عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ بدان که رب العزّة جل جلاله، و تقدست اسماؤه، و تعالت صفاته، و توالت آلاؤه و نعماؤه، بجلال قدرت و کمال عزت خلق را بیافرید، و بلطافت صنعت و نظر حکمت و کرم بى‏نهایت ایشان را تربیت کرد، و نعمتهاى بى‏نهایت هم از روى ظاهرهم از روى باطن بر ایشان تمام کرد، گفت: «وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً». آن گه از بنده شکر نعمت درخواست، گفت: «وَ اشْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ». اگر شرط بندگى مى‏نمائید، شکر نعمت بجاى آرید، و نعمت خداوند خویش را در مخالفت او نه در ظاهر نه در باطن بکار مدارید. اینست که گفت جل جلاله: وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ. چنان که نعمت دو قسم نهاد: ظاهر و باطن، مخالفت را دو قسم نهاد: ظاهر و باطن. نعمت ظاهر کما خلق است، و نعمت باطن جمال خلق. همچنین در مقابله آن اثم ظاهر مخالفت است که در جوارح ظاهر رود، و اثم باطن دوست داشتن معصیت است که در دل رود. اینست که سهل تسترى گفت در معنى آیت: اترکوا المعاصى بالجوارح و حبّها بالقلوب. و گفته‏اند: اثم ظاهر طلب دنیا است و اثم باطن طلب بهشت. هر چند که طلب بهشت بر لسان علم معصیت نیست، اما در طریق جوانمردان و ذوق عارفان طلب بهشت طلب نعمت است، و در طلب نعمت باز ماندن است از راز ولى نعمت، و ناز حضرت، و هر چه ترا از راز و نیاز باز دارد، ایشان شرک شمرند، و معصیت دانند، اگر چه در حق قومى طاعت و عبادت بود، و فى معناه انشدوا: بهر چه از راه باز افتى، چه کفر آن حرف و چه ایمان بهر چه از دوست وا مانى، چه زشت آن نقش و چه زیبا.
وَ لا تَأْکُلُوا مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ خوردن بشهوت دیگر است، و خوردن بضرورت دیگر. خوردن بشهوت اهل غفلت راست بنعت بطالت و مدد قوت رب العزة میگوید: یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعامُ، و خوردن بضرورت اهل قناعت راست بحکم ضرورت بنعت قربت، و تقویت نفس از بهر عبادت، یقول اللَّه تعالى: فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَیِّباً، وراء این هر دو حالت حالتى دیگر است در خوردن، که آن حال عارفان است، و نشان رهروان، چنان که پیر طریقت گفته: اهل المجاهدات و اصحاب الریاضات، فطعامهم الخشن، و لباسهم الخشن، و الذى بلغ المعرفة لا یوافقه الّا کل لطیف، و لا یستأنس الا بکل ملیح. یقول اللَّه جل جلاله: فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى‏ طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ.
أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ حیات معرفت دیگر است، و حیات بشریت دیگر.
عالمیان بحیات بشریت زنده‏اند، و دوستان بحیات معرفت. حیات بشریت روزى بسر آید که دنیا بآخر رسد، و اجل در رسد، إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ، و حیات معرفت روا نباشد که هرگز بسر آید، که معرفت هرگز بنرسد، روز بروز افزون‏تر و بحق نزدیکتر، یقول اللَّه تعالى: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً.
جنید یکى را مى‏شست از مریدان خویش. انگشت مستحبه جنید بگرفت، و گفت: هذا ینقل من دار الى دار. دوستان او نمیرند، بلى از سرایشان و اسرایى برند.
جنید گفت: آرى! میدانم، و چنین است، اما انگشت ما رها باید کرد، تا ترا بشویم، و سنت شریعت بجاى آرم. ابو عبد اللَّه خفیف گفت از بو الحسین مزین که: در مکّه شدم.
شیخ بو یعقوب اقطع در حال رفتن بود. مرا گفتند که: اگر در تو نگرد شهادت بروى عرضه کن. گفتا: مرا غرّ گرفتند، که من کودک بودم. بر بالین وى نشستم. در من نگرست. من گفتم: ایّها الشیخ! تشهد أن لا اله الا اللَّه؟ وى گفت: ایاى تعنى؟ بعزة من‏ لا یذوق الموت، ما بقى بینى و بینه الاحجاب العزة! باین مرا میخواهى و بمن مى‏گویى؟
بعزت او که هرگز مرگ نچشد که نمانده میان من و او مگر پرده عزّت.
شیخ الاسلام گفت: پرده عزت او اوست، که او خود اوست، و تو تو.
ابو عبد اللَّه خفیف گفت: مردى در الوهیت میسوخت، وراء پرده عزت آمدند تا شهادت برو عرضه کنند. بو الحسین مزین بروزگار میگفت: گدایى چون من آمدم که شهادت بر دوستان او عرضه کنم. شاه کرمانى این آیت برخواند، گفت: نشان این حیات سه چیز است: و جدان الانس بفقدان الوحشة، و الامتلاء من الخلوة بادمان التذکرة، و استشعار الهیبة بخالص المراقبة. از خلق عزلت، و با حق خلوت، زبان در ذکر، و دل در فکر. گهى از نظر جلال و عزت در هیبت، گهى بر امید نظر لطف بر سر مراقبت. پیوسته جان بر تابه عشق کباب کرده، و پروانه‏وار در سوخته، و در شب تاریک چون والهان بفغان آمده، بر امید آنکه تا سحرگاه صبح «ینزل اللَّه» برآید، و او تعهد بیماران کند، گوید: اى فریشتگان! شما گرد دل ایشان طواف میکنید، تا من جراحتها را مرهم مى‏نهم. زبان حال بنده بنعت افتقار همیگوید:
اى شاخ امید وصل عاشق ببرآ
اى ماه زبرج بیوفایى بدرآ
اى صبح وصال دوست یک روز برآ
اى تیره شب فراق یک ره بسرآ
فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ نشان این شرح آنست که بنده را سه نور بسه وقت در دل افکنند: نور عقل در بدایت، و نور علم در وساطت، و نور عرفان در نهایت. آن گه بمجموع این انوار مشکلها او را حل شود، و غیبها بعضى دیدن گیرد. مصطفى (ص) گفت: «اتّقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللَّه.
بنور بدایت عیب خود بداند. بنور وساطت زیان خود بشناسد. بنور نهایت نابود خود دریابد. بنور بدایت از شرک برهد. بنور وساطت بخلاف برهد. بنور نهایت از خود برهد:
بیزار شو از خود که زیان تو تویى
کم گو ز ستاره کاسمان تو تویى.
وَ هذا صِراطُ رَبِّکَ مُسْتَقِیماً الصراط المستقیم اقامة العبودیة مع التحقیق للربوبیة. فرقى است مؤیّد بجمع، و جمعى است مقید بشرع. فرق بى‏جمع جهد معتزلیان است از راه بیفتاده، و بمنزل حقیقت نرسیده، و جمع بى‏فرق طریق اباحتیان است، شریعت دست بداشته، و حقیقتى که نیست پنداشته. گفته‏اند که: فرق بجاى شریعت است، و جمع بجاى حقیقت. هر شریعت که از حقیقت خالى است حرمان است، و هر حقیقت که از شریعت خالى است خذلان است. شریعت بیان است و حقیقت عیان، و مصطفى (ص) هم صاحب عیان است و هم صاحب بیان، و تا شریعت و حقیقت در بنده مجتمع نشود، دار السلام وى را جاى و منزل نشود. رب العالمین میگوید: لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ. بهر حال که باشند، و بهر صفت که روند، سلام قرین حال ایشان، و رفیق روزگار ایشان. باوّل که درشوند ندا آید: «ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ». پس چون آرام گیرند، فریشتگان همى گویند: «سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ». پس از آن هر سخن که شنوند، از هر کس که شنوند، بر سر آن سلام نهاده که: لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لا تَأْثِیماً إِلَّا قِیلًا سَلاماً سَلاماً. و ازین عزیزتر که پیوسته سلام حق بایشان میرسد، و دل و جان ایشان بآن مى‏نازد، چنان که میگوید: «تَحِیَّتُهُمْ یَوْمَ یَلْقَوْنَهُ سَلامٌ»، «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ».
و یقال: دار السلام غدا لمن سلم الیوم لسانه من الغیبة، و جنانه من الغیبة، و ظواهره من الزلة، و ضمائره من الغفلة، و عقیدته من البدعة، و معاملته من الحرام و الشبهة، و اعماله من الریاء و المصانعة، و احواله من الاعجاب و الملاحظة.
ثم قال: وَ هُوَ وَلِیُّهُمْ بهذا شرف قدر تلک المنازل، حیث قال: «وَ هُوَ وَلِیُّهُمْ» و اذا کان هو سبحانه ولیّهم، فان المنازل بأسرها طابت، کیف کانت، و أینما کانت. قال قائلهم:
اهوى هواها لمن قد کان ساکنها
و لیس فى الدار لى همّ و لا وطر.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۱۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ الایة از روى فهم بر لسان حقیقت این آیت رمزى دیگر دارد و ذوقى دیگر. اشارتست ببدایت احوال دوستان، و بستن پیمان و عهد دوستى با ایشان روز اول در عهد ازل که حق بود حاضر، و حقیقت حاصل:
سقیا للیلى و اللیالى الّتى
کنّا بلیلى نلتقى فیها
چه خوش روزى که روز نهاد بنیاد دوستى است! چه عزیز وقتى که وقت گرفتن پیمان دوستى است! مریدان روز اول ارادت فراموش هرگز نکنند. مشتاقان هنگام وصال دوست تاج عمر و قبله روزگار دانند:
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصبابة معهدا
فرمان آمد که یا سیّد! وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ. این بندگان ما که عهد ما فراموش کردند، و بغیرى مشغول گشته، با یاد ایشان ده آن روز که روح پاک ایشان با ما عهد دوستى مى‏بست، و دیده اشتیاق ایشان را این توتیا مى‏کشیدیم که: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟
اى مسکین! یاد کن آن روز که ارواح و اشخاص دوستان در مجلس انس از جام محبت شراب عشق ما مى‏آشامیدند، و مقربان ملأ اعلى میگفتند: اینت عالى همّت قومى که ایشانند! ما بارى ازین شراب هرگز نچشیده‏ایم، و نه شمه‏اى یافته‏ایم، و هاى و هوى آن گدایان در عیوق افتاده که: «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ»؟
زان مى که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابى لب ما
روزى آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) میگفت: «انّ حراء جبل یحبّنى و أحبّه».
این کوه حرا مرا دوست است و من او را دوستم. گفتند: اى سیّد کوه را چنین مى‏گویى؟ چیست این رمز؟ گفت: آرى شراب مهر از جام ذکر آنجا نوش کرده‏ایم.
سید صلوات اللَّه علیه در بدایت کار که آثار نبوّت و امارات وحى برو ظاهر گشت، روزگارى با کوه حرا میشد، و درد این حدیث در آن خلوتگاه او را فرو گرفته، و آن کوه او را چون غمگسارى شده:
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبى هم بتو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
ساعتى در قبض بودى، ساعتى در بسط. وقتى در سکر بودى وقتى در صحو. لختى در اثبات بودى، لختى در محو. هر کس که از ابتداء ارادت مریدان خبر دارد داند که آن چه حال بودست و چه درد؟ این چنان است که گویند:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم‏
پیر طریقت گفته در مناجات: الهى! چه خوش روزگاریست روزگار دوستان تو با تو! چه خوش بازاریست بازار عارفان در کار تو! چه آتشین است نفسهاى ایشان در یاد کرد و یادداشت تو! چه خوش دردیست درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زیباست گفت و گوى ایشان در نام و نشان تو! أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى‏ فرّقهم فرقتین: فرقة ردّهم الى الهیبة فهاموا، و فرقة لاطفهم بالقربة فاستقاموا، و قیل: تجلى لقلوب قوم فتولّى تعریفهم. فقالوا بلى عن صدق یقین و تعزّز على آخرین، فأثبتهم فى اوطان الجحد. فقالوا بلى عن ظن و تخمین.
روز میثاق بجلال عزّ خود و کمال لطف خود بر دلها متجلى شد، قومى را بنعت عزت و سیاست، قومى را از روى لطف و کرامت. آنها که اهل سیاست بودند، در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، و این داغ حرمان بر ایشان نهادند که: أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ، و ایشان که سزاى نواخت و کرامت بودند بتضاعیف قربت و تخاصیص محبّت مخصوص گشتند، و این توقیع کرم بر منشور ایمان ایشان زدند که: أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ. أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ اینجا لطیفه‏اى نیکو گفته‏اند، و ذلک انّه قال تعالى: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ و لم یقل الستم عبیدى؟ نگفت: نه شما بندگان من‏اید بلکه گفت: نه من خداوند شماام؟ پیوستگى خود را بنده در خدایى خود بست نه در بندگى بنده، که اگر در بندگى بستى، چون بنده بندگى بجاى نیاوردى، در آن پیوستگى خلل آمدى. چون در خدایى خود بست، و خدایى وى بر کمال است، که هرگز در آن نقصان نبود، لا جرم پیوستگى بنده بوى هرگز گسسته نشود، و نیز نگفت که: من که ام؟ که آن گه بنده درو متحیّر شدى. و نگفت که: تو که‏اى؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد، و نیز نگفت: خداى تو کیست؟ که بنده درماندى بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت: نه منم خداى تو؟ اینست غایت کرم و نهایت لطف.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: کرم گفت: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ برّ گفت: بلى. چون داعى و مجیب یکى است دو تعرض چه معنى. ملک رهى را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بى او خود جواب داد و جواب ببنده بخشید. این هم چنان است که مصطفى را گفت: وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ. درین آیت دعوى بسوخت و معنى بنواخت، تا هر که بخود باز آید، او را نشناخت، سیل ربوبیت بر گرد بشریت گماشت، او را ازو بربود، پس او را نیابت داشت. میگوید: نه تو انداختى آن گه که میانداختى، و یدا تبطش بى‏اینست گر بشناختى.
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها همى تا باد تقدیر از کجا درآید؟ اگر از جانب فضل آید لاحقان را بسابقان در رساند، زنار گبر کى کمر عشق دین گرداند، و اگر از جانب عدل آید، توحید بلعم شرک شمارد، و با سگ خسیس برابر کند: فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ. آرى کار رضا و سخط دارد، اگر یک لمحت از لمحات نسیم رضاى او بدرک اسفل برگذرد، فردوس اعلى گردد، ور یک باد از بادهاى سخط او بفردوس اعلى بگذرد، درک اسفل شود. سحره فرعون چندین سال کفر ورزیدند، و فرعون را پرستیدند، یک باد رضا بر ایشان آمد، نواخته لطف کرامت گشتند. بلعم هفتاد سال شجره توحید پرورده، و با نام اعظم صحبت داشته، و کرامتها بخود دیده، و بعاقبت در وهده سخط حق افتاده، وز درگاه او برانده که: فارقت من تهوى فعزّ الملتقى! زینهار ازین قهر! فریاد ازین حکم! کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل:
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
وز ملک نهاده چون سلیمان تختم‏
خود را چو بمیزان خرد برسختم
از بنگه لولیان کم آمد رختم‏
فرمان آمد که: اى محمد! ما روز میثاق بندگان را دو گروه کردیم: گروهى نواخته، و دل بآتش مهر ما سوخته. گروهى گریخته، و با دون ما آمیخته. ایشان که ما رااند شیطان را با ایشان کار نیست: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا، و آنان که شیطان رااند، ما را عمل ایشان و بود ایشان بکار نیست: إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ. اى سید! در سپاه دیو چه رنج برى؟ عاقبت کار ایشان اینست که: فَکُبْکِبُوا فِیها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِیسَ أَجْمَعُونَ. اى ابلیس! گرد دوستان ما چه گردى؟
ایشان «حزب اللَّه» اند، ترا بر ایشان دسترس نیست، و تحفه روزگار ایشان جز رستگارى و پیروزى نیست: أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً الایة من خلقه لجهنّم متى یستوجب الجنان؟! و من اهله للسّخط انّى یستحق الرّضوان؟ فهم الیوم فى جحیم الجحود، معذبین بالهوان و الخذلان، ملبّسین ثیاب الحرمان، و غدا فى جحیم الحرقة مقرّنین فى الاصفاد، سرابیلهم من قطران. لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها معانى الخطاب کما یفهمها المحدّثون، و لیس لهم تمییز بین خواطر الحق، و هواجس النّفس، و وساوس الشیطان. وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها شواهد التّوحید و علامات الیقین، فلا ینظرون الّا من حیث الغفلة، و لا یسمعون الا دواعى الفتنة، و قیل: لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها شواهد الحق، وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها دلائل الحقّ، وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها دعوة الحق. أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ لان الانعام رفع عنها التکلیف، فان لم یکن لها وفاق الشرع فلیس منها ایضا خلاف الامر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیلک نوم و الردى لک لازم‏
و تشغل فیما سوف تکره غبّه
کذلک فى الدّنیا تعیش البهائم‏
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدس: إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ. استغاثت سه قسم است: یکى از حق بخلق، نشان بیگانگى است و از اجابت نومیدى یکى از خلق بحق، راه مسلمانى است و شرط بندگى یکى از حق بحق وسیلت دوستى است و اجابت دستورى. او که از حق بخلق نالد درد افزاید، او که از خلق بحق نالد درمان یابد، او که از حق بحق نالد حق بیند.
پیر طریقت شبلى رحمة اللَّه علیه در منازلات خویش بنعت حیرت از روى استغاثت از و عز سبحانه هم باو عز جلاله این کلمات میگفت: الهى ان طلبتک طردتنى و ان ترکتک طلبتنى. فلا معک قرار و لا منک فرار، المستغاث منک الیک! الهى! ارت بخوانم برانى، ور بروم بخوانى، پس من چه کنم بدین حیرانى؟ نه با تو مرا آرام، نه بى تو کارم بسامان، نه جاى بریدن، نه امید رسیدن! فریاد از تو که این جانها همه شیداى تو و این دلها همه حیران تو!
الهى! این سوز ما امروز درد آمیز است، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گریز است.
سرّ وقت عارف تیغى تیز است. نه جاى آرام و نه روى پرهیز است.
إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ رب العالمین، چون خواست که ایشان را نصرت دهد نخست ایشان را در خواب کرد در آن معرکه، تا از حول و قوت خویش متبرى گشتند و از بود خویش ناآگاه شدند، تا بدانند که نصرت از کرامت حق است نه از قوت و جلادت ایشان. وَ یُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ از آسمان باران فروگشادند تا از حدث و جنابت پاک شدند. و از چشمه معرفت آب یقین در دل ایشان گشادند تا از وساوس شیطان و هواجس نفس بیزار گشتند.
وَ لِیَرْبِطَ عَلى‏ قُلُوبِکُمْ وَ یُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ ربطه عصمت بر دل ایشان بستند، و بقید تثبیت باطنهاى ایشان استوار کردند، و بشمع عنایت سرهاشان بیفروختند تا بمقصود رسیدند.
وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏ اذ رمیت فرق است، و لکن اللَّه رمى جمع است.
فرق صفت عبودیت است و جمع نعت ربوبیت. فرق بى جمع بکار نیست و جمع بى‏فرق راست نیست. فرق محض بى‏جمع معتقد قدریان است، جمع محض بى‏فرق دین جبریان است، فرق و جمع هر دو بهم راه سنّیان است و حق آنست. قدریان ایشانند که خود را استطاعت و اختیار نهند و از خود قدم فرا پیش ننهند، جبریان ایشانند که در سیاست جبروت دست و پاى خویش گم کنند، سبب نه بینند و خود را اختیار ننهند، سنیان ایشانند که با ایشان گویند بر درگاه إِیَّاکَ نَعْبُدُ مى‏باشید بمعاملت، و در دل بر درگاه إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ خواهش و زارى و دعا کنید. وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏ اشارت بحقیقت افراد است و طریق اتحاد. میگوید مرادان دیگر همه بگذار، گرفتار مهر ما را با غیر ما چه کار؟ یا محمد بکردار خود بر ما منت منه توفیق ما بین، بیاد خود مناز تلقین ما بین، از نشان خود بگریز، یکبارگى مهر ما بین. طریق اتحاد یگانگى است، و با خود بیگانگى است، از من و ما نشان دادن دوگانگى است، و دوگانگى دلیل بیگانگى است. دوگانگى آنجاست که امروز و فرداست. موحد از امروز و فردا جداست. تا موحد سایه خورشید وجود نیافت از خود وانرست، و تا از خود وانرست حق را نیافت. إِذْ رَمَیْتَ صفت مرید است بر راه تلوین نشسته و از حق با خود مى‏نگرد. وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏ نعت مرادست از خویشتن برخاسته تمکین یافته و از حق بحق مى‏نگرد.
پیر طریقت گفت: مخلص همه ازو بیند، عارف همه باو بیند، موحّد همه او بیند، هر هست که نام برند عاریتى است، هست حقیقى اوست، دیگر تهمتى است، مرید مزدور است، و مراد همان مهمان، مزد مزدور در خور مزدور است و نزل مهمان در خور میزبان، مهمان بسته کاریست که در سر آنست دیده او در دیده‏ورى عیان است، جان او در سر مهر او تاوان است، جان او همه چشم سرّ او همه زبان است، آن چشم و زبان در نور عیان ناتوانست.
وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً البلاء الحسن توفیق الشکر فى المنحة و تحقیق الصبر فى المحنة، و ما یفعل الحق فهو حسن من الحق، لان له ان یفعله و هذا حقیقة الحسن و هو ما للفاعل ان یفعله. هر کرا کارى رسد و آن کار او را سزد آن از وى نکوست. هر چه از حق آید و بر بنده خویش راند، از نعمت یا محنت راحت یا شدت، همه نیکوست، که خداوند همه اوست. کس را بر وى چرا و چون نیست، و آنچه وى کند به آفریده خویش از وى ستم نیست. و فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ، در هر چه اللَّه کند وى را حجت تمام است که آفریدگار و کردگار جهان و جهانیان است، از نیست هست کننده و پدید آورنده و پادشاه بر بنده.
إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ یک قول آنست که این خطاب با مؤمنان است، و از خدا منت بر ایشان است. میگوید: نصرت خواستید بر دشمن نصرت دادم، کار فرو بسته بر شما بگشادم. دعا کردید نیوشیدم، عطا خواستید بخشیدم، کردار شما را پسندیدم، و عیبها پوشیدم. همانست که در آن اثر بیامد نادیتمونى فلبیتکم، سألتمونى فاعطیتکم، بارزتمونى فامهلتکم، ترکتمونى فرعیتکم، عصیتمونى فسترتکم، فارجعتکم الى قبلتکم، و ان ادبرتم عنى انتظرتکم، انا اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین.
وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ الایة... من اقصته سوابق القسمة لم تدنه لواحق الخدمة لو کانوا من متناولات الرحمة لالبسهم صدار العصمة و لکن سبق بالحرمان حکمهم فختم بالضلال امرهم. آه از قسمتى در ازل رفته، قسمتى نه فزوده نه کاسته، یکى رانده و حبلش گسسته، یکى شسته و کردار او شایسته، این بایسته و آن نابایسته! چه توان قاضى در ازل چنین خواسته!؟ آه از فردا روز که نابایسته را درخت نومیدى ببر آید، و اشخاص بیزارى بدر آید، و از هدم عدل گرد نوایست بر آید. آنت فضیحت و رسوایى، ماتم بیگانگى، و مصیبت جدایى، و این شادى آن روز بیزارى که بایسته را آفتاب دولت بر آید، و ماه روى کرامت در آید، کار او از هر کس نیکوتر آید، درخت امید ببر آید، اشخاص فضل بدر آید، شب جدایى فرو شود و روز وصل بر آید، او را بعنایت بر آراید، و بفضل بار دهد، و بمهر خلعت بپوشاند و بکرم دیدار دهد، گاه مهر پرده بردارد، تا رهى بعیان مى‏نازد، گاه غیرت پرده فرو گذارد، تا رهى در آرزوى عیان مى‏زارد و میگوید: کریما گر زارم در تو زاریدن خوش است! ور نازم بفضل تو نازیدن خوش است! هر خانه‏اى که حد آن وا تو است آبادان است. هر دل که در آن مهر تست شادان است. آزاد آن نفس که بیاد تو یازان است، شاد آن دلى که بمهر تو نازان است!
مهر ذات تست الهى، دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدس: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ... الآیة، استجابت بر لسان اهل اشارت بر دو وجه است: یکى استجابت توحید، دیگر استجابت تحقیق. توحید یکتا گفتن مؤمنان است و تحقیق یکتا بودن عارفان، توحید صفت روندگان است و تحقیق حال ربودگان. آن صفت خلیل است و این صفت حبیب، خلیل رونده بود بر درگاه عزت بر مقام خدمت ایستاده که: وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً. جیب ربوده، در صدر دولت بحرمت نشسته، که خطاب آمد از حضرت لم یزل که: «السلام علیک ایّها النّبی و رحمة اللَّه و برکاته» روش سالکان در استجابت ظواهر است بر متابعت رسول و کشش ربودگان در استجابت سرائر است بر مشاهده علّام الغیوب، اینست که عالم طریقت گفت: استجیبوا للَّه بسرائرکم، و للرسول بظواهرکم اذا دعاکم لما یحییکم، حیاة النفوس بمتابعة الرّسول و حیاة القلوب بمشاهدةالغیوب.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول‏
هیچ کس را از اهل آفرینش بحقیقت حیاة مسلم نیست، بى‏اجابت توحید و بى توقیع تحقیق، تا از حضرت نبوت این نداء عزت مى‏آید که: امرت ان اقاتل النّاس حتى یقولوا لا اله الّا اللَّه.
إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ، اهل زندگى و زندگان بحقیقت ایشان‏اند که از تراجع پاک‏اند و از تهمت دور، و بدوستى مشهور، از سلطان نفس رسته و دلهاشان با مولى پیوسته، و سرهاشان باطلاع حق آراسته، به نسیم انس زنده و یادگار ازلى یافته و بدوست رسیده.
پیر طریقت گفت: الهى نه جز از شناخت تو شادیست، نه جز از یافت تو زندگانى، زنده بى‏تو چون مرده زندانى است، زندگانى بى‏تو مرگیست، و زنده تو زنده جاودانى است.
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علم بحالى
تلک روحى منک ملى‏ء و سوادى منک خالى‏
بى‏جان گردم که تو زمن پرگردى
اى جان جهان تو کفر و ایمان منى‏
وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ، سالکان راه حقیقت دو فرقه‏اند: عالمان‏اند و عارفان. فالعالمون وجدوا قلوبهم لقوله تعالى: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ و العارفون فقدوا قلوبهم لقوله تعالى: وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ. رمزى غریب است و اشارتى عجیب، دل راه است و دوست وطن، چون بوطن رسید او را چه باید راه رفتن، در بدایت از دل ناچار است و در نهایت دل حجاب است، تا با دل است مرید است و بى‏دل مراد است. از اول دل باید که بى‏دل راه شریعت بریدن نتوان، اینجا گفت: لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ و در نهایت با دل بماندن دوگانگى است و دوگانگى از حق دورى است. ازینجا گفت: یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ، و گفته‏اند: صاحب دل چهار کس‏اند، زاهد است دل او بشوق خسته، خائف است دل او با شک شسته، مرید است دل او بخدمت کمر بسته، محب است دل وى بحضرت پیوسته. به داود پیامبر وحى آمد که: یا داود طهر لى بیتا اسکنه، یا داود خانه که میدان مواصلت ما را شاید پاک کن و از غیر ما با ما پرداز. داود گفت: خداوندا! و آن کدام خانه است که جلال و عظمت ترا شاید، گفت: دل بنده مؤمن، یا داود: انا عند القلوب المحمومة.
هر کجا خرمن سوخته را بینى در راه جست و جوى ما که با سوز عشق ما را میجوید آنجاش نشان ده، که خرگاه قدس ما جز بفناء دل سوختگان نزنند دل بنده مؤمن خزینه بازار ما است، منزلگاه اطلاع ماست، محراب وصال ماست، خیمه اشتیاق ماست، مستقر کلام ماست، گنج خانه اسرار ماست، معدن دیدار ماست، هر چیزى که بسوزند بى‏قیمت گردد و دل که بسوزد قیمت گیرد.
مصطفى ص گفت: القلوب اوانى اللَّه فى الارض فاحبّ الاوانى الى اللَّه اصفاها و ارقّها و اصلبها، گفت: دلهاى عاشقان امت، جامهاى شراب مهر ربوبیت است، هر دل که از مکوّنات صافى‏تر و بر مؤمنان رحیم‏تر، آن دل بحضرت عزت عزیزتر، زینهار تا عزیز دارى و روى وى از کدورات هوا و شهوت نگاه‏دارى، که آن لطیفه است ربّانى و نظر گاه سبحانى. مصطفى ص گفت: ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اعمالکم و لکن ینظر الى قلوبکم،.
گفتا: رویها را میارائید که آراستن روى را بحضرت عزت افتخار نیست، مویها را پرتاب مکنید که موى پرتاب و گره گیر را بران درگاه اعتبار نیست، بصورتها بس منازید که صورت را قدر و مقدار نیست، کارى که هست جز با دل‏هاى پر درد نیست.
پیر طریقت گفت: این کار را مردى بباید با دلى پردرد، اى دریغا که نه در جهان درد ماند و نه در دلها درد.
قال بعض المحققین فى قوله تعالى: یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ، اشار جل جلاله الى قلوب احبائه بانّه یاخذها منهم و یحمیها لهم و یقلّبها بصفاته، کما قال النبى ص: قلب ابن آدم بین اصبعین من اصابع الرحمن، یقلبها کیف یشاء فیختمها بخاتم المعرفة، و یطبعها بطباع الشوق، وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً از روى اشارت میگوید: پیشروان و سران قوم را که از آن فتنه بپرهیزید که بعد از آنکه شما بعقوبت رسید پس روان و پروردگان شما بى‏گناه بعقوبت رسند و این چنان باشد که پیروان در راه طریقت چون راست روند و در اوراد و اوقات خویش بکوشند و ضایع نکنند و در تعظیم شریعت فترت نیارند و شفقت از مریدان باز نگیرند، آن مریدان و پس‏روان ایشان در سایه ایشان و برکت همت ایشان زندگانى کنند، و از فتنه دل برآسوده باشند، باز چون مهتران و پیران بدنیا گرایند و در حظوظ نفس بکوشند و در اوراد فترت آرند، آن برکات از ایشان منقطع گردد، و آن فراغ بشغل بدل شود، آن فتنه بایشان تعدى کند، و از سر وقت و ورد خود بیفتند. همچنین تا نفس بنده در طاعت است دل در صفاوت است، و سر در مشاهده، چون نفس در زلت افتد فتنه وى تعدى کند، دل از صفاوت بغفلت افتد، چون دل همت معصیت کند فتنه وى بسر تعدّى کند سر از مشاهده در حجب افتد، و نعوذ باللّه من الغفلة و القسوة.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ خیانة اللَّه فى الاسرار من حبّ الدنیا و حبّ الرّیاسة و الاظهار خلاف الاضمار، و خیانة الرّسول فى آداب الشریعة و ترک السنن و التهاون بها، و خیانة الامانة فى المعاملات و الاخلاق، و معاشرة المؤمنین و ترک النصیحة لهم.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً مؤمنانرا میگوید که اگر براه تقوى میروید و بهمه حال تقوى پناه خویش گیرید، شما را فرقانى دهد از علم و الهام که بوى حق و باطل از هم جدا کنید، و راست‏راهى و گمراهى از هم بشناسید، شما که عالمان‏اید بعلم تمام، و شما که عارفان‏اید بالهام درست، فرقان‏ عالم ادلّه شرع است و برهان روشن ببذل مجهود و کسب بندگى، و فرقان عارف نورى است غیبى، و آئینه روشن بموهبت الهى، و الهام ربّانى، رمزى دیگر گفته‏اند درین آیت و لطیفه نیکو، میگوید: این شما که اصل درخت ایمان کشتید اگر آن را بتقوى پرورش دهید، سه ثمره بیرون دهد، یکى فرقان چنان که گفت: یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً، دیگر تکفیر وَ یُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ،، سوم مغفرت وَ یَغْفِرْ لَکُمْ. فرقان تعریف است، و تکفیر تخفیف است، و مغفرت تشریف، تعریف بسزا و تخفیف نیکو و تشریف تمام.
وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا... الآیه مکر تلبیس ساختند، و اللَّه مکر هلاک بر ایشان گماشت. شبلى گفت: المکر فى النّعم الباطنة و الاستدراج فى النعم الظاهره.
مکر در راه اهل خصوص آید چون بطاعت خود باز نگرند و آن را بزرگ دانند و استدراج عامه خلق را گیرد، آن گه که نعمة دنیا با ایشان روى نهد و تکیه بر آن کنند، اى عالمان و اى عابدان! زینهار که بعلم و عبادت خویش غره نشوید، که ابلیس را علم و عبادت بود و دید آنچه دید، أَبى‏ وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ، اى دنیاداران، اى خواجگان، بدنیا غره مشوید و تکیه بر آن مکنید که قارون ازین دنیا بسى جمع کرد و رسید بآنچه رسید، فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ، مصطفى ص بعلى گفت: «اذا رایت الناس یشتغلون بالفضائل، فاشتغل انت بالفرائض، و اذا رأیت الناس یشتغلون بعمارة الدّنیا فاشتغل انت بعمارة العقبى، و اذا رأیت الناس یشتغلون برضاء الخلق فاشتغل انت برضاء الحق، و اذا رأیت الناس یشتغلون الدنیا فاشتغل انت بعمارة القلب، و اذا رأیتهم یشتغل بعضهم بعیوب بعض، فاشتغل انت بعیوب نفسک‏
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» اخبار عن وجود الحقّ بنعت القدم «الرحمن الرحیم» اخبار عن بقائه بوصف العلا و الکرم کاشف الارواح باسم اللَّه فهیّمهم، و کاشف النفوس بالرحمن الرحیم فتیّمهم، فالارواح دهشى فى کشف جلاله، و النّفوس عطشى الى لطف جماله.
یا نزهتى فى حیاتى و راحتى بعد دفنى صد سال برآید و بریزد دل من
مالى بغیرک انس من حیث خوفى و امنى.
هم بوى وصال تو دمد از گل من.
اى خداى کریم مهربان، اى نامدار رهى دار نگهبان، عالم تویى باسرار بندگان، مطلع خودى بر دلهاى دوستان، بار خداى همه بار خدایان، خداوند همه خداوندان، پیش از هر زمان و پیش از هر نشان، در ملک بى در بایست، ملکى در ذات بى هامانست، خداوندى پاک از دریافت چون، منزّه از گمان و پندار و ایدون، بیننده هر تاریک، داننده هر باریک، نزدیک‏تر از هر نزدیک، نزدیک است ببر، تا دوست از شادى شود مست، دور است بقدر تا دشمن نداند که هست، از دوست بجنایت نبرد که بردبار است و وفادار، از دشمن بخدمت فرهیب نگیرد که جبّار است و کردگار، نه عدل وى را چرا پیدا، نه فضل وى را منتهى پدید، نه عدل وى را درمان، نه فضل وى را کران، عدل پیش فضل خاموش، و فضل را حلقه وصال در گوش، نبینى که عدل نهانست و فضل پیدا، تا دشمن مغرور است و دوست شیدا، خداوندا آرام دل غریبانى، یادگار جان عارفانى، زندگانى جان و آیین زبانى، بخود از خود ترجمانى، بحقّ‏ تو بر تو که ما را بوصال خود رسانى.
الر الالف یؤلّفهم على نعمه و یامرهم بالتوحید، و اللام یلومهم على تخلفهم و یأمرهم بالتجرید، و الراء یرفقهم بلطفه و یحملهم على التفرید، الف خلق را با نعمت منعم مألوف میگرداند، آن گه ایشان را و امنعم میخواند، که بنعمت چه نازید، راز ولى‏نعمت خواهید، با نعمت آرام چه گیرید، دلارام مهین جویید، مهره مهر فانى تا کى زنید، دست در چنگ وصل لم یزل زنید.
پیر طریقت گفت: الهى! گاه مى‏گویى که فرود آى، و گاه مى‏گویى که گریز، گاه فرمایى که بیا، و گاه گویى که پرهیز، خدایانشان قربت است این؟ یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز، اى مهربان بردبار، اى لطیف و نیک یار، آمدم و درگاه خواهى بناز دار، و خواهى خوار.
اللَّه یعلم اننى بک واجد
ما ان ارید على هواک بدیلا
و اللام یلومهم على تخلفهم و یامرهم بالتجرید لام ایشان را ملامت میکند که هان تا بنگارستان و بوستان مشغول نشوید، که آن گه از دوستان واپس مانید، و به ایشان در نرسید. در خبر است که سیر و اسبق المفردون. و اللَّه عزّ و جلّ یقول: وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ «را» اشارت است برهاشدن جوانمردان، از خویشتن بسان والهان در میدان هیمان، تا خود کجا فرا راه آیند، و ازین دریاى مغرق کجا واکران افتند، و شب انتظارشان کى بسر آید، و صبح دولت از افق سعادت کى پدید آید.
پیر طریقت گفت: حقیقت این کار همه نیاز است، حسرتى بى‏کران، و دردى مادر زادست، در آن هم ناز است و هم گداز است، هم رستخیز نهان، و هم زندگانى جاودان است بى‏قرارى دل واجدان است، بلاى جان مقربان است، حیرت علم محققان است، احتراق عشق عارفان، و هیمان قصد دوستان و سرگردانى جوانمردان است سرگردانى ایشان درین راه چنان است، که کسى در چاهى بى قعر افتد، هر چند که‏ در آن چاه میشود آن چاه بى قعرتر که هرگز او را پاى بر زمین نیاید، همچنین روندگان درین راه همیشه روان‏اند، افتان و خیزان، که هرگز ایشان را وقفتى نه، و درین اندوه سلوتى نه، و این دریا را قعرى نه، و این حدیث را غایتى نه.
درین ره گرم رو مى‏باش تا از روى نادانى
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینى‏
وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ استغفار توبه است و توبه استغفار و برهم داشتن هر دو لفظ اشارت است که از گناهان بیرون آیى چنان که مار از پوست، آن گه اعتقاد کن که نجات تو نه بتوبه است که بکرم و فضل اوست جلّ جلاله، اول استغفار کن تا از گناه پاک شوى، پس توبه کن ازین اعتقاد تا درست شوى، اول برخیز برگزارد طاعت و خدمت بفرمان شریعت، پس ازین برخاستن خود برخیز باشارت حقیقت. آن، یکى راه عابدان است و این یکى طریق عارفان، آن یکى حق خدمت از روى شریعت، این یکى نشان صحبت در منهج حقیقت. حاصل خدمت آنست که گفت: یُمَتِّعْکُمْ مَتاعاً حَسَناً ثمره صحبت آنست که گفت: وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ.
قوله: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها خداست که آفریدگار است، و روزى گمار است، مى‏آفریند بقدرت فراخ، روزى میدهد از خزینه فراخ، نه از صنع در قدرت او وهن آید، نه از بذل در خزینه وى نقص آید. و فى الخبر الصحیح: «یدا اللَّه ملاى لا تغیضها نفقة سحّاء اللّیل و النّهار»
سزاى بنده آنست که چون عزّ و علا حوالت روزى بر خود کرد، هرگز بر روزى غم نخورد، و بر ضمان اللَّه تکیه کند، مصطفى (ص) گفت: «اذا احیل احدکم على ملی‏ء فلیحتل»
اگر کسى را حوالت کنند بر مردى ملی‏ء که مال دارد و توان آن دارد که کار گزارد، حوالت پذیرد، و بران ضمان وى اعتماد کند. پس چه گویى در آفریدگار بندگان و دارنده همگان، که حوالت روزى بندگان بر خود کرد و بفضل خود ایشان را بجاى آن کرد چون روا باشد که دل در دیگرى بندند، یا از دیگران جویند. و فى بعض‏
کتب اللَّه: «عبادى انتم خلقى و انا ربکم ارزاقکم بیدى لا تتعبوا فیما تکلفت لکم به فاطلبوا منى ارزاقکم و الىّ فارفعوا حوائجکم».
و قال النبى (ص) «ان روح القدس نفث فى روعى ان نفسا لن تموت حتى تستکمل رزقها، الا فاتّقوا اللَّه و اجملوا فى الطلب و لا یحملنکم استبطاء الرزق ان تطلبوه بمعاصى اللَّه فانه لا یدرک ما عند اللَّه الا بطاعته.
وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها مستقر العابدین المساجد، و مستقر العارفین المشاهد، و مستقر المحب رأس سکة محبوبه، لعلّه یشهده عند عبوره. و یقال لکل احد مثوى و مستقر الا الموحد، فانه لا مأوى له و لا منزل. کذا قال عیسى بن مریم (ع): ان لابن آوى مأوى و لیس لابن مریم مأوى، فاجابه الجلیل جل جلاله: انا ماوى من لا ماوى له. رابعه عدویه را مى‏آید که از قافله منقطع شد در بادیه‏اى حیران و سرگردان در آن بیابان زیر مغیلانى فرو آمده، سر بر زانوى حسرت نهاده، همى گوید: الهى، غریبم و بیمار و درویش، غمگین و تنها و دل‏ریش، از غیب آوازى شنید که: تستوحشین و انا معک؟ چه اندوه برى، و چون تنهایى؟ نه من با توام حاضر دل و مونس جان توام؟ غریب کى باشى؟ و من وطن توأم درویش چون باشى؟ و من وکیل توأم، زبان حال آن ضعیفه از سر ناز و دلال خبر میدهد.
گر شوند این خلق عالم سر بسر خصمان من
من روا دارم نگارا چون تو باشى آن من‏
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ» قوم اطمأنّت قلوبهم بذکرهم للَّه و قوم اطمأنّت قلوبهم بذکر اللَّه لهم و لذکر اللَّه اکبر، بر لسان اهل اشارت این آیت از دو کس خبر مى‏دهد: یکى مرید و دیگر مراد. یکى اوقات خویش مستغرق دارد بذکر زبان، گهى نماز و گه تسبیح و گه خواندن قرآن.
یکى مى‏نازد بذکر حق در میان جان، از غرقى که هست در بحر عیان، او را پرداخت نیست با ذکر زبان، همى گوید الهى تا یاد تو رهى را یادست، جان وى از همه یادها بفریادست، و تا دل رهى بپیدایى تو شادست، شادى دو جهان نزدیک وى باد است، آن یکى در راه دین رونده، در بند ذکر خویش بمانده، با وى همى گویند ذکر نگه دار و امر و نهى گوش دار. و این یکى بر بساط قربت از اسباب و خلق‏ ربوده و بجذبه الهى مخصوص گشته، ذکر را مى‏گویند که او را گوش دار. این هم چنان است که گروهى در آرزوى بهشت‏اند و بهشت خود در آرزوى گروهى است، و ذلک فى‏
قول النبى (ص): انّ الجنّة تشتاق الى اربعة نفر: صائم رمضان و تالى القرآن و حافظ اللسان و مطعم السّغبان.
و روى ان الجنّة لتشتاق الى سلمان.
آن مرید را دیده برین آمد که: «فَاذْکُرُونِی» و مراد را این نمودند که «أَذْکُرْکُمْ»، مرید طالب ذکر است و ذکر طالب مراد، مرید طالب وقتست و وقت طالب مراد، مرید در طلب دلست و دل در طلب مراد، میدان نظر مرید عالم جعلیّت است در غشاوت خلقیت، میدان نظر مراد هواى وحدانیّت است و فضاء فردانیّت.
لقمان سرخسى و بو الفضل سرخسى دو پیر بودند در عصر خویش فرید روزگار و یگانه وقت، هر دو در سماع بودند، بو الفضل از دست خود رها شد، بارى چند بگردید همچون چرخى گردان، آن گه بروى دیوار بر شد، روى با لقمان کرد که نیایى تا درین هواء جعلیّت پروازى کنیم؟ لقمان بانگ بر وى زد گفت نامردى مکن، آفرینش میدانى تنگ است، پرواز ما را نشاید. اشارتى عظیم است بنقطه جمع، کسى را که در دل آشنایى است و در جان روشنایى.
و در خبر مى‏آید که ایمان هفتاد و اند بابست، کمتر بابى آنست که از نهاد تو همتى سر بر زند که دنیا و عقبى را بپشت پاى از یک سو اندازى، چون این خاشاک از پیش قدم تو بر داشتند جمال ایمان آن گه بر دل تو تجلّى کند که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» همانست که آن جوانمرد گفته:
جمال حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى‏ لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» مى‏گوید آن مؤمنان و جوانمردان که صفت ایشان اینست خوشا عیشا که عیش ایشانست، امروز طوبى و زلفى در دل ایشان است و فردا طوبى و حسنى نزل ایشانست، امروز ذوق معرفت و انس محبّت بهره ایشانست و فردا سماع و شراب و دیدار حاصل ایشانست، طوبى ایشان وقتست و بهشت ایشان نقد است و راحت ایشان در درد است. اى جوانمرد هفت کشور آراسته بطلعت خداوندان درد است، ملک هشت بهشت یک شاخ از درخت در دست، اگر یک ذره از آن درد و اندوه که در دلهاى صدیقان و عارفانست، بر کلّ کائنات آشکارا گردد، اهل آفرینش از نشاط آن ذره عین طرب شوند، خارستان همه بوستان گردد، زنّارها کمر عشق دین شود، اگر هرگز طلعت خویش نماید، آن ساعت نماید که واجدان در وجد باشند.
جعفر خلدى گوید که شاه طریقت جنید بغدادى با جماعتى مشایخ قصد زیارت طور کردند، چون بمناجات گاه موسى رسیدند، جنید را وقت خوش گشت و در وجد آمد، درویشى دست بهم وازد، این بیت بر گفت:
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت از روى موافقت بتواجد در آمدند، هر کسى در شورى افتاده، و از هر گوشه‏اى نعره‏اى همى‏آمد، راهبى آنجا در غارى نشسته، چون ایشان را بر آن صفت دید، زار بگریست و از درد دل و سوز جگر بنالید، آواز بر آورد که یا امّة محمد اجیبونى، جنید پیش آن راهب رفت، راهب گفت اى شیخ این تواجد شما بر عموم باشد یا بر خصوص؟ گفت بر خصوص، گفت چون مرد مقهور گشت بچه نیّت بر پاى خیزد، گفت نشانى از حق بدلهاى ایشان رسد بر پاى خیزند، نبینى که جمعى نشسته باشند مهترى در آید همه بر پاى خیزند و بتواضع درآیند، ما را از حق نشانى آید و در آن نشان پیمانى بود، وجد ما از آنست، گفتا چه باشد که ایشان را از آن وا ستاند، گفتا خوف خطر و بیم فراق، راهب گفت صدقت یا جنید، در انجیل صورت این سعادت دیده‏ایم و خوانده‏ایم، راستست و درست، راهب آن ساعت زنّار بگشاد و ایمان قبول کرد، پس درخواست تا همان بیت باز گفتند، بر پاى خاست و همچون چرخى همى‏گشت، آخر بانگى بکرد و جان بحضرت فرستاد.
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اى محمد این کافران قدر نام ما نمى‏دانند، این بى حرمتان بنام ما کافر مى‏شوند، اى محمد تو بگوى: «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» ما را بپاکى بستاى و به یگانگى یاد کن ما ذکر تو و ثناء تو بعالمى برگرفتیم و ترا بجاى جهانیان پسندیدیم، اى محمد مقصود کائنات و نقطه دائره حادثات خود تویى، لولاک ما خلقت الکون، اگر نه جاه و جلال تو بودى، ما این عالم را خود نیافریدیمى، و لقد انشد مخلوق فى مخلوق:
و کنت ذخرت افکارى لوقت
فکان الوقت وقتک و السّلام
و کنت اطالب الدّنیا بحر
فانت الحرّ و انقطع الکلام
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» اى محمّد اگر عتبه و شیبه و ولید مغیره و بو جهل و بو لهب حرمت نام ما نمى‏دارند و تعظیم آن در دل خود راه نمى‏دهند، تو دل تنگ مکن و باین معنى غم مخور که مادر خزائن غیب خویش جوانمردانى داریم از امّت تو که پس از این روزگار ایشان را سر بدین عالم در دهیم و از خزائن غیب ایشان را بیرون آریم، مونس دل ایشان نام ما بود، غذاى جان ایشان مهر ما بود.
شبلى وقتى هفت روز در وجد خویش رفته بود که هیچ طعامى و شرابى نخورد، غریق دریاى محبت گشته و سر در سرّ خود گم کرده، این کلمات پیوسته بزبان مى‏گفت: ذکر ربّى طعام نفسى و ثناء ربّى لباس نفسى و الحیاء من ربّى شراب نفسى، نفسى فداء قلبى قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى، آخر چون آتش وجد وى ساکن گشت، او را پرسیدند که هفت روز بى طعام و شراب بسر آوردى این چه حالست، گفت اى مسکین، کسى که او را با نام و ذکر دوست خوش بود، طعام و شرابش کجا یاد آید، آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ سعدى
تجدانى بسرّ سعدى شحیحا
آورده‏اند که عیسى بن مریم (ع) شصت روز در مناجات حق بود که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت، بعد از شصت روز در دلش آمد که اگر رغیفى بودى ما بکار بردیمى، آن ساعت مناجات منقطع گشت و آن رغیف دید پیش وى نهاده، عیسى بآنک از مناجات باز ماند همى‏گریست، پیرى بر وى بگذشت که بر وى سیماى نیکان بود، گفت اى شیخ مرا چنین حالى افتاد: در مناجات حق بودم بخاطر من طعام بگذشت آرزوى رغیفى در سینه من حرکت کرد آن مناجات منقطع گشت دعائى کن در کار من، آن پیر گفت: الهى ان کان الخبز خطر ببالى فى وقت من الاوقات فلا تغفر لی، باین حکایت نگر، اعتقاد نکنى که آن ولى را بر عیسى فضل بود که عیسى نبى بود و هیچ رتبت بالاى نبوّت نیست، نهایت کار اولیاء بدایت کار انبیاء است و در تحت این سرّى است که بیان آن ناچارست و دانستن آن مهم: بدانک پیغامبران را قوّتى باشد از تأیید الهیّت و تأثیر نبوّت که اولیا را آن قوّت نبود و بآن قوّت حظّ نفس ایشان را از تعظیم در گاه الهیّت و پرورش دین و دیانت و موجبات نبوّت باز ندارد، ازین جهت طلب حظّ نفس کنند و ایشان را هیچ زیان ندارد، بآن قوت و تأیید الهیّت که یافته‏اند، و اولیا را آن قوّت نیست، اگر در حظوظ نفس شوند، در تراجع افتند، ازینجا بود که موسى (ع) با آن همه کرامات و آیات که از حق تعالى دیده بود و یافته از وى طعام خواست گفت: ربّ انّى لما انزلت الیه من خیر فقیر، و همچنین پیغامبران حظّ نفس طلب کرده‏اند از طعام و شراب و نکاح زنان و مخالطت ایشان، فهذا نبینا (ص) ربّما یکون مع عائشة فى الفراش و الوحى ینزل علیه و ما کان یشغله هیبة الوحى عن حظوظ نفسه. و هم ازین باب است آنچ ربّ العزّه گفت: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» کافران بعیب باز گفتند که اگر محمّد پیغامبر بودى از شغل نبوّت با شغل زن و فرزند نپرداختى، ربّ العزّه ایشان را جواب داد که همه پیغامبران چنین بوده‏اند، زن و فرزند داشته‏اند، و ایشان را زن و فرزند از شغل نبوّت و اداء رسالت باز نداشت و امیر المؤمنین على (ع) ازینجا گفت: خیار هذه الامة الذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم.
و قال النبى علیه افضل الصلوات لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لما تلذّذتم بالنساء على الفراش و لخرجتم الى الصّعدات تجارون الى اللَّه.
فکان هو (ص) علم هذه الاشیاء و لکن من قوّته و امکانه و انبساطه مع اللَّه عزّ و جل لم یشغله حظّ نفسه عن حظّ ربّه و لا حظّ ربّه عن حظّ نفسه.
قوله: «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ» قال جعفر الصادق (ع) لکلّ رؤیة وقت‏ و قال ابن عطاء لکلّ علم بیان و لکلّ بیان لسان و لکلّ لسان عبارة و لکلّ عبارة طریقة و لکلّ طریقة اجل فمن لم یمیز بین هذه الاحوال فلیس له ان یتکلّم.
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْ‏ءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً، إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» من عرف اللَّه سقط اختیاره عند مشیّته و اندرج احکامه فى شهوده لحکم ربّه، هر که قدم در کوى معرفت اللَّه تعالى نهاد و بدانست که خلق همه اسیر قدرت اواند در حبس مشیّت و بر ممر قضا و قدر، او نیز اختیار نکند و خود را کار نسازد و حکم نکند و کار خود بکلیت با مشیّت اللَّه تعالى افکند وانگه تکلّف خویش در آنچ اللَّه تعالى ساخته نیامیزد و چنانک حکم اللَّه تعالى بر وى مى‏گردد بى معارضه با آن مى‏سازد، و بزبان حال گوید: الهى این بوده و هست و بودنى، من بقدر تو نادانم و سزاى ترا ناتوانم، در بیچارگى خود گردانم، روز بروز بر زیانم، چون منى چون بود چنانم، از نگرستن در تاریکى بفغانم، که خود بر هیچ چیز هستماندنم ندانم، چشم بر روزى دارم که تو مانى و من نمانم، چون من کیست گر آن روز ببینم، ور ببینم، بجان فداى آنم.
... «وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ» قیل اذا نسیت نفسک فاذکر ربّک و اذا نسیت الخلق فاذکر الخالق میگوید چون هواء نفس زیر پاى آوردى و جاه خلق از دل بیرون کردى، ما را یاد کن و باین یاد پاک جان خود را شاد کن، هواى نفس بت است و جاه خلق زنّار، تا از بت بیزار نگردى موحد نشوى و تا زنار نگشایى مسلمان نباشى.
عابدى بود نام وى ابو بکر اشتنجى، جاهى عظیم داشت، ترسید که آن جاه او را هلاک کند، برخاست بسفرى بیرون شد در ماه رمضان، و روزه گشاد بحکم شریعت، آن گه از سفر باز آمد مفطر و خلق را از عذر وى خبر نه، و اندر شهر طعام همى‏خورد، تا خلق بر وى گرد آمدند و او را قفا مى‏زدند که بى دین است، یکى از محقّقان راه گفت آن ساعت که او را قفا همى‏زدند، نزدیک او شدم تا چه گوید، با خویشتن همى‏گفت: اى نفس خلق پرستى نه و بجاه خلق مغرور گردى نه، چگونه آوردمت تا خداى پرستى، نه خلق.
«وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ» قال الجنید حقیقة الذکر الفناء بالمذکور عن الذّکر، لذلک قال اللَّه تعالى: «وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ» اى اذا نسیت الذّکر یکون المذکور صفتک، ذکر نه همه آنست که تو باختیار خویش از روى تکلّف لب جنبانى، آن خود تذکر است و تذکر تصنّع است، ذکر حقیقى آنست که زبان همه دل شود و دل همه سرّ گردد و سرّ عین مشاهدت شود، اصول تفرقت منقطع گردد، کمال جمعیّت در عالم معیّت ازین مقام پدید آمد: اذا صحّ التجلّی فاللّسان و القلب و السرّ واحد، ذکر در سرّ مذکور شود و جان در سرّ نور خبر عیان گردد و عیان از بیان دور. اى حجّت را یاد و انس را یادگار که حاضرى این یاد مرا چه بکار، لطیفا دستورى ده تا بیاد تو بر آرم یک دم، دوست خوانندگان انبوه‏اند، و الاولى هو الاقدم. اى برون آرنده شیر خالص از میان فرث و دم، بفضل خویش ما را دست گیر مگذار ما را وانشان حوّا و آدم.
«وَ اصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ» الآیة... قال و اصبر نفسک و لم یقل قلبک لانّ قلبه کان مع الحقّ امره بصحبة الفقراء جهرا بجهر و استخلص قلبه لنفسه سرّا بسرّ، اى محمد بنفس با درویشان باش که دل در قبضه صفت است با صحبت ایشان نپردازد و محبت اغیار در آن نگنجد، ازینجا گفت مصطفى (ص): لو کنت متّخذا خلیلا لاتّخذت أبا بکر خلیلا و لکنّ صاحبکم خلیل الرّحمن
اگر من دل بکسى دادمى یا مهر دل بر کسى نهادمى آن کس ابو بکر بودى که منزل حقیقت جاى قدم صدق ابو بکر است، متابعت ما فرض عین خود و حلقه انقیاد شرع در گوش فرمان کرده و من او را بجاى سمع و بصر نشانده، لکن دل بدست ما نیست و ما را در آن تصرّف نیست و مهر اغیار را در آن مدخل نیست، «یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِیِّ» وقت دعا و ذکر معیّن کرد: بامداد و شبانگاه، چون بارادت رسید بر معنى حال گفت بر دوام، «یُرِیدُونَ وَجْهَهُ»
اى مریدین وجهه، پیوسته و همیشه او را خواهند پاى بدو گیتى فرا نهاده، و از خلق آزاد گشته، و از خود باز رسته. اى محمد ایشان که باین صفت‏اند: «لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ» ایشان دل از ما بنگردانیدند، تو چشم از ایشان بمگردان جعلنا نظرک الیوم الیهم ذریعة لهم الینا و خلفا ممّا یفوتهم الیوم من نظرهم الینا فلا تقطع الیوم عنهم نظرک فانا لا نمنع غدا نظرهم عنّا.
اى محمد ثمره ارادت ایشان امروز صحبت و مرافقت و نظر تو و فردا زلفت و قربت و وصلت ما، اینست که ربّ العالمین گفت: «أُولئِکَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ» اولئک هم اصحاب الجنّة فى رغد العیش و سعادة الجدّ و کمال الرّند یلبسون حلل الوصلة و یتوّجون بتیجان القربة و یحلّون بحلّى المباسطه یتّکئون على ارائک الرّوح یشمّون ریاح الانس یقیمون فى حجال الزّلفة یسقون شراب المحبّة یأخذون بید الرّأفة ما یتحفّهم الحق من غیر واسطة یسقیهم شرابا طهورا یطهّر قلوبهم عن محبة کلّ مخلوق نعم الثّواب ثوابهم و نعمت الدّار دارهم و نعم الجار جارهم و نعم الرّبّ ربّهم.
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا رَجُلَیْنِ» الآیة... حاصل این آیت و این قصّه از روى فهم بر ذوق اهل ارادت اشارتست بدو مرد که در ابتداء ارادت بر بساط کرامت از روى مکاشفت نشانى بینند از لطف حق، دلى تازه و وقتى خوش و کارى بنظام و امیدى قوى، ازین دو یکى صاحب آرزو بود، دولت حقیقت میخواهد و کار بر نظام، بى رنج و بى ریاضت تمام، راست چون کسى که آرزوى در شب افروز کند، صعوبت دریاى مخطر نادیده و زفرات نهنگان جان رباى ناشنیده هرگز کى صورت بندد که بى رنج و بى خطر دست او بمروارید مراد رسد، همچنین این مرد صاحب آرزو در راه پندار خود افسرده بمانده هیچ ریاضت ناکرده و هیچ رنج نابرده و بآن وقت خویش و وجد خویش نقدى که در بدو ارادت روى بوى نموده غرّه شده و تکیه بر آن کرده و نفس خود را با هواء و شهوت الف داده تا بسر انجام از آن وقت و وجد نیز بیفتاده و مرتد طریقت گشته و او را در رشته مهجوران و مردودان کشیدند و با وى گفتند: «فارقت من تهوى فعز الملتقى» در صحبت چنین کس سود نیست، و بهره او از آتش جز دود نیست، و بر پى او رفتن جز تاریکى و حسرت نیست.
باز مرد دیگر طالب استقامت است، عنایت ازلى درو رسیده و توفیق الهى همراه او گشته بحسن منازلت و تحقیق معاملت و صدق مجاهدت روز افزون شده و باقصى الامانى رسیده، صحبت این مرد همه سود است و آتش او بى دود است و آب او روشن است و بر پى او رفتن امید زندگانى است.
آن مرد اول از غافلانست، زینت و آرایش وى مال و فرزندانست، و این مرد دیگر از عارفانست، زینت و آرایش وى امروز ایمان و یقین و فردا نعیم جاودان است، اینست که ربّ العالمین گفت: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» شب معراج چون سیّد (ص) خواست که باز گردد گفتند اى سیّد سلام ما بکسانى رسان که ایشان دلها از زینت دنیا و صحبت خلق بپرداخته‏اند، یاد مرگ و قناعت بقوّت و صحبت با درویشان اختیار کرده‏اند، یعنى بلال و سلمان و خباب و عمار و بو ذر و صهیب و عبد اللَّه مسعود و امثال ایشان، جوانمردانى که ظاهر ایشان بحرمت و خدمت آراسته و باطن ایشان بنسیم رضا معتبر گردانیده، دیده‏شان کحل تجلّى یافته، جز بعبرت ننگرند و جز آیات و رایات قدرت نبینند، گوش ایشان و زبان ایشان بند حرمت بحکم شریعت بر نهاده، تا جز حق و حکمت نشنوند و جز راستى و درستى نگویند، دست و پاى ایشان ببند عصمت و رعایت بسته تا نشست و خاست و رفت و خواست ایشان جز بر وفق فرمان نبود، اینست بیان آن کلمه که در خبر صحیح است: کنت له سمعا و بصرا، چنانک دوستى مر دوستى را گوید تو دیده منى و جان منى و تن منى، همچنین سمع و بصر مؤمن در تحت رایت ولایت حقیقت آید تا بگوش خرد جز آن نشنود که رضاى دوست بود و جز آن ننگرد که مراد دوست بود و جز آن نگوید که بفرمان دوست بود، آن گه مر او را از درگاه عزت این خلعت دهند که هر چه وى میکند اندر تقریب لطف بخود حوالت میکند، نبینى که مصطفى (ص) را گفت در تنزیل مجید: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏»، فعل از رسول (ص) حاصل آمد از روى صورت، لکن چون رسول اندر حمایت عصمت بود و تحت رایت ولایت حقیقت بود و فعل وى جز بفرمان نبود، اللَّه تعالى مر آن فعل را بوصف خود حوالت کرد تا معلوم گردد که صادقان عاشقان پى جز بفرمان ننهند و همیشه خود را در دام شریعت و بند حقیقت محکم دارند، نام خداوند مونس ایشان، و ذکر خداوند پیشه ایشان، و رضاء خداوند قبله ایشان، و مهر خداوند در دل ایشان، اینست که ربّ العالمین بفضل خود گفت با ایشان که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا».
رشیدالدین میبدی : ۳۷- سورة الصافات - مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِنَّ یُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ.. خداوند کریم مهربان لطیف و رحیم ببندگان چون یونس را در شکم ماهى بزندان کرد مونس وى یاد و نام خود کرد تا همى گفت: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ» نام اللَّه چراغ ظلمت او بود، یاد اللَّه انس زحمت او بود، مهر اللَّه سبب راحت او بود، هر کرا در دل مهر اللَّه نقش بود،
گرچه اندر آب و در آتش بود
عیش او با مهر اللَّه خوش بود
نام تو چراغ ظلمت یونس گشت
آرایش هر چه در جهان مجلس گشت‏
هر چند که از روى ظاهر شکم ماهى بلاى یونس بود امّا از روى باطن خلوتگاه وى بود. میخواست تا بى‏زحمت اغیار با دوست رازى گوید چنانک یونس را شکم ماهى خلوتگاه ساختند خلیل را در میان آتش نمرود خلوتگاه ساختند، و صدیق اکبر را با مهتر عالم در آن گوشه غار خلوتگاه ساختند. همچنین هر کجا مؤمنى موحّدى است او را خلوتگاهى است و آن سینه عزیز وى است و غار سرّ وى نزول گاه لطف الهى و موضع نظر ربانى. اى مؤمن موحّد گر بنازى ترا زیبد، ور طرب کنى شاید که خود میگوید جلّ جلاله: غار سینه مؤمن تعبیه‏گاه اسرار الهیّت ماست، و بر درخت ایمان مؤمن آشیان مرغ اقبال ماست، و در مرغزار دل مؤمن چشمه فیض نظر جلال ماست، اینت خلوتگاه مبارک! اینت روضه با نزهت! اینت چشمه زلال بى هیچ آفت! غارى که ما در سینه تو سازیم مأوى گاه دیو نباشد، درختى که در باطن تو ما نشانیم که «أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ» بر آن درخت مرغ وسوسه شیطان آشیان‏گاه نسازد، چشمه‏اى که از ساحت سینه تو سازیم و بر جو شد از ان چشمه جز آب افضال نیاید، آن غار که در سینه تو ساختیم متعهد آن غار ما بودیم. درختى که در سینه تو نشاندیم مربى آن درخت ما بودیم، گوهر معرفت که در صدف دل تو نهادیم حارس آن گوهر ما بودیم.
در قصّه آورده‏اند که چون یونس علیه السلام از ان ظلمت نجات یافت و از ان محنت برست و با میان قوم خود شد، وحى آمد بوى که فلان مرد فخارى را گوى تا آن خنورها و پیرایه‏ها که باین یک سال ساخته و پرداخته همه بشکند و بتلف آرد، یونس باین فرمان که آمد اندهگن گشت و بر ان فخارى بخشایش کرد گفت: بار خدایا مرا رحمت مى‏آید بر آن مرد که یک ساله عمل وى تباه خواهى کرد و نیست خواهد شد، آن گه اللَّه فرمود: اى یونس بخشایش مى‏نمایى بر مردى که عمل یک ساله وى تباه و نیست میشود و بر صد هزار مرد از بندگان من بخشایش ننمودى و هلاک و عذاب ایشان خواستى یا یونس لم تخلقهم و لو خلقتهم لرحمتهم.
بشر حافى را بخواب دیدند گفتند حق تعالى با تو چه کرد؟ گفت با من عتاب کرد گفت: اى بشر حافى آن همه خوف و وجل در دنیا ترا از بهر چه بود؟ اما علمت انّ الرحمة و الکرم صفتى ندانستى که رحمت و کرم صفت منست؟! فردا مصطفى عربى را در کار گنهکاران امّت شفاعت دهد تا آن گه که گوید خداوندا مرا در حق کسانى شفاعت ده که هرگز هیچ نیکى نکرده‏اند، فیقول اللَّه عز و جل یا محمد هذا لی اى محمد این یکى مراست حق من و سزاى من است، آن گه خطاب آید که: اخرجوا من النّار من ذکرنى مرّة فى مقام أو خاف منّى فى وقت.
این آن رحمت است که سؤال در وى گم گشت، این آن لطف است که اندیشه در وى نیست گشت، این آن کرم است که و هم در و متحیّر گشت، این آن فضل است که حد آن از اندازه غایت در گذشت، بنده اگر طاعت کنى قبول بر من، ور سؤال کنى عطا بر من، ور گناه کنى عفو بر من، آب در جوى من راحت در کوى من، طرب در طلب من انس با جمال من، سرور ببقاى من شادى بلقاى من.
وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ» این آیت بر لسان طریقت اشارت است بمنازلات و مکاشفات ارباب حقیقت: یکى در شکر وجد یکى در برق کشف، یکى در حیرت شهود یکى در نور قرب، یکى در ولایت وجود یکى در بهاء جمع یکى در حقیقت افراد. این هفت دریاست بر سر کوى توحید نهاده، رونده درین راه تا برین هفت دریا گذر نکند روا نباشد که بسر کوى توحید رسد و استسقاى این هفت بحر از هفت درگاه قرآنست که مصطفى علیه الصلاة و السلام خبر داد که: «انزل القرآن على سبعة احرف کلّها کاف شاف لکلّ آیة منها ظهر و بطن و لکلّ حرف حدّ و مطلع».
و چنانک صدیقان و سالکان راه فرمودند که برین هفت بحر گذر کنید تا بتوحید رسید این هفت بحر را فرمودند که بر سدّه رسالت آن مهتر عالم (ص) گذر کنید و هر موجى از شرع او توقیعى بستانید و هر قطره‏اى از عهد او مدد خواهید تا پس آن گه منازل دوستان ما را بشائید اینست رمز آن پیر طریقت که گفت: هر حقیقتى که از سینه عارف سر برزند تا دو گواه شریعت بر درستى وى گواهى ندهد آن مقبول حق نشود.
«وَ لَقَدْ سَبَقَتْ کَلِمَتُنا...» الآیة کلمت اینجا مشتمل است بر سه اصل یکى علم دیگر ارادت سوم حکمت. اوّل سبق علم است، پیش از کرد دانست که مى‏باید کرد، دیگر سبق ارادت است، آنچه دانست که باید کرد خواست که کند، سوم سبق حکمت است، آنچه کرد راست کرد و بسزا کرد. و بدان که اللَّه را حاجت بمدت نیست که مدت علت است و او را در کرد علت نیست. او را ناآمده نقد است و گذشته یاد، آن تویى که از ناآمده بباید اندیشید و گذشته یاد باید آورد و حاضر نگه باید داشت، او را جل جلاله گذشته یاد نباید آورد که آن در علم اوست و از ناآمده اندیشه نباید که آن در حکم اوست و حاضر نگاه نباید داشت که آن در ملک اوست، از ازل تا ابد باو کم از یک نفس و صد هزار سال باو کم از یک ساعت، دى و فردا بنزدیک او نیست، او در عزّت دائم است و بقدر خویش قائم جل جلاله و عظم شأنه. اینست سرّ آن سخن که عبد اللَّه بن مسعود گفت: انّ ربکم لیس عنده لیل و لا نهار. نظیر آیت خوان «سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى‏»، عبدى پیش از ان که تو گفتى که من بنده توام من گفته‏ام که من خداوند توام، «إِنَّما إِلهُکُمُ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» پیش از ان که تو گفتى که من دوست توام من گفته‏ام که من دوست توام «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ». عبدى تو نبودى و من ترا بودم خود را بعزّت بودم ترا برحمت بودم‏
«کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل».
پیر طریقت گفت: از کجا بازیابم آن روز که تو مرا بودى و من نبودم، تا باز آن روز نرسم میان آتش و دودم، ور بدو گیتى آن روز را بازیابم بر سودم، و ربود تو دریابم بنبود خود خشنودم.
رشیدالدین میبدی : ۳۹- سورة الزمر- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ... بدانکه دل آدمى را چهار پرده است: پرده اول صدر است مستقر عهد اسلام لقوله تعالى: أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ، پرده دوم قلب است محل نور ایمان لقوله تعالى: کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ، پرده سوم فؤاد است سراپرده مشاهدت حقّ لقوله: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏، پرده چهارم شغاف است محطّ رحل عشق لقوله: قَدْ شَغَفَها حُبًّا. این چهار پرده هر یکى را خاصیتى است و از حق بهر یکى نظرى، رب العالمین چون خواهد که رمیده‏اى را بکمند لطف در راه دین خویش کشد، اول نظرى کند بصد روى تا سینه وى از هواها و بدعتها پاک گردد و قدم وى بر جاده سنت مستقیم شود، پس نظرى کند بقلب وى تا از آلایش دنیا و اخلاق نکوهیده چون عجب و حسد و کبر و ریا و حرص و عداوت و رعونت پاک گردد و در راه ورع روان شود پس نظرى کند بفؤاد وى و او را از علائق و خلائق باز برد، چشمه علم و حکمت در دل وى گشاید، نور هدایت تحفه نقطه وى گرداند، چنانک فرمود: فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ، پس نظرى کند بشغاف وى، نظرى و چه نظرى! نظرى که بر روى جان نگارست و درخت سرور از وى ببارست و دیده طرب بوى بیدارست. نظرى که درخت است و صحبت دوست سایه آن، نظرى که شراب است و دل عارف پیرایه آن.
چون این نظر بشغاف رسد او را از آب و گل باز برد، قدم در کوى فنا نهد، سه چیز در سه چیز نیست شود: جستن دریافته نیست شود، شناختن در شناخته نیست شود، دوستى در دوست نیست شود.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نه مى‏یارم گفت که منم، نمى‏یارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش است تا دوست دروست‏
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست‏
قوله: فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ نور بر سه قسم است: یکى بر زبان یکى بر دل یکى در تن. نور زبان توحید است و شهادت، نور تن خدمت است و طاعت و نور دل شوق است و محبّت. نور زبان بجنّت رساند، لقوله: فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِما قالُوا جَنَّاتٍ نور تن بفردوس رساند، لقوله: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ کانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا، نور دل بلقاء دوست رساند، لقوله: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ. کسى که در دنیا این سه نور یافت هم در دنیا او را سه خلعت دهند: اول مهابت تا از وى شکوه دارند بى‏آنکه از وى بیم دارند، دوم حلاوت تا او را جویند بى‏آنکه با وى سببى دارند، سوم محبت تا او را دوست دارند بى‏آنکه با وى نسبتى دارند.
پیر طریقت گفت: آن مهابت و حلاوت و محبت ازان است که نور قرب در دل او تابانست و دیده ورى دوست دیده دل او را عیانست.
قوله: فَوَیْلٌ لِلْقاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ بدانکه این قسوة دل از بسیارى معصیت خیزد و بسیارى معصیت از کثرت شهوات خیزد، و کثرت شهوات از سیرى شکم خیزد عایشه صدیقه گوید: اول بدعتى که بعد از رسول خدا در میان خلق پدید آمد سیرى بود، نفس‏هاى خود را سیرى دادند تا شهوتهاى اندرونى و بیرونى سر بر زد و سرکشى در گرفتند. ذو النون مصرى گوید: هرگز سیر نخوردم که نه معصیتى کردم.
بو سلیمان دارایى گوید: هر انکس که سیر خورد در وى شش خصلت پدید آید از خصال بد: یکى حلاوت عبادت نیابد، دیگر حفظ وى در یاد داشت حکمت بد شود، سوم از شفقت بر خلق محروم ماند پندارد که همه همچون وى سیراند، چهارم شهوات بر وى زور کند و زیادت شود، پنجم طاعت و عبادت اللَّه بر وى گران شود، ششم چون مؤمنان گرد مسجد و محراب گردند وى همه گرد طهارت گردد. و در خبر است از مصطفى علیه الصلاة و السلام گفت که دلهاى خویش را زنده گردانید باندک خوردن و پاک گردانید بگرسنگى تا صافى و نیکو شود. و گفت: هر که خویشتن را گرسنه دارد دل وى زیرک شود و اندیشه وى عظیم. شبلى گفت: هیچ وقت گرسنه نه نشستم که نه در دل خود حکمتى و عبرتى تازه یافتم و قال النبى (ص): «افضلکم عند اللَّه اطولکم جوعا و تفکرا و ابغضکم الى اللَّه کلّ اکول شروب نئوم، کلوا و اشربوا فى انصاف البطون فانه جزء من النّبوّة».
اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ... روندگان در راه شریعت و حقیقت دو گروه‏اند، گروهى مبتدیان راه‏اند «تقشعرّ منه جلود الّذین یخشون ربهم» در شأن ایشان، گریستن بزارى و نالیدن بخوارى صفت ایشان، ناله ایشان ناله تائبان، خروش ایشان خروش عاصیان، اندوه ایشان اندوه مصیبت زدگان، آن ناله ایشان دیو راند گناه شوید دل گشاید. گروه دیگر سرهنگان درگاه‏اند، نواختگان لطف اللَّه تَلِینُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى‏ ذِکْرِ اللَّهِ صفت ایشان، ذکر اللَّه مونس دل ایشان، وعد اللَّه آرام جان ایشان، نفس ایشان نفس صدیقان، وقار ایشان وقار روحانیان، ثبات ایشان ثبات ربانیان. یکى از صحابه روزى با آن مهتر عالم گفت صلوات اللَّه و سلامه علیه: یا رسول اللَّه چرا رخساره ما در استماع قرآن سرخ میگردد و آن منافقان سیاه؟ گفت: زیرا که قرآن نورى است ما را مى‏افروزد و ایشان را مى‏سوزد «یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً»، آن خواندن که در سالها اثر نکند از انست که از زبانى آلوده بر مى‏آید و بدلى آشفته فرو میشود. دل خویش بکلّى با کلام ازلى قدیم باید داد تا بمعانى آن تمتّع یابى و بحقیقت سماع آن رسى، یقول اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ.
رشیدالدین میبدی : ۸۹- سورة الفجر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة منیعة لیس یسموا الى فهمها کلّ خاطر، فخاطر غیر عاطر عن علم حقیقته متقاصر، کلمة عزیزة من ذکرها عزّ لسانه و من صحبها اهتزّ جنانه. قدر بِسْمِ اللَّهِ کسى داند که دلى صافى دارد، و در دل یادگار الهى دارد، ساحت سینه از لوث غفلت پاک دارد، نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد، خلوت «وَ هُوَ مَعَکُمْ» نقش نگین یقین خود گرداند، عین بیدارى و هشیارى شود، تا چون نام او گوید، طنطنه حروف بسمعها میرسد و غلغله عشق بجانها مى‏بود. قوله تعالى: وَ الْفَجْرِ جلیل و جبّار خداوند کردگار، سوگند یاد میکند بمصنوعات و افعال خود، و او را جلّ جلاله رسد، و از خداوندى وى سزد که اگر خواهد سوگند بذات خود یاد کند چنان که: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ. و اگر خواهد بصفات خود یاد کند، کقوله: ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ. و اگر خواهد بافعال خود یاد کند، کقوله: وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ این را تفسیرهاست از اقوال مفسّران میگوید: ببام محرّم که اوّل سالست، ببام ذى الحجّه که ماه حجّ و زیارتست، ببام روز آدینه که حجّ درویشانست، ببام همه‏ روز در همه سال که وقت مناجات دوستانست و ساعت خلوت عارفانست ببام دل دوستان که محلّ نظر خداوند جهانست، بروشنایى صبح معرفت که آسایش مؤمنانست و و راحت ایشان از آنست.
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بى‏ذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بى‏ضعف، و علم بى‏جهل، و حیات بى‏موت، و بقا بى‏فنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفع‏اند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بى‏قرین و بى‏خدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینه‏اى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى‏ رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفته‏اند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفته‏اند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّت‏اند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مى‏دهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت‏
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ‌ ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره ‌ های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته ‌ اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه ‌ هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا
بدان ای عزیزبزرگوار که اول چیزی ازمرد طالب و مهمترین مقصودی ازمرید صادق، طلبست و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت؛ پیوسته در راه طلب می​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب،نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که ازمرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه. مطلوب او را قبول کند. «مَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَد» این حالت باشد.
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
با طایفۀمطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّهعباداً یُحْییهم فی عافیةِ و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».
اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفته​اند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:
بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا
لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیده​ای این دو بیت:
آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بی رنگست رنگ او باید داشت
اگر مذهبی مرد را بخدا می​رساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب رابانهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم بجای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش
مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش
تو چه دانی که چه می​گویم؟ می​گویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت
ای آنک همیشه در جهان می​پویی
این سعی ترا چه سود دارد گویی
چیزی که تو جویان نشان اویی
با تست همی، تو جای دیگر جویی!
داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُمَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من
باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی می​گوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمی​گویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت
در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست
رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست
گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است
با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست
تا از خودپرستیفارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.
تا هرچه علایقست بر هم نزنی
در دایرۀ محققان دم نزنی
تا آتش در عالم و آدم نزنی
یک روز میان کم زنان کم نزنی
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.
همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتیباشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است.
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت
آن را که دلیل ره چون مه نیست
او در خطر است و خلق ازو آگه نیست
از خود بخود آمدن رهی کوته نیست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست
تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّو خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّو خال و زلف نمی​توان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیده​ای.
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش بجان دهد زنهارم
من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه می​دان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرونزسردوزلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.
ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.
امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه، مصطفی را ظاهر می​دیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​دیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایدهیابد.
ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت می​کند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه می​کند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّواله سُجَّدا».
ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیده​ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالیدعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​خورد و می​چشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان می​دادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.
اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را می​دید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را می​دید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیده​ای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلی​ام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.
این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هواللهأَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخداخوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه می​گوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطه​ای نشوی «اللّه» گفته نباشی.
از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته می​گوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.
دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبیَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.
دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته​ای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف
مشایخ عصر را کلمات متفاوت است در معنی تصوف و درماهیت او. بر یک حقیقت متفق نشده‌اند. از آنکه اتفاق در ماهیت چیزی بعد از اطلاع تواند بود بر حقیقت او که محمود بود یا موصوف.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بوده‌اند، و آنچه گفته‌اند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفته‌اند در تصوف گفته‌اند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بی‌هیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشت‌تر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچ‌کس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بی‌اندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامه‌ای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفته‌اند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولی‌تر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفته‌اند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۸
شیخ گفت: حقّیقة العبودیة شیئان: حسن الافتقار الی اللّه و هذا من باطن الاحوال و حسن القدوة برسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم و هذا الذی لیس للنفس فیه نصیب و لاراحة. گفت: طوبی لمن کان له فی عمره نفس واحد، خنک آنکه او را در همه عمر نفسی صافی برآید و آن نفس ضد نفس باشد و هر کجا نفس غالب بود این نفس نباشد بلکه دود تنور بود.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال
من که بگذشتم ز نقش آب و گل
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۹ - وصف الحال آنچه در روش اهل طریقت بر این فقیر روی نموده جه تنبیه طالبان و عاشقان ذکر کرده می‌شود.
چونکه درد عشق دامانم گرفت
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
اسیری لاهیجی : رسائل
شرحی بر یک رباعی عرفانی‏
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
و به نستعین و علیه التوکل
حمد و سپاس و ثنای بی‌قیاس حضرت واجب الوجودی را که اعیان ممکنات را از عالم غیب و علم به نور تجلی شهودی، در عالم عین و شهادت منور گردانید؛ و صلوات بی‌غایت بر روان پاک راه بین راهنما باد، که سالکان مسالک طریقت و حقیقت را به ارشاد و رشد و هدایت، به اعلی مراتب وصول رسانید، علیه من الصلوه ازکیها، و من التحیات اصفیها.
اما بعد، سائل صاحب بصیرت مسعود سیرت از معنای این رباعی سوال فرموده بود که:
از پنجهٔ پنج و شش در شش به در آی
وز کشمکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
بدان ای عزیز که بر رای روشن اصحاب دانش هویدا و مبرهن است که تعلق روح انسانی بدین بدن خاکی به جهت کسب معرفت حقیقی است که: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» ای: لیعرفون؛ و معرفت حقیقی کشفی به حصول موصول نمی‌گردد الا بعد از عروج از محابس تقیدات جسمانی و روحانی به اعلی مقامات اطلاقی، و این معنا به اتفاق کاملان میسر نمی‌گردد الا به ارشاد کامل عارف محقق، که طالب نیازمند را به طریق سلوک و مجاهده، به مقامات کشف و مشاهده تواند رسانید، که: «هم قوم لایشقی جلیسهم».
گفت پیغمبر اعلی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندرآ در سایه نخل امید
اندرآ در سایه آن کاملی
کش نتاند برد از ره ناقلی‌‌
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون اطلاع بر مقدمات مذکور حاصل شد، باید دانست که معنای از «پنجه پنج و شش در شش به در آی» آن است که در تحریص و تشویق می‌نماید طالب عاشقان را که در طریق طلب به موانع راه وصول به مقام وحدت ممنوع مشو، و در این مقام محسوسات مقید مگرد و قدم به ارشاد کامل در راه حقیقت نهاده، اول خود را از پنجه پنج حس ظاهری که سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه است خلاص کن؛ چه هر یکی از اینها به حقیقت پایبند شهباز روح انسانی گشته، نمی‌گذارند که طیران به عالم علوی نماید. بعد از خلاصی از حواس پنجگانه، دگر باره خود را از خانه شش در شش جهات که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و قدام و راست [می‌باشد] بیرون انداز و محبوس و مقید به خانه پرآفت جهات سته مشو. چون از جهات و مراتب عناصر درگذشتی، از کشمکش و ملایم و ناملایم و بدی و نیکی سپهر سرکش که هرگز رام و منقاد کس نمی‌گردد، عبور نموده، به در آی، و به خوشی و ناخوشی افلاک تسعه نیز که فی نفس الامر مفیض و مدبر عالم سفلی حواس و جهاتند گذشته، از عالم افلاک نیز که به قید تعین جسمانی مقیدند درگذر، که تقیید حاجب و ساتر اطلاق است.
اگر مطلق شوی مطلق بینی
مقید جز مقیدبین نباشد
چون سالک راه طریقت، از عالم جسمانی بر حسب فرموده بالکل عبور نموده، باز می‌فرماید:
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
یعنی به حقیقت نه چنان است که هر که از عالم جسمانی گذشت، وصول حقیقی او را میسر گردد، بلکه باید بدانی که تا زمانی که تعین روحانی و علم و شعور نیز باقی است، از ذوق و لذت عموم که عبارت از فنا فی اللّٰه است، محرومی و مطلوب حقیقی که وصول تام است نداری.
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و جمله جهان یکسر ببر
تا بود یک ذره از هستی به جا
کفر باشد گر نهی در عشق پا
این است معنای «الفقر سواد الوجه فی الدارین».
این فقر حقیقی است الحق
اینجاست سواد وجه مطلق
طاووس تو پر بریزد اینجا
سرچشمه کفر خیزد اینجا‌
شمشیر فنا در این نیام است
آن نور سیه در این مقام است
چون به حکم بیت‌ِ
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید‌
فنای جهت خلقیت، مستلزم بقای به حق است، و عروج به مراتب و مقامات تدریجی است، نه دفعی، می‌فرماید که اگر خواهی که لذت نیستی و وصول به عالم اطلاق و وحدت صرف بیابی، و به بقای حق متحقق کردی، به موجب بیت‌
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
باید که از ناخوشی و بی‌حضوری و تفرقه و کثرت وجود مجازی خود و غیر، و هستی و تعین که خیال و پنداری بیش نیست، خوش خوش یعنی به تدریج و آهستگی به در آیی و مقید به هیچ قید نگردی، خواه آفاقی و خواه جسمانی و خواه روحانی؛ چه تا زمانی که طالب وصال حقیقی، به مرتبه فنا و عدمیت اصلی ذاتی رجوع نمی‌نماید، از حضرت اطلاقی محجوب است، بلکه تا آثار علم و حیات که از صفات ذاتیه‌اند، با سالک باقی است، هنوز به حقیقت اطلاق نرسیده است. بباید به یقین دانست که اولیاء اللّٰه‌
و ارباب کمال را حالات و مقاماتی هست که فهم علمای صوری از ادراک آن قاصر است و اصلا راه بدان معنا نمی‌برند، بلکه منکرند.
خود نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دارند گفتار مرا
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌نتانم کرد خویش از نور فرق
ای دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق‌‌
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در حقیقت داد معنا دادمی
غیر از این منطق دری بگشادمی
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنی است‌‌
هر چند مسائل علوم حقیقی وجدانی کما ینبغی در عبارت نمی‌گنجد، «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ»، به سبیل ایما و اشارت کلمه‌ای چند در قید الفاظ و حروف مقید گردانیده شد. امید که از علم به عین و از گوش به آغوش آید! و الله یقول الحق و هو یهدی السبیل.
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا در طریق عشق تو من جان فشان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم