عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - فی المدیحه
روی مرجانی ز چشمم دوست پنهانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند؟
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند؟
گر بگیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و موی من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
زآب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرزاد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ کلک و کف او بآسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آنکسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یکروز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
بر عدو خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت زابر نیسانی کند
گرکس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
آن پری نشگفت اگر از خوبرویان سر بود
گر بنفشه پر گر و از سنبلش افسر بود
شکر لؤلؤ نمایست آن لب رامش فزای
گر میان شکر اندر چشمه کوثر بود
اندر آن بالا و روی او پدید آید همی
آنکه در کشمیر باشد و آنکه در کشمر بود
گر ببوئی آن دو زلف و گر ببوسی آن دو لب
جاودان در کام عمرت عنبر و شکر بود
در خور آمد چون روان دیدار او وان حیرتست
گر بدلجوئی گران کان چون روان در خور بود کذا
روی او مهر است پنداری و من ما هم که راست
کاملش چندان بیابم کو مرا همبر بود کذا
آن بآئین سنگ دل باشد دل آیینه سنگ
از چه آن بی آذر این همواره پرآذر بود
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برک گل
گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
چون بمجلس در بود پیرایش مجلس بود
چون بلشگر در بود آرایش لشگر بود
بنگر آن چشم سیه وان غمرکان دلگداز
گر ندیدی نرکسی کش برگها خنجر بود
گرش بیند هر زمانی خون رود از دیده هاش
آن کسی کش آرزوی آن پری پیکر بود
تا بود بیجاده بی دلبند آن گوهرنمای؟
جزع من دایم ز بهران گهر گستر بود
در دو چشمش خار باشد چون لبش دار و بود
جور و زلفش سهل باشد چون رخش داور بود
از دو چشم من همیشه ابر پر لؤلؤ بود
از دو زلف او همیشه باد پر عنبر بود
مرد با جان آن زمان باشد که با جانان بود
مرد با دل آن زمان باشد که با دلبر بود
دل ربودی ای پسر زنهار طمع جان مکن
زآنکه جان دیگر نباشد گرچه دل دیگر بود
گرچه ترسانی مرا بر بردن جان زان دو چشم
کاین دل من زو همیشه معدن اخکر بود
گر مرا بی جان کنی در تن بجای جان مرا
مهر جان افزای خورشید جهان جعفر بود
آن خداوند خداوندان و تاج سروران
آنکه نعل پاره او تاج هر سرور بود
مرد نیک اختر شود در خدمت او هیچکس
سوی او ناید بخدمت تانه نیک اختر بود
گر عیان گردد سراسر بر تو پنهان فلک
همتش از جمله برتر بر تو پیداتر بود
زانکه شاه از کشتن زن ننگ دارد روز جنگ
آنکه در جوشن بود خواهد که در چادر شود
از پسر زادن بر ایشان شادییی بد پیش از این
شادمانیشان کنون از زادن دختر بود
گر بمیرد مؤمنی بی مهر او پیش خدای
روز محشر سر فکنده تر ز هر کافر بود
ای خداوندی که پیش خیل تو خیل عدو
همچو پیش باد تندی تل خاکستر بود
این جهان مانند اندامست و تو او را سری
باشد آن اندام بی اندام کو بی سر بود
چاکرت را زین سپس چاکر به از خاقان بود
کهترت را زین سپس کهتر به از قیصر بود
چون تو کشور گیر در گیتی نبوده است و نه هست
هم نخواهد بود وز پشت تو باشد گر بود
بیم در هند است همواره اگر تو ایدری
گرچه تو در هند باشی امر تو ایدر بود
آنکه بستائی مرا هر گاه دارم دوستر
زآنکه نام در میان خطبه و منبر بود
در میان دیگر انبازان مرا این فخر بس
کم چنان چون تو خداوندی ستایش گر بود
مردمان بی خرد گویند قطران کودک است
وانکه او را سال کمتر دانشش کمتر بود
مصطفی را شصت و سه بود اهرمن را صد هزار
وان کجا گوید جز این دیگر حدیثی خر بود
بابت و مجلس بزی تو تابت و مجلس بود
با می و ساغر بمان تو تا می و ساغر بود
تا بباشد روزگار و تا بگردد آسمان
روزگارت بنده باشد آسمان چاکر بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ملک جستان و ابوالمعالی قوام الدین
اگر ببرد ز بستان خزان نسیم بهار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالفتح علی
اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش
بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن
بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید
از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم
برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر
می آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر
بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بد سگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر
مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور
همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر
عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر
غم عشق تو روانم بلب آورده بلب
درد هجر تو توانم بسر آورده بسر
شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم
پریان چون تو نزادند و نزایند پسر
تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم
تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک
ور بگزیم کنم از آب مژه هامون تر
تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم
من بسیم اندر پوشیده همی دارم زر
من بیارایم هر روز رخان را بسرشگ
تو بیارائی هر روز میان را بکمر
نه همی کم شود از تف جگر آب مژه
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر
قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد
گر یکی بار کنم وصف رخانت بقمر
بدو بادام تو اندر همه احکام سرور
بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر
من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان
تو بخیلی چکنی با من چندین بنظر
نکنی شکر مرا گرت ببوسم بلبی
که بر او کرده بود مدح خداوند گذر
آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن
که گه خشم شرنگست و گه جود شکر
بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور
علی آن گنج معانی که ز کردارش در؟
نه درم را بر او هست گه جود محل
نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر
تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم
ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر
ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو
بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر
نیک خواهان ترا شر همی گردد خیر
بد سکالان ترا خیر همی گردد شر
درم از دست تو باشد هم ساله بفغان
اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر
بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار
بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر
تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز
تو همه تیر فشانی و بداندیش سپر
قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی
تاج اشرار بتاج است همه قیمت سر
برده از جود تو افضال همه ساله حشم
برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر
شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا
زائران پیش تو آرند همه کان هنر
بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم
عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر
درمت هست بسی لیک نه در خورد سخا
گهرت هست بسی لیک نه در خورد گهر
نوک خشت تو بجسم اندر سازد چو روان
نوک تیر تو بچشم اندر تازد چو بصر
رهیان تو بر تو رهیان تو بوند
نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر
من رهی سر بتو افرازم و فخر از تو کنم
گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر
تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر
تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور
باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان
با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - فی المدیحه
ای کرده تیره روز معادی بتیغ و تیر
آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر
بنشین بناز شاهی و باده دریده خور
لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر
رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان
تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر
آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار
آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر
پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان
چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر
اکنون که خیلها بشکستی تو شکر کن
واکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر
ار جو که تو بگیری ملک همه جهان
چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر
این کارها که بر تو گشاده شود همی
باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر
در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست
چونانکه گفت یزدان لاخیر فی کثیر
گردون ترا مطیع و زمانه ترا سمیع
یزدان ترا ظهیر و زمانه ترا نصیر
باشد میان ترکان قد تو راست زآنکه
نبود ترا شبیه و نباشد ترا نظیر
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن بجهد نگذرد ازو شی و حریر
در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ
در دست حاسدانت شد زر چون زریر
گردون بجای همت تو پست چون زمین
دریا بجای دو کف تو خرد چون غدیر
چون در عرین هژبر بوی از بر سمند
چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر
از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه
وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر
گیتی بدانش و هنر خویش یافتی
کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر
تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل
تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر
چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ
گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر
تا این جهان پیر بود باش تو جوان
وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای ماه خوش حدیث و نگار نکو کنار
با شاخ زی من آر یکی نازه کو کنار
کرده تهی ز دانه زمانه میان او
کرده پر آب لاله همه تنش روزگار
ماند بمانده ناری بر شاخ نار بر
بگداخته بنار درون دانه های نار
زان آب نار و لاله بپیمانه می خورند
آزادگان بنام شهنشاه تاجدار
خورشید روزگار جهاندار بوالخلیل
جعفر که هست مفخر میران روزگار
چون او نیافرید خدا هیچ تاج بخش
چون او نپرورید جهان هیچ نامدار
آنکس که هست ناصح او تاجدار باد
وآنکس که هست حاسد او باد تاج دار
خرم شود ز زائر چون مفلس از درم
شادان شود ز سائل چون عاشق از نگار
مجلس چنو ندید ببزم اندرون جواد
میدان چنو ندید برزم اندرون سوار
در حلق دشمنانش زانده بود کمند
در دست دوستانش ز شادی بود سوار
تا آفریدگار جهان را بیافرید
چون او نیافرید بفضل آفریدگار
مانند چرخ علم دو گیتی نگاشته است
بر طبع او جهان چو بپولاد بر نگار
چونانکه گاه مردی شاهان شکار او
گنجش بگاه رادی خواهنده را شکار
مردی و مردمی بجهان گشت زو پدید
رادی و راستی بزمین زو شد آشکار
تا شاد کام باشد با ناز و نوش جفت
تا سوگوار باشد با درد و رنج یار
خیل موافقانش باشند شادکام
قوم منافقانش بادند سوگوار
بر شاه باد خرم و فرخنده فرودین
چشم عدوش دائم چون ابر نوبهار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح ابوالخلیل جعفر
با ماه تو تا مشگ شد برابر
چون مشک بجوشم همی بر آذر
از بسکه مرا آذر است بر دل
آزار نجویم همی ز آذر
از بویه تو هر زمان بنالم
چون از پی فرزند مرده مادر
از بسکه بخواب اندرون بگردم
زین دست بد آندست دیدگان تر
آنشب که ببینم بخواب زلفت
شبگیر بود بسترم معنبر
کافر شود از غمزه تو مؤمن
مؤمن شود از بوسه تو کافر
تا کی بر تو چون هوای صافی
تا کی رخ من زرد همچو آذر
همبر نشود با نشاط جانم
تا بر نکنم با بر تو همبر
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکر
با دو رخ و دو لب تو ما را
ایوان همه ششتر است و عسکر
تو را ز دل من بخوانی از رخ
من غیب دل تو بدانم از بر
دیدار تو با دل همیشه همراه
گفتار تو با جان همیشه همسر
آن تنگ دهان و لبان نوشینت
چون یافته گلبرگ زخم نشتر
و آن خال سیه نزد آن لبانت
چون مهر ز عنبر ببهرمان بر
هست آن دهنت خزینه در
بی مهر نباشد خزینه را در
ای مال و زر مفلسان گیتی
من خالیم از مال و مفلس از زر
از روی بدینار گشته قارون
وز دیده بلؤلؤ شده توانگر
هر روز ترا بیشتر نکوئی
هر روز مرا عاشقی فزون تر
چون دانش و داد امیر عادل
چون دولت و فر شه مظفر
شاهنشه اران شه دلیران
تاج ملکان بوالخلیل جعفر
لاغرشده زو بخل و جود فربه
فربه شده زو دین و کفر لاغر
فرغر شود از دست او چو دریا
دریا شود از فر او چو فرغر
از خون دلیران بدشت شیران
از ناوک او پر کنند ژاغر
در بزم طرب خسروان ایران
بر یاد کفش پر کنند ساغر
ار فتح بر او بر هزار نامه
وز مدح بر او بر هزار دفتر
نیکیش سگالند نیک بختان
خواهند بدش مردم بد اختر
چادر بخرند از بهای جوشن
معجر بخرند از بهای مغفر
هر عید و هر آدینه ببالد
از خطبه وی چوب خشک منبر
داننده هر غیب همچو ایزد
پاکیزه ز هر عیب چون پیمبر
با داوری دین و دولت وی
از باز نترسد دگر کبوتر
گر دشمن ازو داد خویش خواهد
از داد ببر داردش برابر
جاهش بعراقین و جایش اینجا
هولش بخراسان و قولش ایدر
فرخ ملکی کافرینگرش را
همواره ملک باشد آفرینگر
در لشکر خصمان او همیشه
آید پسران را حسد بدختر
دشتی که در آب حرب کرده روزی
مرجان شود اندر میانش مرمر
عصفور اگر بگذرد کند او
منقار چو خون ز خون معصفر
گر برتر ز هرجای هست جائی
از همت او نیست جائی برتر
با رادی و راستی موافق
با مردی و مردمی برابر
یک دانش او علم هفت گردون
یک بخشش او دخل هفت کشور
صد یک ز هنرهاش گر بگوئی
نادیده بدارند خلق باور
از بر ملکان آفرین کنندم
چون من خوانم آفرینش از بر
ای آن ملک گوهری که بارد
از دست و زبانت همیشه گوهر
گوهر بر آن شاه خوار باشد
کو چون تو بود شاه و شاه گوهر
از بسکه ز دستت بدیده خواری
دینار بچهره شده است اصفر
از دست تو بر یکدیگر بنالند
آنگاه که بر افتند یک بدیگر
تا سرخ بود لاله ماه نیسان
تا سبز بود مورد ماه آذر
تا بلبل هر نو بهار خواند
وصف گل سوری بگلبن بر
چون لاله ترا سرخ جاودان رخ
چون مورد تو را سبز جاودان سر
از طلعت تو فر خجسته نوروز
فرخنده تر از جشن پور آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح ابومنصور
بتا گل رخ تو کرده از بنفشه سپر
دو زلف تست دو جراره بنفشه سپر
ز تیر چشم تو ترسنده شد گل رخ تو
ز مشگناب زره کرد و از بنفشه سپر
میان زلف تو و چشم تو نبرد افتاد
ز حلقه آن مدد آورد و این ز تیر نفر
از آن شکسته شده است این دو حلقه هاش ببین
که چون هزیمتیان برفتاده است بسر
میان باغ بود سرو را همیشه مقام
فراز چشمه بود نال را همیشه مقر
تراز بهر همان سرو باغ دارد یار
مرا ز بهر همان نال چشم دارد تر
میانت را و تنم را پدید نیست نشان
دهانت را و دلمرا پدید نیست اثر
تو آن یکی بفغان دانی و یکی بهوا
من آن یکی بسخن دانم و یکی بکمر
طراز عنبر داری کشیده بر آتش
سرشک باران داری نهفته بر شکر
نه شکر تو گدازد ز قطره باران
نه عنبر تو فروزد ز تابش آذر
چرا پناه دل من بزیر زلف تو کرد
که باشد از شب تاری نفور نیلوفر
همیشه کاخ من از عارض تو چون کشمیر
همیشه باغ من از قامت تو چون کشمر
چرا همی شوی از من تو بی گناه نفور
چرا همی کنی از من تو بی بهانه حذر
مگر تو نیز شناسی که حاجب الحجاب
بمن نظر نکند چون بحاضران در
امین دولت و جان جهان ابومنصور
که اختیار نژاد است و افتخار گهر
بدو قوام جهانرا چو جسمرا بروان
بدو نظام فلک را چو چشم را بنظر
نه او نماید رأی بدو نه عقل خطا
نه او پذیرد نام بد و نه آب صور
ایا خرد بتو نازنده چون روان بخرد
ایا هنر بتو بالنده چون صدف بگهر
جهان عزیز هم از تست گرچه زوئی تو
صدف عزیر بدر است گرچه زوست درر
در امرهای تو عاصی شدن بود عصیان
بفعلهای تو منکر شدن بود منکر
زیاد تیغ تو کردن روان شود پرخون
ز نام کف تو بردن دهان شود پر زر
حدیث کردن جنک تو هم بود مردی
شمار کردن جود تو هم بود مفخر
دل سخا را نوری تن کرم را دل
سر وفا را هوشی تن نعم را سر
وغای تو بدساز و سخای تو بد سوز
درفش تو صفدار و سنان تو صفدر
قمر گرامی باشد شب نخست بدانک
بنعل اسب تو ماند شب نخست قمر
اگر نشان سنان تو بشنود خاقان
و گر فروغ حسام تو بنگرد قیصر
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کور
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کر
فروغ رأی تو مر سنگ را کند یاقوت
نسیم کف تو مر خاک را کند عنبر
تو بر خلاف جهان آمدی بعلم و سخا
اگر همیشه جهان بوده برخلاف بشر
گهر گرامی بوده است از آن و دانا خوار
ز تو گرامی دانا شده است و خوار گهر
ایا بمردی ملکت گشای و دشمن بند
و یا برادی گوهر فروش و مدحت خر
ز هر کسی بهمه جای بیشتر بودم
اگر بنزد تو هستم ز هرکسی کمتر
و گر براست نداری حدیث بنده همی
گوا تو خواهی از شاعران بخواه ایدر
گرم بشعر کسی همسری تواند کرد
هر آن سخن که شنیدی ز من دروغ شمر
همیشه تا پی گردون بنیک باشد و بد
همیشه تا رخ اختر بخیر باشد و شر
ز بهر دولت تو باد گردش گردون
برای ملکت تو باد تابش اختر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابودلف
بتی سرو بالا و سرو سمنبر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح ابوالمعمر
بتی که راستی از قد او رباید تیر
بتیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مر مهر
نه با درنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او بخواب شود
پر از عبیر دهان کننده تعبیر
عقیق پیش رخ تو چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
ببوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
بروی همچو بسیم اندرون نشانده عقیق
بزلف همچو بمشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده او نادرست و ناز درست
همیشه او بجفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هرکه زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که ترا شد چمن دل عاشق
ایا بتی که ترا شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم بزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر بعشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
بغمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست ودلش
نیاز ابر مطیر است و رشگ بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
بعادلی بجهان اندرونش نیست عدیل
بناظری بجهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
بطمع بخشش او آز باز کرده ز فر
ز بیم کوشش او چرخ بر گرفته ز فیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است بخیر
همیشه ناز موالی بکلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی بتیغ کشور گیر
یکی نه شاب و لیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن بعقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را بجرم هست گذر
یکی چو مرغ که را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان بنفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا ز جود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو بدهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چون تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابومنصور
بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
همیشه بود نشاط دلم ز دیدن دوست
همیشه بود قرار تنم بصحبت یار
برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط
برفت یار و مراتب گرفت جای قرار
پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم
ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار
بشب ز حسرت آن روی چون ستاره روز
ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار
مرا بزاری گوید چکارت آمد پیش
هر آن کسیکه ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال
ز یار فردم ازین صعبتر چه باشد کار
میان آتش و آب اندرون گرفتارم
که جانم آتش کانست و دیده دریابار
ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا
بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار
گمان بری که دو رخسار او نیافته باز
سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار
ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی
از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار
همی ندانم چاره فراق و نیست عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار
یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود
چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
برزم شهرگشا و بفکر دشمن بند
بتیغ ملک ستان و بدست ملک سپار
بروز رزم بگرید ز دست او شمشیر
بروز بزم بگرید ز دست او دینار
شمر خلق و شمار زمین اگر داند
بروز خواسته دادن نداند ایچ شمار
همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین
همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار
شب مخالف او را نکرده گردون روز
گل موافق او را ندیده گیتی خار
نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ
نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار
درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ
درست گوئی کز زر و سیم دارد عار
موافقانش بلندند لیک بر سر تخت
مخالفانش بلندند لیک بر سر دار
بروی جور بر آورد عدل او شمشیر
بچشم بخل فرو کرد جود او مسمار
ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر
ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار
گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز
مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار
نه دشمنان را با تیغ تو بود امید
نه آهوانرا با یوز تو بود زنهار
همیشه تا بود اندر میان نار شعاع
همیشه تا بود اندر میان خاک غبار
غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک
شعاع باد نصیب موافقانت ز نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بفرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر
بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون
گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین
نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی
ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور
بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر
ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر
ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان
ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر
گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی
بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر
بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابودلف شاه نخجوان
تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر
باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر
اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ
خون دلم ز دیده برخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژ گونه تر
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم زبام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او بزیر زلف
چون ابر زیر ماه دل او بزیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته بغالیه
رویش بسان سیم زدوده بمعصفر
با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی بشوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشگ سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آنکس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و داد گر
تاج شهان ابودلف آنکو بکف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گردوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولیرا نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف وخرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مرگوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود بنزد همه خلق پایدار
مهمان بود بنزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هرکو بخدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند بخانه او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد ترا سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون بخدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هرچند من سفر نکنم سوی تو همی
هرچند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من بسوی تو سفر کند
هر سال سیم تو بسوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی بکام و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شمس الکفات ابوعلی حسن
چون او بتی شمن نستاید بصد بهار
چون او گلی چمن ننماید بصد بهار
گوئی که هست دو لبش از بسدو عقیق
تشبیه دو لبش ز عقیق و بسد مدار
پیرایه عقیق زبرجد کجا بود
بسد کجا شود صدف دور شاهوار
زلفش بگردد و رخ رنگین شکرشکن
چون گرد لاله زار بهاری بنفشه زار
گاهی ز عشق لاله کنم ناله و فغان
گاهی بگریم از غم هجر بنفشه زار
از مشگ زلف اوست مرا چهره خون ختن
از عود جعد اوست مرا باغ چون قمار
چون آن بت خماری آمد قدح بدست
از مشگ بسته بر گل رخساره اش خمار
بر تخم کو کنار توان کوه بار کرد
کوه است عشق و هست دلم تخم کوکنار
بنگر چو تو بتی ننگارید و نافرید
چون خواجه بزرگ تبار آفریدگار
شمس الکفات شیخ زمن بوعلی حسن
کاحسانش کرد مر علما را بزرگوار
در زینهار اوست جهان سربسر ولیک
از دست او نیابد دینار زینهار
ناورد بخت بد همه گرد عدوی اوست
روی عدوش هست زناورد پرغبار
باغ است این جهان و همه خلق بار اوست
بهتر از این وزیر نیاورد باغ بار
بی امر او امارت زرق است و مخرقه
بی رأی او وزارت وزراست و مستعار
از بهر دوستانش برآید ز خار گل
وز بهر دشمنانش برآید ز خاک خار
باشند دشمنانش همه روزه خارپوش
باشند حاسدانش همه ساله خاکسار
از مهر او بدست چو شکر بود شرنگ
وز کین او بدشت چو چنبر بود چنار
بر دشمنانش گردد چون نار هر چه نور
بر دوستانش گردد چون نور هر چه نار
هرکس کند شکار بکف زر و سیم او
رامش کند ز گیتی دائم دلش شکار؟
کافر چو دید صورتش و سیرتش شنید
در هستی خدای نباشد بدل شک آر
از جود او شده است زمین گوهرین سلب
وز خوی او شده است هوا عنبرین بخار
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار
هم بختیار باشد و هم شوربخت خلق
از گشت چرخ و زوست همه خلق بختیار
آنکس که اختیار کند چرخ را بر او
بر روز پاک باشد کرده شب اختیار
مردیش بی تکلف و رادیش بی ریا
خوبیش بی کران و کریمیش بی شمار
دینار پیش سائل بیش آورد بطبع
هرچند بیش گوید سائل به پیشم آر
با مهر او هلاهل نگزاید و شرنگ
با کین او گزاید شهد و شکر چو مار
بر جسم بدسگالان چون مار کرد موی
در دست نیکخواهان چون موی کرد مار
ای افتخار عالم و ای آفت درم
از خدمت تو بهتر باشد چه افتخار
از سعد روزگار موالیت یار گل
وز آفت زمانه معادیت جفت خار
روئین سفندیار نکردی بجنگ رای
گر روز جنگ تیغ تو دیدی سفندیار
شد روی دوستانت پر از رنگ چون شفق
وز خون دشمنانت شده چون شفق دیار
رأی تو نام بد نپذیرد چو آب نقش
بر دلت فضلها چو بسنگ اندرون نگار
هم با گهر بکینی و هم با درم بکین
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
روی مخالفانت چو دینار جعفری
روی موافقانت چو گلبرگ و گل انار
این همچو برگ بید کهن گشته روز باد
وان یک ز شاخ رسته نوآئین و آبدار
شیران جبان بوند ز تیغ تو روز جنگ
شاهان دوتا بوند به پیش تو روز بار
گر نامدم بخدمت بپذیر عذر من
کم هست بسته پایم در کار استوار
از دست خسروانم بر پای پای بست
وز کار چاکرانم در دست دستوار
تا همچو خار باشد زلف بتان برنگ
تا چشم خوبرویان باشد چو زلف یار
در دست دوستانت همواره زلف دوست
بر چشم دشمنانت پیوسته نوک خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شاه ابومنصور
چون رخ معشوق خندان شد بصحرا لاله زار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خرخیز بوی و راغ شد فر خار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روزی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری باربد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بیجاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد ز بانک فاخته آوای دوست
یار یاد آرد ز بانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از طرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشکرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز بطبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را بنور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا بر وی نثار
خانه بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یکره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغتر اشکار
چاره بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمکنان را غمگسار
هرکجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هرکجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هرکجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هرکجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرشرا
چون بمن بنمود چهر تو بشادی کردگار
تا نگردد مور مار از گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح شاه ابوالخلیل
چون روز بر کشید سر از قیرگون حریر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر