عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)‏
هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۷ - در منقبت قایم آل محمد حضرت صاحب الزمان
تنگ عیشم دارد از بس دور چرخ چنبری
چون شمیم غنچه ام در دام بی بال و پری
همچو بوی گل قوی پروازم از پهلوی ضعف
هر نسیمی بال سعیم را نماید شهپری
خوب و زشت هر بد و نیکی برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئینهٔ اسکندری
در هوایی آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ می مکند پرواز با بال پری
مانده است از طبع من معنی تراشی یادگار
همچنان کز خامهٔ مانی فن صورت گری
زورق تن را که طوفانی است در دریای عشق
دل تپیدن بادبانی گشت و حیرت لنگری
چون نسیم از هر گلی هر دم نصیبی می برم
زین گلستان نگذرم مانند صرصر سرسری
نالهٔ پرسوز قمری دمبدم گوید بلند
آتشی دارم نهان در خرقهٔ خاکستری
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوی ابروی تست
شانه در زلف تو دارد جلوهٔ بال پری
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بیش از این
بخیه سان چسبیده ام بر پیرهن از لاغری
جا گرفتی تا چو دل در پهلوی غیر، از حسد
می کند هر موج خون در جسم زارم خنجری
از پی آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش دریاست آری در خور پهناوری
تیره روزان را بود فیض از دم روشن دلان
صبحدم آئینه شب را کند صیقل گری
سینه ام از داغ سودای تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شیشهٔ اشکم پری
سامری شاگرد چشم مست او در ساحری
ختم گردیده است از آنرو ساحری بر سامری
فوج آه من ز فیض شوخی یادش بود
تا قیامت بر هوا در رقص چون خیل پری
قیمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم می کند شمشیر او را جوهری
چون چنار آزاده از دست تهی شد سربلند
همچو گل منعم پریشان است از صاحب زری
در پناه عجز ایمن مانی از بیداد چرخ
صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
اهل دنیا عرض حال بینوایان نشنوند
آری آری لازم گوش صدف باشد کری
می طپد مانند دل در سینه جسمم در لحد
گر چنین مستانه بر خام مزارم بگذری
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر می کند دیوانگان را افسری
خاکساری تا کرا گردد نصیب از عاشقی
تا که یابد از شهی بر زیردستان برتری
نسیت در چشم حقیقت بین به جز بازیچه ای
انکسار بینوایی افتخار سروری
شیخ شهر از ناقبولی شد بکنج خانقاه
آری این خاتون بود مستور از بی چادری
بوالهوس در سینه جا داده ز آه بی اثر
تیر بی پیکان بسان ترکش کبک دری
کی بجا می ماندی از طوفان سیل اشک اگر
کشتی تن را گرانجانی نکردی لنگری
تا فرو بارد زکین بر فرق ابنای زمان
روز و شب گردون دون غم می کند گردآوری
عاجزان را هم نیارد دید از روی حسد
موی چشم تنگ چرخم با وجود لاغری
این قدر از عجز من ای مدعی بر خود مبال
چون کنی گر ضعفم آید بر سر زور آوری
تابکی جویا غزل خواهی سرودن زانکه نیست
مطلبی جز منقبت گویی ترا از شاعری
به که باشی مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت مهدی هادی که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروری
آنکه پیش همت او می کند بیشی کمی
آنکه در جنب شکوهش اکبری کرد اصغری
آنکه گر سازند در ایام عدل او بجاست
از پر شهباز تیر ترکش کبک دری
می سزد در بحر بی پایان قدرش گر کند
مه حبابی هلاله گردابی فلک نیلوفری
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خویشتن
برگ برگ بید می لرزد ز شکل خنجری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش
می کند نه چرخ جا در حلقهٔ انگشتری
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفید
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتری
بسکه شد شرمندهٔ دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دریا ز گرداب از تری
بر زمین زد شام عید از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنیاگری
از پی در یوزه پیش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگری
روز هیجا کرد از یاد عقاب ناوکش
دل طپیدن مرغ روح خصم را بال و پری
بسکه گردیده است از اندیشهٔ قهر تو سست
نیست گیرایی چو گل با پنجهٔ زورآوری
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آید از هر گل زمینش بوی مهر مادری
غیر آبای تو نشناسد کسی قدر ترا
قیمت گوهر که می داند به غیر از جوهری
نعمت انوار از سر کار رای روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم یک لنگری
تا شدم در وصف رای روشنت مدحت نگار
می کند هر نقطه در طومار شعرم اختری
در رکابت شیر مردان چون صف آرایی کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکری
دیدهٔ او باد چونروی غلامانت سفید
باشد آنکس را که از غیر تو چشم یاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چون منی
که تواند داد جویا داد مدحت گستری
به که زین پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمین سرا باشد به چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را
نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر دشمن دین ترا
دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
گویند خواجه را چو رسد قاشقی به لب
تا چند ساعتش مکد از حرص بی شمار
یا چون ندیده قاشق او روی گوشت را
چسبد ز شوق گوشت به لب همچو کفچه مار
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
خود را هر کس ز راستیها آراست
پیش ابنای دهر خار دلهاست
هر سفله که پشت و روی او نیست یکی
در باغ زمانه میرزای رعناست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
انسان یا ابله است یا بی باکست
کاندر طلب دنیی دون چالاک است
منعم که چو گردباد بالد بر خویش
اسباب بزرگیش خس و خاشاک است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای خواجه که بسیار خوری چون تو کم است
بطنت چو دهل ز پای تا سرورم است
در سیری از گرسنگی می نالد
هر آرغ تو نالهٔ درد شکم است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
نواب کزو رواج جود و کرم است
سرهای سران پیش بزرگیش خم است
در سایهٔ عدلش همه را آرام است
جز من که مرا دوری از آن در ستم است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ای حرص ترا رهبر هر در شده است
بی آرامیت بس مکرر شده است
یکدم بنشین که ته نشین گردد درد
این آب زلال پر مکدر شده است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
در سینهٔ تو چون گذر کینه فتد
آن کینه به حبس دیرینه فتد
عیب دگرت اینکه ز بس بیرویی
عکس تو محال است در آیینه فتد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
آن کس که به کدیه روزگارش گذرد
در روسیهی لیل و نهارش گذرد
عار از طلب آنرا که نباشد چون ماه
از کاسهٔ همسایه مدارش گذرد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
حیف از صنمی که زشت کردار بود
با هر خس و خاریش سروکار بود
از نعمت حسنش مطلب کام مراد
گندم گونی که نان بازار بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
حیف است اگر ز دخت رز جویی کام
کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام
تا کی سر خود به پای خودخواهی سود
تا چند کشی است منت این گوده حرام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
صد شکر که خیرخواه اعدای خودم
لیکن بدخواه خصم مولای خودم
کاری با زید و عمرو و بکرم نبود
من دشمن دشمنان آقای خودم
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
جویا خود را به شعر مشهور مکن
بسیار ازین مقوله مذکور مکن
باشد نمک صحبت احباب سخن
بی قاعده اش صرف مکن شور مکن
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
ای آنکه دلت گشته ز امساک تو خون
نبود دهنت از تو به نانی ممنون
تا بستاند لقمه ز دستت از حرص
آید فم معده از دهانت بیرون
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
افسوس که فیض از دل آگه نبری
راهی به خود از همت کوته نبری
از خویش برون خرام و در منزل باش
ناکرده سفر ز خود به خود ره نبری
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی
یعنی در قیمتت پشیزی ندهی
فردا بازار خودفروشی است کساد
امروز بهار خویش چیزی ندهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را