه را پرسش از حسب میکرد
تا نگویی که بلبل مشتاق
طلب یار بی سبب میکرد
هر چه در کارگاه امکانست
پره دار جمال جانانست
آفتاب من از دریچه ی نور
میکند در هزار پرده ظهور
گه شود آتش و سخن گوید
بر فراز درخت ایمن و طور
گه برون آرد از دل آتش
گل سیراب و نرگس مخمور
پرتو آفتاب طلعت اوست
داغ جانسوز عاشق مهجور
در طربخانه های هشت بهشت
قصر یاقوت و حشمت فغفور
قدح انگبین و ساغر شیر
جام فیروزه و شراب طهور
سر ما و کمند فتنه ی عشق
دست زهاد و عقد طره ی حور
مست و مخمور و خفته و بیدار
عشق و معشوق و ناظر و منظور
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
مبتلایی زعشق داغی داشت
آتشی در دل از چراغی داشت
نوبهاران دلش زخلق گرفت
که چو مجنون هوای راغی داشت
از ریاحین و لاله در صحرا
هر طرف نوشکفته باغی داشت
یکدمش غنچه یی حدیثی گفت
یکدمش لاله یی ایاغی داشت
چون نبودش نوای مرغ چمن
ناله ی کبک و بانگ زاغی داشت
بسته بر عود دل بریشم آه
میسرود و بخویش لاغی داشت
یافت در جمله رنگ و بوی حبیب
وه چه روشن دل و دماغی داشت
داشت جمعیتی چنان با خود
که زخلق جهان فراغی داشت
یار میجست از زمین و زمان
وز لب هر کسی سراغی داشت
هرچه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
خیز ای مطرب غزل پرداز
باده در جام ریز و عود بساز
هر لطافت که روی بنماید
در حضورش چراغ دل بگداز
آمد آن شاخ گل کرشمه کنان
بر سرم با هزار عشوه و ناز
گره از غنچه ی دلم بگشود
مهر برداشت از سفینه ی راز
کای هواخواه حسن ده روزه
وی طلبگار رنگ و بوی مجاز
زیر هر پوست مغز نغزی هست
مغز میگیر و پوست می انداز
نافه را مشک جوی و گلرا بوی
باغ را حسن و مرغ را آواز
گشته هر دل بدلبری مایل
کرده هر مرغ بر گلی پرواز
چشم یعقوب و جلوه ی یوسف
دل محمود و عقد زلف ایاز
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
می صافی و معاشران ظریف
چمن دلکش و هوای لطیف
هر درخت گلی بوصف گلی
کرده رنگین رساله یی تصنیف
همه را داده دوست جام مراد
که نکردست قطره یی تخفیف
طاق ابروی ساقیان ملیح
شادی روی شاهدان حریف
کرده آهنگ پرده ی عشاق
نی لاغر میان و چنگ نحیف
در سماع از نوای منطق طیر
هدهد تاجدار و مور ضعیف
بزمگاهی بدان صفت که خرد
میشود مست و بیخود از تعریف
مطرب از تار ارغنون طرب
بلبل از پرده ی ثقیل و خفیف
این نوا میزنند کز ره عشق
پری و آدمی وضیع و شریف
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
داشتم لعل پاره یی من هست
از کفم ناگهان فتاد و شکست
سودم آن پاره ها بزیر قدم
توتیا ساختم بقوت دست
نور خورشید از دریچه ی صبح
چون بدین خاک تیره در پیوست
دیدم آن ذره های نورانی
جملگی گشته آفتاب پرست
یار خورشید و لعل پاره دلیست
که درو غیر مهر نقش نبست
تا شود ذره و بمهر رسد
زیر سنگ غمش بباید خست
کی بود کی که بشکنند خمار
جرعه نوشان بامداد الست
که درین صیدگاه شیر شکار
زاهوی دام تا بماهی شست
کبک کهسار و مرغ دریا بار
میزنند این نوا بلند نه پست
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
باغبان از درخت چند ورق
چید و در کوره کرد بهر عرق
کوره چون کار خویش کرد تمام
شد لباب پیاله یی زمرق
آنچه باقی بماند از آنهمه گل
پاره یی خاک بود بی رونق
عقل در شیشه ماند ازین حیرت
تا کجا رفت آن گل چو شفق
رنگ زرد و بنفش و سیمابی
سبز و گلگون و مشکی و ازرق
همه در نیل عشق یکرنگست
هیچیک را نشد جدا زورق
از من و از تو نام عاریتست
اوست باقی بذات خود صدق
گل چو رو از نقاب غنچه نمود
پرده چون باز شد زروی طبق
از ره علم عین و صدق یقین
گشت چون روز روشنم الحق
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
من و ساقی و یکدو یار ندیم
بر در گلشنی شدیم مقیم
ناگه از بوستان نسیمی خاست
همرهش نکهت بهشت نعیم
کیست آگاه تا بگوید راست
که چه باشد نسیم و چیست شمیم
آنکه از بوی گل شود بیخود
چه کند امتیاز بوی نسیم
جان نسیمست و معنی او یار
زنده دل زان نسیم جسم رمیم
چکنم حیرتی عجب دارم
دلی از درد و غصه گشته دو نیم
کو نسیمی زبوستان وصال
تا کنم جان و دل باو تسلیم
ای فغانی بدانکه کشف رموز
نشود از تعلم و تعلیم
هر کرا جوهریست در فطرت
باز یابد زفکر و طبع سلیم
که زر و لعل و لؤلؤی شهوار
گوهر شبچراغ و در یتیم
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
وقتست که رنگریزی تاک کنند
خوبان چمن جلوه بر افلاک کنند
چون خیل ملک یکایک اوراق درخت
آیند فرود و سجده بر خاک کنند
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
تا خار کند نزاع همسنگی گل
زایل نشود ز غنچه دلتنگی گل
مادام که در حجاب نشوست و نما
ظاهر نشود کمال یکرنگی گل
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
چون مرغ سحر جناح گلفام گشود
از بیضه ی صبح زرده ی مهر نمود
هر دانه که طاووس شب از دیده فشاند
از دامن صبح طایر روز ربود
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
می نوش که شد چمن زر افشان ز خزان
رخ چون گل آتشین کن از آب رزان
کز خاک بسی سرو و قد لاله عذار
آیند روان روند چون باد وزان
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۲
از باد خزان درخت عریان گردید
چون قامت نی
وان گل که چو لاله بود ریحان گردید
کو ساغر می
از شعلهٔ شمع بود دل گرمی جمع
شبهای سیاه
دل نیز چو برگ بید لرزان گردید
از سردی دی
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
بدور لاله چون ابر بهاران رو بصحرا کن
شراب ارغوانی نوش و عالم را تماشا کن
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۴
دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم
گویا ببرج آتشین کردست منزل کوکبم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۴
وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم
هم سرو به بر گیرم و هم گل به کنار آرم
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک
شاه انجم چون ز برج جدی سر بر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی
تازه و خرمست چون رخ یار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح فخر الملک
هوای تو ای جنت رو چپرور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فخرالملک
دوش چون برزد سر از جیب افق بدر منیر
زورق زرین شتابان گشت در دریای قیر
زورقی از نور و دریائی ز ظلمت، همچنانک
رای دستور آورد بدخواه جاهش در ضمیر
دامن دریا، از آن دریا، چو دریا، پرگهر
مرزع ایام از آن زورق، چو زورق، در مسیر
عزم عالیحضرتی کردم که از شوق ثناش
در ریاض خلد آتش می شود جان ظهیر
طالع سعد و هوای مدح صاحب چون نمود
راه کرمانم خوش و آسان بپای باد گیر
ماه مهر افروز من در کاروان آورد روی
زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر
زلف چون بر لاله، سنبل، خط چو بر آتش دخان
لب چو در یاقوت جان، رخساره چون در باده شیر
رخ صبوح اندر بهار و لب شراب اندر صبوح
خط عبیر اندر گلستان، زلف تاب اندر عبیر
چون شبم زو، روز روشن گشت وز روز رخش
کاروان در جنبش آمد، کاروانی در تعیر
گفت کای در عشق من قولت سقیم و عهدست
گفت کای در کار خود رایت جوان و بخت پیر
در چنین فصلی که گوئی ز التهاب امر داد
جنبش گردون مزاج باد را طبع اثیر
جوشن ماهی ز گرمی هوا در عین آب
همچنان سوزد که اندر شعله ی آتش حریر
گر سمندر را در آتش پرورش بودی کنون
می بسوزد حدّت گرماش بردم زمهریر
کوه آهن، دجله ی سیماب شد بر وی چو تافت
برق تیغ آفتاب اندر میان ماه تیر
گفتم ای جنت ز باغ فضل تو خاک زمین
گفتم ای دوزخ ز تاب هجر تو عشر عشیر
گر شبی بی مهر رخسارت بروز آرد دلم
روز عیشش چون شب زلفت پریشان باد و تیر
کرد، چون کردم اساس عذرهای خوشگوار
گشت، چون گشتم بگرد نکته های دلپذیر
نرگسش را از تحسّر تاب و دل پروین فشان
فندقش در بی بدیلی نظم پروین دستگیر
ز اشتیاقم ریخت بر زر طلی از سیم مذاب
در وداعش گشت گلبرگ طری بدر منیر
بر گل نسرین روان کرد او گلابی گرم و من
راندم از خون جگر سیلاب بر برگ زریر
برگرفتم زو دل و چون دولت آوردم بطبع
روی دل در قبله ی اقبال در گاه وزیر
آسمان داد فخرالملک شمس الدین، که داد
دین و دنیا را حیات از حکم او حی قدیر
صاحب کلک و قلم صدری که دست و کلک اوست
موجب دریا و گوهر، مایه ی خورشید و تیر
بسته اش را در تفکر تنگ شکر پایمال
قند را در تعجب عقد گوهر دستگیر
آنکه تا پروانه ی روزیست دستش خلق را
کان و دریائی نماید از نظر خوار و حقیر
و آنکه تا نصرت ز کلک اوست تیغ شاه را
ورد اوقاتست دین و ملک را نعم النصیر
با خرد، در مدح او گفتم تو میدانی که هست
ای جهان را از تو چون جان را ز جانان ناگزیر
ابر احسان را بمعنی دست او بحر محیط
کشت دولت را ببرهان کلک او ابر مطیر
عقل گفت آگه نئی گوئی که دست و کلک اوست
دور گردون را مشار و سیر انجم را مشیر
دست دریا پرورش را بعد ازین توفیق خوان
کلک فرمان گسترش را زین سپس تقدیر گیر
ای بنسبت باثبات حلم تو خارا بخار
وی بهمت با وجود جود تو دریا غدیر
نافذ امر تو حاکم چون قضا و چون قدر
نهی کلک تو آگاه از قلیل و از کثیر
همچو تو قبعت جهانداری کند امر ترا
هر که سر بر خط نهد، چون خامه از دست دبیر
گرنه از نیل سر کلک تو عمان قطره ایست
در مکنون از چه معنی نیست در هر آبگیر
گرنه از ایوان درگاه تو گردون غرفه ایست
پس چرا در هر اثر درگاه تست او را اثیر
کی توانستی طبایع که گردی زیر پای
گر نگشتی خاک درگاهت سپهر مستدیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر، ثم اجتباه
گر نبودی گوهرت را طینت آدم خبیر
چون نیاز از همت خصم تو اندر پرده رفت
پیش از این، پوست خصمت برون آمد چو سیر
در ازل گردون تنور خاطرت را گرم دید
با کواکب گفت وقت آمد که در بندم فطیر
در چنان روزی که گوئی آسمان در شأن او
بر جهان می خواند «یوماً کان شره مستطیر»
بیلک از صدر تن گردنکشان، می جست جای
خنجر از قلب دماغ پر دلان، می جست تیر
بی سپر گشتی ممالک سر کشیدندی سپاه
در خطر بودی رعیت بی خطر ماندی خطیر
شد بلند اختر چو مهر رایت آمد در فروغ
گشت بی رونق چو نوک کلک آمد در صریر
از صریر کلک دشمن سوز تو، تیغ و سپاه
در پناه رای مهر افروز، تو تاج و سریر
دین پناها، صاحبا، من بنده را ز آنرو که نیست
در سخن چون در سخا دست تو در عالم نظیر
عقل نپسندد که از راه حسد صاحب غرض
هر زمان طعنی کند در لفظ و معنی، خیر، خیر
گر سخندانست و صاحب طبع و فاضل پس چرا
خرمن ترکیب اشعارش نیر زد یک شعیر؟
ور نمی داند سخن، گو دست از دعوی بدار
خرده از بی خردگی بر مدح این حضرت مگیر
پست و بی معنی است با جود تو و الفاظ من
همت یحیی و جعفر - شعر اعشی و جریر
حضرت دستور شرقست ای امامی دم مزن
می نیندیشی ز نقد قلب و نقاد نصیر
تا بنسبت با چهار ارکان نباشد نزد عقل
جرم هفت اختر قیصر و قصر نه گردو قیصر
اختر و افلاک و ارکان باد در کل کمال
سقف و صحن و ساحت ایوان جاهترا بشیر
سیر کلک را متابع هم ملوک و هم صدور
دور حکمت را مساعد هم صغیر و هم کبیر
چهره ی ملت ز نور، روی و رایت با فروغ
دیده دولت ز کحل خاک پایت مستنیر
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان شرف الدین یوسف
همچو مهر از خاور و باد از ختن
دیشب آن سنگین دل سمین ذقن
سحر در بادام و معجز در بیان
آب حیوان در لب و جان در دهن
لؤلؤ و مرجان و جزعش را غلام
پرتو عیوق، شعری و پرن
سنبل و سیب و گلش در باغ حسن
بر سراب و یوسف و چاه و رسن
دام مشگینش کمند آفتاب
سیب سیمینش پناه نسترن
با رخی کز شله ی شوقش نبود
بی تکلف روح را پروای تن
از در دولت در آمد مست و گفت
بخت بیدار مرا کاین الوسن
نافه مشکش هراسان از صبا
نرگس مستش گریزان از چمن
زلف و خالش دلفریب و دل فگار
جزع و لعلش ساحر و پیمان شکن
زلفش اندر پرنیان جسته مکان
خالش اندر گلستان کرده وطن
جزع او سرمابه سحر حلال
لعل او پیرایه ی درّ عدن
چون در آمد روضه ی فردوس گشت
روح مجروح مرا بیت الحزن
تا لب لعلش مرا دل باز داد
ز التفات طوطی شکر شکن
زین غزل رنگی دگر بر آب زد
عکس یاقوتش بقصد جان من
کای ز سودای منت جان در بدن
بر سر دردم دم از درمان مزن
مشرب روحت لب لعل منست
یا میآور یاد ازو یا جان مکن
در خم زلفم چه پیچی همچو او
تاب ده خود را و بر آتش فکن
با غمم منشین که پر خون در برت
هر سحر چو گل بدرد پیرهن
راز مست نرگسم مخمور دار
گرچه خون ریزد بتیغ مکروفن
بی منت گفتم که هر دم ز اشتیاق
بر لب معنی رسد جان سخن
چون خیال زلف و تشبیه رخم
دردی دن وبود خضرای دمن
روی کعبه در دل رویم میآر
دست جان در حلقه ی زلفم مزن
گر غزل گوئی بدینترتیب گوی
عذب و روح افزا و دلخواه و حسن
تجدید مطلع
کای سر زلف ترا شب در شکن
در شبت روزست، در روزت فتن
ماهت اندر مشک و روز اندر شبست
مشک اندر ماه و سنبل بر سمن
گر بود برگ سمن بدر منیر
گر شود ترکیب شب مشک ختن
سجده ی جنت نکردی شیخ و شاب
بنده لعلت نگشتی مرد و زن
گرچه در بتخانه ی جنت سزد
گر خود از روح الامین باشد شمن
بر ثنای خسرو گردون شکوه
گر لب لعلت نبودی مفتتن
خسرو اعظم، اتابک، قطب دین
زبده ی دوران و دارای زمن
ملجاء اسلام، یوسف شاه شرق
سایه ی پروردگار ذوالمننن
موجب خاصیت جان و خرد
علت ماهیت روح و بدن
مطلع سیاره کون و فساد
مصدر دیباجه ی سرو علن
آن جهان داری که گشت اندر نبرد
مرغزار از زخم تیغش مرغزن
و آنکه شد ز آسیب رمحش پایمال
دستبرد گیو در جنگ پشن
و آنکه مرغ روح شاهان را کند
نیزه خطبش ز آتش با بزن
هست چون ز آثار تیغ و تیر اوست
هر چه در گیتی امانست و امن
دین و دولت را، سر تیغش مکان
فتح و نصرت را بر تیرش شکن
در هوای مجلسش زیبد ز لطف
لحن موسیقار اگر گردد محن
ز آنکه با عکس می اش آب حیات
می نهد روی صفا بر خاک دن
ذو فنون نوک کلکش کآسمان
جز دم امرش نزد در هیچ فن
گر نبودی دین و دنیا را پناه
کس ندانستی ملک را زاهر من
می بتابد آفتابی بر سپهر
تا شود سنگی عقیقی در یمن
می بباید احمدی در بوقبیس
تا پدید آرد اویسی در قرن
دین پناها بر در جاهت سپهر
دامن اندیشه در دست حزن
هر شبی تا صبح در تمهید عذر
شرمسار و خوار با تیغ و کفن
گوید ار در بدو دوران بی وقوف
اختلافی کرده ام در ما و من
در گذر از لطف بپذیر از کرم
از شکوه شرع و تعظیم سنن
جرم ازین پیر جهان پیما به عفو
عذر از آن مجبور سر گردان بمن
ای ز فیض سایه ی حق پرورت
مستشار دهر و دوران موتمن
دی بسیر کلک فرمان گسترت
جنبش افلاک و انجم مرتهن
بهر توقیعت که جان بی او مباد
ز اهتمام بذل و استفراق تن
ملک و ملت را در اجزاء وجود
همچنان باشد که روغن در لبن
نکته فکر ضمیرم را بهاست
گوهر عقد مدیحت را ثمن
ای امامی بر سریر ملک نظم
نوبت شاهی جو بنشینی، بزن
حضرتی را مدح می گوئی که مدح
با صفای فطرت نور فطن
ز ارتفاع ذروه ی قدسش ندید
جز خیال از یقین در چشم ظن
حضرتی کز قدر زیبد گر چه او
دامن همت نگرداند و شن
حارسش کیوان و برجیسش ندیم
آفتابش شمع و گردونش لگن
حضرتی کز بدو فطرت برده اند
دهر و دوران در مراد و در محن
حضرتی کز نزهت باغ ولاش
شاخ سنبل کرده اند از نارون
در ادای بندگیها بنده وار
تاج داران انجمن در انجمن
گر بدیدی لا و لن برداشتی
اسم فعل از حرف و صوت از لاولن
تا ز بیخ داد شاخ مکرمت
تازگی یابد چو خوبی از شمن
شاخ عمر حاسدت بی برگ و بار
باد تا باشد چو شاج کرگدن
نی معاذ الله که گر سر بر زند
شاخش از تن بگسل و ببخش بزن
از چه سالی ماده و سالی نر است
گر نه خرگوشست حضمت چون زغن
باد تائید تو و تائید من
رای دولت پرورت را بر همن
طالع سعد تو بر اوج فلک
غرقه خصمت باد در موج شجن
کرده با افلاک قدرت امتحان
گشته با خورشید رایت مقترن
ز اقتران رایت انجم، مقتبس
ز امتحان قدرت ارکان ممتحن
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح الغ ترکان خاتون
ماه من تا جان و گوهر در شکر دارد نهان
ترک من تا ز آب و آتش بر قمر دارد نشان
آب و آتش دارم از یاد رخ او در ضمیر
جان و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان
تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون
زان رخ رنگین پدید آورد لعل دلستان
دارم از شنگرف او پیوسته دریا در کنار
دارم از زنگار او همواره دوزخ در میان
از تب و آه و سرشک و چهره ی من شمه ای
می کند در چار موسم جنبش گردون عیان
تاب مهر اندر تموز و سیر باد اندر شتا
فیض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان
از زمرد گردی ار بر دامن لعلش نشست
یا غباری دارد از سنبل گلش بر ارغوان
ز انتقام جزع او یاقوت رمّانی مرا
هر زمان بر لاله از خیری چرا باشد روان
صورت وصلش نمی بندم که از هر موی خویش
باشد ار قیمت کند بوئی بجانی رایگان
عکس رویش را شبی تشبیه می کردم بشمع
بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان
یاد وصلش در ضمیرم هم توانستی گذشت
گر خیال غمزه اش بر من نبستی راه جان
موی زارم در شب اندیشه بشکافد سپهر
ناوک الماس کردار وی از مشکین کمان
از درم چون صورت دولت در آمد مست حسن
تهنیت را دیشب آن سنگین دل نامهربان
لب چو در یاقوت جان رخساره چون در باده شیر
زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دخان
زهرش اندر آب حیوان ناوکش در شست مست
روزش اندر تیره شب پولادش اندر پرنیان
یک جهان جان بسته در هر موی گفتن موی اوست
هر یکی خطی ز خط صاحب صاحبقران
داور خورشید منظر، حاکم گیتی پناه
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین که هست
اطلس گردون، زمین حضرتش را سایبان
صاحب سیف و قلم صدری که دارد هشت چیز
نظم عالم را قضا در چار چیزش جاودان
دین و دنیا در حمایت، دهر و دوران در پناه
برق و گوهر در نیام و ابرو دریا در سنان
آنکه هست اندر چنین وقتی که گوئی حادثات
چنگ استیلا زد اندر دامن آخر زمان
ملک را کلکش ز شمشیر عدو حصن حصین
خلق را حفظش ز یأجوع ستم سدّ امان
وان خداوندی که جام و خامه تا از دست اوست
سر بر آوردند چون خورشید و تیر اندر جهان
لفظ و معنی گرچه در تقریر خلق و خوی او
همچو عقل از غیب معزولند و ادراک و گمان
مهر او ارکان دولت را چو عقل اندر سراست
مدح او اعیان ملت را چو غیب اندر بیان
ای ز درگاه تو کمتر نایبی نزدیک عقل
در سخا صد حاتم و در عدل صد نوشیروان
گوهر تیغ سلاطین کی شدی مالک رقاب
گر نبودی خامه ات با او بگوهر توأمان
صاحبا سالیست تا نقد ضمیر بنده را
طبع وقّادت بنقادی نفرمود امتحان
دور ازین حضرت درین مدت که بودم منزوی
بود از چشم و دلم دریا و دوزخ در فعان
با خرد دی گفت آخر در خلال انزوا
چند رانی لاشه ی اندیشه با بار گران
شعر دلخواه تو چون رخسار خوبانست و تو
همچو چشم نیکوان گه مستی و گه ناتوان
در چنان روزی که خاک دولت آباد از نثار
آسمانی پر مه و خورشید بودی هر زمان
عصمت یزدان و سلطان سلاطین با ملوک
خاصه اندر صدر و با هر یک سپاهی بی کران
ساقیان قصد روانها کرده، از یاقوت می
بر کف هر یک چو ترکیبی ز یاقوت روان
بانک نوشانوش ترکان پریرخ در دماغ
عقل را بر هم زدی هر ساعت از نوخانمان
مطربان فاخر، اندر پرده های دلنواز
خسروانی گو از آهنگ نوای خسروان
شاعران صف بر کشیده چون ستاره بر سپهر
جزوه های شعرشان بر دست و جانها در میان
خلعت دیبا و زرّ سرخ و اسب راهوار
هر یکی را در بر و در دامن و در زیر ران
از نثار خسروان ز اقلیمها کانجا رسید
خاک گوهر پوش بود آن چرخ و هم اختر فشان
دست دستور اندر آن ساعت بنیروی سخا
هر نفس گردی بر آوردی ز گنج شایگان
ز آنکه در عقدی دو گوهر را که از یک گوهرند
بر سریر کامرانی جلوه می کرد آسمان
وان دو اختر کافتاب از نور ایشان روشنست
چون همی کردند در برج شرف با هم قران
بر میان این کمر بست از میان دارای شرق
تاج خود بر سر نهاد آنرا پناه انس و جان
آنچنان تاجی که از هر گوهر او آفتاب
همچنان کز روز روشن تیره شب گشتی نهان
وان کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان
چون نکردی خدمتی شایسته بعد از چند گاه
گر دعائی کرده ای ترکیب وقت آن بخوان
تا ز تأثیر سپهر و امتزاج آخشیج
بر مسام جانور مویست و در تن استخوان
دشمنت را هر دم از سوء المزاجی تازه باد
استخوانها در بدن الماس و مو بر تن روان
عشرت و محنت نکوخواه و بد اندیش ترا
روز و شب در دولت آباد و در انده آشیان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دست حکمت را همیشه سیر هفت اختر عنان
تا فلک پاید چو دانش، در سر افرازی بپای
تا جهان ماند چو دولت، در جهانداری بمان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ظهیرالدین نصیر الملک صاحب دیوان
ای به صنعت شام را بر صبح پرچین ساخته
صبح را میخانه کرده، شام را چین ساخته
صحبت از برگ سمن بر گل فروغ انداخته
شامت از مشک ختن بر ماه پرچین ساخته
زلف مشکین گرد ماهت گرد عنبر بیخته
گرد عنبر گرد ماهت خط مشکین ساخته
لاله خود رو از آن در عهد سنبل آمده
سنبل سیراب ازین بر برگ نسرین ساخته
سرو سیمینت روان گشته ولی در فکر دین
با همت دیو و پری بر سرو و سیمین ساخته
جزع و لعل ترا قیاس عقل در نفس و خیال
صورت جان و دل فرهاد شیرین ساخته
لعلت از چشمم گسسته نظم پروین، تا رخت
جان و مرجان را پناه نظم پروین ساخته
خون چشمم ریخته جزع تو تا لعل تو ام
مشرب روح از عقیق گوهر آگین ساخته
باد یاقوت شکر بار تو در بحران عجز
چشم رنجور مرا چون جان شیرین ساخته
هم رخ خوبت ز مشگناب بستر یافته
هم سر زلفت ز سیم خام بالین ساخته
طبع من بیچاره از وصف رخ و زلفت بطبع
در مدیح صاحب عادل دو اوین ساخته
صاحب اعظم ظهیر الدین سپهر مکرمت
آن شکار دولت از طه و یس ساخته
حاتم ثانی نصیر الملک کز درگاه اوست
کار اهل فضل و زوّار و مساکین ساخته
آنکه در پرواز باز فتنه دست عدل او
آشیان صعوه اندر چشم شاهین ساخته
آنکه جز در دور احسانش هنر را کس ندید
این چنین کاری بحمدالله بآئین ساخته
حشمت دوران توقعیش قواعد دوخته
دولت از درگاه تعظیمش قوانین ساخته
زرگر احسان او در حلقه های اشتیاق
ز انتظار سائلان چرخ جهان بین ساخته
ای ز روی مرتبت در بدو فطرت صنع حق
گوهرت را موجب ایجاد و تکوین ساخته
تا وجود شبه تو ممکن نباشد خویش را
بکر خوانده عنصر و افلاک عنّین ساخته
بیدق خورشید را هر صبح چرخ نیلگون
در مجازات رخ تو رای فرزین ساخته
ز آتش خشمت چو خون جوشیده در تن خصم را
شربتی ز آب حسامت بهر تسکین ساخته
ای باستحقاق و برهان حکمت پروردگار
آستانت را مقر عزّ و تمکین ساخته
صرصر قهر تو از خوناب و مغز و استخوان
در تن خصم تو ناوک کرده، زوبین ساخته
قرب ده سالست تا در کنج عزلت مادحت
منزوی بودست و استغنا به تحسین ساخته
ممکن کینش شده در دیده ملک آرزو
با خلاف خاطر اندر مکمن کین ساخته
خاطرش در خوض بحر انزوا ادراک را
دست و دامن گوهر آگین و گهر چین ساخته
کرده خورسندیش قانع گر نه با پندار نفس
این چنین کاری کرا گردد، بتخمین ساخته
تا چو مهر از چرخ زنگاری پدید آید شود
کسوت زربفت هفت اقلیم در چین ساخته
باد توقیعت طراز کسوت دنیا کزوست
تا قیامت کار ملک و دولت و دین ساخته
خاطری کو سر فرو ناورده در دوران چرخ
با دعای دولت مدحت چو آمین ساخته
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۵
ای اختر آسمان سمندت
چرخ از شرف تو در و بالست
کز نقش تو هر خطی سپهریست
وز نقش تو هر خطی خیالست
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی زنی ز مشک سیه بر زره گره
تا چند ماهرا کشی اندر خم زره
ماهی، باختیار، چو ماهی زره مپوش
روباز کن ز حلقه مشکین زره گره
گردم زند ز زلف تو اندر بر بتان
عنبر که هستم از خم آن طره مشتبه
بگشا شکنج زلف که با یاد بوی او
خاک ره از شمامه ی عنبر به است به
گر شادیت ز مرگ امامی است، زنده کرد
او را مدیح خواجه تو خوشباش و برمجه
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای زلف و رخت چو ظلمت و نور بهم
یا همچو، صبا و شب دیجور بهم
ماننده آفتاب و حربا شب و روز
تا کی نگریم هر دو از دور بهم