عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای طلعت محبوب ازل را زتو مرآت
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیا و پرده برانداز از جمال ایدوست
بعاشقان بنما حسن لا یزال ایدوست
بتا زعاشق صادق مپوش روی جمیل
چرا که آینه شد مظهر جمال ایدوست
مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک
چگونه سر بدر آرم زانفعال ایدوست
حضور غیر بکویت ملالت از چه دهد
که در بهشت ندیده است کس ملال ایدوست
به احتمال وفا عمرها بسر بردم
نمانده است دگر جای احتمال ایدوست
سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان
کجا زره بردم کس بزلف و خال ایدوست
مرا دو هفته مها بیتو صبر هفته نبود
چه شدکه کار کشیده بماه و سال ایدوست
درآ بخانه ام ای ماه مشتری غبغب
برآر کوکب آشفته از وبال ایدوست
اگر مسیح که محتاج یکدم از لب تست
و گر که خضر بود تشنه زلال ایدوست
پناه ماست در آستان حضرت تو
اگر چه هست مرا خصم بدسگال ایدوست
اگر زمانه پلنگ افکنست و روبه باز
بگیر سلسله سر ذوالجلال ایدوست
کنونکه پیر مغانم زاهل میکده خواند
بجام جم ندهد کاسه سفال ایدوست
مزن دلا در دیگر بهر زه بهر طلب
که نیست در دو جهان جز علی و آل ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا خم و خمخانه بدست علیست
هر که درین نشاء مست علیست
سبحه و زنار همه آلتند
رشته این کار بدست علیست
مست چه میخانه چه و می کدام
این همه در نرگس مست علیست
هر چه پذیرفته نقش بقا
هست همه بود زهست علیست
می علی و شد دل آشفته خم
هان مشکن خم که شکست علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بتان حاصل ایام ماست
کام نجستن ثمر کام ماست
عشق بتان و بت بتخانه چیست
بشکنم این جمله که اصنام ماست
تا که نعیم ابدی یافتم
هر دو جهان حاصل انعام ماست
زین همه حلوا که دهان مملو است
زهر هلاهل زچه در کام ماست
عشق زآلایش عاشق بریست
عشق در اینمرحله بدنام ماست
آنکه تو گوئیش که او دلبر است
گر نگری غایت اوهام ماست
طره شبرنگ تو چون باز شد
صبح ازل در کنف شام ماست
تا که دلم محرم کوی تو شد
کعبه همه عمر با حرام ماست
زلف تو زنار دلم از چه شد
کفر چرا رهزن اسلام ماست
دل بهوای دگری طایر است
سبحه و زنار چرا دام ماست
گفتمش آشفته که بوده است گفت
سوخته ی در هوس خام ماست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
خورشید رخت زیر خم زلف نهانست
لیکن چه نهانی که بشب ماه عیانست
چشم تو چو ترکیب کماندار که از زلف
آویخته پیوسته کمندش بکمانست
لعلت سخنی گفت و یقینم شده حاصل
در جوهر فردی که همه وهم و گمانست
سودست بسودای تو سر دادن عشاق
کی عاشق صادق بغم سود و زیانست
یک بوسه از آن لعل می آلود خدا را
کان شکر و یاقوت دوای خفقانست
غم نیست کسی را که بهشت است نشمین
کی پیر شود هر که اسیر تو جوانست
چون زردی رخساره نشانی بود از عشق
عشاق تو را زان همه رنج یرقانست
هر صبح بگلزار هوا غالیه بیزاست
تا زلف که در راه صبا مشک فشانست
ما نیک بجستیم نشان تو در آفاق
رنگی نه که گوئیم که بهمان و فلانست
انوار تو در جمله ذرات هویدا
بیش از همه در مهدی وهادی زمانست
دیدن نتوان هیچت و پیداست که هستی
چون روح که اندر تن و معنی نه بیانست
تا ساقی دور است شه بزم ولایت
آشفته کجا چشم بدست دگرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهای عشق که داند که در جهان چنداست
همین بس است که بر عشق ماسوا بند است
پی بهشت برد شیخ روز و شب زحمت
مگر بهشت بدیدار دوست مانند است
چگونه بگسلم از تو که تارهای وجود
بتار زلف تواش بستگی و پیوند است
تو آن بتی که بفرقان و آیه و برهان
بروی و موی تو حق را عظیم سوگند است
بجلوه رخ تو بنگرد بدیده دل
بشاهد ازلی هر کس آرزومند است
متاع این دل مسکین من که بشناسد
زبسکه قافله دل بکویت افکند است
کجا صبور بمانم چسان بهوش زیم
که سیل عشق تو بنیاد عقل برکند است
حدیثی از لب تو گفته مدعی در بزم
بزخمهای درونم نمک پراکند است
گشاد و بست جهان نیست جز به پنجه او
چراکه دست علی پنجه خداوند است
غلام همت آنم که در طریق وفا
هر آن جفا که ببیند زدوست خرسند است
حدیث زلف تو آشفته مینوشتی دوش
که رشحه قلم تو عبیر آکند است
نسیم لطف علی چون در اهتزاز آید
چه غم که بار گناه تو کوه الوندست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
این شکل بشر زمشکلاتست
ممکن چو تو کی زممکنانست
این جمله صفات کبریائی
تفسیر بیان حسن ذاتست
حاشا که بجز خط تو باشد
بر تنگ شکر اگر نباتست
پیش گل روی تو گلستان
چون نقش بر آب بی ثباتست
کی ذات تو را صفت توان کرد
کاوصاف تو برتر از صفاتست
بر دیده ما بران سفینه
کاین دجله آن دگر فراتست
در بتکده رو که بشکنی بت
کی چون تو صنم بسومناتست
صبحست قفای شام هجران
در ظلمت چشمه حیاتست
هر چیز بود جهت پذیرد
جز عشق که خارج از جهاتست
در بازی عشق خسرو عقل
شاه است ولی اسیر و ماتست
آشفته میفروش نوح است
میخانه سفینه نجاتست
از خاک نجف تو رو مگردان
کاین خانه پناه کایناتست
در وصف علیست عقل حیران
نه واجب نه زممکناتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای قضا و قدر ایستاده بحکم و رایت
ماه و خور آینه رای جهان آرایت
تو کدامین شهی ای عشق که چون تکیه زدی
هیچ سلطان نتوان تکیه زند بر جایت
جان بکاهد غم ایام وزتو جان بخشست
بود این خاصیت اندر غم جان افزایت
در سویدای درون عشق تو منزل دارد
گر سرم میرود از دل نرود سودایت
سرو جانیست بکف بهر نثار قدمت
تا اشارت کنی افشانمش اندر پایت
همره عشق بافلاک مرو ای جبریل
که زپرواز فتد بال جهان پیمایت
هر که از چاشنی تیر تو خوش کرده مذاق
جای در سینه دهد ناوک جان آسایت
توئی آن شاهد یکتا که بمرآت جهان
فنکی عکس نه عکسی که بود همتایت
فاش آشفته بگو خلوت وحدت زعلیست
سر توحید بیان کن چه غم از اعدایت
رنگ جامه جانرا بخم مهر علی
تا که از رنگ علایق نبود پروایت
گر کست تیغ زند تا که بریزی مهرش
حاش لله که بشمشیر بگردد رایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بیداری خیال تو از خواب خوشترست
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لعل شکربار یار من نمکین است
من نستانم شکر اگر نمک این است
سرو بباغ است و ماه در فلک اما
سرو بکاخ من است و مه بزمین است
کوه بلورین بمو زسحر شد آونگ
یا بمیان تو بسته کوه سرین است
آئیه جم جمال و لعل تو ضحاک
زلف تو ماران کش از یسار و یمین است
بود بهشتی بهی بدست و نگارم
سیب زنخدان نمود کان به از این است
مذهب من عشق و کعبه خانه جانان
رشته گیسوی دوست حبل متین است
سرو بگل ماند از خرام تو در باغ
ماه زشرم رخ تو پرده نشین است
خاطر آشفته را که نیست تعلق
پیش خم طره کج تو رهین است
حبل متین مرتضی و کعبه نجف دان
عشق علی کاوستاد روح امین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
روز قیامت است که امشب بپای خاست
یا سرو قامتی زپی رقص گشت راست
مطرب ره عراق بگردان که در سماع
ناید بجز نوای حسینی بوجد راست
خود را اگر چه روشنی او بود دلیل
اما به پیش بینش خفاش درخفاست
گفتم فریب خال تو دل را بدام داد
خال تو نیز در شکن زلف مبتلاست
دریا نورد تکیه ندارد بجز خدای
در ظاهر ار خدائی کشتی بناخداست
بی تصفیه ببادیه عشق پا منه
شرط قبول کعبه یکی سعی در صفاست
آشفته غم مدار زظلمات زلف او
چون خضر خط بچشمه حیوانت ره نماست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی تو نتوانم نشستن تاب تنهائیم نیست
بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست
عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالائیم نیست
گر برآرم ناله ای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب هم آوائیم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
باخداوندان معنی رای خودرائیم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت توانائیم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هر جائیم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیرائیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
باز با ما رقیب عربده داشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زاهد که همی گفت می ناب حرام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
دریغ و درد که جان را سر مهاجرت است
قمر ببر مه ما را سر مسافرت است
مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال
بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است
تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا
بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است
تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو
که دیو را به پری از کجا معاشرت است
شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه
میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است
زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب
چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است
نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر
بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است
رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را
میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است
بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب
بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است
نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی
که از نوای دگر طبع را مزاجرت است
کبوتر حرمم لیک عازم سفرم
بآستان تو جان را سر مجاورت است