عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
جام جم راح آتشین دارم
می گلگون بساتکین دارم
رخ چو انگشت لیک از تف می
بدمی چهره آتشین دارم
ایخوش آن می که شاهدش ساقیست
حبذا من هم آن هم این دارم
از خم زلف یار زهره جبین
چنگ در چنگ رامتین دارم
از وبال ستاره ام چه غمست
زهره و مشتری قرین دارم
از چه با قطره ای درآمیزم
من که دریا در آستین دارم
تا بکام است آن لب نوشین
در دهان شیر و انگبین دارم
بجز از آن دهان نگفته سخن
کز نی خامه شکرین دارم
از مدیح تو ای سلیل خلیل
بس تفاخر بماء وطین دارم
تو یداالله و مظهر حقی
در کف این رشته متین دارم
سحرهای مبین کند کلکم
که امامی چنین مبین دارم
از جم و خاتمش مرا چه کمست
زانکه نام تو برنگین دارم
راست دانند راستان سخنم
کاین دم از شاه راستین دارم
زنده زآغاز بودم از دم تو
چشم بر روز واپسین دارم
روز پرسش بپرس زآشفته
گو یکی بنده کمین دارم
می گلگون بساتکین دارم
رخ چو انگشت لیک از تف می
بدمی چهره آتشین دارم
ایخوش آن می که شاهدش ساقیست
حبذا من هم آن هم این دارم
از خم زلف یار زهره جبین
چنگ در چنگ رامتین دارم
از وبال ستاره ام چه غمست
زهره و مشتری قرین دارم
از چه با قطره ای درآمیزم
من که دریا در آستین دارم
تا بکام است آن لب نوشین
در دهان شیر و انگبین دارم
بجز از آن دهان نگفته سخن
کز نی خامه شکرین دارم
از مدیح تو ای سلیل خلیل
بس تفاخر بماء وطین دارم
تو یداالله و مظهر حقی
در کف این رشته متین دارم
سحرهای مبین کند کلکم
که امامی چنین مبین دارم
از جم و خاتمش مرا چه کمست
زانکه نام تو برنگین دارم
راست دانند راستان سخنم
کاین دم از شاه راستین دارم
زنده زآغاز بودم از دم تو
چشم بر روز واپسین دارم
روز پرسش بپرس زآشفته
گو یکی بنده کمین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
تا که بر طور دل این آتش سودازده ایم
آتش غیرت بر سینه سینا زده ایم
رشته و سبحه زنار گسستیم زهم
دست تا در خم آن زلف چلیپا زده ایم
تا که در گلشن عشق تو نواسنج شدیم
طعنها بر گل و بر بلبل شیدا زده ایم
بحر عشق است و بکشتی نتوان کرد عبور
از پی گوهر مقصود بدریا زده ایم
مصحف زهد ریائی بنهم در آتش
کاتشین می زکف آن بت ترسا زده ایم
رفت مجنون زپی لیلی اگر اندر حی
ما سراپرده بسر منزل سلمی زده ایم
تا که احرام ره کعبه عشقت بستیم
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
زیر لب خنده زنان شاهد قدسم میگفت
ما دم روح قدس در دم عیسی زده ایم
حاصل ذکر ملک نعره مستانه توست
تا بمیخانه سحر ساغر صهبا زده ایم
نازم آن ساغر مینا که زتأثیر میش
خیمه بالاتر از این گنبد مینا زده ایم
هر کس آشفته زده چنگ بدامان کسی
ما بدامان علی دست تولا زده ایم
آتش غیرت بر سینه سینا زده ایم
رشته و سبحه زنار گسستیم زهم
دست تا در خم آن زلف چلیپا زده ایم
تا که در گلشن عشق تو نواسنج شدیم
طعنها بر گل و بر بلبل شیدا زده ایم
بحر عشق است و بکشتی نتوان کرد عبور
از پی گوهر مقصود بدریا زده ایم
مصحف زهد ریائی بنهم در آتش
کاتشین می زکف آن بت ترسا زده ایم
رفت مجنون زپی لیلی اگر اندر حی
ما سراپرده بسر منزل سلمی زده ایم
تا که احرام ره کعبه عشقت بستیم
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
زیر لب خنده زنان شاهد قدسم میگفت
ما دم روح قدس در دم عیسی زده ایم
حاصل ذکر ملک نعره مستانه توست
تا بمیخانه سحر ساغر صهبا زده ایم
نازم آن ساغر مینا که زتأثیر میش
خیمه بالاتر از این گنبد مینا زده ایم
هر کس آشفته زده چنگ بدامان کسی
ما بدامان علی دست تولا زده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا در آئینه رویت صنما مینگرم
کافرم گر بجز از نور خدا مینگرم
چشم ظاهر بکنم دیده دل باز کنم
تا نگوئی به تو از نفس و هوا مینگرم
هر چه آید زتو گر خود همه جور است و جفا
هم در آن جور اثر مهر و وفا مینگرم
خضر خطت ننماید بمن آن چشمه نوش
با وجود لبت از آب بقا مینگرم
ترک غمزه کند اخراجم از آن چین دو زلف
گر بآهوی دو چشمت بخطا مینگرم
تا تو ای کعبه صلا دادیم از بهر طواف
نیستم حاجی اگر بر سر و پا مینگرم
در ره کعبه گذارم بخرابات افتاد
این بصیرت زکجا بوده کجا مینگرم
فکر درمان چکنی از پی بیماری دل
دردمند تو نیم گر بدوا مینگرم
میرود جانم و جانان زقفا آشفته
نیست اندیشه بیشم بقفا مینگرم
من علی را نستایم بخدائی اما
اندر آئینه رویش بخدا مینگرم
کافرم گر بجز از نور خدا مینگرم
چشم ظاهر بکنم دیده دل باز کنم
تا نگوئی به تو از نفس و هوا مینگرم
هر چه آید زتو گر خود همه جور است و جفا
هم در آن جور اثر مهر و وفا مینگرم
خضر خطت ننماید بمن آن چشمه نوش
با وجود لبت از آب بقا مینگرم
ترک غمزه کند اخراجم از آن چین دو زلف
گر بآهوی دو چشمت بخطا مینگرم
تا تو ای کعبه صلا دادیم از بهر طواف
نیستم حاجی اگر بر سر و پا مینگرم
در ره کعبه گذارم بخرابات افتاد
این بصیرت زکجا بوده کجا مینگرم
فکر درمان چکنی از پی بیماری دل
دردمند تو نیم گر بدوا مینگرم
میرود جانم و جانان زقفا آشفته
نیست اندیشه بیشم بقفا مینگرم
من علی را نستایم بخدائی اما
اندر آئینه رویش بخدا مینگرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
در خرابات مغان تا که پناهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
با تو عمریست که تا نرد نظرم میبازم
از تو حاشا که نظر بر دگری پردازم
من همه عمر بگویم که تو بی انبازی
مدعی نیز در این قول بود انبازم
آید از باغ و هم آواز شود با من مست
منم آن صعوه که بگرفته بچنگل بازم
تا بکی چند تغافل کنی ای مایه ناز
بجواب و بعتابی بکش و بنوازم
خواهد ار راز دلم گفت بدفتر خامه
من زبانش ببرم تا که نگوید رازم
بود چون چاشنی عشق تو اندر سخنم
زان باهواز شکر میرود از شیرازم
دل آشفته سراپرده مهر علیست
باید از مدعیان خانه جان پردازم
از تو حاشا که نظر بر دگری پردازم
من همه عمر بگویم که تو بی انبازی
مدعی نیز در این قول بود انبازم
آید از باغ و هم آواز شود با من مست
منم آن صعوه که بگرفته بچنگل بازم
تا بکی چند تغافل کنی ای مایه ناز
بجواب و بعتابی بکش و بنوازم
خواهد ار راز دلم گفت بدفتر خامه
من زبانش ببرم تا که نگوید رازم
بود چون چاشنی عشق تو اندر سخنم
زان باهواز شکر میرود از شیرازم
دل آشفته سراپرده مهر علیست
باید از مدعیان خانه جان پردازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
مکن ملامت دل کاو بخالت از ره رفت
که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام
بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی
خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام
عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند
که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام
مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت
بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام
من و طواف حریم وصال تو حاشا
که ریخت بال در این راه طایر اوهام
اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب
که دود آتش عشقت برآمد از اقلام
سیاه نامه من آن زمان سپید شود
که شویمش بمی عشق ساقی ایام
امام عصر و ولی خدا و حجت حق
که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام
که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام
بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی
خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام
عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند
که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام
مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت
بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام
من و طواف حریم وصال تو حاشا
که ریخت بال در این راه طایر اوهام
اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب
که دود آتش عشقت برآمد از اقلام
سیاه نامه من آن زمان سپید شود
که شویمش بمی عشق ساقی ایام
امام عصر و ولی خدا و حجت حق
که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
شاهد عید از در آمد شد زدل اندوه بیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چگونه از لب جانانه کام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
چند همچون مرغ شب از تاب خور پنهان شوم
وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم
تا بکی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان
عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم
تا بکی باشم سکندروار در ظلمات نفس
جرعه ای بخشا مرا تا چشمه حیوان شوم
چیستم من مشت خاکی تیره آلوده برنگ
قطره ای افشان بخاکم تا سراپاجان شوم
ذره زآن کیمیا ده تا که اکسیرم نی
تا شوم قابل که با خاک درت یکسان شوم
چون فلاطون چند جویم سر حکمت را زخم
لقمه ای بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم
ساقیا از آبشار معرفت رطلی بیار
تا شناسم یار و بر اغیار دست افشان شوم
پارسی گو الکن و آشفته شیرازیم
منطقم بگشا که در مدح نبی سحبان شوم
مرتضی را وصف گویم تا امام عسکری
بعد از آن مدحت سرای صاحب امکان شوم
وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم
تا بکی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان
عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم
تا بکی باشم سکندروار در ظلمات نفس
جرعه ای بخشا مرا تا چشمه حیوان شوم
چیستم من مشت خاکی تیره آلوده برنگ
قطره ای افشان بخاکم تا سراپاجان شوم
ذره زآن کیمیا ده تا که اکسیرم نی
تا شوم قابل که با خاک درت یکسان شوم
چون فلاطون چند جویم سر حکمت را زخم
لقمه ای بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم
ساقیا از آبشار معرفت رطلی بیار
تا شناسم یار و بر اغیار دست افشان شوم
پارسی گو الکن و آشفته شیرازیم
منطقم بگشا که در مدح نبی سحبان شوم
مرتضی را وصف گویم تا امام عسکری
بعد از آن مدحت سرای صاحب امکان شوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
ما سالک کوی می فروشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
آیا که داده فتوی بر بی گناهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
ای مظهر جان آفرین جانی تو از سر تا قدم
هر جاو جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم
ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان
بر لوح کن بی امر تو کی کار فرماید قلم
گفتم بنخلی ماند او کز لب رطب افشاند او
کی نخل میآرد رطب ای باغبان سر تا قدم
پرده زعارض باز کن قتل جهان آغاز کن
بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم
لا تقتلوا صید الحرم گفته نبی محترم
تقصیر نبود لاجرم صیدار کشد صاحب حرم
او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند
دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم
کم کن جرس این ولوله لیلی است چون در قافله
گر طی کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم
از زلف عقده بر گسل بر دست اغیارش مهل
آشفته را بر جان و دل مپسند جانا این ستم
ای نور طور از نار تو عرش برین بازار تو
از آینه ی رخسار تو پیداست انوار قدم
تو شمع بزم وحدتی محفل فروز کثرتی
الحق مقام حیرتی ای حیدر صاحب کرم
هر جاو جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم
ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان
بر لوح کن بی امر تو کی کار فرماید قلم
گفتم بنخلی ماند او کز لب رطب افشاند او
کی نخل میآرد رطب ای باغبان سر تا قدم
پرده زعارض باز کن قتل جهان آغاز کن
بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم
لا تقتلوا صید الحرم گفته نبی محترم
تقصیر نبود لاجرم صیدار کشد صاحب حرم
او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند
دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم
کم کن جرس این ولوله لیلی است چون در قافله
گر طی کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم
از زلف عقده بر گسل بر دست اغیارش مهل
آشفته را بر جان و دل مپسند جانا این ستم
ای نور طور از نار تو عرش برین بازار تو
از آینه ی رخسار تو پیداست انوار قدم
تو شمع بزم وحدتی محفل فروز کثرتی
الحق مقام حیرتی ای حیدر صاحب کرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
گفته بودی که زکویت بملامت بروم
دل بر تست کجا من بسلامت بروم
من بمیخانه زدم خرقه سالوس به آب
رندم ایشیخ نگوئی بملامت بروم
مدتی زیسته ام دور زجانان بوطن
گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم
بی سؤالم در جنت بگشایند بقبر
با ولایش چو بصحرای قیامت بروم
مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد
میبرم نام علی تا بکرامت بروم
از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند
من آشفته از آن در بندامت بروم
میروم داغ غلامی تو دارم بجبین
در صف حشر باین داغ و علامت بروم
دل بر تست کجا من بسلامت بروم
من بمیخانه زدم خرقه سالوس به آب
رندم ایشیخ نگوئی بملامت بروم
مدتی زیسته ام دور زجانان بوطن
گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم
بی سؤالم در جنت بگشایند بقبر
با ولایش چو بصحرای قیامت بروم
مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد
میبرم نام علی تا بکرامت بروم
از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند
من آشفته از آن در بندامت بروم
میروم داغ غلامی تو دارم بجبین
در صف حشر باین داغ و علامت بروم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
نه توبه زاهد پیمانه بد که بشکستم
نه عهد با تو که پیمان بمی کشان بستم
اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
غبار گشتم و افتادم از پی محمل
گمان مدار که یک لحظه بی تو بنشستم
شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم
گسسته سبحه و زنار بر میان بستم
چگونه دست بداور برم بخون خواهی
اگر که دامنت افتد بحشر در دستم
برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستی
که من شفیع گنه پیشه گان بروز الستم
علی ولی خدا آن پناه آشفته
که از طفیلش دعوی کنم که من هستم
نه عهد با تو که پیمان بمی کشان بستم
اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
غبار گشتم و افتادم از پی محمل
گمان مدار که یک لحظه بی تو بنشستم
شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم
گسسته سبحه و زنار بر میان بستم
چگونه دست بداور برم بخون خواهی
اگر که دامنت افتد بحشر در دستم
برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستی
که من شفیع گنه پیشه گان بروز الستم
علی ولی خدا آن پناه آشفته
که از طفیلش دعوی کنم که من هستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
دست گفتیم بران زلف چلیپا بزنیم
بر سر عقل دگر رشته سودا بزنیم
لن ترانی است جواب ارنی چون موسی
ما زدیدار دگر لاف تمنا نزنیم
طوطیان خط سبز تو بلب کرده هجوم
تکیه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنیم
ما که داریم بسی کوکب رخشان از اشک
طعنه شب نیست که بر عقد ثریا نزنیم
چون بود ناوک آهی بکمان از چه دلا
تیر بر بند کمر ترکش جوزا نزنیم
لیک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال
نتوانیم چو پروانه پری تا نزنیم
عهد بستیم بمیخانه در مجلس انس
بی لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنیم
ما که هندوی رخ آن بت خورشید وشیم
بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنیم
همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست
خویش را بر شرر سینه سینا نزنیم
سحر طور علی وادی ایمن نجف است
از چه آشفته بجان خیمه در آنجا نزنیم
تا که درویش ثناگستر حیدر شده ایم
جز بدامان علی دست تولا نزنیم
بر سر عقل دگر رشته سودا بزنیم
لن ترانی است جواب ارنی چون موسی
ما زدیدار دگر لاف تمنا نزنیم
طوطیان خط سبز تو بلب کرده هجوم
تکیه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنیم
ما که داریم بسی کوکب رخشان از اشک
طعنه شب نیست که بر عقد ثریا نزنیم
چون بود ناوک آهی بکمان از چه دلا
تیر بر بند کمر ترکش جوزا نزنیم
لیک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال
نتوانیم چو پروانه پری تا نزنیم
عهد بستیم بمیخانه در مجلس انس
بی لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنیم
ما که هندوی رخ آن بت خورشید وشیم
بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنیم
همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست
خویش را بر شرر سینه سینا نزنیم
سحر طور علی وادی ایمن نجف است
از چه آشفته بجان خیمه در آنجا نزنیم
تا که درویش ثناگستر حیدر شده ایم
جز بدامان علی دست تولا نزنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ز بس شاگردی عشقت به مکتبخانهها کردم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام