عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
دماری تو ای چشم و دل را دماری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح امیر جوانشیر
روزی که تو آن زلف پر از مشک فشانی
ما را ندهد هیچ کس از مشگ نشانی
زلف تو شکنج است و تو بازش چه شکنجی
جعد تو فشانده است تو بازش چه فشانی
گاه این زبر سیم کند غالیه سائی
گاه آن زبر ماه کند مشک فشانی
من شاد شده تا شده باریک تن من
از آرزوی آنکه تو باریک میانی
پیوسته من از ناله بدل لاله ستانم
همواره تو از باده برخ لاله ستانی
در تنگ دهان تو نهان سی و دو لؤلؤ
من تنگ دلی دارم تو تنگ دهانی
ای گشته دل من بدهان تو به تنگی
در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی
دلبند منادل زبر من چه ربائی
جاان منا جان ز تن من چه ستانی
گفتم توئی آرام دل و راحت جانم
اکنون تو مرا دام دل و آفت جانی
بسیار بکوشی که مرا رنج فزائی
از عدل امیر شه عادل نتوانی
فرخنده جوانشیر جوانبخت که یابد
از دولت او پیر خرف گشته جوانی
با شاه یگانه دل او پاک همیشه
زان داد به او شاه جهان ملک مکانی
گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند
چونین سزد از دولتیان بازرگانی
ای آنکه تو امید سواران زمینی
وی آنکه تو آرام امیران جهانی
از رأی بلند تو بریده است تباهی
وز طبع لطیف تو گسسته است گرانی
هنگام طرب کردن چون ماه تمامی
هنگام شغب کردن چو شیر ژیانی
وعد تو بنقد است و وعید تو به نسیه
شر تو درنگی بود و خیر تو آنی
فانی شود از آتش شمشیر تو دریا
دریا شود از کف گهربار تو فانی
چندانکه بکوشم نتوان گفت که روزی
در وعده جود تو فتاده است توانی
آن را که نوازد که تو او را ننوازی
آن را که بخواند که تو از پیش برانی
هرچ از کرم و جود تو گویند توئی آن
هرچ از خرد و فضل تو گویند تو آنی
بخل از تو گمانی شد و جود از تو یقینی
جور از تو نهانی شد و عدل از تو عیانی
کار تو بود خوبی و کردار تو رادی
عقل تو کند پیری و بخت تو جوانی
ای آنکه ترا نیست بجود اندر همتا
وی آنکه ترا نیست بفضل اندر ثانی
ناکرده تو را خدمت خدمت بشناسی
ناگفته ترا مدحت صلت برسانی
دادیم ملک وار یکی استر رهوار
از باد گذشته بروانی و جهانی
از کوه گران تر شود آنگه که بداری
از باد سبک تر شود آنگه که برانی
تا باقی و فانی بود و حاضر و غائب
تو باقی بادی و بلاخواه تو فانی
این عید خجسته بر تو باد خجسته
تا تو ز می و روی نکو دادستانی
تا دهر همی پاید در ملک بپائی
تا ملک همی ماند در دهر بمانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج
غزالی شدم من ز عشق غزالی
ز بس ناله گشتم بکردار نالی
هوائی کشیدم بطمع هوائی
فراقی کشیدم بطمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را بعشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل بر نشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه هر دلالی
بگوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای بر گرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی ترا هست یاری
وگر مال خواهی ترا هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
بگردن در آوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده ترا نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم بفرخنده روزی
بفرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و م روی زی راه کردم
بزرین لگامی و سیمین نعالی
بمیدان جنگ اندرون چون هژبری
بصحرا و دشت اندرون چون غزالی
بصحرا نوشتن بکردار رنگی
بدریا بریدن بکردار والی
بگیتی درون یک شمال است لیکن
ز هر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
بامید آن تا رسم بار دیگر
ببد خواه مالی و بد خواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
بمردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته بطبع کمالی
بجز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگرچه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
بجنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
بنام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد بمردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غا را صقالی
بطومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی بداغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل بعشق اندر فرو مانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یابی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بمهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
بروشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
بمیدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را بکف راد درمانی
بفرمان تو شد عالم گه یزدان را بفرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
و گر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
بقول آسایش جسمی بعقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی
مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
بجای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
ترا باد ابر افزونی ترا دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون و شکایت از درد نقرس
هرکه زو دیده بود یزدان بی فرمانی
درد او را نکند هیچ خورش درمانی
همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد
نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی
چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد
چون بود رنجی کان را نبود آسانی
چه کس کش بگزد مار بروزی صد بار
چه کسی کش رسد از نقرس یک رنجانی
گرچه خوش مرد بود دائم ازین درد بود
پر ز آژنگ رخ و پر ز گره پیشانی
گر میان فنگ و خز بود او خفته ز درد
خز خاری کند او را و فنک پیکانی
پشه خرد پرد گر ز برش پندارد
که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی
نتواند بمراد دل بنشست بجای
تا نه آرام بجایش بدو کس بنشانی
چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ
جگرش را بستم زیر و زبر گردانی
بمهی یک ره زانوش بزانو نرسد
خوابش از چشم گریزد چو ندارد جانی
ز بی آنکه بروز و شب بیدار بود
عمرشان دیر بود گویند از بارانی؟
مرد زندانی از چاه و ز زندان بجهد
نقرسش تنها در دشت کند زندانی
ببلا تن ز گنه پاک شود قول نبی است
چه بلا دانی کز نقرس بدتر خوانی
کافر ار نقرس در دوزخ بیند بمثل
نبود دادگری در نظر یزدانی
همچو درویشان یک لقمه نوشین نخورد
نقرسی گرش بود دولت نوشروانی
آفرین بادا بر مفلسی و پای روان
لعنت ایزد بر نقرسی ار سلطانی
نقرس از مال بود هست درست این که مرا
نقرسی کرد عطاهای شه ارانی
بوالمظفر که خداوند جهان فتح و ظفر
وقف کرده است بر او با نعم روحانی
میر بی ثانی فضلون که مر او را گردون
بهمه فضل نیاورد و نیارد ثانی
کین او کرد زمانه سبب غمگینی
مهر او کرد ستاره سبب شادانی
او همه کار بهنگام و باندازه کند
نه درنگ آرد در کار و نه بی سامانی
چون توانی که کنی کار و بخواهی بکنی
آزمائی که بخواهی بکنی نتوانی
ای ز جود تو جهان جنت بر جانوران
آرزوی دل و ناز تن و کام جانی
دست تو ابری کش سیل همه دیناری
تیغ تو بحری کش موج همه مرجانی
هر چه داود بپیوست بدین بگشائی
هرچه قارون بتنیده است بدین بنشانی
بروان اندر بایسته تر از توحیدی
بزبان اندر شایسته تر از ایمانی
آفرین از تو گرامی شده و خواسته خوار
یافته فضل گرانی ز تو مال ارزانی
زین همه خلق همی گوید نادیده ترا
که جز او را بجهان در نسزد سلطانی
آسمان تنبل و دستان نکند بر تو روا
بگه کوشش بی تنبل و بی دستانی
بیکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی
آنکه مانده بیکی جنگ دگر بستانی
آنکه گردون را یکساعت فرمان نبرد
نکند روزی در امر تو نافرمانی
آن کجا گوی ببرد از همه خوبان بهتر
پشت پیش تو گه بار کند چو کانی
هرگز از مهمان خالی نبود مجلس تو
بکند گنج تو از مال تهی مهمانی
تیرباران کنی از بازو بر خیل عدو
بر ولی زان کف و بازوی درم بارانی
راحت روح پدید آرد دیدار تو شاه
زهر بر یاد تو گردد چو می ریحانی
چه گنه کردم گوئی که خداوند جهان
نه همی دارد دیدار توام ارزانی
ملکا نقرسم از خدمت تو باز گرفت
نقرسی جود تو کرده است مرا خود دانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح شاه ابومنصور
هنری مرد نباشد بر هر کس خطری
چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری
ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا
ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری
بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی
بی خطر باشم لیکن نه بدین بی خطری
همه اندوه من از کرده من خواست بدانک
همه جائی سفری باشم و آنجا حضری
زین پس اکنون که همه خواری من زین قبل است
همه جائی حضری باشم و آنجا سفری
من چرا نالم خیره که جز آنجا همه جای
بر سران شعرا هست مرا پاک سری
یاد من هست بهر جای که تو یاد کنی
نام من هست بهر شهر که تو نام بری
همه درد من از آنست که کس نیست که او
هنری می ننماید بامید هنری
بروم زی در آن شاه جوان بخت که او
خلق را می کند از تیغ حوادث سپری
سپر دولت ابومنصور آن کو بسخا
بیکی روز کند مال جهان را سپری
او عفو بیش کند تا تو گنه بیش کنی
او عطا بیش دهد تا تو ثنا بیش بری
ای جوادی که گه بزم بلای درمی
وی سواری که گه رزم چراغ گهری
بگه حلم و گه خشم زمانی و زمین
بگه کین و گه مهر شرنگ و شکری
خنک آن کس که گه بزم بتو باز خورد
وای آن کس که گه رزم باو باز خوری
کیست کو رای تو دیده است و نمانده است شگفت
کیست کو روی تو دیده است و نگفته است فری
بگهر گیرد قیمت بهمه جای صدف
این جهان همچو صدف گشت و تو در روی گهری
گر تو از قیصر رومی بستاندی بخراج
رز و بیارند و نیارستم بار گهری کذا
جز بگردون نفرستد بر تو زر ملکی
جز باستر نفرستد بر تو در سطری؟
گر ببزم اندر باشی دل شاهان شکنی
گر برزم اندر باشی دل شیران شکری
رز و آن فرخ گردد که بتو بر گذرد
دل آن خرم گردد که باو بر گذری
درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی
بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری
ای شه گیتی نیکو نظری کن برهی
که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری
من بتو گوش بدان دادم کز بن بکنی
من بتو چشم بدان دادم کز سر بگری
من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک
نه بر آنم که تو از راز رهی بیخبری
شاعری را که بسختی سخنی نظم کند
بهمه روی زمین بهتر و برتر نگری
تا ز گفتار جدا باشد همواره نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار جدا باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بری باد بری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - فی المدیحه
بخد و قد تو ای شهره ترک کاشغری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا بسحر
چو یادم آید از آن سی ستاره سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار؟
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من ز می حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهر بارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر برزائران شه گهری
بروز مردی پیش جهانیان سپر است
بروز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
بروز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مرد می و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن بجان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
بمجلس اندر کوه سخاوت و خردی
بلشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
بروی نیکو آئینه دل پدری
درخت میوه فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود بسفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو بحضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
بمهر ماه دیداری سپردم دل بدیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من بعالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد بمهر ماه دیداری
من اندر درد و داغ و غم چرا پیچم بخود باری
اگر چون ابر شد چشمم بگریانی روا داری
تن من چون هوا شد ابر دائم در هوا باری
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
چو آن زلف بخم بینم ز غم پشتم بخم گردد
چو آن چشم دژم بینم روان من دژم گردد
چو بر من بگذرد شادان دل من جفت غم گردد
رخ دینار گون من ز دیده پر درم گردد
چو آن زلفین چون سنبل بگرد گل رقم گردد
کنار من ز خون چشم پر آب بقم گردد
خیال او بچین اندر همی نقش صنم گردد
مر او را فرق حورالعین همی خاک قدم گردد
دلی دارم که هر ساعت مر او را کام کم گردد
مرا جا نیست کز عشق تو دائم گرد غم گردد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
رخی دارد چو ماه نو شود پر لاله باغ از وی
اگر خواهی بیفروزی دو صد شمع و چراغ از وی
ز مویش موکبست او را ز رویش چون چراغ از وی
چو بگشاید سر زلفین خود مشگین دماغ از وی
سپاهی عاریت خواهد همیشه پر زاغ از وی
ز بس بند و شکنج وی نبیند دل فراغ از وی
نگارم چون شود خندان بخندد باغ و راغ از وی
شود از باده لعل لبش پر می ایاغ از وی
تن من زار شد چونان که نشناسد کناغ از وی
نگردد دور یک ساعت دریغ و درد و داغ از وی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگر گاه انجم لشگری بادا
بتی دارم چو ماه نو بزیر میغ گرد اندر
دلی دارم چو نیلوفر میان لاجورد اندر
ز مهر نیکوان آمد همه عجزی بمرد اندر
هوای آهوان دارد دل شیران بدرد اندر
هوا آرد همه بیشی باشک و روی زرد اندر
جفا آرد همی کاهش بصبر و خواب مرد اندر
دلش ماننده آهن میان آب سرد اندر
رخش ماننده یاقوت زیر سرخ ورد اندر
فراق او همی آرد رخ من زیر گرد اندر
چو جان دشمن خسرو بمیدان نبرد اندر
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش
علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش
چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش
چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش
نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش
نیاید روز بخشیدن برابر ماه تابانش
ز بهر آنکه گاه جود بر دل نیست فرمانش
بفرمانند سالاران و سلطانان کیهانش
اگر دستان گه کوشش بدیدی بند و دستانش
ببوسیدی ز بهر نام دست و پای دستانش
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
زمانه بیشتر داند ز هرکس پیشگاهش را
ستاره نیکتر خواهد ز هرکس نیکخواهش را
گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را
بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را
وگر آهو بچشم اندر کشیدی گرد راهش را
اگر شیر آمدی پیشش دریدی گرده گاهش را
سپر از آفت کیوان همی ماند سپاهش را
جهان بر گوشه گردون همی پاید کلاهش را
سعادت جایگاه اوست بنگر جایگاهش را
سخاوت رسم و راه اوست بنگر رسم و راهش را
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
که داند جز تو عنبر را طراز مشتری کردن
ز سنبل بر گل حمرا هزار انگشتری کردن
مران انگشتریها را نگین از مشتری کردن
جهانی را بجان و چیز خود را مشتری کردن؟
که داند نعت روی تو به مهر خاوری کردن
که داند وصف قد تو بسرو کشمری کردن
دلی را کو ترا خواهد ز تو نتوان بری کردن
تو خود دانی که دشخوار است بیدل داوری کردن
تو از همزادگان پیشی به بند و دلبری کردن
من از هم پیشگان بیشم بمدح لشگری کردن
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند سپهر او را خداوند زمین دارد
کجا او را قدم باشد بزرگان را جبین دارد
همیشه مهر و کین او نشان کفر و دین دارد
همیشه دست و تیغ او نشان مهر و کین دارد
قضا زیر عنان دارد قدر زیر نگین دارد
گهی فرمان بر آن راند گهی پیشی برین دارد
مر او را برتر از هرکس همی چرخ برین دارد
ز بهر جان بدخواهانش مرگ اندر کمین دارد
سپهرش خاتمی بخشید کز دولت نگین دارد
جهانش جامه ای بخشید کز بخت آستین دارد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند جهان باشد کسی کش تو خداوندی
کند پیوند با بخت آنکه تو با او بپیوندی
خداوندا بتو نازد بهر جائی خداوندی
یکی را حنظل و زهری یکی را شکر و قندی
موالی را همه پندی معادی را همه بندی
که هم شاه جهانگیری و هم شیر عدو بندی
تهی کردی ز گوهر گنج و مدحت را بیاگندی
ازین مرجان چون خورشید جام خود برآگندی
درخت عدل بنشاندی درخت جور برکندی
ازین گیتی و زان گیتی بنام نیک خرسندی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
امیر نامور بادی چو ما را نامور کردی
همیشه کان زر بادی که ما را کان زر کردی
بدین خلعت فرستادن مرا تاجی بسر کردی
چو تو جفت نظر بودی مرا جفت نظر کردی
مرا این بس که تو یک بیت شعر من زبر کردی
که جان بدسگالان را ز غم زیر و زبر کردی
نبودم نامور اول تو میرم نامور کردی
نبودم پر هنر اول تو شاهم پر هنر کردی
بدین یکره که سوی من بچشم دل نظر کردی
مرا زهر فریب دهر در دل چون شکر کردی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح میر ابوالمعالی شمس الدین
بر گل سوری ز مشگ تبتی پر چین کنی
تا رخ من همچو زلف خویشتن پر چین کنی
عاشقان را با فرح مجلس بهشت آیین کنی
دشمنان را از سنان بانگ خروش آگین کنی
قامت من چنبری زان قامت سروین کنی
من شوم پیچان چو مرجان پرده پروین کنی
چون بر آشوبی و بر اسب جدائی زین کنی
جان من مانند آتشخانه برزین کنی
بی دلم کردی و دانم کاخرم بیدین کنی
چشم من گوهرفشان چون دست شمس الدین کنی
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چشم شوخت گر بنالیدن نیازارد مرا
زلفت آزارد مرا رویت نیاز آرد مرا
مهر تو بر چهره زر و زعفران کارد مرا
هرکسی در مهر تو بی دانش انگارد مرا
عشقت از گردون گردان ناله بگذارد مرا
کی بود گوئی که عشق از دست بگذارد مرا
گرچه داغ عشق تو بی خواب خور دارد مرا
هم قوام الدین بخواب و خورد باز آرد مرا
خدمت او کی بدست جور بسپارد مرا
مدحت او از غم گیتی نگه دارد مرا
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
ای شده روشن ز روی روشن تو رأی من
زلف تو دلبند من روی تو دل آرای من
شکر و بادام تو تن کاه و جان افزای من
آن یکی شادی کش من این یکی غمزای من
گر ببخشودی مرا آن کس که او را رأی من
من جدا گشتی ز دین و دیده و دل رأی من؟
گر ندانی جای من زندان نگر مأوای من
فخر میران زمانه بس که داند جای من
آنکه سود از خدمتش بر فرق گردون پای من
آنکه داند راز پنهان من و پیدای من
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
آن کجا بر نیکخواهان خار چون شمشاد کرد
دشمنان را کرد غمین دوستان را شاد کرد
خواسته چون کاه کرد و کلک را چون باد کرد
گنج ویران کرد و خان زائران آباد کرد
هم موالی را ز بند درد و غم آزاد کرد
هم معادی را قرین ناله و فریاد کرد
او سرای دین و دانش را بدل بنیاد کرد
مهربان گیتی بدان شد کو بمهرش یاد کرد
خشم او در دست خصمان لاد چون پولاد کرد
روز کینه تیغ او پولاد را چون لاد کرد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
مشک و مه را زلف و رویت رنگ و بوئی وام داد
عاشقان را راحت روح آن لب می فام داد
ماه رخسار ترا زلفین مشکین فام داد
دام زلفت بند و تیمارم بهفت اندام داد
چشم شوخت را زمانه فتنه بهرام داد
فتنه بهرام و تیر اندازی بهرام داد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چون خوی او عنبر سارا و مشگناب نیست
با سنان و نیزه او اژدها را تاب نیست
آفتاب و ماه را با طلعت او تاب نیست
چون حدیث او بپاکی لؤلؤ خوشاب نیست
کوه آهن باشرار تیغ او جر آب نیست
خسروان را جز ز خاک درگه او آب نیست
شهریاران را بجز درگاه او محراب نیست
جز در او در جهان بگشوده دیگر باب نیست
از خیال تیغ او در چشم دشمن خواب نیست
در نبردش جز یکی روباه شیر غاب نیست
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
روی صحرا را سنانش گونه مرجان دهد
هرچه بی جانست چون سنگ آب لطفش جان دهد
دردمندان را ز کافی کف او درمان دهد
بر زمین آید مه از گردون گردش فرمان دهد
کمترین خواهنده را او نعمت نعمان دهد
شنبلیدش را فروغ از لاله نعمان دهد
شاعر بد را باحسان دانش حسان دهد
آفرین بر خسروی کش ایزدی احسان دهد
چون میان رزمگه شبرنگ را جولان دهد
خویشتن را نصرت و بدخواه را خذلان دهد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
دوستان را جاودان پر گوهر کانی کند
دشمنان را دیده ها پر خشت ماکانی کند
گر کسی دیگر جز او رأی سخن دانی کند
راست همچون بنده باشد که یزدانی کند
گر بجنگ آهنگ خان و لشگر خانی کند
خانه شان از خون همی چون چشمه و خانی کند
گر تن خصمان او سنگی و سندانی کند
در میان سنگ و سندان خصم زندانی کند
چشم بدخواهان او نیلی و مرجانی کند
خار بر خواهنده چون خرمای سبحانی کند؟
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
تا جهان باشد جهان محتاج تاج الملک باد
قبله شاهان گیتی تاج تاج الملک باد
در زمین دشمنان تاراج تاج الملک باد
گرچه تاریکست شب معراج تاج الملک باد
این جهان پر در و پر دیباج تاج الملک باد
بر همه شاهان نهاده باج تاج الملک باد
خوشتر از روزان شبان داج تاج الملک باد
خوان دانش را مکان دراج تاج الملک باد
زاب رادی در جهان امواج تاج الملک باد
مهر دولت را فلک آماج تاج الملک باد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در مدح ابوالفضل علی
سپاه نوبهار آمد وز او گیتی دگرگون شد
که هامون همچو گردون گشت و گردون همچو هامون شد
چو روی و موی دلبندان زمین گلبوی و گلگون شد
بعنبر گل سرشته شد بصندل آب معجون شد
ز خیل تو بنفشه مرز چون دیبا و اکسون شد
دهان گل ز چشم ابر پر لؤلؤی مکنون شد
زمین چون روی لیلی شد هوا چون چشم مجنون شد
کنون آمد گه شادی که برف از کوه بیرون شد
فریدون اندرین ایام چون بر گاه میمون شد
خجسته باد بر بوالفضل همچون بر فریدون شد
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
کنون یک چند بستان را بهشتی بر ز می بینی
بهر جائی که بنشینی نشاط و خرمی بینی
درختان را چو روز عرض جیش دیلمی بینی
بزیر هر درختی در گروهی آدمی بینی
گرفته چرخ را مشگین تو چون مرد غمی بینی
شده روز اندر افزونی و شب را در کمی بینی
زمین را چون هوا بینی هوا را چون ز می بینی
یکی را ادکنی بینی یکی را بیرمی بینی
ز یوز اندر میان خوید بر آهو کمی بینی
ز مهر نیکوان بر دل فزوده محکمی بینی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
درافشان لاله اندر خوید چون آتش بآب اندر
چو پروین صف زده گلهای گوناگون بتاب اندر
بنفشه چون سر زلفین بت رویان بتاب اندر
ز بوی او همه بستان بود پر مشگناب اندر
هزار آواز با گلبن بفریاد و عتاب اندر
کند با سرو بن قمری بدلشادی خطاب اندر
زمین از ارغوان و گل بیاقوتی نقاب اندر
هوا از ابر تیره گشته در مشگین ثیاب اندر
زریری دوز نیلی جامه نیلوفر بآب اندر
عروس آیین بخندد گل بروی شیخ و شاب اندر
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را
بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را
نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را
سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را
پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را
بود بستر ز برگ گل ددان مرغزاری را
همه صحرا همی ماند ره دریای ساری را
میان باغ ماند آب قیرآگین سماری را
نسیم سنبل ارزان می کند عود قماری را
ز رنگ گل پدید آرد همی یاقوت جاری را
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
خروشانست شب تا روز بلبل بر کران گل
تو گوئی بوستان کرده است او را پاسبان گل
سرشک ژاله شبگیران نشسته در میان گل
تو پنداری که دندانست رسته در دهان گل
ببین بر گل فروغ می ببین بر می نشان گل
که یکسانست رنگ و بوی می ایدون و آن گل
بباغ اندر تو گوئی هست بلبل ترجمان گل
که گل داند زبان او و او داند زبان گل
بباغ اندر یکی بشنو ز بلبل داستان گل
بهار گل غنیمت دان که می آید خزان گل
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
همی چندی دل و جان را بیازردم بمستی در
ز بدکردار خوابستم به بیداری و هستی در
نشان نیستی جستم ز یار خود بهستی در
کنون از باده هشیارم و ز اندو هان بمستی در
بسان مهتری بودم بگاه تندرستی در
کنون کهتر همی گشتم ببیماری و سستی در
مغ آسا بایدم گردن بگیتی می پرستی در
که هشیاریم افکند از بلندی سوی پستی در
غم و تیمار گویی هست خود بهرم الستی در
کنون چون دشمنان شاه ماندستم بکستی در
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
نبرده جعفر آن کاحکام یزدان داد گام او را
همی گردن نهد ناکام چرخ تیز گام او را
جهان داران فراوانند لیکن هست نام او را
امید آنکه هزمان کی شود گیتی تمام او را
فلک خواهد که هر روزی کند ده ده سلام او را
نگردد جز بران چیزی که باشد رأی و کام او را
نزیبد جز بگردون بر بهر فضلی مقام او را
براه دشمنان اندر همیشه باد دام او را
میان کارزار اندر ثنا خواند حسام او را
قرین بادا بهر وقتی نگین و تیغ و جام او را
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
اگر زردشت زنده استی مدیح اوش زندستی
مر او را شاه خود خواندی اگر جمشید زندستی
وگر در لشگری چون او سوار دیو بندستی
ره دیوان از او وز کشور او سخت بندستی
وگر چون همت عالی او گردون بلندستی
که دانستی کز اینجا تا بگردون راه چندستی
وگر گردون گردانش نوندی را پسندستی
چنو دیگر کجا هر گز یکی گرد نوندستی
ز شاهان کی چنو دیگر بزرگ و ارجمندستی
که رادی و بزرگی را سزاوار و پسندستی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
که را بشنود پند او نه پیچد دهر در بندش
نگردد کج کسی کاورد سوی راستی پندش
خداوند همه گیتی کناد او را خداوندش
چنان چون از پدر دید او از او بیناد فرزندش
وگر شاهی نیاراید روان و جان پیوندش
پیاده بسپرد کارش بنیزه برکند بندش
اگر یزدان دهد در خورد بازوی هنرمندش
بدان گیتی و این گیتی نداند کرد خرسندش
ندانم در جهان گردی که در جنگ او بیفکندش
ندانم شاخ بیدادی که از بیخ او نه برکندش
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
چو او بر خنک روز جنگ بخروشد بجنگ اندر
بگرید آهن و پولاد از بیمش بسنگ اندر
نترسد گور با مهرش ز چنگال پلنگ اندر
نیارد شیر زد دندان زامن او برنگ اندر
ز زخم دشمنان تیغش بود دائم برنگ اندر
بنام او چنانست آنکه بدخواهان به ننگ اندر
بود چون کوه پا برجا بهنگام درنگ اندر
بود منجوق او هزمان بترکستان و زنگ اندر
مر او را شیر نر باشد همی هنگام جنگ اندر
که آهوئی بجنگ شیر باشد تیز چنگ اندر
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
بپیروزی و بهروزی خداوند جهان بادی
نه جاوید و جوانست او تو جاوید و جوان بادی
بعیش و داد چون بهرام و چون نوشیروان بادی
گذر بوده است ایشان را تو شاها جاودان بادی
بلای دشمنان بادی بقای دوستان بادی
گل شادی و رامش را همیشه بوستان بادی
چنان چون من همی خواهم ترا دائم چنان بادی
چنان خواهم که گویندم که شه را مدح خوان بادی
تو با شاهان گیتی چون یقین پیش گمان بادی
خبرهای همه شاهان به پیش تو عیان بادی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
نوبهار آمد کز او گیتی جوان گردد همی
روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی
تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل
آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی
لاله رنگین ز هر جائی پدید آید همی
چشمه روشن ز هر سنگی روان گردد همی
مسند سنبل همه پیروزه و بیجاده گشت
مفرش آهو حریر و پرنیان گردد همی
گر بهار چین ندیدی نوبهار باغ بین
کاین نگار و نقش کی پیدا در آن گردد همی
بوستان مانند لشگرگاه افریدون شود
شاخ گل همچون درفش کاویان گردد همی
آسمان چون پر شکوفه بوستان بوده است باز
بوستان چون پر ستاره آسمان گردد همی
نیکوان را ناز بیش و رحم کم باشد همی
عاشقان را صبر پیر و غم جوان گردد همی
بسکه در وی روید از گلهای گوناگون همی
گلستان رشک بهشت جاودان گردد همی
بلبل از غلغل بباغ اندر نیاساید همی
عاشقان را دل ز بانگ او بفرساید همی
ابر گریان را سرشگ از لؤلؤ لالا که کرد
باد پویان را نسیم از عنبر سارا که کرد
آن هزاران جامه دیبا بباغ اندر که بافت
وین هزاران پیکر یاقوت بر دیبا که کرد
باغ را پر جامه های رومی و چینی که کرد
شاخ را پر حله های بسدو مینا که کرد
گنج قارون زیر خاک اندر نهان بود ای شگفت
گنج قارون را میان بوستان پیدا که کرد
فرشهای کوهسار از دیبه رومی که ساخت
عقدهای میوه دار از لؤلؤ لا لا که کرد
بی گناهی زاغ گویا را چنین گنگی که داد
بی نوائی عندلیب گنگ را گویا که کرد
گر نیامد زهره و جوزا ز گردون بر زمین
مر درختان را همه پر زهره و جوزا که کرد
فرشهای خسروی در باغ و بستان که فکند
نقشهای مانوی بر کوه و بر صحرا که کرد
خاک را رنگین که کرد و آب را پرچین که کرد
باد را مشگین که کرد و بید را شیدا که کرد
از شکوفه بوستان را برف گون بینی همه
وز شقایق کوه را شنگرف گون بینی همه
ابر برگیرد ز دریا لؤلؤ خوشاب را
باد بر دارد ز معدن عنبر نایاب را
این بیاراید ز عنبر سوسن آزاد را
وان بیاراید بلؤلؤ لاله سیراب را
از شقایق دشت ماند دکه بزاز را
وز شکوفه باغ ماند کلبه ضراب را
نیم کفته گل بشاخ نسترن بر همچنانک
سیمگون پیکان بود پیروزه گون پرتاب را
قطره باران نشسته در میان شنبلید
چون بزر اندر نشانی لؤلؤ خوشاب را
کرد رنگین ابر همچون روی روی خاک را
کرد پرچین باد همچون موی زنگی آب را
نو بنفشه رسته هر سو بر کنار جویبار
خوار کرده رنگ و بویش رنگ مشگناب را
موی دل جویان بدو داده است گوئی رنگ را
زلف دلبندان بدو داده است گوئی تاب را
از نوای صلصل و آهنگ بلبل صبحدم
نیست راه اندر دو چشم بوستان بان خواب را
گلستان گردد کنون چون سجده گاه چینیان
تاج گل گردد همی چون تاج شاه چینیان
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
خرمی با گل بود دائم که دائم باد گل
خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست
بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل
اندر این پالیز رسته همسر بادام بید
چون جهان روشن شود بر ما فشاند باد گل
می کند بر شاخ گل فریاد بلبل گونه گون
کرد بر بلبل همانا گونه گون بیداد گل
همچو دلجویان بنالیدن زبان بگشاد رعد
همچو دلبندان بخندیدن دهان بگشاد گل
جان من بند هوای مهر جانان بسته کرد
ور ببینی روی یار من نیاری یاد گل
بر هوا چون من بگرید هر زمانی زار ابر
بر چمن چون او بخندد هر زمانی شاد گل
بود از باد خزان ویران اگر بستان و باغ
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
چون شمالی باد بوی بید و شمشاد آورد
بوی او زلفین دلبند مرا یاد آورد
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز بگاه ناله نشنید است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
جای سیصد ناز گردد نزد من یک رنج او
جای سیصد رنج گردد نزد او یک ناز من
گر نگشتی واژگونه اختر وارون من
ور نبودی نامساعد دولت ناساز من
پیش رنگی بنده چون بودی تن چون شیر من
پیش کبکی برده چون، بودی دل چون باز من
دور کن دستان که بانگ ناله بس دستان من
دور کن بگماز کاب دیده بس بگماز من
تا نپوید سوی من شادی نپوید سوی من
تا نیاید باز من رامش نیاید باز من
رنج باشد یار من چون او نباشد یار من
غم بود انباز من چون نیست او انباز من
یادم آید چشم جان پرداز عاشق سوز من
چون به بینم تیغ شاه معرکه پرداز من
خسرو گیتی علی کز دولت پیروز او
جز بشادی نگذراند بخت فرخ روز او
روز کوشیدن نیارد شیر گردون جنگ او
اژدها زنهار خواهد روز جنگ از چنگ او
تیغ رادی زیر زنگ جهل پنهان گشته بود
کف گوهر بخش او بزدود یکسر زنگ او
کوه و دریا برنگیرد روز رادی جود او
چرخ و انجم برندارد روز مردی جنگ او
گر بکوه قارن اندر می گسارد بزم او
مشگ گردد خاک او دینار گردد سنگ او
آسمان تدبیر گیرد دائم از تدبیر او
مشتری فرهنگ جوید دائم از فرهنگ او
گر کند شبرنگ او با چرخ گردون تاختن
بی گمان از گرد گردون بگذرد شبرنگ او
چرخ دائم هست بسته زیر تنگ و بند او
مرگ دائم هست بسته زیر بند تنگ او
این برد فرمان آنکس کو برد فرمان او
وان کند آهنگ آنکس کو کند آهنگ او
دارد از نیرنگ سازی چرخ گردون دست باز
گر بجنگ اندر ببیند روز کین نیرنگ او
شاد بادی جاودان شاها که شادی را سری
رادی از گیتی بتو زیبد که راد پراسری
روز کوشیدن چو تیغت شیر جان او بار نیست
روز بخشیدن چو کفت ابر گوهر بار نیست
نابریده تیغ تو روز وغا پولاد نیست
نابسوده کف تو روز عطا دینار نیست
در خور گفتار هرکس مر ترا گفتار نیست
جز نکو کرداریت اندر جهان کردار نیست
از بسی لؤلؤ که داری نیست شاعر در جهان
وز بسی گوهر که داری در جهان زوار نیست
این جهان یک چاکرت را بایدی لیکن چه سود
هیچ کس را با قضای آسمان پیکار نیست
از همه شاهان و سالاران ترا مقدار بیش
زانکه زر و سیم را نزدیک مقدار نیست
شادتر زانکو دل تو شاد خواهد شاد نه
زارتر زانکو تن تو زار خواهد زار نیست
مر رهی را رسم چون پاری و پیراری مده
زانکه شعر من رهی چون پار و چون پیرار نیست
رسم امسال مرا از پار افزون تر بده
زانکه شعر من نکو باشد چو شعر پار نیست
بنده شد گردون گردان همت والاترا
بگذراند هر زمان از مشتری بالا ترا
نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو
کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو
هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد
تا همیشه باشدا اندام وی اندر دام تو
افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو
او فتد آرام و هال اندر فلک زارام تو
روز کین اندام هرکس را زره دارد نگاه
روز کین باشد نگه دار زره اندام تو
زانکه تو مردم نوازی جان پیشین مردمان
هست زار و خسته اندر حسرت ایام تو
کام تو گردد روا از گردش گردون از آنک
می نگردد آسمان هرگز مگر بر کام تو
پادشاهان خسروانی جام نوشند از کفت
خسروانی می نباشد جز که اندر جام تو
مهتران دهر را باشد دل اندر بند تو
سر کشان ملک را باشد سر اندر دام تو
روز کوشیدن به پشت باره بر ننشست کس
چون تو از هنگام آدم باز تا هنگام تو
چرخ گردون را بلندی همت تو وام داد
هست پشت چرخ گردون خصم زیر دام تو
بدل بدرد شیر را گر بشنود آواز تو
جان برآید پیل را گر بنگرد صمصام تو
گرچه دام کس نگردد توسن گردون دون
توسن گردون سرکش نیست الا دام تو
شعر بی نام تو ننویسم بدیوان اندرون
زان کجا نیکو نباشد شعر من بینام تو
گر دل اندر شعر بندم وز هوا خالی کنم
مردمان را یکسر اندر شعر خود غالی کنم
گر من از بند هوای دیگران آزادمی
سر بسجده پیش هرکس بر زمین ننهادمی
جز ترا نگزینمی و جز ترا نستانمی
با تو مهتر شادمانی با تو کهتر شادمی
هرکه خواهد سرفرازی اوفتد در راه تو
سرفرازی خواستم زان در رهت افتادمی
کار گیتی راست ناید جز که با تدبیر تو
رشته های کار خود را زان بدستت دادمی
جز ترا کس را ندادی نور اگر خورشیدمی
جز ترا کس را ندادی بوی اگر شمشادمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من ویرانمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من آبادمی
گر چو دیگر بندگان بر درگه تو بودمی
همچو دیگر بندگان اندر دل تو یادمی
خرم و دلشاد باشد هرکه غمخوارش توئی
چون تو غمخوار منی من خرم و دلشادمی
گر مرا در شعر گویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
گر بخواهی داشتن شاها مرا آگاه کن
ور نخواهی داشتن هم این سخن کوتاه کن
تا بود شادی روان شاه گیتی شاد باد
تا بود سختی ز سختی کار او آزاد باد
تا می معشوق باشد با می و معشوق باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
تا فلک بنیاد باشد ملک او بنیاد باد
تا جهان آباد باشد ملک او آباد باد
دوستان را روز شادی بدره دینار باد
دشمنان را روز سختی خنجر پولاد باد
جان دشمن نار باد و خنجر او آب باد
خیل دشمن خاک باد و حمله او باد باد
تا حدیث خسرو و فرهاد باشد در جهان
او بسان خسرو و دشمنش چون فرهاد باد
با معادی زهر باد و با موالی نوش باد
با مخالف جور باد و با موافق داد باد
تا بود هشتاد حد عمر عهد هر کسی
حد عهد عمر او هشتاد در هشتاد باد
خسرو فیروزگر فیروز بادا جاودان
شاه بزم آرای و بزم افروز بادا جاودان
هرکه او را زار خواهد جاودانه زار باد
هرکه او را شاد خواهد جاودانه شاد باد
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
باد نوروزی زمین را جامه از دیبا کند
تارش از یاقوت سازد پودش از مینا کند
گلستان را چون یکی بیجاده گون پیدا کند
مرغ دستان سازد ابر شاخ گل شیدا کند
ابر آزادی ز دریا روی در صحرا کند
باد نیسانی ز صحرا روی در دریا کند
آن دهان لاله ها پر لؤلؤ لالا کند
وین کنار سبزه ها پر عنبر سارا کند
چون سحرگه بلبل اندر گلستان آوا کند
مردم نابوده عاشق عاشقی پیدا کند
بوستان پیروزه گون شد شاخ گل بیجاده رنگ
باده بر از گل شمیم و گل گرفت از باده رنگ
ابر زنگاری بهامون رنگ بردارد همی
باغ و بستان لعبتان خوش ببردارد همی
بر درختان صورت جوزا پدید آرد همی
هرکه بیند بوستان را چرخ پندارد همی
باد بر گل بار مشک تبتی آرد همی
کوه و صحرا را گوزن و رنگ بسپارد همی
قمری خوش بانگ بانگ از چرخ بگذارد همی
بانک او هرکس ببانک رود انگارد همی
عاشقان را دل بدست عشق بسپارد همی
تیر ناز از جوشن جان یار بگذارد همی
عشق مرد افزون شود چون بشنود نام بهار
نیست مردم هر که عاشق نیست هنگام بهار
خیل سرما رفت و خیل نوبهاران آمده است
قمری نالنده بر شاخ چناران آمده است
روزگار عاشقان و باده خواران آمده است
ابر نالان گشته همچون سوگواران آمده است
گوهر از دریا همه بر میوه داران آمده است
ابر بر صحرا و بستان ژاله باران آمده است
باد هر سوئی روان چون بی قراران آمده است
تا بنفشه زلف و لاله رخ نگاران آمده است
تا نهفته لاله گرد جویباران آمده است
گوئی از یاقوت گرد جوی باران آمده است
عاشقی کردن کنون و باده خوردن خوش بود
خاصه آن کس را که ساقی لعبت دلکش بود
خوش بود می خوردن اندر گلستان هنگام گل
تازه گردد جان من از باده و از نام گل
جام می پر کن که گیتی کرد پر می جام گل
داد می بستان به آغاز گل و انجام گل
نیکتر باشد کشیدن می بشادی نام گل
می نکو باشد بشادی نام گل هنگام گل
آورد باد سحر در بوستان پیغام گل
ابر آراید بمروارید جام اندام گل
ای خوش آنکس کو غنیمت بشمرد ایام گل
عندلیب آسا شود مست و خراب از جام گل
نرگس اکنون سوی گل پیغام نسرین آورد
دست نسرینش سوی گل جام زرین آورد
گلستان از لعبتان نغز چو خر خیر گشت
بوستان و گلستان چون بر بر و کشمیر گشت
لاله و گل باز برنا گشت و سبزه پیر گشت
سبزه را باران چنان چون کودکان را شیر گشت
شاخ و برگ بید چون پیروزه گون زنجیر گشت
غنچه ها بر شاخ چون پیکانها بر تیر گشت
گرچه گل را اندکی در آمدن تأخیر گشت
آمد و از وی گلستان غیرت خر خیر گشت
بوستان از بانک مرغان پر خروش زیر گشت
گلستان از زر و گوهر چون سریر میر گشت
قبله شدادیان پیرایه بهرامیان
آن بگردون بر رسانده پایه شدادیان
بوالحسن کاندر جهان کس نیست بی احسان او
مردی و رادیست سال و ماه رسم و سان او
چون بمیدان نیزه بردارند سالاران او
چون به ایوان باده بگسارند دلداران او
کافر از دوزخ نیارد یاد با میدان او
مؤمن از جنت نیارد یاد با ایوان او
اول محنت بود برگشتن از فرمان او
آخر نعمت بود بگسستن از پیمان او
باد جای جان بدخواهان سر پیکان او
باد مرجان هزاران کس فدای جان او
از نجوم اندر سعادت مشتری را یار نیست
وز ملوک اندر شجاعت لشگری را یار نیست
تا جهان باشد نباشد جز بکام لشگری
آسمان باید که باشد خاک گام لشگری
چون به بیند قیصر رومی حسام لشگری
تازید روزی نتابد سر ز کام لشگری
ور ز هیبت بشنود خاقان پیام لشگری
سکه و منبر بیاراید بنام لشگری
فیلسوفان عاجز آیند از کلام لشگری
صد سلامت باشد اندر یک سلام لشگری
قبله شاهان نباشد جز مقام لشگری
وای آنکو سر برون آرد ز دام لشگری
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان
خسرو توران و سالار همه ایران توئی
خسرو برنا که دارد دانش پیران توئی
زینت شاهان توئی پیرایه میران توئی
فخر این دوران توئی تاریخ این میران توئی
گاه شمشیر اژدهائی پیر شمشیران توئی
گاه تدبیر آفتابی پیر تدبیران توئی
آنکه بستاند بمردی ملکت ایران توئی
وان کز او آباد گردد عالم ویران توئی
با تن پیلان توئی با زهره شیران توئی
از جهانداران سری شاه جهان گیران توئی
تا که بگرفتی جهانی را بیک پیکار تو
تا جهان باشد بگویند آنچه کردی کار تو
فاش گشت اندر جهان آن خسروانی سور تو
وان بسور اندر بخدمت صد هزاران حور تو
وان چراغ و نور شمع دیدگان دو پور تو
هر دو آن را نور داده طلعت پر نور تو
آن نکات اندر طراز لؤلؤ منثور تو
وان ببزم اندر نثار عنبر و کافور تو
وان صفت میران پناه مجلس معمور تو
وان فرستادن بر ایشان خلعت و منشور تو
کز بسی خلعت سپردن مانده شد گنجور تو
وز بسی منشور دادن مانده شد دستور تو
من دریغ چهره عالی همی خوردم ز دور
هر زمانی آفرین تو همی کردم ز دور
مهتر شاهان گیتی را همیشه کهترم
گر بخدمت نامدم معذور دارد مهترم
من بدیوان و سرای پادشاه دیگرم
گرچه نگذارد که یک روز از در او بگذرم
هر دو درگه را یکی بینم همی چون بنگرم
من چو ایدر باشم آنجا هم چو آنجا ایدرم
ور بدولت روزگار از چرخ بگذارد سرم
خادم این درگهم جاوید و خاک آن درم
من ز بهر نام تو مولای آل حیدرم
تا زیم روزی سر از مهر تو بیرون ناورم
روز بدخواه تو شب باد و شب تو روز باد
جاودانه روز تو با عید و با نوروز باد
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح یمین الدین محمد
باغ و بستان را بسعی ابر کرد آباد باد
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گر چه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر
باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - مسمط در مدح امیر شمس الدین
بتی کام روان بت پرستان
بغمزه درد جان تندرستان
دو چشمش جایگاه بند و دستان
دو زلفش چون کمند پور دستان
ز رویش گل چنم اندر زمستان
بهشیاری مرا دارد چو مستان
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
بگل بر تافته شمشاد دارد
مرا زان تافته دل شاد دارد
بر از لاد و دل از پولاد دارد
بغمزه سنگ را چون لاد دارد
بمه بر سوسن آزاد دارد
چو من صد بنده را آزاد دارد
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
روا باشد که از خوبی بنازد
که دل جز با هوای او نسازد
بروی او بت چین سر فرازد
اگر زی او بیازد دل ببازد
اگر مهرش چو آتش در گدازد
چو دیدارش ببیند دل بیازد
سپاه مهر او بر من بتازد
چو خیل مهرگان بر باغ و بستان
بباغ آمد سپاه مهرگانی
برید از گلستان گل مهربانی
چو یاقوت کبود است آب خانی
ز خیل میغ شد گردون دخانی
بهی چون گویهای زر کانی
چو گرد مشک بر گوهر فشانی
بیامد زاغ با ناخوش زبانی
ز بلبل نشنوی یک چند دستان
ز بوی و رنگ خالی شد چمن زار
ننالد نیز بلبل در چمن زار
ز زخم سیب پرخون شد دل نار
ز شرم نار سیب افروخت چون نار
میان سیب و به افتاد آزار
وز ایشان باغ را بشکفت بازار
چو شد پر سیم سوده دشت و کهسار
پر از زرین ورقها شد گلستان
گرفته با درنگ از روی من رنگ
گرفته باد رنگ از گل به نیرنگ
شده بر لاله کوه و بوستان تنگ
گرفته جای او را نار و نارنگ
برآید نیمروزان ابر شبرنگ
بتابد برق ازو همچون شباهنگ
چو تیغ میر شمس الدین گه جنگ
میان گرد خیل میر جستان
شده پاک از بدی میر ممجد
گشاده دست و منصور و مؤید
تنش صافی تر از جان محمد
بدو دین محمد شده مؤکد
چو تاج الملک با تیغ مهند
بود پیش وی اندر زین مطرد
بود با او دو صد خیل مجدد
چو با ایزد پرست ایزد پرستان
بهر بابش ز هرکس پیش یابی
هژبران را بر او میش یابی
جهان را نزد او درویش یابی
چو رایش بیش جوئی بیش یابی
چو او را دل تو نیک اندیش یابی
دل خود را بکام خویش یابی
وفاش آئین و مهرش کیش یابی
بری یابی روانش از بند و دستان
دهد خواهندگان را هدیه پاسخ
فریدون آمد از کیش تناسخ
گرفته اسب بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت زو رخ
قوام الدوله چون او هست فرخ
سزد صد بنده شان چون شاه خلخ
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داد بستان
ابونصر است شاه شهریاران
نشاط دوستان و رازداران
خزان با طبع او گردد بهاران
کف رادش چو ابری زرش باران
همی دارد بدولت روزگاران
بکام خویش و کام دوستداران
بر او زیرکان و هوشیاران
چو بیماران به پیش تندرستان
خداوندی دگر چون فخر میران
فلک نارد بصد دوران و سیران
جوانی با هش و تدبیر پیران
بدو هر روز ملکی تازه گیران
از او آباد شد این ملک ویران
بجنگ او هلاک جان شیران
نجست از بخت در توران و ایران
که شاهنشاه جستان را بجست آن
دو شاه دوربین و زود یابند
چو آتش سوی کین جستن شتابند
بدست و دل چو زرباران سحابند
بچرخ ملک هور آسا بتابند
ببخت اندر چو دوران شبابند
عدو را و ولی را نارو آبند
از ایشان آرزوی دل بیابند
همه بیگانگان و هم نشستان
الا تا بر زمین و بر حوالی
ز دیبا گسترد نیسان نهالی
مبادا گیتی از دو شاه خالی
ز شه بونصر و خسرو بوالمعالی
ز هر دو خصم پست و دوست عالی
معادی غم کش و شادان موالی
یکی فرزانه چون شمس المعالی
یکی جنگی چو شاه زاولستان
بود بر کامشان دور زمانه
عدوشان تیر محنت را نشانه
ملاشان باد از دولت خزانه
مبادا ملک ایشان را کرانه
بجود و عدل بادندی فسانه
ولی زیشان کند آباد خانه
کند در گور از ایشان خصم لانه
ولی را باد از ایشان خانه بستان
چو این ترکان ز ترکستان بجستند
ترا سالار و میر خویش جستند
دل از یاران و خویشان بر گسستند
تن اندر بند فرمان تو بستند
کنون ایشان بهر جائی که هستند
ز بهر بندگی کردن نشستند
بدرگاه تو از سختی برستند
ز درگاه تو برگشتند قارون
تو بادی شادمانه جاودانه
مبادا یک زمان بی تو زمانه
تو زیبی عقد شادی را میانه
که گیتی را تو داری شادمانه
گرفته داغ و درد از تو کرانه
نهاده دل بشادی تو یگانه
همیشه باد بخت تو جوانه
همیشه بخت بدخواه تو وارون
مرا نیز از غم سختی رهاندی
بخدمت کردن خویشم نشاندی
سر من بنده بر گردون رساندی
کم از پروردگان خویش خواندی
حدیثم کز جهان بیرون جهاندی
بساعت کار بستی و براندی
مرا چونانکه پذرفتی رهاندی
ز رنج راه و کوه و دشت و هامون
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵
ای مایه شده دیدن تو روزبهی را
بایسته و شایسته بهی را و شهی را
از زر و درم کرده تهی گنج ملا را
وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان
نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
مهر تو کند سرو سهی نال نوان را
کین تو کند نال نوان سرو سهی را
مدح تو نکرده است فراموش رهی هیچ
از بهر چه کردی تو فراموش رهی را
تا بوی بود چون خط معشوق سمن را
تا رنگ بود چون رخ عشاق بهی را
دینار و درم بخش کهان را و مهان را
پیدا و نهان دان تو کهی را مهی را
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷
اگر به بستان آسیب دید نار از سیب
بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار
ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز
ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب