عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۹
گفتم ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان پدید آید. نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه راحتی بود؟ چون فراهم آمدند، اللّه به برکت جمعیّت مر ایشان را عقل داد و روح داد. نبینی که هرچه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بِدان جهان رفتند باز همه جمع‌اند، که :
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکویی‌اند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات می‌برود همان اجزای خاک می‌ماند و جماد و مرده می‌باشد و بوجود اینها از نیکان می‌باشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقی‌اند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّت‌های نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشن‌تر به گفتارِ «لا إله غیرک» می‌شود، یعنی:
ای اللّه! خوشی‌های هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه می‌کُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشق‌ها و مزه‌ها تو می‌دهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمال‌ها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمی‌ست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قوی‌تر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّت‌بخش و مزه‌بخش و محبّت‌بخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه می‌کن و این والهی می‌طلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه می‌بخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه می‌بخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز می‌روند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه می‌دهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزه‌ها و رقت‌ها نشانی نهاده که این اجزای من از بی‌مزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاص‌تر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را می‌گفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ می‌کن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعه‌هاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت می‌کردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شده‌است، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵۰
دلم کاهل‌گونه شده بود از غلبهٔ خواب. زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم، یعنی پردهٔ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دست‌هام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست می‌باشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قوی‌تر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمی‌دانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمی‌دانم، از غایت آنکه همه نغزی‌های جهان مرا مصوّر می‌شود و از هنرهایی و صفت‌هایی که مرا مصوّر می‌شود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کامل‌تر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام می‌‌نهی و عاشق‌تر و واله‌تر نمی‌باشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه می‌کنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافته‌اند از اللّه یافته‌اند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات می‌گیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم می‌نشینیم و با هم می‌باشیم و چنین چیزی می‌گوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم می‌دارد و از آن چوزگان بیرون می‌آرد از برکت آن گرمی‌ و محافظت وی که از آن بیضه دور نمی‌باشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمی‌خیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول می‌باشید، این کار سرد می‌گردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمی‌آیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی‌ و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقت‌های کارها را پدید کرده‌اند و روز را و شب را ترتیب نهاده‌اند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو این‌ها را در یکدیگر می‌زنی، لاجرم مزهٔ تو نمی‌ماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچه‌های گُل کرده‌اند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق می‌گیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه می‌باشید
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ
و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر بپادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست‌ .
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج‌ داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی‌ و زندیقی‌ و دهری‌ باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان‌ .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک‌ و درازی دست‌ و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب‌ آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق‌ باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی‌ باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشته‌اند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه‌ بر جای‌اند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، بوده‌اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی‌ بجای‌ این پادشاهان ما پیوست‌ تا ناکامی دیدند و نادره‌یی‌ افتاد که درین جهان بسیار دیده‌اند، خردمندان را بچشم خرد می‌باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی‌باید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره‌ . و حق را همیشه حق می‌باید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفته‌اند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته‌ .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قوی‌تر، زبانها در ستایش او گشاده‌تر، و هر که خرد وی اندک‌تر او بچشم مردمان سبک‌تر .
فصل‌
حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم‌ که ایزد، عزّوجلّ‌، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات‌ خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه‌، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم‌ است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک‌ و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله‌، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده‌ نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت‌ . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده‌ بگشت‌ و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع‌ آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت‌ مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون‌ گواه عدل و راست‌گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده‌ . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ‌ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی‌ قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی‌ او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام‌ و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی‌ آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم‌ را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم‌ از بهائم جداست و بثواب و عقاب‌ میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست‌ خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستوده‌تر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستوده‌تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله‌ کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است‌ که هیچ کس را چشم عیب‌بین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره‌
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه‌
و کلّ امری‌ء تخفی علیه عیوبه‌
و یبدو له العیب الّذی لاخیه‌
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم‌ گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفته‌اند: ویل للقویّ بین الضّعیفین‌ .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب‌ ظاهر گردد و محاسن و مناقب‌ پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانه‌یی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفته‌اند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان‌ می‌بینند و بقیاس‌ می‌دانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی‌ گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی‌، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی‌ و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت‌ ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت‌ نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت‌، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش‌ کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی‌اند، دشمنانی‌اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر می‌باشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی‌اند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف‌ کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان‌اند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت‌، و حمیّت‌ آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را بازمی‌نمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت‌ با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی‌، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن‌ . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است‌] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحّص‌ احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم‌ حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع‌ که بزرگتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که‌] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان‌ و مشرفان‌، که ایشان را باز می‌نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی‌ از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت‌ و سطوت‌ براند که اندران ریختن خونها و استیصال‌ خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن‌ و مقابح‌ آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت‌ و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی‌ پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه‌، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری‌ که او کرده است که مهم‌تر را فروگذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده‌، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده‌
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده‌ . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت‌ پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال‌ است و متنبّی‌ گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت‌
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخ‌زاد جان شیرین و گرامی‌ بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین‌ بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی‌
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی‌
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ‌
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی‌
جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌
که بر کس نپایی و با کس نسازی‌
چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌
بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌
چو باد از بزیدن‌ چو الماس گازی‌
چو عود قِماری‌ و چون مشکِ تبّت‌
چو عنبر سرشته یمان‌ و حجازی‌
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی‌
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی‌
یکی را نشیبی، یکی را فرازی‌
یکی بوستانی برآگنده نعمت‌
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی‌
همه آزمایش همه پر نمایش‌
همه پردرایش‌ چو کرک‌ طرازی‌
هم از بست‌ شه مات شطرنج بازان‌
ترا مهره داده‌ بشطرنج بازی‌
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی‌
چرا ابلهانند بس بی‌نیازی‌
چرا عمرِ طاوس و درّاج‌ کوته‌
چرا مار و کرکس زیَد در درازی‌
صد و اند ساله یکی مرد غرچه‌
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی‌
اگر نه همه کارِ تو باژگونه‌
چرا آنکه ناکس‌تر او را نوازی‌
جهانا همانا ازین بی‌نیازیِ‌
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی‌
امیر فرخ‌زاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن‌
فکن حدیثا حسنا لمن وعی‌
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیده‌تر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم‌ ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه‌ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف‌ را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس‌ شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کام‌روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت‌ این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیح‌تر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت‌
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته‌ همه جهان غمگین‌
وز نشسته‌ همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌
باز شمعی‌ بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم‌
هر که گم کرد شاه فرّخ‌زاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی‌، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری‌ نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان‌ بیش‌ نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان‌ شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی‌ دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه‌ که خریده نعمتهایشان‌ باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم‌ کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته‌ و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک‌ است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت‌، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب‌ و القطب هو الملک‌ . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی‌گری‌ بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین‌ پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده‌ پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته‌، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی‌ بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم‌ صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین‌ و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین‌، در شأن طالوت‌ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم‌ - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیده‌ای از بو حنیفه اسکافی‌]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی‌ درخواستم تا قصیده‌یی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بی‌صلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ‌، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته‌، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیده‌یی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیده‌یی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی‌تربیت و بازجست‌ و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیده‌های غرّا گفت، یکی از آن این است:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱
سی وٰارْ بِهْ بِلِنْدیمِهْ، سی وٰارْ بِهْ کُوتٰا
سی وٰارْ بِهْ کِشْتی بیمِهْ، سی وٰاریٰ مُولٰا
سی وْارْ بِهْ دِرْیُویِ اَحْمَرْ بیمِهْ مُولٰا
سی وْارْ بِهْ خِشْکی خٰاکِ سَرْ هُوینٰا پٰا
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳
مِنْ بَمِرْدِهْ رُوزْ خٰاکْ رِهْ سَرْ پٰا شِسْتیمٰا
یَقینْ دُوّمِهْ کِهْ فٰاتِحِهْ خُونِسْتیمٰا
چِکاوِکْ پیون ویهٰارْ سِرٰاوِسْتیمٰا
فَلِکْ رِهْ بَئوُ چی بِهْ دِلْ دٰارِسْتیمٰا
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
اَمیرْ گِنِهْ سَر دٰارْمِهْ، شَیدای شِهْ دوُسْتْ
جان وُ دِلْ و دینْ دِمًهْ بِهٰایِ شِهْ دوُسْتْ
کَسْ نییِهْ نِدٰارِهْ وی هِوٰای شِهْ دوُسْتْ
بَنْدِهْ جٰان وُ دِلْ دِمًهْ بِرٰایِ شِهْ دوُسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴
دٰارْمِهْ دِشِشِ مِهْرْرِهْ مَشْتْ
سِهْ‌رِهْ بییٰابُونْ بِشْتِمِهْ یٰا سَگِ لَشْتْ
فِرْدٰا عَرِصٰاتْ بُونِهْ قِیٰامِتِ دَشْتْ
سِهْ‌رِهْ هَفْتْ یَقینْ دٰارْمِهْ، دِوٰازِهْ‌رِهْ هَشْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱
اَمیرْ گِنِهْ دَسْتِ فَلِکْ دٰاد وُ بی‌داد
چَمِنِّهْ وِنِهْ پٰادَرِهْ سُونِ فُولٰادْ
گٰاهی بَنْدِ تُرْک نِشینْ، گَهی بَنْدِ تٰادْ
یٰا شٰاهِ خِرٰاسُونْ بِرِس اَمِهْ فَرْیٰادْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۸
اَمیرْ گِنِهْ اُونْطُورْ بِهْ تُو دٰارْمِهْ آزیز
یَعْقُوبْ بِهْ کَنْعُونْ شِهْ یُوسِفْ‌رِهْ دَرْ آویرْ
اُونْسُونْ وَرْزِمْ تِهْ مِهْرْ، کَسْ نِدٰارِهْ آزیرْ
چیرهْ خُورْآسٰا، جِهُونْ هِشِنْدییهْ نیرْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۶
شومّه مَحْشِرْ روزْ به درگاهِ دادارْ
زمّه کَفِنْ‌رِهْ چاکْ، عَرصاتِ بازارْ
مِرِهْ بَپِرْسِنْ کی بییِهْ ته دِلْ آزارْ؟
ته نُومْ رِهْ زِبُونْ گیرِمِهْ به چارُو ناچارْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۹
شاهُونْشاهِهْ که نیشْتِ بیِهْ حَوضِ کوثرْ
قَلِمْ ونه دَسْ نَویشْتِهْ آدِمِ سَرَ (عالِمِ ذَرْ)
یا شاهِ خِراسُونْ مَطْلِبْ دارْمِهْ ته ورْ
تُو مِرِهْ هادِهْ شَرْبِتِ حُوضِ کوثرْ!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۰
اَمیرْ گِنِهْ: سی چینْ بِهْ کِلٰالِه‌یِ سَرْ
اینْ مُعجِزْ دٰارْنِهْ سَرْ کَشِنِهْ دِلٰازَرْ
طُوبیٰ قَدوُلُو شَرْبِتِ حُوضِ کُوثَرْ
دِ خٰالْ تِنِهْ یٰاسَمِنِهْ یٰا مِشْکِ تَرْ؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸
هَرْ شُو که ته عشقْ بُونِه مِرِهْ هم آغوشْ
مِه دادَرَسِنِهْ عَرْشِ مِلایکِ گُوشْ
مَطْلوبْ وینْ این سِخِنْ رِهْ هاکِنِهْ گُوشْ
تا قَصّه‌ی مَجْنونْ بَووئِهْ فِرامُوشْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۷
بسا ته تِرِه اُونطورْ که وِسّه صانِعْ
هاکِرْدِهْ به ته تَنْ همه چیزْرِهْ جامِعْ
امیر گِنِهْ: هر کَسْ که بَوُونه قانِعْ،
اسبابِ دَنی وِرِهْ نَبُونه مانِعْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۸
امیر گِنِهْ:‌ای دوُنِ زبونِ طامِعْ!
جُز نُومِ خِدا نَشوُنه گُوش سامِعْ
هر کسْ به صفاتِ حَقّْ بئییِه\ قانِعْ
نُور حقّْ وِنِهْ دِلْ‌رِهْ هَکِرْدِهْ لامِعْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۵
امیر گنه: مه دِلْ‌رِهْ بئیتهْ ته واکْ
بئیتِهْ تنه واک وُ، وَرِهْ به شه خاکْ
اَنْدی تمنّا دارْمِهْ دَرگاهِ لُولاکْ،
ته چیرْ نَشّنه هرگز آبِ رُو به خاکْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷۴
یا علی گمّهْ سُو دَکفهْ منه دلْ
اُونطورْ بشکُفهْ، سرخ وُ سفیدْپییونْ گلْ
هَرْ کَسْ اَسْمِ علی رهْ بییارهْ شه دلْ
علی با له ماس بُونهْ قیامتِ پلْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۸۱
دَسْتِ ته کافِرْ، نامُسَلْمونْ بَوُوئمْ
بِهِشْت مذهبْ وُ، رویِ ایمونْ بُوُوئِمْ
کافروَچهْ بوئهْ، مِنْ چِسُونْ بَوُوئِمْ؟
هر طورْ که خواهشْ بُو، اوُنچنُونْ بَوُوئِمْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۸۷
عشقْ اونْ عشقه که رُسوا مَجی به عالِمْ
دایم دچِش گوشهْ بخاسِنّهْ نَمْ
مثالِ مجنونْ، غَمْ به صحرا کِنی کَمْ
به غیرِ شه دوُسْتْ با دیگری کِنی رَمْ