عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد
آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد
نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم
طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد
از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه
روشن دل پروانه یی کاین تیره مسکن خوش نکرد
از عاشقی شد عاقبت روزم ببدنامی سیه
ترسید از روز سیه آنکس که این فن خوش نکرد
خوش حالت مرغی که او جا کرد در ویرانه یی
وز های و هوی باغبان گلگشت گلشن خوش نکرد
از چنگ طفلان دامنم کوته مبادا هیچگه
کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد
بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی
عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
دلم ز روز بد خویش ماتمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چه سازم وه که آن بیباک رو از مرد و زن پوشد
ز چشم بد پریشانی زلف پر شکن پوشد
گریبان می گشاید تا کند صد رخنه در جانم
بگلگشت او قبا نازکتر از برگ سمن پوشد
همه یوسف رخان زارند بهر آستین بوسش
کسی زینان قبای دلبری در انجمن پوشد
بصد رنگ دگر می سوزدم آن شکل مستانه
گرفتم کاکل پرتاب و چاک پیرهن پوشد
کسی کز دیده ی روشن جدا ماند تواندهم
که سال و مه بروی خود در بیت الحزن پوشد
دلم صد پاره می سازی و می دوزی گریبانم
چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد
بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن
که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
چه شد که از همه جا بوی درد می آید
زهر که می شنوم آه سرد می آید
ز گریه کور شدم وه که دل نشد بیدار
ازین گلاب که بر روی زرد می آید
قرار نیست درین چشم هرزه گرد هنوز
ز رهگذار تو چندانکه گرد می آید
ز عشق خون جگر نوش و شکر کن که بشر
به عالم از پی این خواب و خورد می آید
یکی درست نسازد زمانه ی نامرد
ز صد شکست که در کار مرد می آید
مخور فریب که پس مانده هزار خمست
میی کزین قدح لاجورد می آید
ضرورتست فغانی وصال همنفسی
ز صد هزار یکی چون تو فرد می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز بیرحمی چو آن گل پیرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه
دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد
عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شبها گذشت و چشم من یک لحظه آرامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت
روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید
نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته
پروانه ی شمعی نشد داغ گلندامی ندید
می خواست عشق جان ستان قتل یکی از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ی دامی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو
چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد
مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی
که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد
خراب آن بدنم ای نهال روز افزون
که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد
نگویمت که مکن گوش حرف بیگانه
چو در دلت سخن آشنا نمی گنجد
درآمدی بدل و رستم از بلای جهان
بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد
بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ
چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
سرشک لعل من حاصل گل آزار می آرد
گهر می ریزم و سنگ ملامت بار می آرد
شکست از دیده ی بدخورد جامم این سزای او
که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می ارد
شراب تلخ با محبوب سیم اندام نوشیدن
فرح دارد ولی تلخی صد آن مقدار می آرد
مکن عیب من از مستی و سربازی که عشقست این
که گردن بسته شیران را به پای دار می آرد
بسا مرد سلامت رو که بهر یکزمان مستی
شرابش موکشان در خدمت خمار می آرد
بجان بخشی من آن کس که دایم می کند انکار
اگر یک جرعه می نوشد روان اقرار می آرد
فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری
گذر در چشم بیخواب و دل بیدار می آرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میخواره ی مرا لب خندان نگه کنید
زان شکل آنچه می کشدم آن نگه کنید
ناگه سیاستی بنماید غیور من
گفتم هزار بار که پنهان نگه کنید
ای گلرخان به صورت آن ترک بنگرید
چشم سیاه و زلف پریشان نگه کنید
بیباک من رسید دگر مست و سرگران
طرف کلاه و چاک گریبان نگه کنید
تا چند منع ما ز خرابی و بیخودی
یکبار آن کرشمه و جولان نگه کنید
هر دیده نیست آگه از آن صورت غریب
خوبی او ازین دل ویران نگه کنید
در یکزمان وصل چه درد از دلم رود
عمری بلا و محنت هجران نگه کنید
داغی که در دلست فغانی خسته را
زین آه گرم و ناله ی سوزان نگه کنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دل سوزان من از نکهت نوروز نگشاید
فغان کاین غنچه را جز ناله ی جانسوز نگشاید
همه درهای عرت باز و من در کنج تنهایی
در من کی گشاید بخت اگر امروز نگشاید
چنان شد بسته بر رویم در این کاخ فیروزه
که از بخت بلند و طالع فیروز نگشاید
جهان در دیده ی مجنون سیه شد آه اگر لیلی
نقاب زلف از روی جهان افروز نگشاید
ز پیکان غمت دردی گره شد در دل تنگم
که آن را تا ابد صد ناوک دلدوز نگشاید
شدم در چنگ حرمان تو از قید خرد فارغ
کسی دام از برای صید دست آموز نگشاید
شبی در خواب اگر بیند فغانی روز تنهایی
از آن خواب پریشان دیده را تا روز نگشاید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان
که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد
تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح
دم آبی به صد افسانه و افسون نخورد
می برد مستی می عشوه ی چشمت ز سرم
ورنه در دور تو کس می زمن افزون نخورد
آتشی می رسد از منزل لیلی بشتاب
چاره یی نیست که بر خرمن مجنون نخورد
میجهد شعله ی آهی ز دلت برق صفت
دم نگهدار فغانی که بگردون نخورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دمی که بوی گل از باد نوبهار آید
بغنچه ی دل من بیتو زخم خار آید
بهار آمد و مردم بعیش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف که یار آید
مرا چو نیست نشاط از بهار و باغ چه سود
که سبزه بر دمد از خاک و گل ببار آید
دلا بپای گل و سرو آب دیده مریز
نگاهدار که آن سرو گلعذار آید
خوش آن سرشک جگرگون که پیش لاله رخی
ز دل بدیده و از دیده بر کنار آید
ز باغ وصل جوانان گلی بچین امروز
که گل رود ز گلستان و خار بار آید
چو در دلت نکند ناله ی فغانی کار
بگشت گلشن کویت دگر چکار آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد
وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد
روزی که بنادیدن رویت گذرانم
شرح غم آن روز بماهی نتوان کرد
خنجر مفگن بر من و خلقی مکش از رشک
از بهر یکی قصد سپاهی نتوان کرد
سودی نبود زین همه افسون محبت
چون در دل سنگین تو راهی نتوان کرد
ای شاخ گل از سایه ی لطف تو چه حاصل
گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغانی
محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مرا هر روز بیتو صد غم جانسوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل
بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید
چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش
نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید
شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل
بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی
چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید
چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم
بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
هر لحظه ام خیال بسوی دگر برد
دستم گرفته بر سر کوی دگر برد
آشفته ام ز باد که هر دم بر غم من
گردی ز مقدم تو بروی دگر برد
جان را بدست باد چو سویت روان کنم
لرزد دلم مباد که سوی دگر برد
عاشق شنید بوی گل از باد و شد ز دست
در مجلسی ندید که بوی دگر برد
آمد هوای آنکه فغانی بهر نفس
برگ نشاط بر لب جوی دگر برد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود
بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود
کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی
گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود
به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست
که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود
فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش
نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود
فغانی از سموم هجر در دشت فنا افتاد
نشد پیدا نشان و نام او گویا گیاهی بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در هر که نیست نشأه درد تو مرده باد
هجر تو مرگ مرده دلان فسرده باد
بی جلوه ی تو مردمک دیده ی مرا
خون جگر ز پرده ی مژگان فشرده باد
گلهای آتشین که برآورده آب چشم
گر خاک مقدمت نشود، باد برده باد
نقشی که غیر صورت مردم فریب تست
از صفحه ی سواد دو چشمم سترده باد
هر گوهر دلی که به زلف تو بسته اند
یکیک بدست هندوی خالت شمرده باد
هر اشک لاله گون که نشد صرف گلرخی
گر دانه های لعل بود خاک خورده باد
ای خاک، استخوان فغانی امانتست
از بهر طعمه ی سگ آن کو سپرده باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند
امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پری یا رب
درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر همزبان من که خواهد شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
کار ما جز نامرادی نیست دور از وصل یار
نامرادانیم ما را با مراد دل چکار
گر نمی چینم گل شادی خوشم با خار غم
زانکه من دیوانه ام گل را نمی دانم ز خار
دل چو بردی بعد ازین صبر و قرار از ما مجو
بیدلان را نیست دور از دلبران صبر و قرار
کار فرما تیر مژگان را و تیغ غمزه هم
گو دل ما خون چکان میباش و جان ما فگار
چند سازی چاره ی دردم خدا را ای طبیب
به نخواهد شد به درمان تو، دست از من بدار
زار می سوزد دل من منعم از زاری مکن
تا بگریم بر دل پر آتش خود زار زار
تا کنار از من گرفتی ای بهشت عاشقان
جای گل دارد فغانی اشک گلگون در کنار