عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه ابوالمظفر سرخاب
لاله داری شکفته بر مهتاب
مشگ داری گرفته بر مه تاب
مشگ چون موی تو ندارد بوی
ماه چون روی تو ندارد تاب
پیل با عشق تو ندارد پای
شیر با هجر تو ندارد تاب
گر بهجر اندرون درنگ آری
جانم از تن برون شود بشتاب
صنمان را رخ تو محراب است
چون شمن را صنم بود محراب
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب
رخ تو پر ز خوی ز کشی و شرم
دل من پر ز خون ز درد و عذاب
این چو در کهر با نشانده عقیق
آن چو بر سرخ گل فشانده گلاب
چشم تو جای خواب و معدن سحر
چشم من جای خون و معدن آب
پر ز مشکم بود بروز کنار
گر بشب بینم آن دو زلف بخواب
گرچه زرد است ز آرزوت رخم
چون رخ دعد ز آرزوی رباب
سرخ گرد اندش بدیدن روی
بوالمظفر شه جهان سرخاب
زین میران دهر امیر خطیر
که کنندش ملک ملوک خطاب
دشمنان را کند به تیغ سؤال
سائلان را دهد ببدره جواب
خلق خوشنود از او درم بگله
عالم آباد از او خزانه خراب
هر که یکروز جست کینه او
نکند زندگی بعمر حساب
گوش داده بود بطمع سرود
داغ خورده بود بطمع کباب
رود و دریاست بر سحاب عیال
دست او را شده عیال سحاب
طاقت دست او ندارد اگر
سیم گردد که و فلک ضراب
شود از خشم او شراب شرنگ
شود از یاد او شرنگ شراب
تیره با رأی پاک او خورشید
خشگ با دست راد او دریاب
هم سخندان و هم سخن یاب است
خدمتشرا بجان دل دریاب
گر شیاطین شوند خصمانش
تیر او بس بود بجای شهاب
اصل زر از تراب خیزد و باز
زر از او خوارتر بسی ز تراب
تازه گردد ز بانگ سائل جانش
همچو عاشق ز بانگ چنگ و رباب
صلح و جنگ و رضا و خشمش هست
شادی و انده و ثواب و عقاب
او شده مالک رقاب ملوک
داده فرمانش را ملوک رقاب
میر نامان بسند چون تو ولی
تو چو بحری و دیگران چو سراب
چون تو والا کجا بوند بنام
پیر برنا کجا شود بخضاب
هرکه را مهر تو بسنجد دل
خار سنجد شود بر او سنجاب
بخشش اخترانت زیر نگین
کوشش آسمانت زیر رکاب
شیر چون تیر تو ندارد یشک
پیل چون تیغ تو ندارد ناب
تیغ تن سوز تو چو آتش تیز
خوی جان تو ز تو چو عنبر ناب
چه بچشم تو خیل شیر ژیان
چه بچشم هژبر خیل کلاب
بر سر تو نهاده دولت تاج
بر دل تو کشاده دانش باب
دوست داری مدیح کویانرا
همچو فرزند روزبه را باب
زائران را درم دهی بجریب
شاعران را گهر دهی بجراب
نکند چون اجل سنانت خطا
تیر تو چون قضا شود بصواب
از تو آمد پدید مردی وجود
چون بعنوان بود پدید کتاب
بخردان را ثنا و مدحت تو
خوشتر از عیش روزگار شباب
شد حقیر از تو زر همچو زریر
خوار گشت از تو سیم چون سیماب
گر بنامت سداب کارندی
آب مردی فزون شدی ز سداب
تا ز عناب زینت مه مهر
تا ز شمشاد رونق مه آب
سر تو سبز باد چون شمشاد
رخ تو سرخ باد چون عناب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح ابونصر مملان
ز پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب
گر سوی دیده من خواب نیاید نه شگفت
ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب
کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب
وندرین در برگرفت انده او جای طرب
دل من غافل بی آنگه مرا گیرد خواب
تن من لرزان بی آنکه مرا گیرد تب
من ز نادیدن آن ماه بر آن کوبم سر
من در اندیشه آن حور بدان خایم لب
که یکی بار دل او طلب من نکند
که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب
ای بناکام من و خویشتن از من شده دور
خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب
سبب شادی و غم چشم و لب تست چو هست
مرگ و روزیرا شمشیر و کف میر سبب
میر ابو نصر محمد که خداوند جهان
بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب
نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم
حسبش از عرب و قبله میران عرب
دل او بحری موجش همه دینار و درم
کف او ابری سیلش همه دیبا و قصب
آفت و راحت خلق است به شمشیر و قلم
که ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب
کف او ابر گهر بار بود وقت سخا
تیغ او شیر روان خوار بود گاه غضب
از پی آنکه ذهب خوار بود بر دل او
روی خصمانش بود زرد همیشه چو ذهب
مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال
کین او آتش سوزنده و بدخواه حطب
ای بشیرینی چون جان و بخوشی چو جهان
وی پسندیده چو تدبیر و ستوده چو ادب
گر کند بولهب از مهر تو در دوزخ یاد
برهد جان و تن بولهب از نار لهب
ور بکوه اندر عاصی شود اندر تو پلنگ
میش با فر تو بیرون برد از تنش عصب
لقب و نام یکی دارد هر میر و ترا
بکریمی و وفا هست دو صد نام و لقب
خلق در امن تو همواره تو در امن خدا
خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب
بنشین خرم و خندان و مهان را بنشان
بستان از کف عناب لبان آب عنب
تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک
تا گل و خار همی آید پیدا ز خشب
باد بر ناصح تو خار ببویائی گل
باد بر حاسد تو روز بتاریکی شب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان
اگرچه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - فی المدیحه
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست
نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
از سم سمند تو بر او بر اثری نیست
ناداده کف راد تو صد بار بمردم
در کنج ملوکان زمانه گهری نیست
بی رخنه گرز تو بحصنی بدنی نه
ناسفته ز تیر تو بحصنی سپری نیست
بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه
بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست
مانند تو در مجلس دینار دهی نیست
برسان تو در میدان لشگر شکری نیست
از جمع امیران جهان چون تو ندیدم
وز جمله شاهان چو تو اندر خبری نیست
بی مدح و ثنای تو گزیده سخنی نیست
بی تیغ و سنان تو ستوده ظفری نیست
نزدیک تو کس رنج نبرده است بخدمت
کز دولت گنج تو بر او تازه تری نیست
دانا و توانا بسفر گردد مردم
از قصد بدرگاه تو بهتر سفری نیست
هرچند بدرگاه تو من قصد نکردم
چون من بجهان نیز تو را مدح گری نیست
وقفیست ز دو میر دهی خرد بمن بر
در ده بجز از جفت من و برزگری نیست
یک روز مرا باشد و یک روز مرا نه
زیرا که در این نعمت پیوسته سری نیست
هر کار گذاری که بدین ناحیت آید
گوید که مرا برده تو بر گذری نیست
چون راست شود کارش و ایمن بنشیند
گوید که مرا جز بده تو نظری نیست
در قسم نشد گویم در قسم شده گیر
در نیمه من کسرا آن داد وری نیست
هرچند بگویم سخن من ننیوشد
گوید که در این معنی ما را نظری نیست
غم نیست بگیتی که غمی نیست فزون زان
بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست
من باز نمودم بتو ای میر همه حال
کز گفته من هیچکسی را ضرری نیست
آن را خطری نیست بر تو به جهان را؟
کان را ببر من که رهی ام خطری نیست
خالی نکناد ایزد گوشت ز بشارت
زیرا که بجود تو بگیتی بشری نیست
باد از تو و یاران تو بیداد فلک دور
کاندر همه آفاق چو تو دادگری نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا دیده سوی دوست دلم را دلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او بسرمه بابل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چو نمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت؟
هرچند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هرچند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هرکه خوب گشت چنو دلربای شد
نه هرکه پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس بکف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا وز ملک تخت و ملک بود
از بیم او بتخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر گه علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت؟
هرچند رخ یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
بروی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت کفت و بچشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان بکامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو ببزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو بشهر تو اندر وکیل گشت
گیتی بفضل واصل تو را بایدی و لیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت؟
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آنکو ره سلامت در سایه تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که بجای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو بنفس دون و بهمت حقیر بود
چون خدمت تو کردش او را دو جلیل گشت
از مدح تو بشعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح بآخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران
سرشگ ابر بکردار لؤلؤ لالاست
نسیم باد بکردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
بهر کجا گذری زیر پای تو دیباست
سما شبانگه گوئی که پر شکوفه ز می است
زمین سحرگه گوئی که پر ستاره سماست
اگر نسیم صبا بشنوی ندانی کان
نسیم عنبر ساراست یا نسیم صباست
ز لاله های دگر گونه باغ چون مینوست
ز سبزه های دگرگونه راغ چون میناست
هزار گونه نگار است هرکجا وادی است
هراز گونه بهار است هرکجا صحراست
کسی که یافت کنون بوستان بهشت نجست
کسی که دید کنون گلستان سپهر نخواست
شکفته لاله بکردار آتش است ز دور
که دود او ناپیدا و نور او پیداست
شمال روی زمین را همه بمشگ اندود
سحاب روی چمن را همه بدر آراست
هزار گوئی از یار خویش مهجور است
که همچو عاشق مهجور با هزار نواست
سپید روز چو بخت موافقانش فزود
شب سیاه چو بخت مخالفانش بکاست
یمین دولت شاه جهان ابوالیسر آن
که بر یمین و یسارش همیشه علم و سخاست
نه دولتست و چو دولت ستوده و زیباست
نه ایزد است و چو ایزد بزرک و بی همتاست
ز مار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
ز نار سهم عدو دود و سهم میر ضیاست
فریشته سیر است و فریشته هنر است
فریشته نظر است و فریشته سیماست
چنو جواد کجا و چنو سوار کدام
چنو کریم کجا و چنو رحیم کجاست
مظفریرا آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست
روان او ز هزیمت بروز رزم بریست
زبان او ز توانی بروز بزم جداست
هرگز وعده بفردا نکرد بخشش را
مگر نداند کامروز را ز پی فرداست
ثبات خلق بدریا و کوه باشد و او
بحلم چون کوه است و بجود چون دریاست
اگر بمردی و رادیش بر گوا خواهی
بر آنش تیغ نشان و بر اینش دست گواست
ایا براست سنان کرده پشت دشمن کژ
ایا بکژ کان کرده کار ملکت راست
جهانیان بتو خواهند نیکی از یزدان
مگر که نام تو بر خلق مستجاب دعاست
بروز بخشش کف تو آفتاب سخا
بروز کوشش تیغ تو اژدهای بلاست
چراغ رادی از کف راد تو افروخت
درخت مردی از تیغ تو پیراست
چنانکه کام زمانه رواست بر همه کس
همیشه کام و هوای تو بر زمانه رواست
کجاست ناموراندر جهان چنانکه توئی
که راست نیکوئی اندر جهان چنانکه تراست
گریبختن نتواند عدو زنیزه تو
مگر عدو قدر و نوک نیزه تو قضاست
همیشه تا ز پس هر امید بهیست
همیشه تا ز پس هر عذا امید و فاست
مخالفان ترا بر بهی نوید بدی است
موافقان ترا بر جفا امید وفاست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سید الوزراء عمیدالملک ابونصر
نگار من به لطیفی بسان پاک هواست
مرا بدو چو خرد را بجان پاک هواست
اگر چو ابر شد از اشگ چشم من نشگفت
که چون هوا شدم از عشق و جای ابر هواست
بدر و زر دیبا آراستم دو چشم دوزخ
کساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست
اگر کساد شدم من بنزد او شاید
ورا بنزد دل و جان من رواست رواست
میان شکر و بادام آن نو آئین بت
دلم همیشه گرو کان و جان همیشه نواست
مرا بخلوت بر روی آن بهشتی روی
سرشگ دیده شرابست و زار ناله نواست
سرشگ دیده بعشقش مرا بس است گوا
اگر چه هیچکس از کس گواه عشق نخواست
گوا چه باید در عشق آن نگار مرا
که روی خوبش بر هستی خدای گواست
اگرچه سنبل مشگینش سایبان گل است
وگرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست
چراش چندین کشی چراش چندین ناز
بروی نیکو چندین بزرگوار چراست
نه آفتاب سما و نه پادشاه زمیست
نه ایزد است بحق و نه سید رؤساست
عماد دین پیمبر عمید ملک خدای
که چون روان پیمبر تنش ز عیب صفاست
مکان نصرت و ارکان سعد بونصر آن
که کان دانش و دینست و گنج جود و وفاست
دلش ز جور نگیرد بهیچوقت ملال
ز بهر آنکه تن و جان او ز فضل ملاست
همیشه باد بلا جوی بد سگالش لال
کجا بلا و بدی را جواب او همه لاست
بجای همت والای او سما چو زمیست
ز فر مجلس میمون او زمین چو سماست
اگرچه هرگز مر سنگرا نما نبود
زنم ابر کف راد او امید نماست
چون او بتخت مهی بر بخرمی بنشست
ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست
بخلق عالم یکسر سخای او برسید
ضمان رزق بنی آدم است این نه سخاست
بود دلیل فنا با سنان میان سلاح
چنانکه با قدح اندر قباد لیل لقاست
چو آفتاب بگسترد نام در همه جای
که آفتاب نوالست و آفتاب لقاست
نصیب ناصح او ز آسمان همی طربست
چو قسم حاسد او در جهان همیشه عناست
برون ز مدحت او قول خلق بهتانست
جدا ز خدمت او کار روزگار هباست
دل ملوک ز لفظ لطیف او شکفد
دل ملوک گل و لفظ او نسیم صباست
روان ملک بمردی و مردمی پرورد
دل زمانه برادی و راستی آراست
کدام راست که با کین او نگردد کژ
کدام کژ که با مهر او نگردد راست
بنان و تیغش دائم برای نیک و بد است
سنان و کلکش دائم دلیل خوف و رجاست
چنو کریم نبود و نه نیز خواهد بود
خلاف باشد گفتن چنین کریم کجاست
مطیع اوست اجل چون امل مطیع اجل
اسیر اوست قضا چون قدر اسیر قضاست
امید و بیم جهانش بزیر تیغ و قلم
نیاز و ناز زمانش بزیر خشم و رضاست
بدیع دهر بدانش غریب عصر بجود
بدست راد دلیل سلامت غرباست
بکامگاری ماننده سلیمانست
یکی سخاش دو صد باره به ز ملک سباست
از آنکه دارد با کردگار یکتا دل
ز بهر خدمت او قامت ملوک دوتاست
سؤال سائل در گوش او بمشغولی
درست گوئی آواز زیر و بانگ دوتاست
همیشه سائل خواهنده را نواز کفش
همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست
بپای فضل رونده بدست علم دراز
بچشم فکرت بینا بگوش دل شنواست
مجوی خدمت آنکس کجا سزا نبود
همیشه خدمت او کن بجان و دل که سزاست
همیشه خادم او را دو فایده زد و جای
ز روزگار مکا فاز کردگار جزاست
بسان در بهائی بود همه سخنش
ولیک یک سخنش را هزار در بهاست
کجا تهدد او شد همه بلا و بدیست
کجا تفضل او شد همه بهی و بهاست
کسی که کینش بفزود و دشمنیش نمود
نشاط خویش نهان کرد و عمر خویش بکاست
مدام راحت و خنده است کار و بار ولیش
همیشه پیشه خصمان او بلا و عناست
هزار علم فلاطونش در یکی سخن است
هزار گنج فریدونش یک زکوة و عطاست
که بحر گوئی چون دست اوست هست صواب
که هست گوئی دستش بسان بحر خطاست
بطبع تیر عدو زی عدوش باز شود
عدوش گوئی کوه آمده است و تیر صداست
چنانکه بر در بهرام گور بر در او
بعرضه کردن بر خلق خورد و بر دنداست
ولیش گرچه بود دیو جاودان باقیست
عدوش گرچه بود خضر زود اسیر فناست
کشیده باد بر آتش بروی خصم و عدوش
که رأی او همه ساله عدوی روی و ریاست؟
همیشه تا بود از خاک و آب رسته گیاه
بقاش بادا چندان که خاک و آب و گیاست
عدوش جفت عنا باد و یار یار نشاط
همیشه تا بجهان اندرون نشاط و عناست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه
ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست
شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است
وعده ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست
بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر
بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان
که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
بهمه کاری توقیع همی زن که فلک
بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است
هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
آباد بر این بر که و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ابوالحسن علی لشکری در عید اضحی
ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرا بی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا بجام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یکشب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان
وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند کذا
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بند بند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی بجان
زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کو را چرخ نتوانست کند
ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بیچون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بد سگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید
شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید
من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ور چه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح میر ابونصر مملان
بابروان چو کمانی بزلفگان چو کمند
لبانت سوده عقیق و رخانت ساده پرند
پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤ پوش
کمان غالیه توز و کمند مشگین بند
شکفته نرکس داری بزیر خم کمان
دمیده سنبل داری بزیر بند کمند
بخط جادوئی آراسته پرند بمشگ
بدست نیکوئی آمیخته عقیق بقند
دو چشم و دو لب و دو عارض و دو زلفت هست
نشاط و انده و ناز و نیاز و سود و گزند
هوات بر دل من چند گونه دام نهاد
بلات بر تن من چند گونه بند افکند
میان دامم و چشمم همی نبیند دام
بزیر بندم و چشمم همی نبیند بند
برنگ روی تو اندر هزار حیله و رنگ
ببند زلف تو اندر هزار چنبر و بند
بسان پشت منست آن دو زلف مشک آگین
بسان جان منست آن دو چشم سحر آگند
اگر نه پشت منست آن چرا شده است دو تا
و گرنه جان منست آن چرا شده است نژند
تو ایدری و شم زلف تو رسیده بشام
رواست گر شمنان پیش روی تو بشمند
چو نور قبله زردشت نور دو رخ تو
نوشته گرد وی اندرز مشگ و غالیه زند
دلم ز چشم ببردی بزلف بسپردی
اگر بجان نگرانم بدل شدم خرسند
ز هیچ بند نترسم که طبع من بگشاد
عطای خسرو کشور گشای دشمن بند
بلند رأی و بلندی فزای بو نصر آن
که پست باشد با قدرش آسمان بلند
ملک نهاد و ملک سیرت و ملک دیدار
ملک نژاد و ملک همت و ملک پیوند
نهال مردی در باغ مردمی بنشاند
درخت زفتی از بوم سفلگی برکند
بسا کسا که وی از بند شاه پند آموخت
که روزگار ندانست دادن او را پند
چنان ببالد از آواز سائلانش جان
که جان مادر ز آواز گم شده فرزند
عدو ز خنده تیغش همیشه نالا نال
ولی ز ناله کلگش همیشه خندا خند
بهیچ وعده او در نیوفتد تأخیر
بهیچ لفظ وی اندر نیوفتد ترفند
چو دست بر نهد او روز کین بدسته تیغ
بجای تیغ یلان آرزو کنند کمند
هر آنچه داود آن را بسالها پیوست
هر آنچه قارون آن را بعمرها آگند
یکی برزم سنانش بساعتی بکسست
یکی برادی دستش ببزم بپراکند
هر آن چه باید ایزد بخلق باز دهد
بنام نیک بکرده است از این میانه پسند
به رای او نرسد و هم هیچ زیرک باز
بفضل او نرسد فهم هیچ دانشمند
نه انجمست دلش نور و چون بتابد چون
نه قلزمست کفش مال چند بخشد چند
چنان ستوده بود در جهان بفضل و خرد
که هرچه گوید او بگروند بی سوگند
اگر بخواهی کز تو بلا گسسته شود
هوای او را با جان خویش کن پیوند
ایا نو آئین شاهی همیشه بخت تو نو
ز بهر خدمت تو این فلک بسان نوند
بماه مانی با جام می فراز سریر
بشیر مانی با تیغ کین فراز سمند
بسا کسا که خدایش جهان بداد تمام
نداد مال و نخورد و نه بوی یافت نه گند
تو را بداد خدای این جهان و نیکودار
بدان که کرد ترا ز آنچه داد روزی مند
بداد دادن میلان بهیچ کس نکفی
بداوری تو چه بیگانه و چه خویشاوند
همیشه تا نکند کس قیاس قند بزهر
همیشه تا نکند کس قیاس مار ببند
جو بند بادا بر دست دوستان تو مار
چو زهر بادا در کام دشمنان تو قند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
چون شمال مهرگان اندر هوا پویا شود
زاغ گنگ اندر میان بوستان گویا شود
نار چون بیجاده گردد سیب چون مرجان شود
آب چون پیروزه گردد خاک چون مینا شود
هست هم دینار و هم دیبا گرامی از چه رو
خوار گردد رز که چون دینار گون دیبا شود
گر گل رعنا برفت از گلستان پژمان بباغ
سیب زرد و لعل همرنگ گل رعنا شود
گر هزار آوا برفت از باغ و بستان باک نیست
بر عصیر اکنون هزاران کس هزار آوا شود
بوستان گردد پر از قندیل زرین از ترنج
وآسمان را بر سیه چون چادر ترسا شود
نقطه های سرخ پیدا بر کران سیب زرد
همچو عاشق را برخ بر خون دل پیدا شود
شب چو روز هجر مه رویان کند بالا دراز
روز چون شبهای وصلت کاسته بالا شود
لؤلؤ لالا شود همچون شبه بر تاک رز
هم شبه مانند عقد لؤلؤ لالا شود
شاخ به شد گوژ و به را کرد گرد از بهر آن
گه گهی چوکان و گوی میر ابوالهیجا شود
مهتر و مولا منوچهر آنکه مهر اندر سپهر
چهر او را هر زمانی کهتر و مولا شود
هاویه با فر او ماننده جنت شود
بادیه با جود او ماننده دریا شود
جد او را کرد والا کردگار اندر ز می
بس نماند تا چو جد خویشتن والا شود
حکمها را کردگار اندر ازل بخشیده کرد
این ملک امروز گردد آن ملک فردا شود
گر فلک ملکت بمردی بخشد و جود و خرد
او به خیل و مملکت والاتر از آبا شود
گر مرا گویند کی نازی پس از میر اجل
آن زمان نازم که نیمی از جهان او را شود
حسن یوسف دارد و تأیید یوسف زین قبل
مرد نابینا که بیند روی او بینا شود
از خلاف و کین او برنا بود پیر خرف
وز رضا و مهر او پیر خرف برنا شود
بر هواخواهان او و بر ثناگویان او
سنگ چون یاقوت گردد خار چون خرما شود
هرکجا مبداء بود با تیغ او مقطع شود
هرکجا مقطع بود با کلک او مبدا شود
مدح او گفتن کند تلقین فضائلهای او
شاعر نادان بگاه مدح او دانا شود
آفرین بر حاسدان او همی نفرین شود
مرغوا بر ناصحان او همی مروا شود
مردم کانا که دارد مهر او دانا شود
مردم دانا که جوید کین او کانا شود
او چنان تازد میان صف دشمن روز جنگ
کانکه در جنت بدیدار رخ حورا شود
روز کوشیدن بگیرد دشمن او پیش و پس
راست گوئی در میان دشمنان عمدا شود
شاد و خندانست خصم او که دور است او ز خصم
شاد باشد هرکه سوی داوران تنها شود
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود
باز زی تو بنگرد شاطرتر از شاهین شود
زاغ زی تو بگذرد نیکوتر از عنقا شود
چون تو نیکوروی و نیکوصورت و نیکولقا
کس نه بیند گر ز جابلقا بجابلسا شود
بر بداندیشان تو بر دشمن خویشان تو
پرنیان چون خار گردد در چون خارا شود
باد با نام تو راهش گر بشورستان فتد
خاک شورستان از او چون عنبر سارا شود
تا سرشگ ابر از خضرا بیاید سوی بوم
تا غبار از بوم سوی گنبد خضرا شود
باد سر خضر از شادی نیکخواهان تو را
تا ز غم روی بداندیشان تو غبرا شود
باد فرخ بر تو عید و ماه مهر و مهرگان
تا دل خلق جهان در مهر تو یکتا شود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح ابومنصور و هسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ابوالیسر
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون
ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند