عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ساقی در آتشم، نظری در ایاغ کن
یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
کشتی روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از دیده غایبست
شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما
بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوی گل خراب
باور نمی کنی سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همایی نشد شکار
ای چرخ استخوان مرا پیش زاغ کن
در بزم عیش نیست فغانی دگر قرار
می زور کرد روی بکنج فراغ کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بهارست ای سرشک دیده ی من رو بصحرا کن
برای لاله رویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه یی شاخ گل نرگس
چه در حیرت فروماندی زمانی چشم بالا کن
نظر دارند سوی عاشقان چشمان خونریزش
دلا درهای رحمت باز شد چیزی تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشاید
فغانی گفتگوی دلبران ماه سیما کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای باد صبح از پی آن نور دیده رو
دنبال آن خجسته غزال رمیده رو
از ضعف تن نمی رسم از پی خدای را
ای نازنین سوار عنان را کشیده رو
عشاق خسته منتظر یک نظاره اند
دامن کشان چو می گذری آرمیده رو
درد دلی ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خویش دعایی شنیده رو
ما خویشرا طفیل خرام تو کرده ایم
خواهی بچهره پا نه و خواهی بدیده رو
هوشم نماند با تو که گفت اینکه صبحدم
سر خوش بروی برگ گل نو دمیده رو
تنگست زاهدا در خلوتسرای انس
آنجا دل شکسته و قد خمیده رو
مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خال بنفشه گون برخ آتشین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
رسید از سفر آن ماه و چهره تاب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان
چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پیاده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببین که رنگ عذار و طراوت گل رویش
چگونه تابش خورشید بی نقاب گرفته
دم نظاره ی آن ماه نو رسیده فغانی
فشانده اشک چو گلنار و سیم ناب گرفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ای غنچه ی تو در سخن از سر معنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
هر نفس نالد گرفتاری بعشق نوگلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ی داغ آتشین رویان
دمید لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسید نافه گشا باد صبحدم، گویا
روان به دامن صحرا روایح ختنست
خراش غنچه ی رعنا و خار خار نسیم
نشان دست زلیخا و چاک پیرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حریم چمن
دهان غنچه ی سیراب پر در عدنست
چو لاله بی گل روی تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ی بیستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جای جلوه ی شمشاد و رقص نارونست
هوای کوی تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غریب که میلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و دیدم جمال کعبه ی جان
درین ره آنکه ز هستی گذشت جان منست
تبارک الله ازین روضه ی بهشت آیین
که یک غبار درش آبروی نه چمنست
چه جای گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفیل روضه ی سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی کاظم امین گلشن وحی
که طوف بارگهش از فرایض سننست
ز یمن سایه ی عنقای قاف قدرت او
همای ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ی او گر نعیم هشت بهشت
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
گلی که از چمن کبریای او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جای دم زدن یاسمین و نسترنست
چراغ دولت او لاله ی ابد پیوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو ای ناصبی بگو آخر
که این چه دشمنی و لاف دوستی زدنست
ز جام ساقی کوثر کجا شود سیراب
ترا که کاسه ی سر بر هوای درد دنست
درین چمن که ز آسیب برگ ریز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ی زن جادو و سر پرده ی شیر
حکایتیست که ورد زبان مرد و زنست
کسی که دانه ی انگور دام حیلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهی چراغ دلت شمع هفت پرده ی دل
خیال نحل قدت زیب چهار باغ تنست
قبای سبز تو فارغ ز چاک دامن و جیب
نگین لعل تو ایمن ز دست اهرمنست
کند ولای تو رنگ موالیان چو عقیق
طلوع مهر تو همچون سهیل در یمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تیغ تو مانع فتنست
به سجده ی تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گویا زبان که در دهنست
به آب دیده فغانی چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ی خجالت باد
چو عنکبوت که بر عیب خویش پرده تنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح و منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیهماالسلام
خیز که مرغ سحر زد به گلستان صفیر
خواب گران دور شد از سر برنا و پیر
جلوه نمودند باز خلوتیان خیال
چهره برافروختند پردگیان ضمیر
شب چو برفتن فشاند دامن مشکین طراز
از گذر باد صبح خاست غبار عبر
مهر چو شیر بن نمود جلوه ز قصر جمال
صبح چو فرهاد ازان ساخت روان جوی شیر
باد سحرگه نشاند شمع شب افروز ماه
پرتو قندیل صبح ساخت جهانرا منیر
گشت چو گلبرگ آل دامن صبح از شفق
لمعه ی مهر از سپهر تافت چو زر در حریر
صبح سبکروح را غالیه بو شد نفس
از نفس مجمره ی پرده سرای امیر
آنکه نگنجد ز قدر خاصه درین بحر تنگ
گوهر نامش تمام از پی کلک دبیر
نور چراغ رضا مظهر لطف خدا
ماه ملک بارگاه شاه سلیمان سریر
عقل چو انشا کند شرح روان بخشیش
نامه ثناخوان شود خامه برارد صریر
بر اثر مهر او در دل ارباب شک
چشمه ی آب حیات عین عذاب سعیر
از گهر لطف او در نظر روشنش
گوش اصم شد سمیع، دیده ی اعمی بصیر
روضه ی پر نور او شمع فلک را مدار
صفه ی معمور او خیل ملک را مسیر
منتظران رخش با خبران خموش
معتکفان درش زنده دلان خبیر
صف نعال ترا حق شرف کعبه داد
کز همه بابی گزیر هست و ازو ناگزیر
در حرم او روا حاجت شاه و گدا
در قدم او تمام سجده ی میر و وزیر
مهر تو چون آفتاب شامل خرد و بزرگ
لطف تو همچون سحاب پیش صغیر و کبیر
صحبت او بی ریا با همه آیینه وار
روی نبیند که هست این غنی و آن فقیر
جان به لب آمده باز رود در بدن
شخص نفس مانده را گر تو بگویی ممیر
همچو نبی از کرم چاره گر عاصیان
وقت سیاست حلیم گاه جزا دستگیر
رشحه ی کلک من از دفتر اوصاف او
بر کف احباب گل در دل اغیار تیر
هر که بظلش گریخت از خظر منکرات
ملتفت حال اوست تا بجواب نکیر
یا ولی الله دلم آینه ی مهر تست
ذره ی زار توام زاری من در پذیر
حصر چگونه شود مدحت ذاتی که او
حرف رموز دو کون خواند ز نقش ضمیر
لایق این آستان نیست فغانی ولی
نزد سلیمان رواست حاجت مور حقیر
ایکه ز بی مثلیت از قلم لوح صنع
نقش نبندد شبیه رخ ننماید نظیر
تابع امرت فلک بنده ی خلقت ملک
هندوی شامت غلام رومی روزت اسیر
شقه ی هفت آسمان بر علمت نارسا
اطلس نه کارگاه بر قد قدرت قصیر
سایه ی اولاد تو بر سر ابنای دهر
تا بابد مستدام باد بحی قدیر
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان یعقوب
گل شکفت و لاله هم وا کرد از طومار مشک
می زند باز از ریاحین جوش در گلزار مشک
صحن بستان گشت چون آیینه از آب روان
از خط ریحان بر آوردست چون زنگار مشک
هست هر بیخ بنفشه نافه و هر غنچه اش
کرد بهر امتحان بیرون ز نوک خار مشک
آهوی چینست پنداری صبا در لاله زار
کز وی افتد هر طرف در گرمی رفتار مشک
در حریم بوستان گر شکل آهویی کشند
لاله اش خون بخشد و برگ گلش از خار مشک
از گل نمدیده بویی بس عجب دلکش رسید
بر گلاب خود مگر زد ابر گوهر بار مشک
از چنین آب و هوای مشکبو نبود عجب
گر شود خاک سیه در کلبه ی فخار مشک
باده خوشبوی و دماغ ما ازان خوشبوی تر
کرده گویا ساقی مشکین نفس در کار مشک
لاله دارم عطر ساغر گر نباشد گو مباش
هست لای باده در پیمانه ی خمار مشک
دوش در مجلس بیاد خط ساقی هر نفس
با زبان حال می کرد این غزل تکرار مشک
ای خطت ریحان و خالت لاله و رخسار مشک
نرگست آهوی چین و آن مردم خونخوار مشک
صبحدم دامن کشان بگذشتی و بر بوی تو
ساخت عاشق را ز خواب بیخودی بیدار مشک
بسکه داری هر نفس در سینه ی تنگم گداز
گشته از بویت سویدای دل افگار مشک
مشک چین در نافه پندارد که دارد رنگ و بو
زلف بگشا تا بدرد نافه ی پندار مشک
مستم از بوی تو گویا نقشبند صورتت
ریخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک
باد نوروزی گشاد از نافه های چین گره
تا ببزم حضرت خاقان کند ایثار مشک
گلبن گلزار دین یعقوب سلطان کز شرف
خاک پای اوست در چشم اولوالابصار مشک
آنکه از فیض نسیم لطف او هر نوبهار
چوب بید آرد بطرف گلستانش بار مشک
تا بوصف خلق او شمع معنبر زد نفس
از زبان می باردش در گرمی گفتار مشک
از نسیم لطف و تا قهر او شاید اگر
گل شود خون، خون شود در طبله ی عطار مشک
در هوای زلف مهرویانش از راه ختا
شکل گردانیده می آید قلندر وار مشک
ای ترا در ساغر عشرت لب ساقی شراب
در کف مشکل گشایت عقد زلف یار مشک
روز گلگشت تو عطر آمیز می آید نسیم
بسکه می ریزد همای چترت از منقار مشک
تیغ بندان ترا هر یک بود روز شکار
سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک
پای بازت گر شود آلوده از خون غزال
گردد آن خون از شمیم بهله ی بلغار مشک
در دل پر زخم مجروحان پیکان خورده ات
می برد هر دم شبیخونی زهی عیار مشک
آهوی فکرم بسیر لاله زار مدح تو
خورد صد پی خون دل تا ماند ازو آثار مشک
بوی این معنی دلم از گلشن مدح تو یافت
ورنه هرگز نافه یی را نبود این مقدار مشک
در دعایت ختم شد شاید که از روی شرف
آب سازند از برای ثبت این اشعار مشک
خسروا اندیشه از طبع لطیفت داشتم
ورنه می آمیختم در این ورق بسیار مشک
تا به رفتن هر شب آهوی جهان پیمای روز
افگند در لاله زار گنبد دوار مشک
جام می در دست و زلف ساقیت در چنگ باد
تا کشد از خط شب بر صفحه ی گلنار مشک
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن