عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - خواجه حافظ فرماید
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا می‌کنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا می‌کنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا می‌کنند
مشکلی دارم بپرس از جامه‌پوشان زمان
نیم گز این یقه‌ها را از چه بهنا می‌کنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا می‌کنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا می‌کنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا می‌کنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا می‌کنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا می‌کنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حله‌ها گویی مهیا می‌کنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - همچنین در جواب او
تا که رختم ببر جامه بران خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - خواجه حافظ فرماید
صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد
بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد
در جواب او
خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالی دراز کرد
با انکه یکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد
منت پذیر کرد ززیلو که با نمد
از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد
حقا که از حقیقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستین صوف مربع دراز کرد
گر کسنه قیام بطاعت توان نمود
بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد
قاری بکرد بالشک نازروی کت
آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - خواجه حافظ فرماید
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
زخم هر زخمه که زد راه بجائی دارد
در جواب او
گل بر اطلس اگر چند قبائی دارد
نه قبائیست که گویند بهائی دارد
مشنوا یخواجه تو در مذهب ارباب لباس
که قبای مله بیصوف صفایی دارد
طیلسان صوفی ارمک بود از بند قیش
وزگلیم عسلی نیز ردائی دارد
خوش گرفتند بسنجاب زمستان خرگاه
دولتی انکه چنین آب و هوائی دارد
در بر شاهد ما اطلس والا نگرید
چاک در دامن او راه بجائی دارد
غیر ششماه کتان تاب نیارد در بر
بنده ارمک خویشم که وفائی دارد
خرقه پوش ارچه شد از مفرش و مرکب عاری
خوب و مرغوب جرزدان و عصائی دارد
نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر
پادشاهی که بهمسایه گدائی دارد
پر بدستار طلا دوز نگه کن قاری
کانکه بنهاده بسر فر همائی دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶ - سید نعمت الله فرماید
غرقه بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
در جواب او
خرقه صوف موجزن مائیم
طالب در جیب زیبائیم
ما نهادیم زان دکان قماش
که گزی را بنرمه بنمائیم
همچو قطنی بنرمدست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم
تا بدیدیم چشمه مدفون
در بصارت بعین بنمائیم
در بهای قماش هندستان
کرده دهلی ذل چو دریائیم
چون سقرلاط وصوف در چکمه
گاه شیبیم و گاه بالائیم
تا بارمک شدیم محرم خاص
همچو اطلس ببخت والائیم
همچو والا درین صفت قاری
بر سر حکم شعر طغرائیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۱ - بزیارت خرقه رفتن و حاجت خواستن صوف ازرختها
بشد بهر حاجت بر خرقه صوف
بدش درعقب ارمک فیلسوف
نمد تکیه زیلو گرفته بدی
همی همرهش هر کجا کو شدی
قرین گشته سجاده باصفا
بد از پیش مسواک و از پس عصا
برگوشه گیر نمد شد نخست
زپیر حصیری مهمات جست
بگفتا سزد بوریا نیز دید
زهمت نمد را بخود در کشید
زار باب صفه کسی کو خبر
بپرسد ندانم جز اینها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه چرب را
چراغی هم از کیف گلگون بجیب
نهد تا رسد روشنائی زغیب
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نیمه از خاک و نیمه از فلکم
نیمه از دیو و نیمه از ملکم
نیمه از روم رفته تا صقلاب
نیمه از چین گرفته تا اتکم
صورتی مختصر نهفته دراو
هر چه هست از سماک تا سمکم
همچو آئینه دو رو دو جهان
در نهادم که حد مشترکم
از کجا آمد این دوئی و توئی
چون من اندر بذات خویش یکم
بی من اندر بکام ذوقی نیست
خوان ایجاد را که من نمکم
چون دهم خنک سیر را جولان
نرسد خنک آسمان بتکم
زر کانم که زیب تاج شهم
گر دهد حق خلاصی از محکم
بیع قطعی بخویشتن دادم
خویشتن را و ضامن در کم
داده ویرانه را بجغد تیول
من که شهباز ساعد ملکم
ملکوت فلک عقار من است
گو برد تیم یا عدی فدکم
ای همایون فر ای همای خرد
ای دلیل معارج فلکم
خوشتری خوشتری تو از دو جهان
لیک من نیز از تو خوشترکم
تو گرفتار قید وهم و شکی
من برون از جهان وهم و شکم
تو اسیر مقام لی و لکی
من برون از مقام لی و لکم
بگذرم از تو من بپران سیر
گرچه تا نیمه ره توئی یزکم
ناتون گر بمانم اندر راه
لطف حق میبرد خوشک خوشکم
چون خلیل اندر آتش از جبریل
نپذیرم اگر دهد کمکم
تا برون آرد آرد را ز سبوس
میکند زال چرخ دون الکم
دست لطفش ز پا کشد بیرون
گر بود خار یا بود خسکم
دست باف هزار زنار است
بند تسبیح و رشته حنکم
نام حق را هزار و یک گفتند
من یکی نیز از آن هزار و یکم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
آمدی وقت سحر یارب تو خود ناگه بسویم
یا خیالت بیخبر آمد خبر جویان ز کویم
خم شدی و جام گشتی باده گلفام گشتی
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
مست و غافل خفته بودم و ز خمار آشفته بودم
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
ریخته بود آبروی من بخاک راه مستان
آمدی وزخاک چیدی قطره قطره آبرویم
من ندانم کز کدامین جوی آب آمد و لیکن
ناگهان دیدم لبالب گشته زاب جو سبویم
شاه ما درویش باشد ملک ملک خویش باشد
او بود ز آن من ای یاران اگر من ز آن اویم
گفته بودم آن عدو کبود که دورم از تو دارد
چون نکودیدم یقینم شد که خود بودم عدویم
سرکه بودم باده گشتم سرخوش و آزاده گشتم
حالی از خم زاده گشتم نت اگر باور ببویم
آن دیروزی نیم امروز در من نیک بنگر
هان که دیگر گشته رنگم هان که دیگر گشته بودیم
میروم زی مسجد ازمیخانه زاهد را ببر سر
تا که این دامان که از می تر بود با خون بشویم
باز می پر کن کدویم با سبوی میفروشان
یا سبو را بر کدوزن تا فرو ریزد کدویم
جز خودی نبود پلیدی در من ایشیخ مزور
خویشرا از خویشتن بایست دادن شستشویم
من همان تا کم که شیطان خون چندین جانور را
ریخت در پای نهالم تا بدین گیتی بپویم
من همان سنگم که بودم بر فلک چون در بیضاء
سود دست تیره روزان شدسیه تا بنده رویم
سنگ میثاقم که حق عهد تو لای علی را
در دل من بست تا روز قیامت باز گویم
در ترازوی تو سنگم شاهد هر صلح و جنگم
صبغه الله است رنگم فطره الله است خویم
سنگ میزانم زبانم آسمانی کس نه بیند
از زبان تا دل کژی و کاستی یکتار مویم
رازها در ناله پنهان چون سبو گریان و خندان
یا بگریم یا بخندم یا بگویم یا بمویم
گر گشاید لب بجوشم ور فرو بندد خموشم
یا برآرم یا بپوشم هر چه فرماید چنویم
پر دل و صافی ضمیر و گوشه گیرم چون خم می
راز در دل خشت بر لب نشنود کس های و هویم
داد حق غسل و وضویم در هزاران بحر رحمت
خواب غفلت آمد اندر چشم و باطل شد وضویم
ای صبوری ای ملک ای یار دیرین باز بشنو
این حدیث از کلک مست یاوه گوی خیره پویم
فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
دم فروبندم که ایندم مینیرزد یک تسویم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملک‌الشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۶ - مناجات نامه
الهی! به مستان جام شهود
به عقل آفرینان بزم وجود
به ساغرکشان شراب ازل
به می خوارگان می لم یزل
به آنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده می، می پرست آمدند
به سوز دل سوزناکان عشق
به آلودگی های پاکان عشق
به حسنی که شد از ازل آشکار
به عشقی که شد حسن را پرده دار
که از خویشتن سوی خویشم بخوان
عجب دور ماندم به پیشم بخوان
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
خم می دگر باره سرجوش زد
صلائی به رند قدح نوش زد
صراحی بنوشید چندان شراب
که افتاد و قی کرد مست و خراب
کف می مه و درد او هاله شد
قدح را لب از باده تبخاله شد
جهان نرد دان، تخته ی او سپهر
بود کعبتین وی این ماه و مهر
که هر روز چون بازی تخته نرد
به کام یکی گردد این کرد کرد
بیا تا به میناش، سنگ افکنیم
خمش را به مینای می، بشکنیم
دل و دیده بر دور ساغر نهیم
ز دوران این چرخ دون وارهیم
چه سر پنجه ی خصم برتافتی
به مردی به دشمن ظفر یافتی
پس آنگه به کام دل دوستان
بزن جام در ساحت بوستان
چو خوردی یکی جرعه بر خاک ریز
دگر جرعه بر خم افلاک ریز
که چون خاک را باشد از می نصیب
نشاید که بی بهره ماند حبیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نهان در خاک کن ما و توئی را
یکی کن در همه عالم دوئی را
وجودت جز طلسم جادوئی نیست
ز هم بشکن طلسم جادوئی را
بهر سوئی که پوئی ره نجوئی
مگر پویی تو سوی بی سویی را
نثار بیشه ی شیران حق کن
همه غنج و دلال آهوئی را
دوئی غیر از طریق مانوی نیست
رها کن این طریق مانوی را
ره بدخوئی از ما و توئی خاست
رها کن راه زشت بدخوئی را
نگردد جام جم دل، تا نبینی
در او پیدا جمال خسروی را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جوهر قدسی، نهفته رخ در آب و گل چرا
مرغ روحانی، به تیغ دیو و دد بسمل چرا
قلب مومن عرش رحمن است و منزلگاه حق
خیل شیطان را بناحق ره در این منزل چرا
محفل قدس و مقام انس و مرآت شهود
صورت وهم و هوارا جادر این محفل چرا
تکیه زن بر مسند جم ناسزوار اهرمن
جلوه گر در صورت حق معنی باطل چرا
چون بامر حق بود ادبار و اقبال عقول
آن یکی مدبر چرا وان دیگری مقبل چرا
آشنایان معانی غرقه در دریا و ما
مانده از صورت پرستی بر لب ساحل چرا
شیخ را از گفتگو چون مطلبی حاصل نشد
دعوی بیهوده و تطویل لاطائل چرا
ناقصی کامل نگشت و سالکی واصل نشد
حرف بی‌معنی چرا تکرار بی‌حاصل چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سالها بر کف گرفتم سبحه ی صد دانه را
تا ببندم زین فسون پای دل دیوانه را
سبحه ی صد دانه چون کار مرا آسان نکرد
کرد باید جستجو آن گوهر یک دانه را
سخت سست و ناتوان گشتم مگر نیرو دهد
قوت بازوی مردان همت مردانه را
برفروز از می چراغی، من ز مسجد نیمه شب
آمدم بیرون و گم کردم ره میخانه را
ساقی از درد قدح ما را نصیبی بخش نیز
چون رسد نوبت به پایان گردش پیمانه را
ما گدایان را طفیل خویش از این خوان کرم
قسمتی ده، میشناسی گر تو صاحبخانه را
کعبه را بتخانه کردم من، تو ای دست خدا
آستینی برفشان و کعبه کن بتخانه را
واعظا افسانه کمتر گو که من از دایه نیز
در زمان کودکی بشنیدم این افسانه را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
محو آن روی پری واریم ما
در حقیقت نقش دیواریم ما
نیمه در غیبم و نیمی در شهود
نیمه مست و نیمه هشیاریم ما
نیمه از فرخار و نیم از کاشغر
نیمه ای از شهر بلغاریم ما
در نظر ایقاظ و در معنی رقود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
فارغ و مشغول و مستور و خلیع
سخت در کاریم و بی کاریم ما
نیمه روز اندر درون صومعه
نیمه شب در دیر خماریم ما
سبحه و زنار چون دام دل است
فارغ از تسبیح و زناریم ما
تا نهفته ماند این سر نهان
سر نهفته زیر دستاریم ما
گر عبادت مردم آزاری بود
زین عبادت سخت بیزاریم ما
در حق ما هر چه میخواهی بگو
هر چه می گویی سزاواریم ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخنا تا کی گران‌تر می‌کنی عمامه را
تا کنی هنگام دعوت گرم‌تر هنگامه را
رشته ی تحت الحنک بر چین که وقت صید نیست
در ره خاصان منه ای شیخ دام عامه را
صید عنقا می نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را
افکنی در پیش و پس تا کی به صید خرمگس
ان کبیر الهامه را وان قصیر القامه را
تامی آلوده نگردد دامنت، چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را
می‌کنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
پر کن از خم می کدوی مرا
تر کن از جام می گلوی مرا
تو که سیراب گشته ای زین جوی
نیز در جوی زن سبوی مرا
یا کدوی مرا پر از می کن
یا بهم در شکن کدوی مرا
عدوی خیره چیره شد بر من
بشکن ای دست حق، عدوی مرا
ای خلیل من آذر بتگر
باز بتخانه کرد کوی مرا
کلک این بت تراش چابک دست
نقش بت کرد چار سوی مرا
چار مرغند فتنه جو با من
بکش این چار فتنه جوی مرا
طمع و شهوت است و حرص و امل
بشکن این چار زشت خوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بندگی در کوی عشق از پادشاهی خوش تر است
بستگی صدره در این دام از رهایی خوش تر است
تجربتها کردم از روی حقیقت چند بار
دلق درویشی ز تاج پادشاهی خوش تر است
یک نظر در باده صافی کن و در جام می
تا ببینی بیخودی از خودنمایی خوش تر است
ذوق شبهای دراز و ناله های جانگداز
گر چشی، دانی که از شاهی گدایی خوش تر است
دست و پا فرسودن است این سعی باحکم قضا
بسته تقدیر را بی دست و پایی خوش تر است
این جهان و زادگانش هر چه دیدم بی وفا است
لاجرم با بی وفایان بی وفایی خوش تر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بزم عشرت بژاژخائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صوفی امروز مگرمست زجامی دگر است
رفته از خویش که در سیر مقامی دگر است
می حلال است بکیش من و تزویر حرام
که بهر کیش حلالی و حرامی دگر است
رشته سبحه و زنار اگر چند یکی است
در حرم دامی و در بتکده دامی دگر است
شیخ دعوی کند از تقوی و صوفی ز صفا
که بهر بزمی ازین شعبده نامی دگر است
من بر افراد بشر شیخ بر آحاد بقر
ز خداوند بهر قوم امامی دگر است
شیخ دارد نفسی با اثر از وعظ و لیک
سخن پیر خرابات کلامی دگر است
مشو ایخواجه چنین غره که هر شام و سحر
طائر دولت و اقبال ببامی دگر است
ساغر عیش که در دست مدیر فلک است
می‌کند گردش و هر روز به جامی دگر است