عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - قصیده
زهی ز جود تو زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - قصیده
رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال تو ای دلبر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
مرا هست از غم و تیمار و درد و داغ هجرانت
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
منم روز و شب و سال و مه از سودای عشق تو
به دل گرم و به دم سرد و به لب خشک و به دیده تر
نگارا تا کی و تا کی ز هجرانت به جان و دل
کشم خواری کنم زاری خورم انده برم کیفر
نمانده تا ز تو دورم مرا از غایت محنت
بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر
کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند
جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر
فکند از گردن و گوش و بر و دوش ایعجب گردون
عروسان چمن را در و یاقوت و زر و زیور
چو چشم و هوش و طبع و رای خصم شاه شروان شد
هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر
شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را
قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن زحل مغفر
شهی کو هست در گیتی به امر و حکم و دست و دل
عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر
شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را
سپهسالار و صاحب سر و مدحت خوان و خنیاگر
بود در موکب و میدان و بزم و بارگه دایم
نجومش چتر و مه رایت سپهرش تحت و مه افسر
رسیده صیت و ذکر و نام و بانگش در جهانداری
به هر مرز و به هر شهر و به هر بوم و به هر کشور
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را
وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد
غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر
کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را
خرد طومار و جان نامه هنر دیوان و دین دفتر
زمانه حکم و امر و کام و رایش را مسخر شد
بحل عقد و امر و نهی و قبض و بسط و خیر و شر
همایون مرکبش باشد به گاه سیر در میدان
قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر
چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او
به تن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر
دو پرگارند دست و پای او کایام قسمت کرد
ازین اقطار شرق و غرب از آن امصار بحر و بر
زهی شاهی که در حکم تو هست اشکال عالم را
محیط و نقطه و پرگار و قطب و مرکز و محور
توئی کز غایت دولت همی گوید تو را گردون
تهمتن دل نریمان تن سکندر عز فریدون فر
تو را هست از جلال و جاه و اقبال و شرف دایم
هنر گنجور و دین خازن خرد دستور و حق رهبر
الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد
فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر
تو را باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم
زمین قصر و هوا ایوان جهان کاخ و فلک منظر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
مرا هست از غم و تیمار و درد و داغ هجرانت
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
منم روز و شب و سال و مه از سودای عشق تو
به دل گرم و به دم سرد و به لب خشک و به دیده تر
نگارا تا کی و تا کی ز هجرانت به جان و دل
کشم خواری کنم زاری خورم انده برم کیفر
نمانده تا ز تو دورم مرا از غایت محنت
بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر
کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند
جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر
فکند از گردن و گوش و بر و دوش ایعجب گردون
عروسان چمن را در و یاقوت و زر و زیور
چو چشم و هوش و طبع و رای خصم شاه شروان شد
هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر
شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را
قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن زحل مغفر
شهی کو هست در گیتی به امر و حکم و دست و دل
عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر
شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را
سپهسالار و صاحب سر و مدحت خوان و خنیاگر
بود در موکب و میدان و بزم و بارگه دایم
نجومش چتر و مه رایت سپهرش تحت و مه افسر
رسیده صیت و ذکر و نام و بانگش در جهانداری
به هر مرز و به هر شهر و به هر بوم و به هر کشور
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را
وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد
غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر
کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را
خرد طومار و جان نامه هنر دیوان و دین دفتر
زمانه حکم و امر و کام و رایش را مسخر شد
بحل عقد و امر و نهی و قبض و بسط و خیر و شر
همایون مرکبش باشد به گاه سیر در میدان
قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر
چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او
به تن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر
دو پرگارند دست و پای او کایام قسمت کرد
ازین اقطار شرق و غرب از آن امصار بحر و بر
زهی شاهی که در حکم تو هست اشکال عالم را
محیط و نقطه و پرگار و قطب و مرکز و محور
توئی کز غایت دولت همی گوید تو را گردون
تهمتن دل نریمان تن سکندر عز فریدون فر
تو را هست از جلال و جاه و اقبال و شرف دایم
هنر گنجور و دین خازن خرد دستور و حق رهبر
الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد
فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر
تو را باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم
زمین قصر و هوا ایوان جهان کاخ و فلک منظر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - قصیده
چون نقطه نور سپهر آید ز حوت اندر حمل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل
گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل
بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل
گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل
بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - قصیده
سپهر مجد و معالی محیط نقطه عالم
جهان جود و عوالی چراغ دوده آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدوده دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، به داغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک به رأی مصفا
شده موافق امرش جهان به عزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نمانم
به نصرت علم از اصول عدل مقرر
به سرعت قلم او فصول عقل منظم
به زیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
به گرد خیمه خیلش سپاه فتح مخیم
فلک به کوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان به سنگ مرادش درآمدست مسحم
زهی به جاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل به نقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل به نوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد عین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مجسم
به نور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
به رزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش خاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
به بازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه جانت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر به جرعه رسید ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را به گاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان دم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچ کسی را
ز نام و ننگ تن خود به حال خال و غم عم
شود به خون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلا نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها
لباس ازرق گردون شود به لون معلم
تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، تو را چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، تو را چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز بوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی به حکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی به حجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند به حضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازق رزقی، که رزق کرد مقسم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مقدم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طهر عصمت حوا، به مهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبه اعظم
به عارفان محقق، به زاهدان موحد
به انبیای مطهر، به اولیای مکرم
به پنج فرض مقرر به چار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، به هفت نور مقوم
به نور روضه سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانه کعبه، به آب چشمه زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسمت کآن
یمین به یمن یمینت که هست گاه عطایم
به بارگاه رفیعت، که هست کعبه گردون
به پایگاه منیعت که هست قبله عالم
به نعم تو که هستش وجود بر همه لازم
به حضرت تو که هستش سجود بر همه ملزم
که من به خلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گواست بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم به حضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که به عالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آن را کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
وان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی به اطلس و اکسون گهی به شاره ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده به خاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
جهان جود و عوالی چراغ دوده آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدوده دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، به داغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک به رأی مصفا
شده موافق امرش جهان به عزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نمانم
به نصرت علم از اصول عدل مقرر
به سرعت قلم او فصول عقل منظم
به زیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
به گرد خیمه خیلش سپاه فتح مخیم
فلک به کوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان به سنگ مرادش درآمدست مسحم
زهی به جاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل به نقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل به نوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد عین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مجسم
به نور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
به رزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش خاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
به بازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه جانت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر به جرعه رسید ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را به گاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان دم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچ کسی را
ز نام و ننگ تن خود به حال خال و غم عم
شود به خون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلا نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها
لباس ازرق گردون شود به لون معلم
تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، تو را چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، تو را چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز بوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی به حکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی به حجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند به حضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازق رزقی، که رزق کرد مقسم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مقدم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طهر عصمت حوا، به مهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبه اعظم
به عارفان محقق، به زاهدان موحد
به انبیای مطهر، به اولیای مکرم
به پنج فرض مقرر به چار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، به هفت نور مقوم
به نور روضه سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانه کعبه، به آب چشمه زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسمت کآن
یمین به یمن یمینت که هست گاه عطایم
به بارگاه رفیعت، که هست کعبه گردون
به پایگاه منیعت که هست قبله عالم
به نعم تو که هستش وجود بر همه لازم
به حضرت تو که هستش سجود بر همه ملزم
که من به خلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گواست بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم به حضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که به عالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آن را کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
وان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی به اطلس و اکسون گهی به شاره ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده به خاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مطلع ثانی
کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده
دادگرا ملک را هم فلک و هم قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - مطلع ثانی
ای رخ و قد تو را دل رهی و جان غلام
قد تو سرو سهی روی تو ماه تمام
در فلک چشم من ماه تو گشته مقیم
در چمن جان من سرو تو کرده مقام
درد توام در دلست زخم توام بر جگر
داروی دردم کجا مرهم زخمم کدام
چند ز رویت به من ماه فرستد درود
چند به بویت به من باد رساند پیام
بخت نخواهد گرفت دست من مستمند
چرخ نخواهد شنید مست من مستهام
هر چه ز اسباب عیش بود مرا در غمت
اغرق ماء البکا، احرق نارالغرام
تا ز جمال خودم روی تو محروم کرد
خون دلم شد حلال خواب خوشم شد حرام
از دل من چاشت خورد غمزه تو روز هجر
تا نخورد از لبت دل به شب وصل شام
بر (فلکی) بیش ازین جور مکن چون فلک
تا چو لقای ملک مهر تو جوید مدام
ضامن ارزاق خلق نایب فرمان حق
اختر گردون لطف گوهر دریای کام
آن که به پیش لقاش گشت ستاره سپهر
وآنکه به دست رضاش داد زمانه زمام
ای شرف بی وبال یافته در طالعت
هم به تواضع نجوم هم به مواضع سهام
تا بود اندر عجم نوبت جشن ملوک
تا بود اندر عرب عادت عید صیام
کف تو بحر و در او گوهر تیغ بنفش
دست تو چرخ و بر او اختر جام مدام
ملکت تو مستقیم رایت تو مستوی
دولت تو مستزاد نعمت تو مستدام
چون بنشینی به ناز با می نوشین نشین
چون بخرامی به کام با دل خرم خرام
تا به سلامت بود طبع سلیم از جهان
باد مسلم تو را ملک جهان والسلام
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام
بسته میان خسران پیش تو چون لام الف
ساخته در خدمتت دل چو الف قد چو لام
قد تو سرو سهی روی تو ماه تمام
در فلک چشم من ماه تو گشته مقیم
در چمن جان من سرو تو کرده مقام
درد توام در دلست زخم توام بر جگر
داروی دردم کجا مرهم زخمم کدام
چند ز رویت به من ماه فرستد درود
چند به بویت به من باد رساند پیام
بخت نخواهد گرفت دست من مستمند
چرخ نخواهد شنید مست من مستهام
هر چه ز اسباب عیش بود مرا در غمت
اغرق ماء البکا، احرق نارالغرام
تا ز جمال خودم روی تو محروم کرد
خون دلم شد حلال خواب خوشم شد حرام
از دل من چاشت خورد غمزه تو روز هجر
تا نخورد از لبت دل به شب وصل شام
بر (فلکی) بیش ازین جور مکن چون فلک
تا چو لقای ملک مهر تو جوید مدام
ضامن ارزاق خلق نایب فرمان حق
اختر گردون لطف گوهر دریای کام
آن که به پیش لقاش گشت ستاره سپهر
وآنکه به دست رضاش داد زمانه زمام
ای شرف بی وبال یافته در طالعت
هم به تواضع نجوم هم به مواضع سهام
تا بود اندر عجم نوبت جشن ملوک
تا بود اندر عرب عادت عید صیام
کف تو بحر و در او گوهر تیغ بنفش
دست تو چرخ و بر او اختر جام مدام
ملکت تو مستقیم رایت تو مستوی
دولت تو مستزاد نعمت تو مستدام
چون بنشینی به ناز با می نوشین نشین
چون بخرامی به کام با دل خرم خرام
تا به سلامت بود طبع سلیم از جهان
باد مسلم تو را ملک جهان والسلام
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام
بسته میان خسران پیش تو چون لام الف
ساخته در خدمتت دل چو الف قد چو لام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح منوچهر شروانشاه
کی کشم در چشم و کی بوسم به کام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شاد کام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
واختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خوان مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون به عزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم بازد داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم به حق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی به شام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای به اعجاز تو دین را اعتماد
وی به اقبال تو جان را اعتصام
گر رزم و بزم دیدندی تو را
سام با شمشیر و جم با رصل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی بر سم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شاد کام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
واختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خوان مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون به عزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم بازد داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم به حق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی به شام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای به اعجاز تو دین را اعتماد
وی به اقبال تو جان را اعتصام
گر رزم و بزم دیدندی تو را
سام با شمشیر و جم با رصل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی بر سم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - از قصاید بسیار خوب فلکی است در مدح منوچهر شروانشاه
سودا زده فراق یارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سیدالوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز
چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی ز نخش چاه بودو زلف رسن
یکی ز سیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه
ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد
به خانه در بر ما باد را نبودی راه
به خنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده خواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
به گاه برننشت و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
ببینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
بدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل توقیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فروماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت و رای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
به قدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان به افسر و گاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
به عون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی به فضل و کفایت مقدم از اقران
زهی به جه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز به طبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده به طبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
به باغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا زی پی لحن های موسیقی
به کار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و بادافراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو تو را بود بدخواه
خدای عرش تو را در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز
چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی ز نخش چاه بودو زلف رسن
یکی ز سیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه
ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد
به خانه در بر ما باد را نبودی راه
به خنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده خواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
به گاه برننشت و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
ببینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
بدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل توقیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فروماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت و رای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
به قدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان به افسر و گاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
به عون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی به فضل و کفایت مقدم از اقران
زهی به جه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز به طبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده به طبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
به باغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا زی پی لحن های موسیقی
به کار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و بادافراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو تو را بود بدخواه
خدای عرش تو را در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح منوچهر شروانشاه
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بدگمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه برده ز دهر بهره
آخته شهره دهره داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا به کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنک روی ز قند زودله
خسرو اختران به کین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان به خاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارولف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده در گله
عقل به فضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای به وجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر تو را فراز خوان، قرصه آفتاب نان
زیر و زبر به زور تو، بوم عدو به زلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله تو را
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی به امتحان چتر به هندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود به ولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه خلق
عالم علم را به حق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید قرض دان فرض صیام نافله
گر چه به صحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف تو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بدگمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه برده ز دهر بهره
آخته شهره دهره داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا به کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنک روی ز قند زودله
خسرو اختران به کین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان به خاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارولف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده در گله
عقل به فضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای به وجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر تو را فراز خوان، قرصه آفتاب نان
زیر و زبر به زور تو، بوم عدو به زلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله تو را
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی به امتحان چتر به هندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود به ولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه خلق
عالم علم را به حق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید قرض دان فرض صیام نافله
گر چه به صحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف تو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
خان و خیل چرخ را شه خیل و خان آراسته
تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس به اعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی به گنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
وآن زبرجد را به در و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم به شبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
داور اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیران آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر به فر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او زآن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه زآن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گر به زر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم به آب و هم به نان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع خود بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس به اعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی به گنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
وآن زبرجد را به در و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم به شبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
داور اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیران آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر به فر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او زآن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه زآن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گر به زر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم به آب و هم به نان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع خود بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - مطلع ثانی
خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - از امهات قصاید فلکی
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح خواجه رئیس امین الدین محمد عبدالجلیل اهراسی
دلا دلا ز بلا هیچگونه نهراسی
حدیث عشق کنی و حریف نشناسی
کمر به عشق بتانی ببسته که میان
ببسته اند به زنار های شماسی
چو ماه سغبه هر چهره چو خورشیدی
چو لعل سفته هر غمزه چو الماسی
چو کبک سخره منقار زخم شاهینی
چو گور خسته دندان و چنگ هرماسی
ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی
ز بهر آب بلا کوزه بلیناسی
به شب ز خواب جدا بینمت ز علت رنج
مگر که قصر بلا را تو صاحب پاسی
چو آسیائی سرگشته بلا و تو خود
در آسیای غم عشق نیکوان آسی
به جهد رنگ سیاهی ز تو همی نشود
سیاه کرده و آهار داده کرباسی
هزار بار به خون شسته ام تو را و هنوز
هزار بار سیه تر ز حبر و انقاسی
اگر چه خوردن غم فربهت همی دارد
یقین بدان که از آن در ز چهره آماسی
چو نیست عادت تو مستقیم بر یک حال
رواست گر همه ساله اسیر وسواسی
ولی پناه تو گر خواجه رئیس بود
روا بود که ز جور زمانه نهراسی
اصیل زاده شروان گزین امین الدین
اجل محمد عبدالجلیل اهراسی
کریم رای صدری که فعل خصمش هست
خری و خربطی و نا کسی و نشناسی
زمانه هست ورا بنده که دور فلک
به ماه بیعت آن بنده کرد نخاسی
رسد به حضرت او هر زمان گروهی نو
به شکل بوعلی و کوشیار و کاراسی
چه فیلسوف و طبیب و منجم و شاعر
چه فال گیر و حکیم و محدث و آسی
زهی کریمی کز مرتبت به فضل و هنر
رسوم خانه دین را رسوم و آساسی
عیار زر کرم را به فضل معیاری
قیاس اصل خرد را به فضل مقیاسی
قبیله تو مسیحاست در خلافت جود
چو در خلافت دین خاندان عباسی
چو مصحف هنر و اندر او به حشمت و جاه
توئی که سوره الحمد و سوره ناسی
تو وزن هر سخنی را به لطف می دانی
تو قسط هر هنری را به طبع قسطاسی
سزاست خواجگی خود جهان عصر تو را
بکن بکن که نه در خورد نیل و روناسی
به دانهای سخا مرغ آز را (دامی)
به ساقه های کرم کشت بخل را داسی
رسید وقت تماشا و جام می هر چند
که تو نه مرد، می و جام و ساغر و کاسی
دمید باد بهاری دگر نباید خورد
غم وظیفه لزگی و برف بولاسی
کنون بود که خلایق همی برون آیند
ز قاقم و خز و دله، سمور بر طاسی
چه زادی ای (فلکی) زین نوایب ایام
که در سخن سیم بوتمام و نواسی
مگر که مایه راحند شعر و خط تو زآنک
بهر دو محی کلک و دوات و قرطاسی
ولیک چندین دعوی مکن که شعر تو را
نکو شناسد طبع حکیم کیلاسی
گر او به نقد سخنهای تو شود مشغول
ز شاعری برود نقد تو به اجناسی
ایا ثنای تو چون حرز برده از دلها
نشان وسوسه و فعلهای خناسی
مدام تا شود از سایه جرم ماه سیاه
بعقده ذنبی و بعقده راسی
همیشه تا نرود در معاملات صروف
به قیمت درم ده سه نقد خماسی
بقات باد دو چندان که گویدت گردون
که تو چهارم عیسی و خضر و الیاسی
خجسته باد و مبارک بهار نوروزت
که هم خجسته پی و هم مبارک انفاسی
حدیث عشق کنی و حریف نشناسی
کمر به عشق بتانی ببسته که میان
ببسته اند به زنار های شماسی
چو ماه سغبه هر چهره چو خورشیدی
چو لعل سفته هر غمزه چو الماسی
چو کبک سخره منقار زخم شاهینی
چو گور خسته دندان و چنگ هرماسی
ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی
ز بهر آب بلا کوزه بلیناسی
به شب ز خواب جدا بینمت ز علت رنج
مگر که قصر بلا را تو صاحب پاسی
چو آسیائی سرگشته بلا و تو خود
در آسیای غم عشق نیکوان آسی
به جهد رنگ سیاهی ز تو همی نشود
سیاه کرده و آهار داده کرباسی
هزار بار به خون شسته ام تو را و هنوز
هزار بار سیه تر ز حبر و انقاسی
اگر چه خوردن غم فربهت همی دارد
یقین بدان که از آن در ز چهره آماسی
چو نیست عادت تو مستقیم بر یک حال
رواست گر همه ساله اسیر وسواسی
ولی پناه تو گر خواجه رئیس بود
روا بود که ز جور زمانه نهراسی
اصیل زاده شروان گزین امین الدین
اجل محمد عبدالجلیل اهراسی
کریم رای صدری که فعل خصمش هست
خری و خربطی و نا کسی و نشناسی
زمانه هست ورا بنده که دور فلک
به ماه بیعت آن بنده کرد نخاسی
رسد به حضرت او هر زمان گروهی نو
به شکل بوعلی و کوشیار و کاراسی
چه فیلسوف و طبیب و منجم و شاعر
چه فال گیر و حکیم و محدث و آسی
زهی کریمی کز مرتبت به فضل و هنر
رسوم خانه دین را رسوم و آساسی
عیار زر کرم را به فضل معیاری
قیاس اصل خرد را به فضل مقیاسی
قبیله تو مسیحاست در خلافت جود
چو در خلافت دین خاندان عباسی
چو مصحف هنر و اندر او به حشمت و جاه
توئی که سوره الحمد و سوره ناسی
تو وزن هر سخنی را به لطف می دانی
تو قسط هر هنری را به طبع قسطاسی
سزاست خواجگی خود جهان عصر تو را
بکن بکن که نه در خورد نیل و روناسی
به دانهای سخا مرغ آز را (دامی)
به ساقه های کرم کشت بخل را داسی
رسید وقت تماشا و جام می هر چند
که تو نه مرد، می و جام و ساغر و کاسی
دمید باد بهاری دگر نباید خورد
غم وظیفه لزگی و برف بولاسی
کنون بود که خلایق همی برون آیند
ز قاقم و خز و دله، سمور بر طاسی
چه زادی ای (فلکی) زین نوایب ایام
که در سخن سیم بوتمام و نواسی
مگر که مایه راحند شعر و خط تو زآنک
بهر دو محی کلک و دوات و قرطاسی
ولیک چندین دعوی مکن که شعر تو را
نکو شناسد طبع حکیم کیلاسی
گر او به نقد سخنهای تو شود مشغول
ز شاعری برود نقد تو به اجناسی
ایا ثنای تو چون حرز برده از دلها
نشان وسوسه و فعلهای خناسی
مدام تا شود از سایه جرم ماه سیاه
بعقده ذنبی و بعقده راسی
همیشه تا نرود در معاملات صروف
به قیمت درم ده سه نقد خماسی
بقات باد دو چندان که گویدت گردون
که تو چهارم عیسی و خضر و الیاسی
خجسته باد و مبارک بهار نوروزت
که هم خجسته پی و هم مبارک انفاسی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه
ای پسر خوش تو بدین دلبری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - قصیده
نه مهر من طلبی نه سر وفا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۷ - از قطعه ای