عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح ابومنصور
بقد سرو رسائی بزلف غالیه گون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه ولیکن پر از جفات جفون
ایا بچهره چو شیرین بزهره چون فرهاد
ایا بحسن چو لیلی بمهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که بزلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
بشب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش بعنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش بغالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم چون
کنون بسنگ گرانی بود همه کسرا
بود بسنگ درون خوار لولو مکنون
تو عاشقانرا داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروانرا دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین شهریار ابومنصور
که هست زیر ز نخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا خستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
بنزد همت او پست آسمان بلند
بجای دولت او نرم روزگار حرون
ایا بجام جم و سهم سام و زهره زال
ایا بچهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو بچندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا برستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو بنزدیک تو نیابد راه
ترا نیارد پیش ایچ کار گردون دون؟
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان بفنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی ببادیه در
ز تف تیغ کنی خشگ دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر وجود و مردمی مفتون
ترا چه ناله کوس و چه ناله ارغن
بروز جنگ تو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
بکف راد هلاک فکنده قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا بطالع میمون
ز خاک خشگ برآید بفر تو گل سرخ
ز سنگ خاره بر آری بفر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه ولیکن پر از جفات جفون
ایا بچهره چو شیرین بزهره چون فرهاد
ایا بحسن چو لیلی بمهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که بزلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
بشب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش بعنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش بغالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم چون
کنون بسنگ گرانی بود همه کسرا
بود بسنگ درون خوار لولو مکنون
تو عاشقانرا داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروانرا دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین شهریار ابومنصور
که هست زیر ز نخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا خستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
بنزد همت او پست آسمان بلند
بجای دولت او نرم روزگار حرون
ایا بجام جم و سهم سام و زهره زال
ایا بچهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو بچندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا برستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو بنزدیک تو نیابد راه
ترا نیارد پیش ایچ کار گردون دون؟
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان بفنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی ببادیه در
ز تف تیغ کنی خشگ دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر وجود و مردمی مفتون
ترا چه ناله کوس و چه ناله ارغن
بروز جنگ تو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
بکف راد هلاک فکنده قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا بطالع میمون
ز خاک خشگ برآید بفر تو گل سرخ
ز سنگ خاره بر آری بفر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر جستان
حور حریر سینه کام روان حوران
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هرکس
شکر شکن بمجلس لشگر شکن بمیدان
از سینه حریری دارد رخم زریری
هست آن بت سریری فخر بتان کاشان
چون او رود بصحرا گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش در بزم راح و ریحان
رویش بگو نه گل وز غالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد گردد بطبع شیطان
رویش بماه ماند زلفش بمشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر ا جل اوحد فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی شکر شکن بود وی
از وی سحاب دردی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود بخذلان
بر صد هزار دشمن بیشک برافکند تن
دارد ز فر جوشن و ز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هرکس
شکر شکن بمجلس لشگر شکن بمیدان
از سینه حریری دارد رخم زریری
هست آن بت سریری فخر بتان کاشان
چون او رود بصحرا گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش در بزم راح و ریحان
رویش بگو نه گل وز غالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد گردد بطبع شیطان
رویش بماه ماند زلفش بمشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر ا جل اوحد فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی شکر شکن بود وی
از وی سحاب دردی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود بخذلان
بر صد هزار دشمن بیشک برافکند تن
دارد ز فر جوشن و ز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح ابومنصور جستان
دل ببرد از من پری روئی گرامی تر ز جان
آنکه بر دیدار او بسته است جان انس و جان
چون بگل آب آرزوی او برآمیزد بدل
چون بچوب آتش هوای او درآویزد بجان
آن چو گلنار بهاری روی او دارد مرا
اشگ چون مرجان و رخ چون با درنگ مهرگان
صولجان عنبرین بر گوی کافوریش بین
جان من چون گوی دارد پشت من چون صولجان
دو لبش چون بهرمان آمد ولی نه بهر ما
گشت اشگ دیده در هجرش برنگ بهرمان
روز من با روی و موی او بود دائم بهار
روز او با روی و چشم من بود دائم خزان
هم میانش نیش زنبور است و هم نوشین دهن
هست چون بر برگ لاله نیش زنبور آن لبان
تیر مژگانش تن من چون کمان دارد ز غم
وین کمان من ز تیر او به پیچد هر زمان
از کمان بارد همیشه تیر بر هر چیز چون
مر مرا مژگان آن بت تیر بارد بر کمان
مهربانست او بر او من مهر از آن افکنده ام
مهر خوش باشد فکندن بر نگار مهربان
نرگس خونخوار او ناساید از آشوب و شور
چون ز جنگ دشمنان بر خنجر شاه جهان
خسرو گیتی ستان منصور جستان آنکه هست
هم بمردی نامدار و هم برادی داستان
مر گرا از تیغ او گردد بکشتن ناگوار
آز را دستش بنعمتها کند همداستان
ارغوان از روی بدخواهان کند چون شنبلید
شنبلید از خون بدخواهان کند چون ارغوان
پیش کف راد او دریا بود چون بادیه
پیش تیغ تیز او آهن بود چون پرنیان
خدمت او را همه عالم کمر بندد بطوع
او نه بندد جز خدای عرش را هرگز میان
مردمانرا صلح و جنگ و دست و تیغ و مهر و کینش
عیش و رنج و شادی و غم باشد و سود و زیان
شرم او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
فضل او بیش از گمان و حرب او بیش از توان
آسمان آید ز بهر خدمت او بر زمین
مشتری آید ز بهر دولت او ز آسمان
تن فدای گنج و کان دارند مردم روز و شب
او فدای مردمان کرده است تن با گنج و کان
جود دارد بیکران و فضل دارد بیشمار
عمر بادش بی نهایت ملک بادش بی کران
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد گران
کی تواند برد پهلو آسمان از پهلوی
کش بود چون میر تاج الملک پور پهلوان
شاه شمس الدین قوام دولت و فخر ملوک
بوالمعالی شاه آزادان و خورشید زمان
از سخاوت بر همه میران عالم کامگار
از شجاعت بر همه شاهان گیتی کامران
خوبروی و خوب رای و خوب گوی و خوب کار
نیک بخت و نیک فال و نیک دین و نیک دان
میش و پشه کبک و هره گر نظر یابند ازو
هر یکی یابند تایید و رشادت بی گمان
میش بندد شصت شیر و پشه بندد دست پیل
کبک جنگد با عقاب و هره با ببر بیان
خدمتشرا مردم دانا کمر بندد مدام
مدح او گوید همیشه هرکه باشد مدح خوان
گر ز شکر تلخ بر دشمن حدیثی افکند
در دهانش چون شکر در آب بگدازد زبان
تا نباشد در جنان هرگز تن کس دردمند
تا نباشد در سقر هرگز دل کس شادمان
بر بداندیشان تو بادا جنان همچون سقر
بر هواخواهان تو بادا سقر همچون جنان
تا فزون از جاودان هرگز نماند هیچ کس
عمر و ملک هر دوتان بادا فزون از جاودان
آنکه بر دیدار او بسته است جان انس و جان
چون بگل آب آرزوی او برآمیزد بدل
چون بچوب آتش هوای او درآویزد بجان
آن چو گلنار بهاری روی او دارد مرا
اشگ چون مرجان و رخ چون با درنگ مهرگان
صولجان عنبرین بر گوی کافوریش بین
جان من چون گوی دارد پشت من چون صولجان
دو لبش چون بهرمان آمد ولی نه بهر ما
گشت اشگ دیده در هجرش برنگ بهرمان
روز من با روی و موی او بود دائم بهار
روز او با روی و چشم من بود دائم خزان
هم میانش نیش زنبور است و هم نوشین دهن
هست چون بر برگ لاله نیش زنبور آن لبان
تیر مژگانش تن من چون کمان دارد ز غم
وین کمان من ز تیر او به پیچد هر زمان
از کمان بارد همیشه تیر بر هر چیز چون
مر مرا مژگان آن بت تیر بارد بر کمان
مهربانست او بر او من مهر از آن افکنده ام
مهر خوش باشد فکندن بر نگار مهربان
نرگس خونخوار او ناساید از آشوب و شور
چون ز جنگ دشمنان بر خنجر شاه جهان
خسرو گیتی ستان منصور جستان آنکه هست
هم بمردی نامدار و هم برادی داستان
مر گرا از تیغ او گردد بکشتن ناگوار
آز را دستش بنعمتها کند همداستان
ارغوان از روی بدخواهان کند چون شنبلید
شنبلید از خون بدخواهان کند چون ارغوان
پیش کف راد او دریا بود چون بادیه
پیش تیغ تیز او آهن بود چون پرنیان
خدمت او را همه عالم کمر بندد بطوع
او نه بندد جز خدای عرش را هرگز میان
مردمانرا صلح و جنگ و دست و تیغ و مهر و کینش
عیش و رنج و شادی و غم باشد و سود و زیان
شرم او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
فضل او بیش از گمان و حرب او بیش از توان
آسمان آید ز بهر خدمت او بر زمین
مشتری آید ز بهر دولت او ز آسمان
تن فدای گنج و کان دارند مردم روز و شب
او فدای مردمان کرده است تن با گنج و کان
جود دارد بیکران و فضل دارد بیشمار
عمر بادش بی نهایت ملک بادش بی کران
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد گران
کی تواند برد پهلو آسمان از پهلوی
کش بود چون میر تاج الملک پور پهلوان
شاه شمس الدین قوام دولت و فخر ملوک
بوالمعالی شاه آزادان و خورشید زمان
از سخاوت بر همه میران عالم کامگار
از شجاعت بر همه شاهان گیتی کامران
خوبروی و خوب رای و خوب گوی و خوب کار
نیک بخت و نیک فال و نیک دین و نیک دان
میش و پشه کبک و هره گر نظر یابند ازو
هر یکی یابند تایید و رشادت بی گمان
میش بندد شصت شیر و پشه بندد دست پیل
کبک جنگد با عقاب و هره با ببر بیان
خدمتشرا مردم دانا کمر بندد مدام
مدح او گوید همیشه هرکه باشد مدح خوان
گر ز شکر تلخ بر دشمن حدیثی افکند
در دهانش چون شکر در آب بگدازد زبان
تا نباشد در جنان هرگز تن کس دردمند
تا نباشد در سقر هرگز دل کس شادمان
بر بداندیشان تو بادا جنان همچون سقر
بر هواخواهان تو بادا سقر همچون جنان
تا فزون از جاودان هرگز نماند هیچ کس
عمر و ملک هر دوتان بادا فزون از جاودان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان
دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
غالیه دارد کشیده بر شکفته ارغوان
ارغوان دارد شکفته بر منقش پرنیان
ارغوان هر روزه تازه تر بزیر غالیه
غالیه هر روز خوشبوتر بگرد ارغوان
از جفاجوئی که هست آندلبر ناسازگار
از ستمکاری که هست آندلبر نامهربان
بر دلم باشد گمان هجر او همچون یقین
بر دلم باشد یقین وصل او همچون گمان
من برنگ زعفران و او برنگ لاله برگ
من بنرخ لاله برگ و او بنرخ زعفران
روی او چون گلستان و موی او چون سنبلست
طرفه رسته سنبل او در میان گلستان
گر نه از دل خاست عشقش چون درآویزد بدل
ور نه از جان خاست مهرش چون درآمیزد بجان
از خیال روی من باشد خزان اندر بهار
وز خیال روی او باشد بهار اندر خزان
گیسویش گوئی که خسرو بافته دارد کمند
ابرویش گوئی که خسرو آخته دارد کمان
آفتاب لشگر ایران و اران لشگری
کشته زو ایران و اران خرمی را بوستان
هرکجا باشد گران از طبع او باشد سبک
هرکجا باشد سبک از حلم او باشد گران
مشتری را طالع او گفت روزی مرحبا
آسمان را همت او گفت روزی گرم ران
آسمان هر ساعتی فخر آورد بر روزگار
مشتری هر ساعتی فخر آورد بر آسمان
شاعران گنج و درم بود زو در هر زمین
زائران کان گهر دارند زو در هر مکان
آن کجا گنج درم بود از ثنا بنهاد گنج
آن کجا کان گهر بود از سخن بنهاد کان
گر ببینی ابر و کفش زان نیاری یاد از این
ور ببینی بحر و طبعش زین نیاری یاد از آن
زان که آن گه گه سرشک افشاند این دائم گهر
زان که آن گه گه بخار آهیخت این دائم روان
هرکه ناز از کین او جوید شود جفت نیاز
هرکه سود از جنگ او جوید شود جفت زیان
هست کوکب را شمار و نیست فضلش را شمار
هست گردون را کران و نیست مدحش را کران
همت پست موالی زو همی گردد بلند
دولت پیر موافق زو همی گردد جوان
ای همیشه نام تو بر نامداران نامدار
وی همیشه کام تو بر کامکاران کامران
تیغ تو شیریست کو را مغز باشد مرغزار
تیر تو مرغیست کو را دیده باشد آشیان
هم برامش بختیاری هم بمردی کامکار
هم بدانش نامداری هم برادی داستان
گر سنان گیرد عدو گردد بر او همچون زره
ور زره پوشد عدو گردد بر او همچون سنان
خدمت تو راه نیکی را همیشه رهنما
مدحت تو لفظ دولت را همیشه ترجمان
گر عدو باشد عیان از تیغ تو گردد خبر
ور ولی باشد خبر از کف تو گردد عیان
طبع شادی داری و رامش ولیکن لاجرم
شادی و رامش همیشه پیش گیری هر زمان
تا بود شادی همیشه جفت با شادی بپای
تا بود رامش همیشه یار با رامش بمان
در همه شهری بدست خویش بنشان شهریار
در همه مرزی ز دست خویش بنشان مرزبان
ارغوان دارد شکفته بر منقش پرنیان
ارغوان هر روزه تازه تر بزیر غالیه
غالیه هر روز خوشبوتر بگرد ارغوان
از جفاجوئی که هست آندلبر ناسازگار
از ستمکاری که هست آندلبر نامهربان
بر دلم باشد گمان هجر او همچون یقین
بر دلم باشد یقین وصل او همچون گمان
من برنگ زعفران و او برنگ لاله برگ
من بنرخ لاله برگ و او بنرخ زعفران
روی او چون گلستان و موی او چون سنبلست
طرفه رسته سنبل او در میان گلستان
گر نه از دل خاست عشقش چون درآویزد بدل
ور نه از جان خاست مهرش چون درآمیزد بجان
از خیال روی من باشد خزان اندر بهار
وز خیال روی او باشد بهار اندر خزان
گیسویش گوئی که خسرو بافته دارد کمند
ابرویش گوئی که خسرو آخته دارد کمان
آفتاب لشگر ایران و اران لشگری
کشته زو ایران و اران خرمی را بوستان
هرکجا باشد گران از طبع او باشد سبک
هرکجا باشد سبک از حلم او باشد گران
مشتری را طالع او گفت روزی مرحبا
آسمان را همت او گفت روزی گرم ران
آسمان هر ساعتی فخر آورد بر روزگار
مشتری هر ساعتی فخر آورد بر آسمان
شاعران گنج و درم بود زو در هر زمین
زائران کان گهر دارند زو در هر مکان
آن کجا گنج درم بود از ثنا بنهاد گنج
آن کجا کان گهر بود از سخن بنهاد کان
گر ببینی ابر و کفش زان نیاری یاد از این
ور ببینی بحر و طبعش زین نیاری یاد از آن
زان که آن گه گه سرشک افشاند این دائم گهر
زان که آن گه گه بخار آهیخت این دائم روان
هرکه ناز از کین او جوید شود جفت نیاز
هرکه سود از جنگ او جوید شود جفت زیان
هست کوکب را شمار و نیست فضلش را شمار
هست گردون را کران و نیست مدحش را کران
همت پست موالی زو همی گردد بلند
دولت پیر موافق زو همی گردد جوان
ای همیشه نام تو بر نامداران نامدار
وی همیشه کام تو بر کامکاران کامران
تیغ تو شیریست کو را مغز باشد مرغزار
تیر تو مرغیست کو را دیده باشد آشیان
هم برامش بختیاری هم بمردی کامکار
هم بدانش نامداری هم برادی داستان
گر سنان گیرد عدو گردد بر او همچون زره
ور زره پوشد عدو گردد بر او همچون سنان
خدمت تو راه نیکی را همیشه رهنما
مدحت تو لفظ دولت را همیشه ترجمان
گر عدو باشد عیان از تیغ تو گردد خبر
ور ولی باشد خبر از کف تو گردد عیان
طبع شادی داری و رامش ولیکن لاجرم
شادی و رامش همیشه پیش گیری هر زمان
تا بود شادی همیشه جفت با شادی بپای
تا بود رامش همیشه یار با رامش بمان
در همه شهری بدست خویش بنشان شهریار
در همه مرزی ز دست خویش بنشان مرزبان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح ابومنصور وهسودان
گر نگار من دو زلف خویش بسپارد بمن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح شاه ابوالحسن علی لشگری
گشت گیتی چون بهشت از فر ماه فرودین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید بعنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید بدیبا هر زمان روی زمین
گر بسوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان بصد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین بصد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبزپوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را بدیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را بعنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو بمردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد بجان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش برفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه مردی بکردار طراز
کف او بر خاتم رادی بکردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه او شاه زنگ
ور ببیداری بخواند نامه او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید ترا او را ستای
ور جهان خواهی که بگزیند ترا او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم بمهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم بشکر تو رهین
چون تو آری تیر گاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان ترا دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان ترا دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید بعنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید بدیبا هر زمان روی زمین
گر بسوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان بصد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین بصد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبزپوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را بدیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را بعنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو بمردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد بجان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش برفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه مردی بکردار طراز
کف او بر خاتم رادی بکردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه او شاه زنگ
ور ببیداری بخواند نامه او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید ترا او را ستای
ور جهان خواهی که بگزیند ترا او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم بمهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم بشکر تو رهین
چون تو آری تیر گاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان ترا دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان ترا دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح امیر ابوالقاسم عبدالله بن وهسودان
گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان
بگل و آب روان تازه بود جان جهان
هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار
هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان
سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار
لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان
از هوا در فکند سوی زمین ابر بلند
از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان
تا زره پوش شد از باد وزان آب شمر
گل نشکفته چو گوی آمد و گلبن چوگان
تا زمین گنج گل و کان سمن کرد پدید
فاخته مست شد و راز دلش کرد عیان
همه رازی که نهان بود پدیدار شده است
سزد ار عاشق مسگین نکند راز نهان
گل صد برگ بخنده بگشاده است دهن
بلبل مست بناله بگشاده است زبان
جان میخواران شادی کند از خنده این
جان غمخواران شادی کند از گریه آن
از هوا ابر همی خواند فریاد و نفیر
در زمین کبک همی دارد فریاد و فغان
باغ رنگین شده گوئی که بر او کرده گذر
میر ابوالقاسم عبداله بن و هسودان
آن جوانی که بدو بخت معادی شده پیر
تیز هوشی که بدو بخت ولی گشت جوان
آنکه رادی را بسته است همه ساله کمر
وآنکه مردی را بسته است همه ساله میان
آن همه روز گشاده ز پی زائر دست
آن همه وقت نهاده ز پی مهمان خوان
آنکه بگشاید بر جان معادیش کمین
چون گه جنگ خدنگی بگشاید ز کمان
دل یاران و عدیلان بگشاید بسخا
دل میران و بزرگان بگشاید بزبان
ای ز رادیت شده خیره کریمان زمین
وی ز مردیت شده طیره سواران زمان
چون یکی ساعت در بزم گرفتی تو مقام
چون یکی ساعت در رزم گرفتی تو مکان
درم از دست تو فریاد کند اندر گنج
آهن از تیغ تو فریاد کند اندر کان
دشمنان تو همه پاک نوانند و نژند
حاسدان تو همه پاک نژندند و نوان
شود آسوده ز تیمار بگفتار تو دل
شود آزاد ز اندیشه بدیدار تو جان
بهمه گیتی چون تو نبود نیکو دین
بهمه عالم چون تو نبود نیکودان
تن بدخواه تو همواره بود جفت گزند
دل بدگوی تو پیوسته بود جفت زیان
با کرمهای تو هرگز نبود جای مگر
با عطاهای تو هرگز نبود جای گمان
نوبهار آمد و نوروز نو آورد نشاط
ز مهی چون بت نوشاد می سرخ ستان
تا بجایست زمین با طرب و شادی زی
تا بپایست فلک با خوشی و رامش مان
بگل و آب روان تازه بود جان جهان
هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار
هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان
سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار
لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان
از هوا در فکند سوی زمین ابر بلند
از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان
تا زره پوش شد از باد وزان آب شمر
گل نشکفته چو گوی آمد و گلبن چوگان
تا زمین گنج گل و کان سمن کرد پدید
فاخته مست شد و راز دلش کرد عیان
همه رازی که نهان بود پدیدار شده است
سزد ار عاشق مسگین نکند راز نهان
گل صد برگ بخنده بگشاده است دهن
بلبل مست بناله بگشاده است زبان
جان میخواران شادی کند از خنده این
جان غمخواران شادی کند از گریه آن
از هوا ابر همی خواند فریاد و نفیر
در زمین کبک همی دارد فریاد و فغان
باغ رنگین شده گوئی که بر او کرده گذر
میر ابوالقاسم عبداله بن و هسودان
آن جوانی که بدو بخت معادی شده پیر
تیز هوشی که بدو بخت ولی گشت جوان
آنکه رادی را بسته است همه ساله کمر
وآنکه مردی را بسته است همه ساله میان
آن همه روز گشاده ز پی زائر دست
آن همه وقت نهاده ز پی مهمان خوان
آنکه بگشاید بر جان معادیش کمین
چون گه جنگ خدنگی بگشاید ز کمان
دل یاران و عدیلان بگشاید بسخا
دل میران و بزرگان بگشاید بزبان
ای ز رادیت شده خیره کریمان زمین
وی ز مردیت شده طیره سواران زمان
چون یکی ساعت در بزم گرفتی تو مقام
چون یکی ساعت در رزم گرفتی تو مکان
درم از دست تو فریاد کند اندر گنج
آهن از تیغ تو فریاد کند اندر کان
دشمنان تو همه پاک نوانند و نژند
حاسدان تو همه پاک نژندند و نوان
شود آسوده ز تیمار بگفتار تو دل
شود آزاد ز اندیشه بدیدار تو جان
بهمه گیتی چون تو نبود نیکو دین
بهمه عالم چون تو نبود نیکودان
تن بدخواه تو همواره بود جفت گزند
دل بدگوی تو پیوسته بود جفت زیان
با کرمهای تو هرگز نبود جای مگر
با عطاهای تو هرگز نبود جای گمان
نوبهار آمد و نوروز نو آورد نشاط
ز مهی چون بت نوشاد می سرخ ستان
تا بجایست زمین با طرب و شادی زی
تا بپایست فلک با خوشی و رامش مان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
مجلس است این مگر بهشت برین
که بنای بهشت است بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
ببهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه بکام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان بزیر رکاب
مشتری بادشان بزیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این بزیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر برزین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این بمشگ عجین
زائران را بروز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آنرا خراب حصن حصین
آن یک خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از برزین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این بشادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
که بنای بهشت است بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
ببهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه بکام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان بزیر رکاب
مشتری بادشان بزیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این بزیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر برزین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این بمشگ عجین
زائران را بروز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آنرا خراب حصن حصین
آن یک خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از برزین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این بشادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح ابونصر مملان بن وهسودان
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح ابونصر مملان
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی بآذریون
ز تاب ماند جانم بآذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود
ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون
ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق
خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون
سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا
روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون
بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا
درم نباشد روزی بنزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری
ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان
نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون
اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده
زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر
یکی برامش و رادی برسم افریدون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی بآذریون
ز تاب ماند جانم بآذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود
ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون
ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق
خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون
سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا
روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون
بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا
درم نباشد روزی بنزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری
ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان
نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون
اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده
زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر
یکی برامش و رادی برسم افریدون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
مهر جانان چون روان اندر تن من شد روان
از تنم بیرون نیامد مهر او جز با روان
گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان
کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان
لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان
دیده من نار کفته کرد گلنار رخانش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان
نافه مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان؟
در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان
هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان
خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان
تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن
تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان
کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان
راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان
تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان
گر بواجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان
گر بجود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان؟
گر نبودی آفت ترکان بگیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان
زو شدندی گاه کوشیدن بصف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن بمردی داستان
از رخ شاهان برون آرد بهیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد بضربت ارغوان
از کمان او تن ناصح ببالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان
جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان
هرکه باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان
گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد بمردی با زمین و با زمان
او بکردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان
مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان
نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان
او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان
این مثل شاهنشه دانا بجا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان؟
گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران
ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان
با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان
از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان
زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زود هند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان
هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران
از یکی دائم همی گیرد بمردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان
گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان
ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان
دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان
آن زمینی کو گران تر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبک تر پیش طبع تو گران
آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان
تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان
دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
از تنم بیرون نیامد مهر او جز با روان
گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان
کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان
لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان
دیده من نار کفته کرد گلنار رخانش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان
نافه مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان؟
در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان
هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان
خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان
تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن
تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان
کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان
راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان
تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان
گر بواجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان
گر بجود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان؟
گر نبودی آفت ترکان بگیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان
زو شدندی گاه کوشیدن بصف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن بمردی داستان
از رخ شاهان برون آرد بهیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد بضربت ارغوان
از کمان او تن ناصح ببالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان
جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان
هرکه باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان
گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد بمردی با زمین و با زمان
او بکردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان
مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان
نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان
او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان
این مثل شاهنشه دانا بجا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان؟
گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران
ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان
با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان
از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان
زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زود هند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان
هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران
از یکی دائم همی گیرد بمردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان
گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان
ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان
دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان
آن زمینی کو گران تر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبک تر پیش طبع تو گران
آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان
تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان
دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین