عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مهرت آورد ملایک بر آدم بسجود
حکمت آورد ازین پرده عدم را بوجود
دوزخ از شعله نار غضب تو سوزان
خلد از انعام نعیم تو مخلد بخلود
آدم آنست که داغ تو به پیشانی داشت
مشمر آدمی این جانوران معدود
همه را آرزوی بوسه ای از مقدم تست
گو عیونست و جفونست و خدود است و قدود
پیروانت زهدایت همه هود و صالح
عادیانت همه مردودتر از عاد و ثمود
گرچه از مصر خدائی زتو دارد فرعون
رود نیلت بکشد آخر فرعون جنود
من همان بر حسد آنسگ کو در رشکم
منفعل گر بو آن روز زمحسود و حسود
گو محبت چکند با عمل خویش بحشر
گر بجنت نکند عفو خداوند ودود
بی ولای تو ندارند نماز مقبول
زاهدان روز و شبان گر بقیامند و قعود
از سر کوی علی روی مپیچ آشفته
کادم و نوح از این در طلبیده مقصود
زاهدا من بنجف رقص کنان خواهم رفت
وعده ما بهشت است بروز موعود
سعدی عصر نیم اختر سعدم نبود
شایدم یمن مدیح تو نماید مسعود
حکمت آورد ازین پرده عدم را بوجود
دوزخ از شعله نار غضب تو سوزان
خلد از انعام نعیم تو مخلد بخلود
آدم آنست که داغ تو به پیشانی داشت
مشمر آدمی این جانوران معدود
همه را آرزوی بوسه ای از مقدم تست
گو عیونست و جفونست و خدود است و قدود
پیروانت زهدایت همه هود و صالح
عادیانت همه مردودتر از عاد و ثمود
گرچه از مصر خدائی زتو دارد فرعون
رود نیلت بکشد آخر فرعون جنود
من همان بر حسد آنسگ کو در رشکم
منفعل گر بو آن روز زمحسود و حسود
گو محبت چکند با عمل خویش بحشر
گر بجنت نکند عفو خداوند ودود
بی ولای تو ندارند نماز مقبول
زاهدان روز و شبان گر بقیامند و قعود
از سر کوی علی روی مپیچ آشفته
کادم و نوح از این در طلبیده مقصود
زاهدا من بنجف رقص کنان خواهم رفت
وعده ما بهشت است بروز موعود
سعدی عصر نیم اختر سعدم نبود
شایدم یمن مدیح تو نماید مسعود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
خیل ترکان چو بشهر از پی یغما آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
هست در قتل خطا گردیتی اندر شرع
چو دیت هست بر این قوم که عمدا آیند
نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسید
قدسیان از اثر نعره بغوغا آیند
زآن برآیند بگرد درو بامت مه و خور
که شب روز بکویت بتماشا آیند
از پی غازه رخساره خود حور العین
پیش خاک قدم تو بتمنا آیند
گردوبین نیست تو را دیده احول ایشیخ
کعبه و دیر بچشمان تو یکتا آیند
عرصه ی جز صف محشر تو بیار ای شوخ
تا شهیدان غم عشق تو آنجا آیند
شاهدان نور حقند و همه در پرده غیب
خنک آن روز که از پرده بصحرا آیند
زاهدان از پی احرام حرم در تک و پوی
بت پرستان پی تعظیم کلیسا آیند
من آشفته طلب کار در شاه نجف
که ملایک پی تعظیم هم آنجا آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
هست در قتل خطا گردیتی اندر شرع
چو دیت هست بر این قوم که عمدا آیند
نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسید
قدسیان از اثر نعره بغوغا آیند
زآن برآیند بگرد درو بامت مه و خور
که شب روز بکویت بتماشا آیند
از پی غازه رخساره خود حور العین
پیش خاک قدم تو بتمنا آیند
گردوبین نیست تو را دیده احول ایشیخ
کعبه و دیر بچشمان تو یکتا آیند
عرصه ی جز صف محشر تو بیار ای شوخ
تا شهیدان غم عشق تو آنجا آیند
شاهدان نور حقند و همه در پرده غیب
خنک آن روز که از پرده بصحرا آیند
زاهدان از پی احرام حرم در تک و پوی
بت پرستان پی تعظیم کلیسا آیند
من آشفته طلب کار در شاه نجف
که ملایک پی تعظیم هم آنجا آیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بده ساقیا باده زآن جام سرمد
که با عقل شد نفس سرکش ممهد
از آن می که تابد از او نورحیدر
از آن می که نازد باو شرع احمد
از آن می که آمد علی ساقی او
از ان می که سرخوش از او شد محمد
از آن می که نوشید شاه شهیدان
تأسی از او بر پدر کرد و برجد
از آن می که نوشید در نجد مجنون
بزنجیر دیوانگی شد مقید
کران تا کران مست از آن نشئه بینم
چه برو چه بحر و چه کوه و چه سرحد
برین تخت تکیه نکرده است عاقل
که جم جام بنهاد و کاوس مسند
گر آئی بیاید مرا عمر رفته
مگو نیست در دهر عمر معود
زمجد و بزرگی دوران تو بگذر
که گردی بروز قیامت ممجد
بآشفته زان جام وحدت ببخشا
که توحید گوید بتائید سرمد
بمیری دلا گر تو در حب حیدر
بمانی تو باقی بعالم مخلد
که با عقل شد نفس سرکش ممهد
از آن می که تابد از او نورحیدر
از آن می که نازد باو شرع احمد
از آن می که آمد علی ساقی او
از ان می که سرخوش از او شد محمد
از آن می که نوشید شاه شهیدان
تأسی از او بر پدر کرد و برجد
از آن می که نوشید در نجد مجنون
بزنجیر دیوانگی شد مقید
کران تا کران مست از آن نشئه بینم
چه برو چه بحر و چه کوه و چه سرحد
برین تخت تکیه نکرده است عاقل
که جم جام بنهاد و کاوس مسند
گر آئی بیاید مرا عمر رفته
مگو نیست در دهر عمر معود
زمجد و بزرگی دوران تو بگذر
که گردی بروز قیامت ممجد
بآشفته زان جام وحدت ببخشا
که توحید گوید بتائید سرمد
بمیری دلا گر تو در حب حیدر
بمانی تو باقی بعالم مخلد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
خامه تا نقش تو مصور کرد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
آئی چو در قیامت محشر بهم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جان میدهم بسوغات باد ار پیامت آرد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پیر میخانه چرا دوش مرا بار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ترک من چون سر آن زلف معنبر شکند
قیمت مشک ختا رونق عنبر شکند
در بهشت رخت از لعل تو ساقی گردد
در بهشت ابدی رونق کوثر شکند
عاشق خاص بود محرم خلوتگه یار
این مقامی است که جبریل در او پر شکند
همچو خورشید که خیل مه و سیاره شکست
مه من دستگه خسرو خاور شکند
ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد
که خورد خون مسلمان دل کافر شکند
گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچین
مانی ازخجلت خود خامه بدفتر شکند
این غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند
هیچ طوطی نکند میل که شکر شکند
بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان
مگرش تیغ کج فاتح خیبر شکند
وصی و بن عم و داما نبی شیر خدا
که بشمشیر دو سر فرغظنفر شکند
زشرف پای گذارد بسردوش نبی
تا بت آذری از بام حرم برشکند
کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته
تا که از فخر بسر افسر قیصر شکند
قیمت مشک ختا رونق عنبر شکند
در بهشت رخت از لعل تو ساقی گردد
در بهشت ابدی رونق کوثر شکند
عاشق خاص بود محرم خلوتگه یار
این مقامی است که جبریل در او پر شکند
همچو خورشید که خیل مه و سیاره شکست
مه من دستگه خسرو خاور شکند
ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد
که خورد خون مسلمان دل کافر شکند
گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچین
مانی ازخجلت خود خامه بدفتر شکند
این غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند
هیچ طوطی نکند میل که شکر شکند
بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان
مگرش تیغ کج فاتح خیبر شکند
وصی و بن عم و داما نبی شیر خدا
که بشمشیر دو سر فرغظنفر شکند
زشرف پای گذارد بسردوش نبی
تا بت آذری از بام حرم برشکند
کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته
تا که از فخر بسر افسر قیصر شکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
فردا که شهیدان تو در حشر بیارند
فریاد اگر دست شکایت بدر آرند
آیند زبس خیل قتیلت بتظلم
در عرصه محشر دیگرانرا نگذارند
با این همه غوغا چو تو از پرده درآئی
رویت نگرند وز دیه نام نیارند
خوبان که جهان را ثمر نخل وجودند
در مزرع دلم تخم وفا از چه نکارند
جز سر انا الحق نکند نشر زمنصور
صد سال تنش گر بسر دار بدارند
آشفته چه پروا بود از هول قیامت
بر خاک در دوست تنم گر بسپارند
زینت ده آفاق علی مخزن اسرار
کز خاک درش خیل ملک تحفه بیارند
فریاد اگر دست شکایت بدر آرند
آیند زبس خیل قتیلت بتظلم
در عرصه محشر دیگرانرا نگذارند
با این همه غوغا چو تو از پرده درآئی
رویت نگرند وز دیه نام نیارند
خوبان که جهان را ثمر نخل وجودند
در مزرع دلم تخم وفا از چه نکارند
جز سر انا الحق نکند نشر زمنصور
صد سال تنش گر بسر دار بدارند
آشفته چه پروا بود از هول قیامت
بر خاک در دوست تنم گر بسپارند
زینت ده آفاق علی مخزن اسرار
کز خاک درش خیل ملک تحفه بیارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
آمد رمضان و در میخانه ببستند
پیمانه چو پیمان نکویان بشکستند
بی پرده سویکعبه بتم جلوه گر آمد
سکان حرم شاید اگر بت به پرستند
درد دل خسته بکه گوئیم خدا را
کاین نوش دهانان دل عاشق بخستند
شیخت بکمین است بکش پرده که دایم
لبهات می آلوده و چشمان تو مستند
دامیست گره در گره این طره خوبان
خرم دل آنان که از این دام بجستند
دیدند بهشتی رخ و خال تو چو زهاد
هندو صفت از شوق بر آتش بنشستند
بستند در میکده شهر خدا را
ایدست خدا باز کن آن در که ببستند
امکان چو حبابند و تو خود بحر محیطی
یک موج بزن تا که نگویند که هستند
در رشته مهر علی آنانکه اسیرند
آشفته صفت از همه آفاق برستند
پیمانه چو پیمان نکویان بشکستند
بی پرده سویکعبه بتم جلوه گر آمد
سکان حرم شاید اگر بت به پرستند
درد دل خسته بکه گوئیم خدا را
کاین نوش دهانان دل عاشق بخستند
شیخت بکمین است بکش پرده که دایم
لبهات می آلوده و چشمان تو مستند
دامیست گره در گره این طره خوبان
خرم دل آنان که از این دام بجستند
دیدند بهشتی رخ و خال تو چو زهاد
هندو صفت از شوق بر آتش بنشستند
بستند در میکده شهر خدا را
ایدست خدا باز کن آن در که ببستند
امکان چو حبابند و تو خود بحر محیطی
یک موج بزن تا که نگویند که هستند
در رشته مهر علی آنانکه اسیرند
آشفته صفت از همه آفاق برستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند
مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش
که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند
کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او
چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند
از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران
که این شوری که او را هست عالم را بشوراند
برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان
نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند
مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان
دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند
طمع دارم زلطف حق گر چه نیستم قابل
مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند
مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ایدل
که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند
مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش
که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند
کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او
چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند
از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران
که این شوری که او را هست عالم را بشوراند
برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان
نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند
مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان
دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند
طمع دارم زلطف حق گر چه نیستم قابل
مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند
مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ایدل
که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزی که آن پری زنظرها نهان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
سفری چون سفر عشق خطرناک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آتشی میلی ببالا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلم جز دوست منظوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
حال دل گشته دگرگون یا رب این سودا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند