عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
حلقه بر در زند ار شیخ بگو بارت نیست
شب آدینه برو ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
تا چه علمی که کسی راوی اخبارت نیست
در حقیقت توئی ای کعبه خرابات مغان
کز مقیمان همه یک عاقل و هشیارت نیست
هیچ شد و هم خرد ای دهن دوست بگوی
تا چه سری که کسی آگه از اسرارت نیست
به امیدی که گرو شد به می ای شیخ ترا
دوست دارم به سر امروز که دستارت نیست
گر به خود نام خدائی نهی ای کعبه حسن
سجده آریم و نگوئیم سزاوارت نیست
من جهان دیده ام ای میکده در زیر فلک
سایه ای امن تر از سایه دیوارت نیست
به جز از خواجه بی مهر تو یغما زن و مرد
کس نبینم که درین شهر خریدارت نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
شراب از خم به جام آمد خوش آمد
گه عیش مدام آمد خوش آمد
معلق شد سبوی غنچه از شاخ
سرا پا لاله جام آمد خوش آمد
اگر ماه مبارک شد نکو شد
وگر عید صیام آمد خوش آمد
زطوف و سجده مینا و مستان
چمن بیت الحرام آمد خوش آمد
روان بر شط می شد کشتی جام
جهان دارالسلام آمد خوش آمد
در میخانه بگشادند و بوئی
ز رحمت بر مشام آمد خوش آمد
قد شاهد به رامش قامت افراخت
قیامت را قیام آمد خوش آمد
نشسته باده خواران دوش بر دوش
چمانی در خرام آمد خوش آمد
به پهنه رامش اندر توسن جام
ز می زرین ستام آمد خوش آمد
مسوز ار رفت یغما از خرابات
که این ناپخته خام آمد خوش آمد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای دل ز خود برون شو یار است دیدی آمد
جز بذل جان مکن کار کار است دیدی آمد
گر بایدت سلامت ز آن خط و زلف بگذر
مور است دیدی آویخت مار است دیدی آمد
زاهد که عنف هستی بردش ز کوی مستی
چو از بند خودپرستی وارست دیدی آمد
شد در وصال و هجران جان پر امید و بیمم
نور است دیدی افروخت ناراست دیدی آمد
آهسته کوی مجلس گل رست وز آذرین می
ناصح به حکم اضداد خار است دیدی آمد
دل سخت رفت و دلبر سست از پیش ولیکن
زور است دیدی افتاد زار است دیدی آمد
باری چه شد اگر شد عذرش بنه که بر ما
پیوسته نیک و بد را بار است دیدی آمد
بر بست مدعی رخت مسرای نام رجعت
رفتن ز کوی خوبان عار است دیدی آمد
یغما جدا شد از دوست مسرای کاین نه نیکوست
هر جا بود چو بی اوست خوار است دیدی آمد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خردم طبل جنون کوفت ز سودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه من جای دگر
مژده وصل به فردا دهیم آه که نیست
از قفای شب امروز تو فردای دگر
بستان از من و در زلف دلاویزش بند
این دل خون شده هم بر سر دل های دگر
زلف بر پای تو بیم است که دیوانه شوم
وای بینم اگر این سلسله بر پای دگر
از یک ایمان تو جان دادم و افسوس که ماند
تا قیامت به دلم حسرت ایمای دگر
لامکان دو جهان گشت و به مطلب نرسید
هر که جز کوی تو شد طالب ماوای دگر
صفت گریه یغما و شب هجر مپرس
کشتی نوح و در او هر مژه دریای دگر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتم که به خاک و خون نشستم
از تیر تو گفت مزد شستم
گر جز توصنم مرا خدائی است
در مذهب عشق بت پرستم
دور فلکم فکند از پای
ای ساغر می بگیر دستم
کردم مژه دجله بو کز آن بحر
افتد چو تو ماهئی به شستم
می ده که زباده نیست توبه
کار من اگر منم که هستم
از می مگذر به فتوی هوش
این راست زمن شنو که مستم
خاک ره سرو قامتی کرد
آزاد ز هر بلند و پستم
شیخم چه غم ار شکست ساغر
صد توبه به خون بها شکستم
بستم ز سرشک راه کویش
بر مدعی و ز جوی جستم
یغما به رخش رسیدم از خط
زاین خس به گل آشیانه بستم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کدام باده ز مینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مکن ای فقیه منعم ز حدیث جام و باده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
وطن ناچار رندان را چو در میخانه بایستی
حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی
به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها
سفال می فروشان سبحه صد دانه بایستی
جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم
ز من در هر سر بازار صد افسانه بایستی
عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر
به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی
نبودی هر نظر شایسته نظاره لیلی
وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی
مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را
قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی
به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد
که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی
دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم
به جای تو به در دستم کنون پیمانه بایستی
به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما
که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
گر بپیچم چشم و سر از وجه جام از وصل تاک
لال در غلتم به گل در گور برخیزم ز خاک
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۷ - بهشت احرار
در آن باغ کاین قوم را بار نیست
در او جز گل طلعت یار نیست
زمینش منزه ز لوث رقیب
هوایش معطر ز خلق حبیب
نه جز شمع در محفلش سر زده
نه جز حلقه کس حلقه بر در زده
روی گر همه عمر دامن کشان
نبینی ز بیگانه در وی نشان
ادب بر درش کمترین پرده دار
خرد در وثاقش کمین پیشکار
همه صف نشینان با هوش ورای
چو سلطان دل کرده در صدرجای
می صافی از صرف وحدت به جام
گمارندگان مست وحدت مدام
همه از می لعل دلدار مست
همه فانی از خویش و با دوست هست
نه کس غیر دل واقف از رازشان
یکی گشته انجام و آغازشان
الهی در آن محفلم بار ده
رهم در سرا پرده یار ده
زپیمانه وحدتم مست کن
ز خود نیست گردان به خود هست کن
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۲
کهن راهرو پیری از برزرود
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز وشب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
تموز و دی و برگریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی به هم، چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
به هرگاه کش، نوبت خورد بود
بخوردی فزون زآنچه در خورد بود
به سالی دو از بهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کار خوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیک
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره زافکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدرجست از آن چنبر مغزکاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست وپای
که ای رهروان را همی رهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری وخواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی گه گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۴
زنی پارسا پیشه در مرز کاش
به پرهیز آوازه در پرده فاش
شبی دیده بر بست و خوابش ربود
یکی زن به خواب اندرش رخ نمود
بر آورد کیر خری ز آستین
که ای از هوس رسته راستین
تو دانی که این گنج آراسته
که گیتی از او کام دل خواسته
زن و مرد مردانه خرد و درشت
بر او دشمنانند از پیش و پشت
به زوروزر وزاری و هر چه هست
نه آسان که دشوار آید به دست
شکاری فزون از کمند من است
نگین سلیمان و اهریمن است
نه آسوده از دشمنم نی زدوست
که چشم جهانی به دنبال اوست
مرا تاب و توش نگهداشت نیست
اگر شام باشد همی چاشت نیست
تو نیکو نشستی و پاکیزه رو
به پاکی و پرهیزگاری گرو
چو پرهیزگار آن بدید این شنفت
چو باغ گل اندر بهاران شکفت
در او نیک و بد آشکار و نهان
زبر زیرش دریا شد و ناودان
به نرمی سندان دراز و درشت
که از گندگی در نگنجد به مشت
شره دیده آشنایی بدوخت
هوس خرمن پارسایی بسوخت
ستان اندر افتاد و پس داد پیش
روان در سپردش به زهدان خویش
پریشان پشیمان خداوند تیر
در او دوخت بینندگان خیر خیر
که این پیشه کیش نگهداشت نیست
سپارنده را آنچه پنداشت نیست
برآن شد که از دل بر آرد خروش
سپو زنده گفتش چه نالی خموش
یکی را که چشم جهان در پی است
جز این گونه پاس آتش اندر پی است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۰ - نویافته ها
شاه دین گفت به رحمت همه اصحاب صفا را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گیتی سروته مهر چه پنهان چه پدیدار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
صوفی... به را نه کفر و نه دین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز اسرار حقیقت زاهد آن دانای ...به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صوفی کش از ارواح مکرم سخن است
ز نقحبه ز فرق تا قدم ما و من است
با دعوی آنکه جامه جانش قباست
هفتاد و دو ملت به یکی پیرهن است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ثروت سامان عامی شیطان راست
خواری شنعت عارف یزدانی راست
این حادثه خود تازه نه کز عهد قدیم
کس خرقانی جریمه میغانی راست